سقوط پادشاهی عراق

58سال پیش در چنین روزی يك كودتاي نظامي در عراق به وقوع پیوست که در پی آن آخرین پادشاه عراق به دست کودتاگران کشته شد و به روایتی بدنش مثله از وزارت دفاع عراق آویخته شد تا نظام سلطنتی مورد حمایت انگلستان در این کشور عمر کوتاهی داشته باشد.
فرادید| 58سال پیش در چنین روزی يك كودتاي نظامي در عراق به وقوع پیوست که در پی آن آخرین پادشاه عراق به دست کودتاگران کشته شد و به روایتی بدنش مانند ولیعهد و نخست وزیر مثله و از وزارت دفاع عراق آویخته شد تا نظام سلطنتی مورد حمایت انگلستان در این کشور عمر کوتاهی داشته باشد.
 
به گزارش مجله تاریخ فرادید، در 14 جولای سال 1958 میلادی ژنرال چپ گرای عراقی عبدالکریم قاسم علیه فيصل دوم پسر، پسر غازی اول پادشاه هاشمي وقت، دست به کودتا زد و افراد خانواده اش و نيز نخست وزير عراق را کشت و به روایتی اجساد آنها را مثله کرد و از دیوار وزارت دفاع عراق آویخت. 
 
رژیم سلطنتی اما در این کشور عمرچندان درازی نداشت؛ عراق‌ در سال‌ 1920 پس‌ از جنگ‌ جهانی‌ اول‌ و فروپاشی‌ امپراطوری‌ عثمانی‌ از سه‌ ایالت‌ بصره، بغداد و موصل‌ تحت‌ قیمومیت‌ انگلستان‌ تأسیس‌ شد و یک سال بعد فیصل اول با حمایت بریتانیا و با رای‌گیری عمومی به پادشاهی عراق انتخاب شد.
 
در سال 1932 قیمومیت انگلستان به پایان رسید و این کشور رسماً به استقلال دست یافت و پس از گذشت یکسال غازی اول فرزند فیصل به پادشاهی عراق رسید. بعد از مرگ غازی اول پادشاهی به فرزندش فیصل دوم که تنها 4 سال داشت رسید و پادشاهی وی تا سال 1958 ادامه یافت.
 
در 14 جولای 1958 اما کودتای خونبار به نظام پادشاهی نوپای عراق پایان داد؛ در این روز عبدالکریم قاسم نظامی چپگرای عراقی قدرت را در دست گرفت و ملك فيصل و كليه افراد خاندان سلطنتي، نوري سعيد نخست‏ وزير عراق و نیز بسياري از مقامات كابينه را به شکل فجیعی به قتل رساند.
 
با وقوع اين كودتا نظام سلطنتي ملغي و حكومت جمهوري اعلام گرديد اما حکومت به او نیز وفا نکرد چرا که سیاست های چپگرایانه‌اش باعث شد تا مخالفانش به فکر کنار زدن او بیافتند تا اینکه قاسم نیز در سال 1963 به دست عبدالاسلام عارف طی یک کودتای دیگر کشته شد.
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
ملک فیصل دوم یک سال پس از آغاز سلطنت در کنار پرستارش و "نوری سید" نخست وزیر عراق؛ او در چهار سالگی جانشین پدرش شد اما تا رسیدن به سن قانونی نوری سید زمام امور را در دست داشت.
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
ملک فیصل دوم و دوچرخه اش در سال 1964؛ در این زمان 7 سال از آغاز سلطنت او می‌گذشت.
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
عکسی از ملک فیصل در سال 1949 میلادی
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
ملک فیصل در جریان نشست سران عرب در بیروت. سال 1956
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
ملک فیصل دوم در حال ادای سوگند پس از رسیدن به سن قانونی و به دست گرفتن قدرت. 2 ژوئن سال 1953
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
ملک فیصل دوم در جریان سفر به امریکا پس از تماشای بازی بیس بال با "جکی رابینسون" بازیکن بیس بال گفتگو می کند. سال 1952
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
دیدار ملک فیصل دوم با بازیکنان تیم "بروکلین داجرز" پس از تماشای بازی بیسبال در امریکا. سال 1952
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
گزارش افتخاری یکی از بازی های لیگ بیسبال امریکا. سال 1952
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
ملک فیصل در سفر به انگلستان و دیدار با ملکه الیزابت و خانواده سلطنتی انگلیس. سال 1956
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
ملک فیصل در سفر به انگلستان و در کنار ملکه الیزابت. سال 1956
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
استقبال ملک فیصل از پادشاه عربستان بن عبدالعزیز. سال 1956
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
ملک فیصل در کنار بن عبدالعزیز در حال تماشای مسابقه اسب سواری. سال 1956
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
ملک فیصل میزبان بن عبدالعزیز پادشاه وقت عربستان سعودی. سال 1956
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
ملک فیصل دوم و بن عبدالعزیز پادشاه عربستان. سال 1956
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
ملک فیصل دوم در کنار پادشاه عربستان بن عبدلعزیز و ملک حسین پادشاه اردن در نشست سران عرب در بیروت. سال 1956
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
ملک فیصل در نشست سران عرب در بیروت. سال 1956
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
عکس برجا مانده از جسد ولیعهد "عبدالله" و نخست‌وزیر "نوری سعید" که پس از مرگ مثله شده‌اند.
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
 عبدالکریم قاسم در روز کودتا در جلسه با اعضاء دولت. جولای 1958
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
 عبدالکریم قاسم رئیس دولت جدید عراق در کنار عبدالسلام عارف معاونش پس از کودتا 
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
 عبدالکریم قاسم و عبدالسلام عارف در جلسه دولت
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
 خیابان های بغداد روز کودتای 14 جولای 1958
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
 عبدالکریم قاسم پس از کودتا علیه پادشاهی فیصل در دیدار با عراقی ها
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
عبدالکریم قاسم در دفتر ریاست جمهوری چندی پیش از مرگش
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
 عکس منتسب به ترور قاسم پس از کودتای عارف (فرد روی زمین در سمت چپ). فوریه 1963
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
 عکس منتسب به جسد قاسم که از رسانه های این کشور پخش شد. فوریه 1963
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
  کنفرانس خبری رئیس دولت جدید پس از کودتای 1963
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
 کنفرانس خبری پس از ترور قاسم و تشکیل دولت جدید در سال 1963
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
 مقامات دولت جدید در کنفرانس خبری پس از ترور قاسم 
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
 خیابان های بغداد در روز ترور قاسم در نهم فوریه سال 1963
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
 خیابان های بغداد در روز ترور قاسم و تشکیل دولت جدید
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
 خیابان های بغداد در روز ترور قاسم و تشکیل دولت جدید
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
  وزارت جنگ عراق ساعتی پس از اعلام خبر ترور قاسم
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
 خیابان های بغداد در روز ترور قاسم و تشکیل دولت جدید
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
 خیابان های بغداد در روز ترور قاسم و تشکیل دولت جدید
 
(تصاویر) ملک فیصل دوم؛ پادشاهی که مثله شد
 
 خیابان های بغداد در روز ترور قاسم و تشکیل دولت جدید

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس

آغاز سفر

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس

عزممان جزم شده بود که راهی لبنان شویم و آب و هوای مدیترانه به مشاممان بخورد. کم کم در جست‌و‌جوی یافتن توری مناسب وبرنامه‌ریزی برای سفر بودیم که نبرد میان حزب‌ا... و رژیم صهیونیستی آغاز شد. همان ستیزی که به جنگ 33 روزه آوازه یافت و برای من و همسرم نقطه پایانی شد بر رویای دیدار با عروس خاورمیانه.
چند سالی گذشت و اندک اندک اعتبار گذرنامه‌مان بدون آنکه مهر کشور لبنان بر آن خورده باشد رو به انقضا می‌رفت. و این بود تا در گپ و گفت با دوستی که سابقه سفرهای چندین باره به آن کشور را داشت و در وصف محاسنش کم نمی‌گذاشت، دوباره آهنگ سفر کردیم. 
دوستمان گفت که برای سفر به لبنان به سراغ آژانس‌های گردشگری و تورهای معمولی نروید چرا که لبنانی که آنان نشان می‌دهند با لبنان واقعی تفاوت دارد! و خیلی زود توفیق همراهمان شد و برگزاری یکی از نمایشگاه‌های کشورمان در لبنان برعهده این دوست نهاده شد و چه بهتر از این که با همراهی یک راهنمای کاربلد عازم بیروت شویم!
سحرگاه بیستمین روز از دی‌ماه سال 89 باید از فرودگاه امام خمینی(ره) راهی لبنان می‌شدیم. عصر روز پیش از آن یکشنبه بود و جلسات طولانی‌مدت یکشنبه‌های اداره برقرار! در راه بازگشت به خانه هم نخستین برف زمستانی آرام آرام زمین پایتخت را سپیدپوش می‌کرد.  
تا توشه سفر آماده کنیم و چمدان ببندیم، فرصتی کوتاه باقی ماند برای لختی استراحت و چشم فروبستن و ساعت 3 بامداد در میان بارش برفی که شدت یافته بود راهی فرودگاه شدیم. 
یک ساعت تأخیر –که دیگر برای ما ایرانی‌ها اصلاً قابل ملاحظه و نامعمول نیست!- به فرجام می‌رسید که بانگ اذان برخاست. سلام دوگانه بامدادی را که بر زبان آوردم، باید به شتاب سوار بر اتوبوس می‌شدیم و در حالی که در آن سحرگاه برفی مسیری طولانی را با اتوبوس طی می‌کردیم، در اندیشه بودم که پس کی قرار است از این اتوبوس سواری رها شویم؟ مگر نه اینکه در فرودگاه‌های امروزی مسافران مستقیم با گذر از دالان‌هایی وارد هواپیما می شوند و مگر نه اینکه این فرودگاه شاخص‌ترین پایگاه پروازی کشور است؟! 
از پلکان هواپیما که بالا می‌رفتیم، صدای مهمانداران شنیده می‌شد که مدام تکرار می‌کردند: مراقب باشید! پله‌ها لغزنده است و یخ بسته! سر نخورید! نیفتید! آهسته و محکم قدم بردارید!
همسفران نیمی ایرانی بودند و نیمی لبنانی. از همان چهره‌های آشنایی که مردانشان با محاسن سیاه و زنانشان با روسری‌های خاص شناخته شده هستند و جماعت حزب ا... را به یاد می‌آوردند. گروهی از ایشان نماز را در هواپیما اقامه کردند.
در صندلی که قرار گرفتم، از پنجره هواپیما ماشینی را دیدم که با فشار آب داغ، سرگرم روفتن یخ و برف از سطح بال هواپیما بود و من همچنان در اندیشه بودم!


همزیستی ناسازگاران

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه

بیروت شهر تضادهاست. مجمع اضداد است. این شهر کوچک که حدود 2 میلیون نفر جمعیت دارد، ملغمه ای از تنوع و گوناگونی را نمایان کرده است. از این سو به آن سوی خیابان‌هایش که بروی، هم بانوان پوشیده در حجاب کامل عربی را می‌بینی و هم پوشش‌های آزاد و رهای غربی را. هم هتل‌ها و برج‌های سرکشیده به آسمان را می‌بینی و هم کلبه‌ها و دخمه‌های کوتاه قامت قدیمی را. هم قهوه‌خانه‌های سنتی را می‌بینی که در دود سیگار و قلیان غرق شده‌اند و هم کافی‌شاپ‌های شیک و امروزی را. 
بیروت ویرانی‌ها و آبادی‌ها را در کنار هم دارد. دیوارها و ساختمان‌هایی که نمایشان سوراخ‌های حاصل از نبردها و گلوله‌باران‌ها را به یادگار دارد، در کنار بناهایی که خبر از آرامش و آسودگی می‌دهند. شامگاهان از یک سو بانگ قرآن و مناجات می‌شنوی و در خیابانی نزدیک، کازینوها در کنار نایت کلاب‌هایی صف کشیده اند که چراغ‌های قرمزشان در هربار روشن و خاموش شدن نمایی از زنی عریان را به تصویر می‌کشند.
هم فرقه‌های مختلف اسلامی (شیعه، سنی، دروزی، اسماعیلی،...) در آن می‌زیند و هم شاخه‌های گوناگون مسیحی(مارونی، ارتدوکس، کاتولیک، ...). هم مسجد در آن فراوان است و هم کنیسه و کلیسا. هم نوشته‌های عربی بر در و دیوار می‌بینی و هم نوشتار فرانسوی و انگلیسی. هم با لیره لبنانی خرید و فروش می‌کنند هم با دلار آمریکایی.
در آن زمانی که ما مهمان بیروت شده بودیم، هم می‌شد درخت‌های کاج آذین بسته شده برای جشن کریسمس را دید و هم سیاه‌پارچه‌های یادآور محرم را. بر تابلوها و پارچه آویخته‌ها هم می شد تصویر امام موسی صدر را دید و هم زنان آوازه‌خوان عربی را. در کناره ساحل و در جایی که یادمان ملی‌گرایی عربی –پیکره جمال عبدالناصر- بنا شده بود، تابلوی مک‌دونالد چشمک می‌زد. به فروشگاهی که عرضه کننده انواع لوح‌فشرده بود وارد شدم که در و دیوارش از عکس‌های بزرگ نانسی عجرم و رقص‌های عربی پر بود اما صوت قرآن از آن بلند بود.
این بار گشت و گذارمان در خیابان‌ها بیشتر با اندیشیدن به این تضادها سپری شد و البته از خرید هم نمی‌شد غافل
پسین پنج‌شنبه فرا رسیده بود که خسته از پیاده‌روی‌ها تاکسی گرفتیم برای دیدار صخره‌های روشه. این صخره‌ها که در غرب بیروت، در آب‌های مدیترانه و بسیار نزدیک به ساحل قرار گرفته‌اند، از نمادهای لبنان به شمار می‌آیند. با گذر از ترافیک سنگین خیابان‌های مجاور -که تمرکز بسیاری از هتل‌های بیروت در آنجاست-، به هنگام غروب آفتاب به روشه رسیدیم. دو صخره زیبا، بزرگ و جذاب که آن را صخره "عشاق" و نیز "مرگ" لقب داده‌اند.
نقل شده که پس از درگذشت یکی از خوانندگان محبوب مصری، دختری از شیفتگان او خود را از بالای این صخره به دریای مدیترانه می‌افکند و جان می‌سپارد. نقل دیگری هم می‌گوید که دختری به نام روشه پس از یک ناکامی عشقی این‌گونه خودکشی می‌کند و هر چه باشد، در این سال‌ها بسیار کسان چنین کرده‌اند و بیشترشان پس از ناامیدی از وصال محبوب روشه را برای خودکشی برگزیده اند. از همین روست که در این ساحل واژه عشق همنشین مرگ شده است. (باز هم همزیستی اضداد!)
آن سوی خیابانی که از کناره ساحل روشه می‌گذرد، شعبه ای از رستوران KFC   بود که ناهار و شام را یک‌جا در آنجا خوردیم و باز ترجیح دادیم پیاده‌روی شبانه در کنار ساحل را از کف ندهیم. 
این نکته هم از قلم نیفتد که شباهنگام چه در کناره ساحل باشی چه در کنار بزرگراه، چه در خیابان‌های پر نور باشی و چه در کوچه پس کوچه‌های تنگ و تار، بیروت نوعی احساس امنیت و آسودگی خاطر هدیه‌ات می‌کند.

3 د

دخمه ای تاریک در دهکده جهانی

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه

پسین سومین روز سفر بیشتر به رصد کردن اوضاع و احوال سیاسی لبنان از نگاه تلویزیون‌های عربی گذشت و همینجا بگویم که چندین شبکه رادیویی، تلویزیونی و ماهواره‌ای خصوصی در لبنان فعالند که شهرت شبکه ال‌بی‌سی و نیز شبکه المنار (وابسته به حزب‌الله) بیش از دیگران است.
این تنوع رسانه‌ای و میدان دادن به شبکه‌های خصوصی نقش موثری در ترسیم چهره‌ای گونه‌گون و پسندیده از لبنان ایفا کرده است.
شامگاه را کنجکاوانه و تنهایی به خیابان‌گردی در بیروت مشغول بودم که حضور پررنگ نیروهای نظامی در خیابان‌ها آشکارا به چشم می‌آمد. 
بامداد، مسیر آشنای پیشین را برای اتصال به اینترنت پیمودم. از برابر خانه‌هایی کوچک و قدیمی که در کنار هتل‌های سربرافراشته حقیرانه به چشم می‌آمدند گذشتم و به دخمه‌ای تاریک وارد شدم. مرد عرب در انتهای اتاق نخست، در دیگری را گشود و وقتی کمی چشمانم به تاریکی خو گرفت، چند رایانه در دو سوی اتاق پشتی دیدم. هرچه منتظر شدم خبری از روشن شدن چراغ نبود!
مرد عرب چند دقیقه‌ای با رایانه های جور واجور و قدیمی که هر قطعه‌شان به رنگی بود و لنگه به لنگه می‌‌نمودند، کلنجار رفت تا سرانجام ارتباط با اینترنت در آنها برقرار شد. با نشستن روی صندلی پلاستیکی در آن فضای تاریک -که با نور صفحه نمایش رایانه‌ها اندکی روشنی یافته بود- صفحه نخست را گشودم که چشمم به جمال فیس‌بوک روشن شد. جالب آنکه به هنگام وارد کردن نام کاربری‌ در صفحه فیس‌بوک شاهد فهرست شدن پرتعداد نام دیگر کاربرانی بودم که پیشتر از آن دخمه به این شبکه اجتماعی پیوسته بودند.
باز حس کنجکاوی قلقلکم داد و صفحه خانگی دیگر رایانه‌های روشن در آن دخمه را آزمودم و همگی پیام می‌دادند که چه بسیار کاربرانی که از همین دخمه تنگ و تار به عضویت در دهکده مجازی بالیده‌اند!
کنجکاوی دیگرم درباره فیلترینگ بود که نتیجه‌اش دریافت این نکته شد که پیوستن به دنیای مجازی در آن پستوی تاریک، آسان‌تر از بسیاری از کافی‌نت‌های مدرن ایرانی بود!
به پایش ایمیل‌ها سرگرم شدم و همین که خواستم از نوشتار فارسی بهره برم، تازه کار دشوار شد! جای‌گیری حروف روی صفحه کلیدهای موجود در آن دخمه با چینش معمول در رایانه‌های ما متفاوت بود و بدتر آنکه خبری از چهار حرف فارسی (پ، چ،ژ، گ) نبود!
یک ساعتی را تک و تنها در حالی‌که به ورای مرزها متصل بودم در آن دخمه دوست‌داشتنی زیستم و بابت این اتصال 2 هزار لیر لبنانی (چهارده‌هزار ریال) به مرد عرب پرداختم. 
پس از بازگشت، به صرف صبحانه سرگرم شدیم و آماده گشت و گذاری دوباره در شارع الحمراء.

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه

پس از اقامه نماز در مسجد محمد امین(ص)، حضور چندین مرد بلند قامت با پالتوهای یکسان و سیاه‌رنگ در مقابل یکی از درهای مسجد حس کنجکاوی‌ام را به بازی گرفت و رفتیم تا ببینیم این گارد حفاظتی که هستند و مراقب چه هستند؟!
به فضایی سرپوشیده و محصور شده با چادر برزنتی سپیدرنگی وارد شدم که پر از دسته‌های گل بود. تصاویر بزرگ رفیق حریری بیننده را از هرگونه توضیحی بی نیاز می‌ساخت و مقبره‌ای پوشیده شده از گل‌های سپید خبر از آرامگاه نخست وزیر پیشین لبنان می‌داد.
نوای دلنشین قرآن در فضا شنیده می‌شد و کفپوش سبزرنگ در زیر چادری ساده و سپیدرنگ -که از بیرون هیچگونه تجمل و نام و نشانی نداشت- در کنار درنگ با احترام برخی شهروندان در برابر آرامگاه، ناخودآگاه نوعی فضای معنوی را القا می‌کرد.
رفیق بهاالدین حریری سیاست‌مدار و نخست وزیر لبنان بود که 5 دوره هدایت کابینه این کشور را برعهده داشت و در سال 2005 ترور شد. نقش ویژه‌ او در بازسازی و پیشرفت بیروت بر اهالی آن سرزمین پوشیده نیست و ماجرای ترورش و دادگاه ادامه‌دار و پردامنه‌اش که پای گروه‌ها و کشورهای مختلفی را به میان کشیده‌است هنوز هر از گاهی جنجالی تازه به پا می‌کند.
او به هنگام عبور در کاروان موتوری‌اش در یک انفجار به همراه 7 تن از محافظانش به قتل رسید و اینک برای او و همراهانش مقبره‌ای ساده و نمادین تدارک دیده‌اند که تنها بخش پرتجمل و هزینه‌بر آن، شاخه‌گل‌های طبیعی سپیدی است که هر دو یا سه روز یک‌بار تعویض می‌شود.
سالن چادری آرامگاه دو بخش است که در بخش جلویی مقبره حریری قرار دارد و در سالن پشتی مقبره همراهان او. در حال نگریستن بر کم و کیف آرامگاه بودم که مردی کاملاً شبیه به حریری سمت من آمد و شروع به صحبت کرد. از او خواستم تا شمرده‌تر سخن بگوید تا بهتر متوجه شوم و وقتی فهمید عرب نیستم از اصل و نسبم پرسید. لب کلامش ادای احترام به نخست وزیر فقیدشان بود و می‌گفت که نسبتی فامیلی با او داشته‌است. وقتی به او گفتم که بسیار به حریری شباهت دارد، حظ وافری برد و در توصیف خدمات حریری داد سخن سر داد. برایش عجیب بود که یک شیعه ایرانی با احترام بر مزار حریری ایستاده است و بعد برای اینکه بهتر قدر و منزلتش را بر من آشکار کند گفت: همانطور که امام خمینی و سیدمحمد خاتمی برای شما ایرانی‌ها عزیزند، رفیق هم برای ما عزیز است.
بیرون که آمدیم، درنگی هم در کنار پیکره‌های میدان شهدا داشتیم که سوراخ‌هایشان نشان و یادگار از گلوله باران‌ها داشت و پس از آن نگاهی به بقایای برجامانده از حمام‌های رومیان از عهد امپراتوری روم شرقی داشتیم و در حال گشت و گذار برای راه یافتن به پارک خلیل جبران بودیم که از کناره پارلمان لبنان و کاخ ریاست جمهوری سر درآوردیم!
حال و هوای خیابان به ناگهان عوض شد و گویی به مکانی نظامی و ممنوعه قدم گذارده بودیم. خیابانی پر از دوربین و پلیس و ایست بازرسی و دکه‌های نگهبانی. چند بار از سوی پلیس متوقف شدیم و کیف همسرم توسط آنان وارسی شد. سردرگم بودیم که چرا از اینجا سردرآوردیم و انگار ناگزیر بودیم که راه را تا به انتها بپیماییم!
با شوخی می‌گفتیم همین مانده که امروز اتفاقی سیاسی و امنیتی در بیروت رخ دهد و ما متهم درجه اول و مشکوک ماجرا باشیم با تصاویری که از ما در دوربین‌های این خیابان ثبت شده است و جالب آنکه وقتی به هتل رسیدیم، شبکه‌های تلویزیونی از آن اتفاق خبر می‌دادند!
آن روزها سعد حریری که سکان نخست‌وزیری را در دست داشت به نیویورک سفر کرده بود و همان هنگام که ما از برابر ساختمان‌های دولتی گذر می‌کردیم، با استعفای یازده وزیر کابینه‌اش دولت او در حال سقوط بود.
از آن پسین عجیب و غریب، بیروت رنگ و بوی نظامی به خود گرفت.

3 دیدگاه

گردش در داون تاون

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (روز سوم)

صبحانه را به تنهایی در رستوران کوچک هتل خوردم. از دختر جوانی که مهماندار هتل بود خواستم تا صبحانه همسرم را به اتاق بفرستد و خودم با پرس و جو از خدمه هتل به دنبال کافی‌نتی نزدیک رفتم تا بتوانم از طریق اینترنت به دهکده جهانی متصل شوم. 
لپ‌تاپ به همراه نداشتم و بی‌خبری از ایران و قطع ارتباط با دنیای مجازی آزاردهنده بود. از طرفی برای انجام برخی کارهای اداری ناگزیر باید به اینترنت دسترسی پیدا می‌کردم. 
در پی خدمتکار پیر هتل در کوچه‌های عین المریسه روان شدم تا سرانجام به ساختمانی رسیدیم که به مسافرخانه‌های متروک می‌مانست. ساختمانی بی نام و نشان با راهرویی تاریک که به دخمه‌ای تنگ و تار منتهی می‌شد. فهم لهجه عربی میزبان برایم دشوار بود و به سختی با او هم‌صحبت شدم و همین‌که دست در جیب کردم متوجه شدم که پولی به همراه نیاورده‌ام! قرار اتصال به اینترنت را به وقتی دیگر موکول کردم و به هتل بازگشتم تا طبق برنامه قبلی این‌بار به سراغ بافت تاریخی و محله کهنسال و باستانی بیروت برویم.
بیروت شهری کهن است که ردپای فینیقی‌ها، رومیان، عثمانی‌ها و... را می‌توان در آن دید و بخش تاریخی این شهر که در شمال آن واقع است و "داون تاون"  (Down Town) خوانده می‌شود، مجموعه‌ای از این آثار را در کنار هم به نمایش در می‌آورد. از مسجد جامع العمری تا کلیسای مارالیاس، از کلیسای مارونی تا گرمابه رومی، از پارک خلیل جبران تا برج ساعت، از میدان شهدا تا آرامگاه رفیق حریری، از ساختمان پارلمان تا کاخ ریاست جمهوری و... بناهای و مکان‌هایی دیدنی هستند که در مساحتی نه چندان گسترده برای گردشگران آغوش می‌گشایند و بافتی متراکم از دیدنی‌ها را یکجا گرد هم آورده‌اند.
برج ساعت (ساحة نجمه) را می‌توان عنصر میانی این بناها دانست که در هنگامه چیرگی فرانسویان بر لبنان ساخته شده است. خیابان‌های اطراف این برج با سنگفرش‌هایی خاص مفروش شده‌است و ورود خودروها به این منطقه ممنوع است. 
نمای سنگی (گرانیتی) ساختمان‌ها حال و هوای خاصی به داون تاون داده‌است. فروشگاه‌هایی که تنها کالاهای خوش‌نام و برندهای نامدار عرضه می‌کنند، کافه‌ها و رستوران‌های متعددی که میز و صندلی‌هایشان را تا میانه خیابان‌ها کشانده‌اند و بوی قهوه که از آنها به مشام می‌رسد در کنار کبوترانی که آزادانه و بی هراس از عابران روی سنگفرش خیابان‌ها قدم می‌زنند، دنیایی متفاوت را در داون تاون رقم زده است چنان‌که می‌پنداری به شهر و کشور دیگری قدم گذارده‌ای. 
آنان که تجربه گشت و گذار در شانزه‌لیزه را داشته اند، داون تاون بیروت را بدان شبیه می‌کنند و شاید از همین رو باشد که برخی این منطقه را پاریس خاورمیانه لقب داده‌اند!
در حالی‌که همسرم روی یکی از صندلی‌های حصیری کنار برج ساعت به استراحت و گردش چشم بر ساختمان‌ها و بافت ویژه ابنیه می‌پرداخت، به سالن کلیسا وارد شدم. در حالت خلسه‌ای عجیب بودم که بانگ اذان برخاست. شنیدن صدای اذان در میانه کلیسا بازی عجیبی را رقم زد و بر خلسه‌ام افزود. و باز بر این همزیستی آرامش‌بخش درنگ کردم و در دل به لبنانیان آفرین گفتم.
کنشت و کعبه و بت‌خانه و دیر / سرایی خالی از دلبر ندونند
آوای اذان از مسجد محمد امین(ص) برمی‌خاست. بزرگترین مسجد لبنان که گنبد آبی آن با مناره‌هایی در هر چهارگوشه‌اش خاص و دیدنی است و از یادگارهای رفیق حریری به شمار می‌آید. برای گرفتن وضو به زیرزمین مسجد رفتم که بر خلاف تصور عمومی از چنین محیطهایی خوش‌بو و تمیز بود و با توجه به آنکه اهل سنت به هنگام وضو پای خود را می‌شویند، کف‌پوش‌های ابری و آب‌گیر و وجود دستمال‌های کاغذی ضخیم برای جذب رطوبت روی میزهایی ویژه جالب توجه بود.
در صحن بزرگ مسجد، منظره‌ای عجیب دیدم. اهل سنت در برابر محراب قامت بسته بودند و حدود 20 نفری از شیعیان ایرانی با فاصله‌ای بسیار در انتهای مسجد و نزدیک به قفسه‌های کفشداری صف بسته بودند و بیشترشان دستمال و یا کاغذهایی را به جای مهر در برابر داشتند!!

نگاهی به جامعه آمریکی

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه

تا به هتل بازگردیم، ساعت 4 پسین سه‌شنبه شده بود و هنوز ناهار نخورده بودیم. باز هم سراغ شعبه‌ای از مک‌دونالد رفتیم که نزدیک‌ترین گزینه بود و چیپس‌های ترد و نازک سیب‌زمینی‌اش طعم ویژه‌ای داشت. 
پس از صرف ناهاری که به عصرانه می‌مانست به اتفاق همسرم پیاده به سمت خیابان حمراء راه افتادیم تا زمان را برای دیدن چیزهای تازه و آموزه‌های نو از کف ندهیم.
این‌بار مسیری تازه را برگزیدیم تا با کوچه پس کوچه‌ها و بافت خیابان‌های فرعی شمال‌غرب بیروت بیشتر آشنا شویم. در کنار دیواره‌های سنگی و بافت عربی خیابان‌های آن منطقه، دو عنصر حضور پررنگی داشت: یکی فروشگاه‌ها و دیگری بانک‌ها.
در بیروت بانک‌های خصوصی و خارجی پرشماری سرگرم فعالیت هستند و جای جای شهر می‌توان شعبه‌های آنها را در ساختمان‌هایی بزرگ و زیبا با معماری‌هایی خاص دید که اغلب از پیکره‌ها و مجسمه‌های گوناگونی در فضای ورودی خود بهره می‌برند.
در مسیر تازه از کناره بیمارستان آمریکایی بیروت گذر کردیم و نیز از کنار یک مرکز پزشکی اطفال که به مهد کودک شبیه بود. با دیوارهایی رنگارنگ همراه با نقاشی‌های کودکانه و وسایل بازی در حیاط آن.  
خیابان‌های آن منطقه از شمال‌غربی بیروت، نام‌های آمریکایی زیاد به چشم می‌خورد و شاخص‌ترین بنای آنجا که مساحت گسترده‌ای را نیز اشغال کرده است، ساختمان قدیمی دانشگاه آمریکایی  (American University of Beirut) است. 
این دانشگاه در سال 1866 میلادی راه‌اندازی شده وعمر حدود 145 سال آن قدمتی دو برابر دانشگاه تهران را به رخ می‌کشد. نامداران فراوانی در جهان عرب از دانش‌آموختگان این دانشگاه بوده‌اند و از ایران ما هم چهره‌هایی چون پروفسور حسابی و امیرعباس هویدا در این مرکز آموزشی دانش آموخته اند.
تمرکز این دانشگاه بر زبان انگلیسی است و گفته می‌شود دانشجویان فارغ از جنس، مذهب، وضع اقتصادی و گرایش‌های سیاسی می‌توانند در آن به تحصیل علم بپردازند و این گونه‌گونی دانشجویان را با گذری ساده از خیابان‌های اطراف آن می‌توان دریافت. 
با آن‌که بیروت فرهنگ‌ها و مذاهب گوناگونی را در خود جای داده‌است، تمرکز این تنوع و گوناگونی در حوالی دانشگاه AUB که خود به آن جامعه آمریکی می‌گویند نمود بیشتری دارد. در محوطه دانشگاه –که یک‌بار به لطف نگهبان توانستم سرکی به آن بکشم- و در خیابان‌ها، کتاب‌فروشی‌ها، کافی‌نت‌ها و کافی‌شاپ‌های اطراف می‌توان جوانان دانشجو را با رنگ و ن‍ژادهای گونه‌گون و نوع پوشش متفاوت دید که گرد هم آمده‌اند.
در این دانشگاه حدود 7 هزار دانشجو به فراگیری دانش –از پزشکی تا علوم انسانی- سرگرمند و بافت تاریخی و قدمت بسیار آن در کنار همزیستی آرام دانشجویانی از ملل و مذاهب مختلف ناخودآگاه قلقلکت می‌دهد که به ادامه تحصیل در این دانشگاه فکر کنی!
با گذر از جامعه آمریکی به فروشگاه‌های الحمراء رسیدیم و این بار برای ارضای حس کنجکاوی هم که شده صرفاً به سراغ مارک‌ها و برندهای نامدار رفتیم. فروشگاه‌هایی بزرگ، چند طبقه و شیک با دکوراسیون‌هایی جذاب که مجذوبت می‌کند و کالاهایی با قیمت‌های گزاف که به بیرون می‌راندت! و البته وسوسه امان نداد و یکی دو رخت و لباس از زمره برندها خریداری کردیم.
در مسیر بازگشت از یکی از اغذیه‌فروشی‌های مجاور دانشگاه شاور دجاج خریدیم. همین که از مرد فروشنده درباره حلال بودن گوشت‌ها پرسیدم گفت: ایرانی هستید؟! و سر صحبت باز شد. از اهالی سوریه بود و در این فروشگاه شاگردی می‌کرد. اظهار ارادت عجیبی به ایرانیان داشت و وسواس درباره حلال بودن خوراکی‌ها را ویژه ایرانیان می‌دانست!
شامگاه باز هم آرامش ساحل مدیترانه ما را به قدم زدن در کنار دریا فراخواند.

 

در کنار بنای یادبود سیده لبنان

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه

راننده تاکسی که در خروجی محوطه غار جعیتا به انتظار ما ایستاده بود، با سوار شدن ما مسیر پر پیچ و خم و سرسبز کوهستانی را برای رسیدن به منطقه زیارتی حریصا طی کرد و ما را به محل سوار شدن به تله کابین رساند.
برای رفتن به بالای کوهی که کلیساهای چهارگانه بر آن واقع است، سوار بر تله‌کابینی شدیم که چند دقیقه ای به هنگام بالا رفتن ما را مهمان مناظر زیبای لبنان و چشم انداز عمومی دریا و ساحل می‌کرد. 
به بالای کوه که می‌رسی، قدیمی‌ترین بنای آنجا که محلی‌ها کلیسای سیده لبنان   (Lady of Lebanon) می‌نامندش و پیکره‌ای از حضرت مریم را بر بام خود دارد جلب توجه می‌کند. این کلیسا بر یکی از بلندترین نقاط اطراف جونیه و بیروت واقع شده است و از بسیاری از مناطق شهر قابل رویت است. 
پای کلیسا فضایی نمادین ساخته شده است که با قرار دادن عروسک‌هایی شاخص‌ترین بزنگاه‌های زیست حضرت عیسی(ع) و به ویژه ولادتش را به بازدیدکنندگان یادآور می‌شود. بنای پیکره ای که بر بام کلیسا ساخته شده است، مخروطی شکل است و برای رفتن به بالای آن باید از پلکان مارپیچی که گرداگرد بنا در حرکت است بالا روی. پلکانی که باریک و باریک‌تر می‌شود و در انتها تنها یک نفر به سختی می‌تواند از آن گذر کند تا به دامن مجسمه حضرت مریم برسد. 
به آنجا که رسیدم، دختر و پسر جوانی را دیدم که در کنار هم دست‌ها را به دامن مجسمه چسبانده‌ و در حال نیایش بودند. بر بدنه سپید مجسمه هم فراوان بود نوشته‌های انگلیسی که تا آنجا که سر در می‌آوردم دعا بودند و توسل جستن.
از آن بالا و در دایره گرداگرد بنای مجسمه می‌توان نمای عمومی بیروت و حومه‌اش را دید. می‌توان امتداد ساحل دریای مدیترانه، اسکله و ساختمان‌های مجاور ساحل و نیز برج‌ها و آپارتمان‌هایی را که در میانه کوهپایه‌های سرسبز بنا شده اند تماشا کرد و با چهره عمومی عروس خاورمیانه آشنا شد.
از کنار مجسمه حضرت مریم که پایین آمدم، کاروانی ایرانی برای بازدید آمده بودند و راهنمایشان برای حفظ حرمت کلیسا و به علت سر و صدا و ازدحامشان آنان را از ورود به آن منع می‌کرد. وقتی آنها در محوطه پراکنده شدند و از ورودی کلیسا فاصله گرفتند، آهنگ ورود به سالن کلیسا را کردم. در آستانه ورود که ایستادم، دلم لرزید و محو نوعی جلال روحانی خاص آن فضا شدم. به یاد فیلم "از کرخه تا راین" افتادم و بی‌اختیار با خواندن آیاتی از قرآن به دعا مشغول شدم. 
بیرون از سالن کلیسا به تأمل فرو رفتم که این آشتی و همزیستی ادیان و فرهنگ‌ها در لبنان نمود ویژه ای دارد. از همانجا و در کنار کلیسا می‌شد مناره‌های مسجدی باشکوه بر بالای کوهی دیگر را دید و نیز کنیسه‌های یهودیان را. 
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست / همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
نا امیدم مکن از سابقه لطف ازل / تو پس پرده چه دانی که چه خوب است و چه زشت
کلیسای بازلیک، کنیسه سیده لرد و کنیسه الغفران هم سه بنای دیگری هستند که بر بالای آن بلندی و در کنار کلیسای سیده لبنان قرار گرفته‌اند. پایین که آمدیم، در مجاورت ایستگاه تله کابین به فروشگاهی سر زدیم که مملو از ایرانیان بود. آقای رضایی توضیح می‌داد که کاروان‌های ایرانی را -به ویژه آنان که در تورهای یک‌روزه از سوریه به لبنان می‌آیند- به اینجا می‌آورند و از همین رو بود که فروشندگان همگی فارسی سخن می‌گفتند!
فروشگاه سرشار از اجناس ارزان چینی و بی‌کیفیتی بود که زوار و گردشگران ایرانی اغلب برای سوغات خریداری می‌کنند و هیاهویشان در آن فروشگاه عریض و طویل که به بازار مکاره می‌مانست دیدنی بود!

 

 

دیدار غار جعیتا

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه

غروب روز نخست بود که از خواب نیمروزی برخاستیم و پس از نماز گزاردن، به ساحل‌گردی پرداختیم. شام را هم در شعبه ای از مک‌دونالد در نزدیکی ساحل خوردیم که عبارت بود از همبرگر و مرغ شش تکه با لیوانی بزرگ از نوشابه‌ای پر از یخ.
صبح فردا پس از حمام و صرف صبحانه، از دفتری در همان کوچه پس کوچه‌های عین‌المریسه سیم کارتی   (Alfa) برای تماس‌های تلفنی مهیا کردم و به اتفاق همراهان با گرفتن تاکسی دربست راهی غار جعیتا (Jeita Grotto) شدیم.
حدود 18 کیلومتر که از شمال بیروت به سمت جونیه فاصله بگیریم به این غار می‌رسیم که در میان کوه‌هایی سرسبز با چشم‌اندازهایی زیبا واقع شده است. 
بلیت ورود به غار را که گرفتیم، نخستین چیزی که روی آن خودنمایی می‌کرد تلاش وزارت گردشگری لبنان برای ثبت غار در میان عجایب هفتگانه جدید دنیا بود و درخواستشان از بازدیدکنندگان برای رأی دادن به این غار در پایگاه اینترنتی مربوطه!
ناخودآگاه به یاد غار علیصدر خودمان افتادم و در تمام مدت بازدید در ذهن به مقایسه این دو غار و شیوه برخورد ما و عرب‌ها با این پدیده خدادادی سرگرم بودم.
 غار جعیتا دو طبقه است و برای رفتن به غار علیا باید مسافتی کوتاه را سوار بر تله کابینی طی کرد که از میان جنگلی زیبا می‌گذرد. عبور رودخانه ای از میان این جنگل، تله کابین سواری را برای گردشگران جذاب و دل انگیز می‌کند.
برای ورود به غار باید وسایل خود به ویژه دوربین‌های عکاسی و تلفن‌های همراه را در کمدهایی قرار می‌دادیم و هرگونه تصویربرداری از درون غار ممنوع بود. بازدیدکنندگان از سیگار کشیدن و دست زدن بر سنگ‌ها و دیوارهای غار هم منع می‌شدند. حتی بیشتر مسیری که گردشگران طی می‌کنند همانندی پلی سیمانی و جدا از بدنه غار است که کمترین آسیب را به طبیعت وارد سازد.
و این را قیاس کنید با غار علیصدر که نه تنها گرفتن فیلم و عکس در آن آزاد است بلکه بسیار شنیده‌ام از کسانی که با چاقو یا ابزاری مشابه تکه سنگی را هم به یادگار کنده‌اند!
غار بالایی خشک است و استلاگمیت‌(چکیده)ها و استلاکتیت‌‌(چکنده)های متنوع و گوناگونی را در خود جای داده‌است و تابلوهای راهنمایی هم مراحل تشکیل غار و سنگ‌های آهکی را به بازدیدکنندگان نشان می‌دهند. نورپردازی‌های جذاب هم موجب شده است تا حتی زوایای پنهان پشت رسوبات و گودی‌ها و بلندی‌های غار هم برای گردشگران تماشایی شوند. 
در میانه مسیر به چشمه ای رسیدیم که بنا بر باورهای قدیمی مردم برای برآورده شدن آرزوهایشان سکه در آن انداخته بودند و طرفه آنکه بیش از هر چیز اسکناس‌های ایرانی در میان آب خودنمایی می‌کرد!
برای رسیدن به غار سفلی که آبی است، این بار سوار بر قطاری شدیم که به قطارهای شهربازی می‌مانست.  در غار سفلی بازدیدکنندگان مسیری کوتاه را سوار بر قایق طی می‌کنند و در محوطه بیرونی غار هم رستوران، فروشگاه‌های صنایع دستی و باغ وحشی کوچک در فضایی سرسبز با مجسمه‌هایی متعدد، گردشگران را بدرقه می‌کند.
بازدید از غار برای هر نفرمان 18 هزار و 150 لیر لبنان (معادل 12 دلار و برابر با حدود 13 هزارتومان) آب خورد و من ماندم و این حسرت که لبنانی‌‌ها از یک مجموعه کوچک و جمع و جور درآمدزایی بسیار دارند و ما ایرانی‌ها از غارهای پرشماری که در سرزمین‌مان داریم و نامدارترین آنها علیصدر در همدان است غافلیم!

گشت و گذار در شارع الحمراء

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه

شارع الحمراء در شمال‌غربی بیروت، خیابانی معروف و دیدنی است. از یک سو مرکز خرید است و وعده‌گاه ایرانیانی که در پی خرید سوغات و رخت و لباسند و از دیگر سو در منطقه ای واقع است که به دیدنی‌های فراوانی راه دارد. یک سوی خیابان به دریا می‌رسد و سوی دیگرش به بافت تاریخی بیروت. در میانه مسیر هم می‌توان به دانشگاه نامدار و قدیمی آمریکایی بیروت  (AUB) و قهوه‌خانه‌ها و نایت‌کلاب‌های متعددی راه جست.
شارع الحمراء ماشین‌رو است اما سنگفرشی خاص دارد و شماره خیابان‌ها و کوچه‌های فرعی هم با ستارگانی بر سنگفرش پیاده روها حک شده‌اند. 
اگر در قامت خریداری که به دنبال پوشاک و سوغات در این خیابان قدم می‌گذارد به دو سوی آن بنگری، هم می‌توانی خرده‌فروشان را ببینی و هم فروشگاه‌های بزرگ و اسم و رسم‌داری که تنها مارک و برند عرضه می‌کنند. هم می‌توانی خنزر پنزر فروشان کوچک و جمع و جوری را ببینی که کالای ارزان می‌فروشند و هم نام و نشان‌های ویژه تجاری که ورود به حریمشان درنگ می‌‌طلبد. 
اگر در هیبت گردشگری کنجکاو طول خیابان را گز کنی، هم می‌توانی کافی‌شاپ‌هایی را ببینی که بوی تند قهوه را به اتمسفر خیابان می‌افزایند و صندلی‌هایشان بخشی از پیاده‌رو را اشغال کرده‌اند و پیران و جوانانی هم بر این صندلی‌ها با لپ‌تاپ و قهوه انس گرفته‌اند و هم می‌توانی انواع عرضه‌کنندگان مواد غذایی را ببینی که انواع اشربه و اطعمه عربی را پیشکش رهگذران می‌کنند.
اگر در شمایل دانشجویی مشتاق مسافر الحمراء شوی، کتاب‌فروشی‌ها و کافی‌نت‌هایی را در نزدیکی ساختمان‌های قدیمی "جامعه آمریکی" می‌بینی که دانشجویانی با رنگ و نژادهای گوناگون و از ملیت‌های متفاوت را میزبانی می‌کنند و چقدر فضای اغذیه‌فروشی‌های مقابل سردر اصلی دانشگاه با حال و هوای دانشجویی‌اش به محیط‌های دانشگاهی خودمان شبیه‌ است.
به هر روی نیمروز بود و ما خسته از پیاده‌روی بسیار در کناره ساحل و در طول خیابان الحمراء باید که چیزی تناول می‌کردیم و آقای رضایی با بهترین پیشنهاد ممکن خرسندمان ساخت: شاورما.
از غذاهای متداول عربی که در بسیاری از مناطق بیروت به وفور دیده می‌شد همین "شاورما" بود. خوراکی با برش‌های ریز مرغ و یا گوشت بره بریان شده در میان نان عربی به همراه مخلفاتی که عنصر اصلی‌اش سس سیر است.
بسیار لذیذ بود و خاطره‌انگیز و در آن حال و هوا و خستگی حسابی چسبید! 
دیگر نمی‌شد از خواب و استراحت نیمروزی در هتل آن هم پس از گشت و گذاری کوتاه در چند فروشگاه و بازار خاص که پاتوق ایرانیان به شمار می‌آید مانند الدورادو، بیگ سیل و خلیل برادرز گذشت. 
البته پاهایمان برای بازگشت یاری نمی‌کردند و ناگزیر تاکسی گرفتیم و پس از گذر از ترافیکی همراه با بوق زدن‌های مکرر رانندگان، قیلوله ما را در ربود.

 

قدم‌زنان در کناره دریا

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه

بیروت شهری بندری است در کناره دریای مدیترانه. شهری کهن که فرهنگ‌ها و مذاهب گوناگونی را در خود جای داده است. در خیابان‌ها و کوچه پس‌کوچه‌های بیروت که قدم بزنی، در میان گفتار مردمی که از کنارشان می‌گذری و نیز بر در و دیوار شهر، هم زبان و واژگان عربی را می‌بینی و هم فرانسوی و انگلیسی را. هم زنان و دختران محجبه را می‌بینی و هم آنان که قید خاصی در نوع پوشش ندارند. هم مسجد می‌بینی و هم کلیسا. هم بناهای مدرن امروزی را می‌بینی و هم ابنیه باستانی و کهن را. هم خیابان‌هایی دارد به سبک فرانسه که موجب شده‌اند این شهر را پاریس خاورمیانه بنامند و هم بیغوله‌هایی تنگ و تار و فقیرانه. هم منظره شیک و تر و تمیز مبلمان شهری را نظاره می‌کنی و هم آثار گلوله و بمباران‌های متعدد را.
و ما در نخستین روز سفر از محل استقرارمان در محله فرانسوی نشین بیروت روانه تماشای این گوناگونی شدیم. هتلی که میزبان ما بود در شمال غربی بیروت ودر منطقه ای قرار داشت که سیاحت در دیدنی‌ترین نقاط بیروت را با پیاده‌روی ممکن می‌ساخت. 
راهنمای کاربلدمان –آقای رضایی- برای نخستین پیاده‌روی، سنگفرش کناره دریا در خیابان پاریس را برگزید که به خیابان ژنرال دوگل متصل می‌شد. در این مسیر و در کناره دریای آرام و زیبای مدیترانه، زنان و مردانی که قلاب ماهیگیری در دست در انتظار صید ماهی بودند پرشمار بودند و نیز کسانی که سنگفرش این ساحل را برای دویدن و ورزش برگزیده بودند. از جوانان تا کهنسالان و از بی حجاب‌ها تا زنان محجبه، همه جور آدمی دیده می‌شد.
نیمکت‌هایی که میز شطرنج در برابر داشتند و موزاییک‌هایی که نشان دهنده مسافت بود نیز از شاخصه‌های این ساحل بود. 
به هنگام این پیاده‌روی طولانی و در شرایطی که دریا در سمت راست ما و خیابان ژنرال دوگل در سمت چپ ما قرار داشت، از برابر چند فانوس‌ دریایی گذر کردیم که محلی‌ها بدان‌ها مناره می‌گویند و از نمادهای بیروت به‌شمار می‌آیند. 
در طول این مسیر و در حالی‌که از هوای پاک و صاف مدیترانه‌ای و چشم انداز زیبای ساحل محظوظ بودیم، آقای رضایی از حال و هوای لبنان می‌گفت و برای روزهای آتی برنامه‌ریزی می‌کردیم. از اینکه چه جاهایی را باید ببینیم، چه غذاهایی را باید بچشیم و از چه جاهایی باید خرید کنیم.
ظهرهنگام بود و برای بازگشت به هتل، عبور از خیابان مشهور الحمراء را برگزیدیم. خیابانی تجاری با فروشگاه‌های متعدد و بازارهایی که در آنها می‌توان ایرانی‌ها را نیز دید.

3 دید

جای‌گیری در بیروت

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه

باند فرودگاه بیروت در کناره دریا و موازی با ساحل است و اگر همانند من از سمت راست هواپیما بیرون را بنگری، به هنگام فرود گمان می‌کنی این مرغ آهنین بال در حال نزدیک شدن به سطح دریا و فرو رفتن در آب است!
دیدن آسمان صاف و آفتابی بیروت، نخستین خوش‌خبری این سفر بود چرا که روزهای پیش از آن باران‌های مداوم و شدید گردشگری را مختل کرده بود و چند بار پشیمان شده بودیم از انتخاب چنان زمانی برای سفر!
به سالن فرودگاه که وارد شدیم، نیمی از همسفران که لبنانی بودند به آسانی از برابر مأموران پایش گذرنامه گذر کردند و ما تازه لطف پرواز ایران‌ایر را به یاد آوردیم که برگه‌های اطلاعات سفر را به ما نداده اند –برگه‌ای که معمولاً در هواپیما و به هنگام نزدیک شدن به مقصد در پروازهای برون مرزی به مسافران داده می‌شود تا وقتشان در فرودگاه هدر نرود- و ناگزیر به دنبال مخزن این برگه‌ها چند باری سالن را این سو و آن سو رفتیم.
برگه که تکمیل شد، در برابر دختر کم سن و سالی که در نقش پلیس گذرنامه در باجه مربوطه قرار گرفته بود ایستادم و با نخستین پرسش او ناچار شدم از راه و رسم خالی‌بندی بهره بجویم! پرسید در کدام هتل استقرار می‌یابید؟ و من نمی‌دانستم. دوست راهنمای‌مان هتلی را تدارک دیده‌بود که نامش را به ما نگفته بود! این بار من از آن مأمور پرسیدم چه هتلی را برای چند ایرانی همسفرمان که پیش از من از برابرت گذر کردند درج کرده‌ای؟ نامش را فراموش کرده‌ام اما من هم همانجا می‌روم!!
همین اشارت برای همسرم و دوست دیگری که همراهمان بود هم چاره‌ساز شد و سرانجام با دریافت چمدان‌ها از سالن فرودگاه خارج شدیم.
هوایی صاف، خنک و تمیز خیرمقدم‌مان گفت که با هوای برفی و بورانی چند ساعت پیش در تهران متفاوت بود. دوستان به استقبال آمده بودند و برای رسیدن به اقامت‌گاه، مسیری طولانی‌تر را برگزیدند تا در همان ساعت نخستین حال و هوای عمومی بیروت بهتر دستمان بیاید و لذت نظاره بر دریا را هم از کف ندهیم.
از خیابانی که به موازات دریا گذر می‌کرد به "شارع رستم باشا" رسیدیم و هتلی که این بار نامش را دانستیم 
با آن‌که صبحانه مفصلی در هواپیما خورده بودیم، به اصرار دوستان که می‌گفتند از صبحانه عربی غافل نشوید و از ناهار خبری نخواهد بود، پیش از رفتن به اتاق‌ها در رستوران هتل نشستیم و صبحانه دیگری نوش جان کردیم. نان‌هایی گرد و نازک و میان‌تهی که می‌گفتند با شیر پخته می‌شود، تحفه خاص این صبحانه بود.
قرارمان شد درنگی کوتاه برای وانهادن اسباب و وسایل و زدن آبی بر سر و صورت در اتاق و بازگشت به لابی هتل برای آغاز آشنایی با بیروت.

 

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه

ساعت پرواز حک شده روی بلیت‌ها 18:55 بود اما به سالن فرودگاه بیروت که وارد شدیم، پرواز ایران‌ایر به مقصد تهران را روی تابلوها 17:55 ثبت کرده بودند. به سرعت برای گرفتن کارت پرواز به کانتر مربوطه رفتیم و روی کارت پروازی که به دستمان دادند هم همین 17:55 ثبت شده بود!
به آقای رضایی و دوستانی که هنوز به فرودگاه نیامده بودند خبر دادم که گویا بی برنامگی و بی‌نظمی‌های ایران‌ایر در بیروت هم دامنگیر ماست و قرار است یک ساعت زودتر پرواز کنیم! و از آن سو سراغ رییس نمایندگی ایران‌ایر رفته و علت این پرواز زودهنگام را جویا شدم. در کمال خونسردی گفت: از تهران خبر داده اند که زودتر می‌پریم. همین!
زودتر پریدیم؟ نه!! بعد مشخص شد که دوستان ایران‌ایری در بیروت اشتباه کرده اند و ساعت ورود هواپیما از تهران به بیروت 17:55 بوده است و به طور طبیعی باید یک ساعت پس از آن پرواز کنیم و البته باز به طور طبیعی یک ساعت هم تأخیر افزون بر آن نصیب ما شد.
در این فاصله می‌شد گشت و گذاری داشت در فروشگاه‌های فرودگاه و گاه مناسبی بود برای ادای نماز مغرب. در میان فروشگاه‌های لوکس و مجلل فرودگاه 4 کالا بیش از هر چیزی رخ می‌نمود: شکلات، عطر، مشروب و ساعت. گشت و گذارمان به خرید چندانی نینجامید و به طبقه دوم به سراغ نمازخانه رفتیم. جایی که دو نمازخانه در کنار هم واقع شده بودند که یکی علامت صلیب بر خود داشت و دیگری نشان هلال ماه.
سرانجام به هواپیما وارد شدیم و در میان مسافران سه گروه بیش از دیگران به چشم می‌آمدند. یکی گروهی چینی که از کتابچه‌های راهنمایشان معلوم بود گردشگرند، دیگری گروهی از زنان ایرانی که شادمان و با صدای بلند با یکدیگر سخن می‌گفتند و از گفته‌هایشان چنین بر می‌آمد که برای فراگیری آرایش‌گری چندی را در جونیه به سر برده‌اند و سومی گروهی از شیعیان لبنان که گویی مسافر بهشت موعودند و از شادی دیدار ایران در پوست خود نمی‌گنجیدند. این خانواده‌های پرتعداد لبنانی با گرفتن عکس‌های یادگاری و صلوات فرستادن‌های پیاپی مرا یاد نقش شفیعی جم در فیلم ارتفاع پست می‌انداختند.
همسرم از فارسی سخن گفتن با مهمانداران ایرانی پس از چندی زیستن در فضای بیگانه خرسند بود و من هنوز متأثر از فضای لبنان از مهماندار با گفتن "شکراً" سپاسگزاری کردم.
کمی بعد به فرودگاه تهران رسیدیم با حجاب‌هایی که به تدریج کامل می‌شد و دیدنی‌تر از همه چینی‌هایی بودند که راه و رسم محجبه شدن را نمی‌دانستند و هر یک به شیوه‌ای روسری بر سر می‌بستند.
تهران شامگاهی سرد و برفی داشت.

3 دیدگاه

شکلات فرانسوی، مک‌دونالد عربی

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه

هر چند شب گذشته را به بستن چمدان و جمع و جور کردن بار و بنه گذرانده بودیم اما هنوز مجموعه سوغات به کمال نرسیده بود و بازی خرید وسوسه‌مان می‌کرد.
در مسیر رفتن به الحمراء در برابر فروشگاهی کوچک و ساده توقف کردیم که انواع شکلات‌های خانگی و فله‌ای را در ویترین بیرونی خود نهاده بود. وارد که شدیم، پیرزنی کوتاه قد و لاغر اندام و خوش‌مشرب به استقبال‌مان آمد. پیرزن بیشتر فرانسوی می‌نمود تا لبنانی و البته هر دو زبان را و نیز انگلیسی را بی‌لکنت و مسلسل‌وار سخن می‌گفت. 
محیط مغازه جمع و جورش و شکل و شمایل و گفتار پیرزن این احساس را پدید می‌آورد که به یکی از فیلم‌های قدیمی فرانسه وارد شده ای و کارگاه بزرگ تولید شیرینی و شکلات که از میانه دری در انتهای فروشگاه رخ می‌نمود، بر این تصور می‌افزود.
به خواهش پیرزن نمونه‌هایی از شکلات‌ها را تست زدیم و از هر کدام مقداری خریدیم که پر بودند از دانه های بادام و فندق. همسرم در یکی از ویترین‌ها انواعی از ظروف کریستال و شکلات‌خوری را دید و قیمتشان را می‌پرسید که پیرزن گفت: این‌ها را نخرید! و بعد توضیح داد که در اکسپوزیسیونی که کالاهای ایرانی را در بیروت به نمایش درآورده است دیده ام که شما محصولاتی بهتر از این‌ها دارید!
پس از چند خرید مختصر و تکمیل سوغات در الحمراء، برای آخرین بار به قدم زدن در ساحل مدیترانه پرداختیم و برای آخرین ناهار در بیروت، باز به سراغ شعبه ای از مک‌دونالد رفتیم اما این بار با استقرار در طبقه دوم و با چشم‌اندازی رو به دریا سفارش "مک عربیا" دادیم که از ابتکارات شرکت مک‌دونالد برای کشورهای عربی است.
مک عربیا همان گوشت و مرغی است که به شکل همبرگر درآمده اما به جای قرار گرفتن در میان نان‌های فانتزی، درون نان لبنانی عرضه می‌شود.
تحویل اتاق در هتل به انجام رسید و به همراه سه هم‌وطن دیگر راهی فرودگاه شدیم.

 

3 دیدگاهناهار در میان کابوی‌ها

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه

ظهر گذشته بود و این‌بار برای تنوع هم که شده قصد کردیم تا در یکی از رستوران‌های غیرمعمول الحمراء ناهار بخوریم. پس از چند بار رفت و برگشت در خیابان، بر تردید خود غلبه کردیم و ‍café HAMRA   را برگزیدیم.
همین‌که در مقابل در ورودی رستوران قرار گرفتیم، دخترکی در را گشود و پرسید که چند نفر هستید و اهل دود و دم هستید یا نه؟ و راهنمایمان شد تا در جای مناسبی استقرار پیدا کنیم.
نیمی از فضای رستوران آکنده از دود بود و اهل سیگار و قلیان در آن تمرکز داشتند و در نیمه دیگری که ما در آن قرار یافتیم، فقط از خوردنی و نوشیدنی می‌شد سراغی گرفت.
دخترک دیگری سر میزمان آمد و منوی غذا را که به کتابی قطور می‌مانست در برابرمان نهاد. آن‌گونه که از فهرست بر می‌آمد، انواع اطعمه و اشربه از عربی تا غربی همه چیز در این رستوران ارایه می شد و ما پس از تورق و درنگ بسیار برای تنوع ذائقه این‌بار پیتزا سفارش دادیم. از نوع پپرونی و در اندازه خانواده به همراه کولا.
فضای رستوران، غرب وحشی را تداعی می‌کرد و اگر بر پوشش امروزی مهمانان چشم می‌بستی، گمان می‌کردی یک‌راست افتاده‌ای وسط یکی از فیلم‌های وسترن آمریکایی.
میز و صندلی‌های چوبی و مناظر حک شده بر دیوارها، چیدمان وسایل و تک‌تک اجزای دکوراسیون. ظروف غذا و پوشش خدمتکاران، طراحی منوی غذا و تنظیم نور فضا همه و همه غرب وحشی را تجسم می‌بخشید.
از همه جالب تر، پایان ماجرا بود که صورت‌حساب را در یک قوطی فلزی در برابرمان نهادند. همان قوطی‌هایی که در فیلم‌های وسترن همیشه برای هرف‌گیری به کار می‌آیند و هر لحظه انتظار داری گلوله‌ای آن را از جا برکند.
ما هم افزون بر پرداخت صورت‌حساب، هزار لیر انعام به رسم کلاس گذاشتن در قوطی انداختیم!
پسین آن روز، همسرم در هتل ماند و بار دیگر راهی نمایشگاه فرش ایران شدم. آخرین روز برپایی نمایشگاه بود و شاید از همین رو بود که شلوغ‌تر از پیش می‌نمود. در میان گپ و گفت‌ها با غرفه‌داران و ایرانیان حاضر در نمایشگاه در میان ماجرای جالبی قرار گرفتم که شادمان‌مان کرد و آن هم چیزی نبود جز خواستگاری یک تاجر فرش اصفهانی از یک دختر محجبه و زیباروی لبنانی.

 

2 دیدگاهزبان تلفیقی

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه

یکشنبه بود و روز تعطیلی رسمی اهالی بیروت. در رستوران هتل صبحانه دو نفری کاملی نوش جان کردیم و راهی الحمراء شدیم. بیش از نیمی از فروشگاه‌ها بسته بودند و همین موجب می‌شد تا در خیابان‌ها و فروشگاه‌هایی که بازند با حوصله و دقت بیشتری غور کنیم.
بیروت با جمعیت حدود 2 میلیون نفری‌اش، حدود 70 درصد از جمعیت کشور لبنان را در خود جای داده و اگر از بافت استثنایی برخی مناطق گذر کنیم، معماری عمومی شهر سبک و سیاقی دارد که بهانه "پاریس خاورمیانه" خواندن این شهر شده است. 
خیابان الحمراء و خیابان‌های مجاور آن هم حال و هوایی فرانسوی و آمریکایی دارند که یکی از شاخص‌ترین عناصر موجود در حاشیه آنها، قهوه‌خانه‌هایی امروزی است که خود دارای دو عنصرند: اینترنت و بوی تند قهوه.
در پیاده‌روهای الحمراء در فواصلی کوتاه می‌توان میز و صندلی‌های چیده شده‌ای را دید که کسانی بر آنها نشسته اند با فنجانی قهوه در برابر و لپ‌تاپی گشوده در مقابل.
در یادداشت‌های این سفر به برخی ناسازگارانی که در این سرزمین به همزیستی رسیده اند اشاراتی رفت. از جمله آنکه حدود 17 فرقه دینی در لبنان به رسمیت شناخته شده است. از فرق اسلامی مانند سنی، شیعه، دروزی، علوی و اسماعیلی تا فرقه‌های گوناگون مسیحی ماند مارونی، ارتدوکس، پروتستان، کاتولیک، ارمنی و...
این گونه‌گونی مذاهب در شمار جمعیتی موجب شده است تا برای نیل به یک همزیستی سیاسی، همواره کرسی ریاست جمهوری از آن مسیحیان باشد، پست نخست وزیری به سنی‌ها برسد و رییس مجلس از میان شیعیان برگزیده شود.
معروف است که لبنان چاپخانه خاورمیانه است و به تنهایی نیمی از مطبوعات دنیای عرب را منتشر می‌کند که نشانه‌ای دیگر از اندازه آزادی، فرهنگ و سرمایه‌گذاری در این حوزه می‌تواند باشد.
کتاب‌های درسی بیروت هم به یکی از دو زبان انگلیسی و فرانسوی نشر می‌یابند و در نتیجه کمتر کسی را در بیرون می‌توان دید که افزون بر زبان عربی، کمینه به یکی از زبان‌های انگلیسی یا فرانسوی آشنا نباشد.
و این چند زبانه بودن موقعیت‌های طنزی را در این سفر برایم رقم می‌زد: 
وارد یکی از فروشگاه‌های نام آشنا در پوشاک شده بودیم که در سه طبقه و هر طبقه به یکی از البسه مردان زنان و کودکان اختصاص داشت. محو در فرشی ایرانی بودم که برای تزیین کف سالن افکنده شده بود و در اندیشه که چرا در فروشگاه‌های ایران از دستبافته‌های ایرانی بهره نمی‌بریم. در همین حال همسرم خواست تا مکالمه‌اش با بانوی فروشنده را کامل کنم و من در جواب او که می‌پرسید از این لباس دخترانه می خواهید یا پسرانه، پاسخ دادم: فور بنات!! و او خیلی طبیعی به مکالمه ادامه داد.
در موقعیتی دیگر، هنگامی که قصد سفارش غذا را داشتم، چیکن شش پیسز سفارش دادم و باز در رستورانی دیگر وقتی خواستم تأکید کنم که سس سیر روی ساندویچ نریزند، به جای بلا ثوم گفتم: ویداوت ثوم(!) و فروشنده با حجاب جوان لبخند زنان گفت: Without Garlick Souse  .
باری دیگر وقتی از یکی از نیروهای انتظامات ورودی مرکز نمایشگاهی بیل سراغ نمایشگاه فرش را می گرفتم چنین گفتم که: آیم گوئینگ تو المعرض للسجاد العجمی و باز او خیلی راحت و بی تعجب پاسخم گفت.
و از این دست آمیختگی‌های زبانی در لبنان فراوان داشتیم!

 

6 بفرمایید شام لبنانی

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه

ضیافت شام در قلعه و رستوران سنتی "الساحه" تدارک دیده شده بود. من و همسرم به همراه دو همسفرمان و دو هم‌وطن دیگر که در رفت و آمد دایمی به بیروت و راه بلدمان بودند، راهی ضاحیه در جنوب بیروت شدیم تا خوراک‌های لبنانی را مزمزه کنیم.
"الساحه" قریه‌ای شبیه به قلعه‌های سنگی قدیمی است که مجموعه‌ای از رستوران، موزه، تالارهای پذیرایی، اقامتگاه و... را کنار هم دارد. این مجموعه از آن علامه سیدحسین فضل‌الله بوده است که درآمد آن صرف امور خیر و سرپرستی ایتام می‌شود و جالب آنکه شنیدم این مرجع تقلید شیعیان لبنان نزدیک به 3 هزار واحد تجاری گونه‌گون را در اختیار داشته است.
با آنکه قلعه در منطقه شیعه نشین بیروت و در تملک علامه است، ورود هر کسی با هر دین و مذهبی آزاد است و فضایی زیبا، توریستی و خیره کننده در آن فراهم شده است.
با پرداخت 2 هزار لیر به عنوان ورودی موزه، به فضایی شبیه به موزه‌های مردم شناسی خودمان وارد شدیم که البته یک سر و گردن از نمونه‌های وطنی که من دیده بودم بالاتر بود. در فضای تاریک شبانگاهی، در برابر هر غرفه که قرار می‌گرفتیم، نوری مناسب با فضای غرفه تابیده می‌شد و صدایی خاص از درون اتاقک برمی‌خاست و آدمک‌ها شروع به حرکت می‌کردند. یکی در حال پارچه بافتن آواز می خواند و یکی بچه‌داری می‌کرد، یکی حلاجی و دیگری گندم‌ها را آرد می‌کرد، یکی در حال شخم زدن بود و آن دیگری در حال بند انداختن بر چهره فردی دیگر. یکی بر حباب شیشه می‌دمید و دیگری پتک بر سندان می‌کوفت و...
دور میز غذا که استقرار یافتیم، برای پیش غذا نان خشک و روغن زیتون در برابرمان نهادند به همراه زعتر که نوعی ادویه عربی است. "حموس" هم پیش غذای دیگرمان بود که عنصر اصلی آن نخود است که خیسانده و پوست کنده آن را می کوبند و با روغن کنجد می‌آمیزند و برای تزیینش از دانه های زیتون بهره برده بودند. 
"مطبل" پیش غذای دیگری بود که بادمجان پوست کنده و کباب کرده را کوفته و ارده و ادویه‌هایی بدان افزوده بودند. این نخستین باری بود که نوعی از بادمجان را می‌خوردم که من شهره دوستان و اقوامم به نخوردن بادمجان!
دو نوع سالاد هم زینت بخش میز غذا شده بود که یکی را "فتوش" می‌خواندند و دیگری را "تبولی". فتوش شبیه به سالاد شیرازی خودمان بود با قطعات خرد شده خیار، گوجه، پیاز، کاهو و فلفل و تبولی مخلوطی از سبزی‌های خرد شده به ویژه نعنا و جعفری بود به همراه لیمو، روغن زیتون و ادویه.
یکی دو نوع کوفته و نوعی گوشت آب‌پز شده هم در کنار نان‌های داغ و بسیار خوشمزه، ترکیب پیش غذا را تا بدان حد کامل کرده بود که دیگر جایی برای غذای اصلی باقی نمی‌ماند!
نوبت به غذای اصلی که رسید، عذاب ما شروع شد. سیر شدن از پیش غذاهای متنوع از یک سو و دشواری چشم بستن بر انواع کباب‌های عربی از سوی دیگر!
انواع کباب و چنجه و فیله و جوجه که هریک با نمونه‌های ایرانی خود تفاوت‌هایی داشتند. برای نمونه کباب کوبیده لبنانی اندکی سبزی مخلوط با گوشت داشت و از همه دلپذیرتر، نوعی مرغ کباب شده مسطح که طعمی خاص و لذیذ داشت. 
سبد متنوع میوه با چند آواکادو که بر بالای آن خودنمایی می‌کرد از راه رسید و پایان ضیافت شام را اعلام کرد و در همین حال مزه‌پرانی یکی از هم سفره‌ای‌ها اوقات خوش و مفرحی را رقم می‌زد.
نوشیدن جرعه‌ای از قهوه‌ای بسیار تلخ که به شیوه‌ای سنتی کوبیده و آماده شده بود، آخرین بخش از این ضیافت بود و پر کردن انبان شکم در آن شب به یادماندنی، ناگزیرمان کرد تا پس از بازگشت به هتل تا پاسی از شب گذشته را به قدم‌زنی در کنار ساحل مدیترانه بپردازیم.

5 دیدگاه

نیایشگاه باستانی

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه

می‌گویند "بعلبک" واژه ای فینیقی به معنای "شهر آفتاب" است که نشان از تمدنی چند هزار ساله دارد و هنگامی که اسکندر این شهر را به تصرف خود درآورد، نامش را به "هلیوپولیس" تغییر داد که این بار شهر آفتاب را در زبان یونانی بیان می‌داشت.
و ما در قلب این تمدن دیرین در حال گشت و گذار در میان نیایشگاه‌هایی کهن بودیم که از فینیقیان، رومیان و یونانیان نماد و نشانه داشتند. و البته سوز و سرمای زمستانی در سفر ما به گذشته‌های دور یاری‌مان می‌کرد!
در محوطه قلعه‌ها چند گردشگر سرخ و سپید اروپایی هم در حال سیاحت بودند که رنگ چهره‌شان در آن سرما دیدنی شده بود! و آن سوتر مردی را دیدیم که به ما نزدیک می‌شد و پشت سر هم چند بار تکرار کرد که: Wellcome  ، تفضل، بفرما ... و همین که دانست ایرانی هستیم بدون دعوت، به زبان فارسی راهنمای ما شد.
عظمت محیط و بزرگی و زیبایی ستون‌ها و نقش برجسته‌ها آنچنان اسیر و مبهوت‌مان می‌کرد که حرکت کند می‌شد و اشتیاق به ثبت این تصاویر در دوربین عکاسی هم مزید بر علت بود که به آهستگی طی طریق کنیم و اگر نبود سرعت عمل مرد راهنما در به این سو و آن سو کشاندن ما، شاید تا صبح فردا در همان بخش نخستین قلعه‌ها می‌ماندیم.
عنصر اصلی در این محوطه باستانی، سه معبد "ونوس"، "ژوپیتر" و "باخوس" است که شاهکاری از معماری روم باستان به شمار می‌آیند و می‌گویند برای ساخت این سه نیایشگاه در سده‌های نخست پس از میلاد و انتقال و برپاداشتن آن سنگ‌های عظیم در طول سه قرن بیش از یکصد هزار انسان جان باخته اند!
راهنما با آن فارسی نارسش که فقط برای انتقال مفهوم و بیان واژگان کلیدی به کار می‌آمد، به سرعت به معرفی بناها و ویژگی‌هایشان می‌پرداخت: این خدای شراب است و آن یکی الهه آسمان. این از عهد فینیقی‌ها بر جامانده و آن را مسیحیان بعدها بنا کرده‌اند. این مجسمه‌ها تزیین دیواره‌ها بوده اند و آن یکی پیکره کلئوپاتراست. اینجا پرستشگاه رومیان بوده و آنجا آوردگاه مسلمانان...
و پرسش بی‌پاسخ این بود که این تخته سنگ‌های عظیمی که راهنما می‌گفت هزار تن وزن دارند و این ستون‌های گرانیتی سرخ رنگ که هر یک بیش از 20 متر ارتفاع و بیش از 2 متر قطر دارند چگونه استوار شده اند و قرار گرفته اند؟!
تعداد عکس‌هایی که در این منطقه باستانی گرفتیم، بیش از مجموع دیگر عکس‌های سفر بود و به رسم سپاس از همراهی راهنما 5 هزار لیر در کف او نهادیم. غروب شده بود و باران هم نم نمک باریدن می‌گرفت که سوار بر ونی دیگر راهی بیروت شدیم. 
مسیر دو ساعته تا مشرفیه را باز هم با سیگار کشیدن‌های پیاپی مسافران تحمل کردیم و ایست و بازرسی‌های بین راهی هم نکته‌ای تازه برایمان بود. 
گویی آنانی را که از دمشق و از این مسیرمی‌آیند می‌پایند و یک بار یکی از پلیس‌ها با لهجه‌ای عجیب و غریب و با حالت استفهامی چند کلامی از ما پرسید که از روی حدس و گمان پاسخش دادیم: نحن من الایران و وقتی گذرنامه مان را مطالبه کرد، گفتیم در هتلمان در بیروت است که اذن عبور داد.
در مشرفیه سوار بر تاکسی پیرمردی شدیم که وقتی کرایه‌ تا عین المریسه را پرسیدم فقط با مهربانی گفت: تفضل. پیرمرد در تمام مسیر بسم الله می‌گفت و الحمدلله و اهلاً و سهلاً. 
در گذر از خیابان‌ها از برابر مسجد سیدشمس الدین عبور کردیم که بخشی از فیلم سینمایی "کتاب قانون" در آن تصویربرداری شده بود و در همان حال آقای رضایی تماس گرفت که: اگر امروز ناهار نخورده‌اید، همچنان چیزی نخورید تا امشب با غذاهای خاص لبنانی دلی از عزا درآوریم.
تازه یادمان افتاد که گردش در عهد باستان شکم را از یادمان برده است! 10 هزار لیر به پیرمرد تاکسی‌ران دادیم و به انتظار ضیافت شامی از جنس خوراک‌های لبنانی ماندیم.

 

3 بر آستانه ورود به دنیای کهن

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (پسین روز ششم)

وارد بعلبک شدیم و در پاسخ به راننده که می‌پرسید کجا پیاده می‌شوید، "قلعه" را نشان کردیم. راننده کمی پیش رفت و سپس ترمز کرده و 6 هزار لیر مطالبه کرد. از ما اصرار که تو در بیروت برای هر نفرمان از 5 هزار لیر سخن گفته بودی و از او انکار و گفتن پیاپی این عبارت که: "خوش آمدید"!
این عبارت هم عجیب در میان لبنانی‌ها همه‌گیر شده است و گمان می‌گنم نخستین کلامی که از زبان فارسی به ذهن می‌آورند همین "خوش آمدید" باشد. علتش هم آشکار بود. چندی پیش از سفر ما به لبنان، محمود احمدی نژاد به این کشور سفر کرده بود و هنوز در جای جای شهر می‌شد تابلوهایی با تصویر او را دید که در کنار عبارت "نرحب بکم"، عبارت "خوش آمدید" را نمایش می‌دادند و حتی در سخنرانی‌های سران حزب‌الله در میزبانی از او این کلام فراوان به کار آمده بود.
حالا راننده ون اسقاطی با گفتن "خوش آمدید" کرایه افزون‌تری از ما گرفت و در میان سنگلاخی سرد و بی‌روح پیاده‌مان کرد. 
شهرت بعلبک در میان شیعیان به خاطر عبور کاروان اسرای واقعه کربلا از این شهر است و بقعه ای به عنوان حرم سیده خوله -دختر امام حسین(ع)- در آن واقع است. همچنین نقل است که ماجرای کشته شدن راهب مسیحی به دست شامیان به هنگام عبور سر مبارک حضرت حسین(ع) در همین منطقه رخ داده و هم اکنون مسجد رأس الحسین(ع) در بعلبک نیز یادگار آن ماجراست.
به هر روی با پیاده شدن از ون اسقاطی در جایی -که گویی دیواره بیرونی محوطه‌ قلعه بود- توقف کردیم که چند دست‌فروش هر یک از ما را دوره کردند. یکی‌شان چند سکه قدیمی و ظاهراً زیرخاکی در دست داشت که می‌گفت چند هزارسال قدمت دارد و از زیر قلعه در آمده است. حاضر بود هر سکه را به "10 خمینی" بفروشد. و مرادش اسکناس‌های دو هزار تومانی بود که در دستم دیده بود! هر چه اصرار کرد تمایلی در من برای خرید سکه های چند هزار ساله(!) ندید و دنبالم دوید که این‌ها را به 5 خمینی بخر!
آن دیگری به سراغ همسرم رفته بود و مدام می‌گفت "خوش آمدید"، "انا سید"، "انا احب حزب الله"، انا احب احمدی نجاد" و... خلاصه اینکه من شیعه و حزب اللهی هستم و کمکم کنید.
دیگری هم به سراغ مهدوی رفته بود تا تی‌شرت‌های زرد منقوش به نشان حزب الله لبنان را بفروشد و از نزدیکی ایرانیان با حزب الله آگاه بود و این را دستمایه کاسبی خود کرده بود!
دست‌فروش‌ها از یکی‌مان که ناامید می‌شدند به سراغ دیگری می‌رفتند و دست آخر از این سه ایرانی چیزی عایدشان نشد.
از همان نمای بیرونی قلعه چند عکس به یادگار گرفتیم و در حالیکه سوز و سرما مچاله‌مان می‌کرد در اندیشه بودیم که دیدن این ستون‌های تخریب‌شده ارزش این سفر و کرایه‌ای که پرداخته‌ایم را داشته است؟! آخر این محوطه متروک و قلعه ویران شده که ...!
برابر ورودی قلعه که رسیدیم، روی تابلویی نوشته شده بود که بلیت ورودی برای اعراب 7 هزار لیر و برای سایر بازدیدکنندگان 12 هزار لیر. درنگ کردیم که 12 هزار تای دیگر بدهیم فقط برای اینکه آنچه از بیرون دیده ایم را از نزدیک ببینیم؟! مکث و چانه‌زنی درونی ما موجب شد تا نگهبان قلعه پیش بیاید و همین که دانست ایرانی هستیم گفت شما هم همان 7 هزار تا را بدهید!
در حالی‌که سرما آزاردهنده شده بود و دستانمان آنقدر کرخت که گرفتن دوربین را هم دشوار می‌ساخت، به یکی از قدیمی‌ترین شهرهای جهان وارد شدیم و خیلی زود پی بردیم که اگر هزینه‌ای بسیار بیش از این هم داده بودیم ارزش داشت.
این شهر باستانی فراتر از آن چیزی بود که در نمای بیرونی دیده می‌شد. شهری که نیایش‌گاه‌های رومی و یونانی و فنیقی را در کنار هم دارد و افسانه‌های فراوانی برایش ساخته‌اند. گروهی بر این باورند که این شهر را قابیل پس از کشتن هابیل و گریزان شدن از خشم خدا و آدم و حوا به یاری غول‌ها بنا کرده است تا در پناه دیوارها و ستون‌های عظیمش در امان بماند. افسانه‌ای دیگر اما بر آن است که وقتی آب‌های ویرانگر توفان نوح فرو نشست، نمرود (و یا سلیمان نبی) گروهی از دیوها را مأمور بازسازی قلعه کرد. 
بر دیواره‌های ورودی قلعه تصاویری از کنسرت‌های مشهور موسیقی خودنمایی می‌کرد که در برابر ستون‌های غول‌پیکر این محوطه اجرا شده بودند و با گذر از آنها به دنیایی باستانی و فراتر از گمان پا نهادیم.

4 دیدگاه

درنگی در ضاحیه

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (روز ششم)

شهر باستانی بعلبک در شرق لبنان را برای دیدار و آشنایی در این روز از سفر برگزیده بودیم. برای رفتن از بیروت به بعلبک، دارندگان و اغنیا خودرویی دربست اختیار می‌کنند و کسانی چون ما استفاده از خودروهای عمومی را ترجیح می‌دهند. از این رو سوار بر تاکسی به اتفاق همسرم و آقایان رضایی و مهدوی راهی مشرفیه در جنوب بیروت شدیم.
میدان مشرفیه که به محله‌های شلوغ و مسافری شهرهای خودمان شبیه است، پاتوق ون‌هایی است که با کرایه‌ای مناسب به مقصد شهرهای اطراف حرکت می‌کنند. اطراف این میدان نامی آشنا برای ایرانیان دارد: ضاحیه.
ضاحیه محله شیعه نشین جنوب بیروت است. جایی که بارها و بارها در یورش صهیونیست‌ها بمباران شده است. منطقه‌ای که از حزب الله لبنان نام و آوازه یافته است. سرزمینی که به نماد مقاومت 33 روزه شیعیان لبنان بدل شده است و نامی که با شنیدنش، سیدحسن نصرالله هم به ذهن می‌آید.
برای گشت و گذار و آشنایی با ضاحیه کنجکاوی فراوانی داشتم و چشمانم خیره‌تر از پیش به اطراف می‌نگریست. نمای ظاهری و چهره عمومی ضاحیه در قیاس با دیگر مناطق بیروت به شدت شبیه به ایران است. حضور پرتعداد زنان محجبه و چادری، حضور انواع تابلوها و پرچم‌های مذهبی -که در آن ایام مناسبت محرم الحرام را یادآوری می‌کردند-، تصاویر شهدای حزب‌الله در کناره معابر و وسط بلوار، تابلویی بزرگ از رهبر ایران در کنار میدان مشرفیه، وجود صندوق‌های صدقات کمیته امداد خودمان با همان شکل و شمایل و رنگ آبی و زرد، محیطی آشنا برای ایرانیان را به تصویر می‌کشد.
در ضاحیه بافت مسکونی متراکم‌تر و فضای عمومی فقیرانه‌تر از دیگر مناطق بیروت است. حتی مدل خودروها هم پایین‌تر از آن سوی شهر است.
روسری‌های لبنانی هم که در ایران رایج شده‌اند در این منطقه بسیار به چشم می‌آید و ما هم برای خرید مندیل به یکی از فروشگاه‌های ضاحیه وارد شدیم. دو بانوی محجبه گرداننده فروشگاه بودند و زیر شیشه ویترین فروشگاه، عکسی از رهبر ایران و رهبر حزب الله لبنان خودنمایی می‌کرد. چند مندیل و مقنعه خریدیم و برای رفتن به بعلبک به دور میدان مشرفیه بازگشتیم.
ونی فرسوده و اسقاطی آماده حرکت به سمت بعلبک بود و 5 هزار لیر برای هر نفر تا مقصد مطالبه کرد. مسافرانش اندک اندک آمدند و در مسیری که به جاده چالوس می‌مانست حرکت کردیم. جاده‌ای کم و بیش کوهپایه‌ای و پر پیچ و خم بود و در طول مسیر فروشگاه‌ها و رستوران‌های متعددی در دو سو دیده می‌شدند. در بخش‌هایی از راه این ون فرسوده دامنه کوه را بالا می‌رفت و گاه به فضایی مه آلود وارد می‌شد که شدت مه، دیدن اطراف را دشوار می‌ساخت. 
در طول مسیر از چند شهر کوچک گذر کردیم و در بین راه عکس‌های علامه فضل الله (از مراجع تقلید شیعیان لبنان) و نیز سیدعباس موسوی (دبیرکل پیشین حزب الله) فراوان به چشم می‌خورد. در میانه یکی از بلوارها نیز که در منطقه ای خشک و مسطح پیش از رسیدن به یکی از شهرهای کوچک بین راهی واقع شده بود، دو تمثال از امام خمینی و مقام رهبری به چشم می‌آمد و مشهود بود که این مناطق نیز شیعه‌نشین هستند.
همین جا بگویم که در خود شهر بیروت در کنار تصاویر نبیه بری، سعد حریری و میشل سلیمان که سکان‌داران سیاست لبنان هستند، تصویر امام موسی صدر بیش از هر فرد دیگری دیده می‌شود. 
در مسیر رفتن به بعلبک، هرچه در مسیر به پیش می‌رفتیم، با ارتفاع گرفتن ما هوا خنکی بیشتری می‌یافت و تنها چیزی که آزارمان می‌داد، سیگار کشیدن پیاپی مسافران ون اسقاطی بود.

 

3 دیدگاه بیروت با رنگ و بوی فرش ایرانی

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه

در راه بازگشت به هتل، از فروشگاه "لقمة الاصیل" برای ناهاری دیرهنگام، "شاورما" خریدیم که یکی دجاج بود و دیگری لحم. 
نزدیک غروب بود که همسرم استراحت در هتل را برگزید و من قدم‌زنان راهی بیل   (BIEL) شدم. جایی در شمالی‌ترین نقطه بیروت که مرکز نمایشگاهی این شهر است و در آن ایام سومین نمایشگاه اختصاصی فرش‌های دستباف ایرانی در آن برپا بود. 
در کناره بزرگراه و از خیابانی که به سمت دریا می‌رفت، با دنبال کردن تابلوهای راهنما به بیل نزدیک می‌شدم. در طول مسیر و البته آن‌چنان‌که در روزهای پیشین در خیابان‌های بیروت دیده بودم در همه جای شهر، تبلیغات نمایشگاه فرش ایران خودنمایی می‌کرد. نمایی از برج آزادی تهران در کنار نمایی از صخره روشه و برشی از یک فرش لچک و ترنج ایرانی عناصر اصلی این تبلیغات بودند.
به سالن که نزدیک شدم، شمار خودروهای طبقه دارایان بیروت در کناره مسیر و رفت و آمد پر تعداد اعراب خبر از رونق نمایشگاه می‌داد. مردانی را در رخت باربر می‌دیدم که فرش‌های بسته بندی شده بر دوش در پی کارفرمایان عربشان روان بودند و فرش‌های خریداری شده را در خودروها جای می‌دادند.
با آقایان رضایی و مهدوی که از برگزارکنندگان نمایشگاه بودند هم‌سخن شدم که دل پری داشتند از ناهمراهی سفیر و رایزن بازرگانی ایران در این ماجرا. آقای رضایی برچسب‌هایی که بخشی از نوشتار روی تابلوهای تبلیغاتی نمایشگاه را پوشانده بود نشانم داد و گفت: فکر می‌کنی این بخش سانسور شده چه باشد؟ نام وزارت بازرگانی ایران که دوستان ایرانی ما کاسه داغ‌تر از آش شده اند و به گمان اینکه چون نام وزارت بازرگانی لبنانی‌ها در آن نیامده و ممکن است خاطرشان مکدر شود، نام طرف ایرانی را پنهان کرده‌اند!
آقای رضایی از تعداد تابلوهای شهری منقوش به تبلیغات نمایشگاه در شهر که می‌توانستم بر پرتعداد بودن آن‌ها گواهی دهم می‌پرسید و می‌گفت سفیر و رایزن‌مان از شمار اندک این تبلیغات گله دارند!
او از ناهمراهی میزبانان ایرانی در آزادسازی پولی که برای نمایشگاه به حسابشان آمده بود گلایه داشت و از آن سو از حسن اعتماد لبنانی‌ها که بدون دریافت نقدی پول در حال خدمت رساندن بودند سپاسگزاری می‌کرد و همه زبان حالش این بود که: من از بیگانگان هرگز ننالم، که با من هرچه کرد آن آشنا کرد!
رضایی همچنین محوطه مرکز نمایشگاهی بیروت را کم و بیش نشانم داد و از ویژگی‌های این مرکز گفت. سالن (Pavillon Royal) را توصیف کرد که خودروهای ویژه ثروتمندان برای ورود به آن و بهره‌مندی از رستوران گران‌بهای صف کشیده بودند و ویژگی‌های نمایشگاه فرش ایران و کم و کیف غرفه‌ها و شرکت‌کنندگانش را برشمرد.
داخل نمایشگاه سرگرم سیاحت در طرح‌ها و نقوش قالی‌های ایرانی شدم و بی‌آنکه از ارتباطم با فرش و وزارت بازرگانی بدانند، با برخی غرفه‌داران هم‌سخن شدم تا از حال و روزشان بدانم و از نظرشان درباره تجارت فرش در بیروت باخبر شوم.
شب هنگام باز با همسرم مهمان مک‌دونالد شدیم و قدم‌زنی بر کرانه مدیترانه.
از نیمه‌های شب تا هنگام طلوع، باران بیروت را شست‌و‌شو داد.

6 دیدگاه

گردش در اشرفیه

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس

گردشگرانی که تعطیلات کریسمس را برای سفر به لبنان برگزیده بودند، به تدریج به دیارشان باز می‌گشتند و مهمانان هتل هم کاهش می‌یافت. یکی از نشانه‌هایش هم خارج شدن صبحانه هتل از حالت سلف‌سرویس و ارایه آن روی میز و بنا به درخواست بود!
آن روز صبح، عنصر اصلی صبحانه‌ام را ماست برگزیدم. ماست‌های چکیده ای که در بشقابی کوچک ارایه می‌شد و در میانه آن روغن زیتون ریخته بودند. تا همسرم -که پیاده‌روی شبانه، خواب بامدادی را برایش شیرین‌تر کرده بود- از خواب برخیزد و صبحانه اش را در اتاق نوش جان کند، نزدیک ظهر شده بود. 
این بار قرار بود در "اشرفیه" سیر و سیاحت کنیم. منطقه ای در شرق "داون تاون" که هم زادگاه سیدحسن نصرالله بوده است و هم زادگاه نانسی عجرم. بخشی از بیروت که بیشتر مسیحیان طبقه متوسط و مرفه در آن ساکنند و در فرهنگ و شیوه زیست بیشتر به فرانسویان نزدیکی دارند. خانه‌های بزرگ و ویلایی هم در این بخش از شهر بیشتر به چشم می‌آید.
برای رفتن به اشرفیه باید تاکسی می‌گرفتیم. با راننده بنزی که در انتظار مسافر بود چانه‌زنی کردم تا سرانجام رضایت داد با 8 دلار کرایه ما را به بازار اصلی اشرفیه برساند. 
بازاری چند طبقه، لوکس و در تصاحب برندها و نشان‌های تجاری نامدار بود. نه از ایرانیان در این بازار خبری بود و نه از گردشگرانی از ملل دیگر. گویی فروشگاه‌هایی بودند برای دارایان بیروت و فروشندگانی که آسوده و آرام نشسته بودند بی‌آنکه برای جذب مشتری ولعی از خود نشان دهند. بیش از هر چیز مارک‌های معروف لوازم آشپزخانه و لوازم خواب به چشم می‌آمد که در گستره‌هایی وسیع با دکوراسیونی دیدنی به نمایش درآمده بودند.
تزیینات اصلی بازار در حال و هوای کریسمس بود و نماهایی از کلبه‌ها و تفریحات خرس‌های عروسکی قطبی که مرا به دوران کودکی برمی‌گرداند. همان خرس‌هایی که در دوران کودکی در دوربین قرمز رنگی که مادربزرگم از مکه برای آورده بود می‌دیدم. دوربین‌هایی که برای ما دهه شصتی‌ها خاطره است. همان‌ها که نواری دایره‌ای با اسلایدهایی در کناره‌هایش داشت و در دوربینی ساده قرار می‌گرفت که با هر بار فشار آوردن بر اهرمی که شاترش بود، یکی از اسلایدها را نمایش می‌داد و من مجموعه‌ای از تصاویر همین خرس‌های سپیدرنگ عروسکی را داشتم.
حالا این مناظر زیبا و متحرک در اندازه‌های واقعی، گویی هدیه‌ای بود برای آرامش خاطر و سفر به دوران کودکی!
در طبقه بالایی بازار، کتاب‌فروشی بزرگ و تر و تمیزی بود که بی اختیار به سمتش کشیده می‌شدی. کتاب‌های عربی، انگلیسی و فرانسوی در آن به چشم می‌خورد و البته با بهایی بسیار افزون‌تر از مشابه آن‌ها در ایران. وقتی نمای بیرونی کتاب‌فروشی و نسخه‌های نمایشی آن را می‌دیدم، قبل از هر چیز پرتره "شیرین نشاط" روی یکی از کتاب‌ها که به زندگی و آثار او اختصاص داشت توجهم را جلب کرد و خرسند شدم که در کنار آن چند عنوان کتاب‌هایی وجود داشت که به بناهای تاریخی ایران و نیز فرش ایرانی می‌پرداخت.
برای آشنایی بیشتر با بافت منطقه اشرفیه، برای بازگشت پیاده‌روی را برگزیدیم و در کنیسه قدیس دیمیتریوس اندکی درنگ داشتیم. 
در سالن اصلی ساختمان نوای موسیقی مذهبی و نیایش جاری بود و حال و هوای خاصی داشت که به دعا خواندن دعوتم می‌کرد. در کنار این بنای مذهبی، آرامگاه‌های خانوادگی مسیحیان واقع شد بود که اغلب مجسمه هایی زیبا بر آنها قرار گرفته بود.
برای رسیدن به هتل باید از میانه داون تاون و بافت قدیمی می‌گذشتیم و باز بوی تند قهوه بود و دیوارهای سنگی و سنگ‌فرش قرمز خیابان‌ها و تابلوهای فرانسوی و کالاهای غربی در فروشگاه‌هایی که فروشندگانش "بونژور" می‌‌گفتند و... فراموش می‌کردی که در کشوری عربی گردش می‌کنی.

به قلم: حمید کارگر