قهرمانی چابک
روحالله قهرمانی چابک
روحالله قهرمانی چابک۱۳۳۶ چابکسر از توابع شهرستان رودسرسیاستمدار، دیپلمات و مهندس ایرانی بود وی استاندار گیلان در دولت نهم و دهم و سفیر کبیر ایران (سفیر تامالاختیار) در کویت بودهاست. قهرمانی نامزد انتخاباتهای سال ۱۳۹۰ و ۱۳۹۴ مجلس شورای اسلامی از حوزه انتخابیه رودسر و املش شده بود که از سوی شورای نگهبان رد صلاحیت شد.
قهرمانی که سابقه معاونت اداری و مالی استانداری گیلان را داشت، در سال ۱۳۸۶ به استانداری گیلان منصوب شد. در دورهٔ او پروژههای عمرانی نسبت به استانداران قبلی با سرعت بیشتری پیگیری شد. اختلاف او با نمایندگان گیلان در مجلس باعث برکناری او از استانداری در سال ۱۳۹۰ شد.
قهرمانی تا قبل از استانداری مسوولیت پروژههای عمرانی در نوشهر، کنگان و شرکت ملی نفت ایران، معاونت اداری ومالی استانداری و قائم مقامی سازمان تجاری – صنعتی انزلی را برعهده داشت. در زمان قهرمانی پروژههای عمرانی با شتاب بیشتر و روال بهتری انجام شد. اما اختلافات او با نمایندگان مجلس گیلان از جمله جبار کوچکی نژاد موجبات برکناری او را فراهم کرد تا وی به عنوان سفیر ایران در کویت انتخاب شود. قهرمانی چابک به دلیل برکناری مدیران اصولگرای استان زیر فشار شدید نمایندگان اصولگرای مجلس بود وحتی کوچکی نژاد از انتصاب او به عنوان سفیر ایران در کویت نیز انتقاد کرد. کوچکی نژاد در توضیح علل برکناری قهرمانی چابک به این مسئله تأکید داشت که استاندار گیلان هم در بعد عملکرد عمرانی، فرهنگی و اجرای عدالت و هم در دیدگاه سیاسی و اعتقادی که بحث کلیت نظام است، دارای ایراداتی است آنها معتقد بودند که قهرمانی چابک در حالی که از دولت اصولگرا حکم دریافت کرده برخلاف جریان آنها عمل میکند و از جریانات رقیب حمایت میکند.
روحالله قهرمانی چابک پس از پایان مسئولیت در استانداری گیلان، از اسفند سال ۱۳۸۹ تا سال ۱۳۹۲ سفیر فوقالعاده و تامالاختیار جمهوری اسلامی ایران در کویت بود.
با ورود قهرمانی چابک به کویت در عملکرد سفارت و ارتباط آن با نهادهای کویتی، اعم از رسمی و مردمی تحول ایجاد شد، به طوری که فراهم آوردن تسهیلات برای سفر مردم کویت به شهرهای مختلف ایران، به خصوص به مشهد موجب افزایش تعداد زائران کویتی گردید و امروزه با افزایش تعداد پروازها به شهرهای متعدد ایران، هر ماهه شماری برای گردش، زیارت، درمان و دیگر فعالیتهای تجاری و اقتصادی، راهی ایران میشوند. با پیگیری او، کمیتههای حقوقی، بازرگانی و کنسولی دو کشور تشکیل شد. سفرهای متعدد رئیسجمهور، معاونان رئیسجمهور، وزرا و وزیر امور خارجه ایران به کویت و حضور مسئولان بلندپایه کویتی در ایران، بخشی از عملکرد قهرمانی چابک بود قهرمانی چابک مرتباً از زندان بازدید میکرد و از احوال و اوضاع و مشکلات احتمالی زندانیان مطلع میشد و با تلاش او، قانون انتقال و مبادله زندانیان و اتمام مدت محکومیت در ایران اجرا شد. دهها مصاحبه و اظهارنظر در جراید روزانه و مجلات هفتگی از وی درج شد.
مأموریت روحالله قهرمانی چابک، سفیر گیلانی جمهوری اسلامی ایران در کویت، در آبان ماه ۱۳۹۲ پایان یافت، در ملاقات خداحافظی روحالله قهرمانی چابک که در غیاب امیر کویت، با حضور ولیعهد این کشور، وزیر امور خارجه و سفرای کشورهای دیگر برگزار شد، از پیگیریها و خدمات روحالله قهرمانی چابک قدردانی و تجلیل شد. محمد صاحبی ـ یکی از ایرانیان مقیم و عضو گروه دوستی ایران و کویت نیز با انتشار یادداشتی در روزنامه «الوطن» با اشاره به عملکرد سیماهه روحالله قهرمانی چابک در این کشور نوشت: «مهندس روحالله قهرمانی چابک، استاندار یکی از استانهای بزرگ و حساس جمهوری اسلامی ایران بود که با ایجاد طرحهای مهم عمرانی و صنعتی در استان گیلان، موفق شد پایگاه مردمی وسیعی کسب کند و از محبوبیت بالایی برخوردار باشد. این موفقیت چشمگیر در مدیریت استان ۵ میلیون نفره گیلان باعث شد تا دولت جمهوری اسلامی ایران به خاطر اهمیتی که برای روابط رو به گسترش با کویت قائل بود، وی را به عنوان سفیر فوقالعاده و تامالاختیار به این کشور اعزام کند.»
روحالله قهرمانی چابک در حالی که سفیر فوقالعاده و تامالاختیار جمهوری اسلامی ایران در کشور کویت بودهاست برای شرکت در نهمین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی از حوزه انتخابیه رشت کاندیدا شده بود و در حالیکه مورد تأیید کامل مراجع چهارگانه طبق قانون انتخابات بودهاست، رد صلاحیت شد. در زمان اتفاقات پس از انتخابات سال ۱۳۸۸۸ در مراقبت از دانشجویان و معترضان به نتایج انتخابات، در مقابل بسیاری از عوامل تندرو و خشونتهای آنها ایستاد بطوریکه حتی مورد حمله بعضی از آنها در مقابل درب دانشکده علوم پایه دانشگاه گیلان قرار گرفت عاملان آن هم طرفداران جبار کوچکی نژاد و اصولگرایان تند رو بودند با رد صلاحیت وی، مشارکت مردم کاهش قابل توجه در حوزه انتخابیه داشتهاست.
قهرمانی نامزد انتخابات سال ۱۳۹۴ مجلس شورای اسلامی از حوزه انتخابیه رودسر و املش شد که صلاحیت وی از سوی شورای نگهبان رد شد
قهرمانی در تاریخ ۹ خرداد ۹۶ به دلیل ایست قلبی درگذشت و در میانده چابکسر به خاک سپرده شد
شاهعباس برای تحکیم قدرت دولت مرکزی، اگر چه توانست قیامهای محلی را بهشدت فرونشاند و حکومت محلی گیلان را براندازد، لیکن تحرکاتی که همچنان درمیان بزرگان محلی برای بیرون رفتن از یوغ صفویه و بهدست آوردن حکمروایی در گیلان وجود داشت به کلی از میان نرفت. در واقع قدرت و تسلط شاهعباس در طول زمامداری که با درایت و کفایت توأم بود، اگر چه مانع از تسلط مجدد حکام و امرای محلی بهقدرت شد، لیکن نتوانست این روحیه را از آنان سلب نماید، لذا پس از مرگ وی و مقارن جلوس شاه صفی بر تخت سلطنت، دولت صفویبا قیامهایی از جانب مردم روبهرو شدکه قیام مردم گیلان در سال ۱۰۳۸ ه¨. ق از این نمونهاست.
حکومت بیهپس بهطور موروثی متعلق به خاندان «دباج» یا اسحاقوند (سلاطین اسحاقیه) بود که نسب خود را به پادشاهان ساسانیمیرساندند. امیره دباج حکمران معروف این ناحیه به سبب استحکام قلاع خود و اتکا به وضع جغرافیایی گیلان که سرزمینی کوهستانی و پوشیده از جنگل بود از ایلخانان مغول، چنانکه انتظار داشتند، اطاعت نمیکرد و همین امر منجر به انجام حملاتی از جانب ایلخانان مغول به گیلان گردید. از آن پس تا ایام شاه اسماعیل صفوی، اوضاع گیلان دستخوش حوادث و درگیریهای داخلی نوادگان امیره دباج و از طرفی درگیریها و زد و خورد بین گیلان بیهپیش و بیهپس بود، بهگونهای که حتی در زمان توقف شاهاسماعیل در لاهیجان، درگیری بین میرزاعلی فرزند سلطان محمد حاکم بیهپیش و امیر اسحاق فومنی حاکم بیهپس که به ضدیت با میرزا علی برادر زن خود پرداخت، در جریان بود که هیچکدام از آن بهرهای نیافتند. قرار متارکه جنگ بین دو قسمت گیلان در همان سالی بسته شد که اسماعیل صفوی خود را شاه خواند، یعنی در سال ۹۰۷ ه.ق
پس از درگذشت امیر اسحاق، مجدداً درگیری بین جانشینان او و گیلان بیهپیش واقع شدو همین ستیزهها موجب دخالت شاه اسماعیل صفوی در اوضاع گیلان گردید که سپاهیان او چندبار ناگزیر مصمم به تصرف بیهپس شدند. در یکی از این لشکرکشیها در سال ۹۱۲۲ ه¨. ه.ق که شاه اسماعیل تصمیم به تصرف بیهپس گرفت، امیر حسامالدین، زن و پسر خود امیره دباج را نزد شاه فرستاد و خواستار بازگشت سپاه صفوی گردید و شاه نیز پذیرفت.
پس از فوت امیر حسامالدین در سال ۹۲۲ ه¨. ق حکومت بیهپس در دست پسر او امیره دباج قرار گرفت. وی ابتدا سر از اطاعت شاه اسماعیل پیچید، لیکن چون پادشاه صفوی آهنگ تسخیر گیلان کرد، امیره دباج که در برابر وی یارای مقاومت ندید، ناچار در ۹۲۴ ه¨. ق به اطاعت او گردن نهاد و از شاه لقب «مظفر سلطان» گرفت و در گیلان سکه به نام شاه اسماعیل زد. امیره دباج پیوند خود را با شاه از طریق ازدواج با خیرالنساءبیگم دختر شاه اسماعیل محکمتر کرد. از این تاریخ تا سال ۹۳۰ ه¨. ق سال مرگ شاهاسماعیل، روابط گیلان با دربار صفوی حسنه بود، لیکن امیره دباج در زمان شاهطهماسب اول از دولت صفوی روی برتافت و چون سلطان سلیمانخان قانونی، پادشاه عثمانی، در سال ۹۴۰ ه¨. ق، بر آذربایجان تاخت، به سپاه او پیوست و مورد لطف سلطان عثمانی قرار گرفت. اما سرانجام سه سال بعد در شروان بهدست سرداران قزلباش گرفتار و به فرمان شاه طهماسب به قتل رسید. از این سال، (۹۴۳۳ ه¨. ق) پادشاه صفوی، حکومت بیهپس را به خان احمد حاکم بیه پپش بخشید و بدین صورت حکومت هر دو ناحیه بهدست وی افتاد. خان احمد پس از درگیری با سلطان محمد کهدم و پسر او امیره شهنشاه و کشتن آنان و شکست نیروهایش توانست ولایت بیهپس را تصرف نماید، زیرا پس از فرار مظفر سلطان به شروان، مدتی در ولایت بیهپس هرجومرج حاکم بود تااین که امیرسلطان محمد کهدم به دعوی خویشی مظفرسلطان و به داعیه وراثت ملک گیلان، با بزرگان و اشراف و اعیان و سرداران سپاه بیهپس متفق شده و در رشت قدرت گرفت (۱۷. صص۳۰–۱۱ و ۱۵. صص۵۷ و ۸۶).
خان احمد که در این زمان حکومت هر دو ناحیه گیلان به او رسید و پسر سلطان حسن، از سادات امیرکیای ملاطی حسنی بود. عم او کارکیا میرزا علی در زمان سلطنت ترکمانان آققویونلو، در لاهیجان حکومت میکرد و پس از آنکه اسماعیل در هفتسالگی به کمک مریدان صفویه توانست خود را به گیلان برساند، از او به مهربانی پذیرایی کرد و حدود شش سال او را نزد خود نگاه داشت. به همین سبب شاه اسماعیل چون به سلطنت رسید، حکومت گیلان را همچنان بدو بازگذاشت. شاه طهماسب اول نیز پس از آنکه مظفرسلطان حکمران گیلان بیهپس را کشت، حکومت آن قسمت را به خاناحمد برادرزاده کارکیا میرزا علی داد. چون خان احمد در صغر سن بود، شاهطهماسب حکومت گیلان را موقتاً به برادر خود بهرام میرزا داد که خود نارضایتیهایی در مردم بیهپیش ایجاد کرد، لیکن پس از اینکه خان احمد به سن رشد رسید، شاه طهماسب حقوق او را رعایت کرد و او را حکمران بیهپیش شناخت و بیهپس را نیز ضمیمه قلمرو او کرد. خان احمد به تدریج رشد کرد و در کارها مستقل شد. پس از تسلط بر گیلان بیهپس، و بالا گرفتن تظلمات و تحکمات او و غارت و چپاول آن ناحیه، اشراف و اعیان بیهپس، پس از مصلحتاندیشی، امیره شاهرخ را که با سلسله اسحاقیه نسبت دوری داشت، به پسری امیره حسامالدین برداشتند و از خلخال به گیلان آوردند. وی مدت هفت سال، به امر سلطنت گیلان بیهپس مشغول بود و به روش سلاطین سابق گیلان، احکام و ارقام خود را طغرا میکشید و مهر و نشان میکرد، و در عین حال سکه و خطبه بهنام شاه طهماسب میکرد. لیکن خان احمدخان حاکم لاهیجان بارها از او نزد شاه طهماسب بدگویی کرد تا اینکه شاه طهماسب او را به دربار طلبید و سرانجام به قتل رسانید.
شاه طهماسب بعداً حکومت گیلان بیهپس را به سلطان محمود خان فرزند مظفرسلطان داد و منصب وکالت او را به کارکیا احمد سلطان فومنی سپرد و او را به داشدار بیک صفوی، شوهر خواهر مظفرسلطان داد و آنگاه او را روانه گیلان بیهپس نمود. سلطان محمود خان در ۱۲ ربیعالاول سال ۹۶۵ ه¨. ق وارد رشت و دارالاماره خویش گردید و مدت پنج سال به حکومت پرداخت تا اینکه احمدسلطان به سببی از او اندیشناک گشت و به شاه طهماسب نوشت که او لیاقت سلطنت وریاست ندارد، بدان امید که شاه حکومت گیلان بیهپس را به اقطاع او مقرر خواهد کرد. به فرمان شاه طهماسب هر دو را به قزوین آوردند. شاهطهماسب، سلطان محمود خان رابه شیراز فرستاد و میرغیاثالدین محمد شیرازی را به معلمی وی انتخاب کرد، اما خان احمدخان که با سلاطین اسحاقیه عداوت قدیمی و خصومت شدید داشت، با اعزام یکی از معتمدان خود توانست معلم را بفریبد و او نیز با زهر، سلطان محمود خان را کشت و خود در لاهیجان نزد خان احمد پناه گرفت.
شاه طهماسب به سبب این قضیه از خان احمدخان حاکم گیلان بیهپیش رنجیدهخاطر شد و چون از تحویل دادن میرغیاثالدین محمد نیز به فرستادگان شاه درچند نوبت امتناع ورزید، خشم شاه از او افزونتر گشت، زیرا از اطاعت شاه طهماسب سر باز زد. با قتل یولقلی سلطان، ایلچی شاه طهماسب به فرمان خاناحمد که به جهت استحکام امور سرحد و سامان گیلان بیهپس و بیهپیش و توابع آمده بود و انحرافات دیگری که از خان احمد سر زد، خشم شاه برانگیخته شد و با صدور فرمانی معصومبیگ اعتمادالدوله را در رأس سپاهی از اردبیل و مغان و ارسبار رود و قزلآغاج، لنگرکنان و خلخال و طارم مأمور کرد تا به اتفاق حکام محلی دیگر چون حاکم طالش آستارا، حاکم گسکر و حاکم کهدم به گیلان بیهپیش حمله نمایند و خان احمدخان را دستگیر کنند.
سرانجام پس از چند جنگ، خان احمد (در سال ۹۷۵ ه¨. ق) دستگیر شد و بهفرمان شاه ابتدا به قلعه قهقهه و سپس به قلعه اصطخر فارس فرستاده شد و در آنجا زندانی گردید. شاه طهماسب پس از دستگیری خان احمد، حکومت بیهپس را به جمشیدخان فرزند سلطان محمود داد. این شخص پس از مرگ پدر (که بر اثر توطئه خاناحمد به قتل رسید) متولد شد و شاه طهماسب ضمن موسوم نمودن او به جمشید، تربیت او را برعهده داشدار بیک صفوی گذاشت که مدت هفت سال در خلخال این مأموریت را انجام داد. در ایام حکومت جمشیدخان که ۱۸۸ سال طول کشید، ساکنان گیلان بیهپس در امنیت به سر میبردند، امور بهدست احمدسلطان که در مرتبه وکالت استقلال به هم رسانیده بود، قرار داشت. وی برای جمشیدخان از شاه طهماسب نیز دختر طلبید و اوهم خدیجه بیگم از شاهزاده خانمهای صفوی را به عقد جمشید درآورد و روانه گیلان نمود. اما بعد بین جمشیدخان و احمدسلطان کدورت رخ داد که در نتیجه احمدسلطان از وکالت عزل و شخصی به نام کامران میرزا به جای او منصوب شد. لیکن کامران میرزا باخدعه توانست جمشیدخان را به قتل رساند. این امر خود موجب بروز شورش و اختلافاتی در گیلان بیهپس گردید.
از طرفی پس از گرفتاری خان احمدخان، دوباج نام لشتهنشایی که در خدمت احمدسلطان بود از او برید و مخفیانه به لشت نشا رفت و عدهای را دور خود جمع کرد و حاکم آنجا را که از طرف شاه طهماسب گماشته شده بود به قتل رسانید. وی خود را به امیره دوباج ملقب و سپاه به شهر لاهیجان کشید و آنجا را همراه با لشت نشا و توابع تصرف نمود و سرداران و سپهسالاران ولایت بیهپس را تابع خود گردانید و مدت یکسال و نیم به حکومت لاهیجان و لشت نشا پرداخت. اما سرانجام او نیز در درگیری با نیروهای شاه طهماسب از بین رفت.
خان احمد مدت ۱۲ سال در زندان به سر برد تا اینکه با روی کارآمدن محمد خدابنده، با متوسل شدن به مهدعلیا همسر او، از زندان آزاد شد و مجدداً حکمران گیلان بیهپیش گردید. در مدت پادشاهی محمد خدابنده، به دلیل خویشاوندی خان احمد بامهد علیا، وی در گیلان فرمانروای مطلق بود و خواهرِ شاه، مریمسلطان، را نیز به زنی گرفت، با این ازدواج پایههای سلطنت و قدرت وی استوارتر گردید. وی پس از ورود به گیلان سعی نمود با شدت و خشونت بر گیلان بیهپس مسلط شود که لطمات و خسارتهایی را به مردم وارد کرد (۴. صص ۶۹–۶۶ و ۱۷. صص۶۸–۶۴).
موضعگیریها و رفتارهای خان احمد بهانه لازم را برای حمله شاهعباس به گیلان فراهم نمود. در سال ۹۹۸ ه¨. ق. ۱۵۹۰ م؛ که سال سوم سلطنت شاهعباس بود، یکی از سرداران شاه به نام محمدشریف خان چاووشلو (از استاجلوها) به علت خشم شاه به گیلان پناه برد و خان احمد از استرداد او سرپیچی کرد. نامهای نیز مبنی بر مصالحه با دولت عثمانی به شاهعباس نوشت و چندی بعد نیز نمایندگانی به دربار عثمانی گسیل داشت. این موارد بهعلاوه رد پیشنهاد خواستگاری از دخترش برای محمدباقر میرزا (صفی میرزا) پسر شاهعباس، همه موجب ناراحتی شاه صفوی و حمله او به گیلان گردید. تلاشهای خاناحمد برای دریافت کمک از تزار روس یا سلطان عثمانی بینتیجه ماند و او ناگزیر پس از شکست در برابر قوای شاهعباس به شروان فرار کرد و حکومت گیلان دردست سرداران شاهعباس افتاد.
خان احمد پس از ورود به شروان، وزیر خود خواجه حسامالدین لنگرودی را با تحفههای فراوان به نزد سلطان مراد سوم عثمانی فرستاد و از او کمک خواست و سپس خود نیز عازم درگاه سلطان عثمانی شد. خاناحمد باتوجه به اختلافات مذهبی و سیاسی دولتهای عثمانی و ایران و علاقه دولت عثمانی به تصرف عراق، برای تحقق اهداف خود که همانا حکمروایی مستقل در گیلان بود به تکاپو پرداخت؛ به همین سبب متوجه دولت عثمانی شد و قصد داشت از آن طریق با حمایت یک کشور دیگر به آرزوی خویش نایل گردد. زیرا نزدیکی به دولت عثمانی را تضمینی برای استقلال خود میدانست. او حتی شکایاتی نیز به دربار جلالالدین اکبر پادشاه مغول هند نوشت و سعی نمود تا از نفوذ او برای خلاصی خود از خشم شاه عباس استفاده کند. از طرفی خان احمد در حقیقت قدرت و نیرومندی و بسط صفویه را نتیجه تربیت و مجاهدت تبار خویش میدانست، لذا اطاعت و آستانبوسی معمول آن زمان، باطبع وی موافق نیامد و از این نظر روح سرکشی داشت که نامآوری خویش را با دارا بودن حکمرانی مستقل گیلان دنبال میکرد.
اسکندربیک ترکمان از نامهای که خان احمد برای خواندگار روم فرستاد، نتیجه گرفت که خان احمد برای بقای خود حاضر شد گیلان را پیشکش سلطان عثمانی نماید ودر تحت لوای او به بقا و فرماندهی خود ادامه دهد. از این نظر میتوان چنین استنتاج کرد که وی برای عدم اطاعت از شاهعباس و حفظ موجودیت خود به اینکار تن داد، با اینکه شاهعباس وسایل سلطه او را در گیلان فراهم آورد، لیکن او بدان راضی نشد. همچنین میتوان گفت شاید احمدخان میخواست با ایجاد جنگ و جدال بین شاهعباس و سلطان عثمانی، نظر شاه را به جای دیگر معطوف و خود به آرزوی دیرینهاش برسد. اقدامات خان احمد قبلاً موجی از نفرت را در دل شاه صفوی برانگیخته بود و شاه میخواست در وقت مقتضی، خاناحمد را به بند بکشد، ولی او نیزاز عواقب کار اطلاع داشت، میدانست که یگانه راه همبستگی بین او و شاه صفوی، تسلیم محض و آستانبوسی مسند قدرت است که این را احمدخان برنمیتافت.
نامههای سلطان عثمانی به شاهعباس دربارهٔ خاناحمد و سرزمین گیلان و شکایات خاناحمد به پادشاه گورکانی هند همه بینتیجه ماند و او نتوانست به گیلان بازگردد. شاهعباس پس از فرار خان احمد، ولایات گیلان را به سردارانی که موجب شکست خان احمد شده بودند داد. از آن جمله ولایت لشت نشا را به میرعباس سلطان سپهسالار او داد و سپهسالاری لاهیجان را به طالشه کولی یکی دیگر از سرداران او سپرد. علیبیک سلطان وکیل و سرپرست ابراهیمخان والی گیلان بیهپس را هم به لقبِ خانی و حکومت بیهپس مفتخر ساخت. اما پس از چندی بوسعید نامی از سران گیلان با طالشه کولی سپهسالار لاهیجان و گروهی از سرداران بیهپیش و بیهپس مصمم شدند که استقلال از دست رفته گیلان را تجدید و حکام و سپاهیان قزلباش را ازآن سرزمین بیرون کنند. پس در شهر لاهیجان دولتی مستقل به وجود آوردند و سه فرستاده نزد خان احمدخان به استانبول فرستادند تا به کشور بازگردد. سخت گیریهای سرداران و مأموران شاه در گیلان، و از طرفی روحیه رام نشدنی و بیباک گیلها، و تلاش حکام محلی برای بازیافتن موقعیتِ از دست رفته در بروز شورش مؤثر بود. لیکن باانتشار این خبر، شاهعباس که قصد برانداختن حکومتهای محلی را داشت، برای تحقق سیاست تمرکزگرایی، بار دیگر فرهادخان قرامانلو را با قوای کافی برای تنبیه شورشیان روانه گیلان کرد. در همان حال حکومت گیلان بیهپیش را نیز به فرهادخان سپرد و او را به لقب فرزندی مفتخر گردانید. سرداران قزلباش در اندک زمانی لاهیجان را گرفتند ودولت نوبنیاد گیلان را برهم زدند و بوسعید و طالشه کولی به جنگلها فرار کردند. درهمان سال علیخان حکمران بیهپس نیز شورش کرد که فرهادخان قرامانلو توانست او راشکست دهد و با دستگیری او، سراسر گیلان دوباره به اطاعت پادشاه صفوی درآمدند. بوسعید و طالشه کولی را نیز پس از چندی در جنگلهای گیلان دستگیر کردند و به دستور شاه کشتند.
با کشتهشدن میرعباس سلطان سپهسالارِ خاناحمد به تحریک شاهعباس، مجددا شورش دیگری در لشت نشا پدید آمد. میرعباس که قبلاً از خان احمد رویگردان شده وبه شاهعباس پیوسته بود، از طرف او به حکومت لشت نشا منصوب شد، ولی غالباً در مصاحبت شاه به سر میبرد. شاهعباس که به نحوی قصد داشت شر او را از سر خود کم کند با ترفندی موجبات به قتل رسیدن او را فراهم کرد. از اینرو، یکی از بستگان میرعباس سلطان به نام کارکیا علی حمزه در سال ۱۰۰۳ه¨. ق در لشت نشا سر به طغیان برداشت و غیبت درویش محمدخان روملو از سرداران قزلباش راکه به جای فرهادخان به حکومت بیهپیش منصوب شده بود، غنیمت شمرد و با ده هزارتن از مردم همراه خود بر لاهیجان تاخت و آن شهر را غارت کرد. اما او هم نتوانست استقلال گیلان بیهپیش را تجدید کند و بهدست سرداران قزلباش کشته شد. شاهعباس درپی خبر این شورش به درویش محمدخان دستور قتلعام ولایت لشت نشا را داد. با اینکه وی سه روز به مردم مهلت داد که خود را از معرکه کنار بکشند، اما سرانجام «آدم بسیار از صوفی و چینی]چگینی [اروملو و ملازمان امرای بیهپس، به اتفاق سپهسالاران و اعیان داخل بلاد لشت نشا و بلوکات شده، جمعی کثیر از مردم لشت نشا و توابع، عرضه تیغ یاسا گشتند و اسیر و برده بسیار بهدست لشکریان افتاده، نهب و تاراج بیحدوحصر نمودند». خان احمدخان حاکم فراری گیلان بیهپیش که در استانبول به سر میبرد پس از مرگ سلطان مراد سوم، در سال ۱۰۰۳ ه¨ . ق به بغداد رفت و سرانجام در همانجا در سال۱۰۰۵ ه¨ . ق درگذشت. گیلان نیز به دنبال برخوردهای پیدرپی و کشتارهای متوالی سرانجام در سال ۱۰۰۷ ه¨ . ق به تصرف شاهعباس درآمد. وی توانست سراسر گیلان را از تصرف تیولداران و حکام بیرون آورد و آن را جزو املاک خاصه شاهی قراردهد و حکومت آن سرزمین را به میرزا محمدشفیع خراسانی معروف به «میرزای عالمیان» وزیر فرهادخان قرامانلو سپرد. شاهعباس در سال ۱۰۰۵ ه¨ . ق . ۱۵۹۶ م. نیز به مازندران لشکر کشیده و چهار سلاله امیران محلی را سرنگون ساخته و مازندران را نیز جزو املاک خاصه خویش قرار دادهبود. شاهعباس که اینگونه شورشها و قیامها را با شدت و خشونت فرومینشاند، از فتح خود در گیلان بسیار شاد شد و چون «خاطر خطیر شهریار کشورگشا از مهمات گیلان فراغت یافت چند روزی در دارالسلطنه قزوین نوای عیش و عشرت». برافراشت و به جشن و سرور نشست. اما آنگاه که شاهعباس در ۱۰۳۸ ه¨ . ق وفات یافت. فرصتی فراهم شد تا داعیهدارانی که سالها در انتظار به سرمی بردند، زمینه را برای اهداف خود که همانا دستیابی مجدد به قدرت در گیلان بود مساعد بپندارند و با تعیین پسر جمشیدخان رشتی به شاهی، علم طغیان برافراشتند.
از نظر اجتماعی جامعه گیلان از دو طبقه تشکیل میشد: طبقه فرادست یا حاکم و طبقه فرودست یا محکوم. طبقه حاکم گیلان دارای سنت دیرینهای بود که مطابقِ فرهنگ محلی به اعمال قدرت و نفوذ خود میپرداخت. طبقه حاکم را اعیان سلالههای محلی، زمینداران و عمده مالکان و صاحبان اقطاع تشکیل میدادند. اینان گاه با نفوذ سیاسی وگاه با سلطه اقتصادی خود بر مردم اعمال قدرت میکردند. در وضع این طبقه حاکم باسیاست تمرکزگرایی شاهعباس اول تغییر پدید آمد. بدینصورت که شاهعباس پس از تصرف گیلان و برانداختن حکومت محلی خان احمد گیلانی، آن سرزمین را ملک خاصه اعلام کرد و اداره آن بهدست مأموران و دیوانیان اعزامی از مرکز افتاد. لذا اعیان و خوانین و اعقاب سلالههای محلی که موقعیت گذشته خویش را از دست دادند، راه اختفا و انزوا پیش گرفتند و در کمین فرصت نشستند تا مگر روزی مراد خویش بجویند.به جای اینان، دیوانیان، تحصیلداران و مأموران دولتی قرار گرفتند و به اعمال فشار و ستم بر مردم پرداختند.
در مقابلِ طبقه حاکم، طبقه محکوم قرار داشت که مرکب از صاحبان حِرَف، پیشهوران، رعایا، کشاورزان و کارگران محلی بود. صاحبان حرف و پیشهوران به کارها و مشاغل معمولی جامعه میپرداختند و از طبقات مولد جامعه محسوب میشدند. رعایا و کشاورزان به کار زراعت و کشاورزی و باغداری و بویژه تولید ابریشم میپرداختند. سطح زندگی این طبقه چندان رضایتبخش نبود و فشار مالیاتی سنگین بود، زیرا معافیتهای مالیاتی شاهعباس در نواحی مرکزی، شامل منطقه گیلان نمیشد. خاصه شدن گیلان که اقتصاد آن بر پایه کشاورزی و کلاً زمینداری قرار داشت، خود موجب افزایش فشار مالیاتی بر مردم گشت بویژه پس از انحصار ابریشم به فرمان شاه که مهمترین کالای آن عصر بهشمار میآمد و گیلان از نواحی عمده ابریشمخیز ایران محسوب میشد.تولیدکنندگان ناچار بودند که ابریشم را به عاملان شاه بفروشند که پس از ذخیره شدن درانبارهای شاهی، خود شاهعباس به طرق مختلف (از طریق کمپانیهای خارجی، ارامنه وغیره) به فروش آن اقدام میکرد.
اراضی خاصه یا خالصه متعلق به شخص شاه بود و عواید آنها مستقیماً به خزانه شاهی داخل میشد یا به مصرف مخارج دربار میرسید و قسمتی از آنها نیز تیول اعضای دستگاه سلطنتی یا افراد سپاهیان مخصوص شاه و کارمندان و مؤسسات وادارات بود. از اینرو، عایدات ایالات خاصه در خود محل نیز صرف امور اقتصادی ورفاه حال عامه نمیشد و در مجموع زندگی مردم در فشار و تنگنا قرار میگرفت.
حکومت دیرپای وزیران گیلان نیز موجب خستگی و آزردگی رعایا از آنان شده بود . شورشها و قیامهای گاهبهگاه در خطه گیلان و لشکرکشیهای دولت مرکزی برای سرکوب این تحرکات، بر زندگی مردم تأثیر میگذاشت و از این رهگذر دستخوش ضرر و زیانها و خساراتی میشدند.
قلمرو اراضی خاصه (مثل گیلان و مازندران و نواحی دیگر) به وسیله وزیران و عاملان ویژهای که صرفاً در امور کشوری قدرت داشتند و از طرف دولت شاه تعیین میشدند اداره میشد. شیوه اداره اینان از لحاظ رعایا بهتر از شیوه اداری حکام و بیگلربیگیان نبود. ساخت دیوانی اداره گیلان قبل از وقوع قیام غریبشاه گیلانی، مرکب
از یک وزیر، یک معتمد، چند سپهسالار نظامی، چند دبیر، چند محاسب و مستوفی و افرادی بهعنوان محصل مالیاتی (جمعکنندگان مالیات) بود. به واسطه سابقه مردم گیلان در قیام علیه دولت صفویه طبیعی است که سختگیری و خشونت مأموران دیوانی مرکزی در آن منطقه شدید بود. این امر بر مردم فشار وارد میکرد و آنان رادر برابر این اجحافات آماده و مساعد تحرکات خشن مینمود.
در قیام غریبشاه نیز اگر چه عدهای از بزرگان و ملاکین در پی اهداف خود آغازگر آن شدند، اما با پیوستن توده مردم به این شورش بهسرعت طرفداران غریبشاه افزایش یافتند و این شورش به شکل یک حرکت اجتماعی از طرف مردم گیلان درواکنش به فشارهای مالیاتی و ظلم عاملان صفوی درآمد. مردم در این قیام گسترده، علیه ظلم و حکومت مرکزی و بیعدالتیهای اجتماعی اعتراض کردند و بهزودی حکمرانان دولتی را از منطقه دور کردند. به عبارتی، این حرکت اجتماعی که مورخان روسی(۶. ص۵۵۴). آن را یکی از بزرگترین قیامهای مردمی در قرن یازدهم هجری قمری بهحساب آوردهاند، با شدت گرفتن دامنه آن، رهایی از تسلط مأموران حکومتی و استقلال بیشتر را طلب میکرد. تصرف انبارهای ابریشم و کالاهای دیوانی نشاندهنده خشم مردم از تحمیلات دولت بر این ولایت بود. زیرا مالیات ابریشم معادل یک سوم محصول، و صدور و فروش ابریشم گیلان را شاه در اختیار داشت و محصول ابریشم گیلان ۸۰۰۰عدل بود (۱۳. ص۲۸۱ و ۵. ص۷۴۴). که بالاترین میزان این محصول در کشور بود. انحصار محصول ابریشم که به مقدار زیاد در گیلان به عمل میآمد در بروز نارضایتی توده مردم مؤثر بود و آنان برای رهایی از این انحصار و نیز کاستن فشار مالیاتی و تغییر در مناسبات اقتصادی حاکم قیام کردند و مالکان و حکام و متنفذین نیز بیشتر برای مقاصد سیاسی خویش در رأس این قیام قرار گرفتند.
به نوشته اسکندربیک ترکمان: «وزرا و عمال گیلان و تحویلدارانِ مال دیوان، از غوغای عام و هجوم لئام سراسیمه گشته، جهت حفظ جان و صیانت ناموس و عیال خودبه کنار کشیده، اکثر دست از اموال و اثقال و اعمال بازداشتند و آن بیدولتان دستدرازیها به جهات دیوانی و متملکات تجار و اغنیا و متمولین هر دو ولایت نموده، آلاف و الوف تصرف کرده به باد بینیازی دادند.» (۲. ص۱۶).
۱ـ زمینه تاریخی خطه گیلان در قیام و شورش، و عدم اطاعت از سلاطین صفویه که بارها به وقوع پیوسته بود به واسطه سلالههای محلیِ بانفوذی که در این دیار داعیه حکومت داشتند، در بروز این شورش مؤثر بود. زیرا بازماندگان این خاندانهای متنفذ در فرصتهای مناسب جهت دستیابی به قدرت محلی، به جنگ و جدال با قدرت مرکزی برمیخاستند؛ بنابراین ملاکین و خوانین ناراضی محلی برای کسب قدرت دودمانی خوددر منطقه و امارت یافتن در گیلانات از تغییر قدرت سیاسی در دولت صفویه بهره جستند و به شورش پرداختند.
۲ـ سیاست شدید تمرکزگرایی شاهعباس در خوابانیدن شورشهای ایالات و برانداختن حکومتهای محلی که این امر در گیلان نیز با خشونت انجام گرفت، تا مدتی از بروز شورش جلوگیری کرد، لیکن با مرگ او مالکان و خوانین محلی که موقعیت اقتصادی خود را علاوه بر موقعیت سیاسی بر اثر شیوه جدید مناسبات ارضی شاهعباس در گیلان از دست داده بودند، با هدف تغییر اوضاع و مناسب بودن فرصت، دست یازیدن به قیام را راه حلی برای تحقق هدف خویش یافتند.
۳ـ سیاست اقتصادی شاهعباس مبنی بر خاصه نمودن گیلان، افزایش بار مالیاتی بر مردم و کشاورزان، انحصار ابریشم گیلان در دست شاه، و ظلم و ستم بیش از حد دیوانیان در گیلان بر مردم و برقراری تحمیلات و مالیاتهای گزاف بر روستاییان، و عدم رسیدگی دولت به اوضاع پریشان آنها، همه موجب بروز نارضایتی و خشم توده مردم شد و آنها نیز به قصد تغییر شرایط موجود به نفع خویش و دستیابی به مال و اموالی که در تصرف دیوانیان بود و آن را حق خود میپنداشتند، وارد قیام شدند و بهسرعت یک قیام اجتماعی علیه دولت صفوی و نظام اقتصادی حاکم شکل گرفت که عمده مناطق گیلان رادر برگرفت.
در گزارشهای مورّخان به این انگیزههای دوگانه شرکتکنندگان در قیام یعنی ملاکین و خوانین قدیمی، و توده مردم به نحوی اشاره شدهاست. ملاعبدالفتاح فومنی در علت بروز قیام آوردهاست: «چون زمان وزارت اصلان بیک و پسرش اسماعیلبیک، و میرزا تقی اصفهانی و میرزا عبدالله قزوینی، مدت هفده سال در گیلانِ بیهپس امتدادیافته بود، مردم از طول زمان وزارت ایشان و ظلم و عدوان به تنگ آمده و از تحکمات ملازمان و منصوبان، رعایا ظلمها دیده و ستمها کشیده بودند، و از تحمیلات و اطلاقات بیملاحظه ناموجه بیوجه ایشان، جمع کثیری از مستأجران و تحویلداران و کدخدایان و رعایا، متواری گشته، در زی اختفا میگردیدند، و هر چند به اردو رفته، حالات خود را عرض میکردند، بهبودی نمیدیدند و مدت پنجاه سال نیز مصروف شده بود و فتنه و فتور گیلان برطرف گردیده و ارباب داعیه نیز در کمین فرصت نشسته، منتظر فرصت میبودند. موافق اقتضای فلکی، چون گیلانیان به حکام سابق خود در ایام ظهور سلاطین صفوی، معادات ورزیده و نفاق در گیلان شیوع یافته و حکام سابق بنا بر شآمت مخالفت گیلان مستأصل شده بودند، و بزه حکام سابق در گردن اهل گیلانات مانده…]لذا پس از مرگ شاهعباس[ جمعی دیگر به گمان فرصت از کنج اختفا بهدر جسته... کالنجار سلطان را عادلشاه لقب دادند» و قیام کردند.
۴ـ پیروزیهای اولیه نیروهای غریبشاه و غارت اموال و داراییهای دیوانیان و تحویلداران و کلانتران و انبارهای دولتی که بر اثر غافلگیری مأموران دولتی به انجام رسید خود در وسعت دامنه قیام و تحریک و تهییج شورشیان مؤثر بود. کمسن و سالی اسماعیلبیک وزیر در گیلان و اختلاف نظر متابعان وی و عدم تدبیر و درایت کافی در چگونگی مقابله با قیام کنندگان، موجب شد که کار از دست دولتیان بیرون رود و مردم نیزبه رغبت یا اکراه به نیروهای غریبشاه پیوستند و شورش گسترده شد به گونهای که درابتدای امر، نیروهای مقابلهگر، توان رویارویی با شورشیان را نداشتند.
قیام از آنجا آغاز شد که عدهای از حکام و ملاکین گیلانی چون: عنایتخان لشتهنشایی، سلطان ابوسعید چیک، کربلایی محمد گوکه، کوله محمدخان کوچصفهانی، جوت شاهمراد گیلوایی، محمدبیک پسر شاهمراد، شیرزادبیک کسیمی، آتش بازخشک بیجاری و جمعی دیگر که در خفا میزیستند، به گمان موقعیت مناسب به واسطه درگذشت شاهعباس، کالنجار سلطان پسر جمشیدخان رشتی را به سلطنت برگزیدند و اورا «عادلشاه» نامیدند. جمشیدخان از خوانین بیهپس گیلان بود که در زمان شاهعباس سرنگون شده بود. پسرش کالنجار که اینک به شاهی برگزیده شده بود، پس از مرگ پدر تولد یافت و تا مرگ شاهعباس در خفا میزیست. بزرگان مزبور، پس از این اقدام، حرکت خویش را آشکار کرده و در شهرها و نواحی گیلان به ایجاد شورش پرداختند. آنها ابتدا اموال کلانتر لاهیجان را غارت کرده و سپس به غارت و قتل بسیاری دست زدند. پس از اینکه شورش دامنه یافت، لشکر عادلشاه (غریبشاه) به هر جا که وارد میشد با نواختن نقاره بر شور و هیجان مردم میافزود تا آنکه بهزودی جمعیت کثیری ـ حدود سی هزار نفر ـ به گرد او جمع شدند. قصد وی تسخیر کل گیلانات از بیهپیش و بیهپس و حتی تمامی ملک دارالمرز و رستمدار بود. شورشیان در بیستم شعبان۱۰۳۸ ه¨. ق توانستند شهر رشت را تصرف نمایند. در آن ایام وزارت رشت با میرزا اسماعیل فرزند اصلان بیک بود. وزیر مذکور با جمعی از ملازمان خود در برابر نیروهای غریبشاه صفآرای گشت و از گرگین سلطان حاکم گسکر نیز کمک خواست. او سپاهی به مدد حاکم رشت فرستاد، ولی نیروهای مدافع کاری از پیش نبردند. با فرار حاکم رشت، غریبشاه (عادلشاه) وارد رشت شد و کلیه ابریشمی را که بهعنوان مالیات ازگیلان وصول شده و در رشت انبار گشته بود و ارزش آن بالغ بر سیصدهزار تومان میشد بهدستآورد.
در گزارشهای رسمی آمدهاست که «گیلانیان از وخامت عاقبت اندیشه ناکرده دست به تاراج و تالان قصبه برآورده، مبلغهای کلی از مال سرکار خاصه و تجار و عجزه و مساکین و رعایا و زیردستان برده، جمع کثیر به قتل آوردند و بعد از اخذ غنایم و قسمت در میان ملازمان خود بهخاطرِ جمع روی توجه به جانب لاهیجان نهادند.» (۱۹. ص۵۰). نیروهای غریبشاه پس از رشت عازم فومن شده و چون اهالی فومن خود را تسلیم کردند از غارت آن شهر خودداری کردند. لشتنشا نیز که بهدست غریبشاه افتاده بود غارت گشت، ولی در همین زمان به اهالی لشتنشا خبر رسید که میرزا عبدالله (فرزند خواجه علیشاه اصفهانی) که به وزارت لاهیجان اشتغال داشت از بیرامقلی سلطان میرصوفی و حیدر سلطان قوییله حصارلو حاکم تنکابن کمک خواسته و قصد حمله به لشتنشا را دارد. نیروهای لشتنشا که در اردوی غریبشاه بودند از این خبر ترسیده و قصد بازگشت به آنجا را داشتند. غریبشاه پس از شنیدن خبر مزبور، سپاه رااز فومن عازم لشتنشا نمود تا به لاهیجان رود.
در همین حال ساروخان حاکم آستارا که به کمک گرگین سلطان حاکم گسکر آمدهبود به جانب رشت که هنوز غریبشاه از آنجا به قصد لاهیجان حرکت نکرده بود تاخت. پیرمحمود پیربازاری که نایب غریبشاه بود وقتی حرکت آنها را به جانب رشت دیدگریخت و سپاهیان او متفرق شدند. نیروهای دولتی به رشت آمده و شهر را غارت کردندو سپس به سیاه رودبار رفته و شروع به مذاکره برای دفع غریبشاه کردند.
در پیشروی به سمت لاهیجان چون خبر عبور لشکر «پرشور و شر غریبشاه» از آب سفیدرود به مدافعان (مانند حیدر سلطان و بیرامقلی سلطان و ملازمان و نفرات قشون آنها) میرسد، آنان درنگ را جایز نمیدانند و آنچه اسباب و اموال سرکار خاصه وتجار روس که در قلعه مضبوط بود برمیدارند و به قصبه دیلمان عقبنشینی میکنند. میرزا عبدالله وزیر و میرمراد کلانتر بعد از وقوع فرار صوفیان و رفتن ملازمان حیدرسلطان، ناچار شهر و قلعه را با اموال و اسباب خود رها کرده و از مهلکه بیرون میروند. غریبشاه از این واقعه مسرور گشت و بهراحتی وارد لاهیجان شد و در کنار سفیدرود، کیا فریدونچیک از او استقبال کرد. وی پس از سه روز توقف در لاهیجان متوجه رانکوه و تنکابن گشت. توجه او به تنکابن در پی نامهای بود که مردم آنجا بدو نوشتند و نسبت به زجر و سختیهایی که متحمل شده بودند از او کمک خواستند؛ لذا غریبشاه با سپاه خود عازم تنکابن شد، لیکن با مقاومت حیدر سلطان قوییله حصارلو مواجه شد و شبانه از اردو فرار کرد و به جانب لاهیجان تاخت و لشکرش را به جانب لنگرود راهی کرد کهدر مواجهه با نیروهای حیدر سلطان گروهی کثیر به قتل رسیدند. غریبشاه از لنگرود بهجانب لاهیجان فرار کرد، ولی در نزدیکی لاهیجان با لشکر میرمراد و بهرام قلی سلطان صوفی برخورد کرد. ناچار از راه آستانه اشرفیه روانه لشتنشا شد و جمعی از سران لشکر و نیروهای او در لاهیجان از بین رفتند.
بدین ترتیب این شورش با خشونت و کشتار قیام کنندگان سرکوب شد. عدد کشتهها را تا ۸۰۰۰ نفر ذکر کردهاند. کیافریدون سپهسالار غریبشاه، کشته شد و کربلایی محمدکو وزیر و مشاور شورشیان و عنایت رحمت از سرکردگان سپاه و برادر او محمد زمان بیگ و غریبشاه که در جنگلها پناه گرفته بودند بهدست نیروهای دولتی افتادند. ساروخان آنها را به اصفهان به دربار شاه صفی فرستاد. شاه صفی با تمام فتنه و آشوبی که غریبشاه به پا کرده بود، ابتدا قصد بخشش او را داشت، ولی بنا به تحریک اطرافیان تصمیم به قتل او گرفت. قبل از اجرای اعدام، در عمارت عالی قاپو جشن بزرگی ترتیب دادهشد و مردم اجتماع کردند. سپس مدتی غریبشاه را زجر دادند. از جمله پاهای او را نعل کردند و «حسبالامر فک اسفل او را سوراخ نموده» در جلوی دیدگان جمعیت نظارهگر بر بالای قپق در میدان نقش جهان اصفهان آویزان کرده و تیرباران نمودند. ملازمانِ او رانیز به قتل آوردند «و از بیم آن سیاست، فتنه خواب آلوده باز به خواب رفت و امنیت از کار رفته قامت استقامت برافراشت».
اولئاریوس که چندین سال پس از وقوع این حادثه آن را گزارش کرده، در کیفیت دستگیری و قتل غریبشاه میگوید که پس از دستگیری «پالهنگ و زنجیر بر دستها ودوش او گذاشتند و در این حالت سوار بر الاغش کردند و با عدهای فواحش به عنوان ملتزم رکاب که عقب و جلوی او حرکت میکردند، نزد شاهصفی بردند. شاهصفی دستور داد تا چهار دست و پای غریبشاه را مانند اسب و الاغ نعل زدند و به او گفت درسرزمین گیلان که خاکش مرطوب و نرم است بدون نعل راه میرفتی، ولی در اینجا که زمین سفت است باید تو را نعل کنند که بتوانی راه بروی. سه چهار روز تمام غریبشاه رادر حضور شاهصفی به انواع و اقسام وسایل شکنجه میکردند و در روز چهارم او را به میدان شاه بردند و به بالای ستون و تیر وسط میدان کشیدند و هدف تیر و گلوله قراردادند، بدین ترتیب که شاه صفی خودش نخستین تیر را به طرف او رها کرد و بعد به اطرافیانش گفت: هر کس مرا دوست داشته باشد تیری به سوی این خائن خواهد انداخت. همه کمانهای خود را کشیده و آنقدر تیر بر بدن غریبشاه زدند که جسد او بربالای ستون مشبک شد. سه روز تمام این جسد بالای ستون باقیماند و بعد آن را پایین کشیده و به خاک سپردند».
پس از فروخوابیدن قیام غریبشاه، اطرافیان او همه به فجیعترین وضعی کشتهشدند. حسبالامر شاه صفی اهالی گیلان (که در منطقه میان مازندران و گسکر سکونتداشتند) به کلی خلع سلاح شدند و حتی شمشیرها و تیر و کمان و زوبین را از آنها گرفتند و فقط داسی که برای درو کردن و بریدن چوب به کار میرفت برای آنان باقی گذاشتند. لکن طالشیها را که بین گسکر و آستارا ساکن بودند و به قلع و قمع لشکر غریبشاه کمک کرده بودند خلع سلاح نکرده و به آنها اجازه دادند که سلاح داشته باشند.
شاه صفی که بر اثر این قیام، از روحیات مردم مرعوب شده بود به ساروخان حکم کرد که مردم «گیلان را استمالت داده، از تقصیرات و زلات ایشان گذشته رقم عفو بر جراید جرایم ایشان کشیدیم» و ساروخان نیز دستور داد تا «هرکس از لشکریان اسیر و برده داشته باشند به تصدق فرق اشرف اقدس مستخلص سازند». لشکریان همه اسیران را آزاد نمودند تا روانه خانههای خود گردند و برای استواری دولت ابد مدت (صفوی) دعا کنند.
در طی این جنگ و پیروزی «ساروخان» حاکم آستارا که از خود دلاوری و شجاعت زیادی نشان داده بود مورد عنایت و تشویق خاص شاه صفی قرار گرفت، لیکن بهرام (بیرام) قلیسلطان صوفی بهدلیل بیرحمی و شقاوتی که نسبت به مردم انجام دادهبود و به جهت قصوری که در جریان برخورد با غریبشاه از وی صادر شده بود از کار حکومت دیلمان عزل و به جای او آدم سلطان (ادهم بیک) گرجی یوزباشی غلامان به حکومت دیلمان و رانکوه منصوب گشت (همان. شاهصفی در همان سال (ربیعالثانی ۱۰۳۸ه¨. ق) «بنا بر رشد و کاردانی و اعتماد مهام دیوانی و رفاهیت حال رعایا و صلاح حال برایا»، میرزا محمدتقی وزیر مازندران رابرای اداره گیلان برگزید و وزارت کل گیلانات را ضمیمه مازندران نمود و اداره آن ولایت را به وی سپرد. همچنین وی مأموریت یافت تا اموال خاصه شریفه و سایر اجناسی را کهدر زمان «فتور غریبشاه» به تاراج رفته بود، با تفحص و جستجو از دارندگان آن وصول نماید.
بر اثر این قیام زیان خزانه شاهی و بزرگان به ۳۰۰ هزار تومان بالغ گشت و مأموران شاهی کوشیدند این خسارت را جبران کنند و از کسانی که در نهب و غارت انبارها مظنون شده بودند به زور شکنجه پول میگرفتند.
برخی از نویسندگان عصر صفوی عادلشاه را همان غریبشاه میدانند و برخی دیگر آنهارا دو نفر ذکر کرده که هر دو در دوره شاه صفی در گیلان قیام کردهاند. عبدالفتاح فومنی که از اهالی گیلان است، «عادلشاه» را لقب همان کالنجار سلطان پسر جمشید خان میداند که سالها در لباس فقر و فنا و گمنامی و ناکامی بهسر میبرد و عدهای از بزرگان محلی گیلان او را به این لقب موسوم ساخته و به سلطنت برداشتند. سپس به خانه پیرشمس گل گیلوایی که به اعتقاد آنها شیخ زمان بود آمده، کمر او را بستند و بر اسب نشانده و نقاره به نام او زدند. به اعتقاد وی همین عادلشاه را عراقیان و قزلباشان غریب شاه میگفتند؛ بنابراین در نوشته فومنی، عادلشاه و غریبشاه یک شخصیت است که با دو لقب شهرت یافتهاست.
لیکن در برخی از این متون آمدهاست که پس از قتل غریبشاه، عدهای که متنبه نشده بودند شخص دیگری را به ادعای برادری غریبشاه یا نبیره جمشیدخان، عادلشاه نام نهادند و «اراده بغی و طغیان» داشتند. اما قبل از هر گونه اقدام، میرزا تقی وزیر مازندران و گیلان مشهور به ساروتقی از محل اختفای آنها اطلاع یافت و پس ازدست یافتن بر آنان «آن بیعاقبت بیسعادت را با فتنهانگیزان بیخرد به نهانخانه عدم فرستادند و آتش فتنه آن ولایت به زلال اقبال همایون خاقانی انطفا…» پذیرفت و آرامش به گیلان برگشت.
در تاریخ ملاکمال (۷. ص۲۱) هم شرح واقعه طوری بیان شده که عادلشاه شخص دیگری غیر از غریبشاه است.
رضاقلیخان هدایت که بعدها از این حادثه یاد کرده نیز این دو «فتنه» را از دو شخص میداند و میگوید: «... عجیبتر از این قضیه عادلشاه است که گیلانیان شخص دیگری بهدست آوردند و او را عادلشاه برادر غریبشاه خواندند و او نیز بهدست آمده سفاهت آن قوم آشکارا شد.» (۲۴. ج۸. ص۴۴۰) در منتظم ناصری نیز آمدهاست «... درسنه ۱۰۳۸ فتنه دیگری در گیلان بر پا شد و آن این است… چون غریبشاه… در اصفهان در میدان نقش جهان به دیار عدم فرستاده شد بعد از او گیلانیان، دیگری را بدست آورده او را عادلشاه برادر غریبشاه خواندند و او نیز گرفتار و نابود گردید و این دو واقعه در عصر شاهصفی بودهاست.» (۳. ص۱۴۶).
به نظر میرسد قول عبدالفتاح فومنی را بتوان به دلایلی ارجح دانست. زیرا قولمورخان بعدی که از منابع عصر صفوی بویژه نوشته اسکندربیک ترکمان (در ذیل عالمآرای عباسی) برداشت شده، به دلیل بُعد زمانی و مکانی با واقعه نمیتواند مبنای قضاوت و اظهار نظر قرار گیرد، مانند نقل قول اعتمادالسلطنه و رضاقلی خان هدایت کهاز مورخان دوره قاجاریه بهشمار میروند. اسکندر بیک ترکمان که این مورخان از او نقل کردهاند نیز اثر خود را بعد از وقوع حادثه و به عنوان ذیلی بر تاریخ عالمآرای عباسی نگاشته و با بعد مکانی که با حادثه داشته، شاهد عینی آن نبوده و نوشته وی مبتنی بر مسموعات بودهاست. چون سرزمین گیلانات در عصر صفویه همواره ناآرام و محل بروز شورشهای پیدرپی بوده و کالنجار سلطان شخصیت اصلی این قیام به هر دو لقب:غریبشاه و عادلشاه اشتهار یافته بود، این مورخ، دو شخصیت جداگانه را از آن مراد کردهاست. شاید هم بزرگنمایی از اقدامات ساروتقی، اعتمادالدوله بعدی شاهصفی، بوده که در سرکوب این شورش نقش داشتهاست. اما عبدالفتاح فومنی از نظر زمانی و مکانی به حادثه نزدیک بوده و از شاهدان عینی این قیام و دیگر وقایع گیلانات در عصر صفویه میباشد. وی از وقایعنگاران رسمی صفویه نبوده، بلکه اثر او یک تاریخ محلیاست و قصد مؤلف از نگارش تاریخ گیلان، ابتدا آن بوده که «قضیه مذکوره]غریبشاه[را به نوعی که سانح شده بود، تألیف نماید» (۱۷ . ص۵). لیکن سپس دیگر وقایع قبل از آن را نیز به نگارش درمیآورد. از این نظر، اعتبار سخن او از دیگران بیشتر است.
بنابراین غریبشاه همان کالنجار سلطان رشتی بوده که مردم گیلان به دلیل ظلم و اجحافات عمال و دیوانیان صفویه در آن ایالت، او را عادلشاه لقب دادند، بدان امید که از ستم و بیعدالتی موجود رهایی یابند. اما در نظر دولتیان به غریبشاه اشتهار یافت، چراکه او پیش از آن، قدرت خود را بر اثر تسلط شاهعباس بر گیلان از دست داده بود و درغربت و گمنامی به سر میبرد.
از اصل قیام با تعابیر: فتنه و سانحه، فساد و شورش، عصیان و طغیان، شاهبازی، لعب عجیب، دولت روباه صولت و غیره یاد شده و قیام کنندگان را با عناوین: اشرار و بیدولتان لئام، ارباب ضلال، گروه لئام، سفیهان ناقص خردِ سبکعقل، جمعی پریشان و قومی بینام و نشان، اجامره و اوباش، لشکر بلاظفر اجامره، اهل فساد و جنود شیطان، تابعان گمراه، مخذولان، شوریدهبختان سفیه و غیره توصیف کردهاند. = ذکر عباراتی از نوشتههای این مورّخان درباره قیام غریبشاه منعکسکننده دیدگاه مورخان رسمی نسبت به چنین قیامهایی است که در مخالفت با نظام حاکم بهوقوع میپیوست و طبیعی است که دستیابی به حقیقت اینگونه حرکتها بر اساس گزارشهای جانبدارانه از دولت صفوی تا حدی مشکل است. یکی از این واقعهنگاران رسمی در بیان این حادثه مینویسد: «جمعی از مردم گیلان که به سمت کمعقلی و صفت نادانی ضربالمثل اهل جهاناند، چون از قضیه ناگزیر حضرت غفران پناهی آگاه گشتند بر سر آرزویی که از دیرباز تخمیر وجود ایشانبود رفته شخص مجهولالقدری را به اعتبار آنکه پسر جمشیدخان است موسوم به غریبشاه نموده به مسند حکومت آن دیار نشانده غاشیه اطاعتش بر دوش کشیدند و دراندک فرصتی جمعی کثیر و جمعی غفیر در سلک ملازمان و جان سپارانش منتظم گشته شورش و فساد آغاز نهادند و از قصبه لشت نشا... که همیشه معدن و منبع مردم شیطانسیرت شیاطین سریرت بوده... به عزم تاراج بلده رشت... متوجه شدند.» .
در گزارش مورّخ دیگری آمدهاست: «جمعی از شوریدهبختان سفیه گیلانی بغی و فساد و طغیان ورزیده شخصی را... به روی کار آورده غریبشاه نام نهاده دستاویز خود ساختند و جمعی کثیر از اشرار و بیدولتان لئام و فتنهانگیزان بیعاقبت نکوهیده فرجام برسر او جمعیت نموده و برهمزن هنگامه عافیت خلق آن دیار گشتند... و جمهور مقیمان لشت نشا که همیشه فتنهانگیز و و واقعهطلب اند سر از دریچه عصیان و طغیان برآورده حکومت آن بیعاقبت را پذیرفته بر سر او جمعیت نمودند...» (
در شکست قیام غریبشاه علاوه بر عملیات نظامی گسترده شاهصفی علیه شورشیان، عوامل دیگری مؤثر بود که به ماهیت خود قیام مربوط میشود. از جمله این عوامل، میتوان به موارد زیر اشاره نمود:
۱ـ عدم تجانس نیروهای شرکتکننده در قیام و دوگانگی اهداف و منافع قیام کنندگان. این امر موجب بیسرانجامی قیام و عدم انسجام کامل طیفهای شورشی گشت. ازنظر ترکیب نیروها، دو دسته عمده در این قیام حضور داشتند یک دسته خوانین، ملاکین و اعقاب سلالههای محلی سابق گیلان بودند که بر اثر سیاست شدید تمرکزگرایی شاهعباس اول و خاصه شدن گیلان و قرار گرفتن اداره آن بهدست وزیر اعزامی از دربار صفویه، به کنج اختفا میزیستند، لیکن مترصد فرصتی بودند تا در پی کسب قدرت مجدد در منطقه اقدام نمایند. این بزرگان میخواستند از نارضایی روستاییان گیلانی و طالش علیه مالیاتهای گزافی ـ که از جانب دولت شاه پس از تبدیل گردیدن گیلان به ملک خاصه وضع شده بود ـ استفاده کنند برای هدف خود که تصاحب قدرت منطقهای و تشکیل فرمانروایی مستقل در برابر صفویان بود و در این تلاش، داعیه اصلاحات اجتماعی و اقتصادی به نفع رعایا نداشتند. حضور این دسته در قیام، بهرهگیری از فرصت پیش آمده بر اثر مرگ شاهعباس و جلوس شاه صفی و تأمین منافع شخصی خودبود. از اینرو، اینان با هدف توده مردم هماهنگی نداشتند و آنگاه که فشار نیروهای حکومت زیاد شد، راه تفرقه در پیش گرفته و هر کس در پی حفظ جان خود، از هدایت قیام دست برداشته و مردم را رها کردند. حتی فرزند(۴) یکی از ملاکینی که به شورشیان پیوسته بود به ایشان خیانت ورزید و نقشههای آنان را به آگاهی ساروخان رسانید. بدینسبب لشکریان شورشی در نبرد کوچصفهان از قشون دولتی شکست خوردند و تعداد زیادی کشته دادند.
وجود تضاد در صنوف شورشیان در تصمیمگیریهای آنان نیز تأثیر میگذاشت و شیوه برخورد آنها را با بزرگان و اعیان محلی یا مصادره اموال متفاوت میکرد. با گسترش قیام، روستاییان شورشی مستقلاً عمل میکردند و به کالنجار سلطان (غریبشاه) و امیران وی کمتر اعتنا مینمودند و ملاکینی که در آغاز شورش فعال بودند دیگر وظیفه مهم را در جریان نهضت ایفا نمینمودند.
وقتی در جریان تصرف رشت، شورشیان انبارهای دولتی را شکسته و ۲۰۰ خروار(۵۹ هزار کیلوگرم) ابریشم خام را که مأموران شاه بهعنوان مالیات از روستاییان گرفتهبودند، میان بینوایان شهرها تقسیم کردند، بعضی از «افراد محترم و نامی عوام الناس» (یعنی قشر متوسط شهری) نزد کالنجار سلطان آمده و استدعا کردند تا وی برای انبارها اقدامی به عمل آورد و گفتند: «آخر این ابریشم تو را به کار آید.» غریبشاه نیز قبول کردو نیروها را از غارت ابریشم دیوان و تاراج اموال منع نمود. در فومن نیز شورشیان میخواستند خانههای کلانتر و اعیان محل را آتش بزنند، ولی کالنجار سلطان و سران قیام، مردم را از این کار بازداشتند (۱۷. صص۲۶۶–۲۶۵). این موارد نشان از تباین اهداف و دیدگاههای توده شورشی و اعیان شرکتکننده در این قیام دارد.
۲ـ نداشتن سازمان و عدم برنامهریزی و نقشه. قیام مردم گیلان بیشتر دستخوش یک شور و احساس عمومی بود و بیشتر به غارت کردن انبارها و خزاین دولتی منجر شد. اعمال روستاییان و مستمندان شهری فقط نتیجه تجلی نارضایتی و نفرت ایشان بود، ولی برنامه و نقشه معین نداشتند.
۳ـ وفادار ماندن برخی از حکام و اعیان محلی به دولت مرکزی و حمایت مردم برخی از شهرها از قشون اعزامی برای سرکوب غریبشاه، در نتیجه عدم همبستگی کامل مردم گیلانات در جریان قیام علیه دولت شاهصفی.
۴ـ خیانت برخی از ملاکین و حکام که در رأس قیام بوده و پیوستن به سپاه مرکزی و بروز گسستگی و پراکندگی در نیروها.
۵ـ ضعف ابزار و آلات جنگی و تجهیزات شورشیان به گونهای که غالب شرکتکنندگان به چوبدستی، چماق و داس و ابزاری از این قبیل مجهز بودند.
۶ـ قتلعام برخی از شهرها مثل لشت نشا و مردم شورشی بهدست نیروهای دولتی وایجاد اضطراب و تشویش در میان ساکنان گیلان.
۷ـ اقدامات شدید نظامی شاهصفی در سرکوب شورش با اعزام حکام مختلف و گماشتن ساروخان در رأس نیروهای اعزامی برای مواجهه با قیام. قیام کنندگان از پنجسو مورد تهاجم قرار گرفتند. حکام ایالات و شهرهای مجاور گیلان از قبیل ساروخان طالش حاکم آستارا، محمدی خان حاکم کهدم، گرگین سلطان حاکم گسکر، بهرام قلی سلطان صوفی حاکم دیلمان، و وزرای گیلانات برای حمله به غریبشاه به دستور شاهصفی آماده شدند. (۵) (همان. ص۲۷۵) «خوانین معظم» با قشون خویش در بخش شورشی «لشت نشا» اقامت کردند و زنان و دختران ساکنان آنجا را به بردگی و کنیزی بردند و «هر یک از شورشیان را که دستگیر میکردند یا به نزد ایشان میآوردند بدون اینکه رحمی کنند میکشتند.» (همان. ص۲۷۹) و بدین صورت شورش فرونشانده شد.
قیام غریبشاه از یکسو برآمده از تمایل حکام و اعیان سرخورده محلی برای رسیدن بهقدرت بود که گاه بهگاه از فرصتها برای نیل به این هدف بهره میجستند و از سوی دیگر نتیجه نارضایتی و شدت هیجان مردم فرو دست شهرها و روستاهای گیلان از ستمو فشار مالیاتی و نابسامانی معیشتی و تنگناهای اقتصادی بود. حاصل آن در صورت موفقیت و پیروزی در برابر دولت مرکزی، ایجاد حکومت مستقل در گیلان بود که ضمن بروز تنش و درگیری در میان مدعیان متعدد قدرت بویژه سردمداران قیام، سرنوشت توده مردم (رعایا) در آن، با وجود حاکمیت نظام بزرگ مالکی و مناسبات موجود برروابط تولید، همچنان مبهم و نابسامان باقی میماند. در این فرض، مردم اگر چه از زیرسلطه عمال دولت صفوی بیرون میآمدند، لیکن ناگزیر بودند که به حکومت اعیان و بزرگمالکان محلی گردن گذارند.
قیام غریبشاه در اصل در صدد نابودی دولت صفوی نبود، بلکه در حد یکشورش محلی دامنه آن بالا گرفت که آن نیز بهسرعت متوقف شد. ناهماهنگی اغراض و اهداف قیام کنندگان، بروز شکاف بین قدرتطلبان و مردم ناراضی و پرشور، نداشتن برنامه و سازماندهی مشخص از درون قیام، و شدت عمل دولت مرکزی در مهار آن، کهبه قصد جلوگیری از تجزیه ایالت و عدم بروز حوادث مشابه در ایالات دیگر صورت گرفت از برون، به حیات کوتاه آن پایان داد و گیلان همچنان در دوره شاهصفی به عنوان ایالت «خاصه» باقیماند.
از مرداد 1332 به عنوان یکی از نقاط عطف تاریخ معاصر ایران نام برده می شود، مقطعی که در آن محمد رضا شاه پهلوی با کودتایی بر علیه دولت وقتِ دکتر محمد مصدق، ضمن عزل نیروهای ملی، با تغییر مشی عمیق به تثبیت جایگاه خویش در راس هرم سیاسی ایران مبادرت ورزید.
سال های پس از شهریور 1320 ( پس از عزل رضا شاه از سلطنت)، به دلیل جوانی شاه، حضور نیروهای بیگانه در ایران وعوامل متعدد دیگری، زمینه برای فعالیت آزادانه جریان های مختلف در سطح کشور فراهم شده بود. از دهه بیست شمسی به عنوان تنها دهه حکومت پهلوی ها نام برده می شود که در آن اندک مجالی برای عرض اندام گروه های و جریان های سیاسی متعدد مهیا بوده است. حزب توده به عنوان قدیمی ترین و تشکیلاتی ترین حزب تاریخ ایران، در این دهه در قدرتمندترین جایگاه ممکن خویش قرار داشته است. نیروهای مذهبی اعم از روحانیون سنتی از قبیل آیت الله بروجردی، روحانیون سیاسی هم چون آیت الله کاشانی و روحانیون انقلابی نظیر نواب صفوی نیز هم چون سایرین آزادانه به حیات سیاسی شان ادامه داده اند. جریان های لیبرال، ملی، چپ و... نیز بدون کمترین مزاحمتی به کادر سازی پرداخته اند.
فضای نسبتا باز سیاسی زمینه مناسبی را برای ملی شدن صنعت نفت در خلال گفتگوها و مصوبات مجلس شورای اسلامی فراهم می آورد. جریان های ملی و مذهبی دست در دست یکدیگر در پی اعمال دقیق قوانین مشروطه در مقطع زمانی فوق برآمده اند، قوانینی که به دلیل سیاست های رضا خانی در خلال دو دهه پیشینش صرفا جز نام، چیزی از مشروطه برجای نگذارده است. چنین فضایی است که نهایتا به قدرت گیری دکتر محمد مصدق به عنوان نخست وزیر ایران منتهی می شود، فرایندی که مع الاسف و با اشتباهات متعدد دوام چندانی نداشته و در کوتاه زمانی به سرکوب و سرنگونی تمامی جناح های ایرانی توسط دستگاه حاکمه منجر می گردد.
درست 63 سال پیش در چنین مقطعی فرصت مناسبی برای رهایی از جایگاه فراقانونی محمد رضا پهلوی فراهم آمده بود، رخدادی که به فرار شاه از ایران منتهی شده و متاسفانه به دلیل عدم وحدت موجود در میان جریان های ملی و مذهبی و در ادامه اشتباه های پی در پی دکتر مصدق به بازگشت دیکتاتوری پهلوی در کمتر از چند روز از گذر کودتایی نظامی منجر شد، امری که زمینه تداوم ربع قرن دیکتاتوری مشت آهنین محمد رضا را تا انقلاب 57 منجر شد. در این وجیزه بر آنیم به شکلی گذرا به رخدادهای منتهی به فرار کوتاه مدت شاه به خارج از کشور اشاره نماییم.

از زمان اکتشاف نفت برای اولین بار در جهان توسط بریتانیایی ها در مسجد سلیمان خورستان تا به امروز، طلای سیاه زمینه ی فراهم آوری بسیاری از جدال های داخلی در ایران و تنش های نظامی در گیتی را فراهم آورده است. در سال ۱۲۸۰ قراردادی توسط دربار به امضا رسید که به قرارداد دارسی معروف شد و به مدت نیم قرن، فصلی از تسلط انگلیس برحیات سیاسی، اقتصادی، نظامی و فرهنگی ایران گشود. قرارداد دارسی به شکلی دیگر در سال ۱۳۱۲ تمدید شد و در مدتی کوتاه، انحصارات کشورهای مرکز با دست اندازی به منابع کشورهای پیرامون به تمرکز تولید و تراکم سرمایه دست یافتند و به مبارزه برای به دست آوردن بازار کار و کالا و سرمایه پرداختند و جنگ جهانی دوم با چنین اهدافی آغاز شد. از واپسین سالهای جنگ جهانی دوم بدان سو بود که منافع اساساً نامشروع بریتانیا در ایران در روندی تدریجی ولی مداوم از سوی مردم کشور از قشرها مختلف مورد تعرض و انتقاد قرار گرفته و چند سال بعد و در واپسین روزهای دهه ۱۳۲۰ش منجر به ملی شدن صنعت نفت ایران شد که خود البته تحولات سیاسی – اقتصادی قابل توجه و سخت اثرگذار و تعیین کنندهای را به دنبال آورد. آنچه بود همزمان با شکل گیری اعتراضات گسترده مردمی که از سوی بسیاری از گروههای سیاسی و نیز نمایندگانی از مجلس شورای ملی حمایت میشد، انگلیسیان جهت حفظ و تحکیم موقعیت خود در سر پلهای نفتی ایران بر آن شدند با اعطای برخی امتیازات محدود بر اعتراضات پایان دهند. مهمترین این اقدامات قرارداد گس-گلشائیان بود که به لایحه الحاقی نفت نیز مشهور شدهاست و دولت حاجیعلی رزمآرا تلاش فراوان کرد تا بلکه مجلس شورای ملی آن را تصویب کند. اما به رغم تمام فشارها و تهدیدهایی که وجود داشت مجلس شورای ملی آن را رد کرد. مدت کوتاهی پس از آن کمیسیون مخصوص نفت مجلس شورای ملی طرح ملی شدن صنعت نفت ایران در سراسر کشور را به نمایندگان پیشنهاد کرد که پس از کش و قوسهای متعدد در داخل و خارج از مجلس و بالاخص مدت کوتاهی پس از آن که رزم آرا نخست وزیر وقت در روز چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۲۹ از سوی خلیل طهماسبی از اعضای جمعیت فدائیان اسلام هدف گلوله قرار گرفته و به قتل رسید مورد توجه جدی نمایندگان قرار گرفت. تصویر فوق رزم آرا را در کنار محمد رضا شاه پهلوی نشان می دهد.









































فرادید| یاسر عرفات اولین میهمان خارجی ایران پس از انقلاب اسلامی بود؛ وی شش روز پس از انقلاب در بیست و هشتم بهمن ماه با پروازی از لبنان به ایران آمد و در جریان یک هفته اقامت خود در ایران با رهبرکبیر انقلاب، چهره های انقلابی و افراد و گروه های مختلف دیدار کرد.












سفارت ایران از 18 اسفند 1328در جده به دست عبدالحسین صدیق انصاری به عنوان وزیر مختار ایران در عربستان افتتاح شد. از این زمان تاکنون روابط این دو کشور فراز و فرودهای زیادی داشته است.







شاهزاده الیزابت (چهارم از سمت چپ) در یازدهسالگی در بالکن کاخ باکینگهام پس از تاجگذاری پدرش "جرج ششم". مرگ پدرش در سال 1952 او را در 25 سالگی بر تخت سلطنت نشاند.

ملکه الیزابت همیشه از موقعیتش بهعنوان رئیس نیروهای مسلح بریتانیا قدردانی کرده است. در این تصویر شاهزاده الیزابت به همراه شاهزاده مارگارت (چپ) و ملکه مادر (راست) با اعضای "گرندیر گاردز" دیدار میکنند.

سفر مادرش به نقاط طوفانزده در شرق لندن برای تقویت روحیه آنها، منبع الهامبخش عمیقی برای او بود. در این تصویر شاهزاده الیزابت در حال تمرین مکانیکی در سال 1945 است.

او در سال 1947 با شاهزاده فیلیپ دوک ادینبورگ ازدواج کرد. درست است که ازدواجشان یک توافق اشرافی میان خانوادههای سلطنتی بود، اما این دو عاشق هم بودند. تصویر متعلق به سال 1951 و با فرزندانشان "چارلز" و "آنه" میباشد.

شاهزاده الیزابت در حال ترک کاخ باکینگهام برای شرکت در مراسم تاجگذاری در "وست مینستر ابی"؛ 2 ژوئن 1953

در اولین سفر به استرالیا در فوریه 1954

ملکه علاقه خاصی به کانادا دارد که برخلاف استرالیا، سعی نکرده او را از مقام افتخاری "رئیس کشور" حذف کند. در اینجا 33 ساله است و در کنار دوک ادینبورگ در انتاریو دیده میشود.

خانواده سلطنتی بدون سگ "کورگی" قابلتشخیص نیست. پدرش در سال 1993 برایش سگی با این نژاد به نام "دوکی" خرید. ملکه بیش از سی سگ از این نژاد داشته است. این تصویر متعلق به سال 1969 است.

ملکه به خاطر عشقش به اسبها شهرت دارد و هرگز مسابقات دربی اپسم را از دست نمیدهد، بهخصوص اگر یکی از اسبهای مسابقهای خودش در رقابت شرکت کند.

برخلاف ازدواج خودش، ازدواج پسرش چارلز با دیانا اسپنسر پیوندی بود که توسط شجره شناسهای قصر ترتیب داده شده بود. این تصویر متعلق به سال 1982 است و زبان بدن سنگینی که در اینجا حاکم است نشانگر عمق اختلافات در خانواده سلطنتی آن دوران است.

ملکه الیزابت علاقه زیادی به کلاه دارد و یکبار دراینباره گفت: "فکر میکنم من تنها فردی هستم که همیشه کلاه دارم."

برخلاف تصویر عمومیاش که معمولاً جدی و سرسخت به نظر میرسد، در زندگی شخصی و میان اعضای خانواده به شوخطبعی شهرت دارد. این تصویر متعلق به سال 2009 است که ملکه در مسابقه پرش با کیسه در اسکاتلند حضور یافته است.

در حال ترک مراسم بازگشایی رسمی پارلمان با نیم تاجی که در سال 1820 برای جرج چهارم ساخته شد.

سال 1992 ازدواج فرزندش با دیانا برهم خورد و پنج سال بعد دیانا در یک حادثه کشته شد. اما در این تصویر شاد که در سال 2014 در کاخ باکینگهام گرفته شده، مشخص است اعضای خانواده سلطنتی مدتهاست این مصائب را پشت سر گذاشتهاند.

معمولا ماجراجویان از طرفداران عبور از این پل ها هستند. اگر به مقداری آدرنالین احتیاج دارید پیشنهاد میکنیم سری به این پل ها بزنید. عبور از این پلها کار هر کسی نیست و دل و جرات میخواهد.
اما نکته ترسناک این پل این است که در کناره های آن هیچ گاردریل و یا نرده ای وجود ندارد تا اگر یک وقتی اتفاقی افتاد و ناگهان ماشین منحرف شد بتواند از پرت شدن آن به رودخانه یخ زده جلوگیری کند. در ادامه ما را همراهی کنید تا از این پل مرگبار روسیه بیشتر بدانید.

بدنه این پل فلزی است و خیلی کهنه به نظر می آید اما کف آن با چوب های راه آهن های قدیمی پوشیده شده که وقتی روی آن ها یخ و برف می نشیند خیلی لیز و لغزنده می شوند.
از آنجایی که داریم درباره سیبری حرف می زنیم همیشه روی این پل پوشیده از برف و یخ است! پس بر روی آن یک اشتباه و یک لغزش ممکن است به پایان زندگی بانجامد. این پل در ابتدا قرار بود بخشی از راه آهن ۴۳۲۴ کیلومتری نواحی شرقی سیبری و خاور دور روسیه باشد اما هیچ وقت تکمیل نشد و به مرحله افتتاح نرسید برای همین مردم روستای ۱۵۰۰ نفری کوآندا که در نزدیکی این پل زندگی می کردند برای رد شدن از رودخانه ویتیم شروع به استفاده از این پل کردند. از آن جایی که این پل یک پل رسمی برای رفت و آمد وسایل نقلیه نیست برای همین از وقتی این پل در سه دهه گذشته درست شد تقریبا هیچ تعمیر و مرمتی روی آن انجام نشده است. شرایط آب و هوایی بی رحم سیبری آسیب های زیادی به مسیر چوبی و پوسیده پل زده است به طوری که بیشتر وقت ها زیر بار فشار سنگین ماشین ها بر روی آن ها حفره ها و سوراخ هایی ایجاد می شود که خود راننده ها با تکه های چوب یا چیزهای دیگر آن را می پوشانند تا بتوانند از روی پل رد شوند!

گذشتن از روی این پل مخصوصا برای کامیون های بزرگ در اواخر بهار و تابستان بسیار چالش انگیز است اما همین که فصل زمستان می شود دیگر این پل به چالشی ترسناک و دلهره آور تبدیل می شود . جالب است که عرض کم ، نبود نرده و سطح لغزنده چوبی پل نتوانسته راننده ها را از رد شدن از این پل منصرف کند! بادهای سنگینی که بر روی رودخانه می وزد در هنگام گذشتن از روی پل می تواند حسابی ضربان قلب را بالا ببرید و راننده ها را بترساند. حتی باتجربه ترین راننده ها هم در هنگام رد شدن از پل همه شیشه های ماشین را پایین می دهند تا باد نتواند ماشین را به اطراف هل بدهد و از روی پل پرت کند!

اما این پل با وجود همه چالش و خطرهایی که دارد به یکی از محبوب ترین پل ها تبدیل شده! چون آن هایی که دل شیر دارند و شجاعند از نواحی مختلف خودشان را به این پل می رسانند. با اینکه خیلی از افراد دل و جرات رد شدن از روی این پل را ندارند اما خیلی ها هم هستند که به دلیل هیجان، ماجراجویی و حس خوب پیروزی در آخر مسیر، به روی این پل می آیند تا گذشتن از روی آن را تجربه کنند. برای آن ها رد شدن از روی این پل یک دستاورد به حساب می آید که می شود به آن افتخار کرد. راننده های زیادی از رد شدن از روی پل فیلم می گیرند و آن را در شبکه های اجتماعی می گذراند تا شجاعت خود را به همه نشان دهند. با اینکه روستای دورافتاده کوآندا با مهاجرت ساکنانش کم کم در جال متروک شدن است اما این پل به عنوان یک جاذبه گردشگری همچنان شلوغ است و ماشین هایی هر روز از روی آن رد می شوند. نکته جالب درباره این پل این است که تا به حال هیچ گزارش آنلاینی درباره بروز حادثه بر روی این پل اتفاق نیفتاده است.

پل قدیمی و کهنه سیبری یکی از تماشایی ترین پل های دنیا و رد شدن از روی آن یکی از سخت ترین و ترسناک ترین ماجراجویی هاست! جان سالم بدر بردن از روی این پل تبدیل به یکی از دستاوردهای زندگی ۳۴ نفری بوده که از روی این پل سالم گذشتند و آن را در صفحه فیس بوک خود منتشر کردند. رد شدن از پل برای راننده های ماهر فقط ۳ دقیقه زمان نیاز دارد اما آن ها همین که با ماشین به روی این پل می آیند باید ۱۰۰ درصد تمرکز کنند چون یک لحظه حواس پرتی و منحرف شدن یعنی پرت شدن از روی پل! آنها می دانند که بر روی پل باید مثل لاک پشت حرکت کنند و کسی موفق می شود که مسیر را سالم پشت سر بگذارد که آهسته و پیوسته برود. این پل واقعا چالشی نفسگیر و به یکی از ترسناک ترین پل های معروف است و کسانی که مشکلات قلبی، تنفسی و حتی پا درد دارند باید دور رد شدن از روی آن را خط بکشند!
ترسناک بودن این پل را نمی توان با کلمات توصیف کرد و حتی تصاویر پل هم به خوبی نمی تواند خطرناک بودن و هیجان گذشتن از روی آن را نشان دهد. این پل که در دهه ۱۹۸۰ ساخته شده اجازه می دهد تا روستای کوچک کوآندا با دیگر نقاط دنیا در ارتباط باشد. این پل خطرناک مهارت و شجاعت هر راننده ای را محک می زند و در شرایط خیلی بد آب و هوایی نباید از آن استفاده کرد.
اما نکته ترسناک این پل این است که در کناره های آن هیچ گاردریل و یا نرده ای وجود ندارد تا اگر یک وقتی اتفاقی افتاد و ناگهان ماشین منحرف شد بتواند از پرت شدن آن به رودخانه یخ زده جلوگیری کند. در ادامه ما را همراهی کنید تا از این پل مرگبار روسیه بیشتر بدانید.

بدنه این پل فلزی است و خیلی کهنه به نظر می آید اما کف آن با چوب های راه آهن های قدیمی پوشیده شده که وقتی روی آن ها یخ و برف می نشیند خیلی لیز و لغزنده می شوند.
از آنجایی که داریم درباره سیبری حرف می زنیم همیشه روی این پل پوشیده از برف و یخ است! پس بر روی آن یک اشتباه و یک لغزش ممکن است به پایان زندگی بانجامد. این پل در ابتدا قرار بود بخشی از راه آهن ۴۳۲۴ کیلومتری نواحی شرقی سیبری و خاور دور روسیه باشد اما هیچ وقت تکمیل نشد و به مرحله افتتاح نرسید برای همین مردم روستای ۱۵۰۰ نفری کوآندا که در نزدیکی این پل زندگی می کردند برای رد شدن از رودخانه ویتیم شروع به استفاده از این پل کردند. از آن جایی که این پل یک پل رسمی برای رفت و آمد وسایل نقلیه نیست برای همین از وقتی این پل در سه دهه گذشته درست شد تقریبا هیچ تعمیر و مرمتی روی آن انجام نشده است. شرایط آب و هوایی بی رحم سیبری آسیب های زیادی به مسیر چوبی و پوسیده پل زده است به طوری که بیشتر وقت ها زیر بار فشار سنگین ماشین ها بر روی آن ها حفره ها و سوراخ هایی ایجاد می شود که خود راننده ها با تکه های چوب یا چیزهای دیگر آن را می پوشانند تا بتوانند از روی پل رد شوند!

گذشتن از روی این پل مخصوصا برای کامیون های بزرگ در اواخر بهار و تابستان بسیار چالش انگیز است اما همین که فصل زمستان می شود دیگر این پل به چالشی ترسناک و دلهره آور تبدیل می شود . جالب است که عرض کم ، نبود نرده و سطح لغزنده چوبی پل نتوانسته راننده ها را از رد شدن از این پل منصرف کند! بادهای سنگینی که بر روی رودخانه می وزد در هنگام گذشتن از روی پل می تواند حسابی ضربان قلب را بالا ببرید و راننده ها را بترساند. حتی باتجربه ترین راننده ها هم در هنگام رد شدن از پل همه شیشه های ماشین را پایین می دهند تا باد نتواند ماشین را به اطراف هل بدهد و از روی پل پرت کند!

اما این پل با وجود همه چالش و خطرهایی که دارد به یکی از محبوب ترین پل ها تبدیل شده! چون آن هایی که دل شیر دارند و شجاعند از نواحی مختلف خودشان را به این پل می رسانند. با اینکه خیلی از افراد دل و جرات رد شدن از روی این پل را ندارند اما خیلی ها هم هستند که به دلیل هیجان، ماجراجویی و حس خوب پیروزی در آخر مسیر، به روی این پل می آیند تا گذشتن از روی آن را تجربه کنند. برای آن ها رد شدن از روی این پل یک دستاورد به حساب می آید که می شود به آن افتخار کرد. راننده های زیادی از رد شدن از روی پل فیلم می گیرند و آن را در شبکه های اجتماعی می گذراند تا شجاعت خود را به همه نشان دهند. با اینکه روستای دورافتاده کوآندا با مهاجرت ساکنانش کم کم در جال متروک شدن است اما این پل به عنوان یک جاذبه گردشگری همچنان شلوغ است و ماشین هایی هر روز از روی آن رد می شوند. نکته جالب درباره این پل این است که تا به حال هیچ گزارش آنلاینی درباره بروز حادثه بر روی این پل اتفاق نیفتاده است.

پل قدیمی و کهنه سیبری یکی از تماشایی ترین پل های دنیا و رد شدن از روی آن یکی از سخت ترین و ترسناک ترین ماجراجویی هاست! جان سالم بدر بردن از روی این پل تبدیل به یکی از دستاوردهای زندگی ۳۴ نفری بوده که از روی این پل سالم گذشتند و آن را در صفحه فیس بوک خود منتشر کردند. رد شدن از پل برای راننده های ماهر فقط ۳ دقیقه زمان نیاز دارد اما آن ها همین که با ماشین به روی این پل می آیند باید ۱۰۰ درصد تمرکز کنند چون یک لحظه حواس پرتی و منحرف شدن یعنی پرت شدن از روی پل! آنها می دانند که بر روی پل باید مثل لاک پشت حرکت کنند و کسی موفق می شود که مسیر را سالم پشت سر بگذارد که آهسته و پیوسته برود. این پل واقعا چالشی نفسگیر و به یکی از ترسناک ترین پل های معروف است و کسانی که مشکلات قلبی، تنفسی و حتی پا درد دارند باید دور رد شدن از روی آن را خط بکشند!
ترسناک بودن این پل را نمی توان با کلمات توصیف کرد و حتی تصاویر پل هم به خوبی نمی تواند خطرناک بودن و هیجان گذشتن از روی آن را نشان دهد. این پل که در دهه ۱۹۸۰ ساخته شده اجازه می دهد تا روستای کوچک کوآندا با دیگر نقاط دنیا در ارتباط باشد. این پل خطرناک مهارت و شجاعت هر راننده ای را محک می زند و در شرایط خیلی بد آب و هوایی نباید از آن استفاده کرد.
این شهرستان در ۱۰ مارس سال ۱۹۳۱ به نام ناحیه غرم تأسیس شد. از ۲۷ اکتبر ۱۹۳۹ تا ۲۴ اوت ۱۹۵۵ این ناحیه بخشی از ولایت غرم بود. نام ناحیه غرم در تاریخ ۲۸ آوریل سال ۲۰۰۱ رسماً به ناحیه رشت تغییر کرد.
به طور عمده در زمینه کشاورزی، پرورش گاو، کشت سیب زمینی، و باغبانی فعالندنخستین موسسه پزشکی به شکل نوین در دره رشت در سال ۱۹۲۵ و برای ارتش سرخ ساختهشد. درههای کمرآب، یاسمان و چایت و چشمههای معدنی و دارویی از نقاط دیدنی آن هستند. زغال سنگ، آلومینیوم، سنگ مرمر از ذخایر طبیعی رشت هستند.


در رابطه با جنگ های بزرگ جهانی گاها خبرهای عجیب و غریب زیادی به گوش میرسد ولی شاید داستان هیرو اونادا یکی از عجیب ترین این داستان ها باشد . هیرو اونادا در زمان جنگ جهانی دوم بیست سال سن داشت که به ارتش ژاپن پیوست . وی کارمند یکی از شرکت های چین بود که از کارش استفا داده و به هنگ افسرهای ناکادو پیوست . . .
ماجرای عجیب یک سرباز ژاپنی
اونادا بعد از گذراندن دوره افسری به صورت داوطلب در دسامبر ۱۹۴۴ به جزیره لوبنگ فیلیپین اعزام شد . هنگ اعزامی وظیفه حفاظت از جزیره که یک منطقهاستراتژیک به شمار می رفت را داشت . مدتی بعد در تاریخ ۱۹۴۵ جزیره به وسیله نیروهای متفقین فتح شده و اونادا به همراه عده باقیمانده در دسته های سه چهار نفری به جنگل ها پناه بردن . اکثر گروه های چریکی توسط نیروها دستگیر شده و به قتل رسیدن . دسته ی اونادا متشکل از سه سرباز به همراه خودش بود . یوایچی اکاتسو ، سیوچی شیمادا و کینشیچی کونزوکا . این دسته که با عقب کشیدن به عمق جنگل ها زنده مانده بود ، با میوه های جنگلی و دزدی برنج از کشاورزان محلی زنده مانده بود .
در اکتبر ۱۹۴۵ هنگامی که برای کشتن یک گاو مخفیانه به مزرعه ای وارد شدند برگه ای را پیدا کردند که روی آن از مبارزان چریکی خواسته بود مواضع خود رو ترک کنند و به ژاپن برگردند و توضیح داده شده که جنگ در ۱۵ اکتبر به پایان رسیده است . اونادا و سربازانش بعد از خواندن متن نامه با فکر اینکه این راهی برای فریب سربازان و دستگیر کردنشان هست دوباره به عمق جنگل پناه بردند .
در پنج سال بعد آنها بدون اطلاع از پایان جنگ همچنان از مواضع خود دفاع میکردند . در این میان آکاسو تصمیم به فرار گرفت به همین شب دورتر از بقیه خوابید و نیمه شب کمپ را ترک کرد . به دلیل اینکه در جهت یابی مهارت کافی نداشت شش ماه در جنگل ها آواره بود تا بالاخره خود را به ساحل رساند . بعد از این جریان از ترس اینکه سرباز فراری دستگیر شده و محل کمپ را لو بدهد اونادا گروه را به عمق بیشتری از جنگل برد .
در پنج سال بعدی شیمیدا به دلیل بیماری جان سپرد ، در حال حاضر از آن گروه کوچک ۴ نفره فقط ۲ نفر باقی مانده بود .
در ۱۷ سال بعد اونادا به همراه تنها سربازش همچنان در حال جنگهای چریکی بودند .
بعد از ۲۷ سال از پایان جنگ یک دانشجوی ژاپنی برای تحقیقی در مورد این افسانه به جنگلهای ویتنام سفر کرد او در نهایت توانست آن دو را پیدا کند . اما اونادا حاضر نشد با یک حرف پسربچه پست خود را ترک کند .
در اکتبر ۱۹۷۲ بالاخره یک گروه از ژاپن برای بازگرداندن این دو سرباز اعزام شدند . این در حالی بود که دو نفر حتی به گروه اعتماد نداشتند و مرتب مواضع خود را تغییر میدادند . تا زمانی که یکی از فرماندهان جنگ جهانی دوم به منطقه اعزام شد و به اونادا اطمینان داد که جنگ سالهاست پایان پذیرفته است .

هم اکنون اونادا برای سربازان ژاپن یک قهرمان ملیست . او در سال ۱۹۹۶ دوباره به جنگلهای فیلیپین سفر کرد و ده هزار دلار را صرف ساخت مدرسه در ان منطقه کرد


در رابطه با جنگ های بزرگ جهانی گاها خبرهای عجیب و غریب زیادی به گوش میرسد ولی شاید داستان هیرو اونادا یکی از عجیب ترین این داستان ها باشد . هیرو اونادا در زمان جنگ جهانی دوم بیست سال سن داشت که به ارتش ژاپن پیوست . وی کارمند یکی از شرکت های چین بود که از کارش استفا داده و به هنگ افسرهای ناکادو پیوست . . .
ماجرای عجیب یک سرباز ژاپنی
اونادا بعد از گذراندن دوره افسری به صورت داوطلب در دسامبر ۱۹۴۴ به جزیره لوبنگ فیلیپین اعزام شد . هنگ اعزامی وظیفه حفاظت از جزیره که یک منطقهاستراتژیک به شمار می رفت را داشت . مدتی بعد در تاریخ ۱۹۴۵ جزیره به وسیله نیروهای متفقین فتح شده و اونادا به همراه عده باقیمانده در دسته های سه چهار نفری به جنگل ها پناه بردن . اکثر گروه های چریکی توسط نیروها دستگیر شده و به قتل رسیدن . دسته ی اونادا متشکل از سه سرباز به همراه خودش بود . یوایچی اکاتسو ، سیوچی شیمادا و کینشیچی کونزوکا . این دسته که با عقب کشیدن به عمق جنگل ها زنده مانده بود ، با میوه های جنگلی و دزدی برنج از کشاورزان محلی زنده مانده بود .
در اکتبر ۱۹۴۵ هنگامی که برای کشتن یک گاو مخفیانه به مزرعه ای وارد شدند برگه ای را پیدا کردند که روی آن از مبارزان چریکی خواسته بود مواضع خود رو ترک کنند و به ژاپن برگردند و توضیح داده شده که جنگ در ۱۵ اکتبر به پایان رسیده است . اونادا و سربازانش بعد از خواندن متن نامه با فکر اینکه این راهی برای فریب سربازان و دستگیر کردنشان هست دوباره به عمق جنگل پناه بردند .
در پنج سال بعد آنها بدون اطلاع از پایان جنگ همچنان از مواضع خود دفاع میکردند . در این میان آکاسو تصمیم به فرار گرفت به همین شب دورتر از بقیه خوابید و نیمه شب کمپ را ترک کرد . به دلیل اینکه در جهت یابی مهارت کافی نداشت شش ماه در جنگل ها آواره بود تا بالاخره خود را به ساحل رساند . بعد از این جریان از ترس اینکه سرباز فراری دستگیر شده و محل کمپ را لو بدهد اونادا گروه را به عمق بیشتری از جنگل برد .
در پنج سال بعدی شیمیدا به دلیل بیماری جان سپرد ، در حال حاضر از آن گروه کوچک ۴ نفره فقط ۲ نفر باقی مانده بود .
در ۱۷ سال بعد اونادا به همراه تنها سربازش همچنان در حال جنگهای چریکی بودند .
بعد از ۲۷ سال از پایان جنگ یک دانشجوی ژاپنی برای تحقیقی در مورد این افسانه به جنگلهای ویتنام سفر کرد او در نهایت توانست آن دو را پیدا کند . اما اونادا حاضر نشد با یک حرف پسربچه پست خود را ترک کند .
در اکتبر ۱۹۷۲ بالاخره یک گروه از ژاپن برای بازگرداندن این دو سرباز اعزام شدند . این در حالی بود که دو نفر حتی به گروه اعتماد نداشتند و مرتب مواضع خود را تغییر میدادند . تا زمانی که یکی از فرماندهان جنگ جهانی دوم به منطقه اعزام شد و به اونادا اطمینان داد که جنگ سالهاست پایان پذیرفته است .

هم اکنون اونادا برای سربازان ژاپن یک قهرمان ملیست . او در سال ۱۹۹۶ دوباره به جنگلهای فیلیپین سفر کرد و ده هزار دلار را صرف ساخت مدرسه در ان منطقه کرد
امروز توی مسجد به سرگرد قنبری گفتم "ستوان هیرو اونادا مُرد." اولش کمی مکث کرد، متاثر شد، پیشانیش چین خورد و بعد خوشحال شد. پریشب اونادا مامور گَشتی* بود و من در غربیترین قسمت پادگان نگهبانِ درب زمین چمن. نگهبانیام از 9 شب تا 11:45 ادامه داشت. اولش کمی جلوی درب راه رفتم. بعدش روی یک تنه درخت بریده شده، همان نزدیک نشستم. بعدش طول راه رفتن را بیشتر کردم. نباید به ساعت مچیات نگاه کنی یا به هیچ چیز خوبی فکر کنی، مثلا یک لیوان چای داغ توت فرنگی، وگرنه زمان دیر میگذرد. اونادا هر یک ربع با شمشیر ساموراییاش از جلوی من میگذشت. با این که خیلی زبان هم را نمیفهمیدیم. ولی توی هر رفت و برگشتی به من میگفت "خسته نباشی نگهبان".

هر وقت توی دیدش قرار میگرفتم. از روی تنه درخت بلند میشدم و خودم را به سرحالی میزدم. هر سربازی از اونادا خجالت میکشد. سرگرد قنبری همیشه برای ما از او میگفت. ولی اونادا با تعریفهای دیگران خودش را نمیگیرد. فقط وظیفهای که برعهدهاش گذاشتهاند را اجرا میکند. فرماندهاش قبل از این که ترکش کند به او دستور داده بود که هرگز تسلیم نشود و اجازه مُردن و هاراگیری هم ندارد. باید بجنگد و کشته نشود. اونادای 23 ساله، هیچ چیز را غیر از دستور فرمانده قبول ندارد، نشانهاش این که پیر سربازی چون او، سی سال نگهبانی کرد. ما به این خاطر فرمانده او را فراموشش کرده غمگینیم. سرگرد قنبری هم مثل ما غمگین است ولی نمیتواند برایش کاری کند، جز اینکه به نیکی از او یاد کند. وقتی پاسبخش فراموشت کند، یعنی فراموش کرده حتی برایت غذا بگیرد. اونادا کلا فراموش شده، غذایش در این مدت پرنده، میوه وحشی، مار و غورباقه بوده است. میگوید برای این که یک مار سمی را بخوری و سمش به تو آسیب نرساند، باید بعد از این که ساقطش کردی، سریع سر و دمش را بزنی، بعدش میتوانی بدون ترس، گوشتش را بخوری. حتی تعریف کرد یک بار، سه روز گرسنه بوده، صبح روز سوم کنار رودخانه صدای قور قور غورباقههایی را شنیده، از خود بی خود شده، خودش را روی گله غورباقهها انداخته، دانه دانه آنها را کوبیده به سنگ و دلی از عزا در آورده است.
نگهبانی، صبح از ساعت 5:15 شروع شد. هر دو دقیقه یکبارش سرم پایین میافتاد. معمولا بچهها نگهبانی این ساعت را میپیچند. مشکلی هم برایشان پیش نمیآید، افسری حال ندارد به جای به این دوری و سردی سرکشی کند. چلهی کوچک زمستان شروع شده است و باد برفها را مثل پودر لباسشویی پوش میداد توی صورتم. چهاربند و فانوسقهام را فراموش کرده بودم. کلاهم نیز کوچک بود وقتی کسی نبود درش میآورم. نمیدانم اونادا با چه صبری کلاه کج و کولهاش را بعد این همه سال از سرش برنداشته است. اونادا و سرگرد قنبری میگویند کسی حق ندارد پستش را ترک کند، تا نگهبان بعدی بیاید. کسی حق ندارد سر پستش چرت بزند. کسی حق ندارد حتی به دیوار تکیه بدهد. البته اونادا با من کاری ندارد، اصلا با هیچ کس کاری ندارد. شاید چون کسی هم با او کاری ندارد.
اونادا توی سرمای تیز بینالطلوعین میگفت از انتهای جنگ جهانی دوم تا سال 1974 توی جنگلهای فیلیپین به همراه سه سربازش پستش را ترک نکرده. آنها مامور شده بودند که از آن منطقه در مقابل سربازان آمریکایی و فیلپینی دفاع کنند. بعد از حمله آمریکا به جزیره، آنها پست خودشان را ترک نکردند و به جنگل پناه بردند. پس از مرگ آخرین همرزمش تصمیم گرفت نبرد را به تنهایی علیه دشمن ادامه دهد، تا اینکه بعد از سی سال عاقبت یک دانش آموز ژاپنی به نام نوریو سوزوکی که به فیلیپین رفته بود، او را در جنگل میبیند. اونادا باز هم از تسلیم شدن اجتناب میکند و میگفت که فرماندهاش به او گفته که باید به جنگ ادامه دهد و او تنها زمانی از جنگ دست میکشد که فرماندهاش مستقیما به وی دستور دهد. سوزوکی با عکسی از خودش و او به ژاپن بازگشته و با کمک دولت وقت ژاپن توانست فرمانده سابق سرباز را بیابد، تانیگوچی سالها بود که به خرید و فروش کتاب روی آورده بود، سوزوکی او را راضی کرد که به همراه هم به فیلیپین بروند، فرماندهی پیر و سوزوکی در سال 1974 وارد جزیره لوبانگ شدند و تانیگوچی به اونودا اطلاع داد که سالها است جنگ به پایان رسیده و دستور داد سلاحش را زمین گذارد. او در این سالها حرف هیچ کس را باور نکرده بود،فکر میکرد این حیله دشمن است. او پس از 30 سال زندگی در جنگل هنوز لباس نظامی بر تن داشت و مانند دیگر افسران ژاپنی شمشیر به کمر بسته بود. همچنین تفنگ قدیمی خود را به همراه 500 فشنگ و چند نارنجک دستی با خود داشت. او دومین سرباز ژاپنی بود که سالها پس از جنگ خود را تسلیم کرد. به او گفته بودند که حق ندارد موضع خود را ترک کند مگر اینکه دستور جدیدی دریافت کند و از بخت بدش این دستور 30سال دیر به او ابلاغ شد. در این 30 سال حدود 30 فیلیپینی را کشت و چندین بار با پلیس محلی درگیر شد اما رئیس جمهور وقت فیلیپین او را بخشید و توانست به کشورش بازگردد. هر بار که روی تنه درخت مینشستم، اونادا با شمشیر سامورایی از جلویم رد میشد و برایم حرف میزد، با این که از او خجالت میکشیدم، سرم را روی پایم میگذاشتم و میخوابیدم. صبح توی مسجد سرگرد قنبری خوشحال شده بود که کسی به یاد اونادا بوده است و از مرگ این کهنه سرباز در 91 سالگی غمگین.
ولی در سراسر اقیانوس اطلس در جزایر کوچک و دورافتاده دستههایی از سربازان ژاپنی بدون اطلاع از خاتمه جنگ به مبارزه خود ادامه میدادند.جزیره که یک منطقهٔ استراتژیک به شمار میرفت به وسیله نیروهای متفقین فتح شد و اونادا به همراه عدهای باقیمانده در دستههای سه یا چهار نفری به جنگلها پناه بردند. او ۲۹ سال دیگر برای کشورش در جنگ جهانی دوم جنگید.اکثر این گروههای چریکی توسط نیروهای متفقین دستگیر شده و به قتل رسیدند. دستهٔ اونادا متشکل از سه سرباز (یوایچی اکاتسو، سیوچی شیمادا و کینشیچی کونزوکا) به همراه خودش بود. این دسته، با عقب کشیدن به عمق جنگلها و به کمک میوههای جنگلی با موفقیت زنده مانده بودند.
او با دقت از مهماتش که روبه کاهش بود نگهداری میکرد، غذای او در این مدت موز و نارگیل بود، گاهی پرندهای را به دام میانداخت ولی گرسنگی بخش دائمی زندگی او بود
طی اولین سالهای اقامتش در جنگل او با دیگر چریکهای ژاپنی در تماس بود، ولی رفیقانش یکی یکی یا تسلیم شدند یا مردند و برخی از آنها هم خودکشی کردند. در پنج سال بعد آنها بدون اطلاع از پایان جنگ همچنان از مواضع خود دفاع میکردند. در این میان آکاسو (یکی از سربازان) تصمیم به فرار گرفت و کمپ را ترک کرد و به دلیل آنکه در جهتیابی مهارت کافی نداشت شش ماه را در جنگلها آواره بود تا بالاخره خود را به سواحل رساند، بعد از این جریان اونادا گروه را به عمق بیشتری از جنگل برد چراکه بیم داشت سرباز فراری دستگیر شود و در نتیجه محل کمپ را لو بدهد.
در پنج سال بعدی شیمیدا (یکی دیگر از سربازان) بر اثر بیماری جان میسپرد و در نتیجه از آن گروه کوچکِ ۴ نفره، فقط ۲ نفر باقی میماند. تا ۱۷ سال پس از این واقعه اونادا به همراه تنها سربازش همچنان در حال جنگهای چریکی بودند
در اکتبر ۱۹۷۲ بالاخره یک گروه از ژاپن برای بازگرداندن این دو سرباز اعزام شدند. این در حالی بود که دو نفر حتی به گروه اعتماد نداشتند و مرتب مواضع خود را تغییر میدادند.در ساعت ۳بعدازظهر ۱۰مارس۱۹۷۴، گروهبان «اوندا» سرانجام جنگ جهانی دوم را متوقف کرد. رئیس جمهور فیلیپین اعمال خلافی را که او انجام داده بود مورد بخشش قرار داد و «اوندا» به خانه رفت و دوباره والدین پیر خود را دید، وی تصمیم گرفت به برزیل برود و پس از اینکه نیمی از عمرش را در جنگ گذرانده بود، فقط میخواست آرامش پیدا کند.
او بعد از بازگشت به ژاپن چند مدرسه برای آموزش چگونگی زنده ماندن در شرایط سخت تاسیس کرد.
«شما اجازه ندارید مرگتان را با دست خود رقم بزنید. ممکن است سه سال، پنج سال یا بیشتر طول بکشد؛ اما ما برای برگرداندن شما میآییم. تا آن زمان شما اگر حتی یک سرباز هم برایتان باقیمانده بود، باید او را فرماندهی کنید. برای زنده ماندن نارگیل بخورید و تحت هیچ شرایطی به طور داوطلبانه جان خود را به خطر نیندازید».
در روزهای پایانی جنگ جهانی دوم، با ورود نیروهای آمریکایی، ارتباط آقای اونادو که دیگر ستوان شده بود، با دنیای خارج قطع شد. قبل از قطع ارتباط، آخرین دستوری که گرفته بود این بود: تسلیم نشو.
مقامات دولتی چند بار تلاش کردند که اونادو را در جنگل بگیرند و بازگردانند اما او به حرفشان گوش نکرد بارها هواپیماهای ژاپن بالای سر او اعلامیههایی انداختند که روی آن نوشته شده بود جنگ تمام شده و بهتر است که به کشورش بازگردد اما او میگوید به این اطلاعیهها توجهی نمیکرد و فکر میکرد این برگهها توطئه دشمن است. او گفت غلطهای چاپی این برگهها به اندازهای زیاد بود که فکر میکرد فقط میتوانست کار دشمن باشد. بالاخره در سال ۱۹۷۴، افسر بازنشستهای به نام «نوریو سوزوکی» (Norio Suzuki) اعلام کرد برای پیدا کردن اون به فیلیپین، مالزی، سنگاپور، برمه، نپال و شاید دیگر کشورهای جهان سفر کند. تلاشهای سوزوکی نتیجهبخش بود و او سرانجام افسر اندو را پیدا کرد. او وقتی این مرد عجیب را از نزدیک ملاقات کرد، سعی کرد برای وی توضیح دهد که جنگ تمام شده است؛ اما اندو گفت فقط در شرایطی تسلیم میشود که فرماندهش به او دستور دهد. سوزوکی به ژاپن برگشت و فرمانده تانگوچی را که پس از بازنشستگی یک کتابفروشی باز کرده بود، پیدا کرد. او پس از تعریف ماجرا برای فرمانده، همراه او به فیلیپین سفر کرد و در آنجا بود که اندو به دستور فرماندهاش به ژاپن بازگشت.
او سال ۲۰۱۰ در مصاحبهای به شبکه ایبیسی گفته بود «همه سربازهای ژاپنی برای مردن آماده بودند، اما من دستور داشتم که مراقب پارتیزانها باشم و تسلیم نشوم.»




























































|
در سالگرد فاجعه سربرنیتسا؛ |
||
|
||
|
11 جولای 1995 یادآور فاجعه ای هولناک است، رخدادی که در آن هشت هزار مسلمان غیر نظامی توسط صرب های نژادپرست قتل عام شدند. ریشه بحران در بوسنی و هرزگوین را می توان به تحولات پس از سقوط اتحاد جماهیر شوروی نسبت داد، تحولاتی که در آن اقوام ساکن در جمهوری فدرال سوسیالیستی یوگوسلاوی هر یک علم استقلال برافراشته و در این راه تلاش نمودند، از همین روست که اکنون شاهد شکل گیری چندین کشور من جمله صربستان، کرواسی، بوسنی و هرزگوین، اسلوونی، کوزوو، مونته نگرو، مقدونیه و... در نقشه جهانی هستیم. منتها در این میان تفاوتی فاحش است میان نحوه استقلال بوسنی با سایر کشورهای جمهوری سابق یوگوسلاوی. رژیم نژادپرست حاکم بر یوگوسلاوی تلاش نمودند با اتکا به افکار نژادی و سلاح با هرگونه فرآیند استقلال طلبانه مقابله نمایند، اما به دلیل تهدیدهای مکرر ایالات متحده و اروپا مبنی بر هرگونه تعرض به سرزمین هایی که در آن ها مسیحیان ساکن اند (نظیر کرواسی) عملا شاهد جنگی خونین در این مناطق نبوده و اقوام فوق توانستند با طی نمودن روندی سهل به استقلال دست یابند. در رابطه با بوسنی قضیه اما متفاوت است و در سکوت تام تمامی مدعیان حقوق بشر، رژیم حاکم بر بلگراد با خشونتی بی نظیر به کشتار مسلمانان استقلال طلب پرداخت که از آن واقعه به عنوان بزرگترین نسل کشی اروپا پس از جنگ جهانی دوم نام می برند. از این رو بر آن شدیم در سالگرد واقعه هولناک سربرنیتسا به ارائه گزارشی تصویری از آن رخداد با توضیحاتی که زیر هر یک از تصاویر آمده بپردازیم. نکته حائز اهمیت در این باره امن اعلام شدن سربرنیتسا توسط سازمان ملل پیش از حمله بوده و همچنین حضور چهارصد صلح بان هلندی در این شهر، صلح بانانی که بدون هرگونه مقاومتی کشتار مسلمانان غیر نظامی سربرنیتسا را مشاهده نمودند.
مارشال ژوزف تیتو، رهبر اتحادیه کمونیست های یوگوسلاوی و رئیس جمهور این کشور. تیتو دولت خود را مارکسیست اما مجزا از شوروی می دانست، از وی به عنوان یکی از بنیان گذاران سران عدم تعهد نام برده می شود. مرگ مارشال تیتو در سال 1980 بر دامنه شکاف ها در جمهوری یوگوسلاوی افزود.
با مرگ تیتو و سپس فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، اقمار یوگوسلاوی هر یک به سوی استقلال حرکت نمودند. تیتو در کنار رهبر فقید فلسطینی ها یاسر عرفات.
مارشال تیتو در کنار وینستون چرچیل نخست وزیر اسبق بریتانیا.
یوگسلاوی کشوری بود گستردهشده از اروپای مرکزی تا بالکان، متشکل از مردمان گوناگونی که در درازای تاریخ با هم درگیریهایی هم داشتهاند و روی هم رفته مجموعهای نامتجانس را تشکیل میدادند. یوگوسلاوی پیش از تجزیه (1989).
یوگوسلاوی پس از تجزیه های پی در پی (2006).
نقشه یوگوسلاوی پیش از فروپاشی در قاره اروپا.
نقشه بوسنی و هرزگوین در جمهوری فدرال یوگوسلاوی. بوسنی به دلیل دارا بدن اقلیت های گسترده صرب و کروات در کنار اکثیرت مسلمانانش بیش از دیگران نامتناجس بود. بلافاصله پس از استقلال کرواسی و اسلوونی از یوگوسلاوی، ساکنین بوسنی نیز در پی استقلال از این کشور برآمدند، فرآیندی که به جنگ طولانی میان طرفین منجر گردید.
جنگ های خونین بوسنی که از آوریل 1992 آغاز شده و تا دسامبر 1995 تداوم یافت یکی از بی رحمانه ترین جنگ های بشریت است، جنگی که یک سوی آن مسلمانانی بی دفاع در برابر ملی گرایان تا بن دندان مسلح صرب قرار گرفته بودند.
اسلوبودان میلوشویچ رئیس جمهور وقت یوگوسلاوی (1991 تا 1997) نقش بسزایی در تحریک صرب ها در کشتار مسلمانان ایفا نمود.
میلوشویچ حس ملی گرائی صربها را در سخنرانی معروف به گازیمستان بر افروخت. او در این سخنرانی به نبرد کوزوو اشاره کرد و حس قربانی بودن صرب ها و نیز احساس دشمنی نسبت به بوسنیاییها بر اثر داستانهای اغراق آمیز مبنی بر نقش گروه کوچکی از بوسنیاییها در محاکمه صربها به هنگام نسل کسی اوستاش در دهه ۱۹۴۰ بر انگیخته شد. تبلیغات صربها این طور وانمود میکرد که بوسنیاییها از نظر نژادی متفاوت بوده و بیشتر ترک تبار هستند.
سیاست های پان صربیسم میلوشویچ منجر به کشتار هزاران مسلمان در سراسر بوسنی گردید.کشتار مردم در شهر بجلجینا در آغازین روزهای جنگ، جنازه ها بعضا چند روز در خیابان ها رها شده اند (مارس 1992).
پارک تفریحی در خارج از شهر براکو به یک گورستان تبدیل شد.
جنازه های بی شماری را در طول جنگ در کف خیابان های می شد مشاهده نمود.
اردوگاه ترنوپولیج (آگوست 1992). اردوگاهی اجباری به مانند اردوگاه های نازی ها که برای مسلمانان تعبیه شده است.
قربانیان برای قتل های دسته جمعی برده می شوند.
گورهای دسته جمعی در بسیاری از نقاط بوسنی به وضوح قابل مشاهده بود.
مبارزین مسلمان با کمترین سلاح ها و امکانات به رویارویی به صرب ها می پردازند.
راتکو ملادیچ قصاب بوسنیایی ها. وی سال های فرماندهی نظامی صرب ها در بوسنی را برعهده داشت و از سوی مجامع بین المللی تحت پیگرد قرار داشت. ملادیچ سرانجام در سال 2011 در صربستان بازداشت و تحویل دادگاه لاهه داده شد.
میزان مرگ و میر صورت پذیرفته در بوسنی حدفاصل 1992 تا 1995 توسط صرب ها.
بی رحمانه ترین و فجیع ترین کشتار ها را حملات صرب ها به سربرنیتسا می دانند، مکانی که بنا به گفته ی سازمان ملل منطقه امن محسوب می شده است.
صربها اندکی پیش از پایان جنگ بوسنی سربرنیتسا را محاصره کردند و از ۱۳ ژوئیهٔ ۱۹۹۵، طی کمتر از یک هفته حدود ۸۰۰۰ تن را قتلعام کردند.
کشف اجساد از گورهای دستهجمعی در اطراف سربرنیتسا هم چنان ادامه دارد. تا کنون از حدود شصت گور دستهجمعی کشف شده، هویت 2500 جسد توسط آزمایش دی ان ای معین شدهاست.
پیش از این کشتار، سازمان ملل متحد سربرنیتسا را منطقه «حفاظتشده امن» اعلام کردهبود. ۴۰۰ سرباز مسلح هلندی صلحبان که برای ایجاد امنیت در این منطقه مستقر شده بودند در جریان کشتار واکنشی نشان نداده و تنها کشتار غیر نظامیان را مشاهده نمودند.
نقشه ای از نحوه فجایع در سربرنیتسا.
راتکو ملادیچ فرمانده حمله به سربرنیتسا. با وجود بازداشت وی در سال های اخیر و تعهد دادگاه لاهه مبنی بر محاکمه اش، مجامع بین المللی در زمان وقوع کشتارهای فوق هیچ واکنشی جهت ممانعت از این امر به خرج ندادند.
رادوان کاراجیچ (سمت راست) هم چون راتکو ملادیچ (سمت چپ) سال ها به دلیل جنایت علیه بشریت تحت تعقیب بود. وی سرانجام در در ژوئیه 2008 دستگیر شده و در انتظار محاکمه بین المللی است.
تعیین جایزه برای پیدا کردن دو عنصر اصلی نسل کشی در بوسنی.
کاراجیچ را طراح قتلهای دهه ۱۹۹۰ در بوسنی و هرزگوین میدانند. او مدت ۱۳ سال فراری بود او این سالها را در مناطق صرب نشین بوسنی و صربستان زندگی میکردهاست. او در دادگاه به اتهام عملیات نسلکشی مسلمانان بوسنی مورد محاکمه قرار گرفتهاست. در پی دستگیری وی مسلمانان بوسنیایی به شادمانی پرداختند.
گورستان کشته شدگان سربرنیتسا.
کوفی عنان دبیر کل وقت سازمان ملل متحد جهت کوتاهی در محافظت از غیر نظامیان بارها مورد انتقاد قرار گرفت.
در کشتار اصلی سربرنیتسا، صرب ها مردان و پسران مسلمان بین ۱۲ تا ۷۷ سال را برای «بازجویی به ظن ارتکاب جرائم جنگی» از بقیه افراد جدا کردند و اجتماع آن ها در یک محل همه را قتل عام کردند.
کودکان و زنان بوسنیایی بیشترین صدمه را در طول جنگ های داخلی خوردند.
بنابر اسناد متقن، صرب ها بارها مبادرت به تجاوز سیستماتیک به دختران و زنان مسلمان بوسنی نموده اند.
یکی از زنانی که به او تجاوزش شده است در مورد خاطرات تلخش در جنگ بوسنی چنین اظهار می دارد: صرب ها در مارس 1992 وارد خانه ما هم شدند و در برابر چشمان من به دختر جوانم تجاوز و با وارد کردن ضربه ای به سرش او را مجروح کردند. روز بعد نیز مرا به قرارگاه پلیس شان بردند. در آن جا بارها به من تجاوز کردند بسیار وحشتناک و تلخ بود در آن جا یکی از همسایگان قدیمی صربمان که ازدوستان خانوادگی مان بود را دیدم...
در گزارش سی ان ان درباره وضعیت زنان مسلمان بوسنی در بحبوحه جنگ چنین آمده که ده ها هزار زن در بوسنی مورد تجاوز قرار گرفتند و كودكان حاصل آن نيز شايد به پنج هزار نفر برسند. این درحالی است که صدها و شايد هزاران زن در اردوگاه های صرب ها باردار شدند.
در جنگ بوسنی زنان مسلمان بوسنیایی هزينه بسيار سنگينی متحمل شدند. سربازان صرب و کروات، زنان مسلمان و حتی زنان صربی و کراواتی که با مسلمان ازدواج کرده بودند را برای تجاوز و قتل از سایر زنان جدا می كردند. که به قول خودشان مسلمانان را پاکسازی قومی کنند این در حالیست که علاوه بر تبعات هولناک تجاوزات جنسی برای زنان، بحران نسل كودكان نامشروع حاصل از جنگ یکی دیگر از تبعات جنگ بود.
در ژوئیه ۲۰۱۴ دادگاهی در هلند حکم داد که مسئولیت حقوقی قتل بیش از ٣٠٠ مرد و کودک مسلمان بوسنیایی در شهر سربرنینسا به دست صربها در سال ١٩٩۵ بر عهده دولت هلند است. سربازان هلندی این افراد را به صربها تحویل دادند. به گفته دادگاه، ارتش باید می دانست که آنها در صورت تحویل داده شدن به صربها کشته خواهند شد. دولت هلند به پرداخت خسارت به خانواده های این قربانیان محکوم شد. دادگاه، دولت هلند را در رابطه با کشتار بیش از ٧٠٠٠ نفر مسلمان دیگر که در اطراف پایگاه نظامی سربازان هلندی در سربرنیتسا پناه گرفته بودند مسئول ندانست.
خانواده قربانیان همه ساله به گرامی داشت کشتگان این حادثه می پردازد.
روسیه در طول روزهای اخیر مانع از تصویب قطعنامه ای شد که بر مبنای آن این رخداد به عنوان یک نسب کشی توصیف شود. روس ها از قدیم الایام از متحدین صرب ها در اروپا محسوب می شده اند.
پس از گذشت یک دهه از این حادثه فوق (قتل عام سربرنیتسا) بوریس تادیچ، رئیس جمهور وقت صربستان به عنوان اولین مقام عالی رتبه صربستان ضمن شرکت در مراسم دهمین سالگرد نسل کشی سربرنیتسا اعلام کرد برای ادای احترام به قربانیان این حادثه در مراسم بزرگداشت آنان شرکت نموده است. با این وجود هستند کسانی در صربستان که هم چنان از جانیانی هم چون ملادیج و کاراجیچ حمایت کرده و بدان ها افتخار می کنند. |
|
در سالگرد فاجعه سربرنیتسا؛ |
||
|
||
|
11 جولای 1995 یادآور فاجعه ای هولناک است، رخدادی که در آن هشت هزار مسلمان غیر نظامی توسط صرب های نژادپرست قتل عام شدند. ریشه بحران در بوسنی و هرزگوین را می توان به تحولات پس از سقوط اتحاد جماهیر شوروی نسبت داد، تحولاتی که در آن اقوام ساکن در جمهوری فدرال سوسیالیستی یوگوسلاوی هر یک علم استقلال برافراشته و در این راه تلاش نمودند، از همین روست که اکنون شاهد شکل گیری چندین کشور من جمله صربستان، کرواسی، بوسنی و هرزگوین، اسلوونی، کوزوو، مونته نگرو، مقدونیه و... در نقشه جهانی هستیم. منتها در این میان تفاوتی فاحش است میان نحوه استقلال بوسنی با سایر کشورهای جمهوری سابق یوگوسلاوی. رژیم نژادپرست حاکم بر یوگوسلاوی تلاش نمودند با اتکا به افکار نژادی و سلاح با هرگونه فرآیند استقلال طلبانه مقابله نمایند، اما به دلیل تهدیدهای مکرر ایالات متحده و اروپا مبنی بر هرگونه تعرض به سرزمین هایی که در آن ها مسیحیان ساکن اند (نظیر کرواسی) عملا شاهد جنگی خونین در این مناطق نبوده و اقوام فوق توانستند با طی نمودن روندی سهل به استقلال دست یابند. در رابطه با بوسنی قضیه اما متفاوت است و در سکوت تام تمامی مدعیان حقوق بشر، رژیم حاکم بر بلگراد با خشونتی بی نظیر به کشتار مسلمانان استقلال طلب پرداخت که از آن واقعه به عنوان بزرگترین نسل کشی اروپا پس از جنگ جهانی دوم نام می برند. از این رو بر آن شدیم در سالگرد واقعه هولناک سربرنیتسا به ارائه گزارشی تصویری از آن رخداد با توضیحاتی که زیر هر یک از تصاویر آمده بپردازیم. نکته حائز اهمیت در این باره امن اعلام شدن سربرنیتسا توسط سازمان ملل پیش از حمله بوده و همچنین حضور چهارصد صلح بان هلندی در این شهر، صلح بانانی که بدون هرگونه مقاومتی کشتار مسلمانان غیر نظامی سربرنیتسا را مشاهده نمودند.
مارشال ژوزف تیتو، رهبر اتحادیه کمونیست های یوگوسلاوی و رئیس جمهور این کشور. تیتو دولت خود را مارکسیست اما مجزا از شوروی می دانست، از وی به عنوان یکی از بنیان گذاران سران عدم تعهد نام برده می شود. مرگ مارشال تیتو در سال 1980 بر دامنه شکاف ها در جمهوری یوگوسلاوی افزود.
با مرگ تیتو و سپس فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، اقمار یوگوسلاوی هر یک به سوی استقلال حرکت نمودند. تیتو در کنار رهبر فقید فلسطینی ها یاسر عرفات.
مارشال تیتو در کنار وینستون چرچیل نخست وزیر اسبق بریتانیا.
یوگسلاوی کشوری بود گستردهشده از اروپای مرکزی تا بالکان، متشکل از مردمان گوناگونی که در درازای تاریخ با هم درگیریهایی هم داشتهاند و روی هم رفته مجموعهای نامتجانس را تشکیل میدادند. یوگوسلاوی پیش از تجزیه (1989).
یوگوسلاوی پس از تجزیه های پی در پی (2006).
نقشه یوگوسلاوی پیش از فروپاشی در قاره اروپا.
نقشه بوسنی و هرزگوین در جمهوری فدرال یوگوسلاوی. بوسنی به دلیل دارا بدن اقلیت های گسترده صرب و کروات در کنار اکثیرت مسلمانانش بیش از دیگران نامتناجس بود. بلافاصله پس از استقلال کرواسی و اسلوونی از یوگوسلاوی، ساکنین بوسنی نیز در پی استقلال از این کشور برآمدند، فرآیندی که به جنگ طولانی میان طرفین منجر گردید.
جنگ های خونین بوسنی که از آوریل 1992 آغاز شده و تا دسامبر 1995 تداوم یافت یکی از بی رحمانه ترین جنگ های بشریت است، جنگی که یک سوی آن مسلمانانی بی دفاع در برابر ملی گرایان تا بن دندان مسلح صرب قرار گرفته بودند.
اسلوبودان میلوشویچ رئیس جمهور وقت یوگوسلاوی (1991 تا 1997) نقش بسزایی در تحریک صرب ها در کشتار مسلمانان ایفا نمود.
میلوشویچ حس ملی گرائی صربها را در سخنرانی معروف به گازیمستان بر افروخت. او در این سخنرانی به نبرد کوزوو اشاره کرد و حس قربانی بودن صرب ها و نیز احساس دشمنی نسبت به بوسنیاییها بر اثر داستانهای اغراق آمیز مبنی بر نقش گروه کوچکی از بوسنیاییها در محاکمه صربها به هنگام نسل کسی اوستاش در دهه ۱۹۴۰ بر انگیخته شد. تبلیغات صربها این طور وانمود میکرد که بوسنیاییها از نظر نژادی متفاوت بوده و بیشتر ترک تبار هستند.
سیاست های پان صربیسم میلوشویچ منجر به کشتار هزاران مسلمان در سراسر بوسنی گردید.کشتار مردم در شهر بجلجینا در آغازین روزهای جنگ، جنازه ها بعضا چند روز در خیابان ها رها شده اند (مارس 1992).
پارک تفریحی در خارج از شهر براکو به یک گورستان تبدیل شد.
جنازه های بی شماری را در طول جنگ در کف خیابان های می شد مشاهده نمود.
اردوگاه ترنوپولیج (آگوست 1992). اردوگاهی اجباری به مانند اردوگاه های نازی ها که برای مسلمانان تعبیه شده است.
قربانیان برای قتل های دسته جمعی برده می شوند.
گورهای دسته جمعی در بسیاری از نقاط بوسنی به وضوح قابل مشاهده بود.
مبارزین مسلمان با کمترین سلاح ها و امکانات به رویارویی به صرب ها می پردازند.
راتکو ملادیچ قصاب بوسنیایی ها. وی سال های فرماندهی نظامی صرب ها در بوسنی را برعهده داشت و از سوی مجامع بین المللی تحت پیگرد قرار داشت. ملادیچ سرانجام در سال 2011 در صربستان بازداشت و تحویل دادگاه لاهه داده شد.
میزان مرگ و میر صورت پذیرفته در بوسنی حدفاصل 1992 تا 1995 توسط صرب ها.
بی رحمانه ترین و فجیع ترین کشتار ها را حملات صرب ها به سربرنیتسا می دانند، مکانی که بنا به گفته ی سازمان ملل منطقه امن محسوب می شده است.
صربها اندکی پیش از پایان جنگ بوسنی سربرنیتسا را محاصره کردند و از ۱۳ ژوئیهٔ ۱۹۹۵، طی کمتر از یک هفته حدود ۸۰۰۰ تن را قتلعام کردند.
کشف اجساد از گورهای دستهجمعی در اطراف سربرنیتسا هم چنان ادامه دارد. تا کنون از حدود شصت گور دستهجمعی کشف شده، هویت 2500 جسد توسط آزمایش دی ان ای معین شدهاست.
پیش از این کشتار، سازمان ملل متحد سربرنیتسا را منطقه «حفاظتشده امن» اعلام کردهبود. ۴۰۰ سرباز مسلح هلندی صلحبان که برای ایجاد امنیت در این منطقه مستقر شده بودند در جریان کشتار واکنشی نشان نداده و تنها کشتار غیر نظامیان را مشاهده نمودند.
نقشه ای از نحوه فجایع در سربرنیتسا.
راتکو ملادیچ فرمانده حمله به سربرنیتسا. با وجود بازداشت وی در سال های اخیر و تعهد دادگاه لاهه مبنی بر محاکمه اش، مجامع بین المللی در زمان وقوع کشتارهای فوق هیچ واکنشی جهت ممانعت از این امر به خرج ندادند.
رادوان کاراجیچ (سمت راست) هم چون راتکو ملادیچ (سمت چپ) سال ها به دلیل جنایت علیه بشریت تحت تعقیب بود. وی سرانجام در در ژوئیه 2008 دستگیر شده و در انتظار محاکمه بین المللی است.
تعیین جایزه برای پیدا کردن دو عنصر اصلی نسل کشی در بوسنی.
کاراجیچ را طراح قتلهای دهه ۱۹۹۰ در بوسنی و هرزگوین میدانند. او مدت ۱۳ سال فراری بود او این سالها را در مناطق صرب نشین بوسنی و صربستان زندگی میکردهاست. او در دادگاه به اتهام عملیات نسلکشی مسلمانان بوسنی مورد محاکمه قرار گرفتهاست. در پی دستگیری وی مسلمانان بوسنیایی به شادمانی پرداختند.
گورستان کشته شدگان سربرنیتسا.
کوفی عنان دبیر کل وقت سازمان ملل متحد جهت کوتاهی در محافظت از غیر نظامیان بارها مورد انتقاد قرار گرفت.
در کشتار اصلی سربرنیتسا، صرب ها مردان و پسران مسلمان بین ۱۲ تا ۷۷ سال را برای «بازجویی به ظن ارتکاب جرائم جنگی» از بقیه افراد جدا کردند و اجتماع آن ها در یک محل همه را قتل عام کردند.
کودکان و زنان بوسنیایی بیشترین صدمه را در طول جنگ های داخلی خوردند.
بنابر اسناد متقن، صرب ها بارها مبادرت به تجاوز سیستماتیک به دختران و زنان مسلمان بوسنی نموده اند.
یکی از زنانی که به او تجاوزش شده است در مورد خاطرات تلخش در جنگ بوسنی چنین اظهار می دارد: صرب ها در مارس 1992 وارد خانه ما هم شدند و در برابر چشمان من به دختر جوانم تجاوز و با وارد کردن ضربه ای به سرش او را مجروح کردند. روز بعد نیز مرا به قرارگاه پلیس شان بردند. در آن جا بارها به من تجاوز کردند بسیار وحشتناک و تلخ بود در آن جا یکی از همسایگان قدیمی صربمان که ازدوستان خانوادگی مان بود را دیدم...
در گزارش سی ان ان درباره وضعیت زنان مسلمان بوسنی در بحبوحه جنگ چنین آمده که ده ها هزار زن در بوسنی مورد تجاوز قرار گرفتند و كودكان حاصل آن نيز شايد به پنج هزار نفر برسند. این درحالی است که صدها و شايد هزاران زن در اردوگاه های صرب ها باردار شدند.
در جنگ بوسنی زنان مسلمان بوسنیایی هزينه بسيار سنگينی متحمل شدند. سربازان صرب و کروات، زنان مسلمان و حتی زنان صربی و کراواتی که با مسلمان ازدواج کرده بودند را برای تجاوز و قتل از سایر زنان جدا می كردند. که به قول خودشان مسلمانان را پاکسازی قومی کنند این در حالیست که علاوه بر تبعات هولناک تجاوزات جنسی برای زنان، بحران نسل كودكان نامشروع حاصل از جنگ یکی دیگر از تبعات جنگ بود.
در ژوئیه ۲۰۱۴ دادگاهی در هلند حکم داد که مسئولیت حقوقی قتل بیش از ٣٠٠ مرد و کودک مسلمان بوسنیایی در شهر سربرنینسا به دست صربها در سال ١٩٩۵ بر عهده دولت هلند است. سربازان هلندی این افراد را به صربها تحویل دادند. به گفته دادگاه، ارتش باید می دانست که آنها در صورت تحویل داده شدن به صربها کشته خواهند شد. دولت هلند به پرداخت خسارت به خانواده های این قربانیان محکوم شد. دادگاه، دولت هلند را در رابطه با کشتار بیش از ٧٠٠٠ نفر مسلمان دیگر که در اطراف پایگاه نظامی سربازان هلندی در سربرنیتسا پناه گرفته بودند مسئول ندانست.
خانواده قربانیان همه ساله به گرامی داشت کشتگان این حادثه می پردازد.
روسیه در طول روزهای اخیر مانع از تصویب قطعنامه ای شد که بر مبنای آن این رخداد به عنوان یک نسب کشی توصیف شود. روس ها از قدیم الایام از متحدین صرب ها در اروپا محسوب می شده اند.
پس از گذشت یک دهه از این حادثه فوق (قتل عام سربرنیتسا) بوریس تادیچ، رئیس جمهور وقت صربستان به عنوان اولین مقام عالی رتبه صربستان ضمن شرکت در مراسم دهمین سالگرد نسل کشی سربرنیتسا اعلام کرد برای ادای احترام به قربانیان این حادثه در مراسم بزرگداشت آنان شرکت نموده است. با این وجود هستند کسانی در صربستان که هم چنان از جانیانی هم چون ملادیج و کاراجیچ حمایت کرده و بدان ها افتخار می کنند. |
به گزارش دفتر منطقهای خبرگزاری تسنیم، «هویت برایان یی» مقام آسیاییتبار وزارت خارجه آمریکا طی روزهای گذشته از نگرانی خود پیرامون آنچه «تلاش روسیه برای استقلال منطقه صربنشین بوسنی و هرزگوین» نامید، پرده برداشت. نگاهی دقیق به موقعیت تاریخی بوسنی و هرزگوین، بویژه از زمان عقبنشینی تدریجی امپراتوری عثمانی از این منطقه در سال 1878 (1257 شمسی) نشان میدهد که روسها از هر راهی برای احیای قدرت دیرینه خود در بالکان استفاده میکنند.
در نیمه قرن چهاردهم میلادی امپراتوری قدرتمند عثمانی توانست با عبور از بخش غربی شهر قسطنطنیه (که نام آن توسط سلطان محمد فاتح به اسلامبول یا شهر اسلام تغییر کرد) وارد منطقه بالکان شود و پس از تصرف این منطقه، به سمت شمال غرب و مرکز اروپا، که مهمترین هدف عثمانی از آن رسیدن به شهر وین پایتخت امپراتوری خاندان هابزبرگ بود، پیشروی کند. تاریخدانان از جنایات عثمانی در این برهه زمانی، بویژه طی نبردهای سیطره بر صربستان و بوسنیوهرزگوین پرده برداشتهاند. با اینحال، بسیاری از این تاریخدانان بدون درنظرگرفتن پیشینه تاریخی مردم بوسنی در عدم وابستگی به هیچ یک از دو کلیسای کاتولیک و ارتدکس، اسلام آنان را نه به عنوان نتیجه انتخاب خودشان، بلکه ناشی از زور شمشیر عثمانی میدانند.

نقشه امپراتوری عثمانی در اوج قدرت، 1680 میلادی
دوران حکومت عثمانی در بالکان را باید دورانی پرفراز و نشیب در منطقه بالکان به شمار آورد. اگرچه طبیعی بود صربها به عنوان اسلاوهایی که صرفنظر از ارتباط نژادی، مذهبی و زبانی عمیق که با روسیه داشتند، در برابر دشمن اصلی روسیه در اروپا یعنی عثمانی قرار بگیرند اما این مقاومت در برابر زورگوییهای حاکمان دستنشانده بالکان محدود به صربها نماند و خود بوسنیاییها نیز اقدام به مقابله با حاکمان عثمانی کردند. در واقع باید گفت که زمینههای خروج عثمانی سالها پیش از دهههای آخر قرن نوزدهم در بالکان فراهم شده بود.
با این وجود و پس از سیطره امپراتوری اتریش- مجارستان بر این ناحیه و اختلافات موجود که نتیجه آن دو جنگ در بالکان بود، صربهای ملیگرا که به دنبال سیطره کامل بر بالکان با ایجاد یک حکومت ناسیونالیست تحت رهبری خود بودند، به دلیل اختلافات سرزمینی- سیاسی با اتریشیها، اقدام به ترور ولیعهد این کشور و همسرش در سارایوو کردند. پس از این واقعه، آلمان و عثمانی در کنار اتریش قرار گرفتند و روسیه تزاری، بریتانیا، فرانسه، ایتالیا و ژاپن نیز در برابر آنان صفآرایی کردند. گروه اول به نیروهای محور یا متحدین معروف شدند و گروه دوم لقب متفقین را به خود گرفتند. به این ترتیب جنگ جهانی آغاز شد.
معاهده ورسای دست آلمان، اتریش و عثمانی را از بسیاری از مناطقشان کوتاه کرد. پادشاهی متحد صربستان، اسلوونی و کرواسی شکل گرفت اما نامی از ناحیه بوسنیوهرزگوین که اکثریتی مسلمان داشت، در این نامگذاری ذکر نشد
اگرچه آلمان توانسته بود طی دو سال اول جنگ پیروز قاطع میدان باشد اما شبکههای وابسته به صهیونیسم بینالملل که از قدرتگیری آلمان به عنوان مرکز دشمنی با سرمایهداران یهودی در جهان میترسیدند، به انگلیس تضمین دادند که آمریکا را به عنوان دولت جدید متفقین وارد میدان جنگ کنند و در قبال آن، انگلیس از تشکیل دولت یهود در فلسطین حمایت کند. همزمان این سرمایهداران از انقلاب بلشویکی در روسیه حمایت کردند تا دولتی نزدیک به یهود تحت عنوان اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی به رهبری ولادیمیر ایلیچ یولیانف (ملقب به لنین) در پهنه وسیعی از اوکراین تا خاوردور شکل بگیرد. سرانجام نقشه صهیونیستها با موفقیت مواجه شد و نیروهای محور در جنگ اول جهانی شکست خوردند.
معاهده ورسای دست آلمان، اتریش و عثمانی را از بسیاری از مناطقشان کوتاه کرد. در پی تحولاتی گسترده در اروپا، که این معاهده نیز بخش مهمی از آنها را شکل میداد، پادشاهی متحد صربستان، اسلوونی و کرواسی شکل گرفت. همانطور که مشخص است، نامی از ناحیه بوسنیوهرزگوین که اکثریتی مسلمان داشت، در این نامگذاری ذکر نشد. با این وجود، نظامیان این اتحادیه سلطنتی، خطر قدرتافزون ایتالیا را به خوبی حس میکردند. این قدرت چند سال بعد، خود را با اشغال آلبانی به شکلی کاملا واضح به دیگر دولتهای بالکان نشان داد. احتمال وقوع جنگ در بالکان بالا بود. این در حالی بود که رابطه روسها پس از تشکیل رژیم کمونیستی شوروی با صربهای تحت حکومت پادشاهی یوگسلاوی کاهش پیدا کرده بود و تنها روابطی میان جریاناتی نظیر سازمان کمونیستهای یوگسلاوی با شوروی تحت حکومت ژوزف استالین برقرار بود. این روند تا آغاز جنگ دوم جهانی ادامه پیدا کرد.
پس از همپیمانی چند کشور با آلمان هیتلری نظیر رومانی، اسلواکی و مجارستان، شاه پیتر فرمانروای یوگسلاوی نیز در پی نزدیک شدن به آلمان و ایتالیا برآمد. با این حال، افسران عالیرتبه ارتش یوگسلاوی دست به یک کودتا زدند و پس از اخراج وی از کشور، حکومتی نزدیک به متفقین در بلگراد تشکیل دادند و پسرش را به عنوان پادشاه صوری روی کار آوردند. نیروهای نزدیک به پادشاه یوگسلاوی که طرفدار آلمان و ایتالیا بودند، از این دو کشور و دو متحدشان یعنی مجارستان و بلغارستان درخواست مداخله نظامی برای سرنگونی دولت تحت فرمان ارتش کردند. در نتیجه هیتلر، که پس از مشاهده اشغال کشورهای اروپای شرقی و حمله به فنلاند توسط استالین بدنبال مقابله نظامی با وی و پایان معاهده مولوتوف- ریبن تروپ بود، اجرای «عملیات بارباروسا» را چند ماه به تأخیر انداخت تا پس از آسوده شدن خاطرش از اوضاع موجود در بالکان، به سراغ شوروی برود. عملیات گسترده ارتش آلمان و سه کشور متحدش یعنی ایتالیا، مجارستان و بلغارستان ظرف چند هفته باعث تسلط کامل متحدین بر یوگسلاوی شد.
در این حال برخی فرماندهان ارتش یوگسلاوی اقدام به ایجاد گروههای مقاومت ضد آلمانی در نواحی مختلف این کشور کردند که رأس فرماندهی آنان را دو جریان شکل میدادند. نخستین گروه، چریکهای کمونیست نزدیک به شوروی تحت فرماندهی «مارشال یوسیپ تیتو» کروات بودند که از سوی مسکو حمایت میشدند. دومین گروه نیز شبهنظامیان ملیگرای صرب، موسوم به «چِتنیک» بودند که فرماندهی آنان را ژنرال «دراژا میخایلویچ» برعهده داشت.
نیروهای اوستاشه همان قدر که از صربها متنفر بودند، رابطه خوبی با مسلمانان بالکان یعنی مردم بوسنی و هرزگوین داشتند
این اتفاق در حالی افتاد که آلمانیها پس از تصرف یوگسلاوی، کرواسی را پس از چند قرن برای یک بار دیگر به عنوان دولتی مستقل در بالکان مطرح و یکی از متحدان کروات خود به نام «آنته پاولیچ» را به عنوان حاکم آن انتخاب کردند. با این وجود آلمانها و دوستان ایتالیاییشان اقدام به دستکاری در نقشه یوگسلاوی کردند. منطقهای که آلمانیها از آن با نام «دولت مستقل کرواسی» یاد میکردند، تمام کرواسی، بوسنی و هرزگوین و بخشهایی از صربستان امروزی را شامل میشد البته بخشهایی از اسلوونی در همسایگی این دولت جدید نیز تحت حاکمیت ایتالیا قرار گرفت. نیروهای نظامی این دولت با نام «اوستاشه» شناخته میشدند. به دلیل تجارب سخت با صربها و تمایلات سلطهطلبانه آنان بر کل اهالی بالکان در طول سالهای گذشته، نیروهای اوستاشه همان قدر که از صربها متنفر بودند، رابطه خوبی با مسلمانان بالکان یعنی مردم بوسنی و هرزگوین داشتند. این نفرت باعث شد در چند مورد اقدامات تنبیهی دستهجمعی از سوی آنان علیه صربها نظیر کشتار، قتل و غارت صورت بگیرد.

با این حال، علیرغم اینکه مارشال تیتو خود یک کروات بود، به دلیل تفکرات کمونیستی در برابر دولت مورد حمایت آلمان قرار گرفت. دراژا میخایلویچ ناسیونالیست نیز همین کار را کرد اما از آنجا که او یکی از حامیان ایده معروف نظریهپردازان بزرگ صرب پیرامون «تشکیلات صربستان بزرگ در بالکان زیر پرچم هویت صربی» بود، از 1941 با تأیید کامل سیاستمداران و فرماندهان صرب تصمیم به اجرای طرح خود مبنی بر «پاکسازی کامل یوگسلاوی از مسلمانان بوسنیاک و مسیحیان کاتولیک کروات» گرفت. در همین راستا از سال 1941 تا 1943، که تمرکز فعالیتهای ارتش آلمان و متحدانش به نبرد با شوروی در جبهه شرق رفته بود، یک سلسله نسلکشی وحشیانه از سوی چتنیکهای تحت فرمان میخایلویچ علیه مسلمانان بوسنیاک در مناطق بوکوویتسا، فوچا، سنجاک و... صورت گرفت. یک ماه پس از کشتار و تجاوز وحشیانه به مردان و زنان مسلمان در منطقه بوکوویتسا در حومه تومیسلاوگراد در ناحیه هرزگوین، حاج امین الحسینی مفتی اعظم فلسطین، که پس از مبارزات سیاسی با انگلیس و یهود توسط آنان از فلسطین تبعید و به آلمان هیتلری پناهنده شده بود، درخواست تأسیس یگانی مسلح متشکل از مسلمانان بوسنیایی را به مقامات آلمانی ارائه میکند. هدف او از این اقدام، جلوگیری از کشتار بیشتر مسلمانان توسط صربها بود (تا پایان جنگ دوم جهانی، حدود 100 هزار مسلمان توسط صربها قتل عام شدند.)

از آنجا که ارتش آلمان (ورماخت) فقط از نیروهای آلمانی تشکیل شده بود، تنها «وافن اس اس» که متشکل از نیروهای داوطلب حامی هیتلر از تمام ملیتها و ادیان بود، ظرفیت پذیرش این مسلمانان را داشت. به همین خاطر «هاینریش هیملر» فرمانده ارشد اس اس پس از هیتلر، با دریافت اخباری مبنی بر آمادگی بیش از 20 تا 30 هزار نیروی مسلمان برای پیوستن به اس اس با تأسیس این واحد، که «لشکر سیزدهم کوهستانی حنضر (خنجر)» نام گرفت، موافقت کرد. پس از تأسیس این لشکر در بهار 1943، کشتار مسلمانان بوسنیایی تا پایان جنگ دوم جهانی متوقف شد. با این وجود بخش قابل توجهی از نیروهای لشکر حنضر در ماههای آخر جنگ، طی نبرد با ارتش شوروی در مناطق شمال بالکان کشته شدند یا به اسارت درآمدند. دراژا میخایلویچ نیز به دلیل تغییر موضع و همکاری با افراد نزدیک به آلمانیها در اواخر جنگ، پس از پایان جنگ به همراه تعدادی از همرزمانش محاکمه و اعدام شد. نیروهای اوستاشه، که خود را در مرز اتریش به متفقین غربی تسلیم کرده بودند، تحویل مارشال تیتو و کمونیستها داده و بسیاری از آنان به همراه زنان و فرزندان خود اعدام شدند.
تنها کسی که توانست از موقعیت پس از جنگ در بالکان سود ببرد، مارشال تیتو بود. او دولت مورد حمایت آلمان را پس از شکست هیتلر، از میان برد و با وجود جنایات گسترده چتنیکها علیه مسلمانان و کرواتها، از طرح هر نوع اقدام قضایی علیه آنان خودداری کرد و تنها خواستار محاکمه و اعدام حاج امین الحسینی و متحدان مسلمانش در بوسنی به جرم همکاری با آلمانیها شد. با این حال، زیادهخواهیهای ژوزف استالین رهبر شوروی به حدی برای او، که خود را همرزم کمونیستهای شوروی میدانست، سنگین بود که تصمیم به کنار کشیدن از اردوگاه سرخ شوروی و ایجاد یک جریان مستقل از غربیهای لیبرال و روسهای سوسیالیست بگیرد اگرچه تیتو همواره خود را یک سوسیالیست میدانست. نتیجه این ایده، که بعدها با کمک سوکارنو و نهرو مقامات ارشد اندونزی و هند تقویت شد، ایجاد «جنبش عدم تعهد» بود.
با وجود اعلام اختلاف با کمونیستهای شوروی از سوی تیتو و مخالفت همزمان وی با پیمان ناتو و بلوک غرب، وی به سیاست مخالفت با فعالیتهای مذهبی، که جزو لاینفک نظامهای کمونیستی است، ادامه داد. در نتیجه این سیاست، بسیاری از مسلمانان متدین حاضر در بوسنی و هرزگوین، کوزوو و صربستان از رسیدن به مقامهای مهم در دولت یوگسلاوی منع شدند. عمده افراد مسلمان حاضر در دولت سوسیالیست یوگسلاوی از زمان تأسیس آن تا پایان آن در سال 1992 را افرادی تشکیل میدادند که تنها انتساب ظاهری به خانوادههای مسلمان داشتند علاوه بر اینکه هر نوع اعتراض به این موضوع نیز، همانگونه که عثمان برکا از فعالان سیاسی مسلمان تاریخ بوسنی شرح داده است، عواقبی سنگین برای فرد معترض داشت.

مرگ مارشال تیتو در سال 1980، یک سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران، باعث شد تمام شکافهای موجود میان اهالی جمهوریهای یوگسلاوی (بوسنی و هرزگوین، صربستان و مونتهنگرو، کوزوو، کرواسی و اسلوونی) فعال شود. مدت کوتاهی پس از پیروزی انقلاب اسلامی، «علی عزت بگوویچ» که از فعالان مسلمان منطقه بوسنی بود، به همراه چند تن از دوستان دیگرش از فعالان سیاسی مسلمان یوگسلاوی به تهران آمد تا شرایط ایران را پس از پیروزی انقلاب اسلامی از نزدیک ببیند. این سفر باعث شد وی و دوستانش پس از بازگشت به یوگسلاوی، محاکمه و زندانی شوند.
بوسنی و هرزگوین با اکثریتی مسلمان، قصد داشت کشورشان اولین کشور مسلمان در اروپا باشد که اعلام استقلال میکند؛ اما صربها همانگونه که پیش از این نیز طی جنگ جهانی دوم، اقدام به کشتار مسلمانان برای پاکسازی منطقه از جمعیت غیرصرب جهت تحقق اهدافشان برای رسیدن به صربستان بزرگ کرده بودند، این بار نیز همان استراتژی را در پیش گرفتند
فروپاشی شوروی و یوگسلاوی به فاصلهای کمتر از یک سال رخ داد. با این حال، برخلاف شوروی که جنگی درنگرفت، صربها برای حفظ یکپارچگی یوگسلاوی، این بار زیر پرچم هویتی صربی، همانطور که دراژا میخایلویچ طی جنگ دوم جهانی در سر داشت، وارد جنگ با دیگر همسایگان خود شدند که مهمترین آنان، نبرد با مردم مسلمان در بوسنی و هرزگوین بود. این سرزمین با اکثریتی مسلمان، که رهبران دینی و سیاسی آن پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران سعی میکردند از آن الگوبرداری کنند، قصد داشت کشورشان اولین کشور مسلمان در اروپا باشد که اعلام استقلال میکند. صربها همانگونه که پیش از این نیز طی جنگ جهانی دوم، اقدام به کشتار مسلمانان برای پاکسازی منطقه از جمعیت غیرصرب جهت تحقق اهدافشان برای رسیدن به صربستان بزرگ کرده بودند، این بار نیز همان استراتژی را در پیش گرفتند تا هم به گستره سرزمینی خود وسعت بدهند هم مانع از تشکیل کشوری مسلمان و نزدیک به ایران در اروپا شوند.
برخلاف تصور صربها، کشتارهای آنان باعث شد که نیروهای ارتش تازهتأسیس بوسنی و هرزگوین با قدرت و عزم بیشتری برای سرنگون کردن شبهنظامیان صرب وارد عمل شوند. تأثیر عملیاتهای ارتش بوسنی و متحدان مسلمانش، بویژه رزمندگان ایرانی و لبنانی، باعث شد که بخش قابل توجهی از مناطق اشغالی از کنترل صربها خارج شود و مهمترین شهرهای دارای جمعیت صرب در بوسنی یعنی «بانیالوکا» و «پریدور» در آستانه پاکسازی توسط ارتش بوسنی قرار بگیرد. در همین زمان بود که آمریکا با واسطهگری ریچارد هالبروک وارد معرکه شد تا معاهده صلحی را به بوسنیاییها تحمیل کند تا از ایجاد کشوری با هویت مسلمان در غرب جلوگیری کند. اظهارات ژنرال راسم دلیچ فرمانده کل نیروهای مسلح بوسنی و هرزگوین در کتاب خاطرات خود از حوادث زمان جنگ با صربهای مورد حمایت صربستان و روسیه، کاملا این موضوع را تأیید میکند.

در نتیجه معاهده صلحی که به دلیل مکان امضای آن، یعنی شهر دِیتون در ایالت اوهایو در آمریکا، معاهده صلح دیتون نام گرفته است، بوسنی از یک جمهوری تبدیل به یک کنفدراسیون شد. این کنفدراسیون از دو جمهوری صرب- مسلمان تحت عنوان جمهوری صرِبسکا و یک جمهوری مسلمان- کروات با نام جمهوری بوسنی و هرزگوین تشکیل شده است. جمهوری صربسکا دارای دو پایتخت سارایووی شرقی و بانیالوکا است. پایتخت جمهوری بوسنی و هرزگوین نیز شهر تاریخی سارایوو است.
اگرچه بیشتر روابط مسلمانان بوسنی با کشورهای اسلامی است اما این ارتباط به حدی نیست که جلوی نفوذ صربستان و کرواسی، که به تبع آن راه نفوذ برای روسیه به عنوان حامی صربها و آمریکا به عنوان حامی کرواتها فراهم میشود، را بگیرد
معاهده صلح دیتون اگرچه به زعم آمریکاییها جنگ را متوقف کرد اما نتوانست بسیاری از مشکلات دیگر، که بویژه طی جنگ آغاز شد، را در بوسنی حل کند. هماکنون سیستم ریاستجمهوری در بوسنی به گونهای است که هر هشت ماه، قدرت بین یک مسلمان، یک کروات و یک صرب دست به دست میشود و به خاطر همین موضوع، هیچ تضمینی مبنی بر ثبات سیاسی- اقتصادی در این کشور وجود ندارد. این اتفاقات در حالی است که نیروهای ناتو و نظامیان وابسته به اتحادیه اروپا و سازمان ملل نقشی مهم در ساختار دفاعی بوسنی و هرزگوین ایفا میکنند و بوسنی نتوانسته است ارتشی قدرتمند و در عین حال مستقل از خود داشته باشد به گونهای که هر نوع تصمیمگیری نظامی مهم در این کشور، بر اساس روابط موجود میان قدرتهای خارجی و در رأس آنان پیمان ناتو به رهبری آمریکا از یکسو و روسیه از سوی دیگر تعریف میشود. مشارکت نیروهای بوسنیایی در اشغال کشور مسلمان افغانستان را باید بخشی از این فرایند به شمار آورد. این در حالی است که مسلمانان افغان نقش مهمی در کمک رسانی به ارتش بوسنی طی جنگ با صربها ایفا کردند. در واقع باید گفت تنها عنصر مهم و ثابت در وضع موجود در بوسنی، نقش آمریکا و اتحادیه اروپا از یکسو و روسیه از سوی دیگر است. روسها به دلیل داشتن مذهب ارتدکس، نژاد اسلاو و ریشههای زبانی مشترک با صربها، نقش مهمترین حامی آنان را در شرایط کنونی جهان، اروپا و بالکان ایفا میکنند. اگرچه در زمان حکومت تیتو، اختلافات گستردهای بر سر مسائل عقیدتی- سیاسی- اقتصادی میان بلگراد و مسکو وجود داشت اما طی جنگ بوسنی و پس از آن، روسیه نشان داد که به هیچ وجه حاضر به رها کردن مهمترین متحد سیاسی- دینی- نژادی- اقتصادی خود در بالکان نیست. این موضوع حتی شامل حمایت از صربهای ساکن در بوسنی نیز میشود.
به دلیل وجود دو جمهوری صرب- مسلمان و کروات- مسلمان در بوسنی و هرزگوین، این حالت پیش آمده است که هر یک از طرفین کروات یا صرب، منافع همنژادان خود در صربستان و کرواسی را نیز در تصمیمات سیاسی، اقتصادی و فرهنگی، اعم از داخلی یا خارجی، لحاظ میکند. اگرچه بیشتر روابط میان مسلمانان با کشورهای اسلامی با ترکیه، سپس رژیم سعودی و سپس ایران است اما این میزان ارتباط به حدی نیست که جلوی نفوذ صربستان و کرواسی، که به تبع آن راه نفوذ برای روسیه به عنوان حامی صربها و آمریکا به عنوان حامی کرواتها فراهم میشود، را بگیرد.

پیوستن مونتهنگرو به ناتو باعث شده است که روسیه برای حفظ قدرت خود در بالکان جهت از دفاع از مهمترین متحد خود در این منطقه یعنی صربستان، تلاش خود را برای جداسازی منطقه صربسکا در بوسنی، همانطور که در مورد منطقه کریمه در اوکراین اجرا کرد، به کار بگیرد
با وجود این ترکیب سیاسی در بوسنی، تاکنون صربها نتوانستهاند منطقه صربسکا را از بوسنی جدا و به صربستان الحاق کنند گرچه هر چند سال یکبار این موضوع تکرار میشود. با این حال صحبتهای اخیر مقام وزارت خارجه آمریکا پیرامون طرح روسیه را نباید به عنوان تکراری بر اخبار سالهای گذشته به حساب آورد. روسیه پس از وقوع بحرانهای سیاسی- نظامی در اوکراین همزمان با گسترش ناتو در مرزهای شرق لهستان با روسیه و همینطور ورود ارتشهای غربی به اردن جهت پشتیبانی گسترده از عملیات تروریستها در جنوب و مرکز سوریه، به دنبال راهکاری است تا قدرت خود را در برابر آمریکا افزایش دهد. موضوع پیوستن مونتهنگرو به ناتو باعث شده است که روسیه برای حفظ قدرت خود در بالکان جهت از دفاع از مهمترین متحد خود در این منطقه یعنی صربستان، تلاش خود را برای جداسازی منطقه صربسکا در بوسنی، همانطور که در مورد منطقه کریمه در اوکراین اجرا کرد، به کار بگیرد. این راهکار بخشی از مقابله روسیه با پیوستن کشورهای بالکان به پیمان ناتو است که نتیجه جز محاصره صربستان توسط پیمان ناتو برای مسکو نداشته است.
اگرچه آمادگی روسیه برای حمایت از صربهای بوسنی در به اصطلاح همهپرسی جدایی از این کشور کاملا مشخص است اما تنها زمان و وقایع میدانی مشخص میکند چقدر مسکو توان تحمل تبعات سنگین ناشی از این اقدام، که به طور بالقوه باعث آغاز جنگ دوم میان بوسنیوهرزگوین با صربستان و صربهای مورد حمایت بلگراد در این کشور خواهد شد، را داراست.
ژوسف بروز تیتو (به اسلاوی: Јосип Броз Тито) (زاده ۷ مه ۱۸۹۲ - درگذشته ۴ مه ۱۹۸۰) رئیس جمهور یوگسلاوی و رهبر اتحادیه کمونیستهای یوگسلاوی بود. او دولتی که خود پس از جنگ جهانی دوم تأسیس کرد را «کمونیست» مینامید، اما از شوروی مستقل بود. او سپس یکی از رهبران «جنبش غیرمتعهدها» شد. او که از کُرواتها بود در سالهای جنگ جهانی دوم رهبری نبردهای پارتیزانی با نیروهای آلمانی را برعهده داشت. اندکی پس از مرگ وی، یوگسلاوی دچار فروپاشی سیاسی شد. وی همچنین به دریافت جایزه دلاوری نظامی لهستان (ویرتوتی میلیتاری) نائل شد. ژوزف بروز تیتو در ۴ مه ۱۹۸۰ سه روز پیش از ۸۸ سالگی اش درگذشت.
او در شهر کوچک یوزیپ بروزویچ در کامرویچ کرواسی به دنیا آمد که آن زمان جزئی از امپراطوری اتریش - مجارستان (خاندان سلطنتی هابسبورگ بر آن سلطنت میکردند) در منطقه کوچک زاگورجه بود. او فرزند هفتم خانواده فرانجو و ماریجا بروزویچ بود. پدرش فرانجو (فرانکو) یک کروات بود و هنگامی به دنیا آمدن یوسیپ (جوزف) آنها در اسلونی زندگی میکردند. پس از گذراندن دوران ابتدایی مدرسه او به مدرسه کامرویک رفت و در سال دوم تحصیلی در سال ۱۹۰۵ مردود شد و دیگر مدرسه نرفت. در سال ۱۹۰۷ به مناطق روستایی اطراف رفت و به عنوان یک شاگرد مکانیک در سیساک مشغول به کار شد. در همین سالها بود که با طبقه کارگری آشنا شد و برای اولین بار روز اول ماه می (روز جهانی کارگر) را همراه دیگر کارگران جشن گرفت. در سال ۱۹۱۰ به طور همزمان به اتحادیه کارگران فلزکار و حزب سوشیال دمکراتکرواسی و اسلونی پیوست. بین سالهای ۱۹۱۱ تا ۱۹۱۳ به نحوی غیر پیوسته به کار در شهر دیگر مانندبوهم، مونیخ، مانهیم (جایی که او برای شرکت بنز مشغول به کار شده بود) سپس به وینر اتریش رفت و به عنوان آزماینده رانندگی برای شرکت دایملر مشغول به کار شد.
در مه سال ۱۹۱۲ او جایزه نقره مسابقه شمشیر بازی بوداپست را از آن خود کرد. در پاییز سال بعد نیز در ارتش اتریش-مجارستان اسمنویسی کرد که تقریباً با جنگ اول جهانی همزمان شد. او که باید برای خدمتش به رم میرفت پس از چندی به واسطه تبلیغات سیاسی (پروپاگاندا)ضد جنگ به زندان افتاد. در سال ۱۹۱۵ او را برای جنگ با روسیه به سمت جبهه شرقی در گالیسیا فرستادند. در آنجا بود که خودش را به عنوان سربازی نمونه از دیگران متمایز کرد و نامزدِ نشانِ لیاقت شد. در عید پاک سال ۱۹۱۵ به صورت جدی زخمی و توسط روسها دستگیر شد.
پس از بازگشت، فوراً به حزب کمونیست یوگسلاوی پیوست. حزب کمونیست یوگسلاوی گسترش شدید سیاسی علیه پادشاهی حاکم را در پی داشت. در انتخابات کمونیستها توانستند ۵۹ کرسی را از آن خود کنند و به عنوان سومین حزب بزرگ شناخته شوند. به هر حال، حکومت پادشاهی نمیتوانست کمونیستها را تحمل کند و آنها را به صورت قانونی بپذیرد. در سال ۱۹۲۱ تمام کرسیهای کسب شده از جانب کمونیستها لغو شد و به صورتی علنی در جریان انتخابات تقلب به عمل آمد؛ ولی او کارش را به صورتی محرمانه ادامه داد با این که میدانست فشار زیادی از جانب حکومت بر کمونیستها وارد میشود. در سال ۱۹۲۵ به کولاجویچ رفت جایی که برای اولین بار در یک شرکت کشتی سازی مشغول به کار شده بود. او را به عنوان رهبر حزب برگزیدند و او یک اعتصاب کارگری را در همان زمان رهبری کرد.
سپس به بلگراد رفت و در یک کارخانه تولید قطار بین شهری مشغول به کار شد و به عنوان یکی از اعضا اداری اتحادیه برگزیده شد ولی بیرونش کردند و او به زاگرب پناه برد جایی که به عنوان منشی اتحادیه فلزکاران کرواسی برگزیده شد. در سال ۱۹۳۴او یکی از اعضای دفتر سیاسی مرکزی کمونیسم یوگسلاوی شد و سپس در اتریش، وین مستقر شد و در همانجا بود که به تیتو معروف شد.
در سال ۱۹۳۵ به اتحاد جماهیر شوروی سفر کرد و به مدت یک سال در بخش بالکان مشغول به کار شد و به عنوان یکی از اعضای حزب کمونیست شوروی و پلیس مخفی شوروی پذیرفته شد. در سال۱۹۳۶ کمینترن کامراد والتر و تیتو را برای تطهیر (تصفیه کردن، اخراج یا کشتن) حزب به یوگسلاوی فرستاد. در سال ۱۹۳۷ میلان کورکیچ که دبیر کلی حزب کمونیست یوگسلاوی را در دست داشت به دستور استالین در مسکو کشته شد و در پی آن تیتو در پست دبیر کل حزب کمونیست یوگسلاوی به جای میلان کورکیچ نشست.
در ۶ آوریل ۱۹۴۱ آلمان، ایتالیا و مجارستانیها یک حمله را علیه یوگسلاوی تدارک دیدند. ابتدا آلمانیهای نازی از سه جانب به پایتخت یوگسلاوی سابقبلگراد حمله کردند. در همان حال لوفتوافه (هواپیمایی آلمان) بلگراد و دیگر شهرهای بزرگ یوگسلاوی را بمباران کرد. براثر این حمله همهجانبه، نظام سلطنتی یوگسلاوی به یکباره فرو ریخت و متعاقباً در هفدهم آوریل شاه پیتر دوم و دیگر اعضای خانواده سلطنتی از یوگسلاوی گریختند. الباقی افراد باقیمانده نظامی یوگسلاوی فرستادههای آلمان را در بلگراد ملاقات کردند و با سرعت پیشنهاد عدم مقاومت نظامی را پذیرفتند. صلح موقت در آن شرایط بسیار سخت بود و متحدین سعی در تجزیه یوگسلاوی کردند. آلمان شمال اسلونی را اشغال کرد در همان حال نیز یک حرکت نظامی هدایت شده را به سوی صربستان انجام داد و یک دولت دست نشانده خود را در آنجا به حکومت رساند. در آن زمان کرواسی مستقل، بسیار وسیع تر از کرواسی امروز بود و شامل بوسنی و هرزگوین نیز میشد. موسیلینی نیز باقیمانده کوزوو و اسلونی و بخش اعظمی از ساحل دالماتیا (واقع شده در کرانه دریای آدریاتیک) را به چنگ آورد و همچنین بر بخش تازه استقلال یافته مونته نگرو نیز مسلط شد و دولتی دست نشانده خود را در آن به حکومت رسانید و همچنین به بخش مستقل کرواسی که قدرت کمی در آن زمان برایش باقیمانده بود، پادشاهی را اعطا کرد. مجارستان نیز ارتش سوم مجار را برای تصرف وج ودیا در شمال صربستان اعزام کرد و بعدها با اهرم قدرت توانست قسمتهای بارانجا، باچا، مدیمورج و پره کمورجا بلغارستان را به خود ضمیمه کند و در همان زمان بود که توانست کمبودیه را نیز به لیست بلند بالای تصرفات خود بیفزاید.
تیتو ابتدا به حمله آلمانیها به یوگسلاوی واکنش نشان داد و با چاپ یک رساله در ۱۹۴۱ مردم را علیه حمله خارجیها به اتحاد فراخواند. در ژوئیه ۱۹۴۱ بعد از حمله آلمان به شوروی (عملیات بارباروسا) تیتو اعضا کمیته مرکزی حزب کمونیست را فراخواند تا جلسهای در مورد وضع موجود برگزار کنند. در یکی از همان روزها بود که پارتیزانهای یوگسلاوی گروه پارتیزانی سیزاک را شکل دادند (اولین گروه مقاومت اروپایی). این گروه در جنگلهای بروزویک نزدیک سیزاک کرواسی شکل گرفت و نقطه شروعی بر اتحاد علیه متفقین بود.
در اولین دوره تیتو و پارتیزانها (که سیاست پان-یوگسلاو را دنبال میکردند) با جنبش چتنیک که از جانب صربهای حاکم رهبر میشدند و با متفقین هم دست شده بودند، مواجه شدند. پس از سپری شدن زمان کوتاه اتحاد، به یکباره گروه دو تکه شد و گروههای جدید با هم شروع به جنگ کردند. به تدریج، گروه چتنیک با متحدین برای نابودی پارتیزانها هم دست شد تا تیتو و گروهش را نابود کنند. پارتیزانها به سرعت به موفقیت رسیدند و توانستند بخشی از یوگسلاوی را مستقل گردانند. عملیات پارتیزانی، آلمان را تحریک کرد تا تلافی کند و برای همین 'به ازاء هر سرباز آلمانی که کشته میشد، یکصد نفر از شهروندان یوگسلاوی را کشتار میکرد.
در منطقه آزاد شده، پارتیزانها مردم را به کمیتههایی سازماندهی میکردند تا به عنوان دولتی غیر شخصی عمل کنند. تیتو در تأسیس کنسول ضدفاشیسم و کمیته آزادسازی یوگسلاوی که در سال ۱۹۴۲ تأسیس شده بود نیز نقش رهبری را ایفا کرد و بعدها نیز به عنوان رهبر همین کمیته انتخاب گردید. نماینده جنبش مقاومت، اصولی را در دو بخش برای سازماندهی کردن دوباره کشور انتشار داد و تصمیم بر فدرالی و بخش بخش اداره کردن یوگسلاوی گرفت، این زمانی بود که تیتو به عنوان رهبر کمیته انتخاب شده بود.
به هر حال، با رشد احتمال حمله متفقین به کشورهای بالکان، متحدین شروع به توطئه چینی برای نابودی پارتیزانها کردند. آلمانیها چندین حمله سنگین را برای نابودی مقر پارتیزانها و بیمارستانهای سیار تدارک دیدند. بزرگترین حملاتی که علیه پارتیزانها صورت گرفت ابتدا جنگ نروتوا (که چتنیکها نیز در کنار آلمانیها در آن میجنگیدند) و جنگ سات جسکا (چهارمین یا پنجمین جنگ ضد پارتیزانی) نزدیک به ۲۰۰٬۰۰۰۰ هزار سرباز را شامل میشد. در جنگ سات جسکا کمی مانده بود که پارتیزانها را دوره کنند ولی سازماندهیهای سیال پارتیزانها باعث شد آلمانیها در آن جنگ عقبنشینی کنند. آلمانیها همچنین سه بار اقدام به ترور تیتو کردند:
پس از آن نیز پارتیزانها همچنان با شوق و شور تمام در طول ژانویه و ژوئن ۱۹۴۳ به آلمانیها حمله میکردند و همچنین کشورهای متفق نیز از آنها حمایت به عمل میآوردند. در ۱۹۴۳ در کنفرانس تهرانشاه پیتر دوم، فرانکلین روزولت رئیس جمهور وقت آمریکا، چرچیل نخست وزیر انگلیس به همراه نخست وزیر شوروی استالین تیتو و پارتیزانها را به طور رسمی به رسمیت شناختند. این کار متفقین باعث گشت تا چتربازان در پشت خطوط متحدین به کمک نیروهای پارتیزانی گسیل شوند. در هفدهم ژوئن ۱۹۴۴ در جزیره دالماسی معاهدهای به امضا رسید که طبق آن شاه پیتر دوم و تیتو با هم متحد شدند و دولتی واحد را تشکیل دادند. این معاهده به معاده «تیتو شابازیک» معروف شد.
در سپتامبر ۱۹۴۴ آژانس تلگراف شوروی گزارش داد که تیتو با شوروی معاهدهای را امضا کرده و به ارتش شوروی اجازه ورود موقتی به خاک یوگسلاوی را داده است. ارتش سرخ برای این به خاک یوگسلاوی میآمد تا در مناطق شمال شرقی یوگسلاوی دست به عملیات بزند. با این استراتژی، جناح راست، به وسیله کشورهای متفق برای پارتیزانها ایمن شد و همچنین منجر به یک حمله موفق از جانب متفقین بر ضد آلمان شد که آنها را از مرزهای یوگسلاوی بیرون راند.
معروفترین همسرش ژاوانکا بروز بود. تیتو در سال ۱۹۵۲ زمانی که ۵۹ سال داشت با این زن ۲۷ ساله ازدواج کرد. ازدواج شرطی آنها که جزئیاتش نامعلوم ماند، توسط تیتو پذیرفته نشد. بروز که دختری بیست و چند ساله بود و روحیهای شاد و فعال داشت، همیشه از جانب تیتو ی مسن مورد تمسخر و نکوهش قرار میگرفت و مراوده آن دو با یکدیگر زیبا و دلپذیر نمینمود. اما به هر عنوان نامش به عنوان اولین زن یوگسلاو در تاریخ حک شده است. آنها در سال ۱۹۷۰ از یکدیگر جدا شدند ولی پس از مرگ تیتو او به طور رسمی در مراسم خاکسپاری تیتو به عنوان همسرش حضور یافت و بعدها نیز ادعای میراث به جا مانده از تیتو را کرد. این زوج بچهای نداشتند.

۱۹۵۶ سالی بود که در آن جهان ترک برداشت دو رویداد در اکتبر و نوامبر ۱۹۵۶ رخ داد که مردم آن روزگار را تکان داد و سبب بوجود آمدن پژواکی گردید که اثرات آن هنوز محسوس است انقلاب مجارستان سلطه اتحاد جماهیر شوروی در بلوک شرق را زیر سئوال برد
۱۹۵۶ سالی بود که در آن جهان ترک برداشت. دو رویداد در اکتبر و نوامبر ۱۹۵۶ رخ داد که مردم آن روزگار را تکان داد و سبب بوجود آمدن پژواکی گردید که اثرات آن هنوز محسوس است. انقلاب مجارستان سلطه اتحاد جماهیر شوروی در بلوک شرق را زیر سئوال برد در بلوک غرب، بریتانیا، فرانسه و اسرائیل، جهت مداخله در منطقه کانال سوئز و شکست دادن ناسیونالیسم عربی ناصر، با یکدیگر همپیمان شدند. از دید برخی که درین دوران زندگی میکردند، هر دوی این مداخلهها برای "شرق" و "غرب" به یک میزان فضاحتبار بود. هر کدام از این دو اردوگاه ادعا داشت که تنها خود مظهر و مدافع خوبیهاست و اردوگاه دیگر بدیها و شرارت را نمایندگی میکند. این دو حادثه حتٌی برخی را در درون این دو اردوگاه وادار به عکس العمل کرد. جان فاستر دالس به آیزنهاور گفت که چقدر تراژیک است در زمانیکه تمام سیاست اتحاد جماهیر شوروی در ورشکستگی و سقوط است، بریتانیا و فرانسه به روش شوروی در جهان عرب متوسل گردیدند. از طرف دیگر در مسکو سفیر بریتانیا گزارش داد، که بحران سوئز همچون هدیهای الهی است که افکار عمومی را از مجارستان به سمتی دیگر معطوف کرد. بحران سوئز این فرصت را برای شوروی فراهم آورد که از نظر اخلاقی در مقامی برتر در سازمان ملل و جهان عرب قرار گیرد . هر دو امپریالیستهای از نو جان گرفتهای بودند، که با توسٌل به تبلیغات و مخدوش کردن افکار عمومی میکوشیدند تسلط خود را بر حوزهی نفوذ خود مستحکم تر کنند.
بسیاری از مردم چنین احساس میکنند که بحران سوئز تأثیر مهمتری بر رویداهای امروزین گذارده است. سردرگمی و لغزشهای کنونی آمریکا در عراق تکرار خطاهای امپریالیسم بریتانیا و فرانسه در گذشته است. اما اتحاد جماهیر شوروی فروپاشید و هماکنون روسیه رقیب ضعیفی در برابر آمریکا هست، و این دو چنین وانمود میکند که سالگرد انقلاب مجارستان از اهمیت کمتری برخوردار باشد.
رویدادهای مجارستان در سال ۱۹۵۶ هنوز حائز اهمیت است. این رویدادها کمک کردند تا این دروغ که اتحاد جماهیر شوروی بدیل واقعی برای امپریالیسم غرب است آشکار شود. علاوه بر آن، این رویدادها ظرفیت بالقوه مردم عادی برای تلاش جهت به دست گرفتن کنترل زندگیشان را نشان دادند. تشکیل کمیتههای کارخانه و شوراهای کارگری جهت دفاع از خود و توسط کارگران مجارستانی در سال ۱۹۵۶، توهمٌی که میلیونها کارگر و دهقان در سراسر جهان به اشتباه به آن دچار بودند، یعنی وفاداری در برابر رژیمی که خود را سوسیالیست مینامید، زدود. در دوناپن تله (Dunapentele)، استالینواروس (Sztalinvaros) سابق، شورای کارگران که در برابر ارتش سرخ قرار گرفته بود اعلام کرد: "دوناپن تله سوسیالیستترین شهر در مجارستان است. ساکنین آن کارگراناند و همه قدرت در دست آنهاست. تمام منازل توسط کارگران ساخته شده است. این کارگران از شهر در "برابر تهاجم فاشیستی و نیز در برابر سربازان شوروی دفاع خواهند کرد"
درهم کوبیده شدن کارگران مجارستان توسط تانکهای T۵۴ روسی جنبش کمونیستی را در سراسر جهان منشعب کرد. احزاب کمونیستی رسمی بر اعتقاد خود باقی ماندند، اما بیرون از بلوک شوروی، شکافهایی پدیدار گردید، و احزاب کمونیست شروع بفاصله گرفتن از سیاستهای شوروی کردند. این تحولاب منتهی به شکلگیری چپ نوینی شد که این ایده که، تنها دو گزینهی مسکو و واشنگتن وجود دارد، را رد میکرد. اریک هابسبام (Eric Hobsbawm) نوشت مجارستان بحران روانی جمعی در احزاب کمونیست ایجاد کرد. هابسبام از این بحران بهبود یافت و وفادار باقی ماند. اما برای دیگران چنین نبود آنها در جستجوی بازسازی سوسیالیسمی اصیلتر و بدیلی از میان "دود و آتش بوداپست" بر آمدند. اگر آنها نمیتوانستند در مورد اینکه این سوسیالیسم اصیل چیست توافق داشته باشند، ولی بر روی این نکته که این سوسیالیسم را نمیتوان در مسکو (و بعدها در پکن) یافت توافق داشتند. جائیکه در آن فقط کارگران به اسم در حاکمیت بودند، رژیمی که بیرحمانه به منافع آنان بی اعتناء بود.
برای روشنتر شدن رویدادهای سال ۱۹۵۶ در مجارستان لازم است کمی به رابطهی این کشور با اتحاد جماهیر شوروی بپردازیم. موضع رسمی حزب کمونیست مجارستان این بود که دخالت نظامی روسیه "مقابله با ضد انقلاب و فعالیتهای فاشیستی" بود. این مداخله بخشی از مبارزه علیه امپریالیسم غرب به رهبری آمریکا بود. برخی نیز خروشچف را مورد سرزنش قرار میدادند. آنان میگفتند که فساد در مسکو پس از مرگ استالین شکل گرفت. اکنون آنان میگفتند که اگرچه استالین اشتباهاتی را مرتکب شد، آنچه که راجینی پلامه دات (Rajini Plame Dutt) که یک استالینیست بود به "لکههایی بر خورشید" تشبیه میکند؛ اما سوسیالیسم روسی اساسا در سلامت بود. چنین نظری برای پیتر فرایر (Peter Fryer) هیچ معنایی نداشت. فرایر روزنامهنگار کمونیستی بود که جهت تهیهی گزارش برای تأئید مواضع حزب کمونیست بریتانیا به مجارستان فرستاده شده بود. آنچه او در آنجا دید زندگیش را تغییر داد و نوشتههای او را یکی از ناشناخته ترین، اما بهترین تحلیل-های یک انقلاب کرد:"رویدادهای مجارستان یک نقشه فاشیستی نبود، بلکه در حقیقت انقلاب اکثریت وسیعی از مردم علیه حکومت استبدادی بوروکراسی استالینیستی بود".
دیدگاه دیگری که امروزه محبوبتر است، معتقد است که اتحاد جماهیر شوروی یک دولت سوسیالیستی بود واین اقدام آن کشور نشان میدهد که سوسیالیسم نمیتواند کارآمد باشد. این دیدگاه معتقد است که پوسیدگی در زمان لنین و حتی پیش از آن، ریشه دوانیده بود. سوسیالیسم رویائی است که محکوم است همیشه به دیکتاتوری و سرکوب ختم شود. اگر سوسیالیسم زمانی بخواهد تحقق یابد، تنها از طریق مصالحه با سرمایهداری و انجام اصلاحات در اینجا و آنجاست. این جاده از لنین به استالین انحرافی نداشته است.
اما این دیدگاه نمیتواند توضیح دهد چرا استالین بسیاری از بهترین رفقای نزدیک لنین را کشت و بسیاری از ایدههایی را که الهامبخش مردم در ۱۹۱۷ بود واژگونه کرد. همچنین این دیدگاه نمیتواند نحوه عمل رژیمهای پیاپی شوروی را توضیح دهد. برای توضیح این موارد ما بایست گسستی را که در تاریخ روسیه رخ داد بشناسیم. آنچه به رویدادهای سال ۱۹۵۶ در مجارستان منتهی شد نتیجه منطقی ۱۹۱۷ و یا لنین نبود. بلکه نتیجه منطقی ضد انقلاب استالینی بود.
پیروزی استالین در پایان دهه ۱۹۲۰ تنها پیروزی یک شخص و یا حتی یک بوروکراسی نبود بلکه در واقع میراث انقلاب روسیه را از بین برد و ماهیت دولت شوروی را تغییر داد. ۱۹۱۷ تلاشی واقعی برای ساختن سوسیالیسم از پایین و آغاز فرآیند انقلاب جهانی بود. اما تحت تاثیر جنگ داخلی نقش طبقه کارگر به لحاظ اقتصادی، سیاسی و اجتماعی متلاشی شد. بدین سان انقلاب رو به انحطاط گذاشت. کسب قدرت توسط استالین بازتابی از این واقعیت است. در حالی که رژیم هنوز از نام سوسیالیسم استفاده میکرد، هدف انقلاب جهانی کنار گذاشته شد. ازنخستین برنامه پنج ساله، نیاز به پیشی گرفتن از غرب براساس شرایط رقابت در سیستم جهانی، نیرو و انگیزه محرکه شد. رقابت در واقع، به معنای رقابت نظامی و اقتصادی بود. روسیه در رقابت با غرب زنده باقی ماند. اما مردمی که هزینهی این رقابت را پرداختند کارگران و دهقانان عادی روسی بودند که برای انباشت سرمایه تحت فشار بودند و اعتراضات آنها به طرز بیرحمانهای سرکوب میشد. این سوسیالیسم نبود. بلکه شکلی از سرمایه داری دولتی بود که در آن دولت روسیه تحت رهبری استالین، نقشی را ایفا میکرد که مارکس در کاپیتال برای سرمایه داران قائل شده بود. "انباشت کنید، انباشت کنید! یعنی موسی و پیامبران!... در نتیجه پسانداز، پسانداز، یعنی باز پس گرفتن بیشترین میزان ممکن ار ارزش اضافی؛ یا تولید اضافی؛ برای سرمایه! انباشتن بخاطر انباشتن، تولید بخاطر تولید..." (۵).
پس از شکست نازیها در سال ۱۹۴۵، کنترل اروپای شرقی بدست استالین افتاد. همزمان با آغاز جنگ سرد فشار رقابت اقتصادی و نظامی بر هر یک از اقمار شوروی نیز وارد آمد. بار دیگر کارگران تمام کشورهای این بلوک تحت فشار بودند تا منابع و امکانات را برای بازسازی روسیه و توسعه زیربنای صنایع سنگین نیروهای مسلح و کشورهای خود فراهم کنند. در میان کشورهای بلوک شرق شرایط در مجارستان از همه بدتر بود. در آنجا ماتایاس راکوزی (Matayas Rakosi) که یک استالینیست وفادار بود، تلاش در جهت کسب رضایت ارباب خود را داشت. میزان انباشت افزایش یافت. "تمرکز سیاست اقتصادی کوشش برای دست یافتن به حداکثر انباشت سرمایه بود... در طول اولین برنامه پنچ ساله بعوض ۵-۶ درصد انباشت سرمایه، سطح انباشت سرمایه ۳۵ درصد از در آمد ناخالص ملی بود. انباشت اجباری، در خدمت هدف صنعتیسازی اجباری بود" دادگاههای نمایشی برای مخالفین در چارچوب حزب کمونیست استالینیستی مجارستان بر پا گردید، بسیاری به زندان افتادند. در کارخانهها و در مزارع کارگران و کشاورزان زیادی به خاطر جرائم کوچک مجازات شدند. کارگران مجارستان به صورت قابل فهمی از این یورش به وحشت افتاده بودند و به زودی از این رژیم متنفر شدند و این نفرت و کینه را از طریق بارآوری پایین و میزان کمکاری نشان میدادند.
مرگ استالین در سال ۱۹۵۳، سبب تضعیف موقعیت راکوزی گردید. در مسکو رهبران جدید از اینکه او بسیار خشن بود و سیاستهای او آنقدر غیر واقعگرایانه بود، که مخرٌب بنظر میرسید، نگران بودند. ایمره ناگی(Imre Nagy) که یک طرفدار وفادار مسکو بود و کمتر به استالین گرایش داشت جایگزین او شد. برای مدتی یخها ذوب شد اما سپس اعتماد مسکو به ناگی کاهش یافت و راکوزی به قدرت بازگردانده شد.
اختلافات و شکافها در بالا، سبب ظهور فضایی در سطوح پایین شد. این فضا در سال ۱۹۵۶ به سرعت گسترش یافت. در فوریه خروشچف (Khrushchev) نطق مشهور خود را در بیستمین کنگره حزب کمونیست انجام داد و جنایات استالین را برشمرد. آنگاه فشار برای تغییر در لهستان اوج گرفت. به ویژه پس از آنکه بسوی کارگران معترض در پوزنان (Poznan) تیراندازی شد. چنین به نظر میآمد که هر آن احتمال استفاده مسکو از خفقان و سرکوب نظامی علیه لهستان وجود دارد، اما درنهایت مسکو متقاعد شد که اعتمادش را نسبت به اصلاحگرایان لهستانی حفظ کند.
با وجود این در مجارستان، کنترل به سرعت از دست رفت. در طول تابستان ۱۹۵۶ دولت مجارستان ضعیف شد و قدرت راکوزی فروپاشید. به ویژه پس از آنکه پرده از جنایات سالهای اخیر در مجارستان برداشته شد، وی برکنار گردید و استالینیست دیگری بنام گیرو (Gero) جایگزین گشت. اما تظاهراتی که در حمایت از معترضان لهستانی سازماندهی شده بود انقلاب مجارستان را آغاز کرد.
در ۲۳ اکتبر۱۹۵۶ در بوداپست، دانشجویان در حمایت از اصلاحات به خیابانها ریختند و دهها هزار تن از کارگران نیز به آنها پیوستند. هنگامی که به تظاهراتکنندگان تیراندازی شد و برخی کشته شدند، خشم مردم افزایش یافت. حکومت لرزان و ضعیف دستپاچه شد واز نیروهای نظامی روسی کمک خواست. روزهای بعدی شاهد پیکارهای مغشوش و تغییراتی در رأس هرم حکومت بود که منجر به بازگشت ایمره ناگی به قدرت گردید. به تدریج او روسها را متقاعد کرد که عقبنشینی کنند.
امید مسکو این بود که ناگی نیز همچون رفرمیستهای لهستان فردی وفادار اما بیشتر ملاحظهگر باشد. او اکنون توسط مردم تحت فشار بود و تغییرات رادیکالتری را اعلام کرد. در مسکو انکار حقایق و طفره رفتن از آن جای خود را به ترس و سپس عزم به منهدم کردن این شورش داد. در چهارم نوامبر واحدهای جدیدی به مجارستان و به ویژه به بوداپست فرستاده شدند. قبل از اینکه مسکو کنترل خیابانها را به دست بگیرد چندین روز پیکار خونین در گرفت.
اما این پایان کار انقلاب مجارستان نبود. آنچه ناگی را به پیش میراند و مسکو را هراسان ساخته بود تنها مبارزات از پایین نبود بلکه تشکلهای این مبارزات بود. در نخستین ساعات انقلاب در ۲۳ اکتبر، کارگران مجارستان کنترل کارخانههای خود را در اختیار گرفتند و به زودی کمیتهها و شوراهای کارخانهها را انتخاب کردند. این اقدام پایه دموکراتیک انقلاب بود. آشکارا پژواک ۱۹۱۷ طنین انداز بود.
مسکو فرد دستنشاندهای به نام یانوس کادار(Jans Kadar) را به رهبری برگزید، اما اکنون او و سربازان روسی میبایستی با اعتصابی عمومی و جنبشی که از کمیتههای کارخانه گسترش مییافت مواجه میشدند. این مبارزه سیاسی تا دسامبر به طول انجامید.
کارخانهها به محل بحث و سازماندهی کارگران تبدیل شده بودند. در شهرهای بزرگ، مناطق صنعتی و معادن ذغال سنگ، کمیتههای منطقهای کارخانههای مختلف را به یکدیگر پیوند میدادند. شورای مرکزی کارگران بوداپست شکل گرفت. یک روزنامه نگار نقش کمیته-ها را این چنین وصف کرده بود:
جنبه شگفتانگیز این وضعیت این است که، اگرچه اعتصاب عمومی در جریان است ولی صنعتی که از طریق مرکزیتی سازماندهی شده باشد یافت نمیشود، با این وجود کارگران خود را موطف میدانند که سرویسهای ضروری را، بدلائلی که خودشان تعیین کرده و حمایت میکنند، برای شهروندان فراهم کنند. شوراهای کارگری در مناطق صنعتی وظیفهی توزیع کالاهای ضروری و موٌاد خورکی را خود تقبل کردهاند، بخاطر آنکه مردم زنده بمانند. کارگران ذغال سنگ بمیزان کافی ذغال سنگ فراهم میکنند که کارخانجات برق و بیمارستانها در بوداپست و سایر شهرهای بزرگ بتوانند بکارشان ادامه بدهند. کارگران راهآهن، قطارها را برای فرستادن به مقاصد از پیش تعیین شده و برای اهداف تأئید شده آماده میکنند...
مشکل این بود که اشغال نظامی هرگونه شکل-گیری یک سازمان سراسریِ متشکل از این کمیتهها را، علیرغم چندین تلاشی که صورت گرفت، امکانناپذیر کرده بود.
وضعیت بنبستی که میان "کادار"، روسها و کمیتههای کارگری بوجود آمده بود نمیتوانست تا ابد ادامه یابد. دولت در ماه دسامبر ضربهاش را وارد کرد. در مناطق کلیدی رهبران کارگری دستگیر شدند. هنگامی که کارگران به اعتراض پرداختند سربازان در بسیاری از مناطق به سمت آنان آتش گشودند. این رشته عملیاتی نشانگر پایان انقلاب مجارستان بود. عملیاتی که قریب ۲ ماه به طول انجامید.
اختناق اکنون همهجاگیر شده بود. درطی انقلاب ۲۵۰۰ مجارستانی کشته و ۲۰۰۰۰ مجروح شدند. ۲۰۰۰۰۰ نفر متواری گشتند. در آن هنگام تعداد بیشتری دستگیر شده بودند. سردمداران شناخته شده همچون ناگی زندانی شدند. او در سال ۱۹۵۸ محاکمه و اعدام گردید و در منطقهای نامعلوم دفن شد. حدود ۴۰۰ نفر محکوم به مرگ شدند و ۲۳۳ نفر اعدام گردیدند. اکثر آنها کارگران جوان و مبارزان خیابانی بودند. رهبران شوراهای کارگری زندانی شدند. شدیدترین مجازاتها برای کسانی بکار رفت که نقشی در کمیتهها داشتند. این خود علامت مهم دیگری است از اینکه قلب انقلاب در کجا قرار داشت و چه چیز بیشترین هراس را در مسکو برانگیخت.
امروزه مبارزه برای اهمیت و یادآوری انقلاب واقعی مجارستان همچنان ادامه دارد. فرنس همر (Ferenc Hammer) جامعه شناس مجاری این پرسش را مطرح نموده است که "چه تعداد رویدادهایی از قبیل انقلاب ۱۹۵۶ وجود دارند و کدام یک از آنها شایستهاند؟"
این پرسش در مجارستان کنونی اهمیت دارد. در این کشور از سال ۱۹۸۹ به صورت رسمی همه چیز عوض شده است. در ۱۹۸۹ آنچه که به اصطلاح "رژیمهای سوسیالیستی" نامیده میشد فروپاشید و با یک رژیم "سرمایهداری" جایگزین گشت. این مسأله حقیقت دارد که برخی تغییرات شدید بود. اموال دولتی خصوصی شد، شرکتهای چندملیتی به مجارستان دعوت شدند و این کشور به اتحادیه اروپا پیوست. اما وضعیت کارگران تغییر چندانی نکرد. آنها قبل از ۱۹۸۹ قدرتی نداشتند و اکنون نیز با وجود "دموکراسی بورژوائی" و رقابت چند حزبی فاقد قدرت هستنند. ردههای بالای حکومتی بسیار شبیه پیشینیاناند. نخست وزیر مجارستان در ۲۰۰۶ فرنس گیرشانی (Ferenc Gyurcsany) یکی از رهبران سابق جوانان کمونیست است که از ارتباطاتش در سالهای خصوصیسازی بهره برده و هماکنون به یک میلیونر تبدیل شده است. او اکنون حزب سوسیالیست را اداره میکند. در پاییز ۲۰۰۶ و در هنگام روی کار آمدن دولت او که همچون دولتهای پیشین بر روی دروغ و فریب بنا شده است - اعتراضات خشونتباری رخ داد.
از منظر جهانی نیز پرسشی که در سال ۱۹۵۶ مطرح شد اهمیت دارد. برخی در آن زمان مدعی بودند و حتی تاکنون باور دارند، که همگی آن حوادث توطئهی آمریکا بود. این حرفی بی معنا است. نکته شایان توجه چگونگی موضع آمریکا بود. آنزمان نیز مثل امروز، رهبران آمریکا از دموکراسی سخن میگفتند، اما در عمل به نحوی متفاوت میکردند. این بدبینی و شکاکی خود را به خوبی در سال ۱۹۵۶ نشان داد. همانطور که چارلز گتی (Charles Gati)، یک آمریکایی لیبرال، اظهار کرده است: "واشنگتن تنها امید تعارف کرد، و نه کمک. خط مشی حکومت آیزنهاور به فریبی بدل شد که در آن دوپهلو حرفزدن با خودفریبی تعدیل و تسکین شده بود"مجارستان گوسفندی قربانی هم برای مسکو و هم برای واشنگتن بود.
این پرسش برای سوسیالیستها نیز اهمیت دارد. ما در پرتوی آن میتوانیم به یاوه بودن این ادعا که مسکو مرکز بدیل نظام سوسیالیستی است، پی ببریم. همچنین میتوانیم مشاهده کنیم که بدیلی دیگر در مقابل نظام جهانی سرمایه داری میتواند ظهور کند، و این چیزی است که کارگران میبایست آن را در هر دورهای دوباره کشف کنند. این گزینهای است که میتواند از پایین ظهور کند آنچنانکه در مورد کمیتهها و شوراهای کارخانه در سال ۱۹۵۶ چنین اتفاق افتاد. مسأله مهم برای سوسیالیستها آن است که در چنین لحظاتی اطمینان حاصل کنند که کارگرانی که دست به این اقدام میزنند تنها نمانند- این دلیلی است که چرا سوسیالیسم بایست یک جنبش بینالمللی باشد. ممکن است این وظیفه دشوار به نظر آید اما با در نظر گرفتن فجایع قرن گذشته از زوایائی این شرایط نسبت به دهههای قبل مهیاتر است، تنها اگر ما نسبت به استفاده از آن بینش روشنی داشته باشیم.
دلیل این خوشبینی آن است که این روابط همچون گذشته منجمد نیستند. وقتی که "جنگ سرد" وجود داشت شرایط برای رهائی از هر یک از دو بلوک شرق و غرب، در چارچوب فضای مخاصمات ابرقدرتها شکل میگرفت. اما این فضا محدود بود. بازیی دشمنِ دشمنِ من، دوست من است، یک ترفند خطرناک است. دشمنِ ِ، دشمن ِ من در قبال حمایتش بهائی مطالبه خواهد کرد. در مورد اتحاد جماهیر شوروی و احزاب کمونیست دنبالهرواش، این هزینه بسیار بالا بود: وفاداری به منافع مسکو و تحریف ایدهی سوسیالیسم و امکانپذیری تغییرات واقعی رادیکال، از جمله هزینههائی بودند که کارگران و زحمتکشان جهان متحمل گشتند. به جای یک جنبش بدیل برای تغیر وضع موجود، در اغلب موارد فشار برای ائتلاف با رهبران مظنون [سازشکار و فرصتطلب] محلی اعمال میشد.
هنگامی که جنگ سرد به پایان رسید، این فضایی که قبلا وجود داشت نیزناپدید شد. ایالات متحده به نظر پیروز میرسید. اما هماکنون ما میبینیم که قدرت واشنگتن بسیار کمتر از آن است که رهبرانش آرزو داشتند و بسیار کمتر از آن است که بسیاری از نیروهای چپ هراس داشتند. اتحاد جماهیر شوروی و احزاب اقمارش دیگر در سر راه تغییرات نیستند. این شرایط، وظیفهی بس عظیم اما، فرصتهای جدیدی را نیز به همراه داشته است.
در این اینجا شاید درس نهایی رویدادهای ۱۹۵۶ را باید گفت. فرصتهایی پدید میآید که برخی اوقات شدت آن نفس را در سینه حبس میکند. اغلب هنگامی که رادیکالها در پی تغییرات بنیادیناند، چنین به نظرمان میرسد که سر خود را به دیوارهایی میکوبیم که بسیار نیرومندتر از ما هستند. اما دیوارها برای همیشه بر پا نخواهند ماند. آنها فرو خواهند ریخت. لنین به خوبی این نکته را بیان کرد. او گفته است که بعضی مواقع چنین به نظر میرسد که، برای دههها هیچ اتفاقی رخ نخواهد داد. آنگاه در عرض تنها چند هفته، به اندازه چند دهه اتفاق رخ میدهد. مجارستان در اکتبر و نوامبر ۱۹۵۶ یک نمونه آن است. موارد دیگری نیز پس از آن روی دادند و باز هم رخ خواهند داد.
مایک هینس
ترجمه: بهرام کشاورز
این نوشتار را مایک هینس به مناسبت پنجاهمین سالگرد خیزش انقلابی سال ۱۹۵۶ کارگران و مردم مجارستان ویژهی "سامان نو" نوشته است. با سپاس از همکاری مهرزاد جاوید.
توضیحات:
۱- من(مایک هینز) این موضوع را به تفصیل در کتاب "مجارستان: شوراهای کارگری علیه تانکهای روسی" در نشریهی اینترناسیونال سوسیالیسم، شماره ۱۱۲ و صفحات ۸۱ تا ۱۰۶ توضیح دادهام.
۲- نقل قول از پی جی بویل، انقلاب مجارستان و بحران سوئز، تاریخ - جلد ۹۰، اکتبر ۲۰۰۵ صفحات ۵۵۹ تا ۵۶۱.
۳- رجوع کنید به بی لامکس، شوراهای کارگری مجارستان در ۱۹۵۶، کُلارادو، رسالهی علوم اجتماعی، ۱۹۹۰ صفحه ۸۵
۴- پیتر فرایر، تراژدی مجارستان، چاپ لندن و نیویورک ۱۹۸۶
۵-کارل مارکس، جلد اول سرمایه، چاپ پنگوئن، ۱۹۷۶ صفحه ۷۴۲
۶- آی تی برند & جی رنکی، اقتصاد مجارستان در قرن بیستم، چاپ لندن، ۱۹۸۵ صفحه ۲۰۲
۷- نشریه آبزرور در تاریخ ۲۵ نوامبر ۱۹۵۶.
۸- روزنامه گاردین ۱۹ اکتبر ۲۰۰۶
۹- نگاه کنید به جی ام تومس، بحران در مجارستان، نشریه سوشیال وورکر ۳۰ سپتامبر ۲۰۰۶
۱۰- روزنامه گاردین ۱۹ اکتبر ۲۰۰۶