آلبوم عکس: مردم روسیه – ۱۵

این پدر و دختر رو کنار جاده دیدم. دختر خوشگل و خجالتی اش رو برای چیدن قارچ به جنگل برده بود. خیلی خوب و روان انگلیسی صحبت میکرد. میگفت یک سوم عمرش رو در خارج از روسیه زندگی کرده. هر کاری کرد، «ژِنیا» خانوم راضی نشد به دوربین نگاه کنه.
Zvenigorod، آگوست ۲۰۱۵
اواخر ماه آگوست بود که برای کاری به شهر «زْوِنیگارُد» (Zvenigorod) در غرب مسکو رفتم. این شهر مانند چندین شهر کوچک دیگر، جزیی از استان مسکو محسوب می شود. به دلیل هزینه پایین زندگی، خیلی از جمعیت مهاجر و شاغل در مسکو، در این شهرهای اقماری زندگی می کنند و روزها خود را برای کار به مسکو می رسانند. به همین دلیل در این شهرها، خارجی، یعنی تاجیک، ازبک، قرقیز، ترکمن و… زیاد می بینید. بعضی از آن ها حتی زبان روسی را به سختی صحبت می کنند.
به دلیل حضور جمعیت مهاجر، بعضی صحنه ها و رفتارها در این شهرها، برای من ایرانی خیلی آشنا هستند. مثلا مردانی که کنار خیابان می ایستند، بلند بلند صحبت می کنند و خانم ها را دید می زنند. یا نوع پوشش، با لباس و پوشش مردم مسکو خیلی تفاوت دارد. یا مثلا راننده ای که درهای ماشین را باز گذاشته، پایش را بیرون انداخته و چرت می زند.
البته این فقط به دلیل جمعیت مهاجر نیست، در شهرهای کوچک روسیه، مردان بی کار و الکلی و عربده کش زیاد می بینید. ناگفته نماند که مردم این شهرها، خیلی از مردم مسکو مهربان تر و خون گرم تر هستند.
به دلیل دوری از شهر و آب و هوای خوب، و همین طور قیمت ارزان، ویلاهای شخصی (داچا) هم در این مناطق قرار دارند. روس ها اواخر هفته و به خصوص در تابستان، از هر فرصتی برای پناه بردن به طبیعت، کاشتن گل و گیاه و میوه و سبزیجات، ماهیگیری، چیدن قارچ و میوه های بوته ای، کباب درست کردن، شنا و… به ویلاهایشان (داچا) پناه می برند.

داشتم از بنای یادبود شهدای جنگ عکس میانداختم که اینا اومدن. اجازه گرفتم، دختره خوشحال گفت باشه، ولی پسره زیاد راضی نبود. دوربینو که تنظیم می کردم، پسره یواشکی زیر لب به دوست دخترش گفت: «ببین این الان از ما عکس میگیره، خدا تومن می فروشتش از ما پول در میاره.»
Zvenigorod، آگوست ۲۰۱۵

یک موزه خصوصی تو این شهر هست به اسم موزه «دسرهای روسی». دو طبقه است، ولی خیلی کوچیک و جمع و جوره. این خانم و مادرش (صاحب موزه) خودشون نقاش و مجسمه ساز هستن و محیط دوست داشتنی و خودمونی موزه رو خودشون درست کردن. رفتم ازش تشکر کردم و کلی با هم گپ زدیم.
Zvenigorod، آگوست ۲۰۱۵

فروشنده خوش اخلاق موزه «دسرهای روسی»
Zvenigorod، آگوست ۲۰۱۵

اینم داخل موزه «دسرهای روسی» که همه اش طراحی اون مادر و دختر خوش سلیقه است.
Zvenigorod، آگوست ۲۰۱۵

موزه «دسرهای روسی»
Zvenigorod، آگوست ۲۰۱۵

موزه «دسرهای روسی»
Zvenigorod، آگوست ۲۰۱۵

بعد رفتم تو شهر یه چرخی زدم و این عکسو یواشکی گرفتم.
Zvenigorod، آگوست ۲۰۱۵

فروشنده مغازه اومده یک «نفسی بگیره»! خانم های روس خیلی سیگار می کشن.
Zvenigorod، آگوست ۲۰۱۵

خیلی گرسنه ام شده بود. رفتم فروشگاه روبروی این میوه فروشی بیسکوییت و شیر کاکائو بگیرم. به خاطر دوربین دستم این آقای فروشنده هی مشکوک منو نگاه می کرد. انقدر حرصمو در آورد که منم لج کردم رفتم پشت بوته ها، گفتم من باید حتما یه عکسی از این بگیرم. ولی فهمید و فوری پشتشو کرد به دوربین.
دلیلش اینه که خیلی از اینا کارگرای غیر قانونی ان یا اجازه ندارن بیرون دکه و تو خیابون میوه بساط کنن. فکر می کنن لابد اومدم مدرک جمع کنم که گزارش رد کنم به شهرداری یا پلیس.
Zvenigorod، آگوست ۲۰۱۵

به این خونه های قدیمی چوبی می گن «ایزبا». قبلا راجع بهش نوشتم. اینجا رو بخونین اگه دوست داشتین.
این دختر خانم هم چینی بود و اونجا که وایساده، ایستگاه اتوبوسه. احتمال زیاد توریست نبود، چون اتوبوس که اومد، سوار شد رفت.
Zvenigorod، آگوست ۲۰۱۵

از ماشین پیاده شدم، این عکسو گرفتم. خواستم برگردم طرف ماشین که اون آقا پسر تپله اومد خیلی مودب گفت می شه بپرسم چرا عکس می گیرین؟ احتمالا اینم فکر می کردم مامورم اومدم گزارش تخلفشونو رد کنم. منم طبق معمول ادای توریست ها رو در آوردم. اون آقایی که خم شده داره میوه انتخاب می کنه، تا انگلیسی منو شنید، اومد طرفم، دست و پا شکسته گفت اهل کجایی؟ گفتم ایران. خیلی ذوق کرد و بلند به روسی گفت من زرتشتی ام. راست یا دروغش با خودش. آخرش هم گود بای گود بای خدافظی کردم با همه.
Zvenigorod، آگوست ۲۰۱۵

فصل هندونه و خربزه که میاد، از این دکه های موقتی قفس مانند نصب می کنن و تا شروع سرما فروش دارن. اکثرا آذربایجانی ان.
Zvenigorod، آگوست ۲۰۱۵

دو دانشجو. یکی شون مسکو درس می خونه، یکی شون تو سیبری. تابستون اومده بودن تو این شهر که تو اردوی فوق برنامه، به بچه ها شیمی و فیزیک درس بدن و کمک هزینه ای باشه براشون. گفتن با این همه بار الان باید تیکه تیکه بریم محل اردو، حسش هم نیست. گفتم می رسونمتون.
تو ماشین سایت آی لاو راشا رو بهشون نشون دادم. اتفاقا چند روز قبلش یک اینفوگرافیک درباره سیبری درست کرده بودم. اون دختره که اهل سیبری بود (سمت چپ) خیلی خوشش اومد و گفت حالا که انقدر به روسیه علاقه داری، با مدیر اردو صحبت می کنم، بیا داخل اردو عکس بگیر. ولی آخرسر نشد، چون مدیر گفت ممکنه پدر و مادر بچه ها راضی نباشن. حرفش هم حق بود.
Zvenigorod، آگوست ۲۰۱۵

تو مسیر برگشت از اردو، «واسیا» این شتر رو دیدم. بعد کلی بز و گوسفند و گاو و الاغ و اسب. نگو اینجا یک رستوران هست به اسم «نزدیک شتر» که از این روش برای جلب مشتری استفاده می کنه. زمستونا هم جای مخصوص براش درست کردن، برای خودش می خوره و می خوابه. هوا هم که خوب باشه، مردم میان بهش غذا می دن و نازش می کنن و اینم عشوه میاد.
«واسیا» در واقع اسم اون آقاهس که مرتب میاد بهش غذا می ده. خانمش هم به خاطر عشقش به شوهرش، اسم این شتر رو گذاشته «واسیا»، روش مونده.
Zvenigorod، آگوست ۲۰۱۵

اینم «واسیا» و همسرش، که معلوم بود آدمای مهربونی هستن و خیلی همدیگر رو دوست دارن.
Zvenigorod، آگوست ۲۰۱۵

نمونه یک «داچا» و «ایزبا»ی قدیمی. خاطرات دوران تابستون خیلی از بچه های روس تو یه همچی جاهایی شکل می گیره.
Zvenigorod، آگوست ۲۰۱۵
عکاس: Behruz Bahadorifar
محمدهزاری ویزنه تالش