شهری درجوار رود می سی سی پی. رودی که مانند آینه تصویر شهر را درخود جا داده و تصویر شهر در آب تصویری جادویی است که ماهِ شب هایش آن را تکمیل می کند. ماهی درخشان چون نگین در روخانه. ماهی شبیه کارت پستال. شبیه نقاشی.
دور دنیا با زن جهانگرد ایرانی
این تصاویر، به جا مانده از سفر زنی است که به تنهایی از غرب آمریکا به شرق آن رفته. آن هم در زمانی که تنها ١٩ سال داشته. اینها، تصاویری است از نخستین سفرهایش با خود. سفری که در آن یک هفته رانندگی کرده و یاد گرفته چطور می شود زنی تنها دل به جاده بزند و دو هزارو٣٠٠ مایل طی کند. مهتاب میرطاهری حالا وقتی از آن روزها یاد می کند، صدایش جلا دارد. می درخشد «اون موقع به نظرم نمیومد کار بزرگی باشه ولی سال های بعد دیدم کمتر آدم هایی هستند که از یک سر آمریکا به سر دیگه اش را رانندگی کرده باشن و این خیلی باعث خوشحالیم شد.»
دور دنیا با زن جهانگرد ایرانی
دور دنیا با زن جهانگرد ایرانی - آکامهتاب میرطاهری،جهانگرد ایرانی،گردشگری
هیچ هایک، مناسب تمام کشورها نیست
سفرهایی که در آنها ترجیح می دهد تا به خانه آدم ها برود و با آنها زندگی کند. خانه هایی که از طریق وب سایت های مشخص برای میزبانان و میهمانان پیدا می کند. «استفاده از این سایت ها هم آداب و رسومی داره. می شه رفت و تجربیات رو دید.
هائیتی، مقصدی ترسناک
دور دنیا با زن جهانگرد ایرانی
کاری که می توانست تعامل را خدشه دار کند، «من عکاس نیستم و فقط با موبایل عکس می گیرم. از خیلی ازسفرها عکس ندارم حتی. چون به نظرم از منظره عکس انداختن کار راحتیه، ولی من چون به زندگی اجتماعی علاقه دارم، جریان زندگی اجتماعی با حضور دوربین عوض می شه. وقتی دوربین درمیاری، جو عوض میشه.
سفر باید هدف داشته باشد
دور دنیا با زن جهانگرد ایرانی
«انگار از تاریخ بیرون اومده بودن. با آداب و رسوم خاص خودشون. خصوصا که من زمان عید نوروز اونجا بودم و خیلی حال و هوای خوبی داشت.» حال و هوای همدلی و گرم گرفتن میهمان که وقتی مهتاب دل درد گرفت، همه برای خوب شدنش شروع به دعا خواندن کردند و برایش تدارک دیدند.
سرنوشت تکاندهنده یک ایرانی در اردوگاههای کار اجباری دوره استالین/ تودهای در بهشت موعود
در این یادداشتها سعی کردهام آنچه را که در طی دوره سیاه هفت سال گذشته در روسیه و در بازداشتگاهها دیدهام نقل کنم و مخصوصا از آن عده جوانانی که فریب تبلیغات کمونیستها را خوردهاند تمنا دارم که این یادداشتها را به دقت مطالعه کنند و بدانند که هزاران نفر از جوانان آزادیخواه دنیا در بازداشتگاههای شوروی در سختترین شرایط زندگی میکنند. در حالی که اغلب آنها روزی شوروی را مثل همه فریبخوردگان وطن ما، سرزمین آزادی و مأمن زحمتکشان دنیا میدانستند ولی امروز درک کردهاند که روسیه «مدفن آزادی» است نه مأمن زحمتکشان.
مهرعلی میانجی
تهران. آذرماه ۱۳۳۳
لازم میدانم قبل از شروع یادداشتها، شرح مختصری از زندگی و فعالیتهای حزبی خود را تا هنگامی که به روسیه عزیمت کردم به اطلاع خوانندگان برسانم.
من از اهالی بندر پهلوی هستم. پدرم چندان بضاعت مالی نداشت و به این جهت وضع زندگی ما مرتب نبود و ناچار در سال ۱۳۱۷ ترک تحصیل کردم و در کمپانیهای ایبتاک و کروپ که در بندر پهلوی مشغول سدبندی بودند، مشغول کار شدم. پس از ورود قوای متفقین به ایران کمپانیهای مزبور برچیده شده و روسای آن را تبعید کردند و در همین اوان یک دسته از زندانیان سیاسی که آزاد شده بودند در گوشه و کنار مشغول فعالیتهای سیاسی شدند و عدهای از آنها هم به بندر پهلوی آمدند و با همکاری مامورین شوروی ادارهای به نام آرتل تشکیل دادند و کارهایی را که در آن وقت که به دست اداره ایران بار انجام میگرفت به دست گرفتند و با فریب دادن عده دیگری مشغول فعالیت شدند.
اما پس از مدتی بین مدیران آرتل اختلاف افتاد و مامورین شوروی هم برای اینکه کارها عقب نیفتد آرتل را منحل کردند و کار را به دست ادارهای به نام ایران سوترانس دادند. من هم در این اداره جدید در قسمت جرثقیل مشغول کار شدم. بعد بر اثر اختلافات خانوادگی تصمیم گرفتم بندر پهلوی را ترک بگویم. به همین جهت در کشتی مازندران که عازم بندرشاه بود مشغول کار شدم و مدت دو ماه در بندرشاه انجام وظیفه مینمودم. پس از خاتمه کار در بندرشاه، کشتی مازندران به طرف باکو حرکت کرد. در آن موقع با اینکه کشتی به دست قوای شوروی اداره میشد اکثریت کارگران آن ایرانی بودند ولی من به اتفاق چند نفر دیگر کشتی را ترک کردیم و در اداره ایران سوترانس شعبه بندرشاه به شغل رانندگی جرثقیل مشغول کار شدم و در همان جا بود که چند نفر از کارگران تودهای شب و روز از فواید عضویت اتحادیه کارگران گوش مرا پر کردند و بالاخره عضو اتحادیه شدم. ولی فعالیت اساسی من در حزب توده از سال ۱۳۲۲ شروع شد و چند بار در معرض خطر مرگ قرار گرفتم و در سال ۱۳۲۴ موقعی که بین حزب توده و قادی کلاهیها (درشاهی) اختلافات سخت به وجود آمده بود من با لباس ترکمنی و به همراه عدهای از ترکمنها به کمک حزب توده، به شاهی شتافتم و برای شکست قادی کلاهیها سخت کوشش و فعالیت کردم و بسیاری از اهالی شاهی و بندرشاه هنوز فعالیتهای مرا در آن روزها به خاطر دارند.
پس از خاتمه کار ایران سوترانس به کمک آقای مهندس حزیری که با هیچ حزب و دستهای بستگی نداشت در کارخانه بهشهر موفق به دریافت شغلی شدم. در آن هنگام در بندرشاه تشکیلاتی به نام فرقه دموکرات آذربایجان به رهبری آقایان صحتبخش ـ سرخابی ـ نظریان متدین و دیگران که از مخالفین حزب توده به شمار میرفتند تشکیل گردیده بود. این عده میگفتند که شخصی به نام سرتیپزاده از طرف پیشهوری به آنها ماموریت داده است که فرقه را در ترکمنستان تشکیل دهند. ولی من بعدها نتوانستم کشف کنم که واقعا با فرقه ارتباطی دارند یا نه. ولی در ملاقاتی که در بندرشاه با رهبران سازمان جدید نمودم آنها یک نامه رسمی از پیشهوری به من نشان دادند و من که شیفته پیشهوری بودم تصمیم گرفتم با آنها در بهشهر همکاری کنم. در حالی که قبلا کمیته ایالتی مازندران با تشکیل این سازمان در بهشهر مخالفت کرده بود و من خبری از این مخالفت نداشتم.
بالاخره روزی آقای صحتبخش با عدهای از اعضای فرقۀ جدید برای افتتاح کمیته به بهشهر آمدند و من که از مخالفت حزب توده خبر نداشتم با آنها همکاری کردم و مسوولیت کمیته بهشهر را برعهده گرفتم. اما به فاصله یک روز مامورین حزب توده در بهشهر که خیال میکردند من با آنها شروع به مخالفت کردهام مرا توقیف کردند و به شاهی فرستادند ولی چند روز بعد رهبران حزب و اتحادیه که شاهد فعالیتهای شدید من در گذشته بودند متوجه اشتباه خود شدند و دوباره در کارخانه نساجی شاهی شغلی به من دادند و مشغول کار شدم و با آنکه با من بدرفتاری کرده بودند باز هم به فعالیتهای سابق خود به نفع حزب ادامه دادم و در ماههای بعد بر اثر فعالیتهای شدید در انتخابات کارگری و حزبی به سمتهای عضو شورای شهر شاهی، عضو کمیسیون تبلیغات، منشی و عضو کمیسیون تشکیلات و عضو شورای اتحادیه کارگران نساجی انتخاب شدم و پس از مدت کوتاهی به سمت منشی کمیسیون انتظامات و گارد تشکیلات شورای ایالتی مازندران که به رهبری رضا ابراهیمزاده اداره میشد انتخاب شدم. فعالیتهای من در این دوره فوقالعاده شدید بود و بسیاری از اهالی مازندران فعالیتهای آن دوره مرا به خاطر دارند.
چندی بعد حزب توده در شاهی منحل شد و به زندان افتادم و پس از هشت ماه و چند روز از محبس خلاص شدم و چون چهار ماه از حقوق خود را نگرفته بودم برای دریافت حقوق عقبمانده خود از بانک صنعتی و معدنی به تهران رفتم و در آنجا بود که بر اثر تبلیغات چند تن از اعضای کمیته مرکزی حزب و با صلاحدید عدهای از اعضای برجسته آن به همراه سه نفر دیگر از رفقای حزبی تصمیم گرفتیم که برای فرا گرفتن اطلاعات لازم و تحصیل به شوروی برویم و با معلومات جدید به ایران برگردیم.
خیال نمیکنم لازم به توضیح باشد که چگونه فکر عزیمت به شوروی در مغز ما پیدا شده بود. روسیه بر اثر تبلیغات مداوم حزب توده برای ما به صورت یک سرزمین ایدهآل ـ بهشت روی زمین ـ جایی که برای همه کار، آزادی و آسایش فراهم است درآمده بود و ما نه فقط مردم را فریب میدادیم بلکه خودمان هم تحت تاثیر تبلیغات قرار گرفته بودیم و میل داشتیم سرزمینی را که ایدههای لنین و استالین آنجا را به صورت واحهای در درون صحرا درآورده است ببینیم. از این گذشته تصمیم داشتیم که در دانشگاه مسکو و سایر دانشکدههای شوروی درس زندگی اجتماعی و مبارزه سیاسی بخوانیم و در بازگشت به ایران به نحوه موثرتری به مبارزه ادامه بدهیم و بالاخره پس از چند سال آرزو در شب ده مهر ۲۶ خود را در صحرای ترکمنستان دیدیم که با شوق و شور به طرف مرز میرویم. از اتوموبیل نمیتوانستیم استفاده کنیم زیرا اولا میخواستیم از بیراهه برویم و ثانیا کسی نبود که جرات کند ما را به طرف مرز ببرد و از این گذشته سعی داشتیم که این مسافرت کاملا مخفیانه باشد.
ساعت یازده بود که خستگی و تشنگی میخواست ما را از پا در آورد. ناگهان از دور ساختمانهای سفیدی نظر ما را به خود جلب نمود. با خود گفتیم حتما پاسگاه مرزی ایران است. خوشحال شدیم و با وجود خستگی و سختی راه قوت جدیدی در خود احساس کردیم و مصمم شدیم که زودتر خود را به دامان مامورین ایرانی بیاندازیم تا بتوانیم رفع عطش بکنیم و از این خیال که در سر داریم بازگشته و دوباره به شهر برگردیم.
ولی پس از چند کیلومتر راه ناگهان در جلوی ما چند سرباز شوروی از زمین بلند شده فرمان ایست و دستور درازکش در روی زمین را دادند و سربازی که یک سگ به همراه داشت به طرفی که ما آمده بودیم حرکت کرد و پس از چند دقیقه، سگ تکه نان دندانزدهای که از ما باقی مانده بود به دندانهای خود گرفته و در زیر پای افسر شروری بر زمین گذارد و سرباز مسوول سگ گزارش خود را به افسر مربوطه داد. افسر رو به ما نموده پرسید: «این نان از شماست؟»
منظورشان را فهمیدم. گفتم: آری. فورا هشت سرباز ما را محاصره کردند و پس از تفتیش و بازرسیهای لازمه ما را به پاسگاه حسینقلی تحویل دادند.
در همین محل مدت چند روز از ما بازپرسی به عمل آمد. بالاخره پس از چهار روز از آنجا، دست بسته با ماشین باری ما را به طرف قیزل اترک «بیات حاجی» حرکت دادند.
پس از ۱۱ روز بازپرسی به ما اطلاع دادند که وضع شما با ماده ۳-۱۰۳ که ناظر به عبور بدون اجازه از مرز است تطبیق میکند و برای محاکمه به عشقآباد روانه میشوید. فردای آن روز دستبندهای سوئیسی به دستهای ما زدند و ما را سوار ماشین نمودند. ماشین به سرپرستی یک افسر و به محافظت چهار نفر سرباز به طرف عشقآباد حرکت نمود.
پس از چند ساعت راه، قطار به ایستگاه شهر عشقآباد رسید و ما را پیاده به زندان راهآهن و پس از چند دقیقه توقف در حیاط زندان مزبور پیاده به زندان داخلی ام ـ گ ـ ب (زندان سیاسی وزارت امنیت کشور) بردند. در بین راه به ما میگفتند شما را میبریم به جایی که رفقای شما در آنجا تحصیل مینمایند.
یک ماه بدین منوال گذشت تا یک روز توسط یک زن آذربایجانی که مترجم ما محسوب میشد به من اطلاع دادند که رسیدگی به کار من تمام شده و فردا مرا به زندان عمومی عشقآباد روانه میکنند که از آنجا به دادگاه ملی بروم و طبق ماده ۳-۱۰۳ محاکمه بشوم.
بالاخره پس از مدتها دادگاهی که در انتظارش بودیم تشکیل شده بود. دادگاهی که بارها تفصیل آن را از بازپرسها شنیده و سرگذشت محکومین را با آب و تاب برای ما تشریح کرده بودند!
دادگاه به قول آنها ملی (!) قیزل اترک در محوطه کوچکی که شباهت بیشتری به اطاق معمولی داشت تشکیل شده بود و در قسمت عقب آن چند نیمکت دبستانی برای تماشاچیان گذارده بودند. در قسمت جلو هم دو میز که پهلوی هم قرار گرفته بود، دیده میشد.
بازپرسیهایی که از ما به عمل آمده بود از روی پرونده متشکله خوانده شد و اعضاء دادگاه هر یک به نوبه خود به زبان ترکمنی اظهار عقیدهای کردند ولی وکیلی برای دفاع از ما تعیین نشده بود (اگرچه دفاع وکیل هم تاثیری در رای دادگاه نداشت) ما هم زبان ترکمنی را نمیدانستیم و در چند کلمه به زبان فارسی گفتیم که البته تاثیری در دادگاه نداشت. پس از انجام این مراسم که ساختگی بودن آن کاملا آشکار بود اعضای دادگاه برای صدور حکم از جلسه خارج شدند و دادگاه موقتا تعطیل شد.
بالاخره اعضای دادگاه از اطاق شور برگشتند و تصمیم دادگاه را که قبلا بر ما آشکار بود برای ما خواندند و هر یک را به دو سال زندانی با کار در بازداشتگاههای مخصوص کارگری محکوم نمودند.
بالاخره بعد از یک ماه دادگاه نظامی چارجو در عمارت شهربانی شهر تشکیل شد. دادگاهی که مدتها در انتظار تشکیل آن بودیم به ریاست سرهنگ دوم دیمتروف در یکی از اطاقهای شهربانی چارجو تشکیل جلسه داد.
رییس دادگاه قرار صادره را که طبق قانون کذایی صادر شده بود قرائت کرد و به موجب رای دادگاه هر کدام ما به ۲۵ سال زندان در بازداشتگاههای شرقی شوروی محکوم شدیم! و ۷۲ ساعت به ما وقت دادند که به رای صادره به مسکو شکایت کنیم.
بالاخره پس از مدتی دسته ۹ نفری ما را خواستند و رای غیابی شورای ویژه دادگاه نظامی شوروی را که مخصوص متهمین سیاسی است به ما ابلاغ گردید. به موجب این رای که قابل تجدیدنظر یا اعتراض نبود هر یک از ما را به تفاوت به حبسهای از ۱۰ تا ۱۵ سال در بازداشتگاههای کارگری شرق محکوم کردند.
بدین ترتیب محکومت ما قطعی شد و پس از چند روز ما را برای زندگی در اردوگاههای اجباری به ناحیه قطب شمال حرکت دادند.
اولین شب اقامت در لاگر ]بازداشتگاه اجباری[ را با خواب وحشتناکی گذراندم. صدای شوم زنگ لاگر از این خواب بیدارم کرد.
زندانیان با عجله چون سربازانی که دچار شبیخون شده باشند از خواب برخاسته نگران وضع خود بودند. هوا هنوز تاریک بود، لباس پوشیده و از اطاق خارج شدیم. زندانیان دسته دسته به طرف سالن غذاخوری رفت و آمد میکردند. از یکی سوال کردم این زنگ در این موقع برای چه بود؟ جوابی نداد. دیگران نیز با حیرت نگاهی به من انداخته دور میشدند. تا اینکه پس از اصرار یک نفر گفت مثل اینکه شما تازه وارد این لاگر شدهاید و از آهنگ شوم این زنگ اطلاعی ندارید. این زنگ بیداری یا ناقوس مرگ است. یعنی اعلام آغاز یک روز پرمرارت دیگر برای بازداشتشدگان سپس گفت: پس از دو ساعت زنگ دیگری زده میشود. در آن وقت هر کس باید در بریگاد خود (بریگاد: دسته چند نفری را میگویند) جمع شده برای عملی نمودن نقشههای اربابان این سرزمین و انجام کار اجباری حاضر شود. در این کارها ممکن است خیلیها بعضی از اعضای بدن خود را از دست بدهند و پس از ۱۴ ساعت کار ساعت ۹ شب میتوانند به جایگاه اولیه خود عودت نمایند. خوشبخت کسی است که غروب صحیح و سالم از کار برگردد.
پس از اطلاع از این امر به اطاق خود برگشتم و مشغول تماشای زندانیان شدم. هر کس که از سالن غذاخوری برمیگشت با همان لباس کثیف و ژنده پنبهای در روی تخت دراز میکشید و به خواب موقتی فرو میرفت. عدهای برای گرفتن معافی از کار به طرف بهداری میرفتند. کسانی که با پزشک رفیق بودند یا ارتباطی داشتند موفق به گرفتن معافی یک روز میشدند. البته پزشک هم خود یکی از زندانیان است. بدبخت آنهایی که بینی یا گونهها و پا را در اثر سرما از دست داده بودند، برای آنها معافی یک روزه ارزشی نداشت، آنها با گریه و زاری تقاضای معالجه و درمان میکردند ولی کسی توجهی به تقاضای آنها نمیکرد و به زور آنها را از بهداری میراندند. آنها هم مایوس و نومید به اطاقها برمیگشتند.
پس از ۲ ساعت دیگر صدای زنگ دوم لرزشی در اندام زندانیان به وجود آورد. مامورین لاگر زندانیان را از اطاقها برای کار بیرون میبردند. باد توام با برف طوری میوزید که هیچ ذیحیاتی قادر بیرون رفتن از اطاق نبود. میزانالحراره ۵۲ درجه زیر صفر را نشان میداد. طبق قانون کذایی سوسیالیستی اگر سرما از ۵۱ درجه زیر صفر تجاوز میکرد زندانیان از کار معاف بودند. اما در اینجا برای عقب نیفتادن نقشه تولید، وقعی به این قانون نمیگذاشتند و زندانیان را اجبارا برای کار میبردند. مامورین در زیر پوستینهای دراز با کلاههای گوشی پشمی خود را از سرما محفوظ میداشتند، ولی زندانیان معصوم در لباسهای پاره پاره خود مثل بید میلرزیدند. سردی هوا با دشنام و کتکهای مامورین دست به هم داده زندانیان را از زندگی هزار بار سیر کرده بود.
بالاخره زندانیان را در دستههای ۵ نفری حاضر نمودند. در این بازداشتگاه تقریبا در حدود ۱۷۰۰ نفر زندانی بسر میبردند و ۸۰۰ نفر آنها را برای کار حاضر کرده بودند. پس از نیم ساعت تمام این ۸۰۰ نفر را از دروازه لاگر خارج کردند و سکوت مطلقی در لاگر حکمفرما شد. دو ساعت گذشت، دروازه لاگر دوباره با صدای دلخراشی باز شد، ستون عظیمی از زندانیان در پشت دروازه نمایان گردید. این عده شب را کار کرده، خسته و کوفته به لاگر برگشته بودند. پس از نیم ساعت توقف در جلو دروازه پس از اینکه دست و پایشان یخ زده بود، نگهبانان لاگر از اطاقهای خود بیرون آمدند و یک یک زندانیان را بازجویی بدنی کردند تا اگر یک زندانی تکهای نان با خود برداشته باشد از او بگیرند. بازرسی هر زندانی که به اتمام میرسید مانند گوسفندی که از چنگال گرگ فرار نماید به طرف آسایشگاه خود فرار میکرد. به محض ورود به اطاق همه در جلو بخاری حلقه میزدند. بعضی که دست و پایشان در اثر سرما خشک شده و از شدت سوزش نمیتوانستند خود را به بخاری نزدیک نمایند زیرا در مقابل گرما درد شدت مییافت، بدین جهت از بخاری دور ایستاده با گریه و زاری و فرستادن هزاران ناسزا به رژیم بشرکش کمونیزم به ماساژ دادن دست و پا مشغول میشدند. بعضی از زندانیان از وضع کار شبانه خود صحبت میکردند که چگونه در ته چاه معدن با عفریت مرگ دست به گریبان شده بودند. واقعا بازگشت صحیح و سالم از معدن برای زندانیان در حکم زندگی بازیافته بود. اگر کسی نام معدن لازو را شنیده باشد، میداند که این معدن چگونه کار میکند، میتوان گفت که ریلهای واگندستی آنجا فقط بر روی جسد زندانیان بدبخت و درمانده که امروز فدای نقشههای شوم شوروی شدهاند میگذرد. نالهای که از برخورد چرخهای واگن روی ریل به گوش میرسید گویی فریاد دلخراش زندانیان قربانی شده بازداشتگاه بود که از همزنجیران خود تقاضای انتقام از مسببین این جنایات را داشتند.
پس از چندی دسته تازه وارد ما را برای معاینه پزشکی به بهداری بردند. در آنجا از هر یک معاینه جزیی به عمل آمد. پزشک همه ما را سالم تشخیص داد و هر کدام را در دستههایی برای کار تقسیم نمودند که عدهای از همان شب و دسته دیگری از فردا برای کار در دستههای خود حاضر شوند. پس از مشاهده این منظرههای حزنانگیز و کم و بیش اطلاع یافتن از وضع بازداشتگاه لازو، شب را با هزاران فکر و خیال در آسایشگاه بسر بردم. صبح با صدای زنگ بیداری از خواب بلند شدم و به اتفاق دسته خود به سالن غذاخوری رفتم. عموما سرعملهها برای خود چند نفر معاون که در مواقع لزوم به خصوص در موقع سرپیچی یکی از زندانیان از کار برای کتک زدن زندانیان مورد استفاده قرار میگرفتند از میان ایشان انتخاب میکردند که مسوولیت تقسیم غذا هم به عهده آنها بود. پس از نیم ساعت انتظار یک ظرف آب گرم سبز رنگ که از برگ کلم سبز شور گندیده تهیه شده بود با ۴۰۰ گرم نان سیاه و صد گرم ماهی شور خام به ما دادند. یکی دو قاشق از غذا را خوردم ولی از شدت شوری بیش از آن نتوانستم هضم کنم، ناچار نیم خورده گذاشتم ولی به محض کنار گذاشتن سوپ عدهای به روی میز حمله کردند، یکی از آنها غذا را برداشت و فورا سر کشید. گرسنگی به حدی او را عذاب میداد که گمان میکرد با خوردن آب سبز شور قوتی در خود حس خواهد کرد تا بتواند از عهده کار طاقتفرسای لاگر برآید، ولی غافل از اینکه پس از چندی آب سبز شور کلم اثر خود را بخشیده و آنها را بیشتر از نان به جستجوی آب خواهد انداخت و طبعا پس از آشامیدن آب زیاد مملو از میکرب، به مرض اسهال خونی مبتلا شده فورا به دسته قربانیان خواهد پیوست. پس از صرف نان خالی از سالن غذاخوری! خارج شده به آسایشگاه برگشتم و در جای خود دراز کشیدم.
اکثریت زندانیان این لاگر را ساکنان اروپای شرقی و اوکراین تشکیل میدادند. آنها به علت اسارت و مخالفتهای شدید با مرام و رژیم شوروی به اینگونه زندانها فرستاده شده بودند. این افراد طاقت سرمای شدید نقاط یخبندان را نداشتند و با کوچکترین حمله سرما از کار میافتادند.
در انتقال به بازداشتگاه شماره ۳ با عدهای که مانند من قابل استفاده نبودند، همراه بودم و پس از بازرسی از طرف مامورین لاگر وارد بازداشتگاه شماره ۳ شدیم.
در محوطه لاگر شعارهایی برای بالا بردن محصول کارخانه و شعارهایی برای تقویت روح زندانیان در انجام برنامه شش ماهه و یک ساله کارخانه نصب شده بود. ولی زندانی بیچاره با چه نیرویی میتوانست با شکم گرسنه از عهده انجام کارهای شاقه کارخانه برآید. زندانی در برابر کوچکترین سرپیچی از کار محاکمه میشد و بر مدت زندانش افزوده میگردید. مامورین لاگر از فشارها و شکنجههای خود نتیجه عکس میگرفتند چون روز به روز زندانیان ضعیفتر میشدند و از نیروی کار آنها کاسته میشد. یکی از اهالی چیچن را دیدم که ۲۱ سال متوالی زندانی بود و چند بار به علت سرپیچی از کارهای شاقه بر مدت زندان او افزوده بود، تا آن وقت ۲۱ سال از دوران زندانی خود را گذرانده بود و باز هم ۱۲ سال دیگر باقی داشت. در مدت اقامت خود از اینگونه اشخاص بسیار دیدم و به طور کلی در شوروی عموم زندانیان اعم از سیاسی و غیرسیاسی زن یا مرد محکوم به اعمال شاقه میباشند. آن طوری که مردم شوروی حدس میزدند روی همرفته در کشور آنها ۲۵ میلیون نفر زندانی در بازداشتگاههای اجباری بسر میبرند و مورد استثمار و شکنجه قرار میگیرند.
در این بازداشتگاه یکی از رفقایم را که مدتی از هم دور بودیم، دیدم. از این تصادف خوشحال شدم و پس از روبوسی وضع لاگر جدید را از او جویا شدم. به طوری که رفیقم شرح میداد معلوم بود وضع زندگی در اینجا فرقی با بازداشتگاههای دیگر ندارد. این لاگر در هفت کیلومتری بازداشتگاه لازو که یکی از شعب آن محسوب میشد قرار داشت، از معدن لازو مواد معدنی را توسط کامیونهای مخصوص به این لاگر حمل میکردند و در کارخانه از آن بهرهبرداری میشد. کار در این لاگر نسبتا آسانتر از کارهای معدنی بود و در هوای آزاد کار میکردیم.
پس از یک شب استراحت مرا مامور کار در امور ساختمانی کردند. طرز رفتار مامورین در مواقع رفت و آمد از لاگر به کارخانه و یا از کارخانه به لاگر مانند رفتار مامورین لازو بود یعنی همانطور مورد اذیت و آزار مامورین قرار میگرفتیم. به طور کلی به مامورین محافظ از مقامات بالا دستور داده شده بود که از هر گونه شکنجه و آزار درباره زندانیان سیاسی کوتاهی ننمایند.
در ماه سه روز تعطیل به افراد میدادند و این روزها را هم زندانیان مجبور بودند در منزل رؤسای قسمتهای مختلف بازداشتگاه کار کنند. همچنین زندانیان ناچار بودند هر روز پس از بازگشت از کار با سورتمههای مخصوص از رودخانه منجمد، یخ حمل کنند تا یخها را در آشپزخانه آب کرده با آن خوراک تهیه نمایند.
کسانی که در کارخانه کار میکردند از سرمای شدید محفوظ بودند و اشخاصی که در خارج ساختمان مشغول کار میشدند ناچار دوازده ساعت تمام در زیر سرمای شدید که گاهی به ۵۸ درجه زیر صفر میرسد کار میکردند. من نیز جزء دستههایی بودم که در سرما جان میکندند. من در یک دسته ۱۹ نفری بودم که در آن ۱۷ ملت مختلف جمع شده بودند.
روزها که مشغول حفر محل شالوده ساختمان بودم بر اثر اصابت کلنگ، قطعات خاک که در اثر سردی منجمد شده بود به سر و رویم میخورد و از زندگی سیرم میکرد ولی چارهای جز سوختن و ساختن نبود.
زندانیان مجبور بودند در مدت سه ماه یک ساختمان دوطبقه چوبی برای کارخانه درست کنند. روزی که مشغول کار بودم ناگهان موقعی که زندانیان مشغول حمل سنگ بودند سنگی از جا کنده شد و به سرعت به پایین کوه سرازیر گردید. من چون در زیر کوه مشغول کندن چالهای بودم از ضعف و ناتوانی نتوانستم خود را کنار بکشم. سنگ درست به سرم اصابت کرد و فورا بیهوش شدم. پس از یک شبانه روز وقتی به هوش آمدم، خود را در بهداری دیدم. در حالی که سرم را پانسمان کرده بودند و اطرافم از پرستاران زندانی احاطه شده بود. دکتر و پرستاران از به هوش آمدن من خوشحال شدند. در خود سرگیجۀ عجیبی حس میکردم. پزشک از من سوالاتی میکرد ولی از شدت درد نمیتوانستم جوابی به سوالاتش بدهم. سرعمله وقتی از بهبودی حال من اطلاع یافت برای عیادتم آمد و همانطور که در لاگرهای شوروی مرسوم است مقداری ماخورکا با خود آورد. از این محبت او احساس شادمانی کردم و بیاختیار به یاد خانوادهام افتاده و اشک از چشمانم سرازیر شد. تنها کسی که در آن موقعیت خطرناک دور از وطن برای من دلسوزی میکرد رفیقم اسماعیلی بود که نان خود را با ماخورکا عوض کرده برای من میآورد. نان در لاگرهای شوروی خون زندانی است و او خونش را فدای من میکرد.
آری این دومین بار بود که خداوند مرا از مرگ حتمی نجات داد و به زندگی آینده امیدوار نمود.
از کشورهای ملل مختلف جهان مجارستانی، رومانی، چکسلاواکی، لهستانی، آلمانی، بلغارستانی، چینی و کرهای زندانیان مخالفین رژیم جدید را به نقاط مختلف روسیه در شرق دور سیبری، کامجاتکا، کالیما، ساخالین، اورال و دشتهای لمیزرع قزاقستان میآورند و در زندانهای بزرگ و در کارگاههای معدنهای عمیق برای اجرای نقشههای پنج ساله استالین به کار وا میدارند. در اینگونه بازداشتگاهها زندانیان بیچاره برای یک روز تعطیل و آسودگی از کار کمرشکن دست به عملیات خطرناک برای نقص اعضاء بدن خود میزدند.
در جنگلهای پهناور در زیر انبوه برفها برای نجات از رنج سرما و کار بیرحمانه زندانی آستین خود را بالا زده دست خود را به روی کندهای گذارده با دست دیگرش با تبر ضربت محکمی روی دستش وارد میآورد و در نتیجه تمامی دست و گاهی چهار یا پنج انگشت او بر روی برف میافتاد و پس از چند لحظه جست و خیز بیحرکت به روی برف میماند و یا آنکه در معدنها بر اثر کارهای طاقتفرسا زندانی بیچاره دینامیت را در دست خود آتش میزد و در نتیجه انفجار دینامیت گاهی انگشتان یا دست و گاهی تمام هیکل زندانی از میان میرفت. مشاهده این جریانات زندانیان تازه و بیتجربه را بیاختیار به لرزه در میآورد...
در وهله اول ورود به این نقاط و اینگونه بازداشتگاهها از زندگی مایوس میشدم و خانه ابدی خود را در آنجا مییافتم. مخصوصا وقتی که میفهمیدم زندانیهای آزاد شده به خانههای خود فرستاده نمیشوند، بلکه به نقطه کوچکی که برای زندگی آنها تعیین شده تبعید میشوند و حق ندارند تا چند کیلومتر از نقطه معین خارج شوند.
در مدت چهار سال در اعماق معادن مختلف سلامتی و تندرستی از من سلب گردید و در بیست و نه سالگی دندانها و قلب خود را از دست دادم، دیگر دیدن خاک میهن برایم حتی در خواب هم آرزویی بود. به عقیده و آداب قدیمیها گاهی که شبها برای چند ساعت استراحت سر به بالین مینهادم همواره نیت میکردم و از خدا استدعا مینمودم که اقلا گذشته خود را در خواب ببینم.
بازجویان قبلا به ما گفته بودند که شما را به جایی خواهیم فرستاد که ایران را فقط در خواب ببینید و در آن موقع دیدن ایران برای من به صورت یک آرزوی شیرین که هیچ انتظار عملی شدنش را نداشتم در آمده بود و فقط شبها گاهی میتوانستم در خواب به دیدار ایران نایل شوم و صبح با دیدن منظره آسایشگاه به بخت بد خود دشنام میفرستادم و بارها آرزو میکردم که در خواب در حالی که در یکی از خیابانهای شهر خود گردش میکنم، نفسم قطع و به زندگی مرگبارم خاتمه داده شود. واقعا در آن روزها هیچ آرزویی جز مرگ نداشتم. ولی خدا را شکر میکنم که با یک دست غیبی از آن شبه جزیره وحشتناک که نزدیک بود تمام آرزوهایم را در خود دفن کند نجات یافتم و بالاخره توانستم دوباره روی وطن را ببینم.
کالیما! چه کلمه وحشتآوری است برای کسانی که آنجا را دیده یا کم و بیش از آنجا اطلاع دارند. کالیما؛ سرزمینی که تاکنون آرزوی میلیونها مادران و پدران و جوانان را در سینۀ خود تا ابد به خاک سپرده، سرزمینی که میلیونها جوانان را برای اثبات جنایتهای کمونیزم به دنیای آینده همچون مومیایی در آغوش خود نهفته است. اگر یک روز تابستانی که در آنجا خیالی بیش نیست بر حسب اتفاق گذارتان بدانجا افتاد و اتفاقا برفهای آنجا آب شده باشند هیکلهای قربانیان کرملین را همان طور محفوظ با تمامی جسم همچنان که بدانجا سپرده شده بودند، خواهید یافت. جای تعجب نیست که سالهای طولانی از خفتن این عده میگذرد، با همه مخالفتهای طبیعت و انسانیت با آنها، تنها قسمتی از طبیعت یعنی سرمای شدید قطبی با آنها موافق و بهترین غمخوارشان بوده است. سرما با تمامی قوا اجساد آنها را محفوظ داشته تا شاید در آیندۀ نامعلومی آنها را به اجتماع و بشریت و به تاریخ نشان دهد و دنیای آینده به مسببین این جنایات که از مکتب مارکسیست سرچشمه گرفته است، نفرت نمایند. اگر نظری به نقشه آسیا نمایید خواهید دید که شبهجزیره کالیما در کجای قطعه آسیا قرار گرفته است. درست آنجایی که در سال تنها سه ماه روز و نه ماه دیگر را مردم، در ظلمت تاریکی بسر میبرند.
همان نقطهای که سه ماه از تابش نور ضعیف خورشید هر موجود زندهای جان به خود گرفته و به حرکت در میآیند. آنجایی که سرما آخرین قدرت خود را به مردم بیپناه آن مکان نشان داده و هر سال عدهای را از دست و پا محروم مینمایند. کالیما قسمتی از شمال شرقی کشور مخوف شوروی را تشکیل داده و بزرگترین و ثروتمندترین معادن را در قلب خود نهفته که امروز کرملیننشینان مسکو با از بین بردن میلیونها مردان بیگناه مشغول بهرهبرداری از آن میباشند. این استثمارچیان سرخ که خود را در ماسک کمونیستی به عالم بشریت نشان میدهند از منابع سرشار آن نواحی برای معدومیت بشر و تسلط یافتن به کشورهای آزاد و مستقل جهان و استثمار نمودن آنها به طرز وحشیانهای استفاده مینمایند و در عوض تولیدکنندگان این منابع در مقابل زحمات گرانبهای خود در سختترین شرایط و بدترین وضعی هر آن به قربانیان کرملین میپیوندند.
سرزمین کالیما فقط و فقط با نیروی یک عده بیچارگانی که هر سال از اطراف شوروی و دنیا بدانجا روانه میگردند آباد شده که دسته دسته به فداییان نقشههای شوم بلشویزم میپیوندند. این قربانیان دهها هزار کیلومتر از وطن خود دور افتاده و دیدگان مادران و پدران و خواهران آنها از دوری ایشان خون میگیرد.
نقشههای شوم کمونیزم میلیونها جوانان و پیرمردان و دوشیزگان را بدانجا کشیده تا در دورترین و سختترین نقاط جهان آنجایی که دست بشر از آن کوتاه است با بازوانی استخوانی و اراده آهنین زندانیان بیگناه آباد شود. از روز تشکیل حکومت دیکتاتوری شوروی، بشر در مقابل انجام نقشههای شوم آنها ارزشی ندارد. سالهاست که میلیونها را فدای نقشههای پلید خود نموده و مینمایند.
شوروی درست قسمتی از بردگی قرن بیستم را تحت شعار کمونیستی به عالم بشریت نشان میدهد. تبلیغات شوم و فریبندۀ کمونیزم، با خفه کردن میلیونها مردم بیگناه در زیر پنجههای دیکتاتوری خود، جهان غافل را به سوی انهدام و نیستی سوق داده و برای اجرای این عمل و چرخانیدن چرخهای حساس آن، مردان و زنان باارادهای را بیرحمانه و به طرز وحشیانه فدای حرص و طمع خود میکنند.
در اینگونه نقاط، مردان و زنان بسیار در زیر فشار اعمال شاقه در زیرزمینهای تاریک و مرگبار برای بدست آوردن ۸۰۰ گرم نان سیاه با مرگهای حتمی گلاویز شده و به قربانیان قرن بیستم میپیوندند.
امروز در دورترین نقاط شرقی و شمالی روسیه، در شبهجزیره کالیما، چکوتکا، ساخالین، کامجاتکا و... در زیرزمینهای یخبندان میلیونها جوانان که در اثر کوچکترین نارضایتی از رژیم خونخوار کمونیزم بدانجا کشیده شدهاند، در معدنهای گرانبهای طلا و کاسترید و اورانیوم و ذغالسنگ و غیره جان میکنند و از حاصل رنج و زحمت و خون آنها، طلاهای بیحسابی برای اجرای نقشههای پلید کمونیستها در جهان استخراج میشود.. کانهای بیکران این نقاط و جنگلهای پهناور سیبری و شمال روسیه میلیونها مردان و زنان معصوم را در آغوش خود از روز تشکیل حکومت شوروی نهفته است. کانالهای ولگا دُن، ترکمن کانال و کارخانههای هیدروالکتریک استالینگراد و کویبیشف و کارخانههای سنگینی که بوق آنها گوش جهانیان را کر نموده بود یکی از برجستهترین شاهکار زندانیان بیگناه شوروی است که به زور سرنیزه امپریالیسم سرخ برقرار شده. در اینگونه بازداشتگاهها زندانی یعنی بشر ارزشی نداشته و با کوچکترین مخالفت و سرپیچی از کار یا اشتباه فدای گلوله ۹ گرمی میشود و نیز انواع بیماریها، گرسنگی و خستگی کارهای شاقه ـ از این قبیل مرگها برای همه عادی بود. فقط با مرگ یکی از قربانیان کرملین وحشت مرگ همواره در قلبها تازه بوده و در نیستی آنها کمک مینمود. فجایع و جنایاتی که به دست دژخیمان سرخ بدون هیچ ملاحظه انسانیت و بشریت در کالیما صورت میگیرد تاکنون نظیر آن در هیچ تاریخی دیده نشده است. اینجاست که کمونیستها به محض دیدن اینگونه جنایات به تمام نوشتجات و قوانین مارکسیستی که در حقیقت دیکتاتوری به تمام معنی است و امروز در شوروی و زیر لوای پرچم سرخ به نام دیکتاتوری پرولتاریا عملی میگردد، روگردان شده و از عملیات گذشته خود در مقابل تاریخ بشریت پوزش میطلبند و از تمام قوانین دستگاه پوشالی و دروغ کمونیزم نفرت کرده، بدان لعنت میفرستند.
بالاخره ۲۷ ژوئن ۱۹۵۳ روزی که هرگز آن را فراموش نخواهم کرد فرا رسید. روزی بود که برای استراحت موقتی یک روزه سرکار نرفته بودم.
ناگهان صدای زنگ سرشماری زندانیان گریبانم را از چنگال خیالات نجات داد و به اتفاق دیگران از جا بلند شده در وسط محوطۀ لاگر ۵ به ۵ پشت سر هم صف کشیدیم. سرشماری به اتمام رسید و زندانیان متفرق شدند. من نیز آهسته در حالی که گرفتار فکر و خیال بودم به طرف آسایشگاه خود میرفتم. غفلتا دستی زیر بغل مرا گرفت به عقب نگاه کردم. آقای د... از اهل لهستان و رفیق همسفر من در راه کالیما که در لاگر شغل حسابداری داشت، دیدم. از چهرهاش رضایت و خوشحالی زائدالوصفی نمودار بود به نحوی که من به تعجب افتادم و بیاختیار در خود نیز احساس شادی کردم. علت را سوال کردم و گفتم: «در این چند سال که با هم آشنا هستیم هرگز ترا این همه خوشحال ندیده بودم موضوع چیست؟» گفت: «علت خوشحالی من شانس و موفقیت شماست.» با تعجب فراوان گفتم: «موفقیت من؟ واضحتر صحبت کن.» گفت: «وقتی بشنوم که یکی از رفقای صمیمی من آزاد میشود به خصوص مثل شما، کسی که مثل خود من خارجی هستی خوشحال میشوم، زیرا پس از این همه شکنجه و ناامیدی که هیچگاه فکر برگشت به مهین را نمیکردی حالا آزاد خواهی شد و به میهنت برمیگردی.»
از تعجب نزدیک بود دیوانه شوم و او ادامه داد: «نمیدانم چه شده است که حکومت شوروی تصمیم گرفته تمام اتباع خارجی را که در زندانهای شوروی هستند به میهن خود بازگرداند. آنقدر میدانم که یک ساعت قبل صورت اسامی ۱۷ نفر از اتباع خارجی را که در لاگر ما میباشند و اسم شما نیز در آن قید شده برای تصفیه حساب لاگر به من دادهاند که دو روزه حساب آنها را رسیدگی کنم و به ماگادان بفرستم و امیدوارم هر چه زودتر از آنجا هم به میهن خود بروی.»
من نمیتوانستم حرفهای او را باور کنم و گفتم: «رفیق عزیزم. چنین چیزی غیرممکن است. من هیچوقت با تو از این شوخیها نداشتم، داری مرا دست میاندازی؟» این را گفته و به راه افتادم. وقتی دید که من باور نکردهام دست به گردنم انداخت و گفت: «دوست عزیزم به خدا حقیقت را به تو گفتم و چون این کار در این کشور تازگی دارد حق داری که قبول نکنی. ولی بدان که گفتۀ من صحت دارد. بیا برویم صورت اسامی را به تو نشان دهم.»
به اتفاق او به دفتر کارش رفتم. صورتی را به من نشان داد که در بالای آن نوشته شده بود اسامی اتباع خارجی که به میهن خود اعزام میگردند. از جمله اسم خود و رفقایم ر.ا و ض. ق را دیدم. بیاختیار به صدای بلند خندیدم و از خوشحالی نزدیک بود سکته کنم. از ذوق او را بغل نموده صورتش را بوسیدم. ولی باز هم فکر میکردم که ممکن نیست مرا به ایران برگردانند.
میدانستم از روزی که حکومت شوروی به سر کار آمده هیچوقت چنین اتفاقی روی نداده که اتباع خارجی را از زندانها جمعآوری نموده و به میهن خود برگردانند. لذا این خبر برای هر کس غیرقابل قبول بود. چون دولت شوروی بهتر از هر کسی میدانست که زندانیان پس از بازگشت به میهن مشاهدات خود را شرح خواهند داد و طرز زندگی مردم روسیه و حقایق را فاش خواهند ساخت و این جریان به ضرر دولت شوروی تمام خواهد شد. در سالهای قبل همین نظر را رعایت کرده و برای نگهداری اتباع خارجی لاگر جداگانهای ساخته و زندانیان خارجی را پس از خاتمۀ مدت زندان به آنجا میفرستادند. ولی بعضی از دانشمندان که در لاگر ما بودند معتقد بودند که تغییر رویۀ دولت شوروی نتیجۀ تغییر حکومت است و میگفتند که دولت جدید برای آنکه به دنیا نشان بدهد که رویۀ دولت سابق مجری نیست و دولت شوروی به حقوق ملل دیگر احترام میگذارد حداقل گروهی از زندانیان را آزاد خواهد کرد.
این اظهار عقیده، ما را به آیندۀ خود بیش از اندازه امیدوار کرد. یکی از این اشخاص که در میان زندانیان احترامی فراوان داشت میگفت به طور کلی حکومت جدید شوروی در سیاست داخلی و خارجی خود نسبتا تغییراتی خواهد داد. روزی خواهد رسید که اسمی از استالین در نشریههای کمونیستی نخواهد بود و علت آن است که کارهای این مرد متکبر و دیکتاتور نه فقط مردم روسیه بلکه مردم دنیا را هم منزجر کرده است.
شب ساعت یک، رفیقم ر.ا از کار برگشت و تا صبح به اتفاق سرعمله نشسته و صحبت کردیم. از خوشحالی خواب در چشمانمان راه نمییافت و من نفهمیدم که سپیدهدم چه وقت فرا رسید. پس از صرف صبحانه اسامی ما را خواندند و با دفتر لاگر تصفیه حساب نمودم. بعد شروع به تهیۀ مقدمات اعزام ما به ماگادان نمودند. روز بعد ض. ق به اتفاق چند نفر دیگر از اتباع خارجی از لاگر فابریک شماره ۳ نزد ما آمدند.
روز ۳۱ ژوئن روسای لاگر ۱۷ نفر ما را احضار نمودند و پس از آنکه نمرههای لباس ما را کندند، هر کدام به زبانی در مورد زجر و شکنجههایی که از آنها بر ما وارد شده بود از ما عذرخواهی نمودند.
از رفقا و سرعملهای که با هم مثل برادر بوده و در این مدت چند ماه با یکدیگر انس گرفته بودیم در حالی که از چشمانمان اشک جاری بود روبوسی و خداحافظی نموده به اتفاق یک افسر و ۲ سرباز سوار ماشین شده به طرف سیمجان حرکت نمودیم.
به محض حرکت ماشین زندانیان دستمالهای خود را تکان دادند و به این ترتیب از ما خداحافظی کردند. این بار برعکس دفعات گذشته با ما به مهربانی رفتار میکردند و مامورین به خصوص افسر مامور ما سعی میکرد با زبان خوش با ما صحبت کند و به جای تکرار کلمه زندانی ما را تاواریش (رفیق) مینامید. مثل اینکه ما همان فاشیستهای چند روز پیش نبودیم که با ته تفنگ ما را جلو میانداختند و با تکرار کلمات رکیک به سر کار میبردند. ولی این گونه رفتار آنها در ما کوچکترین تاثیری نداشت و نفرت شدیدی را که در دل ما نسبت به این رژیم وحشتناک پیدا شده بود از میان نمیبرد.
پس از طی چند کیلومتر راه به سیمجان رسیدیم. این دفعه به عوض آنکه ما را به زندان موقت تحویل بدهند یکسر به سربازخانه برده در داخل گاراژی به ما جای دادند. در اینجا قبل از ما ۸ نفر دیگر از اتباع خارجی را از اطراف آورده بودند دیدیم. از آنها سراغ رفقای دیگرم را گرفتم، معلوم شد ع.و نیز دو روز قبل با هواپیما به ماگادان پرواز نموده بود ولی درباره ع.ص میگفتند که در لاگر ایلگن به واسطۀ بیماری آپاندیسیت در بیمارستان تحت عمل جراحی است. شب را در آن گاراژ استراحت نمودیم.
صبح اول ماه ژوئیه پس از صرف غذا ۹ نفر از ما را به فرودگاه بردند ولی هواپیما بیشتر از ۶ نفر جا نداشت. دوباره سه نفر ما را به گاراژ بازگردانیدند. بعد از سه روز استراحت در آنجا شش نفر ما را به فرودگاه بردند. در آنجا به اتفاق یک افسر و یک سرباز سوار هواپیمای مسافربری شده مدت ۲ ساعت در فراز آسمان کالیما در پرواز بودیم. از آسمان به هر نقطۀ زمین نظر میانداختیم جز لاگر و معدن چیز دیگری به چشم نمیخورد و با وجود اینکه فصل تابستان بود آسمان کالیما طوری سرد بود که در داخل هواپیما میلرزیدیم. از خوشحالی نمیدانستم چه کار کنیم و این کلمۀ ورد زبان ما شده بود که لحظه به لحظه به میهن نزدیک میشویم.
پس از دو ساعت پرواز در فرودگاه شهر ماگادان که در سال ۱۹۴۹ وارد آنجا شده بودیم پیاده شده توسط ماشین کلاغ سیاه به زندان موقت تحویل داده شدیم.
کاروان شادی با قلبهایی مملو از خرمی و آرزوی شیرین راههای پر پیچ و خم خطرناک را که از دامنهها و فراز کوههای سر به فلک کشیده میگذشت طی نموده، از پستهای مختلف و استحکامات متعدد مرزی و از «دیوارهای آهنین» به طرف مرز ایران پیش میرفت.
پرچم سه رنگ ایران بود! پرچم ایران در روی برجی سفید درست روبهروی ویشکای (مناره یا دیدهبانی) مرزبانی شوروی خودنمایی میکرد و به اهتزاز خود بیاختیار همه را به لرزه درآورد و اشکهای شادی در دیدگان حلقه زد.
بیاختیار در برابر پرچم و در برابر وجدان خویش به گناهان خود اقرار کردم.
از تماشای این برج سفید و پرچم سه رنگ که سالیان دراز مایه افتخار نژاد ما بوده است هیچ کس سیر نمیشد. همه انتظار داشتند که هر چه زودتر در برابر آن به خاک افتند و پیشانی بر زمین مقدس آن گذارده و با فرو ریختن اشک چشم طلب عفو کنند. آری این بود یگانه آرزو ما...
پایان ویل؛ شروع زندگی در باکو
پایان ویل؛ شروع زندگی در باکو
فراتاب – گروه فراسفر / رضا شرفی: ... در این مکان تقریبا همه موظف بودیم که فقط با اطلاع غدیر برای شنا به دریا برویم و از این رو مجاز نبودیم محوطه استراحتگاه را ترک کنیم. همینطور هیچکس هم از بیرون نمی توانست و نمی بایست وارد این محوطه شود یک روز ظاهرا برای بازپرسی در مورد پرونده ام، از یک ارگانی ماشینی سواری و مشکی رنگ به استراحتگاه آمد تا مرا با خودش ببرد. مسئول ساناتاریوم از طریق دوستان به من پیغام داد که لباس نرمال بپوش، چون به بیرون از اینجا می روی. قدری خوشحال شدم که تنوعی پیش آمده و حرکتی صورت می گیرد. اما از طرفی دیگر نگران شدم که چه اتفاقی افتاده. چه کسی و چه مطلبی را خواهند پرسید و یا ... با این دلشوره آقای غدیر مرا تحویل راننده ماشین ولگای سیاهرنگ که یک مامور لباس شخصی هم کنارش نشسته بود داد و ماشین محوطه استراحتگاه را ترک کرد. حالا با ولع بیشتری جاده و مسیر حرکت را که نمی دانستم به کجا می رود، نگاه می کردم. مردمان و مزارع کشاورزی مسیر را از نظر می گذراندم.
با راننده و آن مرد سرنشین حرفی نمی زدم چون زبان آنها را بلد نبودم. ماشین کم کم به منطقه شهری نزدیک می شد و ساختمان های چند طبقه و ماشین های سواری ولگا و ژیگولی و ... در خیابان ها در تردد بودند. ماشین به محوطه ساختمانی قدیمی وارد شد جایی مثل پادگان یا یک ارگان نظامی.
از سواری پیاده ام کردند. به سالنی در طبقه دوم و بعد به اتاقی در انتهای راهرو هدایت شدم در اتاق هیچکس نبود. یک میز چوبی قهوه ای چهار نفره با چهار تا صندلی چوبی. روی میز چند لیوان و بشقاب و کارد و ... چیده شده بود چند بطری پر هم که فکر می کردم عرق یا شامپاین یا شراب است روی میز بود. پنجره ای یکمتر در یک متر به یک باغ باز می شد درب ورودی اتاق هم باز بود و بر روی دیوار عکس سیاه و سفید لنین داخل یک قاب چوبی قهوه ای به وضوح دیده می شد.
از توی راهرو صدای پایی که نزدیک می شد، شنیده می شد و کم کم صدا به ورودی اتاق رسید و به ناگاه دوست قدیمی ام را دیدم که گرم و صمیمانه و با لبخند همیشگی بطرفم آمد. چهار پنج سال از خودم بزرگتر بود و من همیشه هم دوستش داشتم و هم احترامش برایم واجب بود. با ذوق و شوق همدیگر را بغل کرده بوسیدیم و در دو طرف میز نشسته و شروع کردیم به خوش و بش کردن و از هر دری صحبت. یکی از موضوعات چگونگی خروجم از ایران و رفتار مامورین شوروی و موقعیت و شرایط استراحتگاهی که در آن بودم و افرادی که الان در آنجا هستند بود چند دقیقه ای از صحبتمان گذشت که دوستم با اشاره به یکی از بطری ها گفت: میخوری؟ جواب دادم: نه. چون می ترسیدم که مشروب باشد و حالم خراب شود. زیرا تا این سن و سال و در ایران اصلا مشروب نخورده بودم و هم اینکه فکر می کردم تعارف رفیقم از شاید از سر کنجکاوی و امتحان من است ولی بلافاصله خودش درب یک بطری را باز کرد و گفت که بر سر سفره و میز همه مردم اینجا از این بطری آب معدنی همیشه هست. اما آن یکی مشروب است. میخوری؟ گفتم نه نمی خورم.
خلاصه مدتی با هم گفنگو کردیم. از گذشته و شرایط جدید بوجود آمده که مجبور به جلای وطن شدیم و سر آخر مرا به سمت سواری ولگای سیاهرنگ هدایت کرد و با هم خداحافظی کردیم. سواری براه افتاد و ساعتی بعد به محل ساناتاریوم رسیدیم.
در راه برگشت با خودم فکر می کردم که چطور رفیقم مطلع شده که من به شوروی آمده ام. چطور مرا پیدا کرده. مگر رفیق من چه موقعیت و قدرتی دارد که برای دیدن من مقامات و مسئولین آنجا شرایط این دیدار را فراهم کرده اند. آیا این ملاقات تاثیر منفی بر سرنوشت مهاجرت من خواهد داشت. آیا بازهم او را خواهم دید؟ و بازهم سوال و سوال
با بوق ماشین درب سناتاریوم باز شد و آقای غدیر جلو آمد و بعد از خوش و بش با آنها مرا تحویل گرفت و آنها رفتند. همسرم و دیگر دوستان فورا رسیدند و دورم جمع شدند شروع کردند به سوال که چه خبر؟ کجا رفتی؟ قضیه چی بود؟ با کی ملاقات داشتی و ... من هم بطور فشرده و کلی گفتم که یک دوست قدیمی را ملاقات کردم که راجع به وضعیت این استراحتگاه با هم صحبت کردیم. اما هیچکس از جواب هایم راضی نبود و باز هم سوال طرح می کردند زیرا از طرف غدیر کمی اطلاعات به بعضی از دوستان داده شده بود که من کجا رفته ام.
چند روزی به شیوه روزهای گذشته گذران کردیم و منتظر اتفاقات و خبرهای مناسبی بودیم. شبها هم که طبق معمول بعد از شام قدم زدن و گپ و مرور خاطرات گذشته بطور خیلی کلی با همدیگر. چون در اینجا افراد قبلا با هم آشنا نبودند و همدیگر را نمی شناختند بنابر این جایز نبود که کسی از گذشته و زندگی داخل ایران خودش برای دیگری تعریف کند و اطلاعات بدهد. برای اینکه ایده ها و افکار و خصوصیات آدم ها با هم فرق می کرد و هم اینکه ظاهرا کسی بزرگتر یا بالاتر و یا رئیس نبود ضمن اینکه همه به هم احترام و ادب داشتند.
مسمومیت عمومی
تا اینکه یک روز صبح بعد از گذشت حدودا پانزده روز یکی از دوستانمان دچار مسمومیت و اسهال و استفراغ شدید شد. از غدیر خواستیم آمبولانس خبر کند تا رسیدن آمبولانس که تقریبا یک ساعت طول کشید تعداد افراد مسموم زیادتر شدند تقریبا نصف جمعیت ساکن مسموم شده بودند بطوری که اسهال و استفراغ قابل کنترل نبود و کاری هم از کسی بر نمی آمد. بعد از یک ساعت آمبولانس اول و دوم رسیدند و تعدادی را با خود به جایی برد که هنوز نمی دانستیم کجاست؟ در این شرایط همسر من هم حالش خراب و دچار اسهال استفراغ شد. با آمدن آمبولانس سوم من و همسرم و چند نفر دیگر روانه بیمارستان شدیم و بچه مان را به دوستانی که هنوز سالم بودند سپردیم.
من می دیدم که آقای غدیر خیلی دستپاچه و آشفته شده بود ولی نمی دانست علت مسمومیت عمومی چیست؟ آمبولانس با سرعت بسمت شهر و به بیمارستانی دو طبقه و قدیمی در شهر آستارای استان لنکران رفت. در آنجا آمبولانس های اول و دوم مسمومین را پیاده کرده و پزشکان و پرستاران با عجله و جدی کار بستری و مداوا را شروع کردند. من هم همسرم را به تنهایی از آمبولانس در آورده به دوش کشیده به داخل بیمارستان بردم. چون اسهال استفراغش شدید بود کسی همکاری نکرد. خودم به تنهایی شستشویش داده از پرستاران لباس گرفتم و لباس های کثیف را دور انداختم.
تعداد مسمومین آورده شده به بیمارستان حدودا پانزده نفر می شد. که البته چند نفری هم که حال بهتری داشتند در استراحتگاه مانده بودند. همه مسمومین را که زن و مرد بودند در یک سالن از بخش بیمارستان بستری کردند. فورا برای همه سرم وصل کردند و رئیس بیمارستان برای بازدید و نظارت و سفارشات لازم به پزشکان و پرستاران در محل حاضر شد. من چند نفر از دوستان که حالمان خوب بود تا چند ساعت در کنار مسمومین ماندیم و بعد با اصرار پرستاران که قول مراقبت و پزشکان که قول معالجه داده بودند، با همان آمبولانس به استراحتگاه برگشتیم. در بیمارستان که ساختمانی قدیمی و ظاهرا فقیر بود شلوغی و ولوله ای ایجاد شده بود که توجه دیگر بیماران محلی را بخود جلب کرد. آنها از دیدن این صحنه ها پریشان و ناراحت شده بودند و به عنوان مهمانان ایرانی با مهربانی و عطوفت برخورد می کردند. این همه مهمان ایرانی که به یکباره مریض شده باشند تا حالا ندیده بودند. مسئولین بیمارستان هم همینطور. آنها سعی می کردند به ما آرامش بدهند.
بعد از برگشت به استراحتگاه پیگیر شدیم که چرا این اتفاق افتاده. با جر و بحث های زیاد و ردیابی غذاهای خورده شده فهمیدیم که مسمومیت غذایی از آشپزخانه و رستوران سناتاریوم بوده که همه ساکنین را هم مورد حمله قرار داده ولی افراد قویتر، کمتر و یا اصلا مسموم نشده بودند. چند نفر از ما بعنوان اعتراض به این شرایط و وضع غذایی به پیش غدیر رفته و خواهان رسیدگی شدیم. او هم طبق معمول گفت که: من موضوع را و اتفاق را به مقامات بالا گزارش کرده ام و آنها حتما پیگیری و بررسی می کنند. البته این هم چیز مهمی نیست خدا را شکر که تلفاتی در کار نبود.
بعد از شکایت سراغ دخترم رفتم که موقع رفتن به بیمارستان به یکی از خانم ها سپرده بودم. گرسنه اش شده بود و حالا شیر می خواست. مجبور شدم شیر مالاکو را رقیق کنم و به او بدهم، که البته هم سنگین بود و هم خیلی شیرین و قدری هم غیر بهداشتی. تاز همین هم به اندازه کافی نبود و می بایست از مامور خرید رستوران با اطلاع قدیر درخواست خرید از شهر کنم.
تا دو روز مسمومین در بیمارستان ماندند و با بهبودی نسبی آنها را به استراحتگاه آوردند. در این سه روز آنها خیلی ضعیف و لاغر شده بودند حالا برای تغذیه بچه، همسرم شیر نداشت و از این رو تغذیه کودکمان با شیر غیرمادر (مالاکو) ادامه پیدا کرد، که البته اینهم عوارضی داشت که بعدا در چند ماه بعد خودش را نشان داد یعنی باعث خراب شدن سیستم گوارش و ضعیف شدن روده و معده شده بود که کار به بیمارستان کودکان و چندین روز بستری شدن او کشید. از آن پس مسمومین و بقیه دوستان با احتیاط زیاد مراقب تغذیه و بهداشت غذایی شدند و از غدیر هم می خواستیم که قضیه را پیگیری کرده و به ما گزارش بدهد.
زمان رفتن از ویل
با گذشت چند روز دوستان مریض بهبودی یافتند و استراحتگاه که حالا دیگر نامش را فهمیده بودیم (ویل) به آرامش و حالت عادی برگشت و در این مدت هم هیچ خبر و اطلاعی از گزارش و بررسی علت مسمومیت و برخورد مقامات نشد و دیگر ما هم پیگیری نکردیم. حدودا در مجموع یک ماه در ویل ماندیم و خودمان را با اخبار رادیو باکوو ورزش و دریا و گپ و آوازهای شبانه مشغول می کردیم. تا اینکه یک روز صبح یک اتوبوس به داخل محوطه ویل آمد و غدیر و یک نفر دیگر به ما که برای کنجکاوی به اتوبوس نزدیک شده بودیم گفت که امروز تعدادی از شما به جای دیگری می روید، اینهاییکه اسمشان را می خوانم وسایلشان را جمع کنند و به اتوبوس سوار شوند. از دست نفری که همراه راننده اتوبوس آمده بود ورقه ای را گرفت و اسامی تعدادی را بلند اعلام کرد که از جمله من و همسرم هم جزئشان بودیم. در استراحتگاه ویل همه اهالی به تکاپو و تحرک افتادند. شلوغی خاصی ایجاد شده بود و از هم می پرسیدیم کجا می برند؟ چه می شود؟ چرا همه را نمی برند؟ و ... آنهاییکه اسمشان در لیست بود با آنهایی که می ماندند شروع کردند به خداحافظی و روبوسی و آواز و سرود خواندن و حتی بعضیها بغض کرده گریه می کردند.
با بدرقه بقیه ما سوار اتوبوس شدیم و تا خروجی ویل به پشت سر نگاه می کردیم و برای مانده ها دست تکان می دادیم. اتوبوس از استراحتگاه و از کنترل غدیر خارج شد. جاده خاکی و ساحلی را که در طرف دیگرش مزارع کشاورزی بود طی کرد و بعد از تقریبا نیم ساعت به جاده آسفالته رسید و مسیر شهر لنکران را در پیش گرفت. دوستان ترک زبان از راننده و مامور لباس شخصی مقصد را پرسیده و آنها هم گفتند شهر باکو.
در طول مسیر خانه های روستایی و قدیمی و ساختمان های چند طبقه و عبور و مرور مردم با پوششی مثل خودمان و شکل و شمایلی مثل خودمان را می دیدیم. هوا گرم بود و از پنجره باز اتوبوس باد خنکی به داخل وارد می شد. من هم کنار همسر و دخترم در یکی از صندلی های وسط سمت راست اتوبوس نشستم و یک ماهه گذشته را توی ذهنم مرور می کردم. به سرنوشت خودم وخانواده ام فکر می کردم. سوال های زیادی برایم پیش آمد چرا مجبور به ترک وطنم شدم. اگر در مرز دستگیر می شدم چه می شد؟ اگر ما را به ایران برگردانند چطور خواهد شد؟ تا کی و چند مدت در اینجا خواهم ماند؟ حمایت دولت و حکومت شوروی از من و ما تا کی وتا کجا خواهد بود به بستگانم در ایران چطور اطلاع دهم؟ چون بی خبر از آنها آمده بودم و حدس می زدم الان چه وضعی دارند. و دهها سوال دیگر که جواب روشنی برایشان نداشتم. اما خوشحال بودم که تغییری بوجود آمده و حالا به شهری می رویم که پایتخت یکی از جمهوری های شوروی است. شنیده ها و تعریف و تفسیرهایی که قبل از آمدنم شنیده بودم آنقدر بطئی و آرام آرام در ذهنم شکست و از بین رفت که دیگر حواسم به لوله کشی پیاده روها که شیر خوردنی می بایست داشته باشند نبود. آنقدر که دیگر حواسم به غذاهای سالم و مقوی و مفید نبود. آنقدر که دیگر حواسم به بهداشت عمومی و فردی نبود. کالخوزها و مزارع جمعی هم قسمت مان نشد و ... اما از این بیشتر خوشحال بودم که توانسته ام از شرایط ایران خودم را بیرون بیاورم. در اینجا احساس نگرانی نداشتم بلکه بیشتر امیدم به آینده بود حدس می زدم آینده خوبی در انتظارم هست
امید به آینده
از پنجره اتوبوس بیرون را نگاه می کردم. گاهی برمی گشتم و همسر و دخترم را نگاه می کردم. می خواستم از نگاه آنها درجه رضایتمندی شان را بفهمم. رضایت همسرم مرا در عزم و مسیرم مصمم تر می کرد. در طول سال های زندگی مشترک همیشه سنگ صبور بود و چون فکر می کرد من آدم با دانشی هستم، حرفی بالای حرفم نمی زد. اگر هم ضعفی از من می دید ملامتم نمی کرد. مرا دوست داشت ولی من بلد نبودم دوست داشتنم را بیان یا بروز دهم مشقات و نارسایی ها و نداری هایم بخاطر من تحمل می کرد و با سکوتش مانعی برای من بوجود نمی آورد رنج مهاجرت و دوری از عزیزانش را و این مدت بازداشت سخت را تحمل می کرد تا رضایت من حاصل شود و من هیچگاه نتوانستم این همه مهرورزی و بزرگی را جبران کنم و پاسخگو باشم.
تکان های دست انداز جاده اجازه نداد در این افکار غرق شوم. نگاهی به دخترم که خوابیده بود کردم و باز به بیرون اتوبوس نگاه کردم. مثل ایران مغازه های زیادی در مسیر نبود، مغازه های شیک و لوکس نمی دیدم. روی دیوارها و تابلوها تصاویری از جمعیت مردم با پرچم داس و چکش می دیدم و نوشته هایی با خطی که بلد نبودم بخوانم و نمی فهمیدم که چه نوشته شده.
مردم، مغازه ها، درختها، رودها و آسمان را نگاه می کردم و می دیدم که مشرتکات زیادی با کشور خودم دارد. بخصوص کیلومترها بیابان های بی آب و علف و آسمانی که مثل آسمان ایران همان رنگ را داشت. البته نفس کشیدن در هوای اینجا خیلی تفاوت داشت با نفس کشیدن در هوای ایران.
با ولع و ذوق همه جا را نگاه می کردم چون داشتم در سرزمین شوراها و کشور سوسیالیستی حرکت می کردم به خودم فخر می کردم که توانستم پای در این سرزمین و در این خاک بگذارم. زیرا همیشه برایم الگو بود و حالا از نزدیک این الگوی ساخته شده سال های زیاد را با همه تنم که چشم شده بود می دیدم.
اتوبوس همچنان در حرکت بود و گاهی دست انداز جاده رشته افکارم را پاره می کرد. نگاهی به دیگر همسفرانم می کردم تا حال و روز آنها را دریابم تحرکی خاص و شوری متفاوت از استراحتگاه در همسفرانم بود آنها هم مثل من خوشحال بودند و اکثرا از پنجره بیرون را نگاه می کردند. در مسیر جاده و منطقه تا حدود 20 کیلو متر سرسبز و آباد بود ولی بقیه اش یعنی حدود 150 کیلومتر تا شهر باکو خشک و غیر آباد بود. همسفرانم با هم حرف می زدند. دوستان ترک زبان آواز ترکی می خواندند. آقای راننده هم که یک کلاه پارچه ای مشکی که از جلو لبه دکمه دار داشت به سر گذاشته بود (کلاه آذری) با تمام حواس به جاده نگاه می کرد و مراقب بود که جاده باریک دو طرفه را خوب طی کند.
تقریبا سه چهار ساعت اتوبوس در حرکت بود و فقط یکبار در مسیر متوقف شد که من و همسرم پیاده نشدیم. کم کم از بلندی تپه ورودی شهر آثار شهری و ساختمان های بلند 9 و 5 طبقه با نمایی متفاوت از آنچه در طول مسیر دیده بودیم نمایان شد. ابتدای ورودی شهر تابلوها و نقاشی های بزرگ دیواری بچشم می خورد و من برای اولین بار تصویر بزرگ و تمام قد لنین رهبر سابق شوروی و پایه گذار سوسیالیسم در این سرزمین را می دیدم. تصاویر بیشتر با رنگ قرمز و زرد و پرچم داس و چکش بود تصاویر مارکس و انگلس هم به چشم می خورد و استالین هم یا تنهایی یا در کنار سربازان جنگی که در میدان جنگ جهانی دوم بودند دیده می شد.
اصلا باورم نمی شد که می شود عکس لنین و استالین این قدر بزرگ و علنی در خیابان ها و روی در و دیوار باشد. مغازه ها بیشتر پیدا شدند و اتوبوسهای شهری و ترامواها و ترالیبوس های برقی و تاکسی ها که البته تعدادشان کمتر بود. می دیدم که راننده بعضی ترامواها خانم هستند و این برایم جالب بود. اتوبوس همچنان در حرکت بود و گرما هم بیشتر شده بود. از داخل اتوبوس ساحل دریا سمت راست جاده امتداد داشت. ساختمان های بلند باکو حالا نزدیک تر و ملموس تر می شد و ما وارد شهر باکو شدیم.
در کنار ساحل روبروی ساختمان شورا که بسیار زیبا و قدیمی بود و مجسمه سنگی بزرگ و تمام قد لنین که با دست راستش بطور افقی چیزی را در دور دست نشان می داد یا معنایی را می رساند و یا پیغامی داشت. در بیرون ساختمان و رو به ساحل ورود ما را نظاره می کرد. این مجسمه بزرگ سنگی برای خودش و مردم این سرزمین عظمت و سمبل بود و اولین بار بود این صحنه ها و این مجسمه را می دیدم. رهبر سوسیالیست های جهان را از نزدیک می دیدم.
اتوبوس همانجا متوقف شد و بدون اینکه کسی را پیاده کنند. یک خانم و یک آقا به اتوبوس داخل شدند که از جانب سازمان حلال احمر شوروی و شهر باکو مسئولیت داشتند ما را تحویل گرفته و مسائل زیستی و معیشتی ما را پیگیری کنند. این خانم که فرنگیس نام داشت و آن آقای مترجم که از این پس خیلی با ما کار داشتند و در واقع از این پس ما بیشتر به اینها احتیاج داشتیم، ضمن خوشامدگویی به ما توضیح می دادند که دولت و حکومت سوسیالیستی شوروی از این به بعد مسئولیت شما را دارد و برای شما کار و خانه تدارک دیده است. شما در این خانه ها ساکن و بنا به در خواست و علاقه خودتان می توانید نوع شغل و کار خودتان را انتخاب کنید و مشغول کار شوید.
البته تا مدت سه ماه سازمان حلال احمر به شما حقوق و پول خواهد داد تا شما بتوانید زندگی کنید. بعدا که مشغول کار شدید این پول قطع خواهد شد. حقوقی که از ما یعنی حلال احمر می گیرید 90 روبل در ماه است برای هر نفر. که چون خانه هم بدون اجاره و مجانی هست برای زندگی کفایت می کند. شما از این پس تحت پوشش و مدیریت زیستی—اجتماعی حلال احمر هستید و همه مسائل صنفی و اداری شما از این کانال حل و فصل خواهد شد. به شما پاسپورت برای زندگی کردن و تردد داده خواهد شد که شما را در این پاسپورت غیر وطن داش و غیر بومی معرفی میکند (بزگراژدان). این شناسنامه شماست و نباید گم یا پاره و یا دست دیگری باشد. آدرس محل حلال احمر هم پشت همین ساختمان شوراست که هر وقت حرفی و یا مشکلی دارید می توانید مراجعه کنید. البته اینجا مثل کشور شما نیست. شنبه و یکشنبه تعطیل است و هیچ اداره ای کار نمی کند. من در مدتی که خانم فرنگیس حرف می زد می دیدم که تعدادی خانم در خیابان مشغول نظافت و جارو کشیدن هستند و اغلب هم مسن. قدری تعجب کردم که این چه توضیح و توجیهی دارد که خانم های مسن باید الان استراحت کنند نه کار کنند باید بازنشسته شوند و حقوق بگیرند، نه مجبور به کار باشند. یکبار هم به ذهنم رسید که شاید از روی علاقه به کشورشان و به سوسیالیسم دارند این کار را می کنند.
با این توضیحات که خیلی کلی بود به راننده دستور حرکت داد و باز هم کوتاه کوتاه توضیحاتی را به مترجم می گفت که او هم بما اعلام می کرد. اتوبوس باز هم حرکت می کرد از چند خیابان چپ و راست و یک پل گذر کردیم پارکی را دیدیم کنار خیابان که مجسمه سنگی بزرگی از یک کارگر تنومند قوی را به نمایش گذاشته بود که با یک اهرم محکم و استوار داشت زنجیری را از دور کره زمین پاره می کرد و این خیابان هم به همین نام کارگر معروف و ثبت شده بود (رابوچی پراسپکت).

محمدهزاری ویزنه تالش