یادی از سال های دهه 40 و50 رشت لات های آن دوره 
یوسف سجودی بوکسور رشتی و قهرمان ایران که بدست
قربعلی چوماق کشته شد
سال 1356
چهل سال پیش تو این رشت فقط سه نفر چاقو معروف داشتند : قربعلی چوماق (آقایی به نام قربعلی که با چوب می زد) ، کبلایی ک

یجا (آقایی به نام کیجا که به کربلا رفته بود و کربلایی صدایش می کردند) و یکی دیگه که به شاخ شاخو معروف بود.
قربعلی چوماق و کبلایی کیجا دو گروه از باجگیرها و لوطی ! مشرب های شهر رشت بودند که اوج اقتدار آنها باز می گردد به اواخر دهه چهل و اوایل دهه پنجاه و اتفاقا پای صحبت قدیمی ها که بنشینی یک استکان عرق خوردن یا یک سیلی خوردن از آنها را هنوز افتخار می دانند. بد نیست شما هم بدونید که عاقبت این گروه های جاهلی شهرمان به کجا رسید. خیلی ها معتقدند که این لوطی بازی ها ادامه پروژه پهلوی در پهلوان سازی ای است که از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ کلید زد . شعبان جعفری یا همان شعبان بی مخ هم شد طلایه دار این جریان و بقیه پشت سرش !
به هر حال این سه تا لوطی شهر ما هم که سرنوشت جالبی دارند و هر کدام طوری از صحنه به در شدند. وقتی پهلوی به این نتیجه رسید که دیگر امسال شعبان بی مخ ها براش فایده ندارند تصمیم به حذف آنها گرفت .
اولین قربانی قرب علی چوماق بود. او به اتهام قتل سجودی ، قهرمان گیلانی آسیا در همان سالهای آخر عمر پهلوی (۱۳۵۶) اعدام شد . سجودی یک بوکسور قد بلند بود که پس از قهرمانی در مسابفات بوکس گیلان و کشور در آسیا نیز مقام اول را کسب می کند.
اگر شما به تازه آباد (قبرستان عمومی شهر رشت رفته باشید و مثل من قدری فضول باشد در همان اوایل قبری ساده میابید که در آن پر از عکس ها و افتخارات یک ورزشکار می باشد ؛ آن قبر متعلق به این سجودی قهرمان است .
به هر حال شب های تابستان رستوران لاله صحرایی (روبروی فرودگاه) که در حال حاضر چلو کباب تهران بزرگ است محل مناسبی برای خوشگذرانی جوانهای آن دوران بود. می گویند شبی که اتفاقا قرب علی چماق ،‌کبلا کیجا و این سجودی قهرمان حضور داشتند جر و بحثی بین قربعلی چوماق و سجودی در می گیرد.
ناگهان برق سالن می رود و وقتی برق بعد از چند لحظه می آید یک دشنه در سینه سجودی ، قهرمان آسیا جا خوش کرده بود. نزدیک ترین کس به او همان قربعلی چوماق بود.
او را دستگیر کردند و بعد از مدت کوتاهی حکم اعدامش آمد. می گویند قربعلی چوماق در دادگاه بارها قسم خورد که سجودی را نکشته است . او می گفت من بلدم چگونه چاقو بزنم. اگر یک مرغ را به من بدهید هزار تا خط رویش می اندازم اما نمی کشم ؛ من چاقو زدن را بلدم و ..... از سوی دیگر خیلی ها هم معتقدند آن شب قاتل سجودی قربعلی چوماق نبود بلکه سجودی را بچه های کبلا کیجا زدند تا به این ترتیب رقیب یعنی قربعلی چوماق را از صحنه لوطی های رشت کم کنند. به هر حال در صبح دم یکی از روزهای آذرماه ۵۶ ، قربعلی چوماق را در زندان شهربانی رشت به سوی پایه دار می برند و او به عنوان حرف آخر هم قسم می خورد که سجودی را من نکشتم ! هر چند این موضوع به خیلی ها باوراند که قربعلی چوماق قاتل نیست اما خیلی ها هم به یاد دارند که جماعت زیادی روبروی دادگاه قربعلی چوماق جمع می شدند و فریاد می زند «قربعلی چوماق رشتی ... سجودی را تو کشتی» . باز هم البته که می گویند این عده را هم کبلا کیجا حمایت می کرد!
با بدر شدن چوماق تنها کبلا کیجا ماند شاخ شاخو ! که البته این دوران اوج قلندری کیجا بود چرا که شاخ شاخو که پیر مرشد طیفی شد که بعد ها به خانواده شاخ شاخو ها معروف شدند و معمولا در خیابان سعدی رشت گیر می کردند ، عمدتا در گیر قاچاق مواد مخدر بودند.
بعد از انقلاب هم برای کسی صرف نداشت که به این لوطی ها باج بدهد. اندک زمانی پس از انقلاب و درست در اوج اعدام های پس از انقلاب کبلا کیجا را هم به جرم شرارت و مزاحمت برای نوامیس مردم اعدام انقلابی کردند. در مورد کیجا بارها گفته اند زنانی را که شوهر شان به زندان می رفت یا کشته می شد را به صیغه خود در می آورد . به هر حال اعدام او هم برای خیلی ها خاطره بود. اگر اشتباه نکنم او را در همین میدان صیقلان اعدام کردند. او در اخرین لحظات اعدام لب به فحش به شخص اول مملکت گشود که همان زمان فرمان آتش صادر شد . ابتدا دو پایش را زدند. سپس دو دستش را هدف قرار دادند و در نهایت به قفسه سینه او شلیک کردند.
با شروع سالهای جنگ این لوطی بازی های خوابید . از شاخ شاخوی بزرگ خبری ندارم که مرد ،‌زندان رفت ، تبعید شد یا ... اما یکی از فرزدان او که فکر می کنم کوروش شاخ شاخو نام داشت را سال ۷۴ شنیدم به خاطر شرارت و اعتیاد به نقطه ای دور تبعید کردند و یک فرزند دیگر او را نیز سال ۷۷ که برای تهیه گزارش به زندان لاکان رفته بودم در یک سلول بزرگ اما تنها دیدم. می گفتند خطرناک است و به آدم حمله می کند. تا از یاد نبرده ام بگویم که فرهاد سوپر زا (یعنی فرهاد بچه رفتگر) هم از اوایل دهه هفتاد محله های رشتیان ، بیستون و پارک شهر را تحت نظر خود داشت .
امروز روح آن لوطی ها در عذاب است چرا که در نبود آنها روزها شاهدیم که جوجه جاهل ها بر هم تیغ می کشند و اتفاقا تا دسته چاقو به هم رحم نمی کنند.......

آلبوم‌جنگ‌جهانی‌دوم؛ زنان و جنگ-

در جنگ جهانی دوم که میلیون ها تن را درگیر خود کرد و به تنهایی بیش از 70 میلیون نفر را به کام مرگ کشید و موجب آوارگی میلیون ها نفر شد، بیش از هر کس زنان را قربانی سوء استفاده، بردگی و تجاوز کرد.
 
به گزارش سرویس تاریخ فرارو، با شروع جنگ، زنان در کشورهایی که مورد تهاجم نازی ها قرار می گرفتند به صف مدافعان کشور خود پیوستند. بسیاری در کنار مردان در خانه و کارخانه، سازمان های دولتی پشتیبانی جبهه ها بودند و گروهی دیگر داوطلبانه به یادگیری فنون نظامی پرداخته و به خط مقدم نبرد اعزام شدند.
 
زنانی که در ارتش خدمت می‌کردند عمدتا در خدمت نیروهای هوایی و دریایی ارتش کشورهای مختلف بودند و بسیاری از آنان مدارج بالای لشکری را کسب کردند چنانکه افسران زیادی در طول جنگ جهانی دوم زن بوده اند و مستقیما رهبری نیروها را در خطوط مقدم بر عهده داشتند. گفته می شود تنها در اتحاد جماهیر شوروی، حدود 800.000 زن در واحدهای ارتش در طول جنگ خدمت کردند. 
 
در این میان برخی از زنان نیز با نفوذ و جاذبه زنانه خود به جاسوسی در جبهه دشمن می پرداختند و از این طریق به کشور خود خدمت می کردند به طوریکه موفق ترین جاسوسان آن دوران را زنان تشکیل می دادند.
 
در این میان زنان شاید بیش از مردان قربانی خشونت جنگ جهانی دوم شدند و در حالی که میلیون ها تن از زنان جان خود را از دست دادند، بسیاری از زنانی که زنده ماندند قربانی سوء استفاده و تجاوز شدند. مورخان تجاوز به زنان آلمانی در طی اشغال این کشور در پایان جنگ جهانی دوم را بزرگترین واقعهٔ تجاوز در تاریخ می دانند؛ واقعه ای که طی آن دست کم ۱٫۴ میلیون زن فقط در پروس شرقی، پمرانیا و سیلسیا مورد تجاوز قرار گرفتند. زنان و دختران روس و لهستانی آزاد شده از اردوگاههای کار اجباری هم مورد خشونت قرار گرفتند.
 
همچنین مسئله بردگی جنسی زنان در میان ارتش کشور های مختلف موضوع تاسفبار دیگری است که بیش از پیش بر تعداد زنان قربانی جنگ می افزاید؛ تنها در ژاپن بیش از 200 هزار زن وادار به بردگی جنسی در میان ارتش این کشور شدند. این امار گوشه ای از تراژدی بردگی جنسی در دیگر کشورهای درگیر جنگ بود.
 
 
پایگاه بریتانیا برای آموزش نظامی زنان داوطلب جنگ در منطقه سوئز سال 1942
 
 
اعزام زنان ارتش امریکا به شمال افریقا در سال 1943
 
 
پارتیزان های زن ایتالیایی در حال تمیز کردن اسلحه های خود در سال 1943
 
 
مبارزان زن ارتش یوگوسلاوی در جبهه های جنگ جهانی دوم در سال 1944
 
 
زنان سیاه پوست در ارتش امریکا پیش از ترک این کشور در سال 1944
 
 
زنان بازداشت شده ارتش آلمان به دست نظامیان امریکایی در سال 1945
 
 
"لیودمیلا پاولیچنکو"تک تیرانداز مشهور روسیه در جنگ جهانی دوم که به عنوان موفق ترین تک تیرنداز زن تاریخ مشهور است.
 
 
زنان ژاپنی در کارخانه تولید فشنگ برای جنگ مشغول کار هستند. سال 1941
 
 
زنان مسلح روس در جبهه شوروی سابق در جنگ جهانی دوم. 1942
 
 
دیده بان زن انگلیسی در جنگ جهانی دوم در حال شناسایی هواپیمای نازی. 1941
 
 
تقدیر از خلبان مشهور آلمانی "هانا رایش" توسط هیتلر رهبر آلمان نازی در سال 1941
 
 
بازداشت گروهی از زنان جوان جنبش مقاومت یهود به دست نیروهای آلمان نازی در سال 1943
 
 
آموزش زنان داوطلب در پادگان آموزشی نازی ها در سال 1944 
 
 
تمرین تیراندازی اولین گروه "ارتش زنان چریک" در فلیپین در سال 1941 
 
 
مبارز زن مسلح در میان گروه چریکی موسوم به "ماکوئیز" در نقاط سرد و کوهستان میان ایتالیا و فرانسه سال. 1945
 
 
پرستار زن چینی در حال مداوای سرباز مجروح این کشور در کنار رودخانه "سالوین" در سال 1944
 
 
آمادگی زنان عضو نیروی زمینی بریتانیا در مانور هشدار حمله هوایی در سال 1941
 
 
بیسیم چی زن آلمان در جنگ جهانی دوم در سال 1941
 
 
"لنی ریفنشتال" بازیگر و کارگردان آلمانی پشت دوربین و در حال ساخت فیلم "پیروزی اراده"؛ فیلمی مستند از کنگره حزب نازی در سال 1943. وی بعدها به سبب دوستی صمیمی با آدولف هیتلر و "یوزف گوبلز" از امتیازهای بالایی در پیشگاه رایش سوم برخوردار بود، لیکن بعد از شکست آلمان در جنگ جهانی دوم فعالیت‌های حرفه‌ای او متوقف شد.
 
 
آموزش دفاع شخصی به زنان داوطلب در نیروی هوایی ارتش انگلیس. 1942
 
 
زن اتحاد جماهیر شوروی در غیاب شوهر و برادرانش پشت تراکتور نشسته و در مزرعه نیشکر کشاورزی می کند. 1942
 
 
پرستاران زن بیمارستانی در شرق لندن پس از بمباران این محل توسط نیروی هوایی آلمان. 1941 
 
 
"مارگارت بورک وایت" به عنوان اولين زن خبرنگار و عکاسی كه توانست طى سال هاى جنگ جهانى دوم در مناطق جنگی حضور یابد و عکاسی کند. 1942
 
 
سربازان نازی زنان لهستانی را برای اعدام دسته جمعی به داخل جنگل می برند. 1941


یک میلیون برده جنسی، ارمغان حضور 60 ساله نظامیان آمریکا در کره جنوبی

آمریکا پس از جنگ جهانی دوم، کره جنوبی را اشغال و شمار زیادی از نیروهای نظامی خود را در این کشور مستقر کرد که از پیامدهای این حضور، گسترش فساد جنسی در بین زنان بود که تا امروز ادامه یافته است. گزارش مشرق نگاهی به 60 سال حضور آمریکا در کره جنوبی دارد.

گروه بین‌الملل مشرق- آن‌چه در رسانه‌های غربی و به ویژه آمریکایی بازتاب پیدا می‌کند و تبلیغ می‌شود صرفاً وعده‌های آمریکا در برقراری صلح و امنیت و آزادی در کشورهای مختلف است. اگر در نتیجه این ادعاها جنگی نظامی صورت بگیرد و صدها هزار نفر کشته شوند، آن‌گاه کم‌کم گزارش‌هایی در انتقاد از حمله نظامی آمریکا به فلان کشور هم شاید منتشر شود. اما هیچ‌گاه گزارشی از حواشی جنگ‌های آمریکا و اشغال کشورهای مختلف به دست نیروهای ارتش این کشور منتشر نمی‌شود که پیامدهای بلندمدت این اشغالگری‌ها را توصیف کند. هیچ‌گاه گزارشی منتشر نمی‌شود که نشان دهد چگونه اشغال کره جنوبی در دهه 1940 توسط نیروهای آمریکایی و رواج فاحشه‌گری در بین زنانی که اطراف کمپ‌های نظامی آمریکا زندگی می‌کردند تاریخ امروز کره جنوبی را تحت‌الشعاع قرار داده است.

خاطرات زنان روسپی از حضور سربازان آمریکایی/فاحشه‌گری تا 25 درصد درآمد ناخالص کره را تامین می‌کرد
نمایی از شهرک کمپی "آنجئونگ-ری" در کنار پایگاه نظامی آمریکا

 اگر به محله "آنجئونگ-ری" شهر پیونگ‌تائک در کره جنوبی سفری کنید، خواهید دید در حالی که بیش از 70 پیرزن در یک محله کثیف بین دروازه پشتی پایگاه نظامی "هامفریز" متعلق به ارتش آمریکا و پنج‌شش کاباره تعطیل‌شده در کنار این پایگاه زندگی می‌کنند، رو به روی دروازه اصلی پایگاه، تصاویر پرزرق و برق روی دیوارها، خانه‌هایی رؤیایی را نشان می‌دهد که قرار است یک روز جایگزین آلونک‌های تک اتاقی کنونی شود.

 این زنان، روزی به عنوان روسپی برای سربازان آمریکایی در این "شهرک کمپی" کار می‌کردند. علت ماندن این زنان در این محله این است که هیچ جای دیگری برای رفتن ندارند. با این حال ساختمان‌سازها و صاحب‌خانه‌هایی که می‌خواهند در اطراف این پادگان رو به گسترش خانه‌های واقعی بسازند، زنان کره‌ای را مجبور کرده‌اند تا خانه‌های خود را ترک کنند. "چو میونگ-جا" یکی از این زنان است که 75 سال دارد و هر ماه دادگاه اخطاریه تخلیه خانه برایش می‌فرستد. وی می‌گوید: "صاحب‌خانه من می‌خواهد من را مجبور به ترک خانه کند، اما پاهای من در می‌کند. نمی‌توانم راه بروم. خانه هم در کره جنوبی فوق‌العاده گران است." "چو" طی پنج سال گذشته به علت درد پا به ندرت خانه خود را ترک کرده است. درباره وضعیت کنونی‌اش می‌گوید: " احساس می‌کنم دارم خفه می‌شوم".

 

این زنان گرفتار بیماری، فقر و ننگی هستند که از گذشته به دوش می‌کشند و از این رو هیچ‌گونه حمایتی از طرف مردم و یا دولت نمی‌شوند. البته تنها تن‌فروشی آن‌ها نیست که موجب وضع کنونی آن‌ها شده است. سرنوشت این زنان در تضاد کامل با گروه دیگری از زنان کره‌ای است که طی جنگ جهانی دوم به عنوان برده جنسی به دست سربازان ژاپنی سپرده شدند. گروه دوم که به اصطلاح "زنان آسایش" نامیده می‌شدند، اکنون تحت یک قانون خاص، کمک‌های دولتی دریافت می‌کنند و جمعیت زیادی در کره ضمن حمایت از آنان خواستار آن هستند که ژاپن به این افراد غرامت پرداخت و از آنان عذرخواهی کند. حامیان این زنان حتی هر هفته مقابل سفارت ژاپن تظاهرات می‌کنند. دو تن از مقامات شهر پیونگ‌تائک در این‌باره می‌گویند: "هیچ قانونی برای تخصیص بودجه ویژه جهت کمک به زنان کره‌ای در محله آنجئونگ-ری وجود ندارد." بسیاری از مردم در کره جنوبی اصلاً نمی‌دانند که چنین شهرکی وجود دارد. گویی مردم کره حاضر نیستند به زنانی کمک کنند که به سربازان آمریکایی تن‌فروشی کرده‌اند، اما همین مردم از زنانی که به دست سربازان ژاپنی مورد سوء استفاده قرار گرفته‌اند، حمایت می‌کنند.

یک میلیون برده جنسی، ارمغان حضور 60 ساله نظامیان آمریکا در کره جنوبی +تصاویر
"جانگ یونگ-می" یکی از شهرک‌نشین‌ها در کنار تصویری از زمان جوانیش

 پس از جنگ سال‌‌های 1950 تا 1953 بین دو کره، کره جنوبی یک دیکتاتوری فقیر و به شدت وابسته به ارتش آمریکا بود. تحلیلگران می‌گویند دولت کره جنوبی استفاده از این زنان را برای هزاران سرباز آمریکایی مستقر در مناطق جنوب کشور ضروری می‌دانسته است. هم سرمایه‌ای که از کار این زنان حاصل می‌شده برای دولت ضروری بوده و هم راضی نگه داشتن سربازان آمریکایی.در سال 1962، دولت کره این شهرک‌های کمپی را "مناطق گردشگری ویژه" اعلام و فاحشه‌گری را در این مناطق قانونی کرد. در همان سال، حدود 20 هزار روسپی به طور رسمی و تعداد بی‌شمار دیگری به طور غیررسمی، در 100 شهرک کمپی به این کار اجیر شدند.

 "پارک کیونگ-سو" دبیرکل "کمپین ملی ریشه‌کن کردن جرایم علیه غیرنظامیان کره‌ای"، گروهی که تلاش می‌کند جنایات جنگی آمریکا علیه کره جنوبی را کشف و افشا کند، می‌گوید: "بسیاری از زنانی که مشغول این کار می‌شدند راه دیگری برای امرار معاش نداشتند، اما کار آن‌ها موجب تنفر اجتماعی از آنان می‌شد و بعد از آن دیگر در هیچ کجا قادر به زندگی و یا کار نبودند."

 

"کیم" یک زن شهرک‌نشین که به علت شرمندگی از گذشته خود، فقط نام خانوادگیش را فاش می‌کند، می‌گوید: "من آن‌قدر نگران هستم که شب‌ها نمی توانم بخوابم." صاحب‌خانه این زن 75 ساله به او گفته است که یک ماه مهلت دارد تا خانه را تخلیه کند. این پیرزن هر روز برای پیدا کردن یک خانه جدید هر جایی را که بتواند می‌گردد.

 وضع این شهرک‌نشین‌ها زمانی وخیم شد که واشنگتن و سئول در سال 2004 توافق کردند که پایگاه نظامی "یونگ‌سان" آمریکا را که 620 هکتار از زمین ارزشمند در یکی از محله‌های ثروتمند سئول را اشغال کرده است، به پایگاهی در شهر پیونگ‌تائک با فاصله 70 کیلومتری از پایتخت منتقل کنند. این کار در اصل قرار بود سال 2012 انجام شود، اما اکنون گفته می‌شود تا 2016 طول خواهد کشید.

 پس از پایان این پروژه، پایگاه هامفریز سه برابر اندازه کنونی و خانه بیش از 36 هزار نفر از جمله سربازان آمریکایی، اعضای خانواده آن‌ها و کارکنان غیرنظامی پایگاه خواهد شد. سرمایه‌گذاران در این محله به دنبال ساختن مکان‌های کسب و کاری هستند تا پس از سکونت خانواده‌های نظامی آمریکایی و ورود سیل جدید مردم به منطقه بتوانند ثروتی به جیب بزنند.

خاطرات زنان روسپی از حضور سربازان آمریکایی/فاحشه‌گری تا 25 درصد درآمد ناخالص کره را تامین می‌کرد /// آماده انتشار

 

"وو سون-دوک" مدیر مرکز "خواهران روشن از آفتاب" یک سازمان محلی غیردولتی مختص پیرزن‌های شهرک‌نشین در آنجئونگ- ری، می‌گوید: "املاک‌داران مشتاق به سرمایه‌گذاری در این منطقه با بالا بردن قیمت زمین و اجاره خانه از 50 دلار به 200 دلار تلاش می‌کنند تا پیرزن‌های ساکن این منطقه را که تقریباً همگی تنها زندگی می‌کنند وادار به ترک خانه‌هایشان کنند.

 بسیاری از این زنان معتقدند که دولت باید تلاش بیش‌تری برای رفاه و ثبات مالی آنان بکند. در تاریخ 22 ژوئن امسال، 122 تن از شهرک‌نشینان سابق آنجئونگ- ری از دولت کره جنوبی شکایت و هر کدام درخواست بیش از 9800 دلار غرامت کرده‌اند. با این حال، تاریخی برای رسیدگی به پرونده این افراد در دادگاه تعیین نشده است. فعالان و وکلای این زنان می‌گویند دولت این زنان را مجبور به انجام آزمایش برای بیماری‌های جنسی کرده و در صورت ابتلا به بیماری آن‌ها را بازداشت می‌کند. مقامات نظامی آمریکا و کره جنوبی نیز به طور منظم بر این بازرسی‌ها نظارت دارند.

 طی بررسی‌هایی که درباره وضعیت زندگی این زنان و رسیدگی به پرونده آن‌ها صورت گرفت، ارتش آمریکا از پاسخ به سؤالات خودداری کرده و در عین حال طی بیانیه‌ای اعلام کرده که از پرونده این افراد اطلاع دارد و درباره روسپی‌گری "به هیچ عنوان کوتاه نمی‌آید." بسیاری از این زنان احساس می‌کنند هیچ راه خلاصی از این وضعیت ندارند.

 

"جانگ یونگ-می" زنی 67 ساله است که در کودکی یتیم شد و حدود 20 سال در یک شهرک نظامی کار می‌کرد. وی با سه سگ بیمار زندگی می‌کند. جای دندان‌های یکی از این سگ‌ها به شکل یک خراش طولانی و سفید روی دست "جانگ" باقی مانده، اما وی حاضر نیست این سگ را از خانه‌اش بیرون کند. این پیرزن می‌گوید: "شاید چون من برای مدتی طولانی با سربازان آمریکایی زندگی کرده‌ام، نمی‌توانم با کره‌ای‌ها زندگی کنم."

 

خاطرات زنان روسپی از حضور سربازان آمریکایی/فاحشه‌گری تا 25 درصد درآمد ناخالص کره را تامین می‌کرد
زنانی که برای رفع فقر به سربازان آمریکایی خدمات جنسی می‌دهند

 نیروهای آمریکایی در سال 1945 کره را اشغال کردند و "پایگاه‌های راحتیاین کشور را در اختیار گرفتند و زنان مستقر در این پایگاه‌ها را نیز به خدمت گرفتند. بین سال‌های 1945 تا 1953 آمار فاحشه‌های کره جنوبی به 350 هزار نفر رسید و بین دهه‌های 1950 تا 1960 معادل 60 درصد از فاحشه‌های کره جنوبی اطراف کمپ‌های نظامی آمریکایی زندگی می‌کردند. در دهه 1960 درآمد فاحشه‌گری در اطراف کمپ‌های آمریکایی و تجارت مربوط به آن حدود 25 درصد از تولید ناخالص داخلی کره جنوبی بود.

 پایگاه‌هایی با نام  "پایگاه‌های راحتی سازمان مللنیز در این کشور وجود داشت که اکثر زنانی که در آن‌ها کار می‌کردند زنان شوهرداری بودند که برای حمایت از خانواده خود مجبور می‌شدند در این پایگاه‌ها کار کنند. یکی از زنانی که قبلاً به عنوان فاحشه در خدمت سربازان آمریکایی بود می‌گوید: "وقتی به زندگی خودم و زندگی زنانی مثل خودم فکر می‌کنم می‌بینم ما بزرگ‌ترین قربانیان اتحاد کشورمان با آمریکا بودیم. می‌بینم بدن من به خودم تعلق نداشت، بلکه متعلق به دولت کره جنوبی و ارتش آمریکا بود." در دهه 1970 کار به جایی رسید که یکی از معلمان یک مدرسه راهنمایی در کره جنوبی به دانش‌آموزان خود گفت: "فاحشه‌هایی که بدن خود را به ارتش آمریکا می‌فروشند، میهن‌پرستان واقعی هستند. دلارهایی که درمی‌آورند به اقتصاد ملی ما کمک بزرگی می‌کند."

 خاطرات زنان روسپی از حضور سربازان آمریکایی/فاحشه‌گری تا 25 درصد درآمد ناخالص کره را تامین می‌کرد

زنانی که برای رفع فقر به سربازان آمریکایی خدمات جنسی می‌دهند

 فاحشه‌های کره‌ای که طی جنگ کره در خدمت سربازان آمریکایی بودند چندین نام مختلف داشتند.زنانی که در پایگاه نظامی "کمپ تاون" در شهر "کیجیکان" کره جنوبی بودند، اغلب "شاهزاده خانم‌های غربی" نامیده می‌شدند. "فاحشه‌های غربی" و "فاحشه‌های یانکی‌ها (سفیدپوستان آمریکایی) و "مادام‌های سازمان ملل" هم نام‌های دیگری بود که به این زنان داده می‌شد. با این حال نام رسمی این فاحشه‌ها "زنان راحتی" بود که درباره فاحشه‌های نظامی در امپراطوری ژاپن هم استفاده می‌شد. "دختران آب‌دار" نیز نام رایجی است که به فاحشه‌های فیلیپینی داده بودند.

 

 

از اواسط دهه 1990 آمار زنان روس، ازبکستانی، قزاق و فیلیپینی که در کره جنوبی مجبور به فاحشه‌گری در خدمت سربازان آمریکایی شده‌اند افزایش چشم‌گیری داشته و در عین حال تعداد فاحشه‌های کره جنوبی نیز در سطح بالایی باقی مانده است. بین اواسط دهه 1990 تا اوایل دهه اول بعد از سال 2000 حدود 5000 زن روس و فیلیپینی به درون کره قاچاق و به اجبار به برده‌های جنسی در کمپ‌های نظامی آمریکایی تبدیل شده‌اند. در سال 2010 حتی وزارت خارجه آمریکا هم اعتراف کرد که مشکلات زنانی که در میکده‌های اطراف کمپ‌های نظامی آمریکایی زندگی می‌کنند به یکی از نگرانی‌های اساسی در زمینه قاچاق انسان در کره جنوبی تبدیل شده است.

 ارتش آمریکا از دهه 1950 تا دهه 1980 در قاچاق برده‌های جنسی در کره دست داشت. پس از اشغال کره به دست نیروهای متفقین و به ویژه حضور نیروهای آمریکایی در این کشور شمار فاحشه‌های نظامی به بیش از یک میلیون نفر رسید. این در حالی است که در شهر "لانگ آیلند"ایالت نیویورک پارک و یادبودی به سربازان آمریکایی اختصاص داده شده که در جنگ کره شرکت داشتند تا کره جنوبی را از کمونیسم"نجات دهند."

خاطرات زنان روسپی از حضور سربازان آمریکایی/فاحشه‌گری تا 25 درصد درآمد ناخالص کره را تامین می‌کرد
دختران نوجوان کره جنوبی که برای رفع گرسنگی،
برده جنسی نظامیان آمریکایی شدند

 

نتیجه این "نجات" از کمونیسم را می‌توان در آمار سال گذشته کره جنوبی به وضوح مشاهده کرد. علی‌رغم غیرقانونی بودن فاحشگی در این کشور، تجارت فاحشگی و سکس آن‌قدر در کره جنوبی رواج پیدا کرده که دولت این کشور اعتراف می‌کند درآمد این تجارت معادل 4 درصد از تولید ناخالص داخلی این کشور است، یعنی برابر با مجموع درآمد صنایع کشاورزی و ماهی‌گیری این کشور.

 این روزها فاحشه‌ها در همه جای کره جنوبی حضور دارند، کافی‌شاپ‌ها، مراکز خرید، هتل‌ها و حتی آرایشگاه‌ها. به علاوه، هنوز هم مکان‌هایی موسوم به "میکده‌های آب‌دار" در این کشور وجود دارد که مملو از سربازان آمریکایی است. "وزارت برابری جنسیتیدولت کره جنوبی تخمین زده که حدود 500 هزار زن در صنعت فاحشه‌گری این کشور کار می‌کنند، در حالی که انجمن فمنیست‌های کره آمار واقعی را حتی بیش از یک میلیون نفر اعلام می‌کند. بنا بر این تخمین از هر 25 زن در کره جنوبی 1 نفر تن‌فروشی می‌کند. بنا بر آمارهای دیگر، بین زنان 15 تا 29 سال این کشور، از هر 5 زن یک نفر دست‌کم برای مدتی وارد صنعت فاحشه‌گری شده است.

 علی‌رغم قوانین شدید ضد فاحشه‌گری در کره جنوبی، صنعت روابط غیراخلاقی آن‌قدر گسترده شده که فاحشه‌های این کشور هرچند وقت یک بار تظاهرات می‌کنند تا عصبانیت خود را از قوانین ضد فاحشه‌گری ابراز کنند. عجیب این‌که برخی از این فاحشه‌ها برای رسیدن به هدفشان حتی خود را به آتش می‌کشند. علاوه بر جوانان کره جنوبی، فاحشه‌گری در بین نوجوانان و حتی کودکان این کشور نیز رواج دارد.

 

ماجراي دو كلفت شاه كه آوازه‌خوان شدند

تا اینجا فقط از هنرمندانی صحبت شد که از عالم هنر وارد دربار شاهنشاهی شده و هنر خود را به شاه و اشرف و سایر اعضای خانواده پهلوی عرضه می کردند اما دو نفر هم از داخل دربار پا به عالم هنر گذاشتند. دو خواهر آوازه خوان معروف به مهستی و هایده. این دو خواهر که نام اصلی آنها سکینه و معصومه دده بالا بود از سنین جوانی...
 رژیم شاه عامل اصلی اشاعه فساد و فحشا و بی بندباری در مملکت بود و شاه که اعتقادات مذهبی مردم را به مثابه سدی در برابر نفوذ فرهنگ غربی در کشور و تضمین آرام سلطنت موروثی در خانواده خود ارزیابی می کرد می کوشید با گسترش مبانی فساد اجتماعی در جامعه زایل کردن عرق ملی و مذهبی از مقاومت اسلام و جامعه اسلامی ایران بکاهد و به مرور آن را نابود کند.

نویسنده کتاب خاطرات من و فرح در این مورد می نویسد: «...تا اینجا فقط از هنرمندانی صحبت شد که از عالم هنر وارد دربار شاهنشاهی شده  و هنر خود را به شاه و اشرف و سایر اعضای خانواده پهلوی عرضه می کردند اما دو نفر هم از داخل دربار پا به عالم هنر گذاشتند. دو خواهر آوازه خوان معروف به مهستی و هایده. این دو خواهر که نام اصلی آنها سکینه و معصومه دده بالا بود از سنین جوانی در کاخ سعدآباد کلفتی می کردند. هر دو خواهر را احترام شیرازی (ندیمه تاج الملوک مادر شاه) به کاخ آورده بو.د احترام شیرازی همه کاره کاخ مادر شاه بود و این دو دختر هم در کاخ خدمت می کردند. برخی شبها ملکه مادر بزم خصوصی راه می انداخت و گروهی نوازنده و خواننده در آن محفل هنر نمایی می کردند. گاهی اوقات سکینه و خدیجه که بعد ها با نام مهستی و هایده از آوازه خوانان معروف شدند در موقع خوانندگی و نوازندگی مطربها به تشویق احترام الملوک وارد گود شده و خودی نشان می دادند.

 

  در یکی از شبها صدای مهستی و هایده مورد توجه رهبر ارکستر گلها قرار می گیرد و از تاج الملوک تقاضا می کند اجازه دهد این دو دختر را به استودیوی ضبط رادیو برده و از آنها تست صدا بگیرد به این ترتیب کلفتهای کاخ تاج الملوک سر از برنامه شعر و موسیقی رادیو ایران در آوردند و پس از اجرای یکی دو ترانه به آوازه خوان های طراز اول تبدیل شدند.

این دو تا زمانی که در ایران بودند هفته ای یکی و دو شب را در کاخ ملکه مادر می گذراندند. مهستی و هایده نفوذ زیادی روی مادر شاه داشتند و سالهای نوجوانی و جوانی خود را نزد او گذرانیده و آداب و رسوم دربار و به اصطلاح درس خود را خوب آموخته بودند و می دانستند چطور با سیاست رفتار کنند تا مسائل جنسی و روابط پنهان و آشکار آنها به صفحات مطبوعات کشیده نشود.

 

 

منوچهر آزمون

 هایده خواننده مورد علاقه امیر عباس هویدا نخست وزیر بود و با ارتشبد نعمت الله نصیری رئیس ساواک رفت و آمد می کرد. مهستی تا قبل از آنکه با رئیس شرکت واحد اتوبوسرانی آبادان ازدواج کند معشوقه غلامرضا پهلوی برادر شاه بود. اما بعد با یک مبل ساز معروف تهرانی دوست شد و از شوهرخود را طلاق گرفت. زمانی که در سال 1355 شوهر سابق مهستی به جرم اختلاس اموال شرکت واحد اتوبوس رانی آبادان دستگیر شد مهستی اجازه نداد کار او بیخ پیدا کند و به دادگستری کشیده شود و از دوستی خود با غلامرضا و نفوذی که در دربار داشت استفاده کرد و پرونده اختلاس همسر سابقش در آبادان به بوته فراموشی سپرده شد. او یک خانه مجلل در فرمانیه تهران داشت که در آن به اتفاق تنها دخترش سحر زندگی می کرد.

 این دو خواهر در مدت کوتاهی به ثروت هنگفتی رسیدند و علاوه بر اینکه شبها از بابت چند ساعت خوانندگی در کاباره های درجه اول تهران دستمزد هنگفتی می گرفتند با ارتباطی که در محافل درباری و دولتی به هم زده بودند به کارچاق کنی و دریافت حق و حساب های کلان هم اقدام می کردند از جمله کسانی که با حمایت این دو آوازه خوان به پست و مقام رسید منوچهر آزمون رئیس سازمان اوقاف بود که پس از تصدی این پست نان و آب دار مقداری از زمین های مرغوب اوقافی را در اختیار این دو خواهر قرار داد. جالب این که این دو خواننده یکسال به پیروزی انقلاب مانده با شم قوی خود که در رجال سیاسی رژیم شاهنشاهی وجود نداشت جهت وزش باد را نامساعد تشخیص داده و با جمع آوری دارائیهای خود روانه امریکا شدند!

 

سالروز قتل بابک خرمدین

بابك خرمدين چهارم ژانويه سال 838 ميلادي به دستور معتصم خليفه عباسي با قطع تدريجي دست و پا و اعضاي بدن كشته شد و سپس بقيه بدنش را در بيرون شهر سامرا (سامره) بدار آويختند كه مدتها به همان صورت باقي بود.
    در آن قرن و از نیمه قرن پیش از آن درهر گوشه ايران يك استقلال طلب و احیاگر هویت ملی بپاخاسته بود. در شمال ايران همزمان سه مبارز ــ بابك، مازيار و افشين ــ بناي مبارزه با حكومت بغداد را گذارده بودند كه بابك در عين حال فرضيه اجتماعي ــ اقتصادي مزدك را هم دنبال مي كرد و خواهان برابري كامل مردم و مشترک بودن مالكيت ها [دولتی و ملی بودن منابع و ابزار تولید و خدمات عمومی] بود. پدر بابک یک تیسفونی بود که در پی ویران شدن پایتخت امپراتوری ایرانیان (واقع در 36 کیلومتری جنوب بغداد) از این شهر به آذربایجان رفته بود. پيروان بابک پيراهن سرخ رنگ بر تن مي كردند و به احتمال زياد دادن عنوان «سرخها» به كمونيستها ريشه در همان زمان دارد. در تاريخ، آنان را سرخ جامگان، خرّميان و خرّمدينان نوشته اند. در آن زمان هنوز اكثريت آذربايجاني ها كه بابك از ميان آنان برخاسته بود دين نياكان (آيين زرتشت) را حفظ كرده بودند. بايد دانست كه تا زمان شاه اسمعيل صفوي (پنج قرن پيش) هم بسياري از مردم شمال ارس زرتشتي بودند و حکمرانان آنان از همان دودماني بودند که در عهد ساسانيان منصوب شده بودند. همچنين بايد به خاطر داشت كه زبان تركي دو ــ سه قرن پس از قيام بابک و با سلجوقيان وارد اين بخش از ايران شد.
    بابك بارها سپاه خليفه عباسي را كه عموما غلامان تُرك آسياي مركزي بودند شكست داده بود، زيرا دژ و استحكامات متعدد داشت. وي با مازيار حاكم تبرستان (مازندران) و نيز افشين سردار استقلال طلب ديگر در ارتباط بود. مازيار به دليل همسايگي با طاهريان از دور و در ظاهر احترام خليفه را داشت تا فرصت مناسب به دست آورد و افشين معتقد به انهدام قدرت خليفه از درون بود و بنابراين، خودرا به شخص خليفه نزديك كرده بود، ولي خليفه از همه چيز باخبر بود و براي تضعيف روحيه استقلال طلبي ايرانيان كه مي گفتند: اسلام بله؛ حكومت عرب نه ــ افشين را به جنگ بابك فرستاد. افشين همه مساعي خودرا به كار برد تا بابك باقي بماند كه بابك به دليل از دست دادن چند افسر خود در جنگ، به ارمنستان فرار كرد كه در آنجا به دام توطئه افتاد و اسير شد و به افشين تحويل گرديد و افشين راهي جز تحويل او به خليفه نداشت و خليفه اورا به طرز دلخراشي كه مورخان آن زمان شرح داده اند و در تاريخ طبري هم آمده است بكشت، اما بابك تا جان در بدن داشت خود را نباخت. مازيار نيز از طريق اغفال برادرش دستگير و او نيز در سامرا كه معتصم پايتخت خود را به انجا منتقل كرده بود به طرز فجيعي كشته شد و جسدش را دركنار استخوانهاي بابك به دار زدند. سپس نوبت به افشين رسيد كه اورا در بغداد گرفتند و خليفه تماسهاي او با مازيار و بابك را رو كرد و با گرسنگي دادنش كشت و جنازه وي را هم در كنار دو تن ديگر در حاشيه سامرا به دار آويخت. تاريخ خلفاي عباسي و حكام عرب مملو از چنين قتلهايي است، حتي قتل نزديكان و بستگانشان.

استاندار موفق گیلان یا متجاوز به عنف؟!

mohammadsaamشمال ما نوشت:برخی از پایگاه های خبری استان گیلان، امروز مطلب زیر را منتشر و یا بازنشر کردند:
«دکتر محمد سام کیست؟ استانداری که یک خیابان به نامش شد»

یکی از خیابان هایی ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻃﺎﻟﻘﺎﻧﯽ ‏(ﺑﯿﺴﺘﻮﻥ‏) ﺷﻬﺮﺭﺷﺖ ﻣﺘﺼﻞ ﺍﺳﺖ، ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ «ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺟﻨﮕﻞ» ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻧﺰﺩ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺷﻬﺮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ «ﺳﺎﻡ» ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻭﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻣﯿشود . ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻧﺎﻣﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺷﺨﺼﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺘﺎﻧﺪﺍﺭ ﮔﯿﻼﻥ ﺑﻮﺩ .

ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﺳﺎﻡ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۱۳۰۳ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪﯼ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﮐﺮﻣﺎﻥ متولد شد ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺗﺤﺼﯿﻼﺕ ﻣﺘﻮﺳﻄﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻭﭘﺮﻭﺭﺵ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻣﺪﺗﯽ رییس اداره فرهنگ شهرهای ﮔﺮﻣﺴﺎﺭ ﻭ ﻭﺭﺍﻣﯿﻦ ﺷﺪ .او ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۱۳۳۴ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺑﻪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺭﻓﺖ ﻭﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪ ﺍﺧﺬ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﮐﺘﺮﯼ ﺩﺭ ﻋﻠﻮﻡ ﺍﺩﺍﺭﯼ ﮔﺮﺩﯾﺪ.

وی ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﯾﺎﺳﺖ اداره ﮐﺎﺭﮔﺰﯾﻨﯽ ﺑﺎﻧﮏ ﻣﺮﮐﺰﯼ ﻣﻨﺼﻮﺏ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪﯼ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺩﻭﻟﺖ ﺣﺴﻨﻌﻠﯽ ﻣﻨﺼﻮﺭ ﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﻣﻌﺎﻭﻧﺖ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻭﭘﺮﻭﺭﺵ شد . ﺩﮐﺘﺮ ﺳﺎﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﺮﻭﺭ ﻣﻨﺼﻮﺭ ﻭ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﺭ ﺁﻣﺪﻥ ﻫﻮﯾﺪﺍ ، ﺩﺭ ﺍﺭﺩﯾﺒﻬﺸﺖ ۱۳۴۱ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﻧﺪﺍﺭﯼ ﮔﯿﻼﻥ ﻣﻨﺼﻮﺏ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﺳﺎﻝ ﻭﭼﻬﺎﺭ ﻣﺎﻩ ﺍﯾﻦ ﺳﻤﺖ ﺭﺍ ﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ عملکرد موفق او در گیلان باعث شد تا سکان هدایت ﺍﺳﺘﺎﻧﺪﺍﺭی ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ به او سپرده شود.

منبع: برگرفته از کتاب ﺍﺳﺘﺎﻧﺪﺍﺭﺍﻥ ﮔﯿﻼﻥ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ ﺗﺎ ۱۳۵۷ ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻫﻮﻣﻦ ﯾﻮﺳﻔﺪﻫﯽ»
***
اما موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی با انتشار سندی محرمانه از ساواک در سایت خود نوشته است:

«از: اداره کل سوم‌تاریخ‌: ۱ / ۱۲ / ۴۴
به‌: ریاست ساواک استان یکم گیلان (رشت‌)شماره‌: ۵۱۹۹۲ / ۳۲۲
درباره‌: دکتر محمد سام استاندار
طبق اطلاع نامبرده بالا ضمن سوءاستفاده اخیراً به اتفاق مهدی قریب مدیرکل آموزش و پرورش گیلان به همسر شخصی در باغ آستانه واقع در صومعه‌سرا تجاوز و به منظور جلب رضایت دکتر مزبور مبلغ چهل هزار تومان به او پرداخت [می‌کند]. با این حال همسر بانوی مذکور عیال خود را طلاق می‌دهد. با اعلام مراتب به فرموده خواهشمند است دستور فرمایید نسبت به موارد فوق تحقیقات لازم معمول و نتیجه را گزارش نمایند.
مدیرکل اداره سوم ـ مقدم
تهیه کننده‌: شهنامه
رئیس بخش ۳۲۲: کامکار
رئیس اداره دوم عملیات‌: جهان‌بین
اصل در پرونده س ـ الف ـ ۲۷۰
روی پرونده مهدی قریب کلاسه ق ـ ر ـ ۲۴۱ بایگانی شود ۳۰ / ۱۱
طبق نظر رئیس بخش طبقه‌بندی این نامه از سری به خیلی محرمانه تغییر پیدا کرده است ۱ / ۱۲
شماره‌: ۲۷۴تاریخ‌: ۷ / ۱ / ۴۵»
untitled
همه قصد شقّ القمر دارند

پیکر محمدعلی کلی اسطوره بوکس جهان دو روز قبل در حالی برای خاکسپاری به "لوئیزویل" در ایالت "کنتاکی" امریکا منتقل شد که او در سال 1960 زمانی که تنها 18 سال سن داشت از همین جا به المپیک اعزام شده و بر سکوی قهرمانی ایستاد.
 
به گزارش ایران خبر حمدعلی کلی اسطوره بوکس جهان در سال 1960 میلادی در بازیهای المپیک تابستانی رم به عنوان پدیده ظاهر شد و مدال طلای بوکس سنگین‌وزن را کسب کرد. قهرمانی در المپیک اولین افتخار بزرگ محمدعلی بود و او بعد از آن ظرف سه سال توانست در 15 مسابقه نفسگیر حریفانش را ناک اوت کند و در نهایت نیز در سال 1964 با ناک اوت کردن سانی لیستون، بر قله بوکس جهان بایستد.
 
محمدعلی که زاده "لوئیز ویل" در ایالت "کنتاکی" بود مشت زنی را از همان کودکی و زمانی که 12 سال داشت در شهر خود آغاز کرد و تا وقتی به دبیرستان رفت موفق به کسب 6 عنوان قهرمانی شد.
 
"کورت گونتر" عکاس نشریه تایمز و نیویورکر که نمایش خیره کننده کلی جوان در مسابقات المپیک رم را دیده بود بعد از آنکه محمدعلی از ایتالیا به خانه خود در لوئیزویل بازگشت برای عکاسی از او به کنتاکی رفت. گونتر که خود به خاطر علاقه اش به عکاسی در سال 1938 از آلمان به امریکا آمده بود بعد از چند سال فعالیت حرفه ای موفق شده خود را به عنوان عکاس خبری نشریات امریکایی مطرح کند و حتی به عکاس گره بیتلز تبدیل شود. با این حال در آن سال شاید گونتر هرگز تصور نمی کرد که این جوان جویای نام که برای عکاسی از او تا کنتاکی آمده است در آینده به اسطوره ورزش جهان تبدیل می شود. این اتفاق اما در کمتر از 4 سال افتاد و نام محمدعلی پر آوازه شد. گونتر یک بار دیگر نیز در سال 1963 به لوئیزویل آمد تا دوباره از زندگی کلی عکس بگیرد.
 
عکس های گونتر که در دو مقطع زمانی برداشته شده اما در آرشیو شخصی او باقی ماند و پس از مرگش در سال 1991 به فرزندش ‌که او هم عکاس حرفه ای بود رسید. با مرگ کلی فرزند عکاس شماری از این عکس های ناب و دیده نشده را منتشر کرده است که اسطوره را در آغاز شهرت و افتخار در خانه و محله کودکی نشان می دهد. سی.ان.ان این عکس ها را تصاویر دیده نشده از محمدعلی در جوانی نامیده است.
 
 

دو میلیون زن در آلمان مورد تجاوز قرار گرفتند

دو میلیون زن در آلمان مورد تجاوز قرار گرفتند
تاریخ جنگ جهانی
 
نقش شوروی در شکست آلمان نازی در هفتاد سال پیش، یکی از باشکوهترین نقاط عطف تاریخ این ملت محسوب می‌‎شود. این داستان اما، روی دیگری هم دارد، و آن هم تجاوز گستردۀ سربازان شوروی به زنان آلمانی در آخرین روزهای جنگ است. 
 
به گزارش فرادید به نقل از بی‌بی‌سی، در پارک ترپ‌تاور، در حاشیۀ برلین، غروب در حال فرارسیدن است و نگاه من به مجسمه‌ای با پیش‌زمینۀ آسمان یاسی رنگِ آن موقع روز است. این مجسمۀ دوازده متری، یک سرباز شوروی را به تصویر کشیده که در یک دستش شمشیر است و در دست دیگرش یک دختر کوچک آلمانی و همزمان علامت صلیب شکستۀ نازی‌ها را زیر پا له می‌کند. 

تجاوز در برلین
 
اینجا، آخرین ایستگاهِ پنج هزار از هشتاد هزار سرباز شوروی است که در نبرد برای تصرف برلین که از 16 آوریل تا دوم مه 1945 جریان داشت، جان خود را از دست دادند. 
 
عظمت این مجسمه، بناست نمایانگر وسعت ایثار باشد. اگر رنج بالا رفتن از تعداد زیادی پله را به جان بخرید، می‌توانید به پایۀ مجسمه نگاهی بیاندازید که همچون یک معبد نورپردازی شده است. در آنجا نوشته‌ای با این مضمون که ملت شوروی، تمدن اروپا را از دست فاشیسم نجات دادند، نظرم را جلب می‌کند. 
 
اما کسانی هستند که به این بنای یادبود، لقب "یادبود متجاوز گمنام" داده‌اند. 
 
سربازان استالین در مسیر رسیدن به پایتخت آلمان، زنان بیشماری را مورد تجاوز قرار دادند. پرداختن به این موضوع اگرچه پس از جنگ به ندرت در آلمان غربی و شرقی انجام می‌شد، تا همین امروز هم در روسیه یک تابو است. 
 
رسانه‌های روسیه مرتباً مسئلۀ تجاوزها را رد می‌کنند و آن را یک افسانۀ غربی می‌خوانند. هرچند که یکی از منابع بسیاری که داستان را روایت کرده‌اند، خاطراتی است که یک افسر جوان شوری از آن زمان نگاشته است. 
 
ولادیمیر گلفاند، ستوان جوانی یهودی از اهالی مرکز اوکراین بود که با وجود آنکه ارتش شوروی به دلایل امنیتی خاطره‌نویسی را ممنوع کرده بود، با شجاعتی مثال زدنی خاطراتش را سال 1941 می‌نوشت. 

تجاوز در برلین
ولادیمیر گلفاند
 
در فوریۀ 1945، گلفاند در نزدیکی سد رودخانۀ اودر مستقر شد تا برای حملۀ نهایی به برلین آماده شوند. او شرح می‌دهد که چگونه رفقایش یک گردان از زنان مبارز را محاصره و مجبور به تسلیم کرده‌اند. 
 
او نوشته است: "زنان آلمانی اسیرشده گفتند که انتقام خون شوهران مردۀشان می‌گیرند. آن‌ها باید بدون اغماض نابود شوند. سربازان ما پیشنهاد کردند که در آلت تناسلی‌شان چاقو فرو کنیم، اما اگر دست من باشد، فقط اعدامشان می‌کنم." 
 
این تازه شروع ماجرا است. 
 
یکی از بی‌پرده‌ترین نوشته‌ها در خاطرات گلفاند در تاریخ 25 آوریل، یعنی زمانی که به برلین رسیده بود، نوشته شده است. گلفاند سوار بر دوچرخه در کنارۀ رودخانۀ "اسپری" مشغول دوچرخه سواری بود (این اولین باری بود که سوار دوچرخه می‌شد) که به گروهی زنان آلمانیِ چمدان و بقچه به دست می‌رسد. 

تجاوز در برلین
 
او به آلمانی دست و پا شکسته، از آنها پرسید که کجا می‌روند و چرا خانه‌هایشان را ترک کرده‌اند. 
 
او نوشته است: "آن با چهره‌‎های هراسان به من گفتند که در اولین شب ورود ارتش سرخ به برلین چه بلایی بر سرشان آمده است. دخترک زیبای آلمانی گفت: "به من تجاوز کردند. تمام شب. آنها پیر بودند و بدن بعضی‌هایشان پر از زگیل بود، همۀشان به من تجاوز کردند، بیشتر از 20 نفر." و سپس به گریه افتاد." 
 
"مادر بیچاره‌اش گفت: "آنها به دخترم جلوی چشم‌هایم تجاوز کردند. آنها ممکن است دوباره برگردند و به او تجاوز کنند." این فکر همه را می‌ترساند." 
 
دختر ناگهان به بغل من پرید و گفت: "اینجا بمان! می‌توانی هر کار دلت خواست با من بکنی، اما فقط خودت." 
 
گلفاند وقتی که به همراه ارتش سرخ به سمت آلمان پیش می‌رفتند، رفته رفته از جنایات و تجاوزهایی که سربازان نازی انجام داده بودند، مطلع شده بود.
 
ویتالی، پسر او می‌گوید: "او از خیلی از دهکده‌هایی که نازی‌ها همۀ سکنه‌هایشان، حتی بچه‌های کوچک، را کشته بودند عبور کرده بود. و او شواهدی از تجاوز نازی‌ها به زنان دیده بود." 
 
ماشین جنگی آلمان مدعی بود که سربازانش ارتشی از آریایی‌های منظم هستند که هرگز با نژادهای فرودست ارتباط جنسی برقرار نمی‌کنند. 
 
اولگ بودنیتسکی، یک تاریخدان در مدرسۀ عالی اقتصاد مسکو، می‌گوید که این ممنوعیت نادیده گرفته می‌شد. در حقیقت فرماندهان نازی آنقدر نگران شیوع بیماری‌های جنسی در میان سربازان بودند که یک سری فاحشه‌خانه‌های نظامی را در گسترۀ مناطق تحت اشغالشان برپا نمودند. 
 
یافتن شواهدی مستقیم از رفتار سربازان آلمانی با زنان روس بسیار دشوار است، چرا که بسیاری از قربانیان جان سالم به در نبردند، اما در موزۀ آلمان-روسیه، واقع در برلین، یورگ مور (مدیر موزه) عکسی را که در کریمه گرفته شده و در آلبوم شخصی یکی از سربازان آلمانی بوده است را به من نشان می‌دهد. عکس جنازۀ زنی است که روی زمین دراز شده است. 
 
او می‌گوید: "به نظر می‌رسد که او به خاطر تجاوز یا بعد از آن کشته شده باشد. دامن او بالا داده شده و دستهایش جلوی صورتش است." 
 
"این عکس شوکه‌کننده‌ای است. ما در موزه بحث کردیم که آیا باید این عکس را به نمایش بگذاریم یا نه. اما این جنگ است، این خشونت جنسی است که طبق سیاست آلمان در شوروی اجرا شده است. ما جنگ را نشان می‌دهیم. ما راجع به جنگ صحبت نمی‌کنیم، آن را نشان می‌دهیم." 
 
همزمان که ارتش سرخ به سوی آنچه که رسانه‌های شوروی "لانۀ دیو فاشیست" می‌خواندند پیش می‌رفت، پوسترهای نظامی‌ای منتشر می‌شد که سربازان را تشویق می‌کرد خشمشان را نشان دهند. "سرباز! تو الان در خاک آلمان هستی، وقت انتقام فرارسیده است." 

تجاوز در برلین
 
در حقیقت، دپارتمان سیاسی لشکر نوزدهم، در کنارۀ ساحل بالتیک به سمت آلمان پیش روی می‌کرد، اعلام کرده بود که سربازان شوروی آنقدر خشمگین هستند که از رابطۀ جنسی با آلمانی‌ها حالشان به هم می‌خورد. اما بار دیگر، سربازان کاری کردند که نشان داد نظرات ایدئولوژیستها چرند است. 
 
آنتونی بیوور، هنگام تحقیق برای کتابش با عنوان "برلین، سقوط" اسنادی دربارۀ خشونت جنسی را در آرشیو ملی فدراسیون روسیه بدست آورد. این اسناد در اواخر سال 1944، توسط نیروهای پلیس مخفی به رییسشان، لاورنتی بریا، فرستاده شده بودند. 
 
بیوور می‌گوید: "اینها به دست استالین رسیده‌اند. می‌توانید از روی تیک‌هایی که خورده‌اند بفهمید که خوانده شده‌اند یا نه. اینها تجاوزهای گسترده در پروس شرقی و اینکه زنان آلمانی برای دچار نشدن به این سرنوشت سعی می‌کنند بچه‌ها و خودشان را بکشند، گزارش می‌کنند." 
 
یک دفترچه خاطرات دیگر، که توسط نامزد یک سرباز آلمانی نوشته شده است، نشان می‌دهد که چگونه برخی از زنان برای جان به در بردن از اوضاع، خود را با چنین شرایطی تطبیق می‌دادند. 
 
این نویسندۀ که نوشتن خاطرات را در 20 آوریل 1945، ده روز پیش از خودکشی هیتلر، آغاز کرده است، همچون ولادیمیر گلفاند، شدیداً صادقانه نوشته و مشاهدات دقیقی انجام داده است. 
 
او خود را یک "دختر بلوند که همیشه یک کت زمستانی را به تن دارد" توصیف می‌کند. نگارندۀ این خاطرات تصاویر روشنی از همسایگانش در پناهگاه بمبی که در زیر مجتمع آپارتمانی او در برلین واقع بوده است، به دست می‌دهد. در میان آنها "مرد جوانی با شلوار طوسی و عینک قاب گرد" وجود دارد که "در پی تحقیقات بیشتر مشخص شد که در واقع یک زن است." از دیگر ساکنان پناهگاه "سه خواهر سن و سال دار بودند که همه خیاط بودند و مثل یک پودینگ سیاه بزرگ به هم چسبیده بودند." 

تجاوز در برلین
سربازان شوروی در حال توزیع غذا
 
همۀ آنها منتظر ورود ارتش سرخ بودند. آنها به شوخی می‌گفتند: "بهتر است یک روس روی تختت باشد تا یک یانکی بالای سرت." آنها تجاوز را به پودر شدن بوسیلۀ بمب‌ها ترجیح می‌دادند. اما وقتی که سربازان به پناهگاه رسیدند و سعی کردند زنان را بیرون بکشند، آنها از نگارندۀ خاطره خواستند تا مهارتش در زبان روسی استفاده کند و به فرماندهی شوروی شکایت کند. 
 
او با گذر از هرج و مرج و خرابه‌های خیابان، موفق می‌شود تا یک افسر ارشد را پیدا کند. واکنش او بالا انداختن شانه بود. او پاسخ می‌دهد که با وجود دستور استالین در ممنوعیت خشونت علیه غیرنظامیان، "این اتفاق به هر حال می‌افتد." 
 
افسر به اتفاق نگارندۀ خاطره به سرداب می‌روند و او در آنجا سربازان را سرزنش می‌کند، اما یکی از سربازها شدیداً خشمگین می‌شود. 
 
""منظورت چیست؟ می‌دانی آلمانی‌ها با زنان ما چه کردند؟" او فریاد می‌زد که: "آنها خواهر مرا بردند و ..." افسر، سرباز را دلداری داد و او را بیرون برد."" 
 
اما وقتی که نگارندۀ خاطره به راهرو برگشت تا ببیند که آیا آنها رفته‌اند، دید که مردان آنجا منتظرش هستند. او به خشونت مورد تجاوز قرار گرفت و چیزی نمانده بود که خفه‌اش کنند. همسایگان هراسان، یا به تعبیر نگارنده "غارنشینان"، درِ پناهگاه را بسته و قفل کرده بودند. 
 
او نوشته است: "در نهایت دو اهرم آهنی باز شدند. همه به من زل زده بودند. لباس هایم را به زور روی تنم نگه داشته بودم. شروع به فریاد زدن کردم: "شما خوکید! آنها دو بار پشت سر هم به من تجاوز کردند و شماها مثل یک تکه آشغال مرا رها کردید." 
 
در نهایت نگارنده به این نتیجه می‌رسد که بهتر است یک "گرگ " پیدا کند، تا به دام تجاوز گروهی نیافتند. با این رابطۀ میان متجاوز و قربانی خشونت کمتری دارد و بیشتر حالت داد و ستد می‌یابد، و البته ابهام بیشتری دارد. او به رابطه به افسری اهل لنینگراد تن داد و با او در مورد ادبیات و معنای زندگی صحبت می‌کرد." 
 
او نوشته است: "به هیچ وجه نمی‌شد گفت که سرگرد به من تجاوز می‌کرد. این کار را برای بدست آوردن بیکن، کره، شکر، شمع و کنسرو گوشت می‌کنم؟ مطمئنم که تا حدی به همین خاطر است. علاوه بر آن، من سرگرد را دوست دارم، و هر چه او کمتر از من در جایگاه یک مرد طلب می‌کند، به او بیشتر به عنوان یک شخص علاقمند می‌شوم." 

تجاوز در برلین
سرباز روس به همراه دوست مونثش از مقابل سربازان آمریکایی رد می‌شوند
 
بسیاری از همسایگان نگارندۀ خاطرات نیز به زدوبند مشابهی با فاتحان رسیدند. 
 
وقتی که این خاطرات در قالب کتابی با عنوان "زنی در برلین"، سال 1959 در آلمان به چاپ رسید، روایت شجاعانه‌ای که نگارنده از انتخابهایش برای زنده ماندن ارایه کرده بود، از سوی منتقدان "لکه دار کردن شرف زن آلمانی" قلمداد شد. از این رو عجیب نیست، که او اجازه نداد که تا زمان مرگش کتاب دوباره منتشر شود. 
 
هفتاد سال پس از پایان جنگ، تحقیقات جدیدی در مورد خشونت جنسی‌ای نیروهای متفقین – اعم از آمریکایی، بریتانیایی، فرانسوی و شوروی- صورت می‌گیرند. اما سالها، طرح این موضوع، خوشایند مقامات رسمی نبود. معدود افرادی بودند که آن را گزارش کنند، و کمتر از آنها کسانی بودند که حاضر بودند به این حرفها گوش بدهند. 
 
در آلمان شرقی، این موضوع علاوه بر اینکه ننگی اجتماعی قلمداد می‌شد، باعث تابو شکنی هم بود. در این کشور انتقاد از قهرمانان شوروی که فاشیسم را شکست داده بود، کفر محسوب می‌شد. آن سوی دیوار در آلمان غربی، احساس گناه از جنایات نازی‌ها باعث می‌شد خود آلمانی‌ها از رنجی که می‌بردند، حرفی نزنند. 
 
اما در سال 2008، فیلمی بر اساس خاطرات "زن برلینی" با نام "ناشناس" ساخته شد. بازیگر نقش اصلی این فیلم، نینا هاس، هنرپیشۀ سرشناس آلمانی است. این فیلم تاثیری همه گیر در آلمان داشت و باعث شد که بسیاری از زنان قربانی تجاوز جرات بیابند که پا پیش بگذارند و داستان خود را روایت کند. یکی از این قربانیان، اینگبورگ بولرت بود. 

تجاوز در برلین
اینگبورگ
 
اینگبورگ که اکنون نود سال دارد، در هامبورگ در آپارتمانی پر از عکس گربه‌ها و کتابهایی راجع به تئاتر، زندگی می‌کند. در سال 1945 او 20 ساله بود و آرزو داشت بازیگر شود. او با مادرش در یک خیابان تجاری در منطقۀ چارلوتنبرگ برلین زندگی می‌کرد. 
 
وقتی که حملۀ شوروی به شهر آغاز شد، او نیز همچون خاطره‌نویس زن، در سرداب ساختمانشان پناه گرفت. 
 
او به یاد دارد که: "ناگهان خیابانهایمان پر از تانک بود و همه جا اجساد سربازان روس و آلمانی دیده می‌شد. صدای وحشتناک بمبهای روسی را به یاد دارم. ما به آنها "استالینورگل" (ارگ‌های استالین) می‌گفتیم." 
 
در هنگام یک وقفه در بمباران، اینگبورگ سرداب را ترک کرد و به طبقۀ بالا را رفت یک تکه طناب برای آویزان کردن لامپ پیدا کند. او می‌گوید: "ناگهان با دو روس مواجه شدم که اسلحۀشان را به سمتم نشانه رفته بودم. یکی از آنها مجبورم کرد برهنه شوم و به من تجاوز کرد و سپس جایشان را عوض کردند و نفر دوم هم به من تجاوز کرد. من فکر می‌کردم که قرار است بمیرم، فکر می‌کردم که من را خواهند کشت." 
 
اینگبورگ آن زمان از اتفاقی که برایش افتاده بود صحبتی نکرد و این رویه را تا دهه‌ها ادامه داد. او می‌گوید که حرف زدن از آن ماجرا برایش سخت بوده است. او می‌گوید: "مادرم دوست داشت که با افتخار بگوید که دخترش دست نخورده است." 

تجاوز در برلین
اینگبورگ در جوانی
 
اما تجاوزها در همه جای برلین گریبان زنان را گرفته بود. اینگبورگ به خاطر دارد که به زنان بین 15 تا 55 سال دستور داده شده بود تا برای بررسی ابتلا به بیماری‌های مقاربتی مورد آزمایش قرار بگیرند. "شما برای دریافت کوپن غذا، می‌بایست گواهینامۀ بهداشت می‌داشتید، و یادم هست که اتاق انتظار پزشکانی که این گواهینامه‌ها را صادر می‌کردند، مملو از زنان بود." 
 
گسترۀ این تجاوزها چقدر بود؟ رقمی که اغلب ذکر می‌شود، رقم خیره کنندۀ صد هزار زن در برلین و دو میلیون نفر در کل آلمان است. این عدد، که شدیداً محل مناقشه است، از سوابق پزشکی به جامانده از آن زمان استخراج شده است. 
 
مارتین لاکترهند، در آرشیو ملی، پوشه‌های آبی رنگی را به من نشان می‌دهد. این پوشه‌ها حاوی سوابق سقط جنین در فاصلۀ جولای تا اکتبر 1945 در منطقۀ نئوکلن، تنها یکی از مناطق 24 گانۀ برلین، هستند. این که این اسناد سالم باقی مانده‌اند، شبیه به معجزه است. 
 
سقط جنین بر مبنای مادۀ 218 قانون جزایی آن زمان آلمان ممنوع بود، اما لاکترهند می‌گوید: "به خاطر شرایط خاصی که تجاوزهای گسترده در سال 1945 ایجاد کرده بود، یک اغماض برای این زنان قایل شده بودند." 
 
در فاصلۀ ژوئن 1945 تا 1946، در مجموع 995 درخواست سقط جنین، در همین یک منطقه از برلین تایید شده بود. این پرونده‌ها شامل 1000 برگ کاغذ به رنگها و اندازه‌ها مختلف است. یک دختر با دست خطی بچگانه، شهادت داده که در اتاق پذیرایی در مقابل چشمان پدر و مادرش مورد تجاوز قرار داده است. 

تجاوز در برلین

تجاوز در برلین
 
احتمالاً گسترۀ حقیقی تجاوزها هرگز آشکار نخواهد شد. بولتن‌های نظامی شوروی و سایر منابع همچنان طبقه‌بندی شده هستند. پارلمان روسیه اخیراً قانونی تصویب کرده است که بر اساس آن هر کس اسناد روسیه از جنگ جهانی دوم را برملا کند، ممکن است با جریمه یا پنج سال زندان مواجه شود. 
 
ورا دوبینا، یک تاریخدان جوان در دانشگاه علوم انسانی مسکو، می‌گوید که تا قبل از فرصت مطالعاتیش در برلین، هیچ چیز از قضیۀ تجاوزها نمی‌دانسته است. 
 
او می‌گوید: "رسانه‌های روسیه واکنشی عصبی داشتند. مردم فقط می‌خواستند از پیروزی پرشکوه ما در جنگ میهنی بزرگ بشنوند، و حالا هم انجام پژوهش مناسب سخت تر شده است." 

دو میلیون زن در آلمان مورد تجاوز قرار گرفتند

دو میلیون زن در آلمان مورد تجاوز قرار گرفتند
تاریخ جنگ جهانی
 
نقش شوروی در شکست آلمان نازی در هفتاد سال پیش، یکی از باشکوهترین نقاط عطف تاریخ این ملت محسوب می‌‎شود. این داستان اما، روی دیگری هم دارد، و آن هم تجاوز گستردۀ سربازان شوروی به زنان آلمانی در آخرین روزهای جنگ است. 
 
به گزارش فرادید به نقل از بی‌بی‌سی، در پارک ترپ‌تاور، در حاشیۀ برلین، غروب در حال فرارسیدن است و نگاه من به مجسمه‌ای با پیش‌زمینۀ آسمان یاسی رنگِ آن موقع روز است. این مجسمۀ دوازده متری، یک سرباز شوروی را به تصویر کشیده که در یک دستش شمشیر است و در دست دیگرش یک دختر کوچک آلمانی و همزمان علامت صلیب شکستۀ نازی‌ها را زیر پا له می‌کند. 

تجاوز در برلین
 
اینجا، آخرین ایستگاهِ پنج هزار از هشتاد هزار سرباز شوروی است که در نبرد برای تصرف برلین که از 16 آوریل تا دوم مه 1945 جریان داشت، جان خود را از دست دادند. 
 
عظمت این مجسمه، بناست نمایانگر وسعت ایثار باشد. اگر رنج بالا رفتن از تعداد زیادی پله را به جان بخرید، می‌توانید به پایۀ مجسمه نگاهی بیاندازید که همچون یک معبد نورپردازی شده است. در آنجا نوشته‌ای با این مضمون که ملت شوروی، تمدن اروپا را از دست فاشیسم نجات دادند، نظرم را جلب می‌کند. 
 
اما کسانی هستند که به این بنای یادبود، لقب "یادبود متجاوز گمنام" داده‌اند. 
 
سربازان استالین در مسیر رسیدن به پایتخت آلمان، زنان بیشماری را مورد تجاوز قرار دادند. پرداختن به این موضوع اگرچه پس از جنگ به ندرت در آلمان غربی و شرقی انجام می‌شد، تا همین امروز هم در روسیه یک تابو است. 
 
رسانه‌های روسیه مرتباً مسئلۀ تجاوزها را رد می‌کنند و آن را یک افسانۀ غربی می‌خوانند. هرچند که یکی از منابع بسیاری که داستان را روایت کرده‌اند، خاطراتی است که یک افسر جوان شوری از آن زمان نگاشته است. 
 
ولادیمیر گلفاند، ستوان جوانی یهودی از اهالی مرکز اوکراین بود که با وجود آنکه ارتش شوروی به دلایل امنیتی خاطره‌نویسی را ممنوع کرده بود، با شجاعتی مثال زدنی خاطراتش را سال 1941 می‌نوشت. 

تجاوز در برلین
ولادیمیر گلفاند
 
در فوریۀ 1945، گلفاند در نزدیکی سد رودخانۀ اودر مستقر شد تا برای حملۀ نهایی به برلین آماده شوند. او شرح می‌دهد که چگونه رفقایش یک گردان از زنان مبارز را محاصره و مجبور به تسلیم کرده‌اند. 
 
او نوشته است: "زنان آلمانی اسیرشده گفتند که انتقام خون شوهران مردۀشان می‌گیرند. آن‌ها باید بدون اغماض نابود شوند. سربازان ما پیشنهاد کردند که در آلت تناسلی‌شان چاقو فرو کنیم، اما اگر دست من باشد، فقط اعدامشان می‌کنم." 
 
این تازه شروع ماجرا است. 
 
یکی از بی‌پرده‌ترین نوشته‌ها در خاطرات گلفاند در تاریخ 25 آوریل، یعنی زمانی که به برلین رسیده بود، نوشته شده است. گلفاند سوار بر دوچرخه در کنارۀ رودخانۀ "اسپری" مشغول دوچرخه سواری بود (این اولین باری بود که سوار دوچرخه می‌شد) که به گروهی زنان آلمانیِ چمدان و بقچه به دست می‌رسد. 

تجاوز در برلین
 
او به آلمانی دست و پا شکسته، از آنها پرسید که کجا می‌روند و چرا خانه‌هایشان را ترک کرده‌اند. 
 
او نوشته است: "آن با چهره‌‎های هراسان به من گفتند که در اولین شب ورود ارتش سرخ به برلین چه بلایی بر سرشان آمده است. دخترک زیبای آلمانی گفت: "به من تجاوز کردند. تمام شب. آنها پیر بودند و بدن بعضی‌هایشان پر از زگیل بود، همۀشان به من تجاوز کردند، بیشتر از 20 نفر." و سپس به گریه افتاد." 
 
"مادر بیچاره‌اش گفت: "آنها به دخترم جلوی چشم‌هایم تجاوز کردند. آنها ممکن است دوباره برگردند و به او تجاوز کنند." این فکر همه را می‌ترساند." 
 
دختر ناگهان به بغل من پرید و گفت: "اینجا بمان! می‌توانی هر کار دلت خواست با من بکنی، اما فقط خودت." 
 
گلفاند وقتی که به همراه ارتش سرخ به سمت آلمان پیش می‌رفتند، رفته رفته از جنایات و تجاوزهایی که سربازان نازی انجام داده بودند، مطلع شده بود.
 
ویتالی، پسر او می‌گوید: "او از خیلی از دهکده‌هایی که نازی‌ها همۀ سکنه‌هایشان، حتی بچه‌های کوچک، را کشته بودند عبور کرده بود. و او شواهدی از تجاوز نازی‌ها به زنان دیده بود." 
 
ماشین جنگی آلمان مدعی بود که سربازانش ارتشی از آریایی‌های منظم هستند که هرگز با نژادهای فرودست ارتباط جنسی برقرار نمی‌کنند. 
 
اولگ بودنیتسکی، یک تاریخدان در مدرسۀ عالی اقتصاد مسکو، می‌گوید که این ممنوعیت نادیده گرفته می‌شد. در حقیقت فرماندهان نازی آنقدر نگران شیوع بیماری‌های جنسی در میان سربازان بودند که یک سری فاحشه‌خانه‌های نظامی را در گسترۀ مناطق تحت اشغالشان برپا نمودند. 
 
یافتن شواهدی مستقیم از رفتار سربازان آلمانی با زنان روس بسیار دشوار است، چرا که بسیاری از قربانیان جان سالم به در نبردند، اما در موزۀ آلمان-روسیه، واقع در برلین، یورگ مور (مدیر موزه) عکسی را که در کریمه گرفته شده و در آلبوم شخصی یکی از سربازان آلمانی بوده است را به من نشان می‌دهد. عکس جنازۀ زنی است که روی زمین دراز شده است. 
 
او می‌گوید: "به نظر می‌رسد که او به خاطر تجاوز یا بعد از آن کشته شده باشد. دامن او بالا داده شده و دستهایش جلوی صورتش است." 
 
"این عکس شوکه‌کننده‌ای است. ما در موزه بحث کردیم که آیا باید این عکس را به نمایش بگذاریم یا نه. اما این جنگ است، این خشونت جنسی است که طبق سیاست آلمان در شوروی اجرا شده است. ما جنگ را نشان می‌دهیم. ما راجع به جنگ صحبت نمی‌کنیم، آن را نشان می‌دهیم." 
 
همزمان که ارتش سرخ به سوی آنچه که رسانه‌های شوروی "لانۀ دیو فاشیست" می‌خواندند پیش می‌رفت، پوسترهای نظامی‌ای منتشر می‌شد که سربازان را تشویق می‌کرد خشمشان را نشان دهند. "سرباز! تو الان در خاک آلمان هستی، وقت انتقام فرارسیده است." 

تجاوز در برلین
 
در حقیقت، دپارتمان سیاسی لشکر نوزدهم، در کنارۀ ساحل بالتیک به سمت آلمان پیش روی می‌کرد، اعلام کرده بود که سربازان شوروی آنقدر خشمگین هستند که از رابطۀ جنسی با آلمانی‌ها حالشان به هم می‌خورد. اما بار دیگر، سربازان کاری کردند که نشان داد نظرات ایدئولوژیستها چرند است. 
 
آنتونی بیوور، هنگام تحقیق برای کتابش با عنوان "برلین، سقوط" اسنادی دربارۀ خشونت جنسی را در آرشیو ملی فدراسیون روسیه بدست آورد. این اسناد در اواخر سال 1944، توسط نیروهای پلیس مخفی به رییسشان، لاورنتی بریا، فرستاده شده بودند. 
 
بیوور می‌گوید: "اینها به دست استالین رسیده‌اند. می‌توانید از روی تیک‌هایی که خورده‌اند بفهمید که خوانده شده‌اند یا نه. اینها تجاوزهای گسترده در پروس شرقی و اینکه زنان آلمانی برای دچار نشدن به این سرنوشت سعی می‌کنند بچه‌ها و خودشان را بکشند، گزارش می‌کنند." 
 
یک دفترچه خاطرات دیگر، که توسط نامزد یک سرباز آلمانی نوشته شده است، نشان می‌دهد که چگونه برخی از زنان برای جان به در بردن از اوضاع، خود را با چنین شرایطی تطبیق می‌دادند. 
 
این نویسندۀ که نوشتن خاطرات را در 20 آوریل 1945، ده روز پیش از خودکشی هیتلر، آغاز کرده است، همچون ولادیمیر گلفاند، شدیداً صادقانه نوشته و مشاهدات دقیقی انجام داده است. 
 
او خود را یک "دختر بلوند که همیشه یک کت زمستانی را به تن دارد" توصیف می‌کند. نگارندۀ این خاطرات تصاویر روشنی از همسایگانش در پناهگاه بمبی که در زیر مجتمع آپارتمانی او در برلین واقع بوده است، به دست می‌دهد. در میان آنها "مرد جوانی با شلوار طوسی و عینک قاب گرد" وجود دارد که "در پی تحقیقات بیشتر مشخص شد که در واقع یک زن است." از دیگر ساکنان پناهگاه "سه خواهر سن و سال دار بودند که همه خیاط بودند و مثل یک پودینگ سیاه بزرگ به هم چسبیده بودند." 

تجاوز در برلین
سربازان شوروی در حال توزیع غذا
 
همۀ آنها منتظر ورود ارتش سرخ بودند. آنها به شوخی می‌گفتند: "بهتر است یک روس روی تختت باشد تا یک یانکی بالای سرت." آنها تجاوز را به پودر شدن بوسیلۀ بمب‌ها ترجیح می‌دادند. اما وقتی که سربازان به پناهگاه رسیدند و سعی کردند زنان را بیرون بکشند، آنها از نگارندۀ خاطره خواستند تا مهارتش در زبان روسی استفاده کند و به فرماندهی شوروی شکایت کند. 
 
او با گذر از هرج و مرج و خرابه‌های خیابان، موفق می‌شود تا یک افسر ارشد را پیدا کند. واکنش او بالا انداختن شانه بود. او پاسخ می‌دهد که با وجود دستور استالین در ممنوعیت خشونت علیه غیرنظامیان، "این اتفاق به هر حال می‌افتد." 
 
افسر به اتفاق نگارندۀ خاطره به سرداب می‌روند و او در آنجا سربازان را سرزنش می‌کند، اما یکی از سربازها شدیداً خشمگین می‌شود. 
 
""منظورت چیست؟ می‌دانی آلمانی‌ها با زنان ما چه کردند؟" او فریاد می‌زد که: "آنها خواهر مرا بردند و ..." افسر، سرباز را دلداری داد و او را بیرون برد."" 
 
اما وقتی که نگارندۀ خاطره به راهرو برگشت تا ببیند که آیا آنها رفته‌اند، دید که مردان آنجا منتظرش هستند. او به خشونت مورد تجاوز قرار گرفت و چیزی نمانده بود که خفه‌اش کنند. همسایگان هراسان، یا به تعبیر نگارنده "غارنشینان"، درِ پناهگاه را بسته و قفل کرده بودند. 
 
او نوشته است: "در نهایت دو اهرم آهنی باز شدند. همه به من زل زده بودند. لباس هایم را به زور روی تنم نگه داشته بودم. شروع به فریاد زدن کردم: "شما خوکید! آنها دو بار پشت سر هم به من تجاوز کردند و شماها مثل یک تکه آشغال مرا رها کردید." 
 
در نهایت نگارنده به این نتیجه می‌رسد که بهتر است یک "گرگ " پیدا کند، تا به دام تجاوز گروهی نیافتند. با این رابطۀ میان متجاوز و قربانی خشونت کمتری دارد و بیشتر حالت داد و ستد می‌یابد، و البته ابهام بیشتری دارد. او به رابطه به افسری اهل لنینگراد تن داد و با او در مورد ادبیات و معنای زندگی صحبت می‌کرد." 
 
او نوشته است: "به هیچ وجه نمی‌شد گفت که سرگرد به من تجاوز می‌کرد. این کار را برای بدست آوردن بیکن، کره، شکر، شمع و کنسرو گوشت می‌کنم؟ مطمئنم که تا حدی به همین خاطر است. علاوه بر آن، من سرگرد را دوست دارم، و هر چه او کمتر از من در جایگاه یک مرد طلب می‌کند، به او بیشتر به عنوان یک شخص علاقمند می‌شوم." 

تجاوز در برلین
سرباز روس به همراه دوست مونثش از مقابل سربازان آمریکایی رد می‌شوند
 
بسیاری از همسایگان نگارندۀ خاطرات نیز به زدوبند مشابهی با فاتحان رسیدند. 
 
وقتی که این خاطرات در قالب کتابی با عنوان "زنی در برلین"، سال 1959 در آلمان به چاپ رسید، روایت شجاعانه‌ای که نگارنده از انتخابهایش برای زنده ماندن ارایه کرده بود، از سوی منتقدان "لکه دار کردن شرف زن آلمانی" قلمداد شد. از این رو عجیب نیست، که او اجازه نداد که تا زمان مرگش کتاب دوباره منتشر شود. 
 
هفتاد سال پس از پایان جنگ، تحقیقات جدیدی در مورد خشونت جنسی‌ای نیروهای متفقین – اعم از آمریکایی، بریتانیایی، فرانسوی و شوروی- صورت می‌گیرند. اما سالها، طرح این موضوع، خوشایند مقامات رسمی نبود. معدود افرادی بودند که آن را گزارش کنند، و کمتر از آنها کسانی بودند که حاضر بودند به این حرفها گوش بدهند. 
 
در آلمان شرقی، این موضوع علاوه بر اینکه ننگی اجتماعی قلمداد می‌شد، باعث تابو شکنی هم بود. در این کشور انتقاد از قهرمانان شوروی که فاشیسم را شکست داده بود، کفر محسوب می‌شد. آن سوی دیوار در آلمان غربی، احساس گناه از جنایات نازی‌ها باعث می‌شد خود آلمانی‌ها از رنجی که می‌بردند، حرفی نزنند. 
 
اما در سال 2008، فیلمی بر اساس خاطرات "زن برلینی" با نام "ناشناس" ساخته شد. بازیگر نقش اصلی این فیلم، نینا هاس، هنرپیشۀ سرشناس آلمانی است. این فیلم تاثیری همه گیر در آلمان داشت و باعث شد که بسیاری از زنان قربانی تجاوز جرات بیابند که پا پیش بگذارند و داستان خود را روایت کند. یکی از این قربانیان، اینگبورگ بولرت بود. 

تجاوز در برلین
اینگبورگ
 
اینگبورگ که اکنون نود سال دارد، در هامبورگ در آپارتمانی پر از عکس گربه‌ها و کتابهایی راجع به تئاتر، زندگی می‌کند. در سال 1945 او 20 ساله بود و آرزو داشت بازیگر شود. او با مادرش در یک خیابان تجاری در منطقۀ چارلوتنبرگ برلین زندگی می‌کرد. 
 
وقتی که حملۀ شوروی به شهر آغاز شد، او نیز همچون خاطره‌نویس زن، در سرداب ساختمانشان پناه گرفت. 
 
او به یاد دارد که: "ناگهان خیابانهایمان پر از تانک بود و همه جا اجساد سربازان روس و آلمانی دیده می‌شد. صدای وحشتناک بمبهای روسی را به یاد دارم. ما به آنها "استالینورگل" (ارگ‌های استالین) می‌گفتیم." 
 
در هنگام یک وقفه در بمباران، اینگبورگ سرداب را ترک کرد و به طبقۀ بالا را رفت یک تکه طناب برای آویزان کردن لامپ پیدا کند. او می‌گوید: "ناگهان با دو روس مواجه شدم که اسلحۀشان را به سمتم نشانه رفته بودم. یکی از آنها مجبورم کرد برهنه شوم و به من تجاوز کرد و سپس جایشان را عوض کردند و نفر دوم هم به من تجاوز کرد. من فکر می‌کردم که قرار است بمیرم، فکر می‌کردم که من را خواهند کشت." 
 
اینگبورگ آن زمان از اتفاقی که برایش افتاده بود صحبتی نکرد و این رویه را تا دهه‌ها ادامه داد. او می‌گوید که حرف زدن از آن ماجرا برایش سخت بوده است. او می‌گوید: "مادرم دوست داشت که با افتخار بگوید که دخترش دست نخورده است." 

تجاوز در برلین
اینگبورگ در جوانی
 
اما تجاوزها در همه جای برلین گریبان زنان را گرفته بود. اینگبورگ به خاطر دارد که به زنان بین 15 تا 55 سال دستور داده شده بود تا برای بررسی ابتلا به بیماری‌های مقاربتی مورد آزمایش قرار بگیرند. "شما برای دریافت کوپن غذا، می‌بایست گواهینامۀ بهداشت می‌داشتید، و یادم هست که اتاق انتظار پزشکانی که این گواهینامه‌ها را صادر می‌کردند، مملو از زنان بود." 
 
گسترۀ این تجاوزها چقدر بود؟ رقمی که اغلب ذکر می‌شود، رقم خیره کنندۀ صد هزار زن در برلین و دو میلیون نفر در کل آلمان است. این عدد، که شدیداً محل مناقشه است، از سوابق پزشکی به جامانده از آن زمان استخراج شده است. 
 
مارتین لاکترهند، در آرشیو ملی، پوشه‌های آبی رنگی را به من نشان می‌دهد. این پوشه‌ها حاوی سوابق سقط جنین در فاصلۀ جولای تا اکتبر 1945 در منطقۀ نئوکلن، تنها یکی از مناطق 24 گانۀ برلین، هستند. این که این اسناد سالم باقی مانده‌اند، شبیه به معجزه است. 
 
سقط جنین بر مبنای مادۀ 218 قانون جزایی آن زمان آلمان ممنوع بود، اما لاکترهند می‌گوید: "به خاطر شرایط خاصی که تجاوزهای گسترده در سال 1945 ایجاد کرده بود، یک اغماض برای این زنان قایل شده بودند." 
 
در فاصلۀ ژوئن 1945 تا 1946، در مجموع 995 درخواست سقط جنین، در همین یک منطقه از برلین تایید شده بود. این پرونده‌ها شامل 1000 برگ کاغذ به رنگها و اندازه‌ها مختلف است. یک دختر با دست خطی بچگانه، شهادت داده که در اتاق پذیرایی در مقابل چشمان پدر و مادرش مورد تجاوز قرار داده است. 

تجاوز در برلین

تجاوز در برلین
 
احتمالاً گسترۀ حقیقی تجاوزها هرگز آشکار نخواهد شد. بولتن‌های نظامی شوروی و سایر منابع همچنان طبقه‌بندی شده هستند. پارلمان روسیه اخیراً قانونی تصویب کرده است که بر اساس آن هر کس اسناد روسیه از جنگ جهانی دوم را برملا کند، ممکن است با جریمه یا پنج سال زندان مواجه شود. 
 
ورا دوبینا، یک تاریخدان جوان در دانشگاه علوم انسانی مسکو، می‌گوید که تا قبل از فرصت مطالعاتیش در برلین، هیچ چیز از قضیۀ تجاوزها نمی‌دانسته است. 
 
او می‌گوید: "رسانه‌های روسیه واکنشی عصبی داشتند. مردم فقط می‌خواستند از پیروزی پرشکوه ما در جنگ میهنی بزرگ بشنوند، و حالا هم انجام پژوهش مناسب سخت تر شده است." 

حرکت دردسر ساز یک زن در سخنرانی اردوغان

یک زن شهروند ترکیه بخاطر نشان دادن یک "قوطی کفش" در اعتراض به فساد مالی دولت رجب طیب اردوغان، بازداشت شد. پلیس این زن معترض را بازداشت کرد.
یک زن شهروند ترکیه بخاطر نشان دادن یک "قوطی کفش" در اعتراض به فساد مالی دولت رجب طیب اردوغان، بازداشت شد. پلیس این زن معترض را بازداشت کرد. 


قوطی کفش به نماد فساد مالی در ترکیه تبدیل شده است. پلیس این کشور در ابتدای ماه جاری 4.5 میلیون دلار را در قوطی های کفش خانه مدیر عامل بانک دولتی هالک بانک و یکی از متهمان فساد مالی این کشور پیدا کرد.
نورهان گل، یک زن بازنشسته، در جریان سخنرانی اردوغان در یکی از شهرهای غرب ترکیه، یک قوطی کفش را به نشانه اعتراض در بالای سر خود تکان داد و بلافاصله بازداشت شد. 
گل به روزنامه جمهوریت ترکیه گفت: "من یک قوطی کفش خالی را تکان دادم...یکی دو دقیقه بعد پلیس و ماموران امنیتی به خانه من آمدند و پرسیدند چه کسی قوطی کفش تکان داده ".
او گفت که از او بازجویی کردند و اکنون منتظر دادگاه است.
به گزارش جام نیوز، کمال کیلیچداراوغلو، رهبر حزب مخالف جمهوری مردم، با خانم گل تماس گرفت و از او پشتیبانی کرد. او گفت "شهروندان حق اعتراض دارند." 
تحقیقات درباره فساد مالی حاکمان ترکیه، پیشاپیش انتخابات سال آینده این کشور، یک آزمون حساس برای اردوغان است. 
از زمان شروع تحقیقات درباره متحدان اصلی اردوغان، موج اعتراض ها علیه این مرد قدرتمند ترکیه آغاز شده و معترضان خواستار کناره گیری او را از قدرت بعد از 11 سال حکومت هستند.

 

 اولین سفر شاه به امریکا

 
فرارو- پس از آنکه با فشار امریکا ارتش شوروی در سال 1325 خاک ایران را ترک کرد هراس از نفوذ این کشور در ایران باعث شد امریکا سعی کند بیشتر به شاه نزدیک شود.
 
به گزارش سرویس تاریخ فرارو، هم‌زمان با گسترش روابط شاه و امریکا پس از پایان جنگ جهانی دوم در ۳۰ خرداد ۱۳۲۶ یک قرارداد ۱۰ میلیون دلاری فروش سلاح به ایران به امضا رسید. 
 
در ادامه شاه جوان که سفر دوره ای خود به چند کشور اروپائی را در سال 1327 انجام داده بود به دعوت هری ترومن رئیس جمهور وقت امریکا در آبان 1328 برای 45 روز به این کشور سفر کرد.
 
این سفر در حالی انجام می گرفت که در ۱۳ آبان ۱۳۲۸ هژیر وزیر دربار ترور و ابراهیم حکیمی به سمت نخست‌وزیر برگزیده شده بود.
 
محمدرضاشاه ۲۴ آبان از تهران رهسپار امریکا شد و ۲۵ آبان با استقبال ترومن سفر خود به ینگه دنیا را آغاز کرد؛ گفته می شود شاه برای جذب کمک های امریکا برای تداوم برنامه های خود در کشور به این سفر رفت و در جریان آن با بسیاری از مقامات امريکايي دیدار و از کارخانه‌ها و امکانات این کشور بازدید کرد.
 
در پایان این سفر رسمی، شاه و ترومن در اعلامیه مشترکی اعلام کردند، امریکا برای بازسازی ایران پس از ویرانی‌های جنگ جهانی در چهارچوب برنامه موسوم به "اصل چهار" کمک‌های مالی و فنی در اختیار ایران قرار می دهد.
 
تعدادی از عکس های سفر شاه پهلوی به امریکا در میان عکس های دوران ریاست جمهوری ترومن در موزه "هری ترومن" در کاخ سفید نگهداری می‌شود و در سایت آن قابل دسترسی است.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

چرا دختر امیرکبیر در تاریخ بدنام شد؟

img

تاریخ ایرانی نوشت:

عکس ۱۲‌ سالگی تنها نشانه به‌ جای‌ مانده از «ام‌خاقان» است؛ زنی که در تاریخ با روایت زندگی نزدیکانش، تصویری بدنام و مخدوش به یادگار گذاشته است؛ دختر بزرگ امیرکبیر و عزت‌الدوله، نوه مهدعلیا، خواهرزاده ناصرالدین شاه، همسر مظفرالدین شاه، مادر محمدعلی شاه… ردپایی از تاج‌الملوک فراهانی است که ۱۰ مهر ۱۲۸۷، چند ماه بعد از تبعید فرزندش از ایران در راه رسیدن به او با بیماری درگذشت.

در تاریخ ناگفته ایران زنان زیادی هستند که جز نام، نشانه دیگری از آنها نداریم. زنانی که به دنیا می‌آمدند تا پشت درهای بسته حرمسراها زندگی کنند و به عقد مردی درآیند و پشت همان درهای بسته بمیرند؛ بدون این که کسی حتی نام آنها را بداند اما همه این زن‌ها، این مرز تولد تا مرگ را بدون تأثیرگذاری در روند تاریخ طی نمی‌کردند. یکی از این زنان تاج‌الملوک ملقب به ام‌خاقان است؛ زنی که بی‌تردید وجودش در شکل‌گیری بخشی از تاریخ معاصر مؤثر بوده است. آنچه او را مشهور می‌کند، گزارش‌هایی است که در روزنامه‌های دوران مشروطه نوشته شده و به او نسبت‌های غیراخلاقی داده شده است. شاید هیچ زنی به اندازه ام‌خاقان نباشد که به صراحت در روزنامه‌ها متهم به خیانت شده و این نسبت به جایی رسیده بود که محمدعلی شاه را فرزند مظفرالدین شاه ندانسته و او را فرزندی زنازاده می‌دانند.

با این همه هیچ روایت مدونی از زندگی‌اش وجود ندارد و هر چه از او می‌دانیم به اعتبار وابستگان به اوست. می‌دانیم که او دختر امیرکبیر و عزت‌الدوله، خواهر ناصرالدین شاه، بوده و از سمت مادری، نوه مهدعلیا، یکی از قدرتمندترین زنان تاریخ معاصر بوده است. مادرش، عزت‌الدوله هم زنی جسور بوده و بسیاری از کسانی که با او دیدار کردند، معتقد بودند زنی بی‌پروا با زبانی بسیار تند بوده که حتی شاه نیز از آن در امان نمانده بود. او زنی است که از شاهزاده‌ای که ولیعهد رسمی است، طلاق می‌گیرد و فرزندانش را که یکی از آنها ولیعهد بعدی است از پدر می‌گیرد و بار دیگر ازدواج می‌کند. اینها نشانه‌هایی هستند که نشان می‌دهند ام‌خاقان، زنی حرم‌نشین و مستوره نبوده و اگر چه تلاشی برای این که پا جای پای مهدعلیا بگذارد، ندارد اما بخش‌هایی از اخلاق‌های او را به میراث می‌برد که رسانه‌های دوران مشروطه جسارت می‌کنند تا به او بدترین تهمت‌ها را بزنند اما این تنها جرم او نبود که نخواسته بود با فرزند قاتل پدرش زندگی کند. همچنین مادر شاهی بودن که مخالف خواست عمومی مردم برای حکومت مشروطه بود نیز دلیل بیشتری برای تهمت‌هایی است که نام ام‌خاقان را با خود همراه کرد. او همچنین نقطه تداوم سلطنت قاجاریه بعد از مشروطه بود و این نکته‌ای است که نمی‌توان آن را نادیده گرفت.

زندگی ام‌خاقان هیچگاه درست روایت نشده است و همه چیز درست مانند پازلی چند هزار تکه کنار هم قرار می‌گیرند. این نوشته نیز چهل‌تکه‌ای است از بخش‌هایی از زندگی ام‌خاقان به روایت زندگی دیگران.

دختر اتابک

نخستین قطعه پازل زندگی‌ ام‌خاقان با تولد او در خانه اتابک اعظم، میرزاتقی‌خان امیرکبیر پیدا می‌شود. او نخستین فرزند مشترک امیرکبیر و عزت‌الدوله، خواهر ناصرالدین شاه قاجار، است. ناصرالدین شاه که در سفر میان تبریز تا تهران مرید امیرنظام می‌شود، در نخستین حکمی که پس از تاجگذاری می‌دهد، میرزاتقی‌خان فراهانی را با لقب اتابک‌ اعظم به عنوان صدراعظم منصوب می‌کند. او همچنین برای به دست آوردن بیشتر دل این صدراعظم جدی و کاربلد، هم لقب امیرکبیر به او داد و هم تنها خواهر تنی‌اش را به عقدش درآورد. این ازدواج که در سال اول سلطنت ناصرالدین شاه رخ داد، نخستین بخش از زندگی‌ ام‌خاقان را شکل می‌دهد. در نامه‌ای که امیرکبیر به ناصرالدین شاه می‌فرستد، خبر تولد نوزاد دختری را به او اعلام می‌کند؛ دختری که به نظر می‌رسد بسیار سخت به دنیا آمده و مادر را آن‌ طور که امیر نوشته، زحمت زیادی داده است: «قربان خاکپای همایون مبارکت شوم. دستخط همایون زیارت شد. احوال این غلام را استفسار فرموده بودید از تصدق سر سرکار همایون٬ خوب و مشغول دعاگویی هستم. ملکزاده دیشب بعد از زحمت زیاد و بی‌خواب ماندن همه٬ یک نفر کنیز برای خانه‌زادی قبله عالم روحنا فداه زاییدند.» این تنها سند تولد دختری است که تا مدت‌ها کسی نمی‌داند نامش چیست و حتی در چه تاریخی این نامه نگاشته شده است اما قرائن موجود و رابطه امیر با شاه نشان می‌دهد که باید حدود سال ۱۲۶۵ یا ۱۲۶۶ یعنی اولین سال و شاید هم سال دوم سلطنت ناصرالدین باشد.

باز از خلال نامه‌های امیرکبیر است که متوجه می‌شویم این دختر هنوز شیرخواره است که ملکزاده خانم فرزند دیگری را باردار است؛ فرزندی که هر چند امیر آرزو می‌کند غلام خانزاد شاه شود اما دختر دیگری می‌شود که بعدها نامش به عنوان همدم‌الملوک ثبت می‌شود.

تاج‌الملوک هنوز به سن سه سالگی نرسیده بود که بر اثر اختلاف میان پدر و مادربزرگش، این مهدعلیا، مادربزرگش است که پیروز شده و حکم عزل و تبعید امیرکبیر را از ناصرالدین شاه می‌گیرد. در روایت‌هایی که از تبعید امیرکبیر ثبت شده، اشاره مستقیمی به دخترانش نشده است اما می‌دانیم که عزت‌الدوله، شوهر را رها نکرد تا به تنهایی به کاشان برود. ناصرالدین شاه از او می‌خواهد که با دو دخترش در تهران بماند و او می‌گوید که حاضر نیست همسرش را تنها بگذارد تا هر بلایی می‌خواهند سرش بیاورند. این نکته‌ای است که لیدی شیل، همسر سفیر انگلستان نیز در خاطراتش به آن اشاره می‌کند و معتقد است: «موقعی که تصمیم به تبعید او به کاشان گرفته می‌شود، همسرش – خواهر شاه – عزت‌الدوله که زن جوانی هجده‌ساله بود، با وجود ممانعت برادر و مادرش تصمیم گرفت شوهر خود را تا تبعیدگاه همراهی کند و این جز نشان‌دهنده علائق زن و شوهری در میان ایرانیان نبوده است. همین نکته‌ای است که نشان می‌دهد تاج‌الملوک و همدم‌الملوک که بین یک تا سه ساله بودند، همراه آن دو به کاشان می‌روند. نام این دو دختر در حکمی که ناصرالدین شاه برای حفاظت از امیر و عزت‌الدوله و همراهانشان به کاشان می‌دهد هم نیامده است اما در جایی از این حکم به همراهی طبیب همراه این کاروان اشاره می‌شود که از وجود کودکان در آن حکایت دارد.

حضور این دو کودک در کاروان تبعیدی‌های کاشان آن قدر تأثیرگذار است که حتی لیدی شیل، همسر سفیر انگلیس که در عزل امیرکبیر نقش مهمی داشته، دلش به حال آنها می‌سوزد و می‌خواهد که برود و به آنها در سفارت پناهندگی بدهد: «هر دو درون تخت روانی حرکت می‌کردند که در محاصره قراولان قرار داشت. این صحنه بی‌شباهت به تشییع جنازه نبود. به قدری منظره غمناکی داشت که من تاکنون شبیه آن را ندیده بودم و دلم می‌خواست آن‌ قدر جسارت داشتم که پرده تخت روان را کناری بزنم و امیر محبوس را همراه زن جوان و بینوایش و دو بچه کوچک به درون کالسکه خود بیاورم و آنها را به داخل سفارت خودمان ببرم.»

اما تاج‌الملوک خردسال به همراه پدر و مادر به کاشان می‌رود تا ۵۴ روز بعد از عزل پدر، نامه و خلعتی‌ای که سحرگاه می‌رسد، حکم فصد رگ امیر را با خود بیاورد. درباره اتفاقی که صبح روز ۲۰ دی ۱۲۳۰ خورشیدی در حمام فین کاشان رخ داد و امیرکبیر را به کام مرگ برد، روایت‌های زیادی وجود دارد. می‌دانیم مرگ امیرکبیر در روزنامه رسمی در اثر نقرس اعلام شده بود اما این دلیل آن نبود که درون درهای بسته حرم ناصری و در چشم شاه و مادرش، روایت اصلی گفته نشود. مادر چند هفته بعد از خاکسپاری امیر با دو کودکش به تهران بازمی‌گردد و یکسره به دیدار برادر تاجدار می‌رود و در مقابل چشم نمایندگان فرنگی و صدراعظم بعدی، هر چه فحش بلد است، نثار ناصرالدین شاه و مهدعلیا و کسانی که باعث مرگ امیر شدند، می‌کند.

‏کنت دوگوبینو که به نظر می‌رسد یکی از شاهدان این اتفاق بوده، نوشته است عزت‌الدوله که با خاطری سرگشته از کاشان بازگشت، در نخستین دیدارش با شاه «هر چه فحش بود به او داد.» لیدی شیل که به محض رسیدن عزت‌الدوله به تهران برای سرسلامتی به دیدار او رفته، به یاد آورده بود: «در این ملاقات چون بر خلاف انتظار، مادر (مهدعلیا) را هم در اندرون مشاهده کردم، یکه خوردم و از آنجا خارج شدم، زیرا ادب اقتضا نمی‌کرد که شاهزاده‌خانم در حضور ایشان لب به سخن بگشاید. بیوه امیر، زیبا بود و با لباس ماتم ساده به دخترکان دوازده، سیزده ساله شورانگیز شبیه بود تا مادر دو بچه.»

مهدعلیا، سرپرست دختران یتیم

یتیم شدن، نخستین بخش از زندگی ام‌خاقان بود اما این یتیمی وقتی بیشتر معلوم شد که ناصرالدین شاه به خواست مادر به خواهر عزادار و عصبانی خود دستور داد تا با میرزاکاظم، فرزند میرزا آقاخان نوری ازدواج کند؛ ازدواجی که خشم عزت‌الدوله و دخترانش را به شاه بیشتر کرد اما مهدعلیا به این نیز بسنده نکرد و سرپرستی دو دختر عزت‌الدوله را به عهده گرفت و آنها را به خانه همسر تازه دخترش نفرستاد. به نظر می‌رسید با وجود این که مهدعلیا از ازدواج دخترش با آشپززاده قائم‌مقام رضایت نداشت، نمی‌توانست ببیند نوادگانی که حاصل این ازدواج بودند، زیر دست خاندان امیرکبیر یا همسر تازه دخترش بزرگ شوند. از سوی دیگر، امیرکبیر ماترک زیادی برای این دو دختر به جای گذاشته بود و او سرپرستی حفاظت از این ماترک را هم به دست می‌گرفت.

هر چند این موضوع تأیید نشده اما به نظر می‌رسد مهدعلیا همچنین از دیدار دائم عزت‌الدوله با دخترانش هراس داشت. او دخترش را به خوبی می‌شناخت و می‌دانست که از یادآوری داستان مرگ شوهر نمی‌گذرد. این کار دخترانش را بیش از پیش در مقابل مهدعلیا و شاه قرار می‌داد؛ تلاشی که به نظر بی‌ثمر می‌آمد. ام‌خاقان و همدم‌الملوک هر چه بزرگ‌تر می‌شدند، بیشتر به راز قتل پدر پی می‌بردند و نیز خشمگین‌تر می‌شدند. زندگی در کنار کسانی که حکم به قتل پدرشان داده بودند، شاید سخت‌ترین بخش زندگی این دو دختر به شمار می‌آمد و نفرت را روز به‌ روز بیشتر می‌کرد. این نفرت به جایی رسیده بود که هر دو دختر امیرکبیر بی‌پروا به ناصرالدین شاه می‌گفتند او قاتل پدرشان است. از آن جایی که تاج‌الملوک، دختر بزرگ‌تر بود و خاطره‌های محوی از امیرکبیر به یاد داشت، به نظر می‌رسد نسبت به خواهرش، همدم، با قاتلان پدر شدیدتر مواجه می‌شد. این حجم از تنفر آن‌ قدر شدید بود که از چشم کسی چون دوگوبینو هم پنهان نماند. او در جایی از خاطراتش نوشته است: «ناصرالدین شاه سعی دارد با دادن اسباب‌بازی به فرزندان عزت‌الدوله، محبت آنها را به خود جلب کند ولی بچه‌ها همیشه به شاه می‌گویند تو همان کسی هستی که به قتل پدرمان حکم دادی. چند ماه پیش، پسر فراشباشی (پسر علیخان) که به سن همان بچه‌هاست با بچه‌های امیر مواجه می‌شود. همین که بچه‌ها او را شناختند به روی او افتادند و با چنگ و ناخن، سر و صورت او را زخمی کردند و به زحمت او را از دست دختران امیر بیرون کشیدند.»

با این همه تاج‌الملوک تا دوازده‌سالگی زیر دست مهدعلیا بزرگ شد و شاهد آن بود که مادرش به عنوان اسباب وزارت، از خانه این صدراعظم به خانه صدراعظم بعدی می‌رفت. او هر چه بزرگ‌تر می‌شد، به وضعیتی که برای پدرش پیش آمده بود، اعتراض می‌کرد؛ اعتراض‌هایی که البته باعث نشد مهدعلیا سرنوشت دیگری برایش در نظر بگیرد.

همسر ولیعهد جوان

اولین خبری که از ازدواج تاج‌الملوک با مظفرالدین شاه است، در خاطرات مسعودمیرزا ظل‌السلطان آمده است. مهدعلیا که سرپرستی دو فرزند دخترش را بر عهده داشت، تصمیم گرفت برای آنها همسرانی از خانواده انتخاب کند. گزینه‌هایش هم مشخص بودند؛ مظفرالدین میرزا یمین‌السلطنه، ولیعهد حاکم تبریز و مسعود میرزا ظل‌السلطان، پسر بزرگ‌تر ناصرالدین شاه که در آن زمان حاکم مازندران بود.

اما نکته جالب در این انتخاب آن بود که مهدعلیا و ناصرالدین شاه تصمیم گرفتند تاج‌الملوک که دختر بزرگ‌تر بود را به عقد ولیعهد و همدم‌الملوک که دختر کوچکتر بود را به عقد مسعودمیرزا که بزرگ‌تر بود، درآورند. علت چنین انتخابی مشخص نیست اما به نظر می‌رسد به این دلیل که تاج‌الملوک جسارت بیشتری نسبت به خواهرش داشت و عاقل‌تر بود، او را به عقد ولیعهد درآوردند که کمتر کسی گمان می‌برد ۳۵ سال ولیعهدی را دوام بیاورد. تاج‌الملوک ۶ سالی بزرگ‌تر از مظفرالدین میرزا بود زیرا او حدود سال‌های ۱۲۲۷ تا ۲۸ شمسی به دنیا آمده بود. این در حالی بود که مظفرالدین میرزا که چهارمین فرزند ناصرالدین شاه بود و ولیعهد می‌شد، متولد سوم فروردین ۱۲۳۲ بود و دو سال بعد از کشته شدن امیرکبیر از شکوه‌السلطنه به دنیا آمده بود. مظفرالدین‌میرزا ۵ ساله بود که قاسم‌میرزا، پسر جیران تجریشی فوت کرد و از آن جایی که او بزرگ‌ترین پسری بود که مادری دولو قاجار داشت، توانست برادر بزرگ‌ترش مسعودمیرزا را که تقریبا با تاج‌الملوک همسن بود، پشت سر بگذارد و خطبه ولیعهدی برایش خوانده شود. مظفرالدین‌میرزا و تاج‌الملوک به عقد یکدیگر درمی‌آیند اما تاج‌الملوک دو سال دیگر پیش مهدعلیا می‌ماند و مظفرالدین‌میرزا به تبریز می‌رود تا در نهایت در جمادی‌الآخر ۱۲۸۴ در مراسم جشن مفصلی که هفت شبانه‌روز طول می‌کشد، راهی حرم ولیعهد می‌شود. او نخستین همسر عقدی مظفرالدین شاه است که به عنوان همسر اصلی در حرم دارالحکومه تبریز مستقر می‌شود. حاصل این ازدواج، سه فرزند با نام‌های محمدعلی‌میرزا، احمدمیرزا و عزت‌السلطنه است. بر خلاف ازدواج همدم‌السلطنه با ظل‌السلطان، این ازدواج آن‌ طور که معلوم است خیلی به خیر و خوشی ختم نمی‌شود. تاج‌الملوک که بعد از به دنیا آمدن محمدعلی‌میرزا، پسرش، به لقب ام‌خاقان مشهور شد، هیچگاه با مظفرالدین‌میرزا با روی خوش برخورد نکرد.

می‌دانیم که میان او و مظفرالدین شاه اختلاف‌های جدی وجود داشت؛ اختلاف‌هایی که برخی علت آن را حس انتقامی می‌دانند که تاج‌الملوک از خاندان مادری خود بابت کشته شدن پدر داشت اما برخی دیگر هم مانند یحیی دولت‌آبادی معتقدند تاج‌الملوک معلوم‌الحال بوده و به مظفرالدین‌میرزا وفادار نبوده است. البته نظر سومی هم وجود دارد و آن هم این است که برخی منابع، بیماری مظفرالدین‌میرزا و ناتوانی او را در بروز این اختلاف مؤثر می‌دانند. آنچه به این موضوع دامن می‌زد، زمان طولانی تا تولد نخستین فرزند مظفرالدین شاه از این ازدواج بود. ازدواج مظفرالدین شاه و ام‌خاقان در سال ۱۲۴۲ شمسی در تبریز اتفاق می‌افتد در حالی که محمدعلی شاه اول تیر ۱۲۵۱ به دنیا می‌آید. در این فاصله، فرزند پسر دیگری برای مظفرالدین شاه به دنیا نیامده است و او نخستین فرزند پسر است که بعد از تولد نیز به عنوان ولیعهد دوم انتخاب می‌شود و لقب ام‌خاقان را به مادرش اعطا می‌کند.

تولد محمدعلی‌میرزا از اختلاف مظفرالدین‌میرزا و ام‌خاقان کم نمی‌کند و این دو با وجود تولد دو فرزند دیگر، بیش از پیش با یکدیگر مشکل دارند؛ مشکلاتی که تا زمانی که مهدعلیا زنده است یعنی چهار سال بعد از تولد محمدعلی میرزا پشت دیوارهای حرمسرا مسکوت می‌ماند اما با مرگ مهدعلیا، این اختلاف‌ها بالا می‌گیرد. محمدعلیخان غفاری٬ پیشخدمت‌باشی مظفرالدین‌میرزای ولیعهد که در میانه این اختلاف قرار داشته در خاطراتش می‌نویسد: «در این اوقات، حضرت اقدس ولیعهد به واسطه سوء‌سلوک نواب علیه عالیه ‌ام‌خاقان که وقتی به خادمی حرم مبارک افتخار جست، حضرت ولیعهد را جوان دید، از آن زمان تاکنون به همان وضع رفتار می‌کرد و ملاحظه‌ شان سلطنتی را به کلی از دست داده بود، رفته‌رفته طبع مبارک از او منزجر شد، مورد عنایت و مرحمتی واقع نمی‌شد و بعضی خیالات فاسد به سر او افتاد که خدای نخواسته آسیبی به وجود مبارک برساند؛ العهده‌الرّاوی.»

این نوشته نشان از آن دارد که ام‌خاقان از ابتدای ورودش به دارالحکومه تبریز، روی خوشی به ولیعهد نشان نمی‌داده و او را تحقیر می‌کرده است. همین مسأله دلیل اصلی بالا گرفتن اختلاف میان این زن و شوهر است اما در کنار اختلاف‌های جدی میان این زن و شوهر، شکوه‌السلطنه، مادر ولیعهد، نیز در آتش این اختلاف هیزم می‌ریخت. به نظر می‌رسد شکوه‌السلطنه که از ازدواج با ناصرالدین شاه دو فرزند به دنیا آورد که یکی یعنی دختری به اسم زینت در ۹ ماهگی درگذشت، از ابتدا، علاقه‌ای به این ازدواج نداشت و ترجیح می‌داد خواهرزاده‌اش به همسری ولیعهد دربیاید و ولیعهد از نوادگان فتحعلی شاه باشد؛ هر چند با تولد محمدعلی شاه این آرزو به باد رفت و شکوه‌السلطنه ترجیح داد کاری کند تا ام‌خاقان، نفوذ بیشتری در دربار پسرش نداشته باشد.

زمانی که اختلاف میان ام‌خاقان و مظفرالدین‌میرزا بالا گرفت، محمدعلی‌خان غفاری قاصد نامه‌ای شد که در آن مظفرالدین‌میرزا برای پدر خود به تهران فرستاد تا او را در جریان تصمیمش برای جدا شدن از ام‌خاقان بگذارد. وقتی او به تهران می‌رسد، شکوه‌السلطنه او را احضار می‌کند و می‌خواهد تا هر آنچه رأی شاه است به او خبر دهد و به او سفارش می‌کند تا کاری کند رأی سلطان صاحبقران بر جدایی این دو باشد: «مقرب‌الخاقان، میرزا محمدعلی‌خان، درباره حکم قمرالسلطنه چیزی به من نوشته بودند. خب شما حکم را ببرید. من می‌نویسم به قمرالسلطنه، ‌سواد دستخط را گرفته می‌خوانم. شما به زودی به سلامت وارد شوید. به حضور مبارک که رسیدید و حکم را به نظر مبارک رساندید، آنچه رأی مبارک است، سربسته با تلگراف به من خبر بدهید که بدانم صلح می‌شود یا طلاق یا روانه طهران. چون هر سه فقره را شاه دستخط داده بودند از این سه فقره یکی را قبول بکنند… زبانی آنچه خیریت ولیعهد است از جانب من عرض بکنید و این فقره را یک طرفی بکنید. به خدا قسم من آرام ندارم. از دیوانگی‌های آن زن، عاقبت می‌ترسم خدای‌نکرده خلافی بکند که همه عاقل‌ها حیران بمانند… شماها خیلی باید در هر کاری مواظبت بکنید خاصه در خورد و خوراک ولیعهد که آن زن شعور در سر ندارد… بهتر است این کار را تمام بکنید. اگر محض بچه‌ها باشد، بچه‌ها را به طهران بیاورند من نگه می‌دارم والا خدمتکار دارند.»

ناصرالدین شاه وقتی در جریان مشکلات زندگی مشترک ولیعهد و خواهرزاده قرار می‌گیرد، از سپهسالار صدراعظم که برادرشوهر خواهرش نیز هست، می‌خواهد تا راهی برای حل این مشکل بیندیشد. میرزاحسین‌خان که معتقد است اختلاف میان این زن و شوهر چیزی نیست که قابل حل شدن نباشد، از شاه می‌خواهد که شکوه‌السلطنه و مظفرالدین‌میرزا را برای صلح و حل مشکلات راضی کند. او خود نامه‌ای برای شکوه‌السلطنه می‌نویسد و از او می‌خواهد تا با بزرگ‌تری کردن، این زن و شوهر را به صلح برساند. ناصرالدین شاه نیز که راضی به صلح بود در حاشیه نامه سپهسالار نوشت: «البته اگر کار به طلاق نکشد، بجاست.» با چنین نظری، شکوه‌السلطنه به ظاهر کوتاه آمد و خودش را راضی به رأی به شاه می‌داند اما در پشت پرده، مظفرالدین میرزا را برای طلاق تشویق می‌کند. او به محمدعلی غفاری می‌گوید: «ما هم به این فقره راضی نیستیم. معلوم است با سه شاهزاده خلاف است طلاق داده شود اما صلح و اصلاح این کار هم خوب نیست؛ نمی‌توان تحمل کرد زن هر چه بگوید و هر چه بکند. اقلا یک قدری تنبیه و سیاست لازم است، یعنی کم‌محلی که بدتر از هر دردی است برای زن‌ها… خواهش دارم نوعی بکنند که امسال نواب والا به تهران بیایند.»

او می‌دانست که آمدن ام‌خاقان به تهران می‌تواند زمینه طلاق این دو را فراهم می‌کند. در نهایت نیز با ابراز دلتنگی شکوه‌السلطنه در صفر ۱۲۹۳ قمری، مظفرالدین‌میرزا و ام‌خاقان و سه فرزند خردسالش به تهران آمدند. به محض آن که پای این دو به تهران رسید، شکوه‌السلطنه طلاق ام‌خاقان را گرفت و او را راهی حرم شاهی کرد. این جای ماجرا بود که خبر به گوش عزت‌الدوله رسید و در نامه‌ای معترض به سپهسالار، زبان به شکایت از ظلمی که به دخترش رفته، باز می‌کند. او در این نامه نوشت: «از قراری که از طهران چه نوشته‌اند و چه تلگراف می‌کنند، نواب ارفع والا ولیعهد و سرکار خانم شکوه‌السلطنه درجه بی‌لطفی را به ام‌خاقان به پایه‌هایی رسانده‌اند که می‌خواهند طلاق بدهند، عرض هم کرده‌اند و قبله عالم هم قبول فرمودند. از هیچ ‌کس شکایت نمی‌کنم٬ بدبختی خودم را بالاتر از این می‌دانم٬ اگر قبله عالم مرا کنیز خودشان می‌دانستند هیچ‌ کس را جرأت این کارها نبود… از شما اگر صلاح بدانید یک خواهش دارم، یک استدعا نمایید و این عرض مرا به خاکپای مبارک برسانید که دختر من کمتر از مریم‌خانم، کنیز مادرم نیست. بعد از مهدعلیا، قبله عالم راضی نشدند که مریم‌خانم دربه‌در در خانه‌های مردم منزل داشته باشد. اگر طلاق می‌دهند، بچه‌ها را دستش بدهند و در گوشه خانه دیوانی جایش بدهند که بچه‌هایش را بزرگ کند تا بعد رأی قبله عالم به هر چه تعلق یافت، آن خواهد شد. معلوم می‌شود که خواهرزاده شکوه‌السلطنه بهتر از خواهرزاده قبله عالم است که باید رسوای دنیا بشوم.»

اما در نهایت این ازدواج به طلاق منجر می‌شود و فایده نامه عزت‌الدوله فقط به اینجا می‌رسد که بچه‌ها تا دو سال آینده که با میرزاابراهیم‌خان معتمدالسلطنه ازدواج کند، پیش تاج‌الملوک یا ام‌خاقان می‌مانند.

وارث همسر امیرکبیر

جدایی ام‌خاقان از مظفرالدین شاه برای عزت‌الدوله بسیار تلخ و ناگوار بود. او بعد از این ماجرا، ام‌خاقان را به عنوان وصی خود معین کرد و در نامه‌ای که لقب همسر امیرکبیر به خود داده، مهر امضا کرد. در این وصیت آمده: «وصیت‌نامه به خط خودم به تو که دختر من ام‌خاقان هستی، می‌نویسم. بدانید من در کمال صحت اعضا می‌نویسم. به هر کس لازم است که بنویسید من دولت زیاد ندارم. شکر خدا قرض هم ندارم. خانم جانم برای خرج خودم خانه‌های شهر مرا یا بفروشید؛ از جهت خرج خودم، نماز، روزه، حج مکه باشد.»

او بعد از طلب مغفرت از کسانی که در خدمتش بودند نیز نوشته است: «رستم‌آباد را هیچکس حق ندارد؛ سه دانگ مال حق شما، سه دانگ مال حق افسرالسلطنه. قربانت تو را به خدا قسم می‌دهم با افسرالسلطنه مهربانی کنید به معتمدالملک، اینها هیچ ‌کسی را ندارند، اگر رضای مرا می‌خواهی این‌طور رفتار کن، خدا از تو رضا باشد و به بچه‌هایت عمر بدهد، اگر پولی باشد در جعبه خودم درش را باز کنید یک خرت و پرت در جعبه هست؛ خود دانید، البته کار آخرت مرا درست کنید، خانه‌ای [خانه‌های] مرا بفروشید، خرج کنید. به سهل بفروشید. رضا نیستم به هیچکدام بفروشید دیگر به غیر از زمین.» او در این نامه با امضا به عنوان همسر امیرکبیر به دخترش یادآوری می‌کند که فرزند چه کسی است.

مادر شاه غیور

در تاریخ ایران اگر یک شاه باشد که به صراحت در زمان پادشاهی‌اش به مادرش نسبت فساد بسته باشند، محمدعلی شاه قاجار است. او که تا دو سال بعد از طلاق مادر و پدرش در تهران پیش ام‌خاقان ماند، با ازدواج دوباره مادر مجبور به ترک او شد. محمدعلی شاه زیر نظر شکوه‌السلطنه به دست یکی از صیغه‌های مظفرالدین شاه به اسم دلپسندباجی سپرده شد. فرزند دوم این ازدواج، یعنی احمدمیرزا در کودکی درگذشت و عزت‌السلطنه، دختر او نیز به ازدواج عبدالحسین‌خان فرمانفرما درآمد و سالارالدوله از فرزندان او به شمار می‌رود.

با آن که ام‌خاقان به دلیل دو ازدواج پی‌درپی از فرزندان دور می‌شود اما ارتباط او با محمدعلی میرزا حتی بعد از آن که مظفرالدین شاه تاجگذاری می‌کند و او به عنوان ولیعهد به تبریز می‌رود، کم نمی‌شود. او بعد از طلاق از مظفرالدین شاه با معتمدالسلطنه مستوفی آذربایجان و پدر حسن وثوق‌الدوله و احمد قوام‌الدوله ازدواج می‌کند و به تبریز نزدیک پسرش می‌رود و او را رها نمی‌کند. این رابطه آن‌قدر تنگاتنگ بود که زمینه حمله‌های زیادی که در آینده نسبت به ام‌خاقان می‌شود را فراهم می‌کند. ازدواج ام‌خاقان با معتمدالسلطنه زمان زیادی طول نمی‌کشد و او احتمالا به خاطر بچه‌دار نشدن از معتمدالسلطنه طلاق می‌گیرد و بعد از چند وقت با میرزا علی‌خان نصیرالسلطنه ازدواج می‌کند؛ ازدواجی که مانند دو ازدواج قبلی دوام نمی‌آورد و در سال ۱۳۲۳ قمری، یک ‌سال قبل از مشروطه به دلیل بیماری درگذشت.

با آغاز مشروطه، ام‌خاقان نزد محمدعلی‌میرزا و همسرش ملکه‌جهان می‌رود و به نظر می‌رسد از آنجا به اتفاقاتی که در تهران و تبریز رخ می‌دهد، می‌نگرد. در حالی که هیچ جایی نامی از او به میان نمی‌آید به یک باره بعد از به سلطنت رسیدن محمدعلی شاه، محور صحبت برخی از روزنامه‌های مشروطه‌خواه می‌شود؛ به طوری که روزنامه‌ها پا را از دایره اخلاق فراتر می‌گذارند و دلیل مخالفت محمدعلی شاه با مشروطه را به فساد مادرش نسبت می‌دهند و او را این‌ چنین تحقیر می‌کنند: «امروز (۱۲جمادی‌الثانی ۱۳۲۵) تهرانی‌ها در دشمنی با محمدعلی میرزا اندازه نشناختند و آن چه می‌دانستند و توانستند، گفتند. امروز نام مادر او ام‌خاقان را سر زبان‌ها انداختند و سخنانی را که در سی و اند سال پیش درباره آن زن گفته شده بود؛ اقدام دیگر مخالفان و تندروها علیه محمدعلی شاه، تهیه سخنانی که بنیادی جز پندار و گمان نداشت.»

محمدرضا شیرازی، مدیر روزنامه مساوات، که بیشترین حمله را به ام‌خاقان می‌کرد، توماری تهیه کرده بود و در آن شهادت داده بودند ام‌خاقان، فاحشه و محمدعلی شاه، زنازاده است…

جدا از این حمله‌ها، شب‌نامه‌هایی نیز در شهر پخش می‌شد که بسیاری معتقد بودند کار مدیر مساوات است و در آن به ام‌خاقان حمله می‌شد؛ حمله‌هایی که در نهایت باعث شد تا بعد از به توپ بستن مجلس، عقوبت این تهمت‌ها به سختی گرفته شود. ام‌خاقان اما سکوت کرد و در حرمسرای پسرش ماند تا روزی که تهران فتح شد و محمدعلی شاه از قدرت برکنار شد.

مادربزرگ آخرین شاه قاجار

درست است که ام‌خاقان آن‌قدر زنده نماند تا به تخت نشستن شاه کوچولوی خاندان را ببیند اما در روزهایی که محمدعلی میرزا و ملکه‌جهان در سفارت روسیه پناه گرفته بودند، در کنار نوه خردسالش ماند تا او به عنوان شاه مشروطه قسم بخورد. با تبعید محمدعلی شاه، او در تهران باقی ماند و بیشتر وقت خود را به دعا و عبادت مشغول بود. قهرمان میرزا عین‌السلطنه در روزنامه خاطرات خود به ام‌خاقان اشاره می‌کند و مشغولیت او به عبادت را چنین می‌نویسد: «حراف و طرار است؛ شیرزنی است نمکین و بسیار خوش‌صحبت… حکایت‌ها از ام‌خاقان نقل می‌کنند که هر کدام کتابی علی‌حده لازم دارد… به هر جهت الان تائب شده و مشغول عبادت است…»

ام‌خاقان در نهایت در ذی‌القعده ۱۳۲۷ در حالی که تصمیم داشت بعد از زیارت عتبات پیش فرزندش برود، در اثر بیماری در قصرشیرین درگذشت و رازهای زنی را که دختر صدراعظم و همسر و مادر شاه بود را به گور برد.

 


واقعه سیاهکل

روز 7 فروردین 1350 نام و مشخصات 13 نفر از تيربارانشدگان واقعه جنگل سياهكل اعلام شد. اين عده از اعضاي چريكهاي فدائي خلق بودند كه در حمله به پاسگاه سياهكل بازداشت شده بودند.

  واقعه سیاهکل که به «قیام سیاهکل» و یا «جنبش سیاهکل»  نیز مشهور است، به حمله‌ مسلحانه‌ جمعی از هواداران سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل در تاریخ ۱۹ بهمن سال ۱۳۴۹ گفته می‌شود. هدف از این عملیات آزاد سازی اعضای دستگیر شده این سازمان بود. در درگیری پیش آمده تعدادی از چریک‌ها کشته و جمع دیگری دستگیر و سپس اعدام شدند. این واقعه، از جمله نخستین حرکتهای مسلحانه با اهداف سیاسی علیه رژیم شاه محسوب می‌شود.

  سیاهکل نام شهر کوچکی در نزدیکی لاهیجان واقع در استان گیلان است . شهرت سیاهکل نیز عمدتا به خاطر حادثه حمله مسلحانه سال 1349 ش. به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل است. حادثه ای که دست کم نه مهاجم در آن شرکت داشتند .  پس از پیروزی حرکتهای مسلحانه و چریکی در کوبا و نیز پیروزی مقاومتهای مسلحانه در ویتنام ، برخی مبارزان معتقد به کمونیسم به فکر ایجاد حرکتهای مشابه در ایران افتادند . آنان بدون درنظر گرفتن تفاوتهای عمیق فرهنگی – اجتماعی ایران با آن کشورها و بدون پاسخ دادن به این پرسش که آیا می توان راه مبارزه و سرنوشت سیاسی کشورهایی چون کوبا ، ویتنام ، چین و شوروی را سرمشق حرکتهای مبارزاتی در ایران قرار داد یا نه ، اقدام به تهیه سلاح و امکانات برای شروع جنگهای چریکی کردند . سلاح ، مهمات و مواد انفجاری از عراق مخفیانه وارد کشور شد و با سرقت موجودی چند بانک در تهران هزینه خرید آذوقه ، دارو و پوشاک فراهم گردید . آنان جنگلهای گیلان را برای شروع حرکتهای چریکی خود برگزیدند . قصد آنان حمله به پاسگاههای محلی ، خلع سلاح آنها و فرار بود. با این امیدواری که با تداوم این روش ، حمایت مردم جلب شود و در نهایت به آنان بپیوندند . ساواک در بهمن 1349 ده نفر از افراد مرتبط با گروه را در گیلان و تهران دستگیر کرد و اطلاعات لازم را از اقدامات بقیه گروه در جنگلهای اطراف سیاهکل به دست آورد . گروه 9 نفری مستقر در جنگل با وجود آگاهی از دستگیری همردیفان خود ، به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل حمله برد و پس از کشتن معاون پاسگاه و خلع سلاح ، متواری شد. از این زمان تا 18 اسفند ، درگیری بین نیروهای دولتی و گروه سیاهکل ادامه یافت . با پایان یافتن آذوقه و مهمات ، تعدادی از حمله کنندگان به روستائیان پناه بردند ، اما نتوانستند حمایت آنان را به دست آورند . از این رو تصمیم به تسلیم گرفتند . از گروه نه نفری جنگل هفت نفر اسیر و دو نفر کشته شدند .

  مجموع افراد این گروه معتقد به جنگهای چریکی 33 نفر بودند که در شهر و جنگل پراکنده بودند . از این تعداد 17 نفر دستگیر شدند که 13 نفرشان به سرعت محاکمه و در 26 اسفند 1349 تیرباران شدند. بدین ترتیب گروه جنگل یا سیاهکل نابود شد . بقایای انگشت شمار این گروه که به دام ساواک نیفتاده بودند ، در فروردین 1350 سرتیپ پرویز فرسیو دادستان اداره دادرسی ارتش تهران را ترور کردند و در همین زمان با پیوستن به گروه دیگری از مبارزان مسلح معتقد به کمونیسم ، «سازمان چریکهای فدایی خلق» را به وجود آوردند .

  همه گروهها و افرادی که از طریق مبارزه مسلحانه – با هر مرام و مسلکی – در ایران به رویارویی با حکومت شاه می رفتند شکست خوردند از جمله ، آنها که دست به عملیات چریکی زدند . علت اصلی شکست آنها ، همراه نشدن مردم با این گروهها و افراد بود . ژنرال جیاب فرمانده عملیات چریکی ویتنام می گفت : در تعیین سرنوشت نهایی مبارزات مسلحانه ، مردم عامل تعیین کننده هستند و مائو رهبر چین نیز می گفت : ملت مانند اقیانوسی است که دشمن باید در آن غرق شود . و چه گوارا چریک نامدار آرژانتینی اعتقاد داشت که جنگ چریکی جنگ توده هاست .

  مردم ایران شناختی از این گروهها نداشتند و بالاتر از آن به مرام کمونیستی آنان بی ایمان بودند . دیگر آنکه راه مبارزه با حکومتهای دیکتاتوری و رسیدن به آزادی ، برای همه کشورها یکسان نبود . آنچه در ایران رخ داد و به سقوط دیکتاتوری پهلوی انجامید در وهله اول ارتقاء سطح آگاهی توده ها و در مرحله بعد بسیج همگانی مردم بود . آنهم بدون اتکاء به سلاح و یا جنگهای چریکی /  دائره المعارف انقلاب اسلامی ، سوره مهر ، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی ، ج 2 ص 316  

 

حادثه سیاهکل زمینه ساز شكل‌گيري سازمان چريك‌هاي فدايي خلق

از نيمه دهه چهل، تدريجاً گروه‌هايي با ايدئولوژ‌ي‌هاي گوناگون شكل گرفتند كه مبارزه مسلحانه را براي برانداختن حكومت پهلوي مورد توجه قرار دادند. از جمله اين گروه‌ها، سازماني بود كه در اول دهه پنجاه نام «چريك‌هاي فدايي خلق ايران» را براي خود برگزيد. سازمان چريك‌هاي فدايي خلق با ايدئولوژي ماركسيست – لنينيستي از پيوستن دو گروه كه به واسطه نداشتن نام مشخص به نام بنيانگذارانش شناخته مي‌شدند شكل گرفت. گروه نخست با نام جزني – ضياءظريفي شناخته مي‌شد و گروه دوم به نام پويان – احمدزاده معروف بود.

گروه جزني (بيژن جزني – حسن ضياءظريفي)، اولين تكاپوهاي خود را براي تشكيل گروهي مسلح از سال 45 آغاز كرد. بيژن جزني، سابقه عضويت در شاخه دانش‌آموزي حزب توده را در پيشينه خود داشت. او پس از انفعال و بي‌عملي اين حزب در برابر كودتاي 28 مرداد سال 1332 به كلي از اين حزب بريد و در سال‌هاي 1340-1339 در سازمان دانشجويي جبهه ملي به فعاليت پرداخت.

اين گروه پيش از آن كه بتواند مبارزه مسلحانه عليه رژيم پهلوي را سامان دهد ضربه خورد و اعضاي اصلي آن دستگير شدند. اما دو تن از افراد باقيمانده گروه به نام علي‌اكبر صفايي فراهاني و محمد صفاري آشتياني، مدت كوتاهي بعد رهسپار اردوگاه‌هاي نظامي فلسطين شدند تا با كسب آموزش چريكي به ايران بازگردند و مبارزه مسلحانه را آغاز كنند. آن دو پس از بازگشت، به ايران در سال 1349به همراه بقيه اعضاء براي آغاز جنگ چريكي به كوهستان و جنگل‌هاي شمال ايران رفتند و بالاخره در شامگاه نوزده بهمن 1349 به پاسگاه ژاندارمري سياهكل حمله كردند. گرچه بيشتر اعضا دستگير و بلافاصله به جوخه اعدام سپرده شدند ولي اين عمليات نشان داد كه مبارزه مسلحانه عليه رژيم پهلوي آغاز گشته است. بازماندگان گروه جنگل كه اكنون از آنان بيش از چند نفر باقي نمانده بود در پيوند با گروه ديگر كه بنيانگذارانش اميرپرويز پويان، عباس مفتاحي و مسعود احمدزاده بودند، در سال 1350 سازمان «چريك‌هاي فدايي خلق» را تأسيس كردند.

در گروه اول، فقط جزني به طرح ديدگاه‌هاي خود درباره مبارزه مسلحانه پرداخت و در گروه دوم، هم پويان و هم احمدزاده در اين باره جزواتي منتشر كردند. مبارزه مسلحانه از نگاه اين دو گروه تفاوت‌هايي با يكديگر داشت ولي نمي‌توان ترديد كرد كه هر دو گروه تحت‌تأثير انقلاب كوبا بودند.

تروريسم عليه انقلاب ، به كوشش حميدرضا اسماعيلي ،مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي ، زمستان 1390 ، ص 155 و 156 

 
گفت‌وگوی تاریخ ایرانی با رئیس وقت پاسگاه سیاهکل: مردم محلی از چریک‌ها حمایت نکردند
مجید یوسفی
تاریخ ایرانی: واقعه سیاهکل و حمله به پاسگاه منطقه، تاکنون از زوایای ایدئولوژیک و عقیدتی و نیز از چشم‌انداز تاریخ سیاسی و اجتماعی منطقه بار‌ها بار‌ها مورد نقد و بررسی قرار گرفته است. بخش عمده‌ای از این بررسی‌ها متعلق به حامیانی است که یا در بستر تاریخی چپ‌گرایان سهمی داشته و یا از آبشخور تاریخی - سیاسی دوره‌های متعدد چپ ارتزاق می‌کردند.

 

اما کمتر از سوی ساکنان آن شهر، شاهدان بی‌طرف و نیز از سوی باقی‌ماندگان دستگاه دولتی آن منطقه روایت یا حکایتی شنیده شد. ناظرانی که چندان سهمی از سوی موافقان مقابله با چریک‌ها یا مخالفان نظام پهلوی نبرده بودند. ناظران و شاهدانی که در گذر زمان پنداشت‌های آنان غبار زمان نگرفته و همچنان بر نقطه نظرات خود پای می‌فشرند.

 

علی یوسفی، درجه‌دار ژاندارمری یکی از شاهدانی است که دو روز بعد از آن واقعه، شاهد بسیاری از اتفاقات آن روزهای سیاهکل بود و حال پس از ۴۳ سال برای نخستین بار، خاطراتش از زمستان سرد سیاهکل سال ۴۹ را برای «تاریخ ایرانی» بازگو می‌کند.

 

***

 

شما بعد از واقعه سیاهکل رئیس پاسگاه آنجا شدید. کیفیت این حمله به چه صورت بود؟ شما چه اطلاع یا خبری از آن روز‌ها دارید؟

 

آن‌طور که یادم می‌آید قبل از سیاهکل در شهرهای هشتپر و رضوانشهر هم چنین حمله‌ای رخ داده بود. چریک‌ها به طور مشخص و از قبل طراحی شده منطقه سیاهکل را انتخاب نکرده بودند.

 

 

آن‌ها چند گروه بودند یا اینکه یک گروه بهم پیوسته بودند؟ پرسش من این است که آیا چند گروه بودند که قرار بود در یک عملیات و در روز مشخص به پاسگاه‌ها حمله کنند، یا اینکه چند گروه بودند که به صورت برنامه‌ریزی شده‌ای قرار بود در روزهای مختلف دست به چنین حملاتی بزنند؟

 

نه، به نظرم آن‌ها یک گروه بودند که بعد از آنکه در هشتپر و رضوانشهر به نتیجه نرسیدند به سیاهکل آمدند.

 

 

در آنجا تلفاتی هم در برداشت؟

 

آن‌طور که من مطلع شده بودم نه، تلفات جانی نداشت و حتی در آن زمان انعکاس هم داده نشد. در واقع تصور غالب این بود که یک درگیری محلی است. اما بعد وقتی سیاهکل هم دچار حمله‌ای مشابه شد این ذهنیت تقویت شد که یک جریان مخالف حاکمیت دست به کار شده است.

 

 

از روز حمله به پاسگاه سیاهکل چه روایتی از ژاندارم‌ها شنیدید؟

 

آن‌‌طور که من از سرباز‌ها و ساکنان آنجا شنیده بودم این بود که یک جوانی به پاسگاه رجوع کرده و با رئیس پاسگاه شروع به صحبت می‌کند. حین صحبت رفتاری از خودش نشان می‌دهد که منجر به درگیری لفظی می‌شود. رئیس پاسگاه هم به او مشکوک می‌شود و ایشان را بازداشت می‌کند و با خودش به لاهیجان می‌برد. حین راه این‌ها با هم درگیر می‌شوند و رئیس وقت پاسگاه کشته می‌شود.

 

بعد‌ها رئیس پاسگاه مقصر شناخته می‌شود، چون رئیس پاسگاه نباید به تنهایی این جوان را به لاهیجان می‌برد. باید به سرباز‌ها تحویل می‌داد و خودش در پاسگاه می‌ماند. در واقع درگیری بعدی چریک‌ها و کشته شدن نگهبان پاسگاه در غیبت رئیس پاسگاه رخ داده بود.

 

 

این‌ها با مردم محلی ارتباطی داشتند؟

 

یک دهبانی به نام خان عیسی در سیاهکل بود که با آن‌ها ارتباط داشت. اما مردم محلی چندان ارتباطی نداشتند. اگر هم ارتباط مؤثری برقرار کردند از نظر ماموران پاسگاه پنهان مانده بود.

 

 

این‌ها با دهبان هماهنگ کرده بودند یا فقط ارتباط داشتند؟

 

معلوم نبود. شاید با این‌ها همکار بود یا فقط رفت‌و‌آمد داشتند.

 

 

هیچ وقت متوجه نشدید؟

 

نه، چون ما داخل گروهان نبودیم. ما فقط از طریق همکارانمان می‌شنیدیم که چنین جریانی روی داده است.

 

 

این‌ها در آن منطقه برای ساکنان سیاهکل غریبه بودند. خودشان را به مردم آن منطقه چه معرفی کرده بودند؟

 

عمدتا خودشان را جنگلبان معرفی می‌کردند. در غالب گروهی که برای یک پروژه تحقیقاتی به آن منطقه اعزام شده بودند.

 

 

گفته می‌شد که این‌ها به داخل خانه‌ها هم می‌رفتند؟

 

نه، با مردم منطقه ارتباطی برقرار نمی‌کردند، جز یکی، دو نفر مثل دهبان، سپاهی دانش. این‌ها زمانی به خانه‌های مردم می‌رفتند که در اواخر کار با گرسنگی و تشنگی دست و پنجه نرم می‌کردند. آن موقع به خانه‌های مردم می‌رفتند که آذوقه‌ یا غذایی از آن‌ها بگیرند.

 

 

زمینه اجتماعی مردم نسبت به این اقدام چگونه بود؟ مردم به این نوع اقدامات تمایلی داشتند؟

 

نه، اقدامشان در آن سطحی نبود که مردم از آن‌ها حمایت کنند.

 

 

ولی محلی‌ها خلاف نظر شما می‌گویند.

 

خب اگر بود زمانی که این‌ها در جنگل بودند باید مردم به کمکشان می‌آمدند. اما مردم چندان درک درستی از این ماجرا نداشتند. در انتها وقتی نیروهای نظامی در منطقه مستقر شدند و تعدادی از چریک‌ها کشته شدند دیگر فضای شهر آن فضایی نبود که تا قبل از آن وجود داشت. مردم از آن روند رضایت نداشتند. این به آن معنی نیست که مردم از چریک‌ها حمایت می‌کردند.

 

 

برخی از نظامیان دیگر تعریف می‌کردند که رفتار محلی‌ها با خانواده‌هایشان در سیاهکل خیلی تند بود.

 

خب هر سیستمی موافق و مخالف دارد. مثلا من وقتی در رستم‌آباد بودم آنجا عده‌ای علنا به شاه توهین می‌کردند، چون شاه اصلاحات ارضی را پیاده کرده بود و برای مالکان اصلا رضایت‌بخش نبود. نماینده یا مباشرهای مالکان وقتی می‌آمدند پاسگاه چندان حال خوشی نداشتند. اولا که آن احترام و اعتبار را نداشتند و دوم اینکه به لحاظ مادی چندان راضی نبودند، چون دیگر آن خاستگاه اجتماعی و اقتصادی را نداشتند.

 

 

یکی از پرسش‌هایی که همیشه برای من مطرح بوده اینست که چرا این چریک‌ها منطقه سیاهکل را انتخاب کرده بودند؟

 

چون جنگل بود و می‌توانستند در موقع لزوم پنهان شوند. ضمن اینکه هدف از حمله آزادسازی یکی از همفکرانشان بود. آن‌ها نمی‌دانستند که از این جنگل به شهر نمی‌رسند، چون جنگل‌ سیاهکل بن‌بست بود.

 

 

چرا رامسر را انتخاب نکردند؟

 

این را باید فرماندۀ آن چریک‌ها توضیح دهد. ما در آن زمان چنین تصوری داشتیم. ضمن اینکه واقعا فکر سیاسی ما در آن سطحی نبود که تشخیص دهیم اساسا این نوع اقدامات با چه معیاری مشخص می‌شود. مردم و حتی مدیران دوایر دولتی کم و بیش در فکر زندگی خودشان بودند و درگیر مباحث این‌چنینی نبودند. مهم‌تر اینکه اجرای اصلاحات ارضی خیلی در روحیه مردم اثربخش بود. در اثر این اصلاحات و واگذاری‌ها، روستایی‌ها و کشاورزان از شاه راضی شده بودند. تبلیغات اصلاحات ارضی مثل توپ صدا کرد.

 

 

تعداد چریک‌ها چند نفر بود؟

 

به نظرم حدوداً ۱۰ نفر بودند. وقتی به پاسگاه حمله کردند ۹ قبضه اسلحه را برداشته و نگهبان پاسگاه را هم کشتند.

 

 

چریک‌ها مگر با خودشان اسلحه‌ای نداشتند؟

 

چرا داشتند اما فشنگی در داخل اسلحه‌ها نبود.

 

 

بعد از حمله به پاسگاه کجا رفتند؟

 

برگشتند به منطقه لونک و داخل جنگل پنهان شدند.

 

 

گفته شده که برخی از محلی را هم اذیت کرده بودند؟

 

نه، چنین قصدی نداشتند. آن شخصی که مورد اذیت و آزار قرار گرفت راننده‌شان بود که بعد از بازگشت به جنگل، راننده را به یک درختی در اطراف لونک بستند.

 

 

راننده محلی بود؟

 

بله.

 

 

خودشان رانندگی نمی‌دانستند؟

 

نه، چون بیشتر محصل و دانشجو بودند.

 

 

چقدر طول کشید که این چریک‌ها بازداشت شوند؟

 

۲۰ روز تا یک ماه. تقریبا یک گردان نیرو در سیاهکل مستقر کردند. این نیرو‌ها غالبا از تهران اعزام شده بودند. شاه برای دفع این عملیات و جلوگیری از سرایت آن به دیگر نقاط کشور برادر خود را مامور این کار کرده بود.

 

 

به نظر شما چریک‌ها به منبع قدرتی متصل بودند؟ یعنی یک گروه قدرتمندی این‌ها را مدیریت می‌کرد؟

 

قطعا، چون بی‌سیم داشتند و وقتی که حمله کردند با بی‌سیم صحبت می‌کردند.

 

 

در این مدت نحوه مدیریت پاسگاه هم ویژه بود؟ یعنی شما مدیریت بحران می‌کردید؟ یا اینکه اساسا مدیریت منطقه در دست گروه اعزامی از تهران بود؟

 

مدیریت منطقه سیاهکل از دست ماموران محلی خارج شده بود. مدیریت منطقه در دست ارتش و ساواک بود، اما ما هم نمی‌توانستیم به منزل برویم. تقریبا ۴۰ روز در آماده‌باش بسر می‌بردیم. فضای کلی این بود که اگر آماده و به هوش نباشیم چریک‌ها حمله خواهند کرد و این بار سر ژاندارم‌ها را خواهند برید. دست‌کم من یادم می‌آید که ما ۴۰ روز به منزل نرفتیم. از ترس چریک‌ها ۴۰ روز نتوانستیم اسلحه را بر زمین بگذاریم. همواره لباس بر تن و آماده‌باش بودیم.

 

 

به نظر شما چریک‌ها چرا موفق نشدند؟ آیا امکان این وجود داشت که در موقعیت و شرایط دیگر موفقیتی کسب کنند؟

 

اول آنکه آن‌ها به جهت سن و سال و تجربه محدودی که داشتند در مقابل یک دستگاه عریض و طویل دولتی اصلا به حساب نمی‌آمدند، چندان که از سوی مردم هم هیچ حمایتی نمی‌شدند. اما اگر این‌ها قبل از اصلاحات ارضی دست به چنین اقدامی می‌زدند شاید می‌توانستند موفقیت قابل توجهی کسب کنند. از یاد نبرید که این عملیات تقریبا ۹ سال بعد از اجرای اصلاحات ارضی روی داد. در واقع نانی که شاه به کشاورزان و دهقانان داد، جایگاه او را تقویت کرد. هیچ پادشاهی چنین امتیازی را به آن‌ها نداد. در تاریخ سراغ نداریم که از دوره قاجار به این سو پادشاهی دست به چنین اقدامی بزند.

 

 

در واقع شما می‌خواهید بگویید که قبل و بعد از اصلاحات ارضی وضعیت کشور خیلی متفاوت بود و به نوعی شرایط کشور قبل از اصلاحات ارضی به سود شاه نبود؟

 

کاملا، چون حزب توده و حامیانش زیاد بودند. من یادم هست که بعد از ۲۸ مرداد ۳۲ مناطق وسیعی از گیلان در دست توده‌ای‌ها بود. در سال‌های قبل از ۱۳۳۴ ما درگیری زیادی در منطقه ضیابر در غرب گیلان داشتیم. تقریبا می‌توانم بگویم که همه آن منطقه سمپات توده‌ای‌ها بودند. شب‌ها بعد از تاریک شدن منطقه ژاندارم‌ها نمی‌توانستند در آن منطقه رفت‌وآمد کنند.

 

 

با این تفاسیر، به نظر شما اگر شاه چنین حامیانی داشت چرا در بهمن ۵۷ سقوط کرد؟

 

باز هم به دلیل اصلاحات ارضی. مردم دیگر اعتماد به نفس پیدا کرده بودند. شاه خواسته یا ناخواسته زندگی جدیدی را به آن‌ها تعارف کرده بود که دیگر نمی‌توانستند به گذشته خود بازگردند.



علی یوسفی (نفر چهارم از سمت راست) 
 

در جنگ جهانی دوم که میلیون ها تن را درگیر خود کرد و به تنهایی بیش از 70 میلیون نفر را به کام مرگ کشید و موجب آوارگی میلیون ها نفر شد، بیش از هر کس زنان را قربانی سوء استفاده، بردگی و تجاوز کرد.
 
به گزارش سرویس تاریخ فرارو، با شروع جنگ، زنان در کشورهایی که مورد تهاجم نازی ها قرار می گرفتند به صف مدافعان کشور خود پیوستند. بسیاری در کنار مردان در خانه و کارخانه، سازمان های دولتی پشتیبانی جبهه ها بودند و گروهی دیگر داوطلبانه به یادگیری فنون نظامی پرداخته و به خط مقدم نبرد اعزام شدند.
 
زنانی که در ارتش خدمت می‌کردند عمدتا در خدمت نیروهای هوایی و دریایی ارتش کشورهای مختلف بودند و بسیاری از آنان مدارج بالای لشکری را کسب کردند چنانکه افسران زیادی در طول جنگ جهانی دوم زن بوده اند و مستقیما رهبری نیروها را در خطوط مقدم بر عهده داشتند. گفته می شود تنها در اتحاد جماهیر شوروی، حدود 800.000 زن در واحدهای ارتش در طول جنگ خدمت کردند. 
 
در این میان برخی از زنان نیز با نفوذ و جاذبه زنانه خود به جاسوسی در جبهه دشمن می پرداختند و از این طریق به کشور خود خدمت می کردند به طوریکه موفق ترین جاسوسان آن دوران را زنان تشکیل می دادند.
 
در این میان زنان شاید بیش از مردان قربانی خشونت جنگ جهانی دوم شدند و در حالی که میلیون ها تن از زنان جان خود را از دست دادند، بسیاری از زنانی که زنده ماندند قربانی سوء استفاده و تجاوز شدند. مورخان تجاوز به زنان آلمانی در طی اشغال این کشور در پایان جنگ جهانی دوم را بزرگترین واقعهٔ تجاوز در تاریخ می دانند؛ واقعه ای که طی آن دست کم ۱٫۴ میلیون زن فقط در پروس شرقی، پمرانیا و سیلسیا مورد تجاوز قرار گرفتند. زنان و دختران روس و لهستانی آزاد شده از اردوگاههای کار اجباری هم مورد خشونت قرار گرفتند.
 
همچنین مسئله بردگی جنسی زنان در میان ارتش کشور های مختلف موضوع تاسفبار دیگری است که بیش از پیش بر تعداد زنان قربانی جنگ می افزاید؛ تنها در ژاپن بیش از 200 هزار زن وادار به بردگی جنسی در میان ارتش این کشور شدند. این امار گوشه ای از تراژدی بردگی جنسی در دیگر کشورهای درگیر جنگ بود.
 
 
دختران داوطلب ساکن شمال غربی امریکا پس از گذراندن دوره های آموزش نظامی در مقابل دوربین آمادگی خود را نشان می دهند. 1942 
 
 
پرستاران امریکایی اعزام شده به جبهه های نبرد در ساحل نورماندی پیاده می شوند. 1944
 
 
یکی از دختران عضو جنبش مقاومت فرانسه به همراه دو مرد مسلح در نبرد خیابانی با نیروهای نازی. 1944
 
 
زن فرانسوی در نبرد خیابانی پیش از تسلیم آلمان ها و آزادی پاریس، پشت سنگر ایستاده است. 1944
 
 
یک زن عضو جنبش مقاومت فرانسه پس از اصابت گلوله به سرباز آلمانی او را خلع سلاح می کند. 1944
 
 
"الیزابت هیلو" در دادگاه؛ این زن و خانواده اش به اتهام دست داشتن در توطئه ترور هیتلر به اعدام محکوم شدند. 1944
 
 
زنان در کنار مردان در حال حفر خندق در نقاط مرزی رومانی در مقابل نیروهای نازی. 1944 
 
 
عکسی نادر از کمک افسر نازی به یک زن مجروح در جبهه نبرد شوروی. تاریخ نامعلوم است.
 
 
رژه سربازان ارتش شوروی در خیابان های "اودسا"؛ دو زن در صف نخست قابل تشخیص هستند. 1943
 
 
مرد میهن پرست موهای دختر فرانسوی را به خاطر همراهی با اشغالگران می چیند. در حالیکه این دختر نسبت به اقدام او معترض است مرد همراه او سعی در آرام کردنش دارد.
 
 
زندگی در شرایط سخت بیش از 40 هزار زن و دختر اسیر در اردوگاه کار اجباری نازی ها در "برگن بلزن". 1945
 
 
زنان عضو اس.اس در "برگن بلزن"؛ گفته می شود این زنان در خشونت و بی رحمی کم از مردان نداشته اند. 1943
 
 
اعدام "ماشا بروسکینا" دختر شجاعی که به عنوان پرستار داوطلب کمک به سربازان زخمی ارتش سرخ شد. او پس از مداوای بیماران به آنها برای فرار کمک می کرده است. پس از شناسائی او را در مرکز شهر "مینسک" به دار آویختند. 1941
 
 
اعدام "ماشا پروسکینا" در مینسک. 1941
 
 
اعدام زنان به دست سربازان نازی؛ بسیاری از این زنان پیش از اعدام مورد تجاوز قرار گرفتنه اند. 1941
 
 
سرباز نازی در حال اعدام دو دختر جوان عضو ارتش سرخ. 1942
 
 
اعدام یک زن توسط دو سرباز آلمانی؛ در حالی که کودک این زن در پایین چوبه دار دیده می شود دو سرباز نازی در حال بردن غنائم هستند. 1942
 
 
خودکشی زن آلمانی پس از سقوط برلین و آغاز تجاوز گسترده به زنان. 1945
 
 
زن آلمانی در برابر تعرض سرباز ارتش سرخ مقاومت می کند. 1945
 
 
تعرض دو سرباز ارتش سرخ به زن آلمانی پس از سقوط برلین. 1945
 
 
زن در حال برداشت محصول سربازان آلمانی اسیر شده را تماشا می کند. 1945

 

 

سپاه ماکو   نگاهی متفاوت : اقبال السلطنه و نقش عزت الله خان ( عزوخان ) در مشروطیت

    اقبال السلطنه پس از اعلان مشروطيت از افتتاح انجمن ماکو جلوگيري کرد. عذر او اين بود که من سرحد دار ايران و عثماني و روس هستم و مسئول امنيت اين خطه مهم مي باشم.

اگر انجمن در ماکو باز شود رشته امور از دست من بيرون مي رود؛ در نتيجه رشته انتظام اين حدود مي گسلد.

اما انجمن تبريز به کمک خـواهـرزاده اقـبـال الـسـلـطـنه، عزت الله خان سالار مکرم، علي رغم ميل اقبال السلطنه موفق به تأسيس انجمن ماکو گرديد و اقبال السلطنه را بيرون راند. وي به خاک قفقاز رفت. ماکو و منطقه شاوارشان بزرگ بي حکمران ماند و آشوب و عدم امنيت پديد آمد.


آقاميرزاجوادخان ناطق – وی از آزاديخواهان قديم تبريز بود.در صدر مشروطيت به ماکو آمد و با کمک عزو خان اقبال السلطنه را مجبور به ترک ماکو  نمود و انجمن ماکو را تأسيس کرد.وی يکی از سخنگويان سه گانه مشروطيت است.

مرتضي قليخان اقبال السلطنه ماکوئي فرزند تيمورخان اقبال السلطنه حکمران ترک زبان و مذهبی ماکو و سرحد دار ايران در منطقه بزرگ شاوارشان ، رئيس ايل بيات هاي ماکو بود. ايل بيات در عهد سلاجقه از ترکستان به ايران راه يافتند و در نقاط مختلف ايران منجمله در ماکو سکني گرفتند. اجداد اقبال السلطنه در ساليان قديم در منطقه شاوارشان به مرکزیت ماکو حکومت و رياست داشتند و همواره از خوانين متنفذ ايران به شمار مي رفتند.

اقبال السلطنه پس از اعلان مشروطيت از افتتاح انجمن ماکو جلوگيري کرد. عذر او اين بود که من سرحد دار ايران و عثماني و روس هستم و مسئول امنيت اين خطه مهم مي باشم. اگر انجمن در ماکو باز شود رشته امور از دست من بيرون مي رود؛ در نتيجه رشته انتظام اين حدود مي گسلد. اما انجمن تبريز به کمک خـواهـرزاده اقـبـال الـسـلـطـنه، عزت الله خان سالار مکرم ( فرمانده ترک زبان سپاه ماکو )، علي رغم ميل اقبال السلطنه موفق به تأسيس انجمن ماکو گرديد و اقبال السلطنه را بيرون راند. وي به خاک قفقاز رفت. ماکو بي حکمران ماند و آشوب و عدم امنيت پديد آمد.

مشروطه خواهان در هر ده انجمني برپا کرده به مردم اذيت نمودند. عزت الله خان را نيز از کار برکنار ساختند و به طرفداران اقبال السلطنه حمله نمودند. صاحب ترجمه که در نخجوان چند فرسخي ماکو اقامت داشت، به کمک طرفداران خود آمد. مشروطه خواهان را مغلوب نمود، اما او نيز به نوبه خود به مخالفين خود سخت گرفت و کردهاي او از آزار مردم فروگذار نکردند. اين اقدام از طرف ميرزا علي اصغرخان اتابک با خوشوقتي تلقي گرديد و تلگراف اتابک به اقبال السلطنه به دست مردم افتاد و دستاويز مخالفين اتابک شد. آن موقع، هم مشروطه طلبان و هم مستبدين از اتابک سوءظن داشتند.

پس از آنکه محمد علي شاه مجلس را در تهران به توپ بست، سپهدار و عين الدّوله را براي تسخير تبريز به آذربايجان فرستاد. عين الدّوله از اقبال السّلطنه کمک خواست. اما آمدن اردوي اقبال السلطنه مرکب از کردهاي جلالي و شکاک و خود ماکوئيها به فرماندهیعزو خان درازا کشيد .

در هر حال اردوي اقبال السّلطنه در بلواي تبريز نقش مهمي بازي کرد. کردها آسيب زيادي به مشروطه طلبان وارد آوردند.

پس از جنگهاي مشروطيت، اقبال السّلطنه همچنان در ماکو بود و در منطقه شاوارشان بزرگ حکومت مي کرد تا پس از کودتا رضا شاه بر مملکت مسلط شد و اميرلشگر عبدالله خان طهماسبي را به آذربايجان فرستاد. طهماسبي يک روز به ماکو رفت و مهمان اقبال السلطنه شد. هنگام مراجعت پس از اخذ هداياي ذيقيمت براي خود و شاه، از اقبال السلطنه خواهش کرد در اتومبيل او بنشيند تا مقداري راه با هم بروند. پس از آنکه اتومبيل از ماکو فاصله گرفت، به وي گفت که شما توقيف هستيد.  وي در زندان درگذشت و بنا به شايعه اي مقتول شد.

مداخله اقبال السلطنه و و سپاه به نفع محمد علي شاه و شرکت او در محاصره تبريز امري عادي و طبيعي بود و نمي شد از وي غير از آن متوقع بود؛ چه او خود را وابسته حکومت مرکزی و شاه مي دانست و به امر شاه بود که به اين کار اقدام کرد.

 

 

 

 

جنگ با سپاه ماکو

کشته شدگان سپاه ماکودرسرپل‌آجی
 

روز دوشنبه ۱۶ شهریور ماه در بازار جنگ سختی درگرفت. روز پسین آرام بود ولی آگاهی رسید که سپاه ماکو تا صوفیان شش فرسخی تبریز از سوی شمال غرب پیش آمده است و دسته‌های سپاه از تهران یعنی بختیاری‌ها و قزاق‌ها و دیگر دسته‌ها به باسمنج رسیده‌اند. روز چهارشنبه ۱۸ شهریور ماه سپاه ماکو تا سالاوان جایی که آزادی‌خواهان بودند، پیش آمدند و جنگ را آغاز کردند، ولی شکست سختی خوردند و ۲۸ تن کشته دادند و ۷۵ تن از آنان دستگیر شدند. عزوخان  دستور داد که چهار تن از آزادی‌خواهان را در دهانه توپ بگذارند و شلیک کنند و گوشت و استخوان این مردان دلاور را به هوا پراکَنَند. روز پنج‌شنبه ۱۹ شهریور ماه سالار ارفع که در "سردرود" یک فرسخی تبریز لشکر سواره و پیاده گردآورده بود با دسته خود به "قراملک" یورش برد. قراملکیان که دشمنان مشروطه بودند با آنان همدستی کردند و لشکر را انبوه‌تر ساختند. شجاع نظام از دامنه کوه سرخاب خود را بهسپاه ماکو رسانید و با عزوخان دیدار کرد و به وی پیوست. در این هنگام شمار نیروهای دولتی بیش از سی هزار شده بود و شمار مشروطه‌خواهان به ده هزار تن تا پانزده هزار تن می‌رسید. جنگ سختی درگرفت و کُند پیش می‌رفت.

سپاه ماکو دو دسته شده بودند. یک دسته‌ راه گاومیشاوان را در پیش گرفتند و دسته دیگر رو به پل‌آجی گزاردند. آزادی‌خواهان در پل‌آجی نتوانستند پایداری کنند و واپس نشستند و نیروهای دولتی از پل گذشتند و کاروانسرا و خانه‌ها را گرفتند و سنگر کردند. کُردها نیز به نزدیکی امیرخیز رسیدند. ستارخان میان دو جبهه آتش منگنه شد.

در این هنگام کارزار، ستارخان سپاه ماکو را فراموش نکرده بود و به آگاهی‌اش نیز رسانیده بودند که کُردان از پل‌آجی گذشته‌اند و تنها ملا اباذر در برابر آنان ایستادگی می‌کند که ناگهان دسته‌های سواره و پیاده مشهدی محمدعلی خان و کربلایی حسین خان و دیگران پشت سر هم رسیدند. ستارخان سرانجام توانست در امیرخیز دشمنان را شکست سختی بدهد و دستور داد که توپ سنگر امیرخیز را به پل‌آجی برسانند و خود با چند سوار به سوی آن رزمگاه تاخت. آزادی‌خواهان که جان تازه‌ای گرفته بودند، سپاه ماکو و عزوخان را شکست سختی دادند و آنان پا به فرار گذاشتند و بیش از ده فرسنگ واپس رفتند. در این پیکار سه تن از آزادی‌خواهان کشته و چهار تن زخمی شدند ولی از سپاه ماکو بیش از یک سد و بیست تن کشته شدند. در کوی خیابان و مارالان هم‌چنان جنگ و خونریزی بر پا بود و نیروهای دولتی کاری از پیش نبردند و از راهی که آمده بودند بازگشتند. سالار ارفع و دسته‌های او در قراملک که چشم به راه سپاه ماکو نشسته بودند از شکست اینان بهت‌زده بر جای ماندند و آنان نیز از راهی که آمده بودند بازگشتند و جنگی رخ‌نداد.


(عزوخان  با زرنگی و تدبیر نظامی که داشت  شکست را از پیش دانسته و توپ‌ها و بنه را راه انداخته بود)

پس از آن روز ستارخان آهنگ سرپل‌آجی را کرد تا شاید از ابزار جنگ سپاه ماکو بازمانده‌ای به دست آورد ولی چیزی نیافت، زیرا که عزوجان پیش از گریختن، توپ‌ها و تفنگ‌ها را بازگردانده بود. ولی ستارخان شش تن از سواران سپاه ماکو را که پنهان شده بودند دستگیر کرد. از سوی دیگر سرکردگان دَوَچی با دسته‌ای سوار و پیاده به امیرخیز یورش بردند و دیوارهای خانه‌ها را خراب کردند و جلو رفتند و از میان خانه‌ها به نزدیکی انجمن حقیقت رسیدند و ناگهان شلیک کردند. از آن سوی آزادی‌خواهان پاسخ دادند. بیش از نیم ساعت جنگ برپا بود تا سواران دولتی بازگشتند و این بار ۱۶ تن کشته دادند. پیروزی مشروطه‌خواهان بر سپاه ماکودست‌آوردهایی داشت که یکی از آنها این بود که دولتیان از نیرومندی مشروطه‌خواهان آگاه شدند و به خاموشی گراییدند.

قراملک آبادی در غرب تبریز است که باغ‌ها و زمین‌های بسیاری آن را از شهر جدا می‌کند و مردم بیشتر با کاشتن گندم و باغبانی و گله‌داری زندگی خود را می گذراندند. قراملکیان هواخواه دولت بودند و با میرزا حسن مجتهد بستگی داشتند و همواره با مشروطه دشمنی می‌کردند. بدین سان قراملک پناهگاهی برای دشمنان مشروطه شد. پس از شکست سپاه ماکو، دولتیان کوشش در بستن راه‌ها کردند تا از رسیدن خواربار به تبریز جلوگیری شود.

سلماس و خوی

سردار ملی ستارخان کم کم شهرهایی که در دست نیروهای دولتی بود باز پس گرفت.  سپس نوبت به سلماس و خوی رسید که در این هنگام به دست اقبال السلطنه بود و او امیر امجد را به حکمرانی این دو شهر گماشته بود. روز شنبه ۲۳ آبان ماه یک ساعت پیش از پگاه، آزادی‌خواهان به سلماس تاخنتد و سپاه دولتی را به سرکردگی حاج حیدرخان امیرتومان شکست دادند. سلماس گشوده شد و بی‌درنگ انجمن در آنجا برپا شد. حاجی پیش‌نماز با دسته‌ای سلماس را نگاه‌می‌داشتند

خوی در دست امیر امجد ماکویی با یک دسته از سپاه ماکو  بود. ا پس از اینکه اقبال‌السلطنه از چگونگی از دست دادن سلماس آگاه شد، سپاهی با بیش از سه هزار تن سواره و پیاده از ماکو به سرکردگی عزوخان و اسماعیل آقا (سیمکو) و نعمت‌الله خان ایلخانی را روانه جنگ با مشروطه‌خواهان کرد. در جنگی که میان سلماس و خوی روی داد، مشروطه‌خواهان شکست خوردند و بازپس نشستند. عزوخان نیز در "کهنه شهر" در ملک شاه قاجار لشکرگاه زد . تا اینکه آگاهی رسید که میرزا نورالله خان و قوچعلی خان در راه هستند. عزوخان در نهایت  با مشروطه‌خواهان گفتگوی آشتی کرد و سپاه خود را بیرون برد. میرزا نورالله خان و ابراهیم خان از سوی کمیته "اجتماعیون عامیون" و "انجمن ایرانیان" در باکو برای گشایش خوی فرستاده شده بود. قوچعلی با برادرانش شیرعلی خان و بخشعلی خان یکانی از سوی امیرامجد راه جلفا و خوی را نگاه می‌داشتند. نورالله خان با این سه برادر به گفتگو نشست و هر سه را هوادار مشروطه گردانید. برای گشایش خوی، نورالله خان با قوچعلی خان به همراهی خلیل خان هرزندی و مشهدی اسماعیل گرگری و عباس خان علمدار که هر یک بیست تا سی تن رزمنده داشتند، به "بایواغلی" تاختند و پیروز شدند. به بخشعلی خان یکانی در یک فرسخی خوی یورش برده شد ولی با کمک نورالله خان و دیگران، دشمن شکست خورد و بیرون رانده شد. فرمانده سپاه مشروطه‌خواهان، نورالله خان و قوچعلی با دویست و پنجاه تن از سربازان از بی‌راهه خود را به دیزجذر میان سلماس و خوی رساندند. شب ۱۷ آذر ماه ۱۲۸۷ به خوی ریختند و شهر را بدست گرفتند و امیرامجد ماکویی فرارکرد.

خوی پس از این پیروزی کانون آزادی شد ولی تا پایان جنگ‌های تبریز کماکان جنگ‌هایی در خوی با سپاه ماکو رخ می‌داد. عمواغلی از تبریز به خوی رفت و سپاه آزادی‌خواهان را نیرومندتر کرد انجمن به ریاست حاجی علی اصغرآقا از بازرگانان به نام خوی گشوده شد و میرزا حسین رشدیه دبستانی را بنیاد نهاد. میرزا آقاخان مرندی روزنامه "مکافات" را پدیدآورد. ۲۴ دی ماه نیروهای دولتی به ده "پارچی" و "حاش‌رود" یک فرسخی خوی ریختند و با دادن یک سد تن کشته، شکست خورند و واپس نشستند.

اقبال السلطنه و عزت الله خان و کردها : (اعتبار منبع این بخش ضعیف است )

کردهايي كه از عراق و سوريه فرار كرده بودند ، در اين شرايط خاك ايرا ن را براي خود مناسب تر يافــــته و از مرزهاي آواجـيق و قـوتـور به داخل ايرا ن سرا زير شدند.  عزت الله خان با دستور اقبال السلطنه، اين كـــــــــردها را باعزت تمام در سلماس و اورميه با همکاری اسماعیل سمیتقو جاي داد! ايلات عروس ـ تاگور ـ جـوپـران در ماكو ـ ايلات سقري ـ اشـــمك ـ قوتور ـ بوتـــــان ـ شيپـــران در چهريق جاي گرفتند. سيميتـقو بعنوان رهبر كــــردهاي مهاجر شروع به تقسيـــم زمين هاي زراعي ـ خانـــــه هاي مسكوني ـ باغا ت و دام هـــــاي آذربايجاني هاي ساكن منطقه بين كـردهاي مهاجر نمود.

(عزت الله خا ن ) با اختلاف پیش آمده با سمیتقو  از كـــردي ديگر به نام عمر آقا شــكاك حمایت  نمود و اورا به نبرد سيميتقو مي فرستد. نهايت سيمـيتقو مجبور به فرا ر به تركيه مي گردد.

 شاوارشان - واحد تاریخ 

ماجراهای یک زن جاسوس اغواگر در جنگ جهانی دوم

 

ماجراهای یک زن جاسوس اغواگر در جنگ جهانی دوم

آرشیو ملی بریتانیا برای نخستین بار بیش از ۳۰۰۰ سند مربوط به جنگ جهانی دوم را به صورت آنلاین منتشر کرده است. این اسناد که پیش‌تر محرمانه بوده‌اند وجود «فی فی» مامور افسانه‌ای زیبایی که میزان رازداری ماموران مخفی تازه آموخته را می‌سنجید، تائید می‌کنند؛ همچنین ابعادی از پروندهٔ خائن منفور بریتانیایی «لرد هاو-هاو» که ۷۵ سال پیش نخستین تبلیغات رادیویی نازی را اعلام کرد نیز روشن شده است.
تصویر ماجراهای یک زن جاسوس  اغواگر در جنگ جهانی دوم

بعد از ظهر ۷ دسامبر سال ۱۹۴۲ زن زیبای ۲۲ ساله کافه‌ای در لیورپول را تحت نظر قرار داد تا طعمه‌اش را بیابد. طعمه‌اش دارای تمامی مشخصاتی بود که در اختیار او قرار داده بودند: ۲۶ ساله بود با سبیل مشکی رنگ، چهره‌ای رنگ پریده و چشمانی درشت. خال‌های روی گونهٔ چپ و چانه‌اش شکی نمی‌گذاشتند که او خوزه تینچنت است.

او به مامور تازه آموخته نزدیک شد و از او پرسید: «شما آقای تس هستید؟» تینچنت که انتظار مردی بلند قد با چشمانی آبی را داشت شگفت‌زده شد و با لکنت زبان هویتش را تائید کرد. بانوی شیک‌پوش صندلی را جلو کشید و خود را ژورنالیست مستقل فرانسوی، کریستین کولار معرفی کرد: «از من خواسته‌اند تا به شما کمک کنم.» او توضیح داد که دربارهٔ حمل و نقل در دوران جنگ مطالبی نوشته و اگر کمکی از دستش بر بیاید انجام می‌دهد. دو نفر تمام روز را با هم گذراندند، در کافه‌های مختلف قهوه نوشیدند، به تماشای فیلم در سینمای محلی رفتند و از شام لذت بردند. جاسوس تازه آموزش دیده علیرغم اینکه متعهد شده بود هیچگونه اطلاعاتی را در اختیار کسانی که نام رمز را بلد نیستند نگذارد، از مقاومت در برابر این زن زیبا دست برداشت و همهٔ جزئیات دربارهٔ خانواده‌اش، تمرینات آموزشی و عملیات مخفیانه در کشور محل تولدش یعنی بلژیک را افشا کرد.

کولار به بالادستانش گزارش داد: «شب نرسیده همه چیز را دربارهٔ او می‌دانستم.» این خبر بسیار بدی برای تینچنت بود زیرا زن جوان با نام رمز «فی فی» مامور مخفی سازمان اجرای عملیات مخصوص در بریتانیا بود؛ سازمانی جاسوسی که توسط وینستون چرچیل در جنگ جهانی دوم برپا شد تا ماموران تازه کار را بیازماید تا مطمئن شوند ماموریت‌های مخفیانه را افشا نخواهند کرد. پس از آنکه فی فی گزارشش را ارسال کرد شغل جاسوسی برای تینچنت به پایان رسید.

برای چندین دهه شایعاتی دربارهٔ یک جاسوس زن اغواگر که به استخدام بریتانیا درآمده بود جریان داشت؛ تا اینکه با انتشار این اسناد که بیش از ۲۰۰ صفحه از گزارش‌ها و اطلاعات دست‌نویس او را منتشر کرده‌اند، هویت او تائید شد: او مری کریستین شیلور نام داشت. جاناتان کل، محقق آرشیو ملی بریتانیا می‌گوید: «فی فی موجودی افسانه‌ای در سرویس اجرای عملیات مخصوص شناخته می‌شد. تا امروز هویت و خدمات او پنهان بودند ولی با انتشار این اسناد، هویت او، مهارت‌های فوق‌العاده‌ و نقش مهمش در عملیات سری جنگ جهانی دوم افشا شد

شیلور در سال ۱۹۲۰ در لندن از پدری انگلیسی و مادری لاتویایی پا به دنیا گذاشت. او در ریگا بزرگ شد و در مدرسهٔ آلمانی‌ها تحصیل کرد و سپس در سال ۱۹۴۰ به پاریس رفت تا در سوربن به تحصیل زبان فرانسه بپردازد. پس از آنکه پاریس به اشغال آلمان درآمد او به اردوگاه بسانکن فرستاده شد ولی موفق شد به همراه اسرای جنگی انگلیسی فرار کند. او در اکتبر ۱۹۴۱ به همراه یک افسر نیروی هوایی بریتانیا وارد انگلستان شد. این افسر زخمی او را یکی از «ماهر‌ترین دروغگوهای جهان» نامید و مشکوک بود که جاسوس آلمان‌ها باشد زیرا سرحال‌تر و سالم‌تر از آن به نظر می‌رسید که دوران زندان را سپری کرده باشد. مقامات اطلاعاتی - امنیتی بریتانیا او را مورد بازجویی قرار دادند تا درباره‌اش مطمئن شوند و متوجه شدند که «شخصیت محکم و هوش استثنایی و شجاعتش»، همچنین تسلطش به زبان آلمانی می‌تواند به کار بیاید. در پاییز ۱۹۴۲ شیلور که پول و شغلی نداشت حاضر شد تا آموزش‌دیدگان سازمان اجرای عملیات مخصوص را در سراسر بریتانیا مورد آزمون قرار دهد و در ۹۶ ساعت پایانی دوره‌های آموزشی، قابلیت رازداری آن‌ها را بسنجد.

تنها معدودی از مقامات اطلاعاتی از هویت حقیقی شیلور آگاهی داشتند و گزارش‌های دقیق او می‌توانست آیندهٔ آموزش‌دیدگانی همچون تینچنت را رقم بزند. فی فی علاوه بر ماموران مرد، ماموران زن را نیز مورد آزمون قرار می‌داد و هیچ ماموری به او تعدی نکرد.

مافوقان فی فی او را «بسیار باهوش، سریع و با معلومات» می‌دانستند ولی هرگز با درخواست او برای ترفیع مقام موافقت نکردند و آرزوی او برای اجرای ماموریت در فرانسه هرگز برآورده نشد. پس از پایان جنگ او سرویس اطلاعاتی را ترک کرد و در انگلستان به زندگی ادامه داد. او در سال ۲۰۰۱ با پولی که دولت شوروی بابت املاک توقیف شدهٔ خانواده‌شان در لاتویا پرداخت کرده بود توانست یک پناهگاه حیوانات راه‌اندازی کند؛ شیلور در سال ۲۰۰۷ از دنیا رفت.

اسناد منتشر شده توسط آرشیو ملی فقط به فی فی محدود نمی‌شوند و تعدادی مقاله، اعلامیه و نامه از ویلیام جویس، منفور‌ترین خائن بریتانیایی در طول جنگ جهانی دوم را نیز شامل می‌شوند. جویس در بروکلین به دنیا آمد و در ایرلند بزرگ شد و پس از مهاجرت به انگلستان در سال ۱۹۲۰ از رهبران فاشیست شد. در سال ۱۹۳۹ تنها چند روز پیش از آنکه تانک‌های آلمانی به لهستان حمله کنند جویس از نقشهٔ بریتانیا برای دستگیری‌اش آگاهی یافت و به آلمان گریخت. نازی‌ها او را استخدام کردند تا پروپاگاندای رادیویی بنویسد و اجرا کند. در این گزارش‌های رادیویی او میزان تلفات را اغراق‌شده‌ اعلام می‌کرد و با ارائهٔ اطلاعات غلط سعی داشت در روحیهٔ مردم انگلستان و ارتش آن‌ها تاثیر بگذارد. صدای جویس نخستین بار در ۱۸ سپتامبر ۱۹۳۹ از رادیو پخش شد و به زودی میلیون‌ها نفر از مردم انگلیس رادیو‌هایشان را روشن می‌کردند تا برنامهٔ او که با جملهٔ «این صدای آلمان است! این صدای آلمان است!» آغاز می‌شد را بشنوند. لهجهٔ متکبرانه و نحوهٔ تلفظ انگلیسی جویس مورد تمسخر مردم بود و به او لقب «لرد هاو - هاو» را داده بودند ولی گزارش‌های او لبخند به لب ارتش بریتانیا نمی‌آورد. در گزارش دفتر جنگ در سال ۱۹۳۹ آمده است که «گزارش‌های جویس ابتدا مایهٔ سرگرمی مردم بریتانیا بود ولی سپس در روحیهٔ مردم کشور تاثیر گذاشت

بیانیه‌های جویس تا پایان جنگ ادامه یافتند. در ‌‌نهایت این صدای متفاوت و بارز او بود که باعث دستگیری‌اش شد. سربازان انگلیسی او را از صدایش تشخیص دادند و اگرچه شهروند آمریکایی - آلمانی بود ولی بر اساس پاسپورت بریتانیایی‌اش محاکمه و به جرم خیانت اعدام شد.

درمیان ۳۳۰۰ سند منتشر شده توسط آرشیو ملی پروندهٔ سسیل دی لوئیس ( پدرهنرپیشهٔ مشهور دنیل دی لوئیس ) ادیب انگلیسی که در دههٔ ۱۹۳۰ به حزب کمونیست پیوست نیز به چشم می‌خورد. همچنین پرونده‌های رالف بادن پاول گزارشگر پروپاگاندای نازی، سر اسوالد موزلی بنیانگذار اتحادیهٔ فاشیست‌های بریتانیایی و رودلف هس از رهبران نازی نیز منتشر شده‌اند.

منبع: تاریخ ایرانی به نقل از سایت history. Com

پرده نشینان سیاست بانوی اول امارات متحده عربی کیست؟

مشرق نیوز؛ "امارات متحده عربی" عنوان امروزی کشوری است که قبل از سال 1971 میلادی وجود خارجی نداشته و منطقه جغرافیایی آن با عنوان "امارات متـصالحه" و "امارات ساحل عمان" معرفی می گردید.


واژه "امارات" به معنی شیخ‌نشین یا امیرنشین بوده و عنوان "امارات متحده عربی" نیز به معنی "شیخ‌نشین‌های متحد عربی" می باشد.

"امارات" با مساحتی حدود ۸۳٬۶۰۰ کیلومترمربع در حالی به عنوان کشور خوانده می شود که در پایین ترین سطح موقعیتی جهانی یعنی رده ی ۱۱۵ دنیا از نظر پهناوری قرار گرفته است.

این به ظاهر کشور، در جنوب غربی قاره آسیا و در شرق شبه جزیره عربستان واقع بوده و از جنوب با قطر و عربستان سعودی، از شرق با عمان و از شمال به خلیج فارس منتهی می شود.

موسس و بنیادگذار حکومت موجود در این شیخ نشین کوچک که مسامحتا به کشور از آن تعبیر می شود، "شیخ زاید بن سلطان آل نهيان" می باشد.

"شیخ زاید بن سلطان آل نهیان" (Sheikh Zayed bin Sultan Al Nahyan)

"شیخ زاید" با همکاری "شیخ راشد بن سعيد آل مكتوم"، بعد از خروج ظاهری قوای استعمار پیر از حوزه خلیج فارس، با همیاری و مساعدت دولت انگلیس اقدام به خود مختاری این منطقه نموده و با جدایی رسمی خود از کشورهای تابعه نظیر ایران، در ۲ دسامبر سال ۱۹۷۱ میلادی از رسمیت برخوردار گردید.

این به ظاهر کشور، از اتحاد هفت شیخ‌نشین کوچک به نام‌های "ابوظبی"، "دبی"، "شارجه"، "عجمان"، "فجیره"، "راس‌الخیمه" و "ام‌القوین" تشکیل شده است. 





"امارات" آب‌وهوایی بیابانی و سرزمینی هموار دارد که قسمت شرقی آن کوهستانی و سردتر است. فقط ۱۹ درصد اهالی این کشور اصلیت اماراتی دارند و ۲۳ درصد از اعراب دیگر کشورها و حدود ۵۰ درصد از اهالی جنوب آسیا می باشند. 

زبان رسمی این شیخ نشین کوچک عربی است و انگلیسی، فارسی، اردو و هندی نیز از کاربردهای زیادی برخوردار است.

بر اساس آخرین سرشماری صورت گرفته در سال 2010 میلادی، جمعیت این کشور شش میلیون و هشتصد هزار نفر با اکثریت 96% مسلمان برآورد شده است.


از مجموع 96% مسلمانان اماراتی، ۸۰% اهل سنت و ۱۶% شیعه بوده و ۴ % باقی مانده ی جمعیت این کشور را اقلیت های مذهبی بویژه فرق مسیحیان تبشیری تشکیل می دهند.

فرقه هایی که به واسطه ی همکاری و هماهنگی حکومت به صورت وسیعی در حال گسترش و سازماندهی می باشند. 


گستردگی رونق اقتصادی "امارات" بویژه در سال های اخیر، شاخصی برای رویکرد اقتصادی غرب در رابطه با اعراب کرانه خلیج فارس محسوب می شود.


رویکرد عظیم سرمایه داران غربی و اروپایی جهت امر مهم پول شویی و استعداد بی نظیر "امارات" در این زمینه موجب شد تا در سال های اخیر این کشور کوچک در عرصه هایی نظیر عمران و ساخت و ساز، از توسعه ای فوق العاده برخوردار شود.

همچنین همراهی این رویکرد و تلاقی آن با پتانسیل های عظیم انرژی موجود در "امارات" به عنوان منطقه ای با 97.8 میلیون بشکه ذخیره نفتی و 214 تریلیون متر مکعب ذخیره گاز طبیعی، موجبات فربهی روز افزون اقتصاد این کشور کوچک می باشد. 

امری که موجب شده تا هم اکنون "امارات" بنا به اعلام مجامع بین المللی از نظر سرانه تولید ناخالص داخلی، مصرف سرانه انرژی و شاخص توسعه انسانی در سطح کشورهای پیشرفته جهان قرار گیرد.



در حال حاضر "امارات" به صورت فزاینده‌ای در حال پیشرفت به عنوان مرکزی برای صنایع خدماتی از قبیل فناوری اطلاعات و سرمایه گذاری می باشد. 

همچنین رویکرد حاکمیت این کشور جهت موقعیت یابی و معرفی منطقه "امارات"به عنوان یکی از قطب های اصلی سکس توریسم، استحکام بیش از پیش جایگاه اقتصادی این کشور را به زعم سلاطین "امارات" در سطح جهانی تضمین می نماید.



وضعیت حقوق بشر در "امارات متحده عربی" همواره مورد انتقاد افراد و سازمان‌های واقعی حامی حقوق بشر بوده و ‌هست. 

فقدان ابتدایی ترین اصول دموکراسی در این کشور بسیار مشهود می باشد. به گونه ای که شهروندان این شیخ نشین کوچک، به هیچ عنوان حق انتخاب و یا تغییر دولت و عضویت در احزاب سیاسی را نداشته و ندارند. 


جالب ترین اتفاق دموکراتیک، در طول تاریخ نه چندان طولانی این کشور مربوط به انتخابات سال ۲۰۰۶ میلادی بوده که منجر به تشکیل مجمعی کاملا تشریفاتی و فاقد هر گونه قدرت و حق قانونگذاری، به نام "المجلس الوطني الاتحادي" در این کشور همراه غرب گردید.


"المجلس الوطني الاتحادي" (Federal National Council (FNC))


فقدان آزادی بیان در این شیبخ نشین کوچک به نحوی است که انتقاد از مقامات سیاسی و مشکلات اقتصادی کشور به هر نحو ممنوع و حکومت رسانه ها را به صورت های مختلف، از این قسم اقدامات برحذر داشته و جو شدید خودسانسوری در این جامعه حاکمیت دارد.
در حال حاضر همچنان نوع حکومت این کشور مبتنی بر مدل های "پادشاهی" بوده و امیر کنونی این شیخ نشین کوچک "خلیفه بن زاید آل نهیان" است.


"خلیفه بن زاید آل نهیان" (Khalifa bin Zayed bin Sultan Al Nahyan





"خلیفه بن زاید آل نهیان" اگرچه رئیس "امارات" می باشد، اما جایگاه او کاملا تشریفاتی بوده و عمده وظایف حکومتی بر عهده ی نایب رئیس و باصطلاح نخست وزیر"امارات" یعنی "شیخ محمد بن راشد آل مکتوم" (Sheikh Mohammed bin Rashid Al Maktoum) می باشد.

 
"شیخ محمد بن راشد آل مکتوم" (Sheikh Mohammed bin Rashid Al Maktoum)


زنان امارات:
"امارات" به عنوان یکی از مهترین قطب های اقتصادی منطقه، نقطه مبدا برای صدور نقش زنان مبتنی بر سبک زندگی لیبرالی، به کشورهای مسلمان حاشیه پیرامون می باشد. 



تلفیق این موضوع و جایگاه این کشور به عنوان یکی از اصلی ترین و مهترین مراکز توریسم جنسی در خاور میانه، موجبات تاثیر گذاری و تاثیر پذیری زنان این جامعه ی مسلمان را بیش از پیش برجسته می نمایاند.


اما این همه آنچه در باب لیبرالیزاسیون جامعه و وضعیت زنان "امارات" می توان فهمید نیست؛ به عبارتی دیگر زمانی می توان یک کشور را لیبرالیزه نمود که تمام اصول لیبرالیسم را در تمام سطوح آن اجرا نمود، درحالیکه زنان در "امارات" به جز آزادی پوشش و حضور مقطعی اجتماعی، در عرصه های دیگر اجازه حضور و تاثیر گذاری نداشته و ندارند.



بانوی اول: 
خانم "بنت الحسین" به عنوان بانوی اول "امارات" و همسر ولیعهد، جانشین و نخست وزیر این شیخ نشین، آقای "شیخ محمد بن راشد آل مکتوم"، همانند سایر بانوان اول دول خاورمیانه در زمینه های مختلف به ایفای نقش پرداخته و نقش تعیین کننده ای در سیر و حرکت این کشور شیخ نشین، به سوی سبک زندگی لیبرالی دارد.


خانم "بنت الحسین" که کانون آغازین و نقطه شروع این تغییرات در امارات را حوزه "ورزش" قرار داده، خود به شکل حرفه ای به سوارکاری می پردازد.


اگر چه ورزش سنتی این منطقه در گذشته شتر سواری، آن هم فقط مخصوص مردان بوده، اما خانم "بنت الحسین" توانسته تا با اعمال تغییرات و انجام ورزش های جدید نظیر سوارکاری، گلف، کاراته و ...، زمینه حضور هر چه بیشتر و متنوع تر جوانان و بالاخص زنان و دختران اماراتی را فراهم نماید.


بر این اساس خانم "مائده شیخ محمد" دختر امیر امارات نیز کاراته کار بوده و سابقه شرکت در مسابقات بین المللی را در کارنامه ورزشی خود دارد. 



به این ترتیب حوزه ی اصلی عمل خانم "بنت الحسین" صحنه ی ورزش قلمدادشده و مراتب بعدی ورود ایشان در حوزه های آموزش و پرورش، بهداشت و ... می باشد. 


ورود خانم "بنت الحسین" در عرصه سیاست خارجی نیز، همچون سایر بانوان اول این منطقه ی مسلمان، در قالب سفیر صلح سازمان ملل برای برنامه جهانی غذا و حمایت مالی و غذایی از کشورهای فقیر بوده است.












بررسی کلی:
در مجموع "امارات" کشوری کوچک و ثروتمندی است که عمده ثروت آن نیز به خاطر منابع غنی زیر زمینی از جمله نفت می باشد و از آن جایی که حکومت نیاز چندانی به مالیات ندارد و مخارج دولت از طریق در آمدهای حاصل از فروش منابع زیر زمینی تامین می شود، بنابراین مردم نقش حائز اهمیتی در اداره کشور ندارند.

از طرف دیگر "امارات" در سال 1971 میلادی شکل واقعی به خود گرفته و کشوری جوان است و از اقوام و فرهنگ های گوناگون متشکل شده، بنابر این چندان دور از انتظار نیست که حس وطن پرستی در میان مردم این شیخ نشین به دلیل تنوع فرهنگ ها به اندازه سایر ملل و تمدن های کهن منطقه نبوده و از این حیث القا حس مشترک ملی و ناسیونالیستی در این جامعه ی کوچک بی معنی بنماید.



بنابر این سرکوب آزادی های سیاسی در این کشور امری سهل الوصول بوده و این امر بدون آن که مقاومت قابل توجهی از سوی مردم صورت گیرد و یا حتی بتوانند درباره امور مشترک به وحدت نظر دست یابند، به شدت وجه صورت می پذیرد. با توجه به مطالب ذکر شده دو نوع رویکرد پیش روی آینده زنان امارات است. 

یا حاکمیت پادشاهی از شکاف فرهنگی موجود در این کشور همچنان استفاده خواهد نمود و روند لیبرالیزاسیون ناقص منطقه ای با سرعت و قدرت به اجرا درخواهد آمد.


و یا این که مصلحین اجتماعی در راستای مبارزه با فساد حکومتی به تلاش پرداخته و تغییر وضع موجود را تنها با فطرت باوری و حق طلبی ذاتی تک تک انسان ها رقم زنند. 


داستان یک مرگ | مهوش؛ خواننده داش مشدی‌ها

خانه / مجله هنری گوهران / داستان یک مرگ | مهوش؛ خواننده داش مشدی‌ها

تصویری از یادداشت دکتر حسن صدر حاج سید جوادی درباره مهوش پس از مرگش
تصویری از یادداشت دکتر حسن صدر حاج سید جوادی درباره مهوش پس از مرگش

داستان یک مرگ | مهوش؛ خواننده داش مشدی‌ها

 

سرگه بارسقیان | بنابه گزارش های دقیقه؛ صد هزار نفر در مراسم شب هفت مهوش جمع شدند، در خیابان‌های جنوب شرقی شهر تاکسی پیدا نمی‌شد، هزاران زن و مرد، نوازنده و هنرمند و کلاه مخملی و کلاه نمدی به ابن‌بابویه رفتند. حتی دیوارهای گلی ابن‌بابویه در اثر ازدحام جمعیت ترک برداشت. چنانکه خبرنگار تهران مصور دید، ازدحام جمعیت و کثرت وسایط نقلیه به اندازه‌ای بود که آمدن از شهر ری به تهران اقلا سه ساعت طول می‌کشید، بیش از چهل حجله و صد‌ها دسته گل و شیشه گلاب به خاطر مهوش به ابن‌بابویه برده شد. سر چهارراهی که او تصادف کرده بود تا شب هفتش هر شب دست‌های نا‌شناسی شمع‌های روشن می‌گذاشتند. محمد عاصمی، که آن زمان سردبیر مجله «امید ایران» بود روایت می‌کند «مردم صادق هدایت و بهار را هم این جور تشییع نکردند.»

با این تشییع بزرگ خیلی‌ها پرسیدند مگر مهوش که بود که چنین باشکوه تجلیل شد؟ چطور خبر مرگ «بت الوات تهران» و «خواننده داش مشدی‌ها و کلاه مخملی‌ها و جاهل‌ها و لات‌ها و اوباش» تیراژ روزنامه‌ها را به بیش از ۱۲۰ هزار نسخه رساند که رکوردی در زمانه خود بود؟ درحالی که دیوان بسیاری از شاعران و نشریات روشنفکری، سیاسی و اجتماعی مهم آن زمان روی پیشخوان کتاب و روزنامه‌فروشی‌ها باد کرده بود، چرا جزوه‌های موسوم به کتاب «اسرار زن و مرد به قلم مهوش» به چاپ دهم رسید و انتظار رکوردشکنی برای چاپ‌های بعدی این شبه کتاب پس از مرگش افزایش یافت؟ از این دست سؤالات آن زمان زیاد پرسیده می‌شد و پاسخ‌های قابل تاملی هم به آن دادند.

مهوش که نام اصلی‌اش معصومه عزیزی بود سال ۱۲۹۹ در روستای «گوشه» از توابع بروجرد در استان لرستان به دنیا آمد. با وجود تهی‌دستی پدر و مادرش به مدرسه رفت و در کلاس درس گهگاهی برای همشاگردی‌ها و یا در جشن‌های مدرسه آواز می‌خواند و بعضی اوقات در نمایشنامه‌های دبستان شرکت می‌کرد. در کودکی پدرش را از دست داد و همراه با مادر از بروجرد به تهران آمد. در خانه‌ای که در تهران اجاره کردند، دو زن دیگر هم بودند که در کافه آواز می‌خواندند و چون معصومه هشت ساله خوب می‌رقصید و ادا و اطوار در می‌آورد، او را همراهشان به کافه تهران‌نو در لاله‌زار نو بردند. پس از اجرای مهوش، صاحب کافه از مادرش خواست که او را هر شب به آنجا بفرستند و این آغاز ورود این دختر لر فقیر به عرصه هنر بود که هنگام مرگ ۵ دستگاه ساختمان داشت، به ارزش ۴۰ میلیون تومان و جواهرات و ثروت بسیار.

آرامگاه مهوش در ابن باویه. سال درگذشت او به غلط بر روی سنگ آرامگاهش سال هر چه بود روی تارهای دل مردم می‌نواخت و قلب مردم را با همه هیجان و التهابش قید شده است.

هنوز پانزده سالش نشده بود که برای شرکت در فعالیت‌های هنری به آبادان رفت و در یک تئا‌تر غیرمعروف شروع به کار کرد؛ مدتی پس از آن با ستوان یکم شکوری آشنا شد و با او ازدواج کرد که کارشان پس از دو ماه به طلاق کشید اما حاصل این زندگی مشترک کوتاه، دختری بود به نام اشرف که هنگام مرگ مادرش ۱۲ ساله بود. مهوش یک سال بعد از آن از آبادان به تهران آمد و با بهرام حسن‌زاده آشنا شد که آن زمان در چهارراه حسن‌آباد کلاس تعلیم موسیقی و آواز داشت و عاقبت آن هم ازدواج بود؛ گرچه سال‌ها بعد از هم جدا شدند و ثمره آن پسری به نام خسرو بود.

اولین موفقیت حرفه‌ای مهوش اجرای برنامه در رادیو تهران در روزهای یکشنبه ساعت ۵.۶ بعدازظهر بود و نخستین ترانه‌ای که در رادیو تهران خواند «واویلا» نام داشت. معصومه عزیزی در‌‌ همان اجرای اولش در رادیو اسم هنری مهوش را انتخاب کرد. ۲۵ روز بعد از اجرای اولین ترانه در رادیو تهران، او در کافه آستارا شروع به خوانندگی کرد. این وضع تا شش ماه ادامه داشت تا اینکه رئیس رادیو تهران تغییر کرد و قرار شد از همه خوانندگان رادیو امتحان بگیرند. مهوش در امتحان خوانندگی شرکت نکرد و دیگر نتوانست در رادیو تهران برنامه اجرا کند؛ بنابراین به رادیو نیروی هوایی رفت و با خواندن ترانه‌های «مینا ناز داره»، «گل بهرام»، «ساغر و پیمانه» و «مهوش جونم» به تدریج کسب شهرت کرد.

مجله تهران مصور در هفتم بهمن ۱۳۳۹ نوشت: «شهرت اصلی مهوش از وقتی شروع شد که در کافه کنتینانتال شروع به اجرای برنامه کرد و تصنیف معروف «کی میگه کجه» را خواند؛ این تصنیف که از ترانه‌های معروف دماوندی است توسط حسن‌زاده تنظیم گردید. از آن پس، یعنی پس از خواندن ترانه «کجه»، مهوش به عنوان یک خواننده مورد توجه عوام‌الناس قرار گرفت.»

مهوش در بسیاری از فیلم‌های فارسی شرکت کرد. او تنها هنرپیشه‌ای بود که شرکتش در یک فیلم احتیاجی به سناریو و کارگردان نداشت، چون صاحبان استودیوهای فیلمبرداری با او برای خواندن چند تصنیف و آواز قرارداد می‌بستند. او بدون اینکه بداند این رقص و آواز در شکم کدام فیلم جا داده خواهد شد، برنامه‌ای را اجرا می‌کرد. بعد می‌دید فیلمی که در یکی از کافه‌های تهران از او تهیه شده به جای شب‌نشینی در پلاژ رامسر از سینما سر بر آورده است.

اتفاق عجیب ترانه‌خوانی مهوش در فیلم‌های وسترن آمریکایی بود، البته به این سبکی که ایرج مهدیان، خواننده ترانه‌های عامیانه روایت کرده: «اما جالب‌ترین اتفاق برای یکی از فیلم‌های دوبله شده جان وین – بازیگر مشهور سینمای وسترن آمریکا – افتاد. به این ترتیب که وقتی بازیگر آمریکایی در صحنه‌ای از فیلم وارد یک کافه می‌شود، ناگهان صحنه قطع و یکی از‌‌ همان فیلم‌های آرشیوی مهوش نشان داده می‌شود! اگر به فیلم‌های وسترن علاقه‌مند باشید می‌دانید که معمولاً در این نوع سینما همیشه یک صحنه کافه گنجانیده می‌شد و شاید بتوان گفت این تنها نقطه اشتراک فیلم‌های قدیمی ایرانی با فیلم‌های وسترن به شمار می‌رود…» (گفت‌وگو با دویچه‌وله فارسی)

مرگ دلخراش مهوش و یک پرسش

مهوش شامگاه ۲۶ دی ۱۳۳۹ در حال رانندگی با فولکس واگن در خیابان شاه تهران با یک تاکسی تصادف کرد و پس از انتقال به بیمارستان سینا درگذشت و در ابن‌بابویه به خاک سپرده شد. چنانکه مجله ترقی در سوم بهمن ۱۳۳۹ نوشت: «مهوش در زندگی طرفداران و دوستداران زیادی داشت، به طور کلی تمام هنرمندان برای او اشک ماتم ریختند… قرار است از طرف خوانندگان نیروی هوایی برای او حجله ببندند. دیروز بر سر مزار او تمام هنرپیشگان جمع شده بودند و مراسم سوگواری برپا بود.»

روزنامه «بامشاد» درباره تجلیل فوق‌العاده مردم از مهوش و اجتماع بی‌سابقه‌ای که در مراسم شب هفت او برپا شد، در سرمقاله‌اش نوشت: «مهوش البته مجتهد جامع‌الشرایط نبود، زن هیچ یک از وکلا نبود… با هیچ یک از بزرگان نسبتی نداشت، از بام تا شام، روی سجاده غلت نمی‌زد… بلکه برعکس می می‌خورد و رقص می‌کرد. قر می‌داد، تن و بدن خودش را عرضه می‌ساخت و شاید هزار و یک کار باصطلاح زشت دیگر که در عرف ما گناه و دریدگی و بی‌شرمی محسوب می‌شود انجام می‌داد، ولی هر چه بود روی تارهای دل مردم می‌نواخت و قلب مردم را با همه هیجان و التهابش به سوی خود کشیده بود. مهوش بر خلاف بسیاری از رجال علمی و فرهنگی و سیاسی که حرفشان را مردم نمی‌فهمند، هر چه می‌گفت مردم می‌فهمیدند… یا وقتی مهوش می‌خواند که این دست کجه؟… این تجلی روح شوخ و پر مزاح یک ملتی بود و مهوش جوابگوی خواست مردمی بود که به دنبال آدمی می‌گشتند تا از او راست بشنوند… مهوش وعده اضافه حقوق نمی‌داد. مثل شرکت شین مردم را به امید خانه‌های مصفا به طاق نمی‌کوبید. نمی‌گفت فردا چه کنم، پس فردا چه خواهم کرد… او شعر می‌خواند.. هر دقیقه هم می‌خواند و متاع خود را بی‌کم و کاست هر چه بود عرضه می‌کرد.»

«بامشاد» در ادامه سرمقاله‌اش نوشت: «تجلیل از مهوش، بیشتر از آنکه عده‌ای را عصبانی کند برعکس باید درس عبرت باشد و باید به جای اینکه اینطور نتیجه بگیریم که «این مردم بی‌سواد و عامی، برای مرگ یک زن بدکاره، سر و دست شکستند!» باید اینطور استدلال کنیم که مردم، هر قدر هم که بی‌سواد و عامی باشند… کسانی را که با آن‌ها بی‌پرده و راست سر و کار پیدا کنند، دوست دارند و به ایشان عشق می‌ورزند و در این راه آنقدر پیش می‌روند که حتی اصول مذهبی خود را ندیده می‌گیرند و زنان چادر بسر، در مرگ زنی اشک می‌ریزند و در مراسم هفت زنی شرکت می‌کنند که در همه عمر از نشان دادن تن و بدن خود ارتزاق می‌کرد. یک چنین ملتی با این همه احساسات صادقانه نه تنها قابل سرزنش نیست، بلکه لایق احترام است و در برابر این مردم دوست‌داشتنی، باید سر تعظیم فرود آورد و کوشش کرد که شایسته احترام و توجه آن‌ها بود… منتهی هر کس، در کار و حرفه خودش!»

صدر حاج سید جوادی مهوش را نه لوطی و رقاص، بلکه با ذوق و با قریحه و هنرمند زمان و جامعه و مورد علاقه مردم توصیف کرد و نوشت: «رقص او، آواز او و بالاخره هنر او را مردم می‌پسندیدند. چه شما بخواهید و چه نخواهید او هنرمند محبوب اکثریت قابل ملاحظه‌ای بود. مگر او هنرش را از کجا آورده بود و بالاخره آوازش را از که آموخته بود؟… وقتی شما کج می‌پسندید او چگونه و با چه جراتی می‌توانست به شما و به شما‌ها راست نشان دهد؟

«تهران مصور» هم در مطلبی به قلم سپیده (۱۴ بهمن ۱۳۳۹) به نقدهای روشنفکران درباره تجلیل از مهوش حملۀ تندی کرد: «مهوش مرد! همه به او دشنام دادند! همۀ انتلکتوئل‌ها دماغشان را با دستمال گرفتند تا بوی نام مهوش شامه آن‌ها را نیازارد. غافل از اینکه در مغز بسیاری از آن‌ها انباری از لای و لجن پنهان بود. همه این‌ها مهوش را یک زن بدکاره، یک هنرپیشه مبتذل، یک رقاصه کافه‌های پست، یک زن بی‌بها و بی‌ارج دانستند… دهن به دهن در هر محفلی از او بد گفتند. مهوش خیلی ساده همانطور که مثل یک قارچ روئیده بود، مثل یک قارچ هم از میان رفت. اما فرق مهوش با دیگر قارچ‌ها این بود که مسموم نمی‌کرد!… هرگز دنبال شایعه و جنجال هنری نرفت، برای اثبات بی‌گناهی خود و «پرستوهای سفر کرده» تصدیق عدم ازاله بکارت در روزنامه‌ها و مجلات به چاپ نزد. قیافه «هنرمندانه» به خود نگرفت. شاید اگر می‌خواست می‌توانست هنرمند شهیر باشد، هر روز از حوادث «آشپزخانه» و «اطاق خوابش» صفحات رنگین و پرآب و تاب تحویل روزنامه‌ها بدهد.»

نویسنده «تهران مصور» همانند سرمقاله‌نویس «بامشاد»، راه مقبولیت مهوش را در راستگویی‌اش می‌جوید: «مردم کوچه و بازار او را دوست می‌داشتند. برای اینکه به آن‌ها دروغ نگفته بود. برای اینکه بار‌ها وقتی می‌خواند «این دست کجه» دستش را کج می‌کرد و مردم می‌دیدند که دست او کج است، درحالیکه بار‌ها مردم دیده و شنیده‌اند که بزرگان دستشان را دراز کرده‌اند، قسم خورده‌اند که دستشان «راست» است. اما در عمل از هر کجی حتی «کفل» کج مهوش هم کج‌تر بوده است.»

یکی از تند‌ترین نقد‌ها به مهوش در مجله اطلاعات هفتگی منتشر شد تا جایی که در شماره بعدی خود توضیحی منتشر و از این نوشته اظهار تاسف کرد چرا که «رویه مجله چنین نبوده است، خاصه پس از مرگ کسی کلمات ناصوابی ادا شود» و نقد دکتر حسن صدر حاج سید جوادی را منتشر کرد. در گزارش اطلاعات هفتگی در شماره ۳۰ دی ۱۳۳۹ آمده بود: «وقتی که خبرنگار همکار من، با یک شوق و ذوقی خبر مرگ «مهوش» را به من می‌داد پیدا بود که به اهمیت خبری که به دست آورده است ایمان دارد… اما من یکباره از کوره بدر رفتم و گفتم: «چته آقا جان، اینطور آب از لب و لوچه‌ات سرازیر شده، مثل اینکه نوبر خبر آورده‌ای! خب مرده که مرده، یک لوطی و رقاص بدنام کمتر!…» خبرنگار که شغلش خبرنگاری است و روزنامه‌نویسی را مطابق مد روز فرا گرفته است، از میدان بدر نرفت و گفت: «بلی آقا، صحیح می‌فرمایید شاید هم به نظر اخلاقیون یک سگ کمتر، یک فاحشه فاسدالاخلاق کمتر، اما همین لوطی و رقاص بدنام شب‌ها و روز‌ها و سال‌ها وقت هزاران هزار مردم وطن ما (که ای بسا در میان آنان از اخلاقیون هم کم نبوده‌اند) برای شنیدن صدای لوند او و برای آن چیز کجش سر و دست شکسته‌اند و پول‌هایی را که به زحمتی به دست می‌آوردند به مصرف شب زنده‌داری در پای صحنه‌های نمایش و آواز او می‌رساندند!»

صدر حاج سید جوادی در پاسخ خود به این گزارش، مهوش را نه لوطی و رقاص، بلکه با ذوق و با قریحه و هنرمند زمان و جامعه و مورد علاقه مردم توصیف کرد و نوشت: «رقص او، آواز او و بالاخره هنر او را مردم می‌پسندیدند. چه شما بخواهید و چه نخواهید او هنرمند محبوب اکثریت قابل ملاحظه‌ای بود. مگر او هنرش را از کجا آورده بود و بالاخره آوازش را از که آموخته بود؟… وقتی شما کج می‌پسندید و به کج گوش می‌کنید و به کج چشم می‌دوزید او چگونه و با چه جراتی می‌توانست به شما و به شما‌ها راست نشان دهد؟»

حاج سید جوادی اما در سال ۱۳۳۹ به گونه‌ای دیگر به تحلیل پدیده مهوش پرداخت: «شما چه چیز را به مهوش ایراد می‌گیرید و به چه چیز مهوش اعتراض می‌کنید؟ اگر مهوش خواننده آواز کجه نمی‌شد مثلا به عقیده شما چه می‌شد؟ خواننده اوپرا؟ بازیگر کمدی فرانسه؟ کجا، آخر کجا به من بفرمایید. شما در کدام مدرسه موسیقی علمی تعلیم داده‌اید که مهوش به آن مدرسه نرفته و تحصیل نکرده است؟ شما در کجا ذوق و استعداد و هنر را تربیت کرده‌اید که مهوش به آنجا نرفته و ذوق و استعداد خود را پرورش نداده است؟ شما کدام آموزشگاه عالی هنرپیشگی تاسیس کرده‌اید که مهوش به آنجا مراجعه نکرده و هنرپیشه توانا و شایسته‌ای نشده است و بالاخره شما کدام اوپرا دائر نموده‌اید و در آن خواننده بوجود آورده‌اید که مهوش از آن روی گردانیده است! شما تصور می‌کنید از ذوق و استعداد مهوش امکان نداشت یک هنرمند خوب ساخت؟ شما خیال می‌کنید اگر مهوش در محیط دیگری پرورش می‌یافت باز هم خواننده کج می‌شد؟ بدون شک خیر. اکنون هستند کسانی که ذوق و استعداد و هنر مهوش در نهاد آن‌ها زبانه می‌کشد. از آن‌ها می‌توان بزرگترین و بهترین هنرمندان را ساخت اما متاسفانه ناچارند در راهی قدم گذارند که مهوش گذاشت. بفرمایید من به شما نشان بدهم. چندی قبل به هنرمند کوچولویی برخوردم که ذوق و استعداد و حتی به جرات می‌توانم بگویم نبوغ در نهاد او زبانه می‌کشید، این هنرمند کوچولو را شاید شما و خوانندگان شما بشناسید، او «گوگوش آتشین» است. شاید امروزه ده سال بیشتر نداشته باشد. امروز پاک و معصوم است و استعداد آن را دارد که هنرمند ارجمندی شود اما فردا! فردا چه چیزی خواهد آموخت؟ چه خواهد شد؟‌‌ همان چیزهایی را که ما می‌پسندیم و ما می‌خواهیم!»

مهوش اینگونه محبوب شد که به گفته صدرالدین الهی، روزنامه‌نگار، «او توانسته بود بر اعصاب گروه عظیمی از مردم که دنبال موسیقی جدی نبودند، مسلط بشود. این هم از ویژگی‌های جامعه‌ای است که می‌خواهد در‌هایش را به روی بورژوازی باز کند. زن زیرکی بود و نبض جامعه در دستش بود.» (دویچه‌وله فارسی)

این پدیده به سبک‌های دیگری تکرار شد؛ چنانکه «در آغاز این نوع موسیقی، طرف توجه طبقات فقیر و فرودست جامعه بود، اما بتدریج بسیاری از دیگر طبقات اجتماع مانند نویسندگان، شعرا، معلمان و بطور کلی اغلب روشنفکران، از دوستداران این موسیقی شدند. موسیقی‌های مردمی، اولین بار با خواننده‌ای بنام مهوش شروع شد، او زن درشت اندامی بود که در کافه‌های خیابان لاله‌زار تهران خوانندگی می‌کرد و به شهرت و محبوبیت عظیمی دست یافت، اما در‌‌ همان سال‌ها بر اثر تصادف درگذشت و مراسم تشیع جنازه او پرازدحام‌ترین تشیع جنازه‌ای بود که تا آن تاریخ در تهران انجام می‌گرفت. بعد از او خوانندگان خاکی دیگری مانند آفت و آغاسی به شهرت رسیدند.» (مرتضی حسینی دهکردی، هزار آوا)

مهوش نماینده نسل جدیدی از هنرمندان بود که چنانکه دکتر رحمت مصطفوی، روزنامه‌نگار، در مقاله‌ای در نشریه «سپید و سیاه» نوشت، نشان می‌داد: «دوره ارباب رعیتی شوالیه‌ها و پرنس و پرنسس‌ها (شاهزاده‌ها و شاهزاده خانم‌ها) گذشته و هنرمندان مردمی محبوب جانشین آن‌ها گشته‌اند.» (مهوش و فروغ، مسعود نقره‌کار)

داستان یک مرگ | مهوش؛ خواننده داش مشدی‌ها

خانه / مجله هنری گوهران / داستان یک مرگ | مهوش؛ خواننده داش مشدی‌ها

تصویری از یادداشت دکتر حسن صدر حاج سید جوادی درباره مهوش پس از مرگش
تصویری از یادداشت دکتر حسن صدر حاج سید جوادی درباره مهوش پس از مرگش

داستان یک مرگ | مهوش؛ خواننده داش مشدی‌ها

 

سرگه بارسقیان | بنابه گزارش های دقیقه؛ صد هزار نفر در مراسم شب هفت مهوش جمع شدند، در خیابان‌های جنوب شرقی شهر تاکسی پیدا نمی‌شد، هزاران زن و مرد، نوازنده و هنرمند و کلاه مخملی و کلاه نمدی به ابن‌بابویه رفتند. حتی دیوارهای گلی ابن‌بابویه در اثر ازدحام جمعیت ترک برداشت. چنانکه خبرنگار تهران مصور دید، ازدحام جمعیت و کثرت وسایط نقلیه به اندازه‌ای بود که آمدن از شهر ری به تهران اقلا سه ساعت طول می‌کشید، بیش از چهل حجله و صد‌ها دسته گل و شیشه گلاب به خاطر مهوش به ابن‌بابویه برده شد. سر چهارراهی که او تصادف کرده بود تا شب هفتش هر شب دست‌های نا‌شناسی شمع‌های روشن می‌گذاشتند. محمد عاصمی، که آن زمان سردبیر مجله «امید ایران» بود روایت می‌کند «مردم صادق هدایت و بهار را هم این جور تشییع نکردند.»

با این تشییع بزرگ خیلی‌ها پرسیدند مگر مهوش که بود که چنین باشکوه تجلیل شد؟ چطور خبر مرگ «بت الوات تهران» و «خواننده داش مشدی‌ها و کلاه مخملی‌ها و جاهل‌ها و لات‌ها و اوباش» تیراژ روزنامه‌ها را به بیش از ۱۲۰ هزار نسخه رساند که رکوردی در زمانه خود بود؟ درحالی که دیوان بسیاری از شاعران و نشریات روشنفکری، سیاسی و اجتماعی مهم آن زمان روی پیشخوان کتاب و روزنامه‌فروشی‌ها باد کرده بود، چرا جزوه‌های موسوم به کتاب «اسرار زن و مرد به قلم مهوش» به چاپ دهم رسید و انتظار رکوردشکنی برای چاپ‌های بعدی این شبه کتاب پس از مرگش افزایش یافت؟ از این دست سؤالات آن زمان زیاد پرسیده می‌شد و پاسخ‌های قابل تاملی هم به آن دادند.

مهوش که نام اصلی‌اش معصومه عزیزی بود سال ۱۲۹۹ در روستای «گوشه» از توابع بروجرد در استان لرستان به دنیا آمد. با وجود تهی‌دستی پدر و مادرش به مدرسه رفت و در کلاس درس گهگاهی برای همشاگردی‌ها و یا در جشن‌های مدرسه آواز می‌خواند و بعضی اوقات در نمایشنامه‌های دبستان شرکت می‌کرد. در کودکی پدرش را از دست داد و همراه با مادر از بروجرد به تهران آمد. در خانه‌ای که در تهران اجاره کردند، دو زن دیگر هم بودند که در کافه آواز می‌خواندند و چون معصومه هشت ساله خوب می‌رقصید و ادا و اطوار در می‌آورد، او را همراهشان به کافه تهران‌نو در لاله‌زار نو بردند. پس از اجرای مهوش، صاحب کافه از مادرش خواست که او را هر شب به آنجا بفرستند و این آغاز ورود این دختر لر فقیر به عرصه هنر بود که هنگام مرگ ۵ دستگاه ساختمان داشت، به ارزش ۴۰ میلیون تومان و جواهرات و ثروت بسیار.

آرامگاه مهوش در ابن باویه. سال درگذشت او به غلط بر روی سنگ آرامگاهش سال هر چه بود روی تارهای دل مردم می‌نواخت و قلب مردم را با همه هیجان و التهابش قید شده است.

هنوز پانزده سالش نشده بود که برای شرکت در فعالیت‌های هنری به آبادان رفت و در یک تئا‌تر غیرمعروف شروع به کار کرد؛ مدتی پس از آن با ستوان یکم شکوری آشنا شد و با او ازدواج کرد که کارشان پس از دو ماه به طلاق کشید اما حاصل این زندگی مشترک کوتاه، دختری بود به نام اشرف که هنگام مرگ مادرش ۱۲ ساله بود. مهوش یک سال بعد از آن از آبادان به تهران آمد و با بهرام حسن‌زاده آشنا شد که آن زمان در چهارراه حسن‌آباد کلاس تعلیم موسیقی و آواز داشت و عاقبت آن هم ازدواج بود؛ گرچه سال‌ها بعد از هم جدا شدند و ثمره آن پسری به نام خسرو بود.

اولین موفقیت حرفه‌ای مهوش اجرای برنامه در رادیو تهران در روزهای یکشنبه ساعت ۵.۶ بعدازظهر بود و نخستین ترانه‌ای که در رادیو تهران خواند «واویلا» نام داشت. معصومه عزیزی در‌‌ همان اجرای اولش در رادیو اسم هنری مهوش را انتخاب کرد. ۲۵ روز بعد از اجرای اولین ترانه در رادیو تهران، او در کافه آستارا شروع به خوانندگی کرد. این وضع تا شش ماه ادامه داشت تا اینکه رئیس رادیو تهران تغییر کرد و قرار شد از همه خوانندگان رادیو امتحان بگیرند. مهوش در امتحان خوانندگی شرکت نکرد و دیگر نتوانست در رادیو تهران برنامه اجرا کند؛ بنابراین به رادیو نیروی هوایی رفت و با خواندن ترانه‌های «مینا ناز داره»، «گل بهرام»، «ساغر و پیمانه» و «مهوش جونم» به تدریج کسب شهرت کرد.

مجله تهران مصور در هفتم بهمن ۱۳۳۹ نوشت: «شهرت اصلی مهوش از وقتی شروع شد که در کافه کنتینانتال شروع به اجرای برنامه کرد و تصنیف معروف «کی میگه کجه» را خواند؛ این تصنیف که از ترانه‌های معروف دماوندی است توسط حسن‌زاده تنظیم گردید. از آن پس، یعنی پس از خواندن ترانه «کجه»، مهوش به عنوان یک خواننده مورد توجه عوام‌الناس قرار گرفت.»

مهوش در بسیاری از فیلم‌های فارسی شرکت کرد. او تنها هنرپیشه‌ای بود که شرکتش در یک فیلم احتیاجی به سناریو و کارگردان نداشت، چون صاحبان استودیوهای فیلمبرداری با او برای خواندن چند تصنیف و آواز قرارداد می‌بستند. او بدون اینکه بداند این رقص و آواز در شکم کدام فیلم جا داده خواهد شد، برنامه‌ای را اجرا می‌کرد. بعد می‌دید فیلمی که در یکی از کافه‌های تهران از او تهیه شده به جای شب‌نشینی در پلاژ رامسر از سینما سر بر آورده است.

اتفاق عجیب ترانه‌خوانی مهوش در فیلم‌های وسترن آمریکایی بود، البته به این سبکی که ایرج مهدیان، خواننده ترانه‌های عامیانه روایت کرده: «اما جالب‌ترین اتفاق برای یکی از فیلم‌های دوبله شده جان وین – بازیگر مشهور سینمای وسترن آمریکا – افتاد. به این ترتیب که وقتی بازیگر آمریکایی در صحنه‌ای از فیلم وارد یک کافه می‌شود، ناگهان صحنه قطع و یکی از‌‌ همان فیلم‌های آرشیوی مهوش نشان داده می‌شود! اگر به فیلم‌های وسترن علاقه‌مند باشید می‌دانید که معمولاً در این نوع سینما همیشه یک صحنه کافه گنجانیده می‌شد و شاید بتوان گفت این تنها نقطه اشتراک فیلم‌های قدیمی ایرانی با فیلم‌های وسترن به شمار می‌رود…» (گفت‌وگو با دویچه‌وله فارسی)

مرگ دلخراش مهوش و یک پرسش

مهوش شامگاه ۲۶ دی ۱۳۳۹ در حال رانندگی با فولکس واگن در خیابان شاه تهران با یک تاکسی تصادف کرد و پس از انتقال به بیمارستان سینا درگذشت و در ابن‌بابویه به خاک سپرده شد. چنانکه مجله ترقی در سوم بهمن ۱۳۳۹ نوشت: «مهوش در زندگی طرفداران و دوستداران زیادی داشت، به طور کلی تمام هنرمندان برای او اشک ماتم ریختند… قرار است از طرف خوانندگان نیروی هوایی برای او حجله ببندند. دیروز بر سر مزار او تمام هنرپیشگان جمع شده بودند و مراسم سوگواری برپا بود.»

روزنامه «بامشاد» درباره تجلیل فوق‌العاده مردم از مهوش و اجتماع بی‌سابقه‌ای که در مراسم شب هفت او برپا شد، در سرمقاله‌اش نوشت: «مهوش البته مجتهد جامع‌الشرایط نبود، زن هیچ یک از وکلا نبود… با هیچ یک از بزرگان نسبتی نداشت، از بام تا شام، روی سجاده غلت نمی‌زد… بلکه برعکس می می‌خورد و رقص می‌کرد. قر می‌داد، تن و بدن خودش را عرضه می‌ساخت و شاید هزار و یک کار باصطلاح زشت دیگر که در عرف ما گناه و دریدگی و بی‌شرمی محسوب می‌شود انجام می‌داد، ولی هر چه بود روی تارهای دل مردم می‌نواخت و قلب مردم را با همه هیجان و التهابش به سوی خود کشیده بود. مهوش بر خلاف بسیاری از رجال علمی و فرهنگی و سیاسی که حرفشان را مردم نمی‌فهمند، هر چه می‌گفت مردم می‌فهمیدند… یا وقتی مهوش می‌خواند که این دست کجه؟… این تجلی روح شوخ و پر مزاح یک ملتی بود و مهوش جوابگوی خواست مردمی بود که به دنبال آدمی می‌گشتند تا از او راست بشنوند… مهوش وعده اضافه حقوق نمی‌داد. مثل شرکت شین مردم را به امید خانه‌های مصفا به طاق نمی‌کوبید. نمی‌گفت فردا چه کنم، پس فردا چه خواهم کرد… او شعر می‌خواند.. هر دقیقه هم می‌خواند و متاع خود را بی‌کم و کاست هر چه بود عرضه می‌کرد.»

«بامشاد» در ادامه سرمقاله‌اش نوشت: «تجلیل از مهوش، بیشتر از آنکه عده‌ای را عصبانی کند برعکس باید درس عبرت باشد و باید به جای اینکه اینطور نتیجه بگیریم که «این مردم بی‌سواد و عامی، برای مرگ یک زن بدکاره، سر و دست شکستند!» باید اینطور استدلال کنیم که مردم، هر قدر هم که بی‌سواد و عامی باشند… کسانی را که با آن‌ها بی‌پرده و راست سر و کار پیدا کنند، دوست دارند و به ایشان عشق می‌ورزند و در این راه آنقدر پیش می‌روند که حتی اصول مذهبی خود را ندیده می‌گیرند و زنان چادر بسر، در مرگ زنی اشک می‌ریزند و در مراسم هفت زنی شرکت می‌کنند که در همه عمر از نشان دادن تن و بدن خود ارتزاق می‌کرد. یک چنین ملتی با این همه احساسات صادقانه نه تنها قابل سرزنش نیست، بلکه لایق احترام است و در برابر این مردم دوست‌داشتنی، باید سر تعظیم فرود آورد و کوشش کرد که شایسته احترام و توجه آن‌ها بود… منتهی هر کس، در کار و حرفه خودش!»

صدر حاج سید جوادی مهوش را نه لوطی و رقاص، بلکه با ذوق و با قریحه و هنرمند زمان و جامعه و مورد علاقه مردم توصیف کرد و نوشت: «رقص او، آواز او و بالاخره هنر او را مردم می‌پسندیدند. چه شما بخواهید و چه نخواهید او هنرمند محبوب اکثریت قابل ملاحظه‌ای بود. مگر او هنرش را از کجا آورده بود و بالاخره آوازش را از که آموخته بود؟… وقتی شما کج می‌پسندید او چگونه و با چه جراتی می‌توانست به شما و به شما‌ها راست نشان دهد؟

«تهران مصور» هم در مطلبی به قلم سپیده (۱۴ بهمن ۱۳۳۹) به نقدهای روشنفکران درباره تجلیل از مهوش حملۀ تندی کرد: «مهوش مرد! همه به او دشنام دادند! همۀ انتلکتوئل‌ها دماغشان را با دستمال گرفتند تا بوی نام مهوش شامه آن‌ها را نیازارد. غافل از اینکه در مغز بسیاری از آن‌ها انباری از لای و لجن پنهان بود. همه این‌ها مهوش را یک زن بدکاره، یک هنرپیشه مبتذل، یک رقاصه کافه‌های پست، یک زن بی‌بها و بی‌ارج دانستند… دهن به دهن در هر محفلی از او بد گفتند. مهوش خیلی ساده همانطور که مثل یک قارچ روئیده بود، مثل یک قارچ هم از میان رفت. اما فرق مهوش با دیگر قارچ‌ها این بود که مسموم نمی‌کرد!… هرگز دنبال شایعه و جنجال هنری نرفت، برای اثبات بی‌گناهی خود و «پرستوهای سفر کرده» تصدیق عدم ازاله بکارت در روزنامه‌ها و مجلات به چاپ نزد. قیافه «هنرمندانه» به خود نگرفت. شاید اگر می‌خواست می‌توانست هنرمند شهیر باشد، هر روز از حوادث «آشپزخانه» و «اطاق خوابش» صفحات رنگین و پرآب و تاب تحویل روزنامه‌ها بدهد.»

نویسنده «تهران مصور» همانند سرمقاله‌نویس «بامشاد»، راه مقبولیت مهوش را در راستگویی‌اش می‌جوید: «مردم کوچه و بازار او را دوست می‌داشتند. برای اینکه به آن‌ها دروغ نگفته بود. برای اینکه بار‌ها وقتی می‌خواند «این دست کجه» دستش را کج می‌کرد و مردم می‌دیدند که دست او کج است، درحالیکه بار‌ها مردم دیده و شنیده‌اند که بزرگان دستشان را دراز کرده‌اند، قسم خورده‌اند که دستشان «راست» است. اما در عمل از هر کجی حتی «کفل» کج مهوش هم کج‌تر بوده است.»

یکی از تند‌ترین نقد‌ها به مهوش در مجله اطلاعات هفتگی منتشر شد تا جایی که در شماره بعدی خود توضیحی منتشر و از این نوشته اظهار تاسف کرد چرا که «رویه مجله چنین نبوده است، خاصه پس از مرگ کسی کلمات ناصوابی ادا شود» و نقد دکتر حسن صدر حاج سید جوادی را منتشر کرد. در گزارش اطلاعات هفتگی در شماره ۳۰ دی ۱۳۳۹ آمده بود: «وقتی که خبرنگار همکار من، با یک شوق و ذوقی خبر مرگ «مهوش» را به من می‌داد پیدا بود که به اهمیت خبری که به دست آورده است ایمان دارد… اما من یکباره از کوره بدر رفتم و گفتم: «چته آقا جان، اینطور آب از لب و لوچه‌ات سرازیر شده، مثل اینکه نوبر خبر آورده‌ای! خب مرده که مرده، یک لوطی و رقاص بدنام کمتر!…» خبرنگار که شغلش خبرنگاری است و روزنامه‌نویسی را مطابق مد روز فرا گرفته است، از میدان بدر نرفت و گفت: «بلی آقا، صحیح می‌فرمایید شاید هم به نظر اخلاقیون یک سگ کمتر، یک فاحشه فاسدالاخلاق کمتر، اما همین لوطی و رقاص بدنام شب‌ها و روز‌ها و سال‌ها وقت هزاران هزار مردم وطن ما (که ای بسا در میان آنان از اخلاقیون هم کم نبوده‌اند) برای شنیدن صدای لوند او و برای آن چیز کجش سر و دست شکسته‌اند و پول‌هایی را که به زحمتی به دست می‌آوردند به مصرف شب زنده‌داری در پای صحنه‌های نمایش و آواز او می‌رساندند!»

صدر حاج سید جوادی در پاسخ خود به این گزارش، مهوش را نه لوطی و رقاص، بلکه با ذوق و با قریحه و هنرمند زمان و جامعه و مورد علاقه مردم توصیف کرد و نوشت: «رقص او، آواز او و بالاخره هنر او را مردم می‌پسندیدند. چه شما بخواهید و چه نخواهید او هنرمند محبوب اکثریت قابل ملاحظه‌ای بود. مگر او هنرش را از کجا آورده بود و بالاخره آوازش را از که آموخته بود؟… وقتی شما کج می‌پسندید و به کج گوش می‌کنید و به کج چشم می‌دوزید او چگونه و با چه جراتی می‌توانست به شما و به شما‌ها راست نشان دهد؟»

حاج سید جوادی اما در سال ۱۳۳۹ به گونه‌ای دیگر به تحلیل پدیده مهوش پرداخت: «شما چه چیز را به مهوش ایراد می‌گیرید و به چه چیز مهوش اعتراض می‌کنید؟ اگر مهوش خواننده آواز کجه نمی‌شد مثلا به عقیده شما چه می‌شد؟ خواننده اوپرا؟ بازیگر کمدی فرانسه؟ کجا، آخر کجا به من بفرمایید. شما در کدام مدرسه موسیقی علمی تعلیم داده‌اید که مهوش به آن مدرسه نرفته و تحصیل نکرده است؟ شما در کجا ذوق و استعداد و هنر را تربیت کرده‌اید که مهوش به آنجا نرفته و ذوق و استعداد خود را پرورش نداده است؟ شما کدام آموزشگاه عالی هنرپیشگی تاسیس کرده‌اید که مهوش به آنجا مراجعه نکرده و هنرپیشه توانا و شایسته‌ای نشده است و بالاخره شما کدام اوپرا دائر نموده‌اید و در آن خواننده بوجود آورده‌اید که مهوش از آن روی گردانیده است! شما تصور می‌کنید از ذوق و استعداد مهوش امکان نداشت یک هنرمند خوب ساخت؟ شما خیال می‌کنید اگر مهوش در محیط دیگری پرورش می‌یافت باز هم خواننده کج می‌شد؟ بدون شک خیر. اکنون هستند کسانی که ذوق و استعداد و هنر مهوش در نهاد آن‌ها زبانه می‌کشد. از آن‌ها می‌توان بزرگترین و بهترین هنرمندان را ساخت اما متاسفانه ناچارند در راهی قدم گذارند که مهوش گذاشت. بفرمایید من به شما نشان بدهم. چندی قبل به هنرمند کوچولویی برخوردم که ذوق و استعداد و حتی به جرات می‌توانم بگویم نبوغ در نهاد او زبانه می‌کشید، این هنرمند کوچولو را شاید شما و خوانندگان شما بشناسید، او «گوگوش آتشین» است. شاید امروزه ده سال بیشتر نداشته باشد. امروز پاک و معصوم است و استعداد آن را دارد که هنرمند ارجمندی شود اما فردا! فردا چه چیزی خواهد آموخت؟ چه خواهد شد؟‌‌ همان چیزهایی را که ما می‌پسندیم و ما می‌خواهیم!»

مهوش اینگونه محبوب شد که به گفته صدرالدین الهی، روزنامه‌نگار، «او توانسته بود بر اعصاب گروه عظیمی از مردم که دنبال موسیقی جدی نبودند، مسلط بشود. این هم از ویژگی‌های جامعه‌ای است که می‌خواهد در‌هایش را به روی بورژوازی باز کند. زن زیرکی بود و نبض جامعه در دستش بود.» (دویچه‌وله فارسی)

این پدیده به سبک‌های دیگری تکرار شد؛ چنانکه «در آغاز این نوع موسیقی، طرف توجه طبقات فقیر و فرودست جامعه بود، اما بتدریج بسیاری از دیگر طبقات اجتماع مانند نویسندگان، شعرا، معلمان و بطور کلی اغلب روشنفکران، از دوستداران این موسیقی شدند. موسیقی‌های مردمی، اولین بار با خواننده‌ای بنام مهوش شروع شد، او زن درشت اندامی بود که در کافه‌های خیابان لاله‌زار تهران خوانندگی می‌کرد و به شهرت و محبوبیت عظیمی دست یافت، اما در‌‌ همان سال‌ها بر اثر تصادف درگذشت و مراسم تشیع جنازه او پرازدحام‌ترین تشیع جنازه‌ای بود که تا آن تاریخ در تهران انجام می‌گرفت. بعد از او خوانندگان خاکی دیگری مانند آفت و آغاسی به شهرت رسیدند.» (مرتضی حسینی دهکردی، هزار آوا)

مهوش نماینده نسل جدیدی از هنرمندان بود که چنانکه دکتر رحمت مصطفوی، روزنامه‌نگار، در مقاله‌ای در نشریه «سپید و سیاه» نوشت، نشان می‌داد: «دوره ارباب رعیتی شوالیه‌ها و پرنس و پرنسس‌ها (شاهزاده‌ها و شاهزاده خانم‌ها) گذشته و هنرمندان مردمی محبوب جانشین آن‌ها گشته‌اند.» (مهوش و فروغ، مسعود نقره‌کار)

اعدام شدگان خلخالی/رضایت امام خمینی  
اسامی طاغوتیانی که حکم اعدامشان راآیت الله خلخالی صادرکردند
آقای خلخالی که اولین حاکم شرع دادگاه های انقلاب بود (امام خمینی درتاریخ۱۳۵۷/۱۱/۲۴حکمش راصادرکردند)
آقای خلخالی می گویدامام درتاریخ ۲۴ابهمن مراخواست واین حکم رابرایم نوشت ولی دراسناد:
 مصاحبه ای می گوید:من حاکم شرع دادگاه انقلاب بودم،۵۰۰نفرجانی،خیانتکار،دزدومملکتفروش راکشته ام،البته می گوید،من مسلح به هفت تیرهویدابودم ولی هیچ حکمی خودم اجرا نکردم"کتاب خاطرات"
آقای خلخالی دردفترخاطراتش می نویسد:
من حاکم شرع بودم وپانصدوچندنفرازجانیان وسرسپردگان رژیم شاه رامحاکمه واعدام کردم و"+"صدهانفرازعوامل غائله کردستان وگنبدوخوزستان و"+"شماری ازعوامل اشراروقاچاقچیان موادمخدرراهم کشتم واکنون درمقابل این اعدامهایی که کردم،نه پشیمانم ونه گله مند ونه دچارعذاب وجدانم.
ایشان می گویدبعضی ها هم سزاوارمرگ بودند،مثل شاه،فرح،فریده دیبا"مادرفرح"اشرف پهلوی،غلامرضاپهلوی
،شریف امامی،قره باغی،سپهبدحسین فردوست ،ارتشبدازهاری،شاپوربختیار،ارتشبداویسی،سپهبدپالیزان
،هوشنگ نهاوندی،اردشیرزاهدی وشعبان جعفری"بی مخ" بچنگم نیفتادند.
اسامی اعدام شدگان۶۴نفرازسران رژیم شاه
۱-هویدا / ۲-نصیری / ۳-ربیعی / ۴-خسروداد / ۵-سرلشکرپاکروان / ۶-سپهبدناجی / ۷-ارتشبدرحیمی /
۸-سالارجاف / ۹-سپهبدبرنجیان / ۱۰-سپهبدبیدآبادی ،فرماندارنظامی تبریز / ۱۱-سپهبدیزدجردی /
۱۲-سپهبدناصرمقدم / ۱۳-سرلشکرفخرمدرس / ۱۴-سپهبدخواجه نوری / ۱۶-بقایی یزدی،پزشک ساواک / ۱۷سپهبدمحمدتقی مجیدی،رئیس دادگاه شهشدنواب صفوی / ۱۸-محمدجعفریان / ۱۹-سپهبدجعفرقلی صدری،ریاست کل شهربانی / ۲۰-ژیان پناه شکنجه گرزندان قصر /۲۱-سرتیپ شهنام،قاتل نواب صفوی //
۲۲-مهندس ریاضی،رئیس مجلس شورای ملی / ۲۳-خلعتبری،وزیرامورخارجه / ۲۴-نیک پی،شهردارتهران /
۲۵-آزمون وزیراوقاف / ۲۶-حجت الاسلام دانشیان،نماینده مجلس،روحانی نما / ۲۷-جوادعاملی /
۲۸-سرهنگ زمانی /۲۹-سپهبدنادرجهانبانی خلبان ویژه شاه(فرزندامان الله-معاون فرمانده نیروی هوایی ) / ۳۰-سپهبدعلی حجت کاشانی /۳۱-سپهبدهمدانیان،رئیس ساواک کرمانشاه وخرم آباد / ۳۲-سرلشکرشمس تبریزی،فرماندارنظامی اهواز / ۳۳-سرتیپ تابعی،معاون شمس نبریزی / ۳۴-سرتیپ ملک،فرمانده لشکرقزوین / ۳۵-سرلشکرمعتمد،فرماندارنظامی قزوین / ۳۶-سرلشکرده پناه،فرمانده لشکرفارس وفرماندارنظامی فارس / ۳۷-علمه وجیدی،سناتور / ۳۸-جمشیداعلم،سناتور / ۳۹-سپهبدامین افشار /
۴۰-برادرسپهبدامین افشار(فرمانده عملیات کشتارمردم نجف آباد) / ۴۱-سرگردشعله ور(شکنجه گرساواک) /
۴۲-محمدهراتی،فئودال بزرگ که دوست شاه بود / ۴۳-حاج غلی لو،رئیس ساواک اردبیل /

۴۴-بشردوست(ساواک،همجنس باز) / ۴۵-جوکار،شکنجه گرساواک قم / ۴۶-سرلشکربدیع،رئیس ساواک قم        47-ذبیحی خواننده ومؤذن شاه / ۴۸-محمدتقی روحانی،گوینده رادیو / ۴۹-روحانی،وزیرنیرو  / 50-شفیق،پسراشرف(خواهرشاه) / ۵۱-سرگردفاضلی،ازرؤسای پلیس قم / ۵۲-سرلشکروثیق،رئیس پلیس تهران،عامل جنایت۱۵خرداد۴۲ /  53-حسین فرزین،"ازاشرار"وقداره بندهای درباری / ۵۴-پرویزنیکخواه،سرمایه داروابسته به دربار / ۵۵-عاملی،وزیردادگستری ۵۶/پری بلنده۵۷-خانم فرخ روپارسا(وزیرآموزش وپرورش)تصویرزیر

نفر۵۸ راآقای خلخالی درکتابش(ایام انزوا)فقط نوشته تعداد۹نفرازاعضای ساواک
یعنی،۵۶،۵۷،۵۸،۵۹،۶۰،۶۱،۶۲،۶۳،۶۴،۶۵،۶۶
*** مقام‌های لشکری اعدام شده توسط دادگاه انقلاب  رضا ناجی/ منوچهر خسروداد/ مهدی رحیمی/ارتشبد نعمت الله نصیری رئیس ساواک/ارتشبد غلامعلی اویسی/خلبان سپهبد نادر جهانبانی
 
سپهبد  ربیعی(سپهبد خلبان،امیرحسین ربیعی، فرمانده نیروی هوایی شاهنشاهی)سپهبد مهدی رحیمی/سپهبد بیوک امین‌افشار/ 
 /سپهبد مهدی رحیمی/سپهبد بیوک امین‌افشار/سپهبد هاشم برنجیان/سپهبد احمد بیدآبادی/سپهبد ناصر مقدم/سپهبد عبدالله خواجه‌نوری/
سپهبد محمدتقی مجیدی/سپهبد جعفرقلی صدری/سپهبد علی حجت کاشانی/سپهبد ابوالحسن سعادتمند/سپهبد اصغر جلالی/سرلشکر رضا ناجی/
سرلشکر غلامحسین شمس تبریزی/سرلشکر منوچهر خسروداد/سرلشکر حسن پاکروان/سرلشکر علی‌اکبر یزدجردی/سرلشکر فخر مدرس/سرلشکرایرج مطبوعی/سرلشکر علی نشاطسرلشکر پرویز امینی افشار/سرلشکر جابر ولی‌نژاد/سرلشکر معتمد/سرلشکر ده پناه/
سرلشکر بدیع/سرتیپ شهنام رضاییسرتیپ ایرج امینی افشار/سرتیپ حسین همدانیان/سرتیپ شهنام/سرتیپ منوچهر ملک/سرتیپ عبدالله وثیق
/سرتیپ تابعی )سرهنگ حسین خورشیدی/سرهنگ مصطفی زمانی/سرگرد شعله‌ور/سرگرد مهدی ساقی/سروان قاسم ژیان‌پناه (ایران‌پناه)
ستوان دوم عزت اله دشتی/سر پاسبآن حسن دیناروند/سرجوخه جعفر حیدرط/سرجوخه صمد محترمیان
اگرچه مرحوم بازرگان"نخست وزیر"سخت ازاعدام وعدم هماهنگی خلخالی با ایشان برآشفته بود ولی امام خمینی ازعملکردخلخالی رضایت داشت،هویدارامفسدومحکوم بقتل می دانست.یکی ازتدابیرهوشیارانه آیت الله خلخالی،هنگام محاکمه هویدا،هرگونه ارتباطات راقطع کرد.
                                           ***
ربیعی دردادگاه: روی پله‌های هواپیما رفتم و به شاه گفتم: «قربان، شما به ایران برگردید، من ایران را حمام خون می‌کنم.»

 امیرحسین ربیعی از خلبانان تیم آکروجت تاج طلایی و نیروی هوایی پهلوی بود. در سال ۱۳۵۵ پس از مرگ نابهنگام ارتشبد فضائل تدین فرمانده وقت نیروی هوایی در جریان یک سانحه هوایی مشکوک، به دستور شاه به مقام فرماندهی نیروی هوایی ایران رسید.
 سپهبد خلبان امیرحسین ربیعی یازده اسفند ۱۳۰۹ در کرمانشاه متولد شد. وی آخرین فرمانده نیروی هوایی رژیم پهلوی (۱۳۵۴ – ۱۳۵۷)بود که پس از پیروزی انقلاب اسلامی ملت ایران (۱۳۵۷) در تاریخ بیست و یک فروردین ۱۳۵۸ در زندان قصر اعدام شد.

ربیعی از دبیرستان هدایت تهران مدرک دیپلم خود را دریافت کرد، سپس وارد دانشکده خلبانی می‌گردد.
او با دختر آلمانی به نام گرتا (Greta Hierl، متولد بیست و نه ژانویه ۱۹۳۸) ازدواج‌کرده و به‌واسطه همین ازدواج روابط خوبی با غرب پیدا نمود که نتیجه این روابط انتساب او به فرماندهی نیروی هوایی باوجود توانایی پایین‌تر نسبت به هم‌دوره‌ای‌هایش بود. او همواره برای مشاورین ایالات‌متحده در ایران کمک مهمی به‌حساب می‌آمد چراکه عقیده داشت الگوی نیروی هوایی ایران باید آمریکا باشد و در این راه چه خرج‌ها که روی دست ملت نگذاشت و چه پول‌هایی که روانه جیب شرکت‌های غربی نکرد.
پس از انقلاب
پس از پیروزی انقلاب اسلامی یکی از دادگاه‌هایی که در زندان قصر تشکیل شد، دادگاه سپهبد ربیعی فرمانده کل نیروی هوایی بود. او در جواب آقای خلخالی و آیت‌الله آذری (که او را متهم به فساد فی‌الارض می‌کردند) گفته بود، من “مفسد فی‌الارض” نیستم، من “مفسد فی‌السماء” هستم.
گفتند چرا؟
گفت: «چون روزی که جنگ اکتبر میان مصر و اسرائیل شروع شد، من از پایگاه وحدتی تهران، هواپیما به مصر بردم و فرودگاه مصر را بمباران کردم و مجروحین اسرائیلی را به خرمشهر آوردم تا در بیمارستان این شهر بستری شوند. پس به این جهت من مفسد فی‌السماء هستم.»
پس از اتمام دادگاه هم اشک تمساح می‌ریخت. از او پرسیدند چرا اشک می‌ریزی؟ مگر از دادگاه ناراحتی؟
گفت: «نه، از حماقت خودم ناراحتم! من باید کشته شوم، چون احمقم!»
گفتند: چرا؟
گفت: در پادگان نیروی هوایی، وقتی‌که برای من خبردار می‌کردند، زمین به لرزه درمی‌آمد؛ اما پس از انقلاب که دستگیر شدم، چشمم را بستند و آوردند، فکر کردم حتماً چند کامیون پاسدار و سرباز، مرا دستگیر کرده‌اند وقتی‌که مرا به زندان قصر آوردند، وسط زندان قصر دیدم که بچه‌ای فریاد می‌زند تیمسار چشمانت را خودت بازکن. چشمم را باز کردم. هیچ‌کس راندیدم. فقط یک بچه‌ی ۱۷ ساله با تفنگ ایستاده و می‌گفت چشمان خودت را بازکن و سرت را پائین بینداز. اگر از دستورات آن بچه تخطی می‌کردم، حتماً هدف تیر قرار می‌گرفتم. لذا کاملاً اطاعت کردم، سرم را پائین انداختم. به من گفت: از طرف راست برو. من طبق دستور او به داخل زندان آمدم و همان‌جا فهمیدم چقدر بدبخت شده‌ام.
وقتی‌که شاه در حال فرار از ایران بود، روی پله‌های هواپیما رفتم و به او گفتم: «قربان، شما به ایران برگردید، من ایران را حمام خون می‌کنم.» و گریه کردم. پس احمقم! مرا بکشید/۱۳۹۵/۱۱/۱۱افکارنیوز
***
هویدا پس از تشکیل دو دادگاه به ریاست آقای خلخالی در ۱۸فروردین ۵۸ به اعدام محکوم شد.امام خمینی(ره) در حالی که دشمنان داخلی و خارجی انقلاب از این اعدام اظهار تأسف کردند فرمودند:«پانزده سال این هویدا یا سیزده سال تقریبا این هویدا نخست وزیر بود و تمام جنایات گردن نخست وزیر است.ما هر نخست وزیری که در آن عصر پیدا شد ، اگر پیدا کنیم، مثل شریف امامی، مثل بختیار، محکوم به قتلند این ها، این ها مفسدند.»
                                      ازبازداشتی نمایشی تااعدام واقعی                          
روز ۱۷ آبان ۱۳۵۷ امیر عباس هویدا وزیر دربار سابق و نخست وزیر اسبق شاه توسط ماموران حکومت نظامی بازداشت شد. در رابطه با دستگیری هویدا اعلامیه کوتاهی به امضای ارتشبد غلامعلی اویسی  فرماندار نظامی تهران و حومه منتشر شد. متن اعلامیه به این شرح بود: «آقای امیرعباس هویدا نخست وزیر اسبق طبق ماده ۵ قانون فرمانداری نظامی مصوب ۱۲۹۰ بازداشت شد.» هویدا از بهمن ۱۳۴۳ در پی ترور حسنعلی منصور تصدی دولت ایران را تا مرداد ۱۳۵۶ به مدت ۱۳ سال برعهده داشت. از آن تاریخ تا شهریور ۱۳۵۷ وزیر دربار بود سپس در این تاریخ از مقام خود کناره گرفت و دو ماه بعد در هفدهم آبان دستگیر شد.
احمد سمیعی در کتاب «معماران تمدن بزرگ» درباره نحوه بازداشت هویدا می‌نویسد: «ساعت پنج بعدازظهر، افسانه جهانبانی، منشی مخصوص هویدا تلفن زد و ضمن اعلام خبر بازداشت وی گفت: «قبل از اینکه مأمورین به سراغ هویدا بیایند، شاه تلفنی با هویدا صحبت کرد و به او اطلاع داد که بهتر است به جایی منتقل شود که از نظر حفظ امنیتش مطمئن تر باشد. بعد که مأمورین آمدند، هویدا با حالتی آرام لوازم مورد نیاز خود، از جمله چند جلد کتاب را برداشت و به همراهشان رفت.» جهانگیر آموزگار، برادر نخست وزیر اسبق و نماینده وقت ایران در سازمان صندوق بین الملی پول دستگیری هویدا را قطع رشته اعتماد بلندپایگان دستگاه و دربار خواند و نوشت: «… امیرعباس هویدا، نخست وزیر پیشین – مردی که مدت ۱۳ سال دستیار وفادار و بلندپایۀ شاه بود – همراه با ۱۴ تن از مقام های ارشد دولت او از جمله یک رئیس سابق ساواک و یکی از وزیران پیشین که سخت مورد توجه دربار بود بازداشت شدند. فرمان دستگیری شماری دیگر از صاحب منصبان سابق نیز توسط دولت تظامی ارتشبد ازهاری صادر شد و این اقدام نسنجیده نابهنگام به جای آرام کردن افکار عمومی، رشته اعتمادی را هم که میان بلندپایگان دستگاه اداری و دربار وجود داشت از هم گسیخت. بسیاری از کارکنان خدمات کشوری به این دریافت رسیدند که شاه این کارها را فقط برای نجات خود انجام می دهد و حاضر است برای آرام کردن مخالفان، هر کس دیگری را هر قدر هم ساعیانه، وفادارانه و شرافتمندانه به او خدمت کرده باشد فدا کند و این رفتار نابجا و خشن با سرسپردگان شناخته شده و دستیاران نزدیک مقام سلطنت در پی محاکمات نمایشی که به طور وسیعی از تلویزیون پخش شد، در بدترین زمان ممکن انجام شد. گروههای مخالف درست در کمین فرصت بودند تا چنین اعترافاتی را به خطاکاری های خود از مراجع رسمی بشوند»
 عبدالمجید مجیدى رئیس اسبق سازمان برنامه و بودجه ماجراى بازداشت هویدا را چنین به یاد آورده است: «یک روز در آبان ماه ۱۳۵۷ من منزل رفتم. من آن موقع دبیرکل بنیاد فرح بودم. جلسه اى گذاشته بودم براى روز یکشنبه که هیأت امناى بنیاد جمع بشوند و یک مقدار مسائلى بود که [لازم بود] راجع به آنها تصمیم گیرى شود. چون هویدا هم جزء هیأت امناى بنیاد فرح بود، به او گفته بودند که روز یکشنبه در جلسه از ساعت ده منتظرشان هستیم. آن روز [۱۶آبان] اگر اشتباه نکنم چهارشنبه بود. ساعت شش بعدازظهر تلفن زنگ زد. هویدا گفت: «من خواستم بگویم به آن جلسه اى که روز یکشنبه براى هیأت امناى بنیاد فرح گذاشتى، من نمى توانم بیایم. شما جلسه را بدون من تشکیل بدهید و براى یک مدت هم نمى توانم بیایم.» گفتم: «چرا؟ چطور؟ مگر خبرى است؟… (با اشاره به شایعه بازداشت هویدا که از چند روز پیش منتشر شده بود) مگر آن داستان بازداشت دارد عملى مى شود؟» گفت:«بله!» گفتم: «کِى؟» گفت: «همین امشب!»» («خاطرات عبدالمجید مجیدى» طرح تاریخ شفاهى ایران)
پس از شریف امامی که با جنجال و تبلیغات فراوانی کار خود را در مسند نخست وزیری آغاز کرده بود و دولت خود را «دولت آشتی ملی» نامیده و کوشید تا با یک سلسله اقدامات و نمایشات عوامفریبانه، توجه مردم را به سمت خود جلب کند، ارتشبد غلامرضا ازهاری، رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران به نخست وزیری منصوب گردید و او نیز برای این که حسن نیت خود را به مخالفانش نشان دهد، فوراً دوازده تن از مقامات عالیرتبه را توقیف کرد که از آن میان امیرعباس هویدا را در منزلش تحت نظارت قرار داد و سرانجام هویدا با تصویب و دستور مستقیم شاه در روز هفدهم آبان ۱۳۵۷ بازداشت گردید.
شاه برای دلگرمی و دلجویی و برای این که به هویدا ثابت کند این بازداشت کاری نمایشی و مصلحتی بوده است و نیز برای این که نشان دهد چه میزان برای او احترام قایل است، سپهبد مهدی رحیمی، سپهبد رحیمی لاریجانی، سرتیپ سجده ای را به خانه ی هویدا فرستاد و این افراد همانند دوران نخست وزیری هویدا به او ادای احترام کردند و وی را به محلی که برای نگهداری او در نظر گرفته بودند، همراهی کردند؛ و بازداشتگاه یکی از خانه های امن ساواک در خیابان فرشته بود و چند مامور ساواک محافظت از این محل را بر عهده داشتند.
رژیم تصمیم گرفت تا به شکل صوری گروهی از چهره های منفور را دستگیر کند تا عصبانیت مردم کاهش یابد.از جمله ی این افراد امیرعباس هویدا بود که در تاریخ ۱۷/۸/۵۷ دستگیر شد.در تاریخ۱۸آبان۱۳۵۷ در نوفل لوشاتو امام در جواب خبرنگاران در باره ی توقیف هویدا فرمودند:«توقیف هویدا هم اثری ندارد، این هم یک مانوری است که خیال می کنند برای اسکات مردم این گونه امور تأثیر دارد»هم چنین فردای آن روز دوباره در جواب خبرنگاران دیگری فرمودند:«تمام این ها تشبثاتی است که هیچ کدام ارزش و واقعیت ندارد. هویدا از شرکاء شاه و یک شریک ضعیفی بود که در خیانت ها با شاه شرکت داشت و شاه ظاهرا هویدا را برای نجات خودش دستگیر کرده است. غرض این است ملت را فریب دهد که می خواهد اصلاحات کند.»و نیز در مصاحبه با روزنامه ی لبنانی النهار فرمودند:«گرفتن هویدا و امثال او که در دزدی و فساد شریک شاه بوده اند برای فریب مردم است، این ها هم تأثیری ندارد.»هنگامی که نیروهای ارتش اعلام بی طرفی کردن و نگهبانان هویدا که ساواکی بودند فرار کردند هویدا فرار نکرد و خودش را تحویل نیروهای انقلاب داد. وی به ظاهر می گفت که من که کاری نکرده ام که نگران باشم اما در واقع وی به این فکر بود که در کودتایی که شکل خواهد گرفت نیروهای انقلابی شکست خواهند خورد و او  قدرت را در دست خواهد گرفت اما این نقشه ی او غلط از آب در آمد و این کودتا در ۲۱ بهمن ماه با درایت و تدبیر امام خنثی گردید . 
وهویدا پس از تشکیل دو دادگاه در ۱۸فروردین ۵۸ به اعدام محکوم شد./۱۹ فروردین ۱۳۹۳مشرق      
***
اعدام شدگان سنندج۱۵نفر
۱-سرتیپ مظفرنیازمند،فرمانده ژاندارمری کردستان
 2-سیروس منوچهری،رئیس امنیت داخلی ساواک سنندج
۳-عطاءالله زندی،تأمین کننده موادمنفجره برای ضدانقلابیون
 4-علی اصغرمبصری محرک تظاهرات علیه  نظام
۵-جمیل یخچالی،دانش آموزدبیرستانی که ازمسجدسلیمان برای عملیات مسلحانه به سنندج آمده بود.
۶-شهریارناهید،درعملیات مسلحانه چندشهرکردستان شرکت داشته است
۷-مظفررحیمی محی الدین،شرکت درحمله مسلحانه
۸-ناصرسلیمی،شرکت درحمله مسلحانه پاوه
۹-علی احسن ناهید،شرکت درعملیاتهای مسلحانه چندشهرکردستان
۱۰-عیسی پیرولی،عامل رعب ووحشت منطقه وقاتل شاطرمحمدوپسرش(حشمت الله)
۱۱-عبدالله فولادی،عامل به رگباربستن خودروی پاسداران
۱۲-احمداسماعیل زاده پاسبانی بودکه به زنان زندانی تجاوزمی کرد
۱۳-حاج محمدبیگلری / ۱۴-حبیب الله کرمی ،که این دوتا هم جرمشان تجاوزبه ناموس بود
۱۵-سرهنگ ایوبی ،ب ۳فقره قتل اعتراف کرد ودستور۱۵موردرادرهمدان داده بود.
اعدامی های شهرمریوان۹نفر
۱-سیدحسین پیرخضراتیان / ۲-سیداحمدپیرخضراتیان / ۳-حسین مصطفی سلطانی / ۴-امین مصطفی سلطانی
۵-فایق عظیمی / ۶-علی دادستانی / ۷-بهمن احضری / ۸-جلال نسیمی / ۹-احمدقادرزاده
که همگی درعملیات مسلحانه شرکت داشتند وعامل تحریک دیگران به عملیات مسلحانه بودند.
اعدامی های شهرسقز ۲۰نفر
۱-ستوان دوم احمدسعیدی / ۲-ستوان دوم قادربهادری / ۳-ستوان دوم قادربهادر / ۴-ستوان دوم طاهرخطیبی
۵-گروهبان یکم محمدپیامبری / ۶-گروهبان سوم ناصرحدادی / ۷-گروهبان یکم رسول امینی / ۸-گروهبان سوم محمدغفاری / ۹-گروهبان سوم ناجی خورشیدی / ۱۰-استواردوم کریم رضایی   / 11انوراردلان / ۱۲-سیق الله فیضی / ۱۳-علی فخرایی / ۱۴-عبدالله بهرامی / ۱۵-سیدحسن احدی / ۱۶-محمددرویش نقره ای / ۱۷-کریم شیرانی / ۱۸-ابوبکرصمدی / ۱۹-احمدمقدم / ۲۰-جلیل جمال زاده
توضیح نفرات ۱۱تا۲۰ غیرنظامیان بودند که همگی درکشتارمردم وعملیات مسلحانه نقش داشتند. 
درماجرای بیمارستان سقز عوامل بیمارستانی  7نفرازدرجه داران وپاسدارن رابطرزفجیعی شکنجه کردند وآنگاه آنهارا به قبرستان سقزبردند،داخل یک چاله ریختند.
توضیح مدیرسایت-پیراسته فر:مرحوم خلخالی ازجنایت بیمارستان پاوه هم می گوید که بیشترازجنایت "سقز"بوده ولی غیراز حنایت دکترابوالقاسم عبدالله رشوندسرداری که آقای خلخالی علت اعدام اورا،دستورمثله کردن پاسداران بستری دربیمارستان اعلام کرد وگفت یکی ازاین جنایایتها این بود که  آلت تناسلی پاسدارن را می بریدند دردهانشان می گذاشتند!وهنگام دسگیری درلباس کردی ،مسلحانه درسنگربوده،اسامی اعدامی های این شهر"پاوه"رانیافتم 
آقای خلخالی می گوید:دکتررشوند،ساکن قلهک تهران بود که برای رهبری عملیاتهای مسلحانه به پاوه آمده بود واین شخص درمحاکماتش گفت برای کوهنوردی ازتهران به پاوه آمده ام.
آماراعدام شدگان شهرستان دزفول۶نفر
آماراعدامی های شهرستان گنبد۹۴نفر

آقای خلخالی درصفحه۲۹جلددوم کتاب انزوا می گوید:
پس ازبازگشت ازمأموریت کردستان،باحکم امام خمینی برای مهارکردن غائله گنبد،روانه آنجاشدم ودرآنجانودوچهار(۹۴)نفر،ازجمله مختوم وتوماج وواحدی رااعدام کردم.
آقای خلخالی درموردغائله گنبدوترکمن صحرا می گوید:
پاسگاه های ترکمن صحرادرمرزایران وروسیه ازهم پاشیده بود،۱۷پاسگاه خالی ازنیروبودکه رهبران کمونیستها"خلق ترکمن"میخواستند باکمک روسیه حکومت دمکراتیک درست کنند.پایان .
                                                     ***
مدیریت سایت-پیراسته فر: باتوجه به لیست های موجودواظهارت خودآقای خلخالی می شودحدس زد که مجموع اعدام شدگان به ۸۰۰برسد اما همه اعدامیان ساواکیها ودرباریان ویاضدانقلابیون نبوده اند،بلکه شایدنیمی ازازمقتولان ازقاچاقچیان ویا جرائمی چون مفاسدغیرمرتبط با انقلاب بود،برای نمونه آقای ابراهیم یزدی درمصاحبه اش می گویدچندنفرلواطگررااعدام کرده بود،حوزه فعالیتش درقضاگسترده بود.

چگونگی شکل گیری دادگاه انقلاب/آیاامام خمینی مخالف اقدامات آقای خلخالی بود؟
مصاحبه معاون نخست وزیر ووزیرامورخارجه دولت موقت/خرداد۱۳۸۴باعنوان دبیرکل نهضت آزادی
خبرنگار:می گویند دادگاه انقلاب را شما درست کردید؟ این دادگاه کی، چگونه و چرا تشکیل شد؟ دکترابراهیم یزدی:تشکیل دادگاه انقلاب یک ضرورت در آن شرایط ویژه تاریخی بود.شما باید وضعیت ایران را در آن روزها در ذهن خود مجسم کنید. کلانتری‌ها سقوط کرده بودند؛ نیروهای نظامی، بعد از چند درگیری با مردم و پس از مقابله گارد شاهنشاهی با همافران در افسریه، به پادگان‌ها عقب نشسته بودند. هیچ نیروی مسلحی که نظم و امنیت را در شهرها حفظ کند وجود نداشت. سلاح‌های موجود در برخی از پادگان‌ها، که به دست مردم سقوط کرده بودند، به دست افراد عادی و گروه‌های مختلف افتاده بود. صدها کمیته انقلاب اسلامی در همه شهرها به طور خودجوش به وجود آمده بودند. اعضای سازمان‌های انقلابی در این کمیته‌ها نقش فعال داشتند. این نیروهای مسلح مقامات حکومت شاه را که نتوانسته یا نخواسته بودند از کشور خارج شوند، شناسایی و دستگیر می‌کردند و علیرغم میلشان به مدرسه رفاه می‌آوردند. همین عناصر فشار می‌آوردند که اگر بازداشت شدگان به سرعت اعدام نشوند، خودشان آنها را در خیابان‌ها اعدام انقلابی می‌کنند. 
به این ترتیب که به تدریج که ساختارهای رژیم شاه فرو می‌ریخت، عناصر اصلی در رژیم شاه از کشور می‌گریختند، رفتار نیروهای انتظامی و ساواک با مردم شدیدتر و برخورد مردم با عناصر رژیم نیز خشن‌تر می‌شد. سپهد جعفریان و سرلشگر بیگلری و سپهبد بدره‌ای در همین درگیری‌ها کشته شدند. در تهران مردم به منزل سرهنگ زیبایی (از مامورین شکنجه زندانیان سیاسی در ساواک بوده است)در خیابان هدایت می‌ریزند.خانه او را آتش زدند،همزمان سرهنگ وجدانی، افسر ساواک به دست مردم در خیابان کشته می‌شود، در برخی از شهرها، مردم پاسبان‌ها و ساواکی‌هایی را که می‌شناختند باخشم انقلابی، دستگیر می‌کردند و می‌کشتند. در اصفهان سرهنگ نادری، رئیس ساواک توسط مردم کشته شده (دررشت  به ساختمان حمله کرده بودند و۱۱ساواکی راکشته وجنازه آنهارا بالای درختان آویزان کرده بودند) یعنی مردم جز با انتقام و خشونت و قهر انقلابی به هیچ چیزی قانع و راضی نمی‌شدند.
(در چنین جوی )ما می خواستیم  که آقای خمینی، به هنگام ورود به تهران اعلام عفو عمومی کند، مثل فتح مکه که وقتی پیامبر فاتحانه وارد مکه شد، تمامی مخالفان، حتی ابوسفیان را بخشید و خطاب به آنها گفت: انتم الطلقاء ـ یعنی شما آزادشدگان هستید. اما آقای خمینی با عفو عمومی موافق نبود. آرام کردن مردم هم غیرممکن بود،  عناصر آموزش دیده سازمان‌های سیاسی ـ نظامی، گروه‌های افراطی *نیز در دامن زدن به حس انتقام‌گیری مردم نقش اساسی داشتند.
به این ترتیب، دولت موقت از همه طرف تحت فشار جو انقلاب و نیروهای چپ انقلابی* بود. همه می‌خواستند «انقلابی» عمل کنند. در شورای انقلاب همه ما ناراحت بودیم. اگر کشتن افراد در خیابان‌ها، نظیر هر انقلاب دیگری باب شود، کنترل از دست دولت و شورای انقلاب خارج خواهد شد و پیامدهای بسیار بدی خواهد داشت.یکی از این اقدامات"طرح هایمان" ارایه طرح تشکیل دادگاه انقلاب بود.
آقای خمینی به این شرط آن را پذیرفت که حاکم شرع حکم نهایی را بدهد. عده‌ای از حقوقدانان به دفتر نخست‌وزیر فراخوانده شدند و آنان طرح اولیه دادگاه انقلاب را تهیه کردند. به موجب اساسنامه آن، دادستان را نخست وزیر مهندس بازرگان و رئیس دادگاه را رهبر انقلاب، آقای خمینی تعیین می‌کرد. دادستان ابتدا پرونده‌ها راتنظیم و آماده می‌کرد و سپس آن را، برای محاکمه به دادگاه ارایه می‌داد. با معرفی گروه حقوقدانان، آقای مهندس بازرگان حکم دادستانی را به نام آقای احمدیان صادر کرد.
چهار"4"حاکم شرع دادگاه های انقلاب چه کسانی بودند؟
۱-آیت الله عبدالرحیم ربانی شیرازی  2-آیت الله محی الدین انواری    3-آیت الله احمدجنتی    4-آیت الله صادق خلخالی
آقای خمینی هم دو نفر را معین کرد: صادق خلخالی و دیگری آیت‌الله عبدالرحیم ربانی شیرازی.  ربانی شیرازی این ماموریت را نپذیرفت. با امتناع ربانی شیرازی ، دو نفر دیگر آقایان-آیت الله محی الدین) انواری و آیت الله احمدجنتی را منصوب شدند. 
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:دقت شوداگرچه هر۴بزرگوارازمبارزان وزندان رفته ها زمان  طاغوت بودند ولی این مسئولیت سنگین  راهرکسی تاب وتوانش رانبود،اولی که همان اول امتناع کرد،دومین بزرگوارهم تقبل نکرد،سومی مقداری با تأنی شروع کردوپس ازمدتی منصرف شد،فقط ماندآقای خلخالی،وامام خمینی خوب می شناخت که این دادگاه انقلابی یک فردانقلابی نترس وپرشورمی خواهد،وکسی هم باشدکه امام سوابقش رابداند،باامام بوده ،سوابق مبارزاتی داشته باشد،ملاهم باشد،امام همه روحانیون رابخوبی می شناخت ازمیان بهترین هاانگشت روی ۴نفرگذاشت که ویژگی های لازم راداشته باشد که درنهایت آقای خلخالی رابهترین گزینه می داندوتاآخرهم پشتیبانش بوده،ضمن اینکه با آن شم سیاسی وتدبیرش دیگران را هم درکنارش داشته،نیروهای خوب دیگررا باتفکرات مختلف تحمل می کرده وازوجودشان استفاده می کرده،یعنی ملاحظات لازم رالحاظ می کرده،همه مبارزان وانقلابیون را ازکندرو وتندرو،چپ وراست،حتی آنهایی که به انجمن حجتیه منتسب بودند ولی آدمهای مفیدی بودند./پایان این فرازازتوضیحات مدیرسایت
                                                               ***
اولین اعمال ولایت(غیرمعمول) درانقلاب اسلامی توسط امام خمینی دو روز بعد از انتصاب آقای احمدیان به عنوان دادستان توسط آقای مهندس بازرگان، آقای خمینی، بدون هماهنگی با نخست وزیر، آقای هادوی را به سمت دادستان دادگاه انقلاب منصوب کرد.معنای این کار کوتاه کردن دست دولت از دادگاه انقلاب بود. 
بااعمال ولایت نقشه سازشکاران نقش برآب شدصادق خلخالی و روحانیان تندرو می‌دانستند که ما، حتی قبل از برگشت به ایران و پیروزی انقلاب خواهان عفو عمومی بودیم، اگر (همانطورکه نقشه مابود)،اوضاع پیش می رفت،  که دادستان دادگاه انقلاب را مهندس بازرگان، نخست وزیر دولت موقت تعیین کند، آنها(امام وانقلابیون) نخواهندتوانست هر کاری که می‌خواهند، انجام دهند. اما با انتصاب هادوی به دادستانی دادگاه‌های انقلاب، مدیریت و مسئولیت این دادگاه‌ها به طور کامل از کنترل دولت و معاونت نخست وزیر در امور انقلاب خارج شد و مستقیما زیر نظر امام خمینی قرار گرفت. 
دولت موقت هنوز چشم امیدش به دادستان منصوب امام خمینی بوداما آقای هادوی اگر چه دادستان منصوب آقای خمینی بود، اما حقوقدانی اصول‌گرا و منضبط بود. او اصرار داشت که دادگاه تنها به پرونده‌هایی رسیدگی کند، که دادستانی آنها را آماده کرده و به دادگاه ارجاع دهد. اما خلخالی زیر بار نمی‌رفت و چندین بار با هم شدیدا برخورد پیدا کرده بودند به طوری که هادوی تصمیم به کناره‌گیری گرفت.
باانتقال دادستانی انقلاب ازتهران به قم ،همه نقشه هابربادرفت
با درخواست آقای خمینی تیم دادستانی و دادگاه را به قم بردم. این جلسه در حضور آقای خمینی سه ساعت به طول انجامید. هادوی مشکلات کار دادستانی را توضیح داد. اما خلخالی نمی‌پذیرفت و کار خود را می‌کرد. همان شب وقتی از قم برگشتیم او با تیم‌اش به زندان قصر رفت و ۱۱ یا ۱۲ نفر را همان شب تیرباران کردند که خبر آن را اعضای دولت در اخبار ساعت ۷ صبح از رادیو شنیدند. 
مهندس بازرگان از هر فرصتی برای مخالفت با عمل دادگاه انقلاب استفاده می‌کرد. خلخالی از مخالفت مهندس بازرگان و من با کارهای بی‌حساب و کتاب او به شدت ناراحت بود. 
خبرنگار:مخالفت‌های شما چه دستاوردی داشت؟ در مدت کوتاهی که معاون نخست‌وزیر در امور انقلاب بودم، به طور مرتب کار دادگاه‌های انقلاب را پیگیری می‌کردم.  اما نه مخالفت مهندس بازرگان و نه من و نه هادوی به جایی نرسید. اعضای شورای انقلاب نیز به شدت ناراحت بودند. پس از آنکه به وزارت امور خارجه رفتم، به طور مرتب گزارش اعتراضاتی که در سطح جهان نسبت به اعدام‌ها صورت می‌گرفت به وزرت امور خارجه می‌رسید، من هم اعتراضات را در دولت و شورای انقلاب و هم به آقای خمینی منعکس می‌کردم. در یکی از دیدارهایم با آقای خمینی به طور مفصل عواقب سوء اعدام‌های خلخالی در تهران و شهرستان‌ها، به خصوص در کردستان و بازتاب سوء آن را در سطح جهانی متذکر شدم . البته خلخالی به شدت مورد حمایت گروه‌های چپ افراطی نیز بود.بنابراین ما از هر فرصتی استفاده می‌کردیم تا آقای خمینی را قانع سازیم که جلوی حرکت‌های نابهنجار خلخالی را بگیرد. اما موثر نبود. خلخالی از جانب شخص آقای خمینی حمایت می‌شد. 
همان‌هایی *که مهندس بازرگان، من و نهضت آزادی ایران را لیبرال و آمریکایی می‌خواندند!! و در روزنامه‌های خود می‌نوشتند، خلخالی اعدام اعدام.  /مصاحبه آقای دکترابراهیم یزدی باسایت آفتاب نیوزدرسال ۸۴تاریخ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
(آقای خلخالی یک جمله ای درکتاب خاطراتش نوشته:درمحاکمه بعضی ازافرادتوصیه هایی بمن می شد،اماصبح که ازخواب بیدارمی شدندخبردارمی شدند که من آنهارا اعدام کرده ام)توضیح مدیرسایت-پیراسته فر:دراین فرازازمصاحبه آقای دکتریزدی اندکی اصلاحات انجام گرفته،انتخاب تیترها ازنگارنده است،وبعضی قسمت ها حذف شده ،ویرایش مختصری انجام شده  که داخل پرانتز قرارگرفته ولی محتوی تغییرنیافته است.
*نکته قابل ذکراینکه آقای یزدی هرکجاکه کلمه "گروه های چپ" ویاافراطی راآورده منظورانقلابیون وپیروان خط امام خمینی است ومنظوراز"همانها"درپاراگراف آخر،دانشجویان پیروخط امام هستندکه اسناداینهارا درسفارت امریکابدست آوردند.
میشوداینطوری گفت که اگرهوشیاری وتیزبینی امام خمینی نبود،معلوم نبود چه بلایی برسرانقلاب می آمد،وقتی که "نهضت آزادی"دولت موقت تزش عفوعمومی بود،جنایتکاران اول عفو وبعدهم درمسئولیتهای مختلف گمارده بشوند وآنوقت به ریش همه مبارزان بخندندو۱۵سال مبارزه انقلابیون،هدر،دراینجا یک کسی مثل آقای خلخالی لازم بود که امام هم خوب تشخیص داده بود که بی باکانه وشجاعانه ظالمان وخائنین راادب کند/همچون دوالقرنین درمقابل مظالم  یأجوج و مأجوج کهف۹۳- ۹۷
یک نکته ای را برای جوانان ونوجوانان نسل جدیدعرض کنم وآن اینکه وقتی می گفته می شود،دانشجویان خط امام ویا روحانیون تندرو،ذهنتان به این آقایانی که بعضاًسازهای مخالف می زنند ویاناسازگاریهایی دارند،نرود،چون اینها درزمان "اوائل انقلاب" ازپیروان بدون چون وچرای ولایت بودند وعشق عجیبی به امام خمینی داشتند،امکان نداشت رهبری چیزی بگوید واینهاصغری،کبری کنند،حتی افرادروحانیون مبارز(آقای علی اکبر محتشمی پور ،درسالهای ۵۷تا۵۹ازاعضایدفترامام خمینی بود )وفتنه گران فعلی هم آن زمان سمعاً وطاعتاًبودنددرمقابل ولایت،که اگردرزمان فعلی چیزی رامثال بزنم مثل رابطه بچه های بسیجی بارهبری آیت الله خامنه ای.
وآخرین نکته:هیچکس دفاع بی چون وچراازاقدامات مرحوم خلخالی نکرده ونمی کند،درآن بحبوحه انقلاب وتسریع درلزوم تصمیمات واقدامات ،اقدام "اشتباه"غبرقابل اجتناب بوده وآقای خلخالی ازاین قاعده مستثنی نبوده واما هجمه سنگین دوستان نادان ودشمنان آگاه درتخریب شخصیت"اقدامات خلخالی"جای تأمل دارد،اگرنگوییم اینها آشکاراچنگ برچهره معمارانقلاب انداخته اند،بایدگفت،دردام غفلت افتاده اند،این وسعت هجمه درتخریب منتخب امام دردادگاه انقلاب،متأسفانه تصمیمات امام عزیزمان"خمینی کبیر" راشبهه ناک می کند واقدامات ان عزیزسفرکرده رازیرسئوال می بردوبعضی ها که درزمان حیات نیات پلیدخودرا نمی توانستندبروزبدهند،حالاجرئت جسارت پیداکرده اند!
حال بااین این اسنادودلائل ومدارک می توان باورکرد که امام خمینی باقدامات واعدام های خلخالی مخالف بوده است؟
این نکته را هم دقت کنید:وقتی امام پیشنهادحاکم شرعی رابه آقای خلخالی پیشنهادمی کند،خلخالی ازسنگینی این حکم می گوید که "بدنامی "دارد،امام به اودلداری می دهد وبه اوقوت قلب می دهد که نترس، من پشتیبانت هستم/وقتی خدابه موسی(ع)می گویدبرو بسوی  فرعون طاغوتی،موسی احساس ترس می کند وخداوندبهش دلداری می دهدکَلَّا فَاذْهَبَا بِآیَاتِنَا إِنَّا مَعَکُم مُّسْتَمِعُونَ..یا مُوسى لا تَخَفْ إِنِّی لا یَخافُ لَدَیَّ الْمُرْسَلُون ودراین راه بایدازملامت"طعنه"ملامتگران باکی نداشته باشدوَلَا یَخَافُونَ لَوْمَهَ لَائِمٍ
آقای خلخالی می گویدتازه ازسفرامارات برگشته بودم که آیت الله مهدی هادوی ،دادستان کل بامن تماس گرفتند که بایدهمین امشب حرکت کنی بطرف خوزستان که آنجافتنه بپاشده،شهردرتسخیرضدانقلاب بوده وپاسداران راکشته بودند،عراق هم اسلحه رایگان به مردم می داده،شیخ شبیرخاقانی فتنه گری میکرد/ایشان می روددراهواز عامل تحریک"فرماندار اهواز ومعاونش رابدرک واصل می کند،اوضاع آرام می شود،خلخالی می گویددرادامه انجام کارها عده ای از جامعه مدرسین نافذ،اعلامیه ای مبنی برنداشتن مسئولیت دردادگاه راازرادیومی خوانند(رئیس رادیوتلویزیون قطب زاده که بعدها بجرم کودتا اعدام شدبوده که بانداستاندارخوزستان"مدنی"بوده،وایشان
تماس می گیردبا هادوی"دادستان" یک اعلامیه درخنثی سازی به رادیومی دهد.
آقای خلخالی بعدازمراجعت ،به قم خدمت امام می رسد ومشکل "دلخوریها"رابامرادش می کند وامام هم  دلداریش می دهد ومی گوید"حل می شود" درهمین زمان ۲بزرگواری ازآن جامعه مدرسین"ی+ش"که به -رابط دفترامام بارسانه ها -"آقای محتشمی"که دردفترحضور داشتندازمحتشمی می خواهندبه رادیوبگویند که خلخالی حاکم شرع نیست،آقای محتشمی هم می گویدبایدحاج احمدآقابگوید تامن به رادیوبگویم(یعنی فرمانهای شفاهی امام ازطریق حاج سیداحمدآقاابلاغ میشده) که آنهاناراحت می شوند  ودفترراترک می کنند .مرحوم خلخالی درزمان مأموریتش درخوزستان،هنگامیکه به ملاقات استاندارمی رود،یکی دیگرازآن افرادجامعه مدرسین رادردم دراستانداری ملاقات می کند که ازاعدام معدومین اعلام نارضایتی می کند ودرپی همین نارضایتی روزبعدبدون هماهنگی باامام خمینی اعلامیه عدم صلاخیت آقای خلخالی توسط جامعه مدرسین ازرادیوقرائت می شود-شبیه سنگالیزم،بااین تفاوت درآنجاعزل متکی توسط رئیس) قانونی بود ولی غیراخلاقی(۱۹۵الی۲۰۰ایام انزوا)
که چندروزی بعدازاین ماجرا"غائله پاوه" پیش می آید،خودشخص امام خمینی آقای خلخالی رااحضارمی کند وحکم مأموریت "حاکم شرع"رابه اومی دهد که خلخالی ازامام درخواست می کندبرای رفع شبهات بوجودآمده نامه ای هم به رادیوبدهد که همه بدانندخلخالی هنوزحاکم شرع است که امام هم قبول می کند.که خلخالی باخیال آسوده عازم کردستان می شود.
موضوع بعدی حمایت ورضایت امام ازخلخالی این است که بعدازاستعفاازدادگاه،دوره دوم انتخابات مجلس صلاحیت ایشان ازسوی شورای نگهبان ردمی شود که امام وقتی متوجه می شود،اعمال ولایت"می کند،می گوید:من صلاحیت شماراقبول دارم که ازطرف شورای نگهبان تأییدصلاحیت می شود وخلخالی هم آرای لازم رابرای ورودبه مجلس شورای اسلامی کسب می کند(هم حمایت امام راداشت وهم محبوبیت مردمی را)فقط چندنفرازمسؤلین ومتنفذین باخلخالی مشکل داشتند  
حالا بازبااین توصیفات وتوضیحات، می توان گفت:امام خمینی مخالف اقدامات واعدامهای خلخالی بود؟آیا مگرمیتوان باورکرد که امام به یک آدم بی صلاحیت مأموریت کارمهمی را"قضاوت"بدهد!؟آیااین شواهدودلائل ،کافی نیست برای رضایت امام ازاقدامات "حاکم شرع"خودش(خلخالی)؟/پایان این قسمت از توضیحات مدیرسایت
تخریب قبررضاشاه نیز امام رضایت داشت آیت الله خلخالی در حال زدن کلنگ به مقبره رضاشاه
 
ما برای شروع به سپاه رفتیم و … سرپرست سپاه، امکانات لازم را در اختیار ما گذاشت. ما حدود دویست نفر، با هم جمع شدیم  و با بیل و کلنگ، به طرف حضرت عبدالعظیم به راه افتادیم.بنی صدر(رئیس جمهور)شدیداًمخالفت می کرد وهی پیغام می داد،ختی آقای میر سلیم، سرپرست وزارت کشورنامه رسمی مرقوم و اعلام نمود که دستور از طرف شورای انقلاب و شخص آقای بنی صدر است و شما باید به هر نحو که شده، دست از تخریب بردارید، وگرنه مجبوریم طبق مقررات با شما عمل کنیم، یعنی شما را توقیف می کنیم. خلخالی:به آقای بنی صدر بگویید، هر چه می خواهد، طبق مقررات انجام دهد و ما هم اینجا هستیم و تا مقبره را با خاک یکسان نکنیم، از اینجا خارج نخواهیم شد. مردم ازپیروجوان ، بی اندازه فعالیت می کردند یکی سنگ ها را می شکست و دیگری پله ها را می کند و سومی به در و پنجره حمله می کرد و خلاصه، هر کس کاری می کرد. مقبره به قدری محکم ساخته شده که هیچ بیل و کلنگی به آن کارگر نیست. البته، مواد منفجره و سایر لوازم را هم تهیه کرده بودیم  کار به گریدر و بلدوزر و جرثقیل و وسایل قوی مکانیکی کشیدوسرانجام، ما مجبور شدیم که با دینامیت مقبره را به تدریج خراب کنیم. امام خمینی وقتی این هجمه مخالفتهای بنی صدرودولت رامی بیند،همان شب اول حاج احمدرا می فرستد : جناب آقای حاج احمد آقا خمینی، برای دیدن مقبره و در واقع، برای تقویت روحیه اینجانب به آنجا آمد و افراد مستقر در آن محل را تشویق کرد و با این عمل خود، فهماند که امام با تخریب مقبره، مخالفتی ندارند و این امر، بی اندازه موجب تقویت ما شد. مردمی که برای زیارت حضرت عبدالعظیم می آمدند، با شعارهای خود ما را تأیید می کردند.تعداد بی شماری از مردم نیز از تهران برای کمک آمده و فریاد می زدند: باید مقبراه هرچه زودتر خراب شود.کار۲۰روزطول کشید مردم ، ازپیروجوان، بی اندازه فعالیت می کردند یکی سنگ ها را می شکست و دیگری پله ها را می کند و سومی به در و پنجره حمله می کرد و خلاصه، هر کس کاری می کرد. ما نه تنها قبر رضا خان رابا خاک یکسان کردیم ، بلکه قبر علیرضا پهلوی «برادر محمد رضا شاه» و فضل الله خان زاهدی، عامل کودتای ۲۸ مرداد و منصور، امضا کننده قرارداد کاپیتولاسیون و مصونیت مستشاران نظامی آمریکا و ده ها نفر دیگر از سردمداران فساد را نیز نابود کردیم. آنها با نزدیک کردن خود و خانواده خود به دربار، طی سالیان دراز، مردم را به انحطاط کشانده بودند.موضوعی که لازم است گفته شود، این است که هرچه قبر رضا خان را کندند، حتی استخوان های او هم به دست نیامد. بعداً معلوم شد که شاه به هنگام فرار، استخوان های پدرش را برداشته و با خود به قاهره برده است و حالا هم در یک جای امن، در لوس آنجلس، نگهداری می شود. این استخوان ها را در کنار جنازه فرزند اشرف، آقای شفیق، به امانت نگاه داری می کنند تا به اصطلاح، در یک فرصت مناسب، در ایران، دفن کنند./نامه نیوز
                                                        *** مجید انصاری با تاکید این‌که آیت‌الله خلخالی جزو یاران امام در قبل و بعد از پیروزی انقلاب بوده‌اند، امروز انقلابی‌شدن   نان هم دارد ولی در قبل از انقلاب، همراهی با امام چیزی جز خطر نداشت.وی افزود: آیت‌الله خلخالی در بیشترشهرهای ایران را  تبعیدده بودندوی شجاعت آیت‌الله خلخالی را در پذیرش مسوولیت قضاوت در شرایط دشوار بعد از انقلاب بیشتر از شجاعت وی در قبل از انقلاب دانست و گفت: من بسیار متاسفم که این شخصیت هنوز مورد ظلم قرار می‌گیرد. اگر اقدامات تاریخی را در همان مقطع زمانی و مکانی خاص بررسی نکنیم کاری خائنانه است. اگر امروز بعد از بیست و پنج سال بدون توجه به مقتضیات زمان و مکان و خطراتی که انقلاب را تهدید می‌کرد و مشکلاتی که وجود داشت، عملکرد یاران امام یا شخص امام را در فضای امروزی بدون تحلیل و توضیح به جامعه منتقل کنیم، صداقت و امانت را رعایت نکرده‌ایم. وی گفت: چرا وقتی گفته می‌شود آقای خلخالی برای بیست نفر در پاوه دستور اعدام داده است، در کنار آن نمی‌نویسند که در پاوه چه بلوایی بود؟، پوست سر بچه‌های مردم را زنده زنده می‌کندند، با حلبی سر بچه‌ها را می‌بریدند، اندام آنها را قطع می‌کردند و خون مردم را می‌ریختند؛ استقرار و امنیت کشور در مرحله‌ی نابودی بود؛ چرا جفا و ظلم می‌شود؟ وی افزود: من نمی‌خواهم از آن‌چه اتفاق افتاده بیخود دفاع کنم، حتی در حکومت حضرت علی(ع) هم که خود ایشان معصوم بودند، کارگزارانش دچار خطا و اشتباه می‌شدند. وی گفت: آیت‌الله خلخالی حقیقتا به گردن انقلاب اسلامی حق عظیمی دارند و دشواری‌هایی را برطرف کردند که همین امروز اگر از مردم ایران نظرسنجی کنند، می‌گویند قاطعیت و برخورد درست خلخالی‌گونه می‌خواهد تا ریشه‌ی مواد مخدر و اعتیاد از جامعه‌ی ایران برکنده شود.
آیت‌الله حاج شیخ صادق خلخالی اولین حاکم شرع انقلاب در پنجم آذر سال ۱۳۸۲ بر اثر بیماری قلبی درگذشت./۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۷پارسینه بنقل ازایسنا
***
آیت الله خامنه ای درسال ۱۳۵۸درسمت هایی چون –معاونت وزارت دفاع در سال ۱۳۵۸-امام جمعه تهران،نماینده مردم تهران درمجلس شورای اسلامی حضورداشته آقای خلخالی رادعوت بکاردرارتش می کند،تصویرحکم درذیل مشاهده می شود
   
 ماجرای استعفای خلخالی
ایشان چندباراستعفا داده بود،هربارمرم باشعارهایشان وطومارهایشان تقاضای بازگشت داشتند ویا درصحنه ها خطرناک"غائله ها"دادستان انقلاب علیرغم اختلافات ،ازاوخواسته برای سرکوبی فتنه گران به محل آشوب اعزام شود،وگاهی امام شخصاً ازاومی خواست برای تأدیب خائنان برود،ولی درمرحله آخرکه دولت وروحانیون بزرگوار"جامعه مدرسین"هماهنگ شده بودند"قطب زاده هم شیطنت کرد"وزیرخارجه درمصاحبه مطبوعاتی اوراعزل کرد وشورای انقلاب هم تأییدکرد،اورسماًوجداً"استعفا"داد.
*** ماجرای تیرباران"اولین گروه" مقامات نظامی شاه اززبان یک شاهد
در روز پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۵۷، چهار مقام عالی‌رتبه نظامی دوره پهلوی اعدام شدند. این اتفاق به فاصله چهار روز پس از پیروزی انقلاب اسلامی رخ داد. وقتی دادگاه واردشورشد،خلخالی باامام مشورت می کنند۱-سپهبد مهدی رحیمی فرماندار نظامی تهران و رییس شهربانی سابق ۲-سرلشگر رضا ناجی فرماندار نظامی اصفهان ۳–سرلشگر منوچهر خسروداد فرمانده نیروی هوایی  4-ارتشبد نعمت‌الله نصیری رییس سابق ساواک (‌سازمان اطلاعات و امنیت کشور)  «متهمان ردیف اول نصیری رییس سابق ساواک، خسرو‌داد فرمانده هوانیروز، ناجی فرماندار نظامی اصفهان و رحیمی فرماندار نظامی تهران و آخرین رییس شهربانی رژیم سابق را می‌آورند. هر کدام از آنها بر اساس بازجویی که شده‌اند پرونده‌ای قطور دارند.نصیری مجرم نخستین است، او گنگ‌زده و بهت‌زده، به سوال‌ها با صدایی خفه پاسخ می‌دهد. درست همان‌گونه که در تلویزیون دیدیم. یکی دو بار نیز نام  اعلی‌حضرت را به زبان می‌آورد. او هیچ‌کدام از اتهامات را قبول ندارد. اما در بازجویی به چند قتل اعتراف کرده است. همچنین پذیرفته است که مامورانش صد‌ها جوان تحصیلکرده و فرزانه را زیر شکنجه شهید کرده‌اند.یکی دو بار نصیری چنان خود را می‌بازد که به گریه می‌افتد. محکمه شکل خاصی دارد، تلفیقی از محاکم شرع و عدلیه، آمیزه‌ای از مذهب و منش انقلابی، بدین‌گونه است که احکام رنگی از مذهب دارند ولی با رفتاری انقلابی صادر می‌گردند. نصیری آخرین حرف‌هایش را می‌زند، یک جفت چشم اشک‌بار او را می‌نگرد. چشمان رضایی بزرگ که به یاد آن روزهایی است که به نصیری می‌گفت لااقل نوه سه ساله‌ام را آزاد کنید.نصیری هیچ‌کدام از این لحظات را به یاد ندارد. سخنان او پایان می‌گیرد. حاضر نیست توبه کند. حتی حاضر نیست نام خدا را بر زبان آورد.  رحیمی نیز همین وضع را دارد. آمیزه‌ای از کلمات وجدان، قانون اساسی، شرافت سربازی، سوگند به جقه ملوکانه و‌ … را بر زبان می‌آورد. یکی دو ساعت پیش از شروع دادگاه، نصیری و او تلاش کرده بودند که بگریزند ولی ظاهرا با هوشیاری محافظین تیرشان به سنگ خورده بود.پس از او ناجی می‌آید. امیر باریک‌اندام که نماز شب می‌خواند ولی در روز، حکم قتل صد‌ها تن را امضا می‌کرد. او به کلی خود را باخته است و می‌زند زیر گریه. «آقا به امام زمان ما با مردم اصفهان از برادر هم نزدیک‌تر بودیم. آقا ما آدم بدی نبودیم. بروید از مردم اصفهان بپرسید.» قبلا این سوال از مردم اصفهان شده است. پیش از این پیکر خونین صد‌ها جوان و پیر اصفهانی پاسخ این سوال را داده است. خسروداد برمی‌خیزد، سایه‌ای از ترس در چشمان اوست. اعترافات او شنیدنی است. بر اساس نقشه‌های شیطانی او، دو بار قرار بوده کودتا بکند. یک‌ بار وقتی بختیار شاه را راهی کرد، ایشان تصمیم داشته با نیروهای ویژه‌اش پایتخت را تسخیر کند، بختیار را کنار بزند و خودشان فرمانروا شوند.   وقتی دادگاه واردشورشد،خلخالی باامام مشورت می کنندمتهمان به گوشه‌ای برده می‌شوند و دادگاه وارد شور می‌شود. ساعتی بعد حکم‌ها به اطلاع رهبر انقلاب می‌رسد و بعد بار دیگر متهمان صف می‌کشند و حکم خوانده می‌شود: «بسم‌الله المنتقم … به فرمان خدا، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی و با صحه نائب الامام خمینی، ارتشبد نعمت‌الله نصیری … محکوم به اعدام به صورت تیرباران می‌شود.» به دنبال نصیری حکم بقیه خوانده می‌شود. آنها «مفسد فی‌الارض» شناخته شده‌اند و «چون وجودشان در زمین تولید فساد و زشتی می‌کند، باید زمین تطهیر گردد.»متهمان حکم را نگاه می‌کنند. پلک چشم‌های رحیمی می‌پرد. چهار امیر گمان می‌کنند که حکم تیرباران درباره آنان چند روز دیگر یا چند هفته دیگر اجرا می‌شود. هیچ‌کدام باور نمی‌کنند که یک ساعت و نیم دیگر گلوله‌ای قلب سنگی آنان را از کار خواهد انداخت.قرار است علاوه بر این چهار تن، سالارجاف نیز تیرباران شود ولی در آخرین لحظه حکم درباره او نقض می‌شود. ظاهرا حالا نوبت نظامی‌هاست که بیشترین سهم را در جنایات رژیم مزدور داشته‌اند. عقربه ساعت، یازده و ربع را نشان می‌دهد. افسر تیر، تیر خلاص را در سر چهار عامل مزدور رژیم شاه خالی می‌کند. چهره رحیمی در هم فشرده است. ناجی حالت گریه دارد. نصیری وحشت‌زده، خسروداد آرام. شتاب او برای رسیدن به دوزخ چشمگیر است.پایین می‌آییم. من احساس سرما می‌کنم. آسمان صاف است و سرد. توی سلول زندانیان ولوله‌ای است. من گریه هویدا را می‌بینم. گمان برده است که نوبت اوست. گریه دیگران را هم می‌بینم. سالارجاف با صدای بلند گریه می‌کند. دانشی و نیک‌پی رنگ به چهره ندارند. ربیعی و محققی فکر می‌کنند لحظه‌ای دیگر سراغشان می‌آیند.
 
  ۲۶ بهمن ۱۳۹۲عصرایران بنقل ازگزارش خبرنگار روزنامه اطلاعات که در۲۶ بهمن ۱۳۵۷در تمام مراحل محاکمه و اعدام فرماندهان ارتش حکومت پهلوی شرکت داشت *** خاطرات دستگیری ومحاکمات سران طاغوت اززبان یک مبارز
 آقای خلخالی  لیستی  24 نفره را خدمت امام برد که آنها را تیرباران کنند. امام آن لیست را مطالعه کردند و 4 نفر از آن لیست ۲۴ نفر را اجازه دادند که تیرباران شوند. این چهار نفر عبارت بودند از نعمت‌الله نصیری رئیس سازمان اطلاعات و امنیت رژیم، سرلشگر رحیمی فرماندار نظامی تهران، خسرو داد فرمانده نیروی هوایی و ناجی فرماندار نظامی اصفهان
 
در روز پنج‌شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۵۷، چهار مقام عالی‌رتبه نظامی دوره پهلوی اعدام شدند. اندکی بعد تر در روز ۱۸ فروردین ۱۳۵۸ امیرعباس هویدا نخست‌وزیر دوران پهلوی نیز اعدام شد. نکته جالب تاریخی این است همه این افراد توسط مردم دستگیر شدند. ابولفضل توکلی بینا از جمله مؤسسین هیات‏‌های مؤتلفه‏ اسلامی بود. پس از اعدام انقلابی حسن علی منصور، نخست وزیر، همراه‏ دیگر اعضای جمعیت، دستگیر شد و در مدرسه‏ رفاه و مسجد قبا به فعالیت ‏پرداخت. به دلیل اینکه سال‌ها در خدمت بنیانگذار انقلاب اسلامی بودند. با او از دوران حضور امام در مدرسه رفاه و رویداد‌های که در مدرسه روی داد گفت‌وگو کرده که در زیر می‌خوانید:
* در اولین روز ورود امام به مدرسه رفاه چه اتفاقاتی افتاد؟
 امام فقط یک شب در مدرسه رفاه خوابیدند و بعد به مدرسه علوی رفتند. روز اول بعضی از آقایان کم لطفی کردن و به بچه‌هایی که ده پانزده روز نخوابیده بودند، گفتند: خوب کار شما تمام شد، یعنی تشریف ببرید. در حالی که خود ما از موسسین مدرسه رفاه بودیم و برادران ما زحمت زیادی کشیده بودند. مرحوم حاج مهدی عراقی شب خدمت امام رسید و از این ماجرا گله کرد. امام هم فرموده بودند: اعضای ستاد را بیاورید نزد من. شب همه برادران ستاد در خدمت امام بودیم. امام رضوان‌الله تعالی علیه از برادران تشکر و قدردانی فراوانی کردند.
* دیدار مردمی امام خمینی ازچه زمانی شروع شد؟
از روز اول دیدار مردم با حضرت امام شروع شد. صبح‌ها تا نماز ظهر ملاقات با آقایان بود، بعدازظهرها بعد از نماز و نهار حضرت امام یک استراحت کوتاه می‌کردند و از ساعت ۳ به بعد خانم‌ها برای دیدن امام می‌آمدند. برخی خانم‌ها که جوان بودند در دیدار با امام در مدرسه علوی در شور و عشقی که به امام داشتند، بی‌هوش می‌شدند. یادم هست که شهید محلاتی آمد خدمت امام و عرض کرد که این خانم‌ها اکثرا جوان هستند و از شدت علاقه و ازدحام جمعیت بی‌هوش می‌شوند، حرام است که به دیدار شما بیایند؟ امام خنده ملیحی کردند و فرمودند: خیال می‌کنید شما مردها شاه را از تخت پایین کشیدید، خانم‌ها در این انقلاب سهمشان از شما زیادتر است. لذا اجازه ندادند که دیدار خانم‌ها قطع شود.
* چه وقت هویدا را به مدرسه رفاه آوردند؟
تقریباً یکی دو روز بعد از پیروزی انقلاب او را به طبقه دوم مدرسه رفاه بردند و در یک محل اختصاصی و اطاق مستقل نگهداری کردند.
*آیا کسی که او را بازداشت کرد را می‌شناسید؟
من الان یادم نیست که چه کسی او را بازداشت کرد.
*مردم هویدا را دستگیر کردند یا مبارزان شناخته شده علیه رژیم شاه؟
 اغلب عوامل رژیم توسط مردم بازداشت شدند مردم پس از دستگیری آنها را به مدرسه رفاه تحویل می‌دادند. البته می‌دانید که هویدا در زندان شاه بود. هویدا در این اواخر دستگیر شد نصیری هم در زندان بود.
این دستگیر‌ی‌ها در اواخر رژیم پهلوی بود و این‌ها در زندان جمشیدیه بودند ولی وقتی در زندان را باز کردند اینها می‌خواستند فرار کنند. مثل نصیری وقتی نصیری از زندان جمشیدیه آزاد شد مردم او را گرفتند و به مدرسه رفاه آوردند.
* چرا اتاق اختصاصی در اختیار هویدا قرار دادند؟
ج: برای اینکه با کسی ارتباط نداشته باشد، او آدم زیرکی بود.
*کسی هم اجازه ملاقات با او را نداشت؟
 خیر، فقط یک روز حاج‌ احمدآقا (خمینی) اظهار علاقه کرد که من می‌خواهم هویدا را ببینم، گفتم خیلی خوب ایشان را به طبقه دوم مدرسه رفاه بردم و حاج احمدآقا هم مقداری با او صحبت کرد.مرحوم حاج احمد آقا به او گفت: این چه کارهایی بود که کردی؟ هویدا هم گفت: من نبودم سیستم بود او خیلی حراف بود. می‌گفت: من کاره‌ای نبودم سیستم بوده و همه را انداخت به گردن سیستم.
 امام دستور داده بودند که هر چه می‌خواهد برای هویدا فراهم کنید، هم غذا و هم سرویس جداگانه به او داده می‌شد.
ابن چهار نفر نعمت‌الله نصیری رئیس سازمان اطلاعات و امنیت رژیم، سرلشگر رحیمی فرماندار نظامی تهران، خسرو داد فرمانده نیروی هوایی و ناجی فرماندار نظامی اصفهان* حکم اعدام این افراد همان جا صادر می‌شد؟
 آقای خلخالی در یک لیستی نام ۲۴ نفر را خدمت امام برد که آنها را تیرباران کنند. امام آن لیست را مطالعه کردند و ۴ نفر از آن لیست ۲۴ نفر را اجازه دادند که تیرباران شوند. این چهار نفر عبارت بودند از نعمت‌الله نصیری رئیس سازمان اطلاعات و امنیت رژیم، سرلشگر رحیمی فرماندار نظامی تهران، خسرو داد فرمانده نیروی هوایی و ناجی فرماندار نظامی اصفهان.در بین این چهار نفر، روحیه خسروداد از همه قوی‌تر بود، بعد سرلشگر رحیمی بود خسروداد را وقتی از پله‌های مدرسه رفاه برای تیرباران بالا می‌بردند خیلی قوی و محکم به شاه فحش داد و گفت: به او گفتم کوتاهی کنی همه ما را خواهند کشت.(دقت شودفحشش به شاه بخاطرتنفرازظلم وستمهای شاه نبوده ،بلکه بخاطراینکه چرا بیشترنکشت ! ،بایدهمه مذهبی هارا میکشته تا حکومت به دست اینهانرسد)حالااینهابااین تفکرقابل ترحم هستند!؟
دولت موقت تلاش زیادی کرد تا هویدا تیرباران نشود. وقتی از امام خمینی این دستور را می‌گیرند. خلخالی از جریان مطلع می‌شود، بلافاصله قبل از اینکه نامه امام به دستش برسد دستور تیربارانش را صادر می‌کند.
*کجا اعدام شدند؟
بله، در پشت‌بام مدرسه رفاه.
* این اعدام‌ها فضای انقلاب را خشن نمی‌کرد؟
نه، به مردم و برادران ما روحیه می‌داد.
*آیا در لحظه اعدام شما نیز حضور داشتید؟
 نه، من به پشت‌بام نرفتم، ولی در مدرسه حضور داشتم.
*نحوه دستگیری رحیمی چگونه بود؟
وقتی شب ۲۲ بهمن گاردی‌ها حمله کردند به نیروی هوایی و مردم هم به حمایت از آنها برخاستند؛ صحنه مهیجی به وجود آمد رحیمی فرماندار نظامی تهران که خیلی هم گردن کلفت بود سر خیابان جامی نرسیده به میدان حسن‌آباد توسط دو جوان بازداشت شد.
این دو جوان کم سن و سال که یکی از آنها اسلحه کمری داشت و دیگری چاقو، سر چهارراه حسن‌آباد ماشین رحیمی را متوقف می‌کنند. ماشین تا می‌ایستد یکی‌شان از یک درب اتومبیل و دیگری از درب دیگر وارد ماشین می‌شوند و رحیمی را دستگیر و او را به مدرسه رفاه می‌آورند و تسلیم مامورین می‌کنند. من خودم رحیمی را بردم زیرزمین مدرسه رفاه و او را زندانی کردم. همانطور که می‌دانید نصیری در بین زندانی‌های جمشیدیه بود. جوانی که او را آورد بازداشت او را این گونه برای من نقل کرد، می‌گفت: من شاهد باز کردن درب زندان جمشیدیه بودم. او را هم می‌شناختم. دیدم نصیری بارانی خودش را انداخته روی دستش خیلی آرام می‌‌خواهد در برود. پریدم گرفتمش، یک وقت مردم فهمیدند، ریختند روی سرش و زخمی‌اش کردند.
من هم داد و هورا کردم تا بتوانم او را سالم به ستاد تحویل بدهم، آن جوان می‌گفت من آنجا آنقدر داد و بیداد کردم که من می‌خواهم او را سالم به ستاد مدرسه رفاه تحویل بدهم. می‌بینید مردم ما حتی جوان کم سنی که او را بازداشت کرده چقدر عاقل و خوب فکر می‌کرد. او را آورد و تحویل ما داد.
وقتی نصیری را به مدرسه آوردند یک قسمت ازسر و زیر گلویش زخمی شده بود. من او را بردم داخل زیرزمین و تحویل گروه پزشکی دادم تا او را معاینه کنند. نصیری می‌گفت، گلویم را سفت بسته‌اند. گفتم نگران نباش به زودی راحتت می‌کنند.
بعدازظهر نصیری را برای مصاحبه به طبقه بالا بردم. در مصاحبه هم خیلی از رژیم شاه حمایت می‌کرد، خیلی افسر مغروری بود، فکر می‌کرد الان می‌آیند او را می‌برند. خیلی قلدری می‌کرد.این‌ها فکر نمی‌کردند یک روزی گرفتار شوند. امثال این افراد زیاد بودند که به دام افتادند، مثلاً ناجی فرماندار نظامی اصفهان را بازداشت کردند، فرماندار نظامی قزوین و زنجان که آن جنایات را کرده بودند. همه این‌ها در طبقه دوم مدرسه رفاه زندانی بودند./۹۳/۱۱/۲۷فارس
                                          ***
بیوگرافی هویدارژیم تصمیم گرفت تا به شکل صوری گروهی از چهره های منفور را دستگیر کند تا عصبانیت مردم کاهش یابد.از جمله ی این افراد امیرعباس هویدا بود که در تاریخ ۱۷/۸/۵۷ دستگیر شد.در تاریخ۱۸/۸/۵۷ در نوفل لوشاتو امام در جواب خبرنگاران در باره ی توقیف هویدا فرمودند:«توقیف هویدا هم اثری ندارد، این هم یک مانوری است که خیال می کنند برای اسکات مردم این گونه امور تأثیر دارد»
  هم چنین فردای آن روز دوباره در جواب خبرنگاران دیگری فرمودند:«تمام این ها تشبثاتی است که هیچ کدام ارزش و واقعیت ندارد. هویدا از شرکاء شاه و یک شریک ضعیفی بود که در خیانت ها با شاه شرکت داشت و شاه ظاهرا هویدا را برای نجات خودش دستگیر کرده است. غرض این است ملت را فریب دهد که می خواهد اصلاحات کند.»و نیز در مصاحبه با روزنامه ی لبنانی النهار فرمودند:«گرفتن هویدا و امثال او که در دزدی و فساد شریک شاه بوده اند برای فریب مردم است، این ها هم تأثیری ندارد.»هنگامی که نیروهای ارتش اعلام بی طرفی کردن و نگهبانان هویدا که ساواکی بودند فرار کردند هویدا فرار نکرد و خودش را تحویل نیروهای انقلاب داد. وی به ظاهر می گفت که من که کاری نکرده ام که نگران باشم اما در واقع وی به این فکر بود که در کودتایی که شکل خواهد گرفت نیروهای انقلابی شکست خواهند خورد و او  قدرت را در دست خواهد گرفت اما این نقشه ی او غلط از آب در آمد و این کودتا در ۲۱ بهمن ماه با درایت و تدبیر امام(ره) خنثی گردید   امیر عباس «ممدوح» که بعدها نام خانوادگی خود را به «هویدا» تغییر داد در سال ۱۲۸۵ ش در تهران متولد شد. پدرش حبیب الله عین الملک و مادرش افسرالملوک، نتیجه عزت الدوله، تنها خواهر تنی ناصرالدین شاه بود. تنها برادر وی «فریدون» نام داشت که بعد ها با خواهر حسنعلی منصور ازدواج کرد.*میرزا رضا قناد و بهاء هنگامی که علی محمد باب فتنه بابیت را در شیراز آغاز کرد از جمله افرادی که به حلقه‌ی مریدان او پیوست میرزا رضا قناد، پدر حبیب الله عین الملک (پدر بزرگ امیر عباس هویدا) بود.هم چنین پس از مرگ باب، میرزا رضا از جمله افرادی بود که«حسینعلی» بهاء ملقب به «بهاءالله» را تا عکا واقع در  اسرائیل همراهی کرد.پس از مرگ بهاء و جانشینی «عباس افندی» وی همچنان از افراد نزدیک وی محسوب می شد و بارها از طرف وی مورد مدح قرار گرفت حتی برای مدتی هم فرزندانش نام خانوادگی «ممدوح» را انتخاب کرده بودند. میرزا رضا از جمله افراد ۹ نفری بود که هنگام قرائت وصیت نامه ی عباس افندی بالای سر او حاضر بودند./۱۹ فروردین ۱۳۹۳مشرق
 ***
توضیحاتی درموردآشوبهای ضدانقلاب ومعاندین
غائله خلق ترکمن
گروه‌های مارکسیستی، عمدتاً چریک‌های فدایی خلق، جـریان را به دست گرفتـند. از همـان ابـتدا تـلاش کردند تحت عنوان «دفاع از خلق ترکمن» با برانگیختن حس ناسیونالیستی ترکمن‌ها و دامن زدن به اختلافات قومی و مذهبی، تحولات منطقه را به دست‌گیرند.
جمعیت ترکمن ایران که عمدتاً در شمال شرق کشور و در هم‌جواری با ترکمنستان قرار دارند، به یک‌میلیون نفر بالغ می‌شود که اغلب از اهل تسنن می‌باشند. در روز ۲۳ بهمن ۵۷ یعنی یک روز پس از پیروزی انقلاب ایران جوانان انقلابی ترکمن به شهربانی گنبد حمله و نیروهای حاضر در پاسگاه را خلع سلاح کردند. در بعدازظهر همان روز چریک‌های فدایی خلق و هواداران آن‌ها به مردم انقلابی مستقر در شهربانی هجوم بردند و خواهان تقسیم سلاح‌ها شدند.
چریک‌های فدایی خلق شایعه کرده بودند شیعه‌ها تفنگ را گرفته‌اند و قصد تلافی حمله چماق به دست‌های ترکمن در دوران پهلوی را دارند. در این روزها جریان چپ به رهبری فدائیان خلق به‌شدت در منطقه ترکمن‌صحرا فعال‌شده بود و با تحریک احساسات قومی و نفوذ در بین روستائیان اهداف پشت پرده خود را پیش می‌برد. در نیمه اول اسفندماه ۵۷ خانه فرماندار سابق گنبد برای سازمان‌دهی نیروهای چپ اشغال و به مرکز ستاد خلق ترکمن تبدیل می‌شود.
این ستاد طی بیانی‌هایی در خصوص حوادث مشابهی که در سنندج در حال وقوع بود اعلام کرد: «ارتش مسئول وقایع سنندج است. ختم این جنایات بستگی مستقیم به تصفیه ارتش ضد خلقی و ایجاد ارتش خلقی دارد.» این بیانیه نشان داد که میان جدایی‌طلبان مرزی رابطه‌ای‌ای پنهانی وجود دارد، هرچند که همزمانی شورش‌ها و مشابهت رفتار و خواسته‌های شورشیان در مناطق مختلف مرزی از قبیل سیستان و بلوچستان، خوزستان، کردستان و ترکمن‌صحرا، خود مبین همین واقعیت بود.
۱۴ اسفند ۵۷ درگیری مسلحانه‌ای بر سر تغییر نام بند شاه بین نیروهای کمیته انقلاب با هواداران چریک‌های فدایی خلق در بندر ترکمن رخ می‌دهد. چپی‌ها ضمن راه‌اندازی تظاهرات علیه کمیته‌های انقلاب مدارس شهر گنبد را به تعطیلی می‌کشانند و خواستار انحلال ارتش ضد خلقی با کمک فدائیان خلق و مجاهدین خلق می‌شوند. شهر گنبد تقریباً حالت متشنج دارد. جنگ اول گنبد بین کانون مرکزی شوراهای ترکمن و فداییان خلق با پاسداران انقلاب و کمیته امام در گنبد آغاز می‌شود.
روز هفتم فروردین آیت‌الله طالقانی طی پیامی خطاب به مردم ترکمن‌صحرا، ضمن محکوم کردن نغمه‌های تجزیه‌طلبانه، خواستار ترک هر نوع مخاصمه و برخورد قهرآمیز و دخالت نظامی از هر فرد یا گروهی شد.عید آن سال در ترکمن‌صحرا متفاوت بود. شهر گنبد تقریباً حالت متشنج داشت. مردم تک‌تک از شهر خارج می‌شدند. شهر سنگربندی شده و گروه‌های زیادی از عوامل سازمان چریک‌های فدائی خلق وارد گنبد شده بودند.
ستاد خلق ترکمن کاملاً حالت تهاجمی به خود گرفته بود و آشکارا مقامات شهر و نیروهای کمیته انقلاب اسلامی را تهدید می‌کرد.۹ فروردین ۱۳۵۸ با رهنمودهای امام راحل، نیروهای سپاه به‌تدریج در مراکز حسّاس شهر مستقرشده و هواداران انقلاب ساکن گنبد نیز با بستن سنگر در محله‌های خود، آماده کمک به پاسداران شدند.
درگیری‌ها در گنبد ۲۵ نفر کشته و ۹۰ نفر زخمی شدند. رادیو عشق‌آباد ترکمنستان شوروی مرتباً به زبان ترکمنی مردم منطقه را تحریک و دعوت به مقاومت در برابر نیروهای اعزامی از مرکز می‌کند. تمام نوار مرزی ایران با شوروی به‌غیراز دو پاسگاه اینجه برون و داشمند در دست گروه‌های چپ‌گراست. ۱۱ فروردین ۵۸ مذاکرات بین آیت‌الله طالقانی و هیئت اعزامی دولت با نمایندگان ترکمن‌ها به نتیجه می‌رسد و طرفین آتش‌بس را امضا می‌کنند؛ اما هنوز درگیری‌ها ادامه دارد.
دو روز بعد ۷۰ نفر از چریک‌های فدایی خلق در درگیری با پاسداران انقلاب دستگیر می‌شوند. اطلاعات و مدارک مهمی مبنی بر دخالت عناصر کمونیست غیر ترکمن در این غائله به دست می‌آید.
« در آن زمان گروه‌های ملی‌گرا، کمونیست‌ها و ستاد خلق ترکمن که یک گروه مسلح سیاسی – نظامی وابسته به سازمان‌های چریکی فدایی خلق کمونیست بود با برگزاری رفراندوم انقلاب اسلامی به‌صورت رسمی در منطقه مخالفت می‌کردند. این گروه علاوه براینکه خود با این رفراندوم مخالف بود مردم مسلمان ترکمن تهدید می‌کردند و به‌زور اسلحه در مناطق ترکمن‌صحرا مانع انجام رفراندوم و شرکت ترکمن‌ها می‌شدند.
ستاد خلق ترکمن به صندوق‌ها حمله می‌کرد و اجازه نمی‌داد در مناطق ترکمن‌صحرا صندوقی مستقر شود، ولی با هر سختی که وجود داشت بخشی از ترکمن‌ها توانستند در این رفراندوم شرکت کنند و به جمهوری اسلامی ایران رأی بدهند، در آن روزها جنگ اول گنبد توسط سازمان چریک‌های فدایی خلق و ستاد خلق ترکمن که دو گروه سیاسی و مسلح ضدانقلاب بودند به راه افتاد.
آن‌ها به پاسگاه‌های نظامی حمله کرده و سلاح‌های زیادی از تهران، کردستان و مرز شوروی به منطقه وارد می‌کردند و با انقلاب اسلامی که تازه پیروز شده بود می‌جنگیدند. عامه مردم ترکمن طرفدار انقلاب و امام خمینی بودند و با ستاد خلق ترکمن و اقدامات مسلحانه آن‌ها مخالف بودند و به همین خاطر بعد از سرکوب ضدانقلاب همواره مدافع نظام جمهوری اسلامی بودند و بیش از ۵۰۰ شهید تقدیم انقلاب نمودند.»
ضعف دولت موقت در برخورد با فعالیت‌های چریک‌های فدایی که از حمایت حزب توده، سازمان مجاهدین خلق و گروه پیکار برخوردار بودند، باعث شد که سازمان چریک‌های فدایی توسط ستاد شوراهای مرکزی ترکمن‌صحرا و کانون فرهنگی – سیاسی خلق ترکمن حکومتی در منطقه ایجاد کنند به‌طوری‌که هـیچ اقدامی بدون اجازه و رضایت آنان امکان‌پذیر نبود.
در ۱۳ فروردین‌ماه ۱۳۵۸ طی نشستی توسط نمایندگان ترکمن‌ها و دولت موقت با اعلام آتش‌بس به توافق‌های زیر می‌رسند: «۱-انتقال سریع مجروحان به بیمارستان ۲-آزادی دستگیرشدگان ۳-عقب‌نشینی کامل طرفین درگیری از سنگرها و پاک‌سازی شهر از سنگرها ۴-واگذار کردن حفظ نظم شهر به ارتش تا اطلاع ثانوی.»باوجوداین، سـتاد شوراهای خلق ترکمن‌صحرا دست از اقدامات خود برنداشت و به‌انحاءمختلف ازجمله انتشار اعلامیه‌های تهدیدآمیز از افراد غیر ترکمن خواست تا ترکمن‌صحرا را ترک کنـند.
دراین‌ارتباط خبرگزاری پارس در گزارشی از اوضاع منطقه در روز ۲۸ فروردین ۱۳۵۸ اعلام کرد: «افراد ستاد مرکزی شوراهای ترکمن‌صحرا که در مهمانسرای فرمانداری نظامی گنبد مستقر هستند شبانه به غارت اموال و احشام غیر ترکمن‌ها می‌پردازند و با ربودن تعداد زیـادی گـاو، مرغ و سایر لوازم‌خانگی و توزیع آن‌ها بین ترکمن­ها این خانواده‌ها را از هستی ساقط کرده‌اند و می‌خواهند به این وسیله موجبات فرار و ترک زندگی غیر ترکمن‌ها را فراهم کنند.»
ستاد مرکزی شورای ترکمن‌صحرا در مورد حوادث سنندج اعلام موضع صریح کرد: «ارتش مسئول وقایع سنندج است. ختم این جنایات بستگی مستقیم به تصفیه ارتش ضد خلقی و ایجاد ارتش خلقی دارد.» این بیانیه از رابطه پنهانی میان جدایی‌طلب‌های نقاط مرزی پرده برداشت. آن‌ها به هر اقدامی دست می‌زدند و هر کس را می‌خواستند دستگیر و اموالش را غارت می‌کردند و نوعی دولت‌دردولت تشکیل دادند.
در همین دیدار امام ضمن مفسد خواندن عناصر خلق ترکمن مقابله با آن‌ها را واجب دانسته و در پایان فرمودند: «امیدوارم که انشاء الله امنیت آنجا (گنبدکاووس) برقرار بشود و شما با برادران سربازتان و با برادران پاسدارتان باهم دست‌به‌هم بدهید و این اشرار را از آن ناحیه عقب بزنید.»«شورای انقلابی خلق ترکمن» مرکب از عناصر فداییان خلق، خواسته‌های خلق ترکمن را این‌چنین بیان می‌کنند:
«۱- تشکیل شورای انقلابی از طریق رأی آزاد مردم ترکمن برای دفاع از حقوق حقه ترکمـن و بـه ثمـر رسـاندن خواست زحمتکشان شهر و روستا
۲- لغو کلیه دیون و بدهی‌ها و تعهـدات مالـی کارگران، دهقانان، پیشه‌وران و کارمندان جزء به بانک‌ها و مؤسسات دولتـی
۳- لغو تمام محدودیت‌های ملی و فرهنگی و سپردن مصالح خلق ترکمـن به دست خلـق ترکمن که خود باید در تعیین سرنوشت خود اقدام کند.
۴-تشکل جغرافیایی خلق ترکمن بدین شکل که از بندر ترکمن تا جرگلان شامل ایلات جعفربای، اتابای، کوکلان و جرگلان تحت سیستم اداری واحد و مشترک
۵-ارتشی خلقی برای پاسداری از دستاوردهای انقلاب و دفاع از منافع ملی از نیروهای انقلابی – فدایـیان و مجاهدیـن خلـق – تشکیل شود و سربازان و افسران ترکمن باید حتی‌المقدور در ترکمن‌صحرا خدمت کنند.»
*** غائله  پاوه  حزب دموکرات کردستان که سال ۱۳۲۳ و در زمان اشغال ایران توسط متفقین و با پشتیبانی شوروی اعلام موجودیت کرده بود، پس از خروج اشغالگران از هم پاشید. این حزب پس از سه دهه سکوت در ۲۴بهمن۱۳۵۷ که تنها دو روز از پیروزی انقلاب گذشته بود، به پشتوانه حمایت بیگانگان و بخصوص آمریکا ادعای خود مختاری و جدایی‌طلبی کرد.
عبدالرحمن قاسملو (فارغ‌التحصیل دانشگاه پراگ چکسلواکی) و غنی بلوریان به عنوان دو نفر از رهبران گروهک مائوئیستی دموکرات از مرزهای غربی وارد کشور شده و به دنبال اجرای طرح جدایی کردستان و تشکیل جامعه سوسیالیستی بر اساس تفکر جدایی دین از سیاست بودند.
به دنبال حملات متعدد عناصر مسلح این گروهک به پاسگاه‌های ژاندارمری و خلع سلاح آنها هیاتی از سوی دولت موقت در روز ۳۰ بهمن ۵۷ برای مذاکره با رهبران ناآرامی‌ها عازم مهاباد شد، اما در حالی که گروه‌ها‌ی مسلح اقدامات تروریستی و خرابکارانه خود را آغاز کرده بودند، دولت موقت در برابر گسترش نفوذ گروه‌ها‌ی تجزیه‌طلب در کردستان سیاست مماشات را در پیش گرفته بود.
فردای روز مذاکره پادگان مهاباد سقوط کرد و تمام سلاح‌ها و مهمات آن به غارت رفت. ۱۸ دستگاه تانک، ۳۶ قبضه توپ سنگین و هزاران قطعه سلاح توسط اعضای حزب دموکرات از پادگان خارج شد و سپس پادگان را آتش زدند.
در همین زمان آمریکایی‌ها نیز ضمن پیگیری دقیق این حادثه و حوادث مشابه آن حمایت‌ها‌ی خود را به صورت پنهانی ادامه می‌دادند.
گزارش خیلی محرمانه ۲۹ اسفند ۵۷ سفارت آمریکا در تهران با عنوان «قیام کردها در سنندج» (که بعدها از اسناد سفارت آمریکا در جریان تسخیر لانه جاسوسی به دست آمد) درباره چگونگی و علل وقوع درگیری سنندج می‌نویسد: «حاکمیت دولت در منطقه دور دستی مانند کردستان بسیار ضعیف است. سنی‌ها‌ی ایران کمتر شیفته این انقلاب اصولاً شیعه در ایران هستند، مخالفت قابل توجه در مناطق دیگر هم وجود داشته است».
در همین گیر و دار گروهی به نام «سرمچاران (فداییان) خلق بلوچ» هم در مورد حوادث سنندج و خواست‌ها‌یشان این‌گونه اعلام مواضع کردند: «ریختن خون برادران کرد را بشدت محکوم می‌کنیم، خود مختاری را حق مسلم تمامی خلق‌ها‌ی تحت ستم از جمله خلق بلوچ می‌دانیم و…!»
در حالی که روزبه‌روز بر شدت اقدامات گروهک کومله افزوده می‌شد، حمله به پادگان نظامی، کمین و کاشت مین در سر راه نیروهای نظامی، ترور و ارعاب افراد بومی و غیر بومی، مصادره و به آتش کشیدن امکانات دولتی و گرفتن مالیات از مردم و… از جمله اقدامات تخریبی حزب دموکرات بود.
روزنامه اطلاعات در دوم اسفند۱۳۵۷ خود می‌نویسد: «افراد مسلح که خواهان خودمختاری هستند با تشکیل کمیته مشترک سربازان انقلاب و رزمندگان کرد، اداره امور پادگان‌های پیرانشهر و پسوه در نزدیکی مهاباد را به دست گرفتند.»
در نوروز ۱۳۵۸ وضعیت سنندج به مرحله‌ای می‌رسد که ساختمان شهربانی و رادیو و تلویزیون به اشغال مهاجمان مسلح در می‌آید.
به دنبال این حادثه، هواپیماهای فانتوم ارتش برفراز شهر در ارتفاع کم به پرواز در می‌آیند و به دستور سرلشکر قرنی عده‌ای از نیروهای مردمی، پاسداران و سربازان از کرمانشاه با بالگرد به داخل پادگان سنندج گسیل می‌شوند.
با ورود این نیروها که با فداکاری خلبان بالگرد شهید احمد کشوری زیر باران گلوله صورت گرفت، مقاومت در پادگان سنندج قدرت بیشتری پیدا کرد.
طی مدت درگیری هیات بلندپایه‌ای از جانب امام خمینی‌(ره) با شورشیان وارد مذاکره شد که مرکب بود از آقایان طالقانی، بهشتی، صدر حاج سید جوادی، بنی‌صدر و‌ ها‌شمی رفسنجانی. بالاخره در روز دوم فروردین آتش بس اعلام شد.
فردای آتش بس به طور غیرمنتظره‌ای به دستور نخست‌وزیر مهندس بازرگان، سرلشکر قرنی نخستین رییس ستاد ارتش از سمت خود برکنار شد.
هنوز یک ماه از اعلام آتش بس نگذشته بود که حزب دموکرات به منظور نفوذ در آذربایجان غربی و شهر نقده بحران جدیدی را در منطقه ایجاد کرد.
این بار شهر پاوه مقصد تروریست‌ها بود. چپی‌ها در تیر ۵۸ و در حمله‌ای بی‌رحمانه به سپاه نوپای مریوان، ۱۷ نفر از پاسداران را به شهادت رساندند. در ۲۵ مرداد روزنامه‌ها خبر از حمله گسترده افراد مسلح به پاوه را دادند. راه‌های ورودی شهر بسته شده بود. افراد مسلح مردم و پاسداران را قتل عام می‌کردند.
پاوه روزهای سختی را سپری می‌کرد به گونه‌ای که از همه شهر فقط دو نقطه در دست نیروهای انقلابی بود. مهاجمان مسلح خانه‌ها را غارت و سپس به آتش می‌کشیدند.
چند ماشین با بلندگو در وسط شهر پی در پی اعلام می‌کردند: هرکس وفاداری خود را به حزب دموکرات اعلام کند درامان است. ما فقط آمده‌ایم پاسداران دکتر چمران را سر ببریم! (دکتر چمران به دستور امام برای پایان دادن به آشوب پاوه اعزام شده بود).
سرانجام و پس از آن که هزاران نفر از عناصر حزب بعث عراق و گروهک‌ها‌ی ضد انقلاب وابسته به بیگانگان مانند کومله، فداییان خلق و حزب دموکرات کردستان، در مرداد ۱۳۵۸ به شهر پاوه در منطقه کردنشین استان کرمانشاه هجوم آوردند، این شهر را تصرف کرده و دست به جنایت‌ها‌ی شنیع زدند امام خمینی(ره) فرمانی تاریخی برای آزاد سازی پاوه صادر کردند:
«…به دولت و ارتش و ژاندارمری اخطار می‌کنم اگر با توپ‌ها و تانک‌ها و قوای مجهز تا ۲۴ ساعت دیگر حرکت به سوی پاوه نشود، من همه را مسوول می‌دانم. من به عنوان ریاست کل قوا به رئیس ستاد ارتش دستور می‌دهم که فوراً با تجهیز کامل عازم منطقه شوند و به تمام ارتش و ژاندارمری دستور می‌دهم که بی‌انتظار دستور دیگر و بدون فوت وقت با تمام تجهیزات به سوی پاوه حرکت کنند و به دولت دستور می‌دهم وسایل حرکت پاسداران را فوراً فراهم کنند، تا دستور ثانوی، من مسوول این کشتار وحشیانه را قوای انتظامی می‌دانم و در صورتی که تخلف از این دستور نماید، با آنان عمل انقلابی می‌کنم…»
تاریخ گواهی می‌دهد که پس از این فرمان سیل عظیمی از نیروهای مردمی و ارتشی به سوی پاوه رهسپار شدند. هزاران نفر جلوی نخست‌وزیری طلب اسلحه می‌کردند. افراد زیادی با پای پیاده از کرمانشاه به سوی پاوه حرکت کردند.
دشمن پا به فرار گذاشت و شهرهای مریوان، بسطام، بانه سردشت، مهاباد، بوکان و سقز به تصرف نیروهای انقلاب در آمد و سران حزب دموکرات و کومله به عراق فرار کردند./جام جم یکشنبه ۰۴ تیر ۱۳۹۱
توضیحی درباره اعدامی ردیف۴۷:راه اندازی ایستگاه رادیو ایران در اردیبهشت ۱۳۱۹ خورشیدی (۱۹۴۰ میلادی)بوده. نخستین چهره مشهور، فردی به نام سید جواد ذبیحی بود. او مناجات خوانی را از کودکی نزد پدرش "سیداسداله"در محافل مذهبی آغاز کرد و چون در جوانی، شهرت صدایش به رادیو رسید. وی در ماه های رمضان(مؤذن ودعای سحرخوان) از سال ۱۳۲۸  تا پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷،گرمابخش محافل شاهانه بوده. حدوداً "30سال"در رادیو می خواند.وبه"بلبل شاه"معروف بود
 ظاهراً حکم اعدام "ذبیحی"بعدازدوران محکومیت زنداش صادرشده بوده امادسترسی بهش نداشتند که عده ای ازانقلابیون  به درب منزل وی رفتند و به بهانه اجرای مراسم نیایش او را با خود بردند  به سزای اعمالش رساندند.  روزنامه اطلاعات  گروه شاهین عامل قتل  ذبیحی معرفی کرد،یعنی اگرغیرازاین بودقاضی وقت دادگاه"خلخالی"آنرا درلیست  اعدام شدگان خودش قرارنمی داد
ردیف ۲۶
نماینده مجلسی که ازمجریان برنامه های مذهبی رادیو تلویزیون رژیم شاه بود

غلامحسین دانشی، نماینده آبادان در مجلس شورای ملی که ملبس نیز به لباس روحانیت بود، بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در بهمن ۱۳۵۷ دستگیر  شد.وی که از مجریان برنامه های مذهبی رادیو تلویزیون رژیم شاه بود در روز سه شنبه ۲۲ اسفند ۵۷ محاکمه شد و به جرم فساد در ارض، محاربه با خدا و خلق خدا به اعدام محکوم شد و حکم همان روز اجرا شد./مدیریت سایت-پیراسته فر نظرتان درباره اعدام‌های" خلخالی" چیست؟   من دو نکته در مورد آقای خلخالی می‌گویم؛ نخست اینکه آقای خلخالی آن زمان لازم بود کارهایی انجام دهد و بعضی کارهایش خیلی درست و مفید بود. مثلا اعدام چند نفر از سران رژیم مثل ژنرالهایشان اگر نبود، بعدها گرفتار داستانی شبیه داستان عبدالفتاح السیسی در مصر می‌شدیم. می‌دانید که او جزو ژنرالهای ارتش مصر بود که در زمان آقای مبارک هم مشغول بود و بعد خودش را در دولت اخوان‌المسلمین جا زد و وزیر دفاع دولت آقای محمد مرسی شد و بعد علیه محمد مرسی کودتا کرد و همان بساط قبل را سر کار آورد. اگر بعضی کارهای آقای خلخالی نبود، ما هم گرفتار مشابه این وضع می‌شدیم. پس از این بابت باید آقای خلخالی را تائید کنیم که کارش درست است. من در کار قضاوت نبودم و ممکن است در جاهایی هم اشتباه کرده باشد که آنهم برای خودش بحث دیگری است. بنابراین مثل خیلی‌های دیگر که نمی‌توانیم چیزی را مطلق تائید کنیم
  مصاحبه خبرآنلاین  با حجت السلام مسیح مهاجری مدیرمسؤل جمهوری اسلامی/۱۱ بهمن ۱۳۹۵عصرایران

این نیز یكی دیگر از خدمات به اصطلاح، ارزنده دولت موقت بازرگان به لیبرال‌ها و فراماسون‌ ها بود. آن‌ها به هر ترتیب كه بود، جنازه یك دژخیم را با دست مسلمان نماها از ایران بیرون بردند؛ ولی برای آن همه افرادی كه به دست ساواك و مجاهدین كشته می‌شدند، كم ترین اهمیتی قائل نبودند.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران،حاکم شرع دادگاه‌های انقلاب اسلامی، در آن روزهای پر از بحران و دشواری، شیخ صادق خلخالی بود. یکی از مهم‌ترین پرونده‌هایی که از زید دست‌های او عبور کرد، رسیدگی به جرائم اعمال خائنانه امیرعباس هویدا، نخست‌وزیر و وزیر دربار رژیم پهلوی بود. از اقدامات آیت‌الله خلخالی روایات و تحلیل‌های گوناگونی در بین انقلابیون و ضدانقلاب منتشر شده است اما شاید خالی از لطف نباشد که بخشی از خاطرات خود شیخ صادق خلخالی درباره شاید مهم‌ترین پرونده دوران مسوولیت او را مرور کنیم و از زبان خود او در جریان برخی وقایع محاکمه امیرعباس هویدا قرار بگیریم. متن این بخش از خاطرات او این چنینی است:



«... [پس از تشكیل جلسه محاكمه هویدا و انجام دفاعیات او و صدور حكم اعدام] هویدا در حالی كه عرق می‌ریخت، گفت: حضرت خلخالی! من نمی‌گویم مرا اعدام نكنید؛ ولی خواهش می‌كنم به مدت دو ماه اعدام مرا به تأخیر بیاندازید. دولت موقت به من وعده داده است. من گفتم: اصل تفكیك قوای ثلاثه: مقننه و قضائیه و مجریه را دولت موقت هم قبول دارد.
خلاصه هرچه او اصرار كرد، من قبول نكردم و گفتم وصیت خود را بنویس!
او گفت: حضرت خلخالی! یك میلیارد دلار به شما می‌دهم تا شما این كار را به عقب بیاندازید.
گفتم: این‌ها شعر است و من نمی‌توانم در پیشگاه ملت ایران، جوابگوی تأخیر محاكمه و اعدام شما باشم.
هویدا گفت: سلام مرا به مادرم برسانید، و بگویید به دیدن من بیاید؛ چون او علاقه زیادی به من دارد و غیر از من كسی را ندارد.
گفتم: مادران زیادی بودند كه گریه می‌كردند، ولی نتوانستند عزیزان خود را قبل از اعدام ببینند؛ ولی ما هر چه گشتیم تا مادر هویدا را به دیدن پسرش ببریم او در دسترس نبود.

... هویدا حاضر به نوشتن وصیت نشد تا شاید دستور اعدام او به تأخیر افتد و همین را فرجه حساب می‌كرد و شاید تصور می‌كرد، دستی از غیب برای نجات او بیرون بیاید؛ ولی چاره‌ای نداشتیم و سرانجام حكم را اجرا كردیم.
... پس از اعدام هویدا، بنا بود جنازه او را ابتدا به پزشكی قانونی و سپس به اطراف كهریزك منتقل و در آنجا به خاك بسپارند؛ ولی موضوع پی‌گیری نشد و ما هم متوجه نشدیم و جنازه او به مدت سه ماه و اندی در پزشكی قانونی ماند.

ابراهیم یزدی به دستور بازرگان از یك طرف و یهودی‌ها و بهایی‌ها و فراماسون‌ها و اسرائیلی‌ها و فرانسوی‌ها از طرف دیگر، دست به دست هم داده و جنازه را در یك تابوت گذاشتند و با ارفرانس به فرانسه فرستادند.
در آنجا تعدادی از به اصطلاح، نویسندگان و روشنفكران ماسونی، دور جنازه جمع شدند و هر یك به فراخور استعدادی كه داشتند، فحش و ناسزا به دادگاه انقلاب و به من و به رهبر انقلاب دادند و از این طریق، خوش‌خدمتی خود را به صهیونیسم بین‌الملل نشان دادند.

آن‌ها سپس جنازه را با طمطراق به اسرائیل بردند و در فرودگاه لود تل آویو، تعدادی از وطن‌فروشان و ساواكی‌ها و اسرائیلی‌های تروریست، به دستور مناخیم بگین، با رژه نظامی و سلام مخصوص و پرچم طاغوتی ایران و آرم شاهنشاهی، تشییع جنازه كرده و آن را به الخلیل بردند و در قبرستان یهودی‌ها و در كنار قبر پدرش دفن نمودند.
این نیز یكی دیگر از خدمات به اصطلاح، ارزنده دولت موقت بازرگان به لیبرال‌ها و فراماسون‌ها بود. آن‌ها به هر ترتیب كه بود، جنازه یك دژخیم را با دست مسلمان نماها از ایران بیرون بردند؛ ولی برای آن همه افرادی كه به دست ساواك و مجاهدین كشته می‌شدند، كم ترین اهمیتی قائل نبودند.»

منبع: خاطرات آیت الله خلخالی، نشر سایه، چاپ پنجم، صفحات 376 تا 388

صادق خلخالی که بود

صادق احمدی گیوی خلخالی (۱۳۰۵-۱۳۸۳)، روحانی شیعه و حاکم شرع دادگاه‌های انقلاب پس از انقلاب ۱۳۵۷ ایران بود. وی در گیوی از توابع شهرستان خلخال متولد شد.
او ۱۴ سال شاگرد روح‌الله خمینی در کلاس‌های دروس مذهبی بود. خلخالی در سال 1383 بر اثر بیماری ای طولانی مدت مـُرد؛

حاکم شرع و اعدام‌های جنجالی

وی که سابقه دستگیری و زندان در سالهای قبل از انقلاب را داشت و از روزهای نخست انقلاب در کنار خمینی بود ، در ۲۴ بهمن ۱۳۵۷ ( ۱۳ فوریه ۱۹۷۹) با حکم خمینی به عنوان حاکم شرع دادگاه‌های انقلاب منصوب شد.
وی در خاطراتش در مورد نحوه انتخابش به عنوان حاکم شرع می‌نویسد: «خدا شاهد است که ما برای تصدی این مقام کوچکترین تلاشی نکردیم و حتی تا زمانی که به من ابلاغ شد از آن اطلاعی نداشتم . آقا (خمینی) با شناختی که از روحیه انقلابی من داشتند عصر روز ۲۴ بهمن ۵۷ مرا به دفترشان احضار کردند و فرمودند : این حکم را به نام شما نوشته‌ام ؛ حقیر پس از دیدن حکم به حضورشان عرض کردم : آقا این حکم سنگین است، فرمودند : برای شما سنگین نیست. گفتم مخالفین و وابستگان به طاغوتیان علیه من تبلیغ می‌کنند. آقا فرمود : من پشتیبان شما هستم و بالاخره باید این حکم را به کسی بدهم که به او اطمینان داشته باشم»
این دادگاه‌ها به دستور مستقیم خمینی برای محاکمه و مجازات دست اندرکاران حکومت پهلوی تشکیل می‌شدند. از کسانی که در این میان اعدام شدند، می‌توان امیرعباس هویدا نخست‌وزیر اسبق و نعمت الله نصیری رئیس ساواک را نام برد. و خلخالی با اعدام افرادی مانند هویدا، بلندپروازیهای مهدی بازرگان را بطور موثری متزلزل کرد.

خلخالی در پاسخ مخالفان به اعدام‌ها، آنها را به سخنان خمینی ارجاع می‌داد:


هرکس در مقابل شما ایستاد همین طور
یقه‌اش را می‌گیری و کنارش می‌اندازی. من با اتکاء به همین حمایت‌های جدی کار خودم
را ادامه می‌دادم و به آنها می‌گفتم امام فهمیده حکم را به چه کسی بدهد و من یک قدم
از انجام وظیفه‌ام عقب نشینی نمی‌کنم.


اما
 
وی مقاله ای با عنوان « کوروش دروغین و جنایتکار» نیز علیه کوروش نوشت و به مناسبت جشن‌های ۲۵۰۰ ساله در ۵۷ صفحه منشتر کرد؛ در این رساله که برخی آنرا فحشنامه خوانده‌اند کوروش را « سفاک و خونریز» نامیده و متهم به لواط و بی‌بند و باری کرده و طرح عظمت او در ایران را سیاستی استعماری و توطئه یهود دانسته و برخی مفسرین همچون علامه طباطبایی که وی را مصداق ذوالقرنین دانسته بودند و درباره کوروش نوشته بودند « به هر قومی که ظفر پیدا می‌کرد، از مجرمان ایشان می‌گذشت و عفو می‌نمود و بزرگان و کریمان هر قومی را اکرام و ضعفای ایشان را ترحم و مفسدان و خائنان را سیاست می‌نمود» را واعظان سلطنت و دربار توصیف کرده است ؛ او پیروزی‌های کوروش را نتیجه بخت او و مطالبی که در ستایش وی در تورات آمده‌است را ساخته یهودیان آزاد شده از بابل دانسته‌است ؛
وی پس از انقلاب با وجود مخالفت دولت موقت بازرگان و بنی صدر برای تخریب مقبره رضا شاه در شهر ری به همراه نیرو‌های سپاه وارد عمل شد و آنرا طی بیست روز تخریب کرد - در حالیکه پس از تخریب متوجه شد که جنازه ای در گور نیست -؛ او همچنین برای تخریب پارسه (تخت جمشید) هم عازم شد اما این بار با مخالفت دولت موقت و آیت الله طالقانی و مقاومت مردم مرودشت و پرسنل پارسه، در این امر ناکام ماند؛

توضیح المسائل

او رسالهٔ توضیح‌المسائلی منتشر کرده‌است، اما برخی از منتقدان وی معتقدند این رساله رونوشتی از رسالهٔ خمینی است.

خانواده خلخالی
دختر وی « فاطمه صادقی » است که فامیل خود را تغییر داده‌است و در زمینه‌ حقوق زنان فعالیت می‌کند او با ماهنامه زنان همکاری می‌کرد و عضو تحریریه فصلنامه‌ گفتگو است و مطالبی در دفاع از جنبش فمینیستی در ایران و بر علیه حجاب اجباری در سال ۱۳۸۷ ارائه کرده است ؛

فهرست اسامی و عکسهایی از اعدامیان سرشناس به حکم صادق خلخالی
 

امیر عباس هویدا (نخست وزیر وقت)
نعمت الله نصیری (رئیس ساواک و ارتشبد)
فَرخ ‌رو پارسا وزیر آموزش و پرورش (اولین وزیر زن ایران)
سپهبد نادر جهانبانیسپهبد امیرحسین ربیعی
سپهبد رضا ناجی 
سپهبد مهدی رحیمی
سپهبد امین افشار
سپهبد هاشم برنجیان
سپهبد احمد بیدآبادی
سپهبد ناصر مقدم
سپهبد عبدالله خواجه نوری
سپهبد محمدتقی مجیدی
سپهبد جعفر قلی صدری
سپهبد علی حجت کاشانی

سرلشکر شمس تبریزی 
سرلشگر منوچهر خسروداد
سرلشکر حسن پاکروان
سرلشگر علی اکبر یزدجردی
سرلشگر فخر مدرس
سرتیپ شهنام رضایی
سرتیپ حسین همدانیان
سرتیپ شهنام
سرهنگ مصطفی زمانی
سروان ژیان پناه
سالار جاف
سرتیپ تابعی
سرلشکر وثیق
سرتیپ ملک
سرلشکر معتمد
سرلشکر ده پناه
سرگرد شعله ور
سرلشکر بدیع 

ابراهیم یزدی از اعضای شورای انقلاب معتقد است که آیت الله خمینی گرچه اعدام چند نفر از سران ارتش را تایید کرد، اما نه شکل اعدام و نه برخی دیگر از رفتارهای خلخالی را قبول نداشت. در عین حال روشن نمی‌کند که در اینصورت چرا هیچگاه خلخالی را عزل یا توبیخ نکرد! ؛ او بعد از شدت یافتن درگیریهای سیاسی پس از تابستان ۶۰ بعنوان حاکم شرع به محاکمه عده زیادی از اعضای گروههای سیاسی پرداخت و مامور رسیدگی به پرونده‌های قاچاق مواد مخدر شد. وی پیرامون اعدام پسر نوجوانی که نشریه ارگان مجاهدین خلق را می‌خوانده ‌است می‌گوید: « برای خیلی از همکارانم سوال بود که چگونه می‌شود این‌ها را سر جایشان نشاند. عصر از پیش امام بازگشته بودم..... داشتیم می‌آمدیم داخل کوچه منزل که از شیشه ماشین دیدم دوتا بچه پانزده - شانزده ساله گویا مخفیانه چیزی با هم رد و بدل کردند. دستور دادم بگیرند و بگردندشان ببینم ماجرا چیه. خودم از کیف پسره این روزنامه مجاهدین را در آوردم. یادم هست فامیلش شریعتی بود... همانجا پسره را با گلوله زدم و به همراهانم گفتم اینجوری باید با این جانوران برخورد کرد!»
به ادعای ابوالقاسم سرحدی زاده، آیت الله بهشتی اولین رییس قوه قضائیه پس از انقلاب با عملکرد وی مخالف بوده‌است و او توسط بنی صدر به آیت الله خمینی برای این پست معرفی شده‌است؛

ترور شاه با کمک کارلوس، ترور شهریار شفیق

خلخالی پس از انقلاب بسیاری از مقامات پهلوی، محمد رضا شاه و اکثر اعضا خانواده اش را « مفسد فی الارض» نامیده و به اعدام غیابی محکوم کرد. او برای ترور آنان در خارج از کشور تلاشهایی خصوصا با کمک گروه فدائیان اسلام صورت داد. ۱۶ آذر ۱۳۵۸ شهریار شفیق پسر اشرف پهلوی و یکی از افرادی که غیابا ً توسط وی محکوم به مرگ شده بود در پاریس ترورشد.
پس از عزیمت محمد رضا شاه به مکزیک، خلخالی اعلام کرد که گروهی از اعضای فدائیان اسلام را برای ترور وی اعزام کرده‌است. او همچنین گفت با «ایلچ پار میرزآلباس کارلوس» تروریست معروف آمریکای جنوبی برای ترور شاه هماهنگی صورت گرفته ‌است. حمله کارلوس و گروهش به ویلای شاه ۶ تیر ۱۳۵۸ بوسیله هلی کوپتر انجام شد، اما وی موفق به کشتن شاه نشد. خلخالی سپس طی مصاحبه‌ای گفت که شاه در آن حمله زخمی شده‌است. وی همچنین گفت که 000/140 دلار جایزه برای قتل شاه در نظر گرفته‌است ؛

خلخالی دو دوره نماینده مردم قم در مجلس شورای اسلامی و نماینده مردم تهران در مجلس خبرگان رهبری بود ؛ پس از مرگ خمینی همچون اکثر آخوندهای چپ گرا، پستی از سوی خامنه‌ای دریافت نکرد و در دیگر انتخابات هم رد صلاحیت شد ! وی سپس به تدریس در حوزه علمیه قم مشغول شد.
وی در مصاحبه‌ ای با صادق صبا ، خبرنگار بخش فارسی بی‌بی‌سی از گذشته خویش اظهار رضایت کرده و گفته بود چنانچه هر یک از اعدام شده‌ها به دست وی امروز زنده بودند، دوباره آنها را اعدام میکرده‌ است.
خلخالی خاطرات خود را منتشر کرده و در آن از اقدامات خود دفاع کرده‌است. وی در خاطرات خود، از اینکه نتوانسته بسیاری از کسانی را که قصد اعدام آنها را داشته به جوخه اعدام بسپارد، ابراز ناخرسندی کرده‌است؛

گرایش سیاسی

در ابتدای انقلاب مخالف سرسخت نیروهای ملی از جمله نهضت آزادی و مهدی بازرگان بود. او از یاران نزدیک خمینی بود و پس از مرگ وی منزوی شد. او پس از انشعاب در جامعه روحانیت مبارز تهران و ایجاد مجمع روحانیون مبارز
 به عضویت این جریان چپ گرا در آمد؛ گرچه در دوران اصلاحات سابقه اش منجر به دوری ِ اکثر احزاب دوم خردادی از وی شد و تنها تعداد انگشت شماری از اعضای مجمع روحانیون مبارز حمایت‌هایی از وی صورت دادند. از سویی خود او نیز به بی بی سی گفت از آنجا که قصد تبری جستن از گذشته و اعدامهایش را ندارد، از حمایت از اصلاح طلبان صرف نظر می‌کند ؛ او در انتخابات مجلس خبرگان در اعتراض به رد صلاحیت‌های گسترده از شرکت در انتخابات انصراف داد؛

ترورهای تاریخی ایران؛ از کاووس تا رزم‌آرا
قتل‌هایی که مسیر تاریخ را تغییر داد
 تاریخ ایرانی: روز ۱۶ اسفند ۱۳۲۹ سپهبد حاجعلی رزم‌آرا نخست‌وزیر، توسط خلیل طهماسبی از اعضای گروه فدائیان اسلام ترور شد. گلوله طهماسبی در حیاط مسجد شاه بر سینه او نشست و در دم جان سپرد اما ضارب رزم‌آرا هرگز مجازات نشد. در سال ۱۳۳۱ هنگامی که جبهه ملی در مجلس در اوج قدرت بود، به وسیله نمایندگان طرحی تهیه و تصویب شد که خلیل طهماسبی را از زندان آزاد می‌کرد. این ماده واحده تاکید داشت: چون خیانت علی رزم‌آرا و حمایت او از اجانب بر ملت ایران ثابت است، بر فرض اینکه قاتل او خلیل طهماسبی باشد، از طرف مردم ایران بی‌گناه شناخته شده و تبرئه می‌شود. بعد از ترور ناموفق حسین علاء نخست‌وزیر٬ طهماسبی در ۶ آذر ۱۳۳۴ دستگیر و در ۲۷ دی همان سال به همراه محتبی نواب صفوی٬ مظفر ذوالقدر و محمد واحدی اعدام شد.

 

قتل رزم‌آرا عملاً به روند ملی شدن صنعت نفت ایران سرعت بخشید و کمتر از دو هفته پس از این حادثه، لایحه ملی شدن نفت در پایان سال ۱۳۲۹ در مجلس تصویب شد. این ترور پس از ترور محمدرضا شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ در دانشگاه تهران و ترور عبدالحسین هژیر، وزیر دربار در ۱۳ آبان ۱۳۲۸ در مسجد سپهسالار رخ داد. ترور رزم‌آرا، آخرین وزیرکشی ایران نبود، چه اینکه در اول بهمن ۱۳۴۰ حسنعلی منصور، نخست‌وزیر نیز ترور شد. پس از انقلاب اسلامی نیز دو ترور بزرگ در هفتم تیر و هشتم شهریور ۱۳۶۰ منجر به شهادت آیت‌الله بهشتی رئیس دیوانعالی کشور، محمدعلی رجایی رئیس‌جمهور و محمدجواد باهنر نخست‌وزیر و چند وزیر و نماینده مجلس شد.

 

کمتر از ده روز پس از ترور رزم‌آرا، مجله «اطلاعات هفتگی» در گزارشی (۲۵ اسفند ۱۳۲۹)، ترورهای مهم تاریخ ایران را مرور کرد که «تاریخ ایرانی» بعد از ۶۵ سال آن را بازنشر می‌کند:

 

در افسانه‌های مصر قدیم چنین آمده است که کاووس یا کامبیز شاهنشاه ایران پس از تسخیر مصر خبری دروغ به گوشش رسید که برادر کوچکترش فرود (وردیا - بردیا) در ایران قیام نموده بر تخت سلطنت نشسته است. این خبر شاهنشاه را نسبت به یک عده از بزرگان کشور که همراه و همسفر وی بودند بدبین ساخت و با آنان بنای بد سلوکی را گذارد تا عاقبت هنگامی که به سوی ایران برمی‌گشتند و اردوی بزرگ به خاک سوریه رسیده بود، تنی چند از بزرگان که به علت بدرفتاری‌های کاووس به شدت رنجیده بودند با هم سازش نموده وی را به ضرب خنجر از پا درآوردند. ولی بزرگان ایران که از شاه‌کشی نفرت داشتند شهرت دادند که پادشاه خشمگین بود و حرکتی کرد که خنجر خودش غافلانه به قسمتی از رانش فرو رفت و چون نوک خنجر زهرآگین بود زخمش بهبودی نیافته سبب مرگ وی شد.

 

 

پادشاه ایران هم نایب‌السلطنه یونانی را ترور کرد

 

از دوران کیانی و هخامنشی که بگذریم می‌رسیم به عهد سلطۀ یونانیان. یونانی‌ها و مقدونی‌ها که قریب شصت سال بعد از اسکندر بر ایران حکومت داشتند دارای آداب و رسوم نامعقول و بسیار زشتی بودند که از آن جمله رسم و راه عشق غیرطبیعی بود که شخص اسکندر و همراهان او و سایر بزرگان یونانی علنا و آشکارا دارای آن عادات نکوهیده بودند.

 

بالجمله یکی از فرمانروایان یونانی که بر بلخ و خراسان حکومت می‌کرد از طایفه غیور و نیرومند پارت یک عده گروگان گرفت که میانۀ آن‌ها پسری هجده ساله به نام اشک یا ارشاک وجود داشت و اشک جوانی زیبا و خوش اندام بود. بنابراین امیر یونانی وی را در ردیف غلام و پیشخدمت‌ها درآورد و شبی که از باده گوارا سرش گرم بود به خیال آنکه جوان ایرانی هم مثل پیشخدمت‌های وی ارتکاب عمل زشت را یک چیز عادی و معمولی خواهد شمرد و به عشق غیرطبیعی فرمانفرمای یونانی تن خواهد داد او را به خوابگاه خویش می‌خواند و کندن لباس و بردن خود را تا بستر از او تقاضا می‌نماید و در آن اثنا گریبان جوان را می‌گیرد.

 

همین که اشک به نیت و آرزوی شهوانی فرمانفرما پی می‌برد بی‌محابا خنجر خود را کشیده سینۀ سردار یونانی را می‌شکافد و از خوابگاه بیرون آمده به نگهبانان می‌گوید فرمانفرما به خواب خوش اندر است مبادا سر و صدایی شود که آسایش وی مختل گردد. نگهبانان با لبخندهای نیشدار خود اشک را بدرقه می‌کنند و او نیز بدون اعتنا به توهمات آنان به جانب خوابگاه خود می‌رود اما همین که از دیده آنان دور شد با چابکی به سمت اصطبل رفته اسب بی‌مانند خویشتن را سوار و یکسر به جانب یورت پارت‌ها می‌شتابد و مسافت بعیدی را که میانۀ شهر تا جایگاه طایفه پارت بوده در شبانه‌روزی پیموده وارد خرگاه برادران خود شده داستان هوسرانی فرمانفرما و ترور کردن او را حکایت می‌نماید.

 

برادران اشک عده زیادی بودند و به مجرد خبر یافتن از واقعه موحشی که روی داده بود، حساب کار خود را کرده می‌فهمند که دیگر به هیچ روی میانه آنان با دستگاه حکومت سازش‌پذیر نخواهد بود. بنابراین با شتاب هر چه تمام‌تر احشام و اغنام خود را به صحراهای دور دست شمالی نزد ایلات دیگر می‌فرستند و عیالات و کودکان را با بارهای سنگین در قلعه‌های ایرانی‌نشین زیر حمایت بزرگان ایرانی قرار می‌دهند سپس از مردان کارآمد و دلیر پارت یک دسته مرکب از چند هزار سوار تشکیل داده رو به شهر می‌تازند و پیش از آنکه یونانیان بتوانند نیروهای خود را سر و صورتی بخشند پارت‌ها شهر بلخ را تسخیر کرده یونانیان را در چند میدان مختلف درهم می‌شکنند.

 

سپس با پادشاهان و فرمانروایان استان‌ها و ولایات ایرانی‌نشین انجمن هم گروه ساخته، متحد می‌شوند و‌‌ همان جوان هجده ساله که عامل قتل نایب‌السلطنه یونانی و باعث شورش پارت‌ها شده بود عاقبت به نام اشک اول بر تخت سلطنت ایران می‌نشیند و مردم سایر ایالات و ولایات ایران در ازای خدماتی که وی به ایران تقدیم نموده و سلطۀ یونانیان را برانداخته بود، همگان از صمیم قلب پذیرفتند که اشکانیان را شاهنشاه بشناسند.

 

 

ترور با لگد اسب!

 

در عهد ساسانیان هم بنا بر افسانه‌هایی یزدگرد خشن یا به قولی گناهکار به دست یک مغ یا یک موبد متعصب ترور شد و بعد شهرت دادند که در کنار چشمۀ گواسب که اکنون هم چشمه گیلاس نامیده می‌شود و در شش فرسنگی شهر مشهد واقع است اسبی قشنگ از آب در آمد و به هیچ کس دست نداد مگر به شخص یزدگرد که آن روز‌ها برای معالجه در کنار چشمۀ مزبور اردو زده بود. همین که شاه پیش آمده اسب زیبا آرام شد. شاه به دست خود بر اسب آبی زین نهاد و تنگ آن را محکم بسته سینه بند و دم‌گیر و دهانه و افسار را بر تن اسب آرایش داد ولی تا رفت که پا بر رکاب نهد، اسب شیطان لگدی سخت به سینه شاهنشاه نواخته رو به جانب نامعلومی فرار کرد و یزدگرد بر اثر آن لگد جان سپرد. یزدگرد بر خلاف پدرانش با پیروان دیگر مذاهب مدارا می‌کرد و می‌گفت: تخت سلطنت ما بر چهار پایه قرار دارد که مقصود پیروان چهار دین رایج در عهده وی بود عبارت از زردشتی‌ها، مسیحی‌ها، یهودی‌ها، بودایی‌ها و می‌گفت: هر کدام از این چهار پایه را ما باید حفظ نماییم و البته این عقیده شاهنشاه را موبدان نمی‌پسندیدند و می‌خواستند به قتل و غارت و آزار مسیحیان و دیگران مانند گذشته ادامه دهند و سخن پادشاه را بر بی‌دینی وی حمل کرده او را «یزدگرد بزهکار» لقب دادند و بنا بر حکایات یک نفر از افراد متعصب زردشتی یزدگرد را ترور کرد و بعد افسانۀ اسب جنی را ساختند تا نسبت شاه‌کشی را از قوم ایرانی دور سازند. آخرین ترور عهد ساسانی همانا کشته شدن یزدگرد سوم است به دست خسرو نام آسیابان که در تواریخ ثبت شده است.

 

 

ترورهای دوره اسلامی

 

پس از وفات حضرت رسول(ص) نخستین ترور که پیش آمد داستان کشته شدن اسود، پیغمبر دروغین بود که یمن را مغشوش و بزرگان ایرانی آنجا را به قتل رسانده بود.

 

ترور معروف دیگر به دست فیروز کاشانی صورت گرفت که وی را ابو لؤلؤ می‌نامند. فیروز از جمله ایرانیانی بود که در جنگ، اسیر مسلمانان شده بود و در شهر مدینه دین اسلام را پذیرفت و از موالی یعنی بندگان و پیوستگان خاندان مغیره بن شعبه به شمار می‌رفت ولی پیوسته با آل رسول‌الله(ص) ارادت می‌ورزید و به خانه عباس عموی حضرت و خانه‌های بنی‌هاشم که گرداگرد هم واقع بود آمد و رفت می‌کرد. در آن عهد رسم چنان بود که وقتی غلام کسی به اسلام می‌گرایید اربابش او را آزاد می‌گذارد و عنوان وابستگی به خاندان وی پیدا می‌کرد و غلام مزبور در مقابل مهربانی و لطف اربابش یک نوع باج و مالیاتی بر عهده می‌گرفت که از درآمد و کسب و کار خویشتن به ارباب خود بپردازد.

 

فیروز کاشانی از مردان صنعتگر بود و در ساختن چرخ‌های آب‌کشی که در هر چرخیدن صد‌ها لیتر آب از چاه برآورده به میراب می‌ریخت و هنوز در مصر معمول و به نام چرخ فارسی مشهور است، استاد بود. همچنین در ساختن آسیاب بادی و ساختن انواع کارد و چاقو و کارهای آهنگری نیز مهارت داشت. در آن ایام برخی از خواجگان مدینه نسبت به موالی خود فشار آورده باج و سهم بیشتری از درآمد آن‌ها را برای خود می‌طلبیدند. روزی فیروز در راه گذری، خلیفه دوم را دید و نزد وی شتافته از حال خود و از مبلغی که خواجه از وی طلب می‌کند شکوه نموده گفت من از پرداخت مبلغی که خواجه‌ام می‌خواهد ناتوان می‌باشم، استدعایم آنکه خلیفه به من رحمت آورده سفارشی به خواجه فرماید. خلیفه پرسید: مگر تو آن شخص نیستی که شنیده‌ام در چندین صنعت مختلف استاد هستی؟ فیروز پاسخ داد: آری همانم. خلیفه گفت: در این صورت خواجه تو مردی قانع است که با روزی چند درهم باج از تو خشنود گشته است و حال آنکه تو باید خیلی بیش از این‌ها به او بپردازی. خلیفه دوم عمر با مردم ایران باطنا خوب نبود و اهالی این خطه را از کابل و هرات و خوارزم گرفته تا فارس و عراق و موصل دشمن دیرین و موروثی اعراب می‌شمرد. شاید خلیفه دوم اصولا شکایت فیروز را از خواجه خودش ساختگی می‌دانست و به گمان نزدیک به یقین از محبت وی با آل رسول(ص) و بنی‌هاشم نیز خبر داشت.

 

خلیفه پس از آنکه شکوه و التماس‌های فیروز را نپذیرفت، زمینه صحبت را عوض کرده از وی پرسید: آیا می‌توانی در اطراف مدینه آسیاب بادی بسازی تا مردم این شهر از حیث تهیه آرد آسوده شوند و زن‌ها گرفتار دست آسیاب نباشند؟

 

فیروز که خاطری ناخشنود داشت پاسخ داد البته که می‌توانم. امیدوارم برای رضای خاطر تو چنان آسیابی بسازم که جهانیان از آن قرن‌ها سخن گویند!

 

فیروز آن جمله را گفته از خلیفه دور شد و خلیفه به همراهان خود اظهار کرد: دیدید که این غلام فرس در معنا مرا تهدید کرد! چیزی از آن گفت‌وگو نگذشته بود که تهدید ابو لؤلؤ فیروز صورت عمل پیدا کرد و با کارد خوش‌ساخت و برنده خود خلیفه مقتدر، جهانگیر و جهاندار را از پا در آورده، خویشتن پا به فرار نهاد و دیگر هیچ کس او را ندید.

 

لؤلؤ در عربی به معنای مروارید است و ابو لؤلؤ یعنی پدر مروارید. پس از ترور خلیفه در ناحیه یمن که اکثر مردم آنجا شیعه بودند ضرب‌المثلی رایج شد که می‌گفتند: «مگر فیروز کاشانی هستی که از کارد تو مروارید بریزد!»

 

ترور دیگری که در صدر اسلام روی داد عبارت از اتحاد سه نفر خارجی عصبانی بود که عهد بستند سه تن از بزرگان درجه اول را ترور کنند. از آن میان فقط عبدالرحمن پسر ملجم در قتل حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب(ع) موفق شد و دو رفیق دیگرش که عهده‌دار ترور کردن معاویه و عمر و عاص بودند، ضربت آن یکی به خطا رفت و زخم معاویه بهبود یافت. فقط از نسل و داشتن فرزند افتاد و اما دومی روزی در مصر سحرگاهان به مسجد رفت و به انتظار عمر و عاص نشست که فرمانفرمای مصر بود و می‌بایست پیش‌نماز مسلمانان باشد اما عمر و عاص در آن روز بیمار بود و نیامده و قاضی مصر را به جای خود به مسجد فرستاد بیچاره قاضی ضربتی خورد و مرد.

 

 

برهان قاطع را به چشم دید

 

در دوران سلطنت بنی‌عباس ترورهای بسیار اتفاق افتاد و مهم‌ترین آن‌ها ترور‌های اسمعیلیه بود که عدۀ زیادی از پادشاهان و خلفا و وزیران و علما و بزرگان را در مراکش و مصر و شام و ایران به قتل رساندند که از آن جمله بود نظام‌الملک وزیر مشهور ملکشاه. در آن عهد مسئلۀ ترور وحشت‌انگیز شده بی‌اندازه مردمان صاحب‌کار و زمامداران را به هراس افکنده و آرام و قرار را از طبقات عالی سلب کرده بود.

 

معروف است که امام فخر رازی پیشوای دانشمند شهرری هنگام درس دادن و نقل عقاید و آرای پیروان مذاهب مختلف هرگاه رشتۀ سخنش به عقیده اسمعیلیه کشیده می‌شود و می‌خواست از آن‌ها سخنی نقل نماید می‌گفت: «ملاحده ـ یا ملحدان ـ یا اسمعیلیه که خدای به آنان سزای سخت دهد.» چنین می‌گویند یا چنان معتقدند. تا یک وقت شاگردی هوشمند و فاضل در حوزه درس امام پیدا شد و یک چند میانه هفتصد، هشتصد نفر از فضلایی که شاگردان امام بودند خودنمایی کرد با فصاحت و بلاغت و آوردن اعتراضات درست حوزه درس را گرم بحث و جدل می‌ساخت تا نظر لطف امام را به خود جلب کرد. آنگاه روزی از استاد وقت خواست تا سخنی محرمانه به عرض رساند و همین که وارد اتاق خلوت شد گریبان امام فخر را گرفته، او را برداشته به زمین کوفت و ریشش را به دست چسبیده، کارد تیز از زیر قبا بیرون کشیده به حلقوم وی نهاده گفت: سیدنا فرماید هر سال یک کیسه دارای سیصد دینار زر خالص تنخواه تو خواهد بود اما هر‌گاه بار دیگر از آن کلمات ناهنجار چیزی بگویی سر و کار تو با این کارد برنده خواهد بود. هان! هوشیار باش که دلیل و برهان ما را درست بشناسی!

 

در اثنای پیام کیسه طلا را هم تقدیم نمود چون امام با التماس و تضرع گفت: «به دیده منت دارم، اطاعت می‌کنم از کرم سیدنا سپاس دارم اینک از سینه من برخیز که نفسم بند آمد!» شاگرد فاضل‌نما برخاسته دست امام را بوسیده پوزش طلبیده بیرون رفت.

 

از آن زمان به بعد شاگردان می‌دیدند که هر گاه رشته سخن امام به اسمعیلیه می‌کشد با استادی از بردن اسم آن‌ها خودداری نموده موضوع بحث را به جای دیگر می‌کشاند. عاقبت چند تن از شاگردان محرم از او علت این تغییر رویه را پرسیدند. اما فخر پاسخ داد: «ای برادران، من برهان قاطع اسمعیلیه را به چشم خود دیدم!»

 

 

ترور شاه مغول

 

بعد از برافتادن اسمعیلیه به دست هلاکوخان مغول یک چند خبری از ترورهای پیاپی نبود اما در اواخر دوره مغول یک ترور بسیار مهمی اتفاق افتاد که در سلطنت و سیاست کشور ایران تاثیر گذاشت. آخرین پادشاه مغول به نام «طغا تیمور» در حدود گرگان خیمه و خرگاه به پا کرده بود و در آن ایام گروهی از مردم سبزوار قیام نموده سربداری کردند. یعنی حاضر شدند سر خود را بالای دار ببینند و این لغت مرادف است با «مجاهد» در عبری یا فدایی یا سربازی.

 

سربداران بر ضد عمال ستمگر مغول برخاستند و بر ولایت سبزوار تسلط یافتند. هنگامی که طغا تیمور در گرگان بود به مناسبت پیش‌آمد عید نوروز سلام عام تشکیل شد و سه، چهار نفر از بزرگان سربدار‌ها نیز برای سلام بار دو رفتند. همین که چشم آن‌ها از دور به پادشاه مغول افتاد یکی به دیگری گفت بیا مردی کنیم و امروز با کشتن این مغول به فرمانروایی ترکان در کشور ایران پایان دهیم.

 

رفیقش موافقت کرد و سربداران بی‌باکانه به طور ناگهانی به جانب تخت دویده با تبرزین خویش شهریار مغول را بر سریر سلطنتش در خون غریق ساختند و در یک لحظه اردو به هم برآمد و کار مغولان با حمله سواران سربداری و سایر ایرانی نژادانی که در‌‌ همان اردوگاه بودند خاتمه یافت و دیگر پادشاهی فرزندان چنگیز در ایران پا نگرفت. چندی بعد که پادشاه هرات از سلسلۀ کرت بر سربداران تاخت و موجبات ضعف آنان را فراهم ساخت شاعری از روی تاسف چنین سرود:

گر خسرو کرت بر دلیران نزدی!

با عزم یلی بر صف شیران نزدی!

از هیبت تیغ سرداران تا حشر!

یک ترک دگر خیمه به ایران نزدی!

 

 

ترورهای قرون اخیر

 

در عهد صفویه دو سه بار ترور اتفاق افتاد که از آن جمله کشته شدن شاهزاده محمدباقر میرزا پدر شاه صفی بود که به دست یکی از نوکران کشته شد.

 

اما در عهد نادر مهم‌ترین تروری که می‌خواستند به عمل آوردند، بر ضد نادرشاه بود که یک بار موفق نشدند و نادر به فرزند عزیزش رضاقلی‌میرزا گمان بد برده وی را کور کرد اما بار دوم هنگامی که نادر در بستر خفته بود وی را کشتند.

 

آقامحمدخان قاجار نیز از طرف نوکران خودش با ترور کشته شد و اردوی او که به قصد اخراج روس‌ها در قفقاز بود برهم خورد. چندی بعد در سلطنت فتحعلی شاه یکی از هوشمند‌ترین سرداران روس به دست خوانین بادکوبه ترور شد. سردار مزبور به نام «سیسیانوف» موسوم و به لقب فرنگی «انسپکتور» ملقب بود یعنی مفتش زیرا او منصب بازرس کل قشون روسیه را داشت. لفظ انسپکتور در لهجۀ مردم قفقاز باشپو خدور تحریف شده بود.

 

 

ترورهایی که انجام نشد

 

در زمان ناصرالدین شاه نیز برای ترور اقدام کردند اما اقدام‌کنندگان موفق نشدند و واقعۀ حمله بابی‌ها را به تفصیل تواریخ آن عهد یاد کرده‌اند. عاقبت پادشاه مزبور به دست مرحوم میرزا رضای کرمانی ترور شد.

 

هنگامی که مظفرالدین شاه به اروپا رفت یکی از افراد حزب آنارشیست فرانسه در پاریس قصد کرد آن شهریار ضعیف بینوا را ترور کند اما موفق نشد و دستگیر گردید.

 

 

ترورهای عهد مشروطیت

 

در عهده مشروطیت مهم‌ترین ترور‌ها، کشته شدن میرزا علی‌اصغرخان اتابک و کشته شدن علاءالدوله بود. در ولایات ایران هم یک عده از اعیان و علمای مستبد به دست جوانان و مردان آزادی‌خواه ترور شدند.

 

در مشروطه دوم مرحوم آیت‌الله آقا سیدعبدالله بهبهانی به دست آزادی‌خواهان تندرو ترور و مقتول شد و حال آنکه آن مرحوم شخصا پیشوای مشروطیت بود. در اواخر جنگ بین‌الملل اول که اوضاع ایران دچار اختلالی سخت شده بود، کمیتۀ مجازات تشکیل شد و چند تن از مردمی که شهرت دوستی انگلیس را داشتند به قتل رسیدند و ترورهای کمیتۀ مجازات موجب خوف و اندیشۀ فراوان شده بود.

 

اندیشۀ ترور تا کودتای ۱۲۹۹ بلکه تا سال‌های ۱۳۰۳ و ۱۳۰۴ بیش و کم در میان بود اما پس از تغییر سلطنت و استحکام مبانی سلطنت جدید و پیدایش کار فراوان موجب اشتغال جوانان گشت دیگر خبری از ترور به گوش نمی‌رسید و مادام که اوضاع اقتصادی کشور به وضع کنونی دچار نگردیده بود، هیچ کس به فکر ترور نمی‌افتاد، اما چون از برکت هجوم اجانب و اختلال احوال سیاسی و اقتصادی و مالی بار دیگر کشور ما گرفتار هرج و مرج شد از نو باز داستان ترور مسعود و هژیر و دهقان و اخیراً سپهبد رزم‌آرا باعث تشویش افکار گشت چنانکه بر همگان مشهود است. 

يکشنبه 16 اسفند 1394  15:41

ترورهای تاریخی ایران؛ از کاووس تا رزم‌آرا
قتل‌هایی که مسیر تاریخ را تغییر داد
 تاریخ ایرانی: روز ۱۶ اسفند ۱۳۲۹ سپهبد حاجعلی رزم‌آرا نخست‌وزیر، توسط خلیل طهماسبی از اعضای گروه فدائیان اسلام ترور شد. گلوله طهماسبی در حیاط مسجد شاه بر سینه او نشست و در دم جان سپرد اما ضارب رزم‌آرا هرگز مجازات نشد. در سال ۱۳۳۱ هنگامی که جبهه ملی در مجلس در اوج قدرت بود، به وسیله نمایندگان طرحی تهیه و تصویب شد که خلیل طهماسبی را از زندان آزاد می‌کرد. این ماده واحده تاکید داشت: چون خیانت علی رزم‌آرا و حمایت او از اجانب بر ملت ایران ثابت است، بر فرض اینکه قاتل او خلیل طهماسبی باشد، از طرف مردم ایران بی‌گناه شناخته شده و تبرئه می‌شود. بعد از ترور ناموفق حسین علاء نخست‌وزیر٬ طهماسبی در ۶ آذر ۱۳۳۴ دستگیر و در ۲۷ دی همان سال به همراه محتبی نواب صفوی٬ مظفر ذوالقدر و محمد واحدی اعدام شد.

 

قتل رزم‌آرا عملاً به روند ملی شدن صنعت نفت ایران سرعت بخشید و کمتر از دو هفته پس از این حادثه، لایحه ملی شدن نفت در پایان سال ۱۳۲۹ در مجلس تصویب شد. این ترور پس از ترور محمدرضا شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ در دانشگاه تهران و ترور عبدالحسین هژیر، وزیر دربار در ۱۳ آبان ۱۳۲۸ در مسجد سپهسالار رخ داد. ترور رزم‌آرا، آخرین وزیرکشی ایران نبود، چه اینکه در اول بهمن ۱۳۴۰ حسنعلی منصور، نخست‌وزیر نیز ترور شد. پس از انقلاب اسلامی نیز دو ترور بزرگ در هفتم تیر و هشتم شهریور ۱۳۶۰ منجر به شهادت آیت‌الله بهشتی رئیس دیوانعالی کشور، محمدعلی رجایی رئیس‌جمهور و محمدجواد باهنر نخست‌وزیر و چند وزیر و نماینده مجلس شد.

 

کمتر از ده روز پس از ترور رزم‌آرا، مجله «اطلاعات هفتگی» در گزارشی (۲۵ اسفند ۱۳۲۹)، ترورهای مهم تاریخ ایران را مرور کرد که «تاریخ ایرانی» بعد از ۶۵ سال آن را بازنشر می‌کند:

 

در افسانه‌های مصر قدیم چنین آمده است که کاووس یا کامبیز شاهنشاه ایران پس از تسخیر مصر خبری دروغ به گوشش رسید که برادر کوچکترش فرود (وردیا - بردیا) در ایران قیام نموده بر تخت سلطنت نشسته است. این خبر شاهنشاه را نسبت به یک عده از بزرگان کشور که همراه و همسفر وی بودند بدبین ساخت و با آنان بنای بد سلوکی را گذارد تا عاقبت هنگامی که به سوی ایران برمی‌گشتند و اردوی بزرگ به خاک سوریه رسیده بود، تنی چند از بزرگان که به علت بدرفتاری‌های کاووس به شدت رنجیده بودند با هم سازش نموده وی را به ضرب خنجر از پا درآوردند. ولی بزرگان ایران که از شاه‌کشی نفرت داشتند شهرت دادند که پادشاه خشمگین بود و حرکتی کرد که خنجر خودش غافلانه به قسمتی از رانش فرو رفت و چون نوک خنجر زهرآگین بود زخمش بهبودی نیافته سبب مرگ وی شد.

 

 

پادشاه ایران هم نایب‌السلطنه یونانی را ترور کرد

 

از دوران کیانی و هخامنشی که بگذریم می‌رسیم به عهد سلطۀ یونانیان. یونانی‌ها و مقدونی‌ها که قریب شصت سال بعد از اسکندر بر ایران حکومت داشتند دارای آداب و رسوم نامعقول و بسیار زشتی بودند که از آن جمله رسم و راه عشق غیرطبیعی بود که شخص اسکندر و همراهان او و سایر بزرگان یونانی علنا و آشکارا دارای آن عادات نکوهیده بودند.

 

بالجمله یکی از فرمانروایان یونانی که بر بلخ و خراسان حکومت می‌کرد از طایفه غیور و نیرومند پارت یک عده گروگان گرفت که میانۀ آن‌ها پسری هجده ساله به نام اشک یا ارشاک وجود داشت و اشک جوانی زیبا و خوش اندام بود. بنابراین امیر یونانی وی را در ردیف غلام و پیشخدمت‌ها درآورد و شبی که از باده گوارا سرش گرم بود به خیال آنکه جوان ایرانی هم مثل پیشخدمت‌های وی ارتکاب عمل زشت را یک چیز عادی و معمولی خواهد شمرد و به عشق غیرطبیعی فرمانفرمای یونانی تن خواهد داد او را به خوابگاه خویش می‌خواند و کندن لباس و بردن خود را تا بستر از او تقاضا می‌نماید و در آن اثنا گریبان جوان را می‌گیرد.

 

همین که اشک به نیت و آرزوی شهوانی فرمانفرما پی می‌برد بی‌محابا خنجر خود را کشیده سینۀ سردار یونانی را می‌شکافد و از خوابگاه بیرون آمده به نگهبانان می‌گوید فرمانفرما به خواب خوش اندر است مبادا سر و صدایی شود که آسایش وی مختل گردد. نگهبانان با لبخندهای نیشدار خود اشک را بدرقه می‌کنند و او نیز بدون اعتنا به توهمات آنان به جانب خوابگاه خود می‌رود اما همین که از دیده آنان دور شد با چابکی به سمت اصطبل رفته اسب بی‌مانند خویشتن را سوار و یکسر به جانب یورت پارت‌ها می‌شتابد و مسافت بعیدی را که میانۀ شهر تا جایگاه طایفه پارت بوده در شبانه‌روزی پیموده وارد خرگاه برادران خود شده داستان هوسرانی فرمانفرما و ترور کردن او را حکایت می‌نماید.

 

برادران اشک عده زیادی بودند و به مجرد خبر یافتن از واقعه موحشی که روی داده بود، حساب کار خود را کرده می‌فهمند که دیگر به هیچ روی میانه آنان با دستگاه حکومت سازش‌پذیر نخواهد بود. بنابراین با شتاب هر چه تمام‌تر احشام و اغنام خود را به صحراهای دور دست شمالی نزد ایلات دیگر می‌فرستند و عیالات و کودکان را با بارهای سنگین در قلعه‌های ایرانی‌نشین زیر حمایت بزرگان ایرانی قرار می‌دهند سپس از مردان کارآمد و دلیر پارت یک دسته مرکب از چند هزار سوار تشکیل داده رو به شهر می‌تازند و پیش از آنکه یونانیان بتوانند نیروهای خود را سر و صورتی بخشند پارت‌ها شهر بلخ را تسخیر کرده یونانیان را در چند میدان مختلف درهم می‌شکنند.

 

سپس با پادشاهان و فرمانروایان استان‌ها و ولایات ایرانی‌نشین انجمن هم گروه ساخته، متحد می‌شوند و‌‌ همان جوان هجده ساله که عامل قتل نایب‌السلطنه یونانی و باعث شورش پارت‌ها شده بود عاقبت به نام اشک اول بر تخت سلطنت ایران می‌نشیند و مردم سایر ایالات و ولایات ایران در ازای خدماتی که وی به ایران تقدیم نموده و سلطۀ یونانیان را برانداخته بود، همگان از صمیم قلب پذیرفتند که اشکانیان را شاهنشاه بشناسند.

 

 

ترور با لگد اسب!

 

در عهد ساسانیان هم بنا بر افسانه‌هایی یزدگرد خشن یا به قولی گناهکار به دست یک مغ یا یک موبد متعصب ترور شد و بعد شهرت دادند که در کنار چشمۀ گواسب که اکنون هم چشمه گیلاس نامیده می‌شود و در شش فرسنگی شهر مشهد واقع است اسبی قشنگ از آب در آمد و به هیچ کس دست نداد مگر به شخص یزدگرد که آن روز‌ها برای معالجه در کنار چشمۀ مزبور اردو زده بود. همین که شاه پیش آمده اسب زیبا آرام شد. شاه به دست خود بر اسب آبی زین نهاد و تنگ آن را محکم بسته سینه بند و دم‌گیر و دهانه و افسار را بر تن اسب آرایش داد ولی تا رفت که پا بر رکاب نهد، اسب شیطان لگدی سخت به سینه شاهنشاه نواخته رو به جانب نامعلومی فرار کرد و یزدگرد بر اثر آن لگد جان سپرد. یزدگرد بر خلاف پدرانش با پیروان دیگر مذاهب مدارا می‌کرد و می‌گفت: تخت سلطنت ما بر چهار پایه قرار دارد که مقصود پیروان چهار دین رایج در عهده وی بود عبارت از زردشتی‌ها، مسیحی‌ها، یهودی‌ها، بودایی‌ها و می‌گفت: هر کدام از این چهار پایه را ما باید حفظ نماییم و البته این عقیده شاهنشاه را موبدان نمی‌پسندیدند و می‌خواستند به قتل و غارت و آزار مسیحیان و دیگران مانند گذشته ادامه دهند و سخن پادشاه را بر بی‌دینی وی حمل کرده او را «یزدگرد بزهکار» لقب دادند و بنا بر حکایات یک نفر از افراد متعصب زردشتی یزدگرد را ترور کرد و بعد افسانۀ اسب جنی را ساختند تا نسبت شاه‌کشی را از قوم ایرانی دور سازند. آخرین ترور عهد ساسانی همانا کشته شدن یزدگرد سوم است به دست خسرو نام آسیابان که در تواریخ ثبت شده است.

 

 

ترورهای دوره اسلامی

 

پس از وفات حضرت رسول(ص) نخستین ترور که پیش آمد داستان کشته شدن اسود، پیغمبر دروغین بود که یمن را مغشوش و بزرگان ایرانی آنجا را به قتل رسانده بود.

 

ترور معروف دیگر به دست فیروز کاشانی صورت گرفت که وی را ابو لؤلؤ می‌نامند. فیروز از جمله ایرانیانی بود که در جنگ، اسیر مسلمانان شده بود و در شهر مدینه دین اسلام را پذیرفت و از موالی یعنی بندگان و پیوستگان خاندان مغیره بن شعبه به شمار می‌رفت ولی پیوسته با آل رسول‌الله(ص) ارادت می‌ورزید و به خانه عباس عموی حضرت و خانه‌های بنی‌هاشم که گرداگرد هم واقع بود آمد و رفت می‌کرد. در آن عهد رسم چنان بود که وقتی غلام کسی به اسلام می‌گرایید اربابش او را آزاد می‌گذارد و عنوان وابستگی به خاندان وی پیدا می‌کرد و غلام مزبور در مقابل مهربانی و لطف اربابش یک نوع باج و مالیاتی بر عهده می‌گرفت که از درآمد و کسب و کار خویشتن به ارباب خود بپردازد.

 

فیروز کاشانی از مردان صنعتگر بود و در ساختن چرخ‌های آب‌کشی که در هر چرخیدن صد‌ها لیتر آب از چاه برآورده به میراب می‌ریخت و هنوز در مصر معمول و به نام چرخ فارسی مشهور است، استاد بود. همچنین در ساختن آسیاب بادی و ساختن انواع کارد و چاقو و کارهای آهنگری نیز مهارت داشت. در آن ایام برخی از خواجگان مدینه نسبت به موالی خود فشار آورده باج و سهم بیشتری از درآمد آن‌ها را برای خود می‌طلبیدند. روزی فیروز در راه گذری، خلیفه دوم را دید و نزد وی شتافته از حال خود و از مبلغی که خواجه از وی طلب می‌کند شکوه نموده گفت من از پرداخت مبلغی که خواجه‌ام می‌خواهد ناتوان می‌باشم، استدعایم آنکه خلیفه به من رحمت آورده سفارشی به خواجه فرماید. خلیفه پرسید: مگر تو آن شخص نیستی که شنیده‌ام در چندین صنعت مختلف استاد هستی؟ فیروز پاسخ داد: آری همانم. خلیفه گفت: در این صورت خواجه تو مردی قانع است که با روزی چند درهم باج از تو خشنود گشته است و حال آنکه تو باید خیلی بیش از این‌ها به او بپردازی. خلیفه دوم عمر با مردم ایران باطنا خوب نبود و اهالی این خطه را از کابل و هرات و خوارزم گرفته تا فارس و عراق و موصل دشمن دیرین و موروثی اعراب می‌شمرد. شاید خلیفه دوم اصولا شکایت فیروز را از خواجه خودش ساختگی می‌دانست و به گمان نزدیک به یقین از محبت وی با آل رسول(ص) و بنی‌هاشم نیز خبر داشت.

 

خلیفه پس از آنکه شکوه و التماس‌های فیروز را نپذیرفت، زمینه صحبت را عوض کرده از وی پرسید: آیا می‌توانی در اطراف مدینه آسیاب بادی بسازی تا مردم این شهر از حیث تهیه آرد آسوده شوند و زن‌ها گرفتار دست آسیاب نباشند؟

 

فیروز که خاطری ناخشنود داشت پاسخ داد البته که می‌توانم. امیدوارم برای رضای خاطر تو چنان آسیابی بسازم که جهانیان از آن قرن‌ها سخن گویند!

 

فیروز آن جمله را گفته از خلیفه دور شد و خلیفه به همراهان خود اظهار کرد: دیدید که این غلام فرس در معنا مرا تهدید کرد! چیزی از آن گفت‌وگو نگذشته بود که تهدید ابو لؤلؤ فیروز صورت عمل پیدا کرد و با کارد خوش‌ساخت و برنده خود خلیفه مقتدر، جهانگیر و جهاندار را از پا در آورده، خویشتن پا به فرار نهاد و دیگر هیچ کس او را ندید.

 

لؤلؤ در عربی به معنای مروارید است و ابو لؤلؤ یعنی پدر مروارید. پس از ترور خلیفه در ناحیه یمن که اکثر مردم آنجا شیعه بودند ضرب‌المثلی رایج شد که می‌گفتند: «مگر فیروز کاشانی هستی که از کارد تو مروارید بریزد!»

 

ترور دیگری که در صدر اسلام روی داد عبارت از اتحاد سه نفر خارجی عصبانی بود که عهد بستند سه تن از بزرگان درجه اول را ترور کنند. از آن میان فقط عبدالرحمن پسر ملجم در قتل حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب(ع) موفق شد و دو رفیق دیگرش که عهده‌دار ترور کردن معاویه و عمر و عاص بودند، ضربت آن یکی به خطا رفت و زخم معاویه بهبود یافت. فقط از نسل و داشتن فرزند افتاد و اما دومی روزی در مصر سحرگاهان به مسجد رفت و به انتظار عمر و عاص نشست که فرمانفرمای مصر بود و می‌بایست پیش‌نماز مسلمانان باشد اما عمر و عاص در آن روز بیمار بود و نیامده و قاضی مصر را به جای خود به مسجد فرستاد بیچاره قاضی ضربتی خورد و مرد.

 

 

برهان قاطع را به چشم دید

 

در دوران سلطنت بنی‌عباس ترورهای بسیار اتفاق افتاد و مهم‌ترین آن‌ها ترور‌های اسمعیلیه بود که عدۀ زیادی از پادشاهان و خلفا و وزیران و علما و بزرگان را در مراکش و مصر و شام و ایران به قتل رساندند که از آن جمله بود نظام‌الملک وزیر مشهور ملکشاه. در آن عهد مسئلۀ ترور وحشت‌انگیز شده بی‌اندازه مردمان صاحب‌کار و زمامداران را به هراس افکنده و آرام و قرار را از طبقات عالی سلب کرده بود.

 

معروف است که امام فخر رازی پیشوای دانشمند شهرری هنگام درس دادن و نقل عقاید و آرای پیروان مذاهب مختلف هرگاه رشتۀ سخنش به عقیده اسمعیلیه کشیده می‌شود و می‌خواست از آن‌ها سخنی نقل نماید می‌گفت: «ملاحده ـ یا ملحدان ـ یا اسمعیلیه که خدای به آنان سزای سخت دهد.» چنین می‌گویند یا چنان معتقدند. تا یک وقت شاگردی هوشمند و فاضل در حوزه درس امام پیدا شد و یک چند میانه هفتصد، هشتصد نفر از فضلایی که شاگردان امام بودند خودنمایی کرد با فصاحت و بلاغت و آوردن اعتراضات درست حوزه درس را گرم بحث و جدل می‌ساخت تا نظر لطف امام را به خود جلب کرد. آنگاه روزی از استاد وقت خواست تا سخنی محرمانه به عرض رساند و همین که وارد اتاق خلوت شد گریبان امام فخر را گرفته، او را برداشته به زمین کوفت و ریشش را به دست چسبیده، کارد تیز از زیر قبا بیرون کشیده به حلقوم وی نهاده گفت: سیدنا فرماید هر سال یک کیسه دارای سیصد دینار زر خالص تنخواه تو خواهد بود اما هر‌گاه بار دیگر از آن کلمات ناهنجار چیزی بگویی سر و کار تو با این کارد برنده خواهد بود. هان! هوشیار باش که دلیل و برهان ما را درست بشناسی!

 

در اثنای پیام کیسه طلا را هم تقدیم نمود چون امام با التماس و تضرع گفت: «به دیده منت دارم، اطاعت می‌کنم از کرم سیدنا سپاس دارم اینک از سینه من برخیز که نفسم بند آمد!» شاگرد فاضل‌نما برخاسته دست امام را بوسیده پوزش طلبیده بیرون رفت.

 

از آن زمان به بعد شاگردان می‌دیدند که هر گاه رشته سخن امام به اسمعیلیه می‌کشد با استادی از بردن اسم آن‌ها خودداری نموده موضوع بحث را به جای دیگر می‌کشاند. عاقبت چند تن از شاگردان محرم از او علت این تغییر رویه را پرسیدند. اما فخر پاسخ داد: «ای برادران، من برهان قاطع اسمعیلیه را به چشم خود دیدم!»

 

 

ترور شاه مغول

 

بعد از برافتادن اسمعیلیه به دست هلاکوخان مغول یک چند خبری از ترورهای پیاپی نبود اما در اواخر دوره مغول یک ترور بسیار مهمی اتفاق افتاد که در سلطنت و سیاست کشور ایران تاثیر گذاشت. آخرین پادشاه مغول به نام «طغا تیمور» در حدود گرگان خیمه و خرگاه به پا کرده بود و در آن ایام گروهی از مردم سبزوار قیام نموده سربداری کردند. یعنی حاضر شدند سر خود را بالای دار ببینند و این لغت مرادف است با «مجاهد» در عبری یا فدایی یا سربازی.

 

سربداران بر ضد عمال ستمگر مغول برخاستند و بر ولایت سبزوار تسلط یافتند. هنگامی که طغا تیمور در گرگان بود به مناسبت پیش‌آمد عید نوروز سلام عام تشکیل شد و سه، چهار نفر از بزرگان سربدار‌ها نیز برای سلام بار دو رفتند. همین که چشم آن‌ها از دور به پادشاه مغول افتاد یکی به دیگری گفت بیا مردی کنیم و امروز با کشتن این مغول به فرمانروایی ترکان در کشور ایران پایان دهیم.

 

رفیقش موافقت کرد و سربداران بی‌باکانه به طور ناگهانی به جانب تخت دویده با تبرزین خویش شهریار مغول را بر سریر سلطنتش در خون غریق ساختند و در یک لحظه اردو به هم برآمد و کار مغولان با حمله سواران سربداری و سایر ایرانی نژادانی که در‌‌ همان اردوگاه بودند خاتمه یافت و دیگر پادشاهی فرزندان چنگیز در ایران پا نگرفت. چندی بعد که پادشاه هرات از سلسلۀ کرت بر سربداران تاخت و موجبات ضعف آنان را فراهم ساخت شاعری از روی تاسف چنین سرود:

گر خسرو کرت بر دلیران نزدی!

با عزم یلی بر صف شیران نزدی!

از هیبت تیغ سرداران تا حشر!

یک ترک دگر خیمه به ایران نزدی!

 

 

ترورهای قرون اخیر

 

در عهد صفویه دو سه بار ترور اتفاق افتاد که از آن جمله کشته شدن شاهزاده محمدباقر میرزا پدر شاه صفی بود که به دست یکی از نوکران کشته شد.

 

اما در عهد نادر مهم‌ترین تروری که می‌خواستند به عمل آوردند، بر ضد نادرشاه بود که یک بار موفق نشدند و نادر به فرزند عزیزش رضاقلی‌میرزا گمان بد برده وی را کور کرد اما بار دوم هنگامی که نادر در بستر خفته بود وی را کشتند.

 

آقامحمدخان قاجار نیز از طرف نوکران خودش با ترور کشته شد و اردوی او که به قصد اخراج روس‌ها در قفقاز بود برهم خورد. چندی بعد در سلطنت فتحعلی شاه یکی از هوشمند‌ترین سرداران روس به دست خوانین بادکوبه ترور شد. سردار مزبور به نام «سیسیانوف» موسوم و به لقب فرنگی «انسپکتور» ملقب بود یعنی مفتش زیرا او منصب بازرس کل قشون روسیه را داشت. لفظ انسپکتور در لهجۀ مردم قفقاز باشپو خدور تحریف شده بود.

 

 

ترورهایی که انجام نشد

 

در زمان ناصرالدین شاه نیز برای ترور اقدام کردند اما اقدام‌کنندگان موفق نشدند و واقعۀ حمله بابی‌ها را به تفصیل تواریخ آن عهد یاد کرده‌اند. عاقبت پادشاه مزبور به دست مرحوم میرزا رضای کرمانی ترور شد.

 

هنگامی که مظفرالدین شاه به اروپا رفت یکی از افراد حزب آنارشیست فرانسه در پاریس قصد کرد آن شهریار ضعیف بینوا را ترور کند اما موفق نشد و دستگیر گردید.

 

 

ترورهای عهد مشروطیت

 

در عهده مشروطیت مهم‌ترین ترور‌ها، کشته شدن میرزا علی‌اصغرخان اتابک و کشته شدن علاءالدوله بود. در ولایات ایران هم یک عده از اعیان و علمای مستبد به دست جوانان و مردان آزادی‌خواه ترور شدند.

 

در مشروطه دوم مرحوم آیت‌الله آقا سیدعبدالله بهبهانی به دست آزادی‌خواهان تندرو ترور و مقتول شد و حال آنکه آن مرحوم شخصا پیشوای مشروطیت بود. در اواخر جنگ بین‌الملل اول که اوضاع ایران دچار اختلالی سخت شده بود، کمیتۀ مجازات تشکیل شد و چند تن از مردمی که شهرت دوستی انگلیس را داشتند به قتل رسیدند و ترورهای کمیتۀ مجازات موجب خوف و اندیشۀ فراوان شده بود.

 

اندیشۀ ترور تا کودتای ۱۲۹۹ بلکه تا سال‌های ۱۳۰۳ و ۱۳۰۴ بیش و کم در میان بود اما پس از تغییر سلطنت و استحکام مبانی سلطنت جدید و پیدایش کار فراوان موجب اشتغال جوانان گشت دیگر خبری از ترور به گوش نمی‌رسید و مادام که اوضاع اقتصادی کشور به وضع کنونی دچار نگردیده بود، هیچ کس به فکر ترور نمی‌افتاد، اما چون از برکت هجوم اجانب و اختلال احوال سیاسی و اقتصادی و مالی بار دیگر کشور ما گرفتار هرج و مرج شد از نو باز داستان ترور مسعود و هژیر و دهقان و اخیراً سپهبد رزم‌آرا باعث تشویش افکار گشت چنانکه بر همگان مشهود است. 

يکشنبه 16 اسفند 1394  15:41

نقش محمدصادق فاتح یزدی در توسعه‌ی کرج

تاریخ غیبت پشت سر مرده‌ها نیست؛ فرصتی است برای اندیشیدن، شناختن و آموختن. ساختن آینده بدون نگاه به گذشته، به مثابه ساختن خانه‌ایست روی حباب. خانه‌ای که بدون شک ناپایدار و نامطمئن است و هر آن بیم فرو ریختنش می‌رود. کرج، شهری که ما در آن زندگی می‌کنیم متهم است به بی‌تاریخی و به بی‌هویتی. متهم است به آن است که یک شبه مثل قارچ از زمین سر درآورده است اما در واقع شهریست که شلوغی‌های امروزش گذشته‌ی دیروزش را بلعیده و در پشت این نورها و خیابان‌های شلوغ پنهانشان کرده است. هر گوشه‌ی این شهر نامی و قصه‌ای دارد که احتمالا بسیاری از ما تا به حال نشنیده‌ایم. نام‌ها و قصه‌هایی که باید از قدیمی‌ترها سرغشان را گرفت. نه! به واقع کرج آن‌قدرها هم که بسیاری از ما فکر می‌کنیم بدون تاریخ نیست. کرج هم نام‌آورانی داشته و بخشی از تاریخ کهن و معاصر کشورمان را تجربه کرده است. در این خاک هم گنجینه‌هایی هست؛ که چون هنوز آن‌ها را نخوانده‌ایم، ناشناخته‌اند. حقیقت آن است که وقتی کرج را بی‌تاریخی می‌نامیم بیشتر انگشت اتهام را به سمت خود گرفته‌ایم تا کرج. این ما هستیم که با بی‌توجهی‌هایمان، نشناخته متهمش می‌کنیم. توسعه ناگزیر است اما به موازات برنامه‌های توسعه‌ای، شهر ما نیازمند پژوهش‌هایی در زمینه کرج‌شناسی هم هست. پژوهش‌هایی که بر پایه‌ی داده‌های حاصل از آن بتوانیم در آینده برنامه‌های متناسب‌تری برای شهرمان داشته باشیم. پرونده تاریخ شفاهی کرج که پیش روی شماست بهانه‌ایست برای نوشتن از کرج و شناختن آن. توسعه کرج طی ده‌های گذشته بسیار سریع بوده است. این توسعه چندین روستا و شهرک را که کیلومترها از هم فاصله داشتند به شهری بدل کرد که امروز برای ما کلیتی یکپارچه دارد. یکی از عواملی که در شکل‌گیری کرجِ امروز نقش قابل توجهی بازی کرده است سرمایه‌‎دارانی بودند که با اهداف متنوعی به قطعه‌بندی زمین‌ها و ساختن شهرک‌هایی در کرج پرداختند کسانی چون ترقی، عظیمی و فاتح. در این پرونده از تاریخ شفاهی، پس از ارائه مطالبی پیرامون گذشته کرج به بررسی نقش محمد صادق فاتح یزدی، یکی از این سرمایه‌داران در توسعه کرج خواهیم پرداخت. اما آن‌چه قابل ذکر است وظیفه‌ایست که بر عهده‌ی ماست. بسیاری از کسانی که در شکل‌گیری کرج نقش‌هایی داشته‌اند امروز در سنین کهولت هستند. این افراد حافظان بخش‌هایی از تاریخ این شهرند. تاریخی که هنوز هیچ کجا بصورت مدون، مکتوب نیست و اگر این سرمایه‌های گرانقدر از میان ما بروند دیگر دسترسی به این اطلاعات ناممکن خواهد بود پس این وظیفه‌ی امروز ماست تا با ثبت این خاطرات و اطلاعات فرصتی را برای دانستن از گذشته برای آیندگانمان فراهم کنیم. به همین روی در این مقاله، به محمدصادق فاتح یزدی، یکی از چهره‌های تاثیرگذار تاریخ معاصر کرج می‌پردازیم.

ساخت کارخانه جهان چیت کرج در واقع چرخشی در فعالیت‌های اقتصادی فاتح از تجارت به صنعت بود. این مسئله، لزوم تمرکز فعالیت‌های او را در یک منطقه جغرافیایی مشخص موجب شد. فاتح کرج را به این منظور برگزید اما این انتخاب در راستا و همسو با جریانی کلان‌تر نیز بود. در نیمه اول قرن حاضر شاهد شکل‌گیری واحد‌های صنعتی و علمی متعددی در کرج هستیم که از آن جمله می‌توان به صنایعی نظیر کارخانه قند، کارخانه ذوب آهن، صنایع نساجی مقدم، شرکت فرش ایران، نفت پارس و شرکت اِشتاد اشاره کرد و همچنین از مراکز آموزشی و پژوهشی‌ای چون دانشکده کشاورزی(مدرسه فلاحت)، تعلیمات حرفه‌ای کرج، مرکز اصلاح بذر و نهال، سرم سازی رازی و موسسه استاندارد نام برد. وجود این صنایع و موسسات مختلف در شکل‌گیری ساختار شهر ما نقش عمده‌ای داشته است. فعالیت‌های فاتح نیز در زمره این گروه قرار می‌گیرد. تاثیرات فاتح در کرج به واسطه مجموعه‌ای از فعالیت‌های اقتصادی و در کنار آن برخی فعالیت‌های اجتماعی اوست که از این میان می‌توان به تاسیس چندین کارخانه و گارکاه، احداث مراکز آموزشی و بهداشتی و شکل‌دهی به دو محله شهری اشاره کرد. در این نوشته سعی خواهیم کرد به بازخوانی این فعالیت‌ها و بررسی تاثیرات آن‌ها در کرج بپردازیم و به این منظور نتایج فعالیت‌های او را در پنج حوزه اقتصادی، اجتماعی، شهری، خدماتی و زیست محیطی را مورد نظر قرار خواهیم داد.

تاثیرات اقتصادی

تغییر رویکرد فاتح و روی آوردنش به صنعت در نهایت به تاسیس کارخانجاتی در کرج منجر شد. کرج در آن دوره سعی داشت برای خود دو هویت مشخص دست و پا کند: هویت صنعتی و هویت کشاورزی. تاسیس مجموعه کارخانخات جهان در شکل‌دهی به هویت صنعتی کرج حائز اهمیت است. تاسیس هفت کارخانه و کارگاه صنعتی در کنار سایر صنایع کرج، موقعیت این شهر را در رتبه‌بندی مناطق صنعتی ایران بهبود بخشید. فاتح کارخانه «جهان‌چیت» را در ۱۳۳۵ تاسیس می‌کند سایر فعالیت‌هایش عبارتند از تاسیس کارخانه «روغن نباتی جهان» در سال ۱۳۳۶، تاسیس «کارگاه بافندگی خانوادگی» در سال ۱۳۴۱ (این کارگاه، به دنبال سختی زنان از کار کردن در محیطِ مردانه‌ی جهان‌چیت صورت می‌گیرد و در داخل محله چهارصددستگاه قرار داشته که بسیاری از زنان کارگر آن نیز ساکن همین محله بوده‌اند)، تاسیس کارخانه «یخ‌سازی جهان» در سال ۱۳۴۲، تاسیس کارخانه «روغن موتور جهان» در سال ۱۳۴۴، تاسیس «سردخانه میوه جهان» در سال ۱۳۴۴، تاسیس کارخانجات «پلاستیک‌سازی آرمه» در سال ۱۳۴۷ و تاسیس «شرکت آبادانی جهان». «کارنامه کرج» می‌نویسد در سال ۴۷ مجموعه کارخانجاتِ جهان، نقش عمده‌ای در تولیدات صنعتی ایران داشته‌اند و اضافه می‌کند که در آن سال جهان چیت ۱۵ درصد تولیدات نساجی ایران را به خود اختصاص داده بود و کارخانه پلاستیک سازی آرمه حدود یک سوم از محصولاتی چون کیسه گونی، چتائی، رومیزی و پارچه‌های دکوراسیون و توری کشور را تولید می‌کرده است. فاتح کارخانجاتی نیز در دیگر شهرها داشته است؛ از جمله کارخانه چای در رامسر، کارخانه «بسته‌بندی چای جهان» در تهران و کارخانه «پشم‌بافی جهان» در  قاسم‌آباد تهران.

فاتح در کشاورزی نیز فعالیت‌هایی دارد. از جمله احداث ۱۵۰ هکتار باغات میوه و حدود ۸۰ هکتار جنگل چوب‌های صنعتی و احداث ۵ حلقه چاه عمیق است. این مجموعه که در کنار دانشکده کشاورزی دانشگاه تهران، مرکز اصلاح بذر و نهال و زمین‌های زراعی کرج موقعیت کشاوزی کرج را بهبود دادند. همچنین احداث سردخانه جهان حائز اهمیت است. این سردخانه ۱۲۰۰ تن ظرفیت داشته است و امکان نگهداری محصولات کشاورزی را برای حدود ۱۰ ماه فراهم می‌آورده. اهمیت این سردخانه از آن روست که در شهری قرار دارد که آن روز‌ها «پایتخت کشاورزی نوین» خوانده می‌شده است. فاتح یک دامداری نیز در سال ۱۳۴۱ تاسیس می‌کند که زیر نظر اداره دامپزشکی اداره می‌شده است.

اما مهمترین تاثیر فعالیت‌های اقتصادی فاتح ایجاد فرصت‌های شغلی جدید در کرج بوده است. بنابر آنچه کارنامه نوشته، سال ۴۷ تعداد کارگران و کارمندان مجموعه صنعتی و کشاورزی جهان در شهر کرج بالغ بر ۳۰۰۰ نفر بوده است. این افراد در نساجی، روغن نباتی، روغن موتور، پلاستیک‌سازی، یخ‌سازی، سردخانه، دامداری و کشاوزی به کار اشتغال داشته‌اند. اگر بعد خانوار را در آن سال‌ها ۵ نفر در نظر بگیریم یعنی هر خانواده شامل پدر، مادر و سه فرزند باشد؛ به این ترتیب، تنها در سطح شهر کرج حدود ۱۵۰۰۰ نفر از این مجموعه به صورت مستقیم ارتزاق می‌کرده‌اند اما با توجه به گستره کشوری بازار محصولات این کارخانجات، این عدد در سطح ملی، بزرگ‌تر بوده است.

تاثیرات اجتماعی

با ایجاد فرصت‌های اشتغال در کرج، امواج مهاجرتی به این شهر آغاز می‌شوند. یکی از این جریان‌های مهاجرتی به واسطه کارخانجات جهان شکل‌ می‌گیرد. این جریان مهاجرتی که غالبا از یزد به سوی کرج است با نیت کار در این کارخانجات رخ می‌دهد. فاتح نیز خود در شکل‌دهی این جریان بی‌تاثیر نبوده است چرا که به قول یکی از همین مهاجران، فاتح که خود نیز یزدی است با این مهاجران زبان مشترک داشته است و از این رو تمایل بیشتری به استفاده از کارگران یزدی از خود نشان می‌داده؛ به خصوص آن‌که در آن دوره کشاورزی در یزد به دلیل خشک‌سالی بی رونق هم بوده است. به این ترتیب حضور این کارخانه‌ها به شکل‌گیری یک گروه از مهاجران یزدی در کرج منجر می‌شود. مهاجرانی که امروز به عنوان یکی از گروه‌های قومی بارز این شهر شناخته می‌شوند و جالب توجه آن‌که «۴۰۰ دستگاه»، محله‌ای که امروز به یزدی نشین بودن شهرت دارد، در واقع کوی کارگران کارخانه جهان‌چیت است.

از دیگر فعالیت‌های فاتح ساخت مدرسه و آموزشگاه‌ است. او دبستان فاتح را در ۱۳۳۵ و دبستان تعاونی جهان‌چیت را در ۱۳۴۳ احداث می‌کند که هر کدام شش کلاس داشته‌اند. علاوه بر کرج دو دبستان دیگر نیز می‌سازد که یکی در تهران و دیگری در مهرآباد مشهد است.  ایجاد دو ساختمان برای پیکار با بی‌سوادی برای کارگران و ساکنین محل نیز با پی‌گیری و حمایت سندیکای کارگری انجام می‌گیرد. محمد گودرزی، نماینده کارگران آن روزگار که در شکل‌دهی به این کلاس‌ها نقش داشته می‌گوید که در این کلاس‌ها صدها نفر باسواد شدند. اما تاثیرگذارترین فعالیت او در این زمینه احداث «آموزشگاه حرفه‌ای فاتح» است که امروز به نام مرکز آموزش فنی و حرفه‌ای شناخته می‌شود. این آموزشگاه با توجه به رشد جمعیت و تغییر شیوه معیشت از کشاورزی به صنعت جایگاه ویژه‌ای دارد. این تحولات در آن سال‌ها به لزوم آموزش‌های تخصصی و فنی را برای گروه‌های مختلف مردم دامن‌زده بود و این آموزشگاه در ارتقاع سطح کیفی و دانش فنی اهالی کرج و در سطحی وسیع‌تر منطقه و ایران نیز موثر بوده است. بسیاری از کرجی‌ها از خدمات آموزشی رایگان آن استفاده کرده‌اند.

تاثیرات در ساختار شهری

فاتح به موازات فعالیت‌های صنعتی‌اش، با کمک یک مهندس خارجی که عده‌ای می‌گویند روسی بود و عده‌ای فرانسوی یا آلمانی، شروع به قطعه‌بندی زمین‌های اطراف و خیابان‌کشی آن‌ها می‌کند. این کار در نهایت به ایجاد دو محله «۴۰۰ دستگاه» و «جهانشهر» منجر می‌شود. ۴۰۰ دستگاه که در ابتدا آن را «جهان‌آباد» یا «کوی کارگران جهان‌چیت» نامیده بودند، در ضلع جنوبی کارخانه جهان‌چیت قراردارد. این بخش، به عنوان یک مجموعه ۴۰۰ واحدی در نظر گرفته شده بود که تنها ۲۰۰ واحد آن اجرایی شد. خیابان بهشتی در این تقسیم‌بندی نقش یک مرز را بازی می‌کند. در سمت جنوب این خیابان کارخانه‌های جهان‌چیت، روغن نباتی جهان و ۴۰۰ دستگاه قرار دارند و در شمال این خیابان جهانشهر. این تقسیم‌بندی در خود نوعی از قشربندی اجتماعی را رعایت کرده است. در بخش جنوبی یا ۴۰۰ دستگاه، کوچه‌ها و خیابان‌های باریک‌تر و خانه‌هایی با متراژ کمتر تعریف شده‌اند اما بخش شمالی خیابان‌ها و کوچه‌های پهن‌تر و متراژ قطعات مسکونی بزرگ‌تر است. شاهد این قشربندی نیز وجود دو کوچه ۶ دستگاه و ۸ دستگاه در جهانشر آن روزگار است. این خانه در حقیقت خانه‌هایی بودند که در اختیار کارمندان کارخانه‌های جهان قرار داشتند.

تاثیرات خدماتی

فعالیت‌های فاتح در این دو محله‌ی شهری تنها به خیابان‌کشی، ساخت خانه‌های مسکونی و مدرسه ابتدایی محدود نمی‌شوند. در محله ۴۰۰ دستگاه، تا پیش از آن‌که لوله‌کشی آب آشامیدنی به خانه‌ها برسد؛ یک لوله، آب آشامیدنی را تا سر کوچه‌ها می‌آورده و سر هر کوچه یک فشاری قرار داشته است. درمانگاه راست‌روش فعلی و مسجد جامع چهارصد دستگاه نیز از دیگر ساخت و سازهای خدماتی او در ۴۰۰ دستگاه است. کارهای خدماتی او در جهانشهر عبارتند از اهدا زمین و مبلغ یک میلیون ریال جهت ساخت بیمارستان شهید مدنی(شیروخورشید سابق)، اهدا زمین ساختمان هلال احمر(شیروخورشید سابق)، ساخت کافه جهان، اهداء زمین برای قبرستان حاجی‌آباد و ساخت زورخانه فاتح. ساخت مسجد رسول اکرم نیز که پس از فوت او به پایان می‌رسد با اهدائ زمین و تخصیص یک میلیون ۵۰۰ هزار ریال اعتبار توسط او انجام می‌گیرد. از دیگر ساخت و سازهای خدماتی او که ظاهرا نیمه تمام می‌ماند آموزشگاه پرستاری و پرورشگاه جهت نگهداری ۲۵۰ کودک در کرج بوده است. معاونت دانشجویی و فرهنگی دانشگاه تهران در سایت خود نام او را جزء خیرین ساخت خوابگاه‌ها آورده و بابت ساخت خوابگاهی برای دانشجویان یزدی و مشهدی این دانشگاه در سال ۱۳۵۴ از او تقدیر کرده است.

تاثیرات زیست محیطی

در میان کارهای فاتح آنچه بیش از دیگر کارهایش به همان قوت پیشین پابرجاست درخت‌های کهن سالی هستند که جهانشر را از دیگر بخش‌های شهر کرج متمایز می‌کنند. بخش قابل توجهی از زمین‌های سبز و پارک‌های امروز کرج حاصل فعالیت‌های اقتصادی و کشاورزی فاتح است. امروز باغ‌های جهانشهر یکی از سرمایه‌های محیط زیستی کرج محسوب می‌شود و در تعریف کرج به عنوان یک باغ‌شهر نقش به سزایی دارد. در کنار این باغ‌ها کاشت درخت در حاشیه خیابان‌های جهانشهر نیز جالب توجه است. امروز با آنکه ساختمان‌ها در جهانشهر سر به فلک کشیده‌اند اما هنوز هم در برابر قامت بلند درختان شرمسارند.

قطعا کسب سود مساله‌ایست که برای هر سرمایه‌داری حائز اهمیت است و فاتح نیز از این قضیه مستثنا نیست. او به عنوان یکی از سرمایه‌دارن مطرح زمان خود فعالیت‎‌های اقتصادی متعددی داشته است اما حاصل این فعالیت‌ها در بسیاری از جنبه‌های اقتصادی، اجتماعی، خدماتی، شهری و زیست محیطی کرج بصورت مستقیم یا غیرمستقیم تاثیرگذار بوده است. در این دوره از تاریخ ایران، نقش سرمایه‌داران در شهرها قابل تامل است. در کرج بجز فاتح می‌توان از عظیمی، اسلامی، ترقی، کمالی، لیستر و افراد دیگری نیز نام برد که در آن دوره به نحوی در شکل‌گیری این شهر نقش داشته‌اند.

 

داستان واقعی “عشق در جنگ”

داستان واقعی

هوا سرد است.بسیار سرد.اما در اردوگاه کار اجباری نازی ها در سال 1942چنین روز تاریک زمستانی با روزهای دیگر تفاوتی ندارد.با لباس های کهنه و نازک ایستاده ام و می لرزم.نمی توانم باور کنم که چنین کابوسی در حال وقوع است.من فقط یک پسر کم سن و سال هستم.باید با دوستانم بازی می کردم،به مدرسه می رفتم،به فکر آینده می بودم که بزرگ شده و تشکیل خانواده دهم،من برای خودم خانواده داشتم.اما تمام این رویاها مخصوص انسان های زنده است که من قرار نیست جزء آن ها باشم.من تقریبا مرده ام.یعنی از وقتی که از خانه ام دور شده و همراه با هزاران اسیر دیگر به این جا آورده شده ام،مرده ام.آیا فردا هنوز زنده خواهم بود؟آیا امشب مرا به اتاق گاز می برند؟
کنار حصاری از سیم های خاردار جلو و عقب می رفتم تا بدن ضعیف و لاغر خود را گرم نگه دارم.گرسنه هستم.اما تا آن جایی که یاد دارم همواره گرسنه بوده ام.غذاهای خوشمزه یک رویا شده اند.هر روز که زندانیان بیش تری ناپدید می شوند و گذشته های خوب همانند یک خواب یا رویای شیرین به نظر می رسند،من بیش از پیش در یأس و ناامیدی فرو می روم.


ناگهان متوجه ی دختر جوانی در آن سوی سیم های خاردار می شوم.او می ایستد و با چشمان غمگین خود به من نگاه می کند.چشم هایی که گویی می گویند که او درک می کندو هم چنین این که او نمی تواند درک کند چرا من این جا هستم.دوست دارم صورت خود را برگردانم.از این که این غریبه مرا در چنین وضعی ببیند،به طرز عجیبی خجالت می کشم،اما در عین حال نمی توانم نگاهم را از نگاهش برگیرم.
سپس او دست در جیب کرده و یک سیب قرمز را بیرون می کشد.یک سیب قرمز زیبا و براق.چند وقت از آخرین باری که سیب دیده بودم می گذشت!او با احتیاط نگاهی به چپ و راست می اندازد و سپس پیروزمندانه سیب را به این طرف حصار پرتاب می کند.با سرعت می دوم و سیب را از روی زمین بمی دارم و در میان انگشتان یخ زده خود می گیرم.در دنیای مرگ خود،این سیب تجلی زندگی و عشق است.وقتی دوباره بالا را نگاه می کنم،دور شدن دختر را می بینم.
روز بعد نمی توانم جلوی خود را بگیرم.در همان زمان به همان نقطه از حصار کشیده می شوم.آیا دیوانه ام که می پندارم او باز هم خواهد آمد؟البته.اما در این جا هر بارقه ی کوچکی از امید هم دست آویز می شود.او به من امید داده است و من باید به آن بیاویزم.

و دوباره او می آید.و دوباره برایم سیب می آورد.دوباره آن را همراه با همان لبخند شیرین بالای حصار پرتاب می کند.
این بار آن را در هوا می گیرم و بالا نگه می دارم تا او هم ببیند.چشمانش می درخشد.آیا دلش به حال من می سوزد؟شاید.به هر حال من که اهمیتی نمی دهم.خوشحالم از این که می توانم به او خیره بشوم.و برای اولین بار پس از مدت های طولانی،احساس می کنم که قلبم به هیجان در آمده است.
به مدت هفت ماه،این ملاقات ها ادامه می یابد.گاهی اوقات کلماتی را هم رد و بدل می کنیم و گاهی اوقات فقط یک سیب است.این فرشته ی آسمانی بیش از این که شکم گرسنه ی مرا تغذیه کند،روحم را تغذیه می کند.می دانم که من نیز او را به نوعی تغذیه می کنم.
یک روز خبر وحشتناکی را می شنوم.آن ها قصد دارند ما را به یک اردوگاه دیگر منتقل کنند.این برای من یعنی پایان.و قطعا به معنای پایان برای من و دوستم خواهد بود.
روز بعد،وقتی به او سلام می کنم،قلبم می شکند و نمی توانم آن چنان که باید صحبت کنم:«فردا برای من سیب نیاور.مرا به اردوگاه دیگری می برند.ما هرگز دوباره یکدیگر را نخواهیم دید.»قبل از آن که کنترل خود را به طور کلی از دست بدهم برمی گردم و دوان دوان از کنار حصار دور می شوم.قادر نیستم به عقب نگاه کنم.اگر روی به سوی او برگردانمواو مرا با اشک های روان بر روی صورتم خواهد دید.
ماه ها می گذرد و کابوس ادامه می یابد.اما خاطره ی آن دختر،تحمل مرا در برابر رنج،ترس و ناامیدی بالاتر برده است.بارها و بارها،صورت او را در ذهن خود مجسم کرده و کلمات شیرین او و طعم آن سیب ها را به خاطر می آورم.
و سپس یک روز،ناگهان کابوس به پایان می رسد.جنگ تمام شده است.آن دسته از ما که زنده مانده ایم،آزاد می شویم.تمام آنچه برایم با ارزش بوده اند را از دست داده ام.حتی خانواده ام را.اما هنوز خاطره ی آن دختر را در قلبم نگه داشته ام،خاطره ای که به من جانی دوباره بخشید تا برای آغاز یک زندگی جدید راهی آمریکا شوم.
سال ها می گذرد.سال 1957 است.من در نیویورک زندگی می کنم.یکی از دوستانم مرا متقاعد می کند تا به دیدن خانمی از دوستانش بروم که هیچ آشنایی قبلی با او ندارم.خوشبختانه من هم قبول می کنم.او خانم محترمی به نام روما است.او نیز همانند من یک مهاجر است،پس در نهایت یک وجه اشتراک داریم.
روما با همان نرمی مخصوص مهاجران جنگی سوال هایی را درباره ی آن سال ها از من می پرسد:«شما در طول جنگ کجا بودید؟»
پاسخ می دهم:«در اردوگاه آلمانی ها.»
نگاه روما به دور دست ها پرواز می کندو گویی مطلبی دردناک اما شیرین را به خاطر می آورد.
می پرسم:«چیزی شده است؟»
روما با صدایی که ناگهان بسیار نرم شده است می گوید:«به مطلبی درباره ی گذشته می اندیشم،هرمان،می دانید،وقتی یک دختر جوان بودم،نزدیک یکی از همین اردوگاه ها زندگی می کردم.پسرکی آن جا بود،یک زندانی،برای مدت های طولانی من هر روز به دیدن او می رفتم.به خاطر دارم که برایش سیب می بردم.سیب را از روی حصار برایش پرتاب می کردم و او نیز خیلی خوشحال می شد.»
روما آه عمیقی کشید و ادامه داد:«احساسی که به هم داشتیم وصف شدنی نیست در هر حال،هر دو نفرمان جوان بودیم و فقط می توانستیم چند کلمه ی کوتاه با هم رد و بدل کنیم_اما به جرأت می توانم بگویم که عشق بر روابط ما حاکم بود.فکر می کنم که او هم همانند عده ی زیادی کشته شده است.اما من نمی توانم این فکر را تحمل کنم،بنابراین سعی می کنم همه چیز را همانند آن چند ماه که یکدیگر را می دیدیم به خاطر بیاورم.»
در حالی که ضربان قلبم تا حد انفجار بالا رفته است،مستقیما به روما نگاه کرده و می پرسم:«و آیا یک روز آن پسر به تو گفت که فردا برایم سیب نیاور.مرا به اردوگاه دیگر خواهند برد؟»
روما به صدای لرزانی گفت:«چرا،بله،اما هرمان،چه طور ممکن است این را بدانی؟»
من دستان او را می گیرم و پاسخ می دهم:«چون من همان پسر جوان هستم،روما.»
برای مدتی طولانی سکوت حکم فرما می شود.نمی توانیم از یکدیگر چشم برداریم.به محض کنار رفتن پرده ی زمان،پشت چشمان یکدیگر روح آشنایی را می بینیم،همان دوست عزیزی که زمانی بسیار دوستش داشتیم.کسی که عاشقش بوده و همواره به یاد او بوده ایم.
بالاخره من گفتم:«ببین روما.یک بار از تو جدا شدم و نمی خواهم دوباره تو را از دست بدهم.حالا من آزادم و می خواهم تا ابد در کنار هم باشیم.عزیزم،با من ازدواج می کنی؟»
برقی آشنا در چشمان او می بینم.او می گوید:«بله.با تو ازدواج می کنم.»
کاری که مدت ها آرزویش را داشتیم،اما حصاری از سیم های خاردار مانع شده بودند.اکنون دیگر هیچ مانعی بر سر راه مان نیست.
حال چهل سال از زمانی که روما را دوباره یافتم،می گذرد.تقدیر یک بار ما را هنگام جنگ به هم نزدیک کرد تا بارقه ی امید را به من نشان دهد و پیوند کنونی ما هم نشانی از قدرت لایزال اوست.
در روز عشق سال 1996 روما را به برنامه ی تلویزیونی اپرا وینفری آوردم تا از طریق این رسانه ی ملی از او تقدیر کنم.می خواهم در برابر میلیون ها نفر به او بگویم که هر روز چه احساسی در قلب خود دارم:«عزیزم،تو مرا در اردوگاه کار اجباری زمانی که گرسنه بودم،تغذیه کردی.و من هنوز هم گرسنه ام.گرسنه ی آنچه که هرگز از آن سیر نمی شوم:من گرسنه ی عشق توام.» 

بیگانه‌ای نماد اصلاح و استقلال

بیگانه‌ای نماد اصلاح و استقلال

نظام در هم فرورفته قبیله‌ای و عشیره‌ای ایران عصر قاجار، به هیچ روی نمی‌توانست به عرصه مدرنیته گام بگذارد چون قبایل و قومیت‌ها در کنار دولت از هم گسیخته مرکز آن هم با تهدیدات خارجی روس و انگلیس امکان نوسازی خود را پیدا نمی‌کرد.

رضا مختاری اصفهانی/ پژوهشگر تاریخ معاصر

نظام در هم فرورفته قبیله‌ای و عشیره‌ای ایران عصر قاجار، به هیچ روی نمی‌توانست به عرصه مدرنیته گام بگذارد چون قبایل و قومیت‌ها در کنار دولت از هم گسیخته مرکز آن هم با تهدیدات خارجی روس و انگلیس امکان نوسازی خود را پیدا نمی‌کرد. اگر عزم مستوفی‌الممالک جزم نمی‌شد و مجلس مشروطه بر‌نمی‌خاست و ضرورت حضور مستشار خارجی را خواستار نمی‌شد شاید سخن از به‌کارگیری یک کارشناس خبره خارجی با حضور و نفوذ مستوفیان آن زمان و منافع گزاف عمال خارجی، کاری انقلابی و خلاف جریان آب بود. ورود مورگان شوستر آمریکایی در سپهر سیاسی ایران اگرچه یک ضرورت حیاتی در عالم اقتصاد بود اما دامنه ناامن عرصه سیاست داخلی و علی‌الخصوص خارجی آنچنان پایه‌های او را متزلزل ساخت که اخراج او از ایران و واگذاری جایگاه او به یک مستشار بلژیکی -که علی‌القاعده تحت سیطره روس هم بود- یک فرصت استثنایی محسوب می‌شد. مورگان شوستر هرچه در میان سیاستمداران داخلی با اقبال مواجه بود در نزد کارگران روس و انگلیس منفور بود. به‌رغم این، شوستر جانب احتیاط را کنار گذاشت و هر آنچه به صلاح اقتصاد ایران بود عمل کرد. فرجام کار او، اگرچه به کارنامه اقتصاد ایران نمره منفی می‌داد اما تجربه جدیدی در سرنوشت سیاست خارجی ایران رقم زد.
جنگ دوم ایران و روس که با عهدنامه ترکمانچای پایان پذیرفت، تنها یک شکست نظامی نصیب ایرانیان نکرد. پیامدهای سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی این شکست سالیان دراز بر ملک و ملت سایه افکند. روس‌ها در این عهدنامه متعهد شدند از حق سلطنت فرزندان عباس میرزا، ولیعهد، حمایت کنند. تعهدی که حق انتخاب حاکمان را به هر طریقی از جامعه ایرانی سلب می‌کرد. هرچند در گذشته تاریخی کشور تغییر حاکمان به شکل تغلب بود، اما تعهد روس‌ها به حمایت از یک شاخه از خانواده سلطنتی قاجاریه علاوه بر خدشه به استقلال سیاسی، مانعی مهم بر سر راه ورود ایران به مرحله تجدد شد. به جز این پیامد سیاسی، روس‌ها توانستند تعرفه گمرکی اندکی برای صدور کالاهایشان به ایران بیابند. امتیازی که بعدها انگلیسی‌ها هم به دست آوردند. امتیازی که آسیب سختی به تولید در ایران وارد ساخت. در واقع امتیازگیری روس‌ها به تبع عهدنامه ترکمانچای ایران را به عرصه رقابت آنان با رقیب انگلیسی‌شان تبدیل کرده بود. حق مصونیت قضایی اتباع روس (کاپیتولاسیون) از جمله این امتیازات بود که تمامی عرصه‌ها را تحت تاثیر قرار می‌داد. کاپیتولاسیون موجب شد حتی برخی از اتباع ایران بستگی خود را به روس و انگلیس اعلام کنند تا هم از قوانین کشور خلاصی یابند و هم از آثار استبداد مصون بمانند. این رقابت بعدها با تاسیس بانک شاهنشاهی توسط انگلیسی‌ها و بانک استقراضی به وسیله روس‌ها ادامه یافت. وابستگی مالی اتباع ایرانی به یکی از دو بانک روس و انگلیس بر وابستگی سیاسی علاوه شد. از همین رو اصلاحات اقتصادی یکی از آمال انقلاب مشروطه بود. اصلاحاتی که قطع وابستگی مالی از دولت‌های روس و انگلیس اولین هدف آن شمرده شد. بی‌جهت نبود وقتی برای حل بحران اقتصادی کشور، دریافت وام از این دو دولت مطرح شد، نمایندگان مجلس با آن به مخالفت برخاسته و استقراض خارجی را «عظیم‌ترین گناه و بزرگ‌ترین معاصی و شنیع‌ترین اعمال» دانستند. چراکه چنین اقدامی را در ادامه همان رویه دوره استبداد می‌دیدند. بر این مبنا تاسیس بانک ملی را به‌عنوان راه‌حل اعلام کردند. بانکی که قرار بود با مشارکت عمومی تاسیس شود. مجلس در اعلانی این مشارکت را «به قدر قوه و همت وطن‌پرستی» اعلام کرد. سرمایه فراهم‌ آمده از این مشارکت علاوه بر رفع حوائج دولت، سرمایه‌ای برای داد و ستد مردمان بود که به‌عنوان «قبض و سهام» دریافت می‌کردند. هجوم ایرانیان داخل و خارج برای مشارکت در تاسیس بانک ملی باشکوه بود. حتی دانش‌آموزان مدارس خواستار مشارکت در این امر ملی شدند. زنان هم از جمله سرمایه‌گذاران بودند که زیورآلات خود را به‌عنوان سرمایه بانک آورده بودند. بانک ملی اما همچون بسیاری از آمال مشروطه قرین توفیق نشد. چه مجلس مشروطه خود آماج توپخانه قزاقانی شد که تحت نفوذ و سیطره روس‌ها بودند.
هرچند مشروطه به همت اهالی تبریز و همراهی گیلان و اصفهان بار دیگر مستقر شد، اما اوضاع با دوره مجلس اول تفاوت‌هایی داشت. مشروطه‌ای که بدون خشونت به پیروزی رسیده بود، در تجدید حیات خود مجبور شد برخی از مخالفان را به چوبه دار بسپارد. چندی از افتتاح مجلس دوم نگذشته بود که درگیری میان دو جناح مشروطه که در قالب دو حزب اعتدالیون و اجتماعیون عامیون (دموکرات) فعالیت می‌کردند، به حذف فیزیکی منجر شد. از جانب اعتدالیون مجتهد مشروطه‌خواه، سیدعبدالله بهبهانی، و از جانب دموکرات‌ها علی‌محمد تربیت ترور شدند. بازار اتهام هم چندان داغ بود که سیدحسن تقی‌زاده با اتهام «فساد مسلک سیاسی» مواجه شد. اتهامی که به همراه اتهام ترور سیدعبدالله بهبهانی موجب خروج او از کشور شد. ماجرای پارک اتابک برای خلع سلاح مجاهدین هم یکی از دردسرهای مجلس دوم بود که در نهایت به انزوای ستارخان و باقرخان انجامید.
در دل این آشفتگی‌ها و تنازعات سیاسی، مجلس شورای ملی برای اصلاح امور مالی قانون مهمی از تصویب گذراند. استخدام مستشاران مالیه از ایالات متحده آمریکا این تصمیم مهم تاریخی بود. تصمیم مذکور متکی به یک تجربه تاریخی بود. ایران از دوره صدارت میرزاتقی‌خان امیرکبیر در پی وارد کردن نیروی سوم برای مقابله با سیاست‌های روس و انگلیس بود. نیروی سومی که از حیث تمدنی و تاریخی هیچ‌گونه سابقه‌ای در ایران نداشته باشد. آمریکا می‌توانست چنین کشوری باشد. این سیاست اما هیچ‌گاه جامه عمل نپوشید و جز روابط سیاسی و اقتصادی محدود با مبادله سفیر، تنها به آمدن اتباعی از این کشور برای انجام امور مذهبی، آموزشی و رفاهی آن هم به صورت غیردولتی محدود ماند. باسکرویل، معلم مدرسه آمریکایی‌ها در تبریز، از جمله این اتباع بود که در همراهی با مشروطه‌خواهان به قتل رسید. حال دولت ایران تصمیم به استخدام مستشار مالی از این کشور گرفته بود. از نامه حسینقلی‌خان نواب، وزیر امور خارجه ایران، به سفیر ایران در واشنگتن برمی‌آید دولت ایران تصمیم داشته این مستشاران نظام مالی نوینی برای ایران ایجاد کنند. از همین رو مستشاران مالیه بایستی به مهم‌ترین و ابتدایی‌ترین امور مالی که همانا «نظم جمع و خرج» است، می‌پرداختند. استخدام مستشاران آمریکایی به معنای وداع با نظام مالی قدیم بود که در ید اختیار مستوفیان قرار داشت. مستوفیان به‌عنوان کارگزاران مالی از اسرار مالی ایالات و ولایات آگاه بوده و آن را همچون اسرار شخصی حفظ می‌کردند. از همین رو مستوفی گری از مشاغل موروثی بود. همین امتیاز هم موجب شد که نسل‌های بعدی مستوفیان هم در نظام بوروکراتیک جدید ایران راه یافته و به مقامات و مناصب عالی دست یابند. حتی استخدام مستشاران بلژیکی برای گمرک نتوانست به وضعیت سابق پایان دهد. مسیو نوز بلژیکی و معاونانش بیش از آنکه در جهت اصلاح و بهبود اوضاع مالی کشور بکوشند، وارد زد و بند با دولت‌های روس و انگلیس شدند. استقراض از دولت‌های مزبور همچنان ادامه یافت و بحران مالی به نارضایتی عمومی دامن زد. از همین رو بحران اقتصادی از عوامل خیزش مردم در جنبش مشروطه بود. یادداشت محمود بدر، معاون ایرانی مورگان شوستر، می‌رساند مستشاران بلژیکی در امور گمرکی هیچ تحولی در نظام مالی کشور ایجاد نکرده بودند. او می‌نویسد: «...‌روزی که شوستر شروع به کار کرد، دستگاهی که به نام وزارت مالیه نامیده می‌شد، اسم بدون رسمی بود و هیچ‌کس اطلاع نداشت جمع و خرج کشور به چه مبلغ بالغ می‌شود و چه مبلغ از آن قابل وصول است و خرج واقعی کشور چه میزان است و چه کسی مسوول وصول مالیات دولت و چه مقامی مسوول نگهداری حساب و رسیدگی به آن است؟‌...» مذاکرات مجلس و نزاع بلدیه‌ها با وزارت مالیه بر سر درآمد شهرها هم نشان از آشفتگی سیاست‌ها بر سر درآمدها و هزینه‌ها دارد. نمایندگان برخی از شهرها و بلدیه‌ها معتقد بودند درآمد هر شهری بایستی برای همان شهر هزینه شود. در حالی که وزارت مالیه به درستی از مخارج عمومی کشور و هزینه‌ کردن مالیات شهرها برای چنین مخارجی سخن می‌گفت. علاوه بر چنین وضعیت نابسامانی در اوضاع اقتصادی کشور، مجلس لایحه استقراض از دولت‌های روس و انگلیس را به مبلغ یک ‌میلیون و 150 هزار لیره تصویب کرد. به‌جز این، دو دولت آنچه به‌عنوان قرارداد 1907 در تقسیم ایران به امضا رسانده بودند را اجرایی کرده بودند. استخدام مستشاران آمریکایی که قرار بود نظم و نسقی به اوضاع مالی کشور ببخشند، این قرارداد را به چالش می‌کشید. چراکه روس و انگلیس حاضر به پذیرش اعمال حاکمیت ایران در منطقه شمالی (حوزه نفوذ روس) و منطقه جنوبی (حوزه نفوذ انگلیس) نبودند. در چنین وضعیتی مستشاران با ریاست مورگان شوستر وارد ایران شدند.
دولت و مجلس برای شوستر سنگ تمام گذاشتند. دولت با ارائه لایحه‌ای به مجلس برای او تقاضای اختیارات وسیع قانونی کرد. آن‌گونه که شوستر در خاطراتش از دوره ماموریت در ایران نوشته، او با گرفتن اختیارات قانونی درصدد بوده برای رسیدن به اصلاحات واقعی، مالیه را از تحت نفوذ بودن دولت خارج سازد: «...‌اداره خزانه مرکزی مملکت ایران را به طوری تشکیل و مرتب نمایم که خزانه‌دار اختیار جمع و خرج تمام مالیه و عایدات دولتی را به هر اسم و رسم، و از هر محل که باشد، به عهده خود بشناسد و در نتیجه، اداره‌ای مرتب شود که از جانب دولت بتواند هر مبلغی را که صلاح بداند، تادیه کند.»
بیش و پیش از اشخاص حقیقی، این وزارتخانه‌ها و سازمان‌های دولتی بودند که از پرداخت مالیات طفره می‌رفتند. غیردولتی‌ها هم از رده اعیان و اشرافی بودند که به نظام کهن تعلق داشتند. در واقع هم دولتی‌ها و هم غیردولتی‌ها همچنان به رویه سابق عمل می‌کردند. شوستر با تمامی موانع و اشکالاتی که بر سر راهش وجود داشت، توانست قسمت عمده این مالیات‌ها را وصول کند. اقدامی که موجب شد هزینه ادارات دولتی تامین شده و به هنگام حمله محمدعلی شاه برای بازپس گرفتن تاج و تختش، مخارج نیروهای مدافع و هزینه‌های دیگر با همین عواید پرداخت شود.
شوستر هرچه در میان سیاستمداران داخلی با اقبال مواجه بود، در نزد کارگزاران روس و انگلیس منفور بود. روس‌ها از همان زمان مذاکره درباره اعطای اختیارات قانونی به وی بنای مخالفت با آن را گذاشتند. سفارت روسیه خواستار استثنا شدن مستخدمین بلژیکی گمرک از نظارت مستشار آمریکایی بود. حتی این سفارت تهدید کرد در صورت تصویب چنین قانونی گمرکات شمالی را تصاحب و به ماموران روس واگذار خواهد کرد. دیگر کشورها هم به بهانه‌هایی به اعتراض علیه این قانون برخاستند. نهایت با تمکین مرنارد، رئیس بلژیکی گمرک، بخشی از موانع شوستر از جانب دولت‌های خارجی برطرف شد. مشکلات اما همچنان وجود داشت. این مشکلات با تشکیل نیروی «ژاندارمری خزانه» چهره نمود. شوستر با تشکیل این نیرو که از مستخدمان سوئدی در نیروی ژاندارمری و ایرانیان تشکیل شده بود، برای جمع‌آوری مالیات اقدام کرد. جمع‌آوری مالیات از افرادی که در حال رفت و آمد به دولت بوده یا در دوره خارج از دولت ‌بودن از نفوذ برخوردار بودند، مهم‌ترین چالش برای او بود. عبدالحسین‌میزرا فرمانفرما، علاءالدوله و محمدولی‌خان سپهسالار تنکابنی از مهم‌ترین بدهکاران مالیاتی از این رده بودند. شوستر با انتخاب استوکس، وابسته نظامی سفارت انگلیس در تهران، به ریاست ژاندارمری خزانه مخالفت روس‌ها را هم برانگیخت. این انتخاب از جانب روس‌ها به منزله نادیده ‌انگاشتن قرارداد 1907 بود. چراکه استوکس در کسوت نماینده مالیه ایران می‌توانست در منطقه تحت نفوذ آنها رفت و آمد کرده و رخنه کند. با وجود اینکه سفارت انگلیس در ابتدا موافق این انتصاب بود، در نهایت برای رضایت رقیب از استخدام استوکس در مالیه ایران انصراف داد. آخرین پرده از تراژدی شوستر با عزیمت محمدعلی شاه به کشور برای تصاحب تاج و تخت از دست رفته‌اش رونمایی شد. محمدعلی شاه در این حمله علاوه بر همراهی برادرانش، شعاع‌السلطنه و سالارالدوله، از حمایت تام و تمام روس‌ها برخوردار بود. جالب اینکه قبل از این تهاجم، وزیرمختار روسیه در ضیافتی درباره همکاری شوستر با محمدعلی شاه استمزاج کرده بود. هرچند حمله نیروهای مستبدین با شجاعت نیروهای ژاندارمری، نظمیه و بختیاری‌ها ناکام ماند، اما پشتیبانی مالی شوستر از این نیروها غیرقابل انکار است. این پشتیبانی از همت شوستر در ایصال مالیات‌ها حاصل شده بود.
شکست محمدعلی شاه و برادرانش اما پایان کار نبود. دستور دولت به خزانه‌داری کل مبنی بر توقیف اموال و املاک شعاع‌السلطنه و سالارالدوله جرقه آتشی بر استقلال ایران و اصلاح مالیه بود. روس‌ها بهانه‌های گوناگونی از ابتدای اجرای مصادره اموال و املاک شعاع‌السلطنه ساز کردند. ابتدا بهانه کردند بخشی از املاک او در اجاره اتباع روس است و بایستی منافع آنها رعایت شود. بعداً به این بهانه که شعاع‌السلطنه مبلغی به بانک استقراضی بدهکار است، خواستار تادیه آن از دولت ایران شدند. دولت روسیه تصمیم خود را گرفته بود. آنچه با عزیمت محمدعلی شاه به دست نیاورده بودند، به این بهانه می‌خواستند به دست آورند. به گفته شوستر، روس‌ها درصدد بهره‌برداری از آشفتگی‌های اروپا و ضعف وزارت امور خارجه انگلستان در روابط با روسیه تزاری بودند. از همین رو وی سعی کرد از طریق رسانه‌های انگلیسی افکار عمومی این کشور را از همراهی دولت‌شان با اقدامات جابرانه روس‌ها در ایران آگاه کند، تلاشی که بیهوده بود.
همزمان با پیاده ‌شدن نیروهای روس در بندر انزلی، اولتیماتوم دولت روسیه مبنی بر درخواست معذرت رسمی از سفارتش به جهت هتک حرمت کنسولگری این کشور در جریان مصادره اموال و املاک شعاع‌السلطنه اعلام شد. دولت انگلستان هم علاوه بر توصیه به انقیاد از اولتیماتوم روس‌ها، از همکاری اتباع خود با شوستر امتناع کرد. در مقابل این تهدید و تشویق، مجلس برای پیشبرد امور قانون استخدام 10 آمریکایی توسط شوستر برای امور مالی را تصویب کرد. برخلاف مجلس اما دولت توقف اجرای حکم مصادره را خواهان بود.
با عقب‌نشینی دولت، اولتیماتوم دوم روسیه دررسید. آنها در این اولتیماتوم پا فراتر نهاده و برکناری شوستر را خواستار شده بودند. تعهد ایران به عدم استخدام مستشار خارجی بدون کسب رضایت دولت‌های روس و انگلیس و پرداخت خسارت لشکرکشی روس‌ها از دیگر مواد اولتیماتوم بود. حمایت سر ادوارد گری، وزیر خارجه انگلیس، از اولتیماتوم به استثنای ماده پرداخت خسارت، نشان از عزم دو دولت در اجرای قرارداد 1907 داشت. عقب‌نشینی‌های دولت با حمایت مجلس همراه نشد. مردم هم مانند نمایندگان‌‌شان به حمایت از شوستر برخاستند. اجتماع مردمان در این واقعه یادآور مشارکت عمومی برای تاسیس بانک ملی در مجلس اول بود. حضور زنان در این اجتماعات چندان بود که شوستر در خاطراتش به تحسین آنها پرداخته و پیشرفت آنان در دنیای متجدد را پیش‌بینی کرده است. مقاومت‌ها در داخل و حمایت‌های علمای نجف موجب شد نمایندگان مجلس به جز چند‌نفری رای به مقاومت در برابر اولتیماتوم روس‌ها دهند. نهایت مجلس به فرمان ابوالقاسم ناصرالملک قراگوزلو، نایب‌السلطنه، با قوه نظامی تعطیل و اولتیماتوم پذیرفته شد.
ماجرای استخدام مورگان شوستر آمریکایی و حمایت از او از جمله حوادث مهم تاریخ معاصر ایران است که اجماعی درباره آن به وجود آمد. پایان غم‌انگیز این اجماع ملی پایان تلاش برای اصلاح امور مالی در سایه مشروطه بود. آنچه در حاکمیت دموکراسی میسر نشد، بعدها در پی کودتای سوم اسفند 1299 پیگیری شد. شاید بتوان انتحار محمدولی‌خان سپهسالار تنکابنی را دلالتی بر اصلاحات با مشت آهنین دانست. محمدولی‌خان که از بدهکاران مالیاتی و بانک ایران (استقراضی سابق) بود، وقتی در دوره رضاشاه با مراجعه ماموران دولت برای مصادره اموالش بابت این بدهی‌ها مواجه شد، به زندگی خود پایان داد.

ماجرای دیگ پلوی سفارت انگلیس!

«... تا این وقت (در تحصن) سخن از مشروطه در میان نبود و این کلمه را کسی نمی‌دانست. لفظ مشروطه را به مردم تهران، اهل سفارت القاء کردند...یک روز طرف عصر، بنده با سه نفر از معممین درب سفارت ایستاده بودم. درشکه شارژ دافر سفارت از قلهک وارد شد. همین که درشکه به محاذات ما رسید، ایستاد. بعد خانم شارژ دافر از درشکه پیاده شد، با نهایت خنده رویی و تغمز به نزد ما آمد، گفت: آقایان ! شما برای چه اینجا آمده اید؟ یک نفر...گفت: ما آمده ایم اینجا یک مجلس عدالت می‌خواهیم. گفت: نمی‌دانم مجلس عدالت چیست ! گفت: پس شما یقین مشروطه می‌خواهید. این اولین دفعه بود که ما لفظ مشروطه از دهان خانم انگلیسی شنیدیم...بعد طولی نکشید که شنیدیم یکی فریاد می‌کرد: ما می‌خواهیم. یکی فریاد می‌کرد: ما شرطه می‌خواهیم. کسی فریاد مشربه می‌کرد: بگویید آنچه را خانم گفت ! ما مشروطه می‌خواهیم...»

به گزارش «خبر آنلاین»، آنچه در زیر می‌آید بخشی از متن دو قسمت از مجموعه مستند «راز آرماگدون 3: معبد تاریکی» است که به نویسندگی و کارگردانی سعید مستغاثی و تهیه کنندگی رضا جعفریان، در 26 قسمت اسفندماه سال گذشته از شبکه خبر  و فروردین و اردیبهشت امسال از شبکه اول سیما پخش شد. در این دو قسمت در ادامه بررسی نفوذ تشکیلات فراماسونری در تاریخ معاصر ایران، به مقطع مشروطیت پرداخته می‌شد. بی مناسبت نیست به بهانه سالگرد این واقعه مهم تاریخ ایران، این بخش از مجموعه «راز آرماگدون 3: معبد تاریکی» که براساس پژوهش و تحقیق مفصل و با همکاری مورخین و کارشناسان معتبر  تاریخ نوشته شده را از نظر بگذرانیم:
 
دیگ‌های پلو در راه سفارت انگلیس!

 واقعیت این است که قضیه مشروطیت از ابتدا، نام و عنوان مشروطیت و البته اهداف و آرمان‌هایی که بعدا از درون سفارت انگلیس و دیگ‌های پلوی آن بیرون آمد و برایش نوشته شد، را برخود نداشت. ماجرا از اعتراض علما وروحانیون به ظلم و فسادی آغاز شد که از سوی تتمه حکومت قاجاریه بر مردم می‌رفت ؛ از چوب زدن 14 طلبه به دستور عین الدوله و به زنجیرکردن آنها و گرداندن در شهر و سپس تبعید به اردبیل گرفته تا انتشار عکس مسیو نوز بلژیکی با لباس روحانی در آستانه ماه محرم و اعتراضات آیت الله بهبهانی تا اهانت شاهزاده ظفرالسلطنه به روحانی بزرگ کرمان حاج میرزا محمد رضا کرمانی و اهانت وزیر اکرم به سید جمال الدین قزوینی و اهانت حاکم سبزوار به روحانی شهر و به دنبال آن اعتراضات مرحوم سید محمد طباطبایی بر بالای منبر تا به چوب بستن بازاریان تهران توسط علاءالدوله و عکس العمل علماء در مقابل این اقدام،همگی نشان از نارضایتی مردم و روحانیون از حکومت قجرها داشت.

 اما محور تمام این موضع گیری‌ها، تقبیح ظلم و دعوت حاکمان به عدالت و احترام به ارزش‌های دینی بود. از همین روی نخستین اجتماع علمای تهران با حضور سید عبدالله بهبهانی، سید محمد طباطبایی، شیخ فضل الله نوری، صدرالاسلام و سایر علماء، طلاب و مردم در مسجد شاه سابق،  در اعتراض به ظلم حاکم و درخواست برقراری عدالت بود که به دنبال درگیری در مسجد شاه، علمای بزرگ تهران همچون طباطبایی، بهبهانی، شیخ فضل الله نوری، شیخ مرتضی آشتیانی و سید جمال الدین افجه‌ای تصمیم گرفتند تا به زاویه مقدسه حضرت عبدالعظیم مهاجرت کرده و از این طریق صدای اعتراض خود را به گوش حکومت برسانند.

خواسته اصلی متحصنین در کنار درخواست‌هایی همچون لغو امتیاز عسگر گاریچی در حمل و نقل قم، بازگرداندن حاج محمد رضا کرمانی از تبعید و بازگرداندن تولیت مدرسه مروی به شیخ مرتضی آشتیانی، همچنین برداشتن مسیو نوز از مسئولیت گمرک و اداره مالیه (که وجه ضد استعماری نهضت را تشکیل می‌داد)، اساسا برپایی بنیاد عدالتخانه و جاری ساختن قانون اسلام در مورد همه مردم بود. بر اساس اسناد تاریخی و مدارک معتبر، در آن تحصن هیچ سخن و درخواستی مبنی بر مشروطه خواهی یا مانند آن عنوان نشد.

حتی پس از آن در مکاتبات حضوری و غیرحضوری مابین علماء و دولت از جمله در نامه‌ها و صحبت‌های سید محمد طباطبایی سخن از مجلس و دارالشوری به میان می‌آید ولی این دارالشوری و مجلس بنا به تصریح خود طباطبایی، همان عدالتخانه بوده است. او در نامه‌ای که شخصا به شاه می‌نویسد، عدالت خانه را این گونه معنی می‌کند:

«... مجلس عدالت یعنی انجمنی مرکب از تمام اصناف مردم که در آن انجمن به داد عامه مردم برسند. شاه و گدا در آن مساوی  باشند...مجلس اگر باشد این ظلمها رفع خواهد شد. خرابی‌ها آباد خواهد شد. خارجه طمع به مملکت نخواهد کرد. سیستان و بلوچستان را انگلیس نخواهد برد. فلان محل را روس نخواهد برد. عثمانی تعدی به ایران نمی‌تواند بکند...» (تاریخ بیداری ایرانیان - جلد دوم- ناظم الاسلام کرمانی)

 
دیگ‌های پلو در سفارت انگلیس
 
پس از حمله به تحصن علما در مسجد شاه که خواستار عدالت خانه بودند، آنها دست به مهاجرت کبرا به قم زدند که همین موضوع، شاه را وحشت زده کرد تا به آنها تلگرام بزند و علماء و روحانیون مهاجر نیز در پاسخ آن تلگراف برای نخستین بار تقاضای مجلس مشورتی حکومتی را بکنند. همزمان با مهاجرت علما به قم، عده‌ای از تجار به سرکردگی محمد تقی بنکدار نیز از ترس جانشان با هدایت برخی از کارکنان ایرانی سفارت انگلیس مانند حسینقلی خان نواب که از اعضای تشکیلات فراماسونری بود، به این سفارت پناهنده شدند و مدت زمانی به طول نینجامید که حیاط سفارت انگلیس مملو از این گونه افراد شد، چادرهای اصناف برپا گردید، دیگ‌های پلو بار گذارده شد و خروارها قند و چای توزیع گردید تا به قول یحیی دولت آبادی که گویا در خفا با سفارت در تماس بود، اجزای سفارت هر چه بیشتر بتوانند از واردین دلربایی کنند تا اینکه ناگهان در خواست مردم و سران تحصن از مجلس عدالت یا مشورت به مشروطه خواهی تبدیل شد.

در واقع، بنا بر روایات تاریخی و اسناد و شواهد موجود، اعضای انجمن مخفی وابسته به فراماسون‌ها و اعضای سفارت، آنقدر در میان متحصنین تبلیغات کردند که در مدت کوتاهی، درخواست عدالت خانه تبدیل به مشروطه شد.

از قول مرحوم ضیاءالدین دری درباره تاثیر سفارت انگلیس در تغییر خواست مردم در کتاب «مجموعه‌ای از مکتوبات و اعلامیه ها... و چند گزارش پیرامون نقش شیخ شهید فضل الله نوری در مشروطیت» آمده است:

«... تا این وقت (در تحصن) سخن از مشروطه در میان نبود و این کلمه را کسی نمی‌دانست. لفظ مشروطه را به مردم تهران، اهل سفارت القاء کردند...یک روز طرف عصر، بنده با سه نفر از معممین درب سفارت ایستاده بودم. درشکه شارژ دافر سفارت از قلهک وارد شد. همین که درشکه به محاذات ما رسید، ایستاد. بعد خانم شارژ دافر از درشکه پیاده شد، با نهایت خنده رویی و تغمز به نزد ما آمد، گفت: آقایان ! شما برای چه اینجا آمده اید؟ یک نفر...گفت: ما آمده ایم اینجا یک مجلس عدالت می‌خواهیم. گفت: نمی‌دانم مجلس عدالت چیست ! گفت: پس شما یقین مشروطه می‌خواهید. این اولین دفعه بود که ما لفظ مشروطه از دهان خانم انگلیسی شنیدیم...بعد طولی نکشید که شنیدیم یکی فریاد می‌کرد: ما می‌خواهیم. یکی فریاد می‌کرد: ما شرطه می‌خواهیم. کسی فریاد مشربه می‌کرد: بگویید آنچه را خانم گفت ! ما مشروطه می‌خواهیم...» 

درشکه شارژ دافر انگلیس در میان متحصنین

 روایت مهدی ملک زاده از پدرش ملک المتکلمین این است که وی این لغت را در دهان متحصنین حضرت عبدالعظیم گذارده است. او در کتاب «تاریخ انقلاب مشروطیت ایران» می‌نویسد:

«... در جلسه سران متحصنین در 9 ذیقعده وقتی از مجلس مبعوثان و مشروطیت سخن به میان آمد، گفتند: دیگر مشروطه چیست؟...ملک المتکلمین در اطراف کلمه مشروطیت و مجلس مبعوثان توضیحات داد ولی استماع این الفاظ برای گوش آن مردم ثقیل بود و اکثرا به مخالفت پرداختند...»

به این ترتیب بر اساس ادعای مهدی ملک زاده، اولین کسی که در تحصن، مشروطیت را مطرح کرد، ملک المتکلمین عضو لژ ماسونی بیداری بود؛ اما تردیدی نیست که با حمایت عوامل کانون‌های جهان وطن صهیونی در تشکیلات فراماسونری و انجمن مخفی وابسته به آن، همچنین سفارت انگلیس که نقش بسیار فعالی ایفا می‌نمود، مبارزات ضد استعماری مردم تبدیل به مشروطه خواهی شد و جریان سفارت، ماجرای مهاجرت را که می‌توانست نقشی تعیین کننده‌ای در پیشبرد نهضت مردمی داشته باشد، تحت الشعاع خود قرار داد و رهبری روحانیت در رتبه دوم قرار گرفت.

به این ترتیب، کانون‌های صهیونی در ادامه تهاجم خود به ایران و اسلام، پس از تلاش‌هایی که از اوایل عصر حاکمیت قاجار در تشکل فراماسون‌ها و نفوذ در ارگان فرهنگی و سیاسی کشور نمودند، اینک می‌رفتند تا با سوار شدن بر موج نهضت عدالت طلبی و اسلام خواهی مردم، به نام مشروطیت، نخستین تحرک را در ساختار بخشیدن ایدئولوژیک به حکومتی که قرار بود به زودی جانشین سلسله قجری گردد، انجام دهند.

در جریان انقلاب مشروطه، تلقی‎هایی که از واژه «مشروطه» می‌شد به‌کلی متفاوت بود و هر گروهی آرمان خود را در نظر داشت و تصور می‌کرد پیروزی مشروطه یعنی تحقق این آرمان. مثلاً، علمای شیراز در یکی از تلگراف‎های خود از مفهوم مشروطه «جمهوری اسلامی» را مدّ نظر داشته و عنوان کردند و نوشتند: «ایران جمهوری اسلامی است. چه، از عهد سلف تا حال خلف، علمای هر شهری به حکومت شورش کردند، دولت با مصلحت جمهور، حاکم را عزل فرمود.»

 تعریف واحد و دقیقی از مفهوم نظام مشروطه وجود نداشت. مردم خواستار تغییر و تحول بودند و این تغییر و تحول را با مفهوم «مشروطه» به آنها القا کرده بودند. آن چیزی که در مرحله اول مشروطیت مد نظر مردم و علما قرار داشت،عدالتخانه بود. عدالتخانه نهادی معرفی شد که مرجع تظلمات مردم بوده و منحصر به تهران هم نباشد. در دستخط دوّم مظفرالدین‌شاه این نهاد به «مجلس شورای اسلامی» تبدیل شد که هدف از آن اجرای «قوانین شرع مقدس» اعلام شده بود. اما بلافاصله از سوی عوامل ماسونی، تلاش برای تغییر این نام آغاز شد. نمایندگان متحصنین در سفارت انگلیس به‌ همراه یکی از اعضای بلندپایه این سفارت به‌نام گرانت‎داف به خانه مشیرالدوله صدراعظم رفتند و در آنجا قرار شد، دستخط جدیدی از شاه اخذ شود که در آن عبارت «مجلس شورای اسلامی» به «مجلس شورای ملّی» تغییر یابد. باید توجه داشت که هدایت متحصنین در سفارت انگلیس با دیوان‌سالاران غرب‎گرا و کمپرادورها بود و هدف تحرکات ایشان سلب اقتداری بود که علما در جریان تحصن حضرت عبدالعظیم کسب کرده بودند.

 

لژ ماسونی بیداری ایرانیان

عاملی که در بررسی انقلاب مشروطه بایستی همواره مدنظر باشد و به هیچ وجه نمی‌توان تأثیر مهم آن را نادیده گرفت، نقش کانون‌های دسیسه‌گر استعماری است. عناصری از این کانون‌ها در میان تمامی گروه های مشروطه خواه حضور داشتند که به وسیله انجمن های سری ماسونی هدایت می‌شدند و عملکرد آنها در جهت انتقال قدرت به دولتمردان غربگر و سرمایه داران وابسته بود. امروزه بر اساس اسناد تاریخی در مقایسه با تاریخنگاری گذشته، شناخت جامع‌تری می‌توان دربارۀ این انجمنهای سرّی داشت. مهم‌ترین این انجمنهای سرّی سازمان ماسونی لژ بیداری ایران بود. اعضای این شبکه‌های مخفی از طریق اقداماتی چون به دار کشیدن شیخ فضل الله نوری، ترور سید عبدالله بهبهانی، اقدامات زننده و توهین آمیز علیه آخوند خراسانی، ترور و حذف رجال سیاسی غیر وابسته، تشکیل کمیته مجازات و اقدامات مشابه دیگر به تدریج راه را برای تحقق آرمانهای خود هموار کردند. این آرمانها در نهایت در دیکتاتوری رضا خان تجلی یافت. اندیشه دیکتاتوری منور، که بنیان نظری صعود سلطنت پهلوی را تشکیل می‌داد، نه تنها از بدو انقلاب مشروطه بلکه از آغاز تکوین طبقۀ جدیدی به نام دولتمردان غرب گرا در دورۀ ناصری وجود داشت. توجه کنیم که میرزا فتحعلی آخوندزاده، یکی از برجسته ترین نظریه پردازان اولیه این گروه، مروج تمرکز قدرت دولتی در ایران بود و کسب «استقلال باطنی و ظاهری سلطنت» و تبدیل آن به «تنها مرجع ملت» را گام نخست برای به اصطلاح «سیویلیزه کردن ایران» یا همان متمدن نمودن آن می‌دانست.

از دیگر سازمان‌های صهیونی فعال در جریان تبدیل نهضت عدالت طلبانه مردم  به مشروطه، انجمن مخفی بود که اسماعیل رایین در کتاب «فراموشخانه و فراماسونری در ایران» درباره‌اش می‌نویسد:

«... دومین انجمن مهمی که با کمک پنهانی لژفراماسونری و مشروطه خواهان تشکیل شد،«انجمن مخفی» در تهران بود. این انجمن که نامی نداشت توسط ملک المتکلمین و سیدجمال الدین واعظ که هر دو از اعضای برجسته لژ فراماسونری ایران بودند، رهبری و اداره می‌شد...»

جلسه اول این انجمن در باغ میرزا سلیمان خان میکده (پدر خانم دکتر ملک زاده فرزند ملک المتکلمین) برگزار شد و افراد معلوم الحالی نظیر یحیی و مهدی دولت آبادی بهایی و فراماسونرهایی مثل حاج سیاح محلاتی و اردشیر جی ریپورتر، جاسوس رسمی انگلیس، در آن حضور داشتند. وظیفه اصلی آنها به انحراف کشاندن نهضت عدالت طلبی- که توسط مردم شروع و به رهبری علما می‌رفت بساط ظلم و استبداد را از ایران برچیند و عدالت را حاکم گرداند- به سوی مشروطه غربی از نوع سکولاری بود که الحق باید گفت در این قضیه موفق شدند تا جایی که دستخط مظفرالدین شاه مبنی بر تشکیل مجلس شورای اسلامی و مجدداً دستخط دیگری مبنی بر تشکیل مجلس شورای ملی صادر شد اما در تاریخ نگاری ماسونی، نشانی از دستخط اول به چشم نمی‌خورد. لازم است بگوییم که اعضای این انجمن همگی از همپالکی‌های اردشیر جی بودند، همان جاسوس رسمی انگلیسی که در کشف رضاخان و نصب او به سلطنت در ایران نقش مهمی را ایفا کرد.

متاسفانه غفلت ناشی از ضعف تاریخنگاری درباره مشروطه و وارونه جلوه دادن وقایع آن توسط فراماسون‌ها و مورخین وابسته، باعث گردیده که بسیاری از واقعیات دوران مشروطیت پنهان مانده و تحریفات سنگینی برآن وارد شود. یعنی ضعف و تحریف سایر عرصه‎های تاریخنگاری معاصر، به این حوزه مهم تاریخی نیز راه یافته و همین دیگرگونه نمایاندن حوادث مشروطه حتی نحله‌های فکری و اتفاقات سیاسی فرهنگی امروز جامعه ما را تحت تاثیر قرار داده است. مثلاً، تاریخ کسروی به عنوان معروف‌ترین تاریخ مشروطه همچنان که درباره قراردادهای ننگینی مثل رویتر و رژی سکوت کرده، درمورد برخی مقاطع مهم انقلاب مشروطه نیز به‌کلی خاموش مانده یا در «تاریخ بیداری ایرانیان» ناظم‌الاسلام کرمانی بخش مهمی از حوادث مشروطه اصلا بیان نشده است.

در کتاب «تاریخ بیداری ایرانیان» فی المثل درباره ماجرای اتابک، که از گره گاه ‎های تاریخ مشروطه است،‌ مطلب قابل اعتنایی درج نشده است. همچنین موارد متعددی را می‌توان ذکر کرد که بخش‎‌هایی از یادداشت‌های ناظم‌الاسلام، در همان چاپ اوّل آن،‌ سانسور شده و دلایلی وجود دارد که این اقدام را تعمدی نشان می‌دهد نه تصادفی. انبوه اسناد، خاطرات و منابع داخلی و خارجی که در طول سال‌های اخیر منتشر شده، انجام پژوهش‌های جدی و عمیق را در زمینه انقلاب مشروطه، کاملاً ضروری ساخته است.

این فقر تاریخنگاری در زمینه نقش مراجع ثلاث در نهضت مشروطیت بیشتر مشاهده می‌شود. فی المثل هیچگونه بیوگرافی مستند علمی از زندگی آخوند خراسانی یا شیخ عبدالله مازندرانی ویا میرزا حسین خلیلی تهرانی و سید کاظم یزدی در دست نیست، همانگونه که تک ‎نگاری درباره سایر رجال و حوادث مشروطه نیز بسیار نادر است. حتی اسناد مهم آرشیوهای موجود در انگلیس یا روسیه درباره حوادث مشروطیت در تاریخنگاری معاصر ایران بازتاب بسیار اندک داشته‌اند.

دو مجموعه که به‌نامهای «کتاب آبی» و «کتاب نارنجی» به فارسی ترجمه و منتشر شده، تنها گزیده ‎ای است از انبوه اسناد خارجی در زمینه حوادث مشروطه ایران که در داخل کشور منعکس گردیده است. البته در برخی از کتاب‌های منتشر شده، مورخین ماسونی تعمدا جایگاه مراجع ثلاث در حوادث منجر به ماجرای مشروطه کمتر از واقع نشان داده و نقش گروه‌هایی که در واقع، تأثیر اندک یا محدودی داشتند برجسته ‎تر از واقعیت نمایانده شده است.

دکتر مهدی ملک‌زاده در کتاب «تاریخ مشروطه» خود به‌سود پدرش، ملک‌المتکلمین، اغراق و جعل فراوانی انجام داده است که یک نمونه آن،‌ درباره مراسم افتتاح اولین جلسه مجلس مشروطه است. این جلسه با سخنرانی میرزا نصرالله خان مشیرالدوله (صدراعظم) از طرف دولت و شیخ مهدی سلطان‎المتکلمین از طرف ملت افتتاح شد. در آن زمان سلطان‎المتکلمین به «خطیب ملت» شهرت داشت و مورد وثوق کامل مراجع ثلاث نیز بود. ملک‌زاده این نطق مهم سلطان‎المتکلمین را در کتاب خود به‌نام پدرش، میرزا نصرالله خان بهشتی (ملک‌المتکلمین)، چاپ کرده است. یعنی در افتتاح مجلس گویا ملک‌المتکلمین چنان مقامی داشته که به‌عنوان سخنگو و زبان ملت سخنرانی افتتاحیه ایراد نماید. این روایت از تاریخ یک جعل آشکار است.

 
از راست: اردشیر جی ریپورتر(سرجاسوس سرویس‌های اطلاعاتی بریتانیا و از بنیانگذاران لژهای فراماسونری در ایران)، مهدی ملک زاده و ملک المتکلمین

ملک‌المتکلمین در آن زمان مطرود و بدنام بود و در میان مردم محبوبیت نداشت. به نام بابی شهرت فراوان پیدا کرده بود و خانم منگل بیات نیز در کتابش رسماً او را به‌عنوان بابی معرفی کرده است. آقا نجفی اصفهانی بارها ملک المتکلمین را طرد کرده بود و در دوران حوادث مشروطه اوّل او حتی یک بار هم در صحن حرم قم سخنرانی نکرد. چگونه چنین آدمی می‌توانست به ‌عنوان خطیب و سخنگوی ملت در افتتاح مجلس لایحه بخواند؟ واقعاً چرا دو واعظ بزرگ و مؤثر انقلاب مشروطه،‌ یعنی سلطان‎المتکلمین و سلطان‎المحققین، در تاریخنگاری مشروطه گمنام مانده‌اند؟ امروزه چند نفر از کتابخوانان ما سلطان‎المتکلمین را می‌شناسند، در حالی‌که ملک‌المتکلمین شهرت فراوان دارد.

در واقع تاریخ پردازی ماسونی بخش مهمی از کارنامه سلطان‎المتکلمین خوشنام را به‌سود ملک‌المتکلمین بدنام مصادره کرده است. این گونه موارد تحریفی در تاریخ معاصر ایران، فراوان است که دریافت واقعیات آنها، به یک تلاش تخصصی سنگین و متکی بر اسناد نیاز دارد. تلاشی که بتواند به دور از دروغ پردازی‌های فراماسون‌ها، یک دوره تاریخ جامع و مستند و علمی از حوادث مشروطه در اختیار پژوهشگران و محققین قرار دهد.