نسل کشی نژادی در قرن بیستم/ جنگ جهانی دوم از وال استریت شروع شد
نسل کشی نژادی در قرن بیستم/ جنگ جهانی دوم از وال استریت شروع شد
پروفسور فرگوسن بررسی می کند/1 نسل کشی نژادی در قرن بیستم + عکس و فیلم نایل فرگوسن معتقد است در حال حاضر چیز زیادی از سلطه ای که غرب در ابتدای قرن بیستم داشت باقی نمانده چرا که موضوع اصلی قرن بیستم به هیچ وجه پیروزی غرب نبود بلکه تجدید حیات
پروفسور فرگوسن بررسی می کند/1
پروفسور نایل فرگوسن یک جمهوری خواه تندرو و از نئومحافظه کاران است. در انتخابات دو دوره قبل در ایالات متحده مشاور جان مک کین بود و در حال حاضریکی از گزینه های اصلی جای گزینی هنری کیسینجردر جناح جمهوری خواه و برنارد لوییس، استراتژیست فرهنگی غرب است.
او از مسیحیان صهیونیست و طرف دار دو آتشه اسرائیل و کاملا ضد اسلام است و از همین رو امکان اعتماد کامل به سخنان تاریخی وی در مستندهایش وجود ندارد چرا که همواره با هواداری از جبهه ای خاص سخن می گوید ضمن آنکه باید به یاد داشته باشیم، تاریخ را نه قوم پیروز بلکه مردمی می نویسند که رسانه را در اختیار دارند. نایل فرگوسن در سال 2010 همسر خود را با 3 فرزند طلاق داد و با ایان هیرسی علی که فمینیست افراط گرای ضد اسلام است ازدواج کرد.
انتخاب مستند «جنگ جهان» از یک سو با روی کرد دشمن شناسی، در جهت آشنایی مخاطبان با نظرات اصلی این استراتژیست غربی و ضد اسلام صورت گرفته و از سوی دیگر کمک می کند تا مخاطبان با دست یابی به برآورد استراتژیک متوجه شوند که دشمنان اسلام چطور یا چگونه فکر می کنند. در ضمن با توجه به اینکه جنبه های آموزشی این مستند از حیث تاریخی و کلان نگر، یکی از عوامل اصلی در انتخاب این مستند بوده، به مخاطب گرامی اصرار می ورزیم که اصل ویدئوی این مستند را مشاهده نموده و از مطالب عمیق آن نهایت استفاده را ببرند. آنچه که در ادامه می آید روگرفتی ساده و خلاصه ای مجمل از این مستند 6 قسمتی می باشد.

پروفسور نایل فرگوسن
***
نایل فرگوسن: در آستانه قرن بیستم، آقای ولز، کتاب جنگ جهان را نوشت که در آن مهاجمان بیگانه پایتخت بزرگ ترین امپراطوری های دنیا را به نابودی می کشانند. بیشتر مردم کتابش را علمی و تخیلی فرض کردند اما در این کتاب یک پیش بینی بزرگ انجام شده بود چرا که ویرانگری هایی که ولز گفته بود به وقوع پیوست. قرن بیستم قرنی بود که سلاح های وحشتانکی در آن به کار برده شد. قرنی که خانه ها ویران شد و نه یک جنگ یا دو جنگ بلکه جنگی صد ساله در راه بود. اما چرا؟ چه چیز باعث شد که این قرن با همه پیش رفت های علمی ای که در خود داشت به سیاه ترین و وحشی ترین قرن تاریخ بدل شود؟
ایده غالب در قرن بیستم، طبقه نبود بلکه نژاد بود. نژاد بود که نحوه رفتار با شما در طول این جنگ ها را رقم می زد. بازیگران اصلی این جنگ ها هم دولت ها یا قدرت های بزرگ نبودند بلکه امپراطوری ها بودند. امپراطوری هایی که با هم برخورد می کردند سقوط می کردند و دیگری جان آن ها را می گرفت. الان چیز زیادی از سلطه ای که غرب در ابتدای قرن بیستم داشت باقی نمانده. چرا که موضوع اصلی قرن بیستم به هیچ وجه پیروزی غرب نبود بلکه تجدید حیات شرق بود. (این اعتراف از سوی یک استراتژیست غربی، جالب توجه است)
در اوایل قرن بیستم غرب واقعا بر کره زمین حاکم بود و تقریبا تمام شرق بخشی از این امپراطوری بود. قدرت امپراطوری های غرب بر ماشین آلات و مهاجرت تکیه داشت و مردم از اروپا به سمت آمریکا و آفریقا و اروپا در مهاجرت بودند. اما وقتی روس ها به سمت شرق حرکت کردند از راه آهنی استفاده می کردند که غربی ها برایشان ساخته بودند! هنگامی که غربی ها به خاور دور رسیدند متوجه تفاوت ظاهری مردمی شدند که از لحاظ سطح عمومی زندگی از غربی ها پایین تر بودند و از همین جا بود که نگاه تحقیر آمیز به شرق شروع شد. البته شرقی ها هم از موهبت تکنولوژی به خوبی بهره برده بودند و این غرب را می ترساند.
در سال 1904 ژاپن به روسیه تزاری حمله کرد و این موجب خشم وحشتناک روس ها شد که چرا که خودشان را بسیار برتر از شرقی های چشم بادامی می دانستند. روس ها حمله کردند اما شکست بدی خوردند ولی این آخرین باری نبود که خیالات یک ملت مغرور در حال هل دادن آن ها به سمت فریب خوردنشان بود.
سال 1905 دو دکترین سیاسی قدرتمند یعنی سوسیالیزم و دموکراسی در روسیه گرد هم آمدند و امپراطوری بزرگ و جدیدی را در پیش گرفتند. انقلابی که یکی از رهبران آن تروتسکی بود. سخنان تروتسکی برای بسیاری از مردم کشور تزاری روسیه سنگین آمد. چرا که یهودی بود و یهودی ها در روسیه مردمانی از درجه دو بودند و حق وارد شدن به هر شغل و کاری را نداشتند. انقلاب سال 1905 روسیه حاوی موج جدیدی از خشونت ها علیه یهودی ها بود. (نایل فرگوسن به عنوان یک مسیحی صهیونیست (آوانجلیست) در قامت یک داده خواه برای قوم یهود وارد شده و در این بخش از مستند به دنبال اعاده حیثیت برای این قوم است.) نهایتا انقلاب روسیه شکست خورد و در مقابل عطش قدرت طلبی تزارها هم چنان شعله می کشید و برای جلوگیری از یک شکست دوباره یا یک انقلاب جدید به سرعت به سمت صنعتی شدن حرکت کرد و در ضمن آن به سمت غرب حرکت کرد.

لئون تروتسکی در سال ۱۸۷۹ در یک خانواده یهودی کشاورز روستایی در اوکراین متولد و در ۱۷ سالگی با نوشته های سازمان های مخفی و با مارکسیسم آشنا شد.
اما چطور شد که یک ترور -هرچند که در آن زمان شایع بود- از روی نادانی، جنگی بزرگ با 10 میلیون کشته را به جا گذاشت؟ جواب این است که وقتی دوک اعظم اتریش کشته شد در یکی از سنگرهای مقدم دنیا رانندگی می کرد یعنی در مرز سرنوشت ساز تاریخی بین شرق و غرب. و مشکل سنگرهای مقدم جغرافیایی این است که وقتی صفحات تکتونیکی زمین بر هم ساییده می شوند زمین لرزه پدید می آید. در سارایووی بوسنی و هرزگوین نیز این صفحات ژئوپلیتیکی امپراطوری ها بودند که بر هم ساییده می شدند: ترکیه عقب نشینی می کرد، اتریش به جلو فشار می آورد و روسیه به هر دو.
در سال 1908 بین روسیه و اتریش بر سر توازن قدرت در بالکان جنگ درمی گیرد؛ جنگی که اپراطوری های بزرگ نیز به آن وارد شدند و با ورود خود جنگ جهانی اول را رقم زدند. صربستان اصلا برای لندن مهم نبود. اما لندنی ها وقتی تصمیم به حرکت گرفتند که فهمیدند این یک جنگ منطقه ای و با پیروزی آلمان ها نخواهد بود بلکه یک جنگ جهانی پدید خواهد آمد اما نتوانستند پیش بینی کنند که این جنگ چقدر طول خواهد کشید.
ظاهر لرزش جنگ جهانی اول چهار سال بود اما پس لرزه های آن تا 40 سال ادامه یافت. این جنگ می رفت تا چراغ های اروپا را خاموش و آتش تنفر نژادی را روشن کند. جنگجویان هندی انگلیس که تعدادشان فقط در هند از خود انگلیس بیشتر بود به اروپا ریختند به علاوه سربازانی که از آفریقای جنوبی و استرالیا و نیوزیلند و برای فرانسه از سنگال و چین و ... می آمدند. تقریبا تمامی نژادها در این جنگ شرکت داشتند. نکته قابل تامل اینجاست که طرفین درگیر در جنگ اختلاف نژادی خاصی با هم نداشتند اما کسانی که به کمک آن ها آمده بودند بسیار با هم اختلاف داشتند. در جنگ نخست جهانی در اروپای غربی تغییر خاصی پدید نیامد اما در شرق وقایع عظیمی روی داد.
در سال 1917 انقلاب بلشویکی لنین در روسیه پیروز شد و به خاطر نجات جان انقلاب مجبور شد در سال 1918 بدترین معاده صلح آن زمان را با آلمان امضا کند. و پس آن شوروی وارد یک جنگ خونین سخت داخلی شد تا حدی که دنیا را تکان داد. اما با وارد شدن تروتسکی که یک روزنامه نگار وحشی بود چینش قدرت در شوروی تغییر کرد. (دکتر فرگوسن در این بخش از مستند شوروی ها و مخصوصا تروسکی را یک وحشی تمام عیار می خواند در حالی که هیچ اشاره ای به انواع خون خواری های غربی نمی کند مگر آنکه آن را نمونه ای از داشتن قدرت می داند.)
یکی از اعمالی که سازمان «چکا» به عنوان سازمان مبارزه با اعمال ضد انقلابی انجام می داد که این بود که به ساده ترین شکل و به صورت مرسوم دستور اعدام افراد مظنون به جاسوسی یا براندازی را صادر می کرد آن هم به بهانه های واهی. در یک مورد حتی یکی از نمایندگان مجلس به نام نیکلای شیپکین را تیرباران کردند. در نهایت تقریبا 300 هزار نفر به دستور سرژینسکی رئیس سازمان اعدام شدند. بر اثر مخالفت های مردم با حکومت مرکزی روسیه و تلاش آن ها برای جدا شدن از این کشور نزدیک بود این کشور به صدها تکه در امتداد خط نژادی تبدیل شود. با روی کار آمدن استالین این وضع کاملا تغییر کرد.

آرم سازمان چکا
بین سال های 1918 تا 1922 روسیه ملقمه ای بود از جنگ های طبقاتی و نژادی و قومی و تقریبا 8 میلیون نفر تلفات به جا گذاشت. اما در نهایت نتیجه چه شد؟ هیچ چیزی جز جایگزینی یک امپراطوری روسی به جای یک امپراطوری روسی دیگر به بار نیامد.



نمونه هایی از قتل عام شدن ارامنه مسیحی
نمونه ی دیگری از جنایات نژادی به یونانی های آناتولی برمی گردد؛ کسانی که بیش از 30 قرن در آنجا زندگی می کردند. داستان از این قرار بود که انگلیس یونانی ها را تشویق کرد تا بندر ترکی اسمرنا یا همان ازمیر را اشغال کنند اما در همین حین، رهبر مو بور و چشم آبی ترک ها یعنی آتاتورک مغز متفکر اخراج یونانی ها شد. سپتامبر 1922 ارتش کمال پاشا شهر را اشغال می کنند و حدود 25000 نفر از اهالی ارمنی آن را قصابی کردند و سپس یونانی های ساکن شهر را در محدوده ای تنگ در کنار ساحل به دام انداخته و همه ی آن ها را بیرون کرد؛ یونان نیز به تلافی این کار حدود 3 میلیون نفر مسیحی و مسلمان آناتولیایی را از کشورش بیرون راند. هورتون سفیر وقت ایالات متحده در ترکیه این عمل کمال پاشا را یک بنیادگرای مذهبی خواند اما این بیشتر شبیه یک پاک سازی قومی بود تا یک جنگ مقدس.

مصطفی کمال پاشا معروف به آتا تورک
http://www.mashreghnews.ir/fa/news/288427/فیلم
پروفسور نایل فرگوسن یک جمهوری خواه تندرو و از نئومحافظه کاران است. در انتخابات دو دوره قبل در ایالات متحده مشاور جان مک کین بود و در حال حاضر یکی از گزینه های اصلی جای گزینی هنری کسینجردر جناح جمهوری خواه و برنارد لوییس، استراتژیست فرهنگی غرب است.
او از مسیحیان صهیونیست و طرف دار دو آتشه اسرائیل و کاملا ضد اسلام است و از همین رو امکان اعتماد به سخنان تاریخی وی در مستندهایش وجود ندارد چرا که همواره با هواداری از جبهه ای خاص سخن می گوید ضمن آنکه باید به یاد داشته باشیم، امروزه تاریخ را نه قوم پیروز بلکه مردمی می نویسند که رسانه را در اختیار دارند. وی در سال 2010 همسر خود را با 3 فرزند طلاق داد و با ایان هیرسی علی که فمینیست افراط گرای ضد اسلام است ازدواج کرد.
انتخاب مستند «جنگ جهان» از یک سو با روی کرد دشمن شناسی، در جهت آشنایی مخاطبان با نظرات اصلی این استراتژیست غربی و ضد اسلام صورت گرفته و از سوی دیگر کمک می کند تا مخاطبان با دست یابی به برآورد استراتژیک متوجه شوند که دشمنان اسلام چطور یا چگونه فکر می کنند. در ضمن با توجه به اینکه جنبه های آموزشی این مستند از حیث تاریخی و کلان نگر، یکی از عوامل اصلی در انتخاب این مستند بوده، به مخاطب گرامی اصرار می ورزیم که اصل ویدئوی این مستند را مشاهده نموده و از مطالب عمیق آن نهایت استفاده را ببرند. آنچه که در ادامه می آید روگرفتی ساده و خلاصه ای مجمل از این مستند 6 قسمتی می باشد. در این قسمت، نایل فرگوسن بررسی می کند که چگونه سقوط وال استریت در سال 1929 رویای آمریکایی را در هم شکست و بحران بزرگ را به وجود آورد و چگونه جنگ جهانی دوم به وجود آمد.
***
نایل فرگوسن: در سالهای متعاقب جنگ اول جهانی، بشر با نوایی تازه به رقص آمد.در برلین، در لندن،حتی تا دور دستهایی مثل اینجا در شانگهای.شهرنشینان دنیا در افسوس رویای آمریکایی بودند.ایالات متحده نمایانگر آزادی ها بود:در زندگی اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و هیچ چیزی بهتر از جاز روح این آزادی رو تسخیر نمیکرد. موزیکی که در قلب آمریکای تبعیض نژادی متولد شد و حالا دوباره در بسته بندی جدید تحت عنوان موزیک سرور برای مهمانی جهانی عرضه می شد.اما رویای آمریکایی در بزرگترین فاجعه ی اقتصادی در تاریخ مدرن، از هم پاره شد.
در سرتاسر دنیا،«رکود بزرگ» هر دوی کاپیتالیسم و دموکراسی را در هم شکسته بود. اقتصاد برنامه ریزی شده جای بازار آزاد را گرفت.تلفیق نژادی جای خود را به تعقیب نژادی داد.حالا مردم نمی رقصند رژه میرفتند به سوی جنگ.راه، از رکود تا جنگ، راهی پر پیچ و خم بود.
سال 1920، سال موفقیت های پی درپی برای آمریکایی ها بود چرا که 40% ثروت دنیا مال آمریکایی ها بود. در این سال های بعد از جنگ جهانی نخست اقتصاد جهانی در آمریکا بود. نیروهای جهانی سازی دوباره احیا شدند: تجارت، سرمایه گذاری بین المللی، مهاجرت همه دوباره اوج گرفتند. و در چنین محیطی صدور مدل آمریکایی برآمده از نظرات ادوارد برنایز آسان بود: تولید انبوه، مصرف انبوه، دموکراسی انبوه. اما همه این ها در 28 اکتبر سال 1929 به توقفی ناگهانی رسید و 80% ارزش بازار بورس وال استریت سقوط کرد. گاو وحشی ساختمان وال استریت ناگهان بیمار شد.

تصویر گاو وحشی جلوی ساختمان بورس وال استریت
با درکی که بعد از وقوع همه این حوادث داریم، این بحران گریزناپذیر بود. ظرفیت بیش از حد در کشاورزی و صنایع سنگین، بار مالی که از جنگ باقی مانده بود. این مشکلات با افزایش تعرفه ها و مالیات ها توسط دولت ترکیب شدند. تجارت جهانی خیلی ساده سقوط کرد و تاثیر آن بر مردم عادی مصیبت بار بود. در طی چند سال، سه میلیون آمریکایی حقوق بگیر سابق، بیکار خواهند بود. میلیون ها آمریکایی، زن و مرد و بچه، در سرما در انتظارند، در صفوف نان، و سوپ های اعانه ای. در آلمان تقریباً همین داستان تکرار می شد.در بخش هایی از ژاپن مردم در گرسنگی به سر می بردند. هر دوی کاپیتالیسم، و دموکراسی، به نظر می رسید که شکست خورده باشند.
هرچه اوضاع رویای آمریکایی بدتر می شد مردم بیشتر مجذوب برنامه ریزی شوروی می شدند. طرحی که مردم غرب را بهت زده کرده بود. استالین نام این قدرت نمایی را «سوسیالیزم در یک ملت» نهاد یعنی چیزی که صنعتی شدن سریع کشور را ممکن می ساخت. البته صنعتی شدن به قیمت دستگیری بیش از 20 میلیون نفر کارگر و کشته شدن حدود 7 میلیون نفر دیگر.
در اتحاد شوروی استالینی، برنامه اقتصادی، به معنی جنگ طبقاتی بود. در حالی که اشتراکی کردن کشاورزی، بنا بود تا دهقانان مرفه تر معروف به«کولک» را به روی زمین ببرد؛ اما این تمام داستان نبود.کانال ولگای مسکو، سرنخ دیگری به انگیزه های استالین برای کشتار انبوه ارائه می داد. ساخت این کانال نه تنها به وسیله زندانیان سیاسی، بلکه به دست تاتارها و گرجی هایی که به زور به دست صدها مایل آن طرف تر از زادگاه شان انتقال داده شده بودند انجام گرفت. بسیاری از اجساد آن ها به عنوان مصالح در سیمان های پایه های این پل های متحرک مخلوط شدند.

ژوزف استالین
استالین نه تنها طرفدار جنگ طبقاتی بود بلکه او یکی از پیشگامان پاکسازی قومی نیز به شمار می رفت. ما عموماً به طبقه و نژاد به عنوان ماهیتی مجزا نگاه می کنیم، اما در اتحاد شوروی استالینی، این تمایز خیلی به وضوح تفکیک نمی شد. اولا، خود طبقه به خصیصه ای مورثی تبدیل شد، اگر پدر شما یک کارگر بود پس خود شما هم یک کارگر بودید. اگر پدر شما یک کولک بود این اتفاق برای شما هم اتفاق می افتاد. دوماً، و مهم تر از همه استالین شروع کرد به لحاظ کردن برخی گروه های قومی، در جایی که هنوز یک امپراطوری چند ملیتی به شمار می رفت.
سیاست های نژادی استالین توسط یک ماجراجوی اسکاتلندی به نام فیتسروی مک لین، فاش شد: یک کارمند دون پایه سفارت بریتانیا در مسکو مصمم برای به دست آوردن اطلاعاتی درمورد آنچه که بیرون پایتخت روی می داد، مک لین محدودیت های مسافرتی رژیم را نادیده گرفت و سوار به قطار سیبری شد. در ایستگاه آلتیسک، او متوجه بستن چند واگن حمل دام به قطار شد. این واگن ها پر از آدم هایی بودند که بعداً معلوم شد کره ای هستند که با خانواده و دارایی های خود از خاور دور به آسیای مرکزی آورده می شدند؛ جایی که برای کار در مزارع پنبه فرستاده می شدند. آن ها هیچ اطلاعاتی از دلیل تبعید خود نداشتند. بعدا فهمیدیم که مقامات شوروی خودسرانه دویست هزار کره ای را تبعید کردند. چیزی که مک لین شاهد آن بود تنها یک بخش از برنامه وسیع دیپورت کردن بود.

فیتسروی مک لین انگلیسی
در روسیه استالینی، تعقیب های نژادی اغلب به صورت جنگ طبقاتی تغییر چهره می داد. بلغارها، چچنی ها، کرامین ها، تاتارها، آلمان ها، یونانی ها، هندوکشی، ازبک، کالمیکس، کرچای، لهستانی ها، اوکراینی ها، در سرتاسر قلمرو استالین، بیش از یک و هفت دهم میلیون نفر از این قومیت ها در نتیجه این نوع کوچاندن های اجباری مردند. سیاستی که هیچ ربطی به مارکسیسم و لنینیسم، انطور که استالین ادعا می کرد نداشت. و ربط به سوء ظن عمیق او نسبت به غیر روسی ها داشت.
آلمان در دهه 1920 قدرت اقتصادی و توانایی بالایی داشت؛ چیزی شبیه اروپای غربی. اما در پشت چهره صنعتی خود، آلمان ها نوعی قوم گرایی نژادی را تبلیغ می کردند که بسیار پلیدتر از آنچیزی بود که انگلیسی ها فکرش را می کردند. یک سوال مهم وجود دارد: چرا رکود بزرگ فقط در آلمان باعث براندازی دموکراسی شد؟

کشورگشایی های آلمان بین سال های 1941 و 42
جواب این است: آمریکا سیاست «نیو دیل» روزولت و آلمان هیتلر را تولید کرد. هر دو به دنبال بهبود اوضاع اقتصادی بودند اما هیتلر این را مقدمه ای برای اشغال سرزمین و افزایش «فضای حیاتی و استراتژیک» آلمان قرار داد. قدم دیگری که هیتلر برای بزرگ کردن و قدرتمند کردن آلمان برداشت این بود:

هیروهیتو پادشاه وقت ژاپن
اما سه سال بعد از جانشینی هیروهیتو، رکورد بزرگ سررسید. سیاستمداران غیر نظامی قدرت را تسلیم امپراطور، و فرماندهان نظامی او کردند. مردان جوان به نیروهای مسلح خوانده شدند، جایی که تعالیم"روح بشیدو"به ذهنشان تزریق می شد، سنن نظامی جنگجویان سامورایی، اولین درسی که تازه سربازان یاد می گرفتند نظام نامه سربازان بود. هفت وظیفه محول بر خدمت گذاران مسلح امپراطور:
وفاداری، اطاعت بی قید و شرط از فرامین، شهادت، استفاده کنترل شده از زور، صرفه جویی، احترام به مقام بالاتر و بالاتر از همه افتخار به همراه پرستش امپراطور و آیین سامورایی بشیدو، ناسیونالیسم نیرومند ی را ایجاد کرد که ژاپن را به عنوان آخرین محافظان راستی، در جهانی فاسد، به دنیا نشان داد. ژنرال های ژاپنی در یک چیز توافق نظر داشتند: در شرایط سخت اقتصادی سال های1930 امپراطوری ژاپن باید توسعه پیدا کند و یا بمیرد، سرزمین های جدید مواد خامی را فراهم می کند که صنایع تسلیحاتی ژاپن به شدت به اون نیاز دارد و بعد، هزینه های نظامی اقتصاد بی حال کشور را به جنبش وا می دارد اما این امپراطوری، مثل امپراطوری های سست و چند ملیتی گذشته نخواهد بود. یک امپراطوری جدید دولتی خواهد بود بر پایه کنترل تمرکزگرایانه، و انقیادنژادی سکوی پرتاب آن، استان شمال شرقی چین، منچوری خواهد بود.

نقشه منچوری، یکی از ایالات چین
از زمان شکست دادن روسیه در 1905، ژاپن خطوط راه آهن جنوبی منچوری را اداره می کرد. در سپتامبر 1931، ارتش ژاپن به طور عمدی قطعه کوچکی از راه آهن را در شن یانگ منفجر کرد. این واقعه به حادثه منچوری مشهور شد. این لحظه ای محوری در جنگ جهانی قرن بیستم بود. با مقصر دانستن بدبینانه راه زنان چینی برای این انفجار، ژاپنی ها ادعا کردند که این داستان در حال کشیده شدن به هرج و مرج است. و این دست آویزی بود برای نه تنها اشغال شن یانگ بلکه در مدت چند ماه، تقریباً تمام منچوری تا نیمه های دهه1930، منچوری به دولت های اقماری منچوکو تبدیل شده بود.
هر ساله بین سال های 1931 تا 1937، ژاپنی ها در مرز های چین، عمیق تر و عمیق تر پیشروی کردند. دنیا تنها تماشا کرد تا جولای 1937، ژاپنی ها به حومه بیجینگ رسیده بودند.
و بعد به بهانه گم شدن یک سرباز ژاپنی جنگی سنگین میان ارتش ژاپن و چین درگرفت. ژاپنی ها به دنبال اشغال بندر شانگهای بودند اما شانگهای حدود یک ماه مقاومت کرد. این در حالی بود که در ویلاهای خارج شهر که ساکنین کشورهای غربی بودند بدون نگرانی از جنگ رفت و آمد می کردند. چرا غربی ها تا این حد برای حمله ژاپنی ها آماده بودند. انگلیسی ها نمی خواستند با ژاپن درگیر شوند چرا که هنوز از فشار زمان رکود بزرگ و بدهی های سنگینی که به آمریکا داشتند کمر راست نکرده بودند.
برای همین به جای فکر کردن به حمله به امپراتوری های بزرگ ایتالیا و ژاپن و آلمان، از سیاست «حالا ببینیم چه پیش می آید»پیروی کردند. یعنی همان رکودی که ژاپنی ها را متقاعد به کشورگشایی کرد، انگلیسی ها را مجبور به کوتاه آمدن کرد.
ما سرمنشا جنگ دوم جهانی را دهه 1930 می دانیم. اما سوال بسیار مهم اینجاست که آیا کشورهای غربی می توانستند جلوی وقوع این جنگ را بگیرند یا نه؟ از سویی بریتانیا هیچ تعهدی نسبت به عهدنامه ورسای جنگ نخست نداشت و از سوی دیگر هم هیتلر اصلا سر سازش با انگلیسی ها را نداشت. حقیقت این است که در کابینه انگلیس افراد زیادی طرفدار هیتلر بودند حتی خود وزیر خارجه چمبرلین. این افراد هیتلر را انسانی با تمایلات عادلانه و صلح آمیز می دانستند و می گفتند اگر با وی دوستی کنیم منافع خوبی برای ما خواهد داشت.

نویل چمبرلین، وزیر خارجه وقت انگلستان
انگلیس برای آرام نگاه داشتن هیتلر و پیروی از سیاست دلجویی بخش های آلمانی زبان چکسلواکی را به سادگی به هیتلر داد تا جنگی درنگیرد اما هیتلر زیر قولی که به انگلیس داده بود زد و به پراگ حمله برد و به سادگی چکسلواکی از صحنه روزگار محو شد. اگر انگلیس با روس ها و فرانسوی ها وارد معامله می شد به جای اینکه با هیتلر معامله کند در این صورت خیلی ساده تر می توانست جلوی او را بگیرد.
(مولف:آیا به سادگی می توان پذیرفت، کشوری مانند انگلستان که در تاریخ به مکاری و حیله گری معروف است اینگونه به زعم آقای فرگوسن ساده انگارانه با آلمان هیتلری برخورد کند یا اینکه از بهم ریختن دنیا حقیقتا سود می برده است؟)
برخلاف تصور انگلیسی ها فاشیسم و کمونیسم دشمنان آشتی ناپذیر بودند اما با این حال در یک چیز اشتراک داشتند و آن این بود که به جای اقتصاد آزاد به سمت اقتصاد برنامه ریزی شده حرکت کرده بودند. و همگی نژادپرست بودند.
محمدهزاری ویزنه تالش