زینب پاشا

زینب پاشا

 
 
 
زینب پاشا

زینب پاشا از جمله زنان مبارز تبریزی است که نامش در نهضت مبارزه با واگذاری امتیاز تنباکو آمده است. او با شرکت‌کردن در نهضت تحریم توتون و تنباکو و در گشودن انبارهای محتکران تبریز در زمان قحطی نان پیشگام بوده‌است.

زینب معروف به «بی بی شاه زینب»، «زینب باجی»، «ده باشی زینب»، «زینب پاشا» در یکی از محلات قدیمی تبریز- عموزین الدین- در یک خانواده روستایی به دنیا آمده‌است. پدرش شیخ سلیمان دهقان بی‌چیزی بوده که مانند دیگر روستائیان به سختی روزگار می گذرانیده‌است.

زینب پاشا زنی تنومند و قوی هیکل بود که دو گوشه چادر خود را به کمر می‌بست. در آن زمان که در تبریز بیشتر خانم‌ها روبندی به صورت خود می‌زدند؛ این خانم با صورت باز و بدون روبند؛ رفت‌وآمد می‌کرده‌است. قبل از مشروطیت و در دوران استبداد؛ چون درایران نظم و امنیتی وجود نداشت، لذا محتکران در تابستان غله سالانه مردم را به قیمت ارزان خریده و در انبارها نگه می‌داشتند و در فصل زمستان قحطی مصنوعی، به وجود آورده و کالای احتکار شده خود را به چندین برابر قیمت، به مردم فقیر می‌فروختند. تقریباً در سال ۱۳۱۳ هجری قمری و در دوره سلطنت ناصرالدین شاه این قحطی مصنوعی که توسط عده‌ای محتکر به وجود آمده بود، به اوج خود رسیده بود و افراد فقیر شهر در تنگنای بزرگی گرفتار شده بودند، تا جایی که قیمت یک من نان از ۱۲ شاهی به ۱۵ شاهی ترقی کرده بود. در چنین شرایط سخت اجتماعی، «زینب پاشا» چماق خود را که پوشیده از میخ و فلز بود، به دست گرفته و عده‌ای از زنان را به دور خود جمع کرده و علیه محتکران با سلاح سرد خود قیام نمود. زینب پاشا غیر از بستن بازار و حمله به مقر حکومت و سنگباران کردن آن، عده‌ای از بقال‌های محتکر و نانوایان گران‌فروش را نیز به زیر چماق خود انداخته بود.

او تقریباً یک قرن و اندی پیش، برای اولین بار در تاریخ ایران با چهل نفر از زنان تبریز علیه ستم پیشگان و به موازات آن علیه نابرابری‌های جنسی که نظام فئودالی و دیدگاه‌های سنتی بر زنان تحمیل کرده بود، به جنگ مسلحانه و پارتیزانی دست می‌زند. یکی از عوامل مهم جنبش زنان تبریز به رهبری زینب، ستمگری بیش از حد برخی شاهزادگان و حکام دوره قاجار در آذربایجان بود.

در عرصه اجتماعی و سیاسی این دوره همچنین مشکلات و مسایل مهمی مانند «بحران نان» و «امتیاز تنباکو» نیز مطرح گردید که این دو عامل نیز از جمله مهم‌ترین عواملی بود که جنبش زنان تبریز به رهبری زینب پاشا را موجب گردید. یکی از بزرگترین معضلات اقتصادی- اجتماعی دوره قاجار مشکل کمبود و گرانی نان بود که زنان برای مواجهه با این معضل به پا خاستند.

از جمله کارهای معروف «زینب پاشا» و یاران وی نیز حمله به انبارهای احتکار غله و تقسیم آن بین فقرا و گرسنگان در شهر تبریزبوده‌است. از یاران نزدیک «زینب پاشا» می‌توان به «یوز باشی خاور»، «نایب کلثوم»، «آتلی شاه به ییم»، «فاطمه نساء»، «سلطان بیگم»، «جانی بیگم»، «خیر النسا» و «ماه بیگم» اشاره کرد.

زینب پاشا در جریان نهضت تنباکو/شهرت زینب پاشا از واقعه رژی توتون به بعد بوده‌است. موقعی که ناصرالدین شاه امتیاز توتون را به انگلیس‌ها داده بود در آذربایجان مردم از اجرای این امتیاز مانع شده بودند. در آن ایام حاجی میرزا جواد مجتهد معروف و روحانی سیاسی مریدان خود را به بازار اعزام و مردم را دعوت کرده بود که دکاکین خود را ببندند و مردم هم اطاعت کرده بودند. پس از چند روز دولتیان مردم را مرعوب نموده و عرصه را به آنان تنگ نموده بودند در چنین روزگاری یک مرتبه عده زنان مسلح و با چادر نماز که گوشه‌های او را به کمر بسته بودند در بازار ظاهر شده دست به اسلحه برده و بازار را مجدداً بستند. پس از این واقعه هر وقتی که ظلم و ستم حکومت جابر از حد می‌گذشته دسته زن‌ها به سرپرستی زینب پاشا خروج کرده و کانون فساد را ویران نموده و پس از آن از نظرها پنهان می‌شدند و کسی هم به هویت آنان پی نمی‌برد.

سر انجام در اثر مخالفت شدید مردم، ناصرالدین شاه، مجبور به عقب‌نشینی شده و امتیاز تنباکو را لغو می‌کند، لکن مبارزه زنان تبریز و زینب پاشا کماکان بدون وقفه ادامه می‌یابد. زینب هر از گاهی به همراه دیگر زنان رزمجو در کوچه و بازار و محل ازدحام مردم ناگهان ظاهر می‌شود و مردان را به مبارزه و کندن ریشه ظلم تشجیع و تشویق می‌کند: «اگر شما مردان جرات ندارید جزای ستم پیشگان را کف دستشان بگذارید، اگر می‌ترسید که دست دزدا و غارتگران را از مال و ناموس و وطن خود کوتاه کنید، چادر ما زنان را سرتان کنید و در کنج خانه بنشینید و دم از مردی و مردانگی نزنید، ما جای شما با ستمکاران می‌جنگیم.» سپس زینب روسری خود را به جانب مردان پرتاب می‌کرد و در میان بهت و حیرت حاضران از دیده‌ها ناپدید می‌شد.

بحران نان در تبریز و قیام زینب پاشا در این دوران/گرانی نان، از جمله مهم‌ترین و حیاتی‌ترین مشکل اقتصادی مردم در دوره قاجاریه بود، تا جایی که منابع تاریخی قاجار؛ به ویژه از دوران ناصری تا اواخر حکومت این سلسله، مملو از اعتراض مردم به کمبود و گرانی نان است. قحطی و خشکسالی، آزمندی و طماعی دولت مردان و متمولان، مهم‌ترین عامل کمبود نان بود زیرا آنها در فصل خرمن، غلات را به قیمت نازلی از روستاییان خریداری و در انبارها احتکار می‌کردند تا در فصل زمستان، با اتمام ذخایر آرد مردم، آن را به بهای گزاف به فروش برسانند. با این اقدام بیشتر اوقات، ضمن تشکیل صف‌های طویل، در جلو نانوایی‌ها، نان، همواره به سختی و به قیمت گران به دست مردم می‌رسید. زنان اغلب در اعتراض به وضع بحرانی نان پیش قدم بودند نمونه‌ای از این عملیات «زینب پاشا» و یارانش در قحطی اواخر دوره ناصرالدین شاه دیده شد که این قحطی در اثر احتکار گندم به وجود آمده بود؛ محتکرین، مجتهد تبریز، مباشرین، ولیعهد و حاکم تبریز بودند. زنان تصمیم به تظاهرات گرفتند. در حدود سه هزار زن چوب به دست، در بازارها به راه افتادند و کسبه را به بستن دکان و پیوستن به راهپیمایان مجبور کردند. حکومت، قشون مراغه را خبر کرد، دستور تیراندازی داده شد. در دم پنج زن و یک سید کشته شدند. در این جا روحانیت معترض هم علیه مجتهد بزرگ به زنان پیوست، و در کنسولگری روس تحصن کردند و سه یار از فرار ملائی که می‌خواست صحنه را ترک کند ممانعت کردند و با او به خشونت تمام رفتار نمودند. فردای همان روز تظاهرات را از سر گرفتند. این بار نیز سه زن کشته و تعدادی زخمی شدند. شعار نان تبدیل به شعار سیاسی و علیه سلطنت قاجارها شد. حکومت هراسید و بار دیگر عقب‌نشینی کرد.

زینب پاشا و مصادره انبار میرزا عبدالرحیم قائم مقام

یکی دیگر از عملیات مهم «زینب پاشا» و یارانش، مصادره انبار میرزا عبدالرحیم قائم مقام پیشکار وقت آذربایجان بوده‌است. چون تخت حکومت در تبریز خالی شده بود، قایم مقام را به عنوان والی انتخاب کردند. خودش چنین میلی نداشت ولی شانس و اقبالش وی را حکمران نمود. تا که وی والی تبریز گشت، در شهر قحطی و گرانی به وجود آمد و شهر شلوغ شد در این وضعیت نابسامان چون از مردان حرکتی دیده نشد، لذا زنان همت کرده و وارد میدان کارزار شدند. کارد به استخوان رسیده بود و چاره‌ای نبود، لذا زنان با خود گفتند که تا کی باید صبر کرد و از صبح تا شب جان کند، در این بین «ده باشی زینب» به بیوه زنان خبر داد که به آلت حرب مسلح شوند و به بازار «دلله زن» هجوم ببرند و ببینند که آیا وی می‌تواند «راسته بازار»ا به تعطیلی بکشاند یا نه. زینب فرمان داد و زنان چماق هایشان را آماده کردند و بازاریان از ترس، سراسر بازار را تعطیل کردند و چون جای ایستادن نبود هر کدام به کناری گریختند. چون زنان «راسته بازار» را بستند، به سوی «قاری کورپوسی (پل قاری) -که نزدیک به خانه قائم مقام بود- حرکت نمودند و چون فریاد و صداهای آنان به گوش «قائم مقام» رسید، وی که بسیار ترسیده بود و از تاراج خانه اش نگران بود، به اوباشان و مزدوران خود دستور داد تا به سوی جمعیت شلیک کنند. آن مزدوران هر کدام اسلحه‌ای برداشته و به بالای بام رفتند و مردم را به گلوله بستند. قتل و عام خونین ره راه افتاد و خیلی‌ها در خونشان غلتیدند. در این موقع به حضرت ولیعهد [مظفرالدین میرزا] خبر بردند که مردم خانه «قائم مقام» را مورد حمله قرار داده و زیر و زبر کرده‌اند و از گلوله و کشته شدن نیز ترسی ندارند. حضرت والا پیامی به مردم فرستاد که امروز را صبر و حوصله کنند تا خود فردا چاره کار را بیابم؛ و نرخ‌ها را دوباره عادلانه سازم. اما «زینب ده باشی» به این حرف‌ها گوش نداده و به جمعیت اعلان کرد که دوباره به پا خیزند و نشان بدهند که بر سر قول و قرار خود هستند.

حمله زینب پاشا و یارانش به خانه نظام العلما/گفته می‌شود که نظام العلما از شاه اجازه داشت که غله خود را هر وقت دلش خواست بفروشد. زینب پس از شناسایی محل انبار، نقشه حمله را از پیش آماده می‌کند. و در موقع حمله «زینب باجی» چادر خود را از سر برمی‌دارد و از آن علمی می‌سازد و پیشاپیش مردم حرکت می‌کند، خانه و انبار انباشته از گندم نظام العلما را گرفته و به مردم گرسنه می‌دهد»

عاقبت زینب پاشا و یاد وی در میان مردم

آخرین خبرهایی که از زندگی و سرنوشت «زینب پاشا» در دست است به زمانی بر می‌گردد که او همراه با کاروانی عازم زیارت کربلا می‌شود وی در این وقت با آن که زنی سالخورده محسوب می‌گردید، اما روحیه مبارزه جویانه خود را از دست نداده بود.«زینب باجی» با عده‌ای زوار به کربلا می‌رود و در خانقین عساکر عثمانی که برای تفتیش زوار آمده بودند، سخت گیری می‌کنند، «زینب باجی» از این رفتار آزرده شده و دست به عصیان می‌زند و دیگران را هم به دنبال خود می‌کشاند؛ به عساکر حمله می‌کند و آنها ناگزیر به فرار می‌شوند و این خانم با قافله به کربلا می‌رود.

 به نوشته اکثر منابع بعد از این واقعه از «زینب پاشا» دیگر خبری به دست نیامده‌است به نظر می‌رسد که «زینب پاشا» در این آخرین سفر خود؛ جان به جان آفرین تسلیم نموده‌است و پیکرش نیز هیچگاه به شهرش تبریز و زادگاهش «عموزین الدین» منتقل نشده و در کربلا دفن شده‌است.

گوینده‌ای که جمله معروف قوام‌السلطنه را خواند

در روزهای گذشته رضا سجادی خبرخوان بسیار قدیمی رادیو ایران، دارفانی را وداع گفت. او از نزدیک شاهد و حتی فعالِ بسیاری از رویدادهای سیاسی کشور بود که «بحران آذربایجان» و «قیام ۳۰ تیر ۱۳۳۱» در زمره آنها به شمار می‌رود.


فارس: در روزهای گذشته رضا سجادی خبرخوان پر قدمت رادیوی ایران، دارفانی را وداع گفت و رخ در نقاب خاک کشید. او از نزدیک شاهد و حتی فعالِ بسیاری از رویدادهای سیاسی کشور بود که «بحران آذربایجان» و «قیام 30تیر1331» در زمره آن به شمار می رود.

آنچه پیش روی دارید، گفت و شنودی است که چندی قبل، درباره این دو رخداد با وی انجام داده بودم. امید آنکه تاریخ پژوهان را به کار آید.

*چه شد تصمیم گرفتید گوینده شوید؟

 رادیو در 4 اردیبهشت 1319 یک مسابقه ورودی برای انتخاب گوینده گذاشت و بنده شرکت کردم و در بین داوطلبان زیادی که آمده بودند اول شدم.

*تا چه سالی گویندگی می‌کردید؟

تا سال 1341

***چرا ادامه ندادید؟

به این دلیل که یک روز دکتر امینی ـ که آن موقع نخست‌وزیر بود ـ مرا به دفترش خواست و گفت: تفسیرهای خبری تو باعث شده است مقامات شوروی رنجیده خاطر شوند، بهتر است چند روزی به رادیو نروی! از آن موقع دیگر گویندگی نکردم! فقط هر سال در چهارم اردیبهشت هر سال در سالگرد رادیو از من دعوت می‌کنند  و می‌روم یا می‌رفتم و چند کلمه‌ای حرف می‌زنم.

*شما به دلیل خواندن اعلامیه قوام با عنوان «کشتیبان را سیاستی دگر آمد» درتیرماه 31، در تاریخ معاصر شناخته‌شده هستید. چگونه با قوام‌السلطنه آشنا شدید؟

پدربزرگم مرحوم آسید مرتضی مجتهد سرابی از مجتهدین بنام خراسان و پدرم مرحوم آسید مصطفی سرابی از خطبا و وعاظ معروف آن دیار بود. قوام‌السلطنه استاندار خراسان بود و بعد از اینکه عزل هم شد، باز نزد پدربزرگم می‌رفت. بعد از شهریور 20 به تهران آمدم. در روزنامه اطلاعات همکاری داشتم به اسم علی جلالی که حزب تشکیل داده بود و روزنامه میهن‌پرستان را منتشر می‌کرد. بار اولی که قوام‌السلطنه از نخست‌وزیری برکنار شد، جلالی به من گفت: تو که از قدیم با قوام‌السلطنه ارتباط خانوادگی داری، چرا نمی‌روی و برای روزنامه با او مصاحبه نمی‌کنی؟

*درچه سالی؟

سال 1321. به منزل قوام‌السلطنه تلفن زدم و وقت گرفتم و رفتم و سئوالاتی را از او پرسیدم و بعد هم متن مصاحبه را به جلالی دادم.

 گوینده‌ای که جمله معروف قوام‌السلطنه را خواند

*قوام را از نظر شخصیتی چگونه آدمی یافتید؟

از نظر من انسان، خاصی بود. بعد از اینکه مصاحبه را به جلالی دادم، به سفر رفتم. موقعی که برگشتم و دیدم در روزنامه از قول قوام‌السلطنه متن گلایه‌آمیزی نوشته شده که: به‌رغم عدم تمایل من به مصاحبه و خودداری از مصاحبت با جوانان، این مصاحبه انجام و مطالب کذبی از قول من نقل شده است، مات و متحیر مانده بودم که آن سئوال عجیب و غریب را در آخر مصاحبه چه کسی اضافه کرده است؟ بعدها فهمیدم یکی از اعضای حزب توده به نام نامور که در چاپخانه کار می‌کرد، سئوال و جوابی را به آخر مصاحبه اضافه کرده بود! حقیقتاً ناراحت بودم و می‌خواستم به هر نحو ممکن از قوام رفع کدورت کنم. آن موقع من رئیس مطبوعات وزارت پیشه و هنر و مورخ‌الدوله سپهر معاون آنجا بود. او از من پرسید: «قضیه از چه قرار است؟» جواب دادم: «ابداً نمی‌دانم.» گفت: «پس بهتر است خودت بروی و مستقیماً برای قوام توضیح بدهی.» تلفن زدم و وقت گرفتم و رفتم. ایشان به‌شدت از دستم عصبانی بود و هر چه از دهانش در آمد به من گفت! گذاشتم تا حسابی دق‌دلش را سر من خالی کند. وقتی سکوت کرد، ماجرا را برایش تعریف کردم. آرام گرفت و بعد از من پرسید: «تو از کدام سجادی‌ها هستی؟» خودم را معرفی کردم. با تعجب گفت: «عجب! پس پسر آسید مصطفای خودمان هستی؟» گفتم: «بله و بسیار هم به شما علاقه و ارادت دارم و از این وضعیتی که پیش آمده است به‌شدت متأسفم!» از آن به بعد همیشه به دیدنش می‌رفتم. او هم گاهی تشویقم می‌کرد که: سخنرانی‌ات در رادیو خوب بود و فلان شعر را خوب خواندی و از اینگونه مسائل. قوام انسان باسواد و متینی بود. خانه‌اش هم محل رفت و آمد ادبا، وزرا و بزرگان بود.

*ظاهراً اخبار سفر مسکوی قوام را هم شما از رادیو خواندید. اینطور نیست؟

بله، در سال 1324 که مجلس رأی به نخست‌وزیری قوام داد، او تصمیم گرفت برای مذاکراتی به مسکو برود. قرار بود من هم همراهش بروم و حتی گذرنامه هم گرفتم، ولی حزب توده فشار آورد و به‌جای من، حمید رضوی را همراه قوام فرستادند! قوام موقعی که از مسکو برگشت، شرح مفصلی از سفر و مذاکراتش را برای مجلس نقل کرد. بعد مرا خواست و گفت: گزارش آن سفر را در رادیو بخوانم. یادم هست ساعت نه شب شروع کردم و تا ساعت دو نیمه شب یک نفس به مدت پنج ساعت خبر خواندم!

*رکورد زده‌اید! چه کسی متن را نوشته بود؟

خود قوام‌السلطنه! مگر کسی جرئت داشت حرف‌های او را بنویسد؟ اصلاً سواد و معلومات کسی را قبول نداشت! آن شب را در رادیو خوابیدم و فردا صبح دو باره متن را خواندم که تا ساعت دوازده ظهر طول کشید. وقتی به تهران برگشتم، یکراست به وزارت امور خارجه رفتم. قوام روی گلویم دست گذاشت و پرسید: «ببینم! مطمئنی هنوز حنجره‌ات سر جایش هست؟» جواب دادم: «بله، هست.» گفت: «پس برو و متن را در اخبار ساعت دو هم بخوان!» خلاصه در ظرف 24 ساعت سه بار و هر بار به مدت پنج ساعت گزارش سفر مسکوی قوام را خواندم. آن روزها هنوز نوار نیامده بود و برنامه‌ها زنده پخش می‌شد.

*قوام‌السلطنه در گفت‌وگو با روس‌ها، شیوه دیپلماتیک عجیبی را اجرا کرد. بد نیست اشاره‌ای به این موضوع کنید؟

قوام‌السلطنه مرد عجیب و سیاستمداری بود. در آن موقع روس‌ها آذربایجان را در اشغال داشتند. قوام‌السلطنه به روس‌ها گفته بود: من مایلم با شما قرارداد ببندم، ولی اجرای قرارداد منوط به تصویب مجلس است. در مجلس چهاردهم طرحی گذشته بود که تا زمانی که قوای بیگانه در کشور باشند، انتخابات مجلس انجام نخواهد شد. قوام به روس‌ها گفت: قوای خود را بیرون بیاورید تا من بتوانم مجلس پانزدهم را تشکیل بدهم تا این قرارداد تصویب شود. روس‌ها قوای خود را از کشور خارج کردند. انتخابات انجام شد و قوام به مجلس رفت و مجلس قرارداد او را تصویب نکرد و برکنارش کرد. پیشه‌وری هم فرار کرد!

من اولین کسی بودم که در سال 25 ،به دستور قوام السلطنه به تبریز رفتم. شب را در زنجان، در منزل محمود ذوالفقاری ماندم. او به سرهنگی به نام هاشمی تلگراف زد و او هم آجودانش، سرگرد ساعدی را فرستاد که مرا با جیپ ببرد. بعدها سرهنگ و سرگرد برای انجام این ماموریت یک درجه تشویقی گرفتند. به من هم نشان و پاداش دادند. من کلید رادیو تبریز را داشتم. رفتم و دیدم مردم دار و دسته غلام یحیی را حسابی کتک زده‌اند و او فرار کرده است. من از رادیو به مردم ایران اعلام کردم که: ارتش بر تبریز مسلط است و جای هیچ گونه نگرانی نیست. در هر حال در این قضیه سر روس‌ها حسابی کلاه رفت. هم از زنجان، کردستان و آذربایجان رفتند، هم قرارداد نفت شمال با آنها بسته نشد.

*پس از عزل قوام و اقامت او در اروپا چه شد که بار دیگر نخست‌وزیری را پذیرفت؟

بعد از اینکه فداییان اسلام رزم‌آرا را ترور کردند، همه از این موضوع صحبت می‌کردند که باید فرد مقتدری نخست‌وزیر شود. شاه می‌دانست قدرتمندتر از قوام کسی وجود ندارد، به همین دلیل جمال امامی را به منزل دکتر مصدق فرستاد که بیاید و نخست‌وزیری را قبول کند. دکتر مصدق گفت: به شرطی قبول می‌کنم که بعد از عزل نخست‌وزیری، بتوانم دو باره به به مجلس برگردم. این کار خلاف قانون بود. در سال 30 جمال امامی که خیالش راحت بود که دکتر مصدق این پست را قبول نمی‌کند، دو باره پیشنهادش را تکرار کرد، اما این بار دکتر مصدق بلافاصله قبول کرد و امامی فهمید رودست خورده است. در روز 24 تیر سال 1331 مصدق استعفا داد. آن روز طبق معمول به خانه قوام رفتم، در حالی که خبر نداشتم او نخست‌وزیر شده است.

گوینده‌ای که جمله معروف قوام‌السلطنه را خواند

رضا سجادی پشت سر احمد قوام  در بازگشت وی از سفر شوروی

*ظاهراً قوام تمایل نداشت نخست‌وزیری را بپذیرد. شما در این باره چه اطلاعاتی دارید؟

چیزی که من یادم هست، این است که دائماً به مجلس تلفن می‌زد و می‌گفت: «آقایان! به من رأی ندهید! این کار را دکتر مصدق خودش شروع کرده است، خودش هم باید تمام کند. این کار از عهده من برنمی‌‌آید!» آن روز تا شب در خانه قوام‌السلطنه بودم. ساعت 5 بعد از ظهر بود که همه وکلایی که به او رأی داده بودند، به ریاست سردار باقر به منزل او آمدند. یادم هست وکلا دور تا دور اتاق نشسته بودند و قوام تکرار می‌کرد: آقایان بیخود به من رأی داده‌اید، خود دکتر مصدق باید این کار را به سرانجام برساند! رسم بر این بود کسی را که برای نخست‌وزیری کاندید می‌کردند، می‌رفت و با شاه صحبت می‌کرد و بعد از اعلام توافق شاه حکمش را امضا می‌کرد، ولی آن شب ساعت نه بود که علاء، وزیر دربار با حکم امضا شده شاه آمد. دیروقت بود و وسیله نداشتم به خانه‌ام برگردم و شب را همان جا ماندم. فردا صبح آن اعلامیه معروف را به دستم داد و گفت: «برو از رادیو بخوان. من پیش شاه می‌روم و برمی‌گردم. تو هم برگرد با تو کار دارم.» به اعلامیه‌اش نگاه کردم و دیدم در شعر منوچهری به‌جای کشتنیان نوشته است کشتیبان! به او گفتم اصل کلمه کشتنیان است. گفت: «پسر آسید مصطفی! برو همان کشتیبان را بخوان!»

*می‌گویند این اعلامیه را کس دیگری غیر از قوام نوشته است.اینطور نیست؟

خیر، قوام هیچ چیزی را نمی‌داد کس دیگری به‌ جایش بنویسد. دقیقاً خط خودش بود.

*این بیانیه واکنش‌های تندی را هم در پی داشت. از اینگونه واکنش ها چه به یاد دارید؟

بله، از همان شب هر کس به ما رسید تف و لعنتمان کرد! من هر چه می‌گفتم: یک گوینده هستم و وظیفه‌ام خواندن خبر است و متن را کس دیگری نوشته است، فایده نداشت. ارسنجانی در خاطراتش نوشته است وقتی این اعلامیه از رادیو خوانده شد، به قوام‌السلطنه گفتم: «آقا! شما که اعلامیه به این غلیظی نوشته‌اید، آیا فرمان انحلال مجلس را از شاه گرفته‌اید؟» گفت: «گفته است فردا می‌فرستد» و البته نفرستاد.

*البته شما هم با لحن قاطعتان، بر غلیظی اعلامیه افزودید!برای اینگونه خواندن متن دستوری داشتید؟

من همه اعلامیه‌ها را همین‌طور می‌خواندم. در زمان دکتر مصدق هم هر وقت اعلامیه‌هایش را می‌خواندم، دست می‌زد به پشتم و تشویقم می‌کرد. ادبیات قوام هم که بی‌نظیر بود. در قضیه آذربایجان خواب و خوراک نداشت. در وزارت امور خارجه می‌خوابید و مرا کنار دستش نگه می‌داشت که دم به ساعت بروم و اعلامیه‌هایش را از رادیو بخوانم. اداره رادیو در بی‌سیم بود و در تهران نبود و من مدام باید این مسافت طولانی را می‌رفتم و برمی‌گشتم که اعلامیه بعدی را از قوام السلطنه بگیرم. لحن همه اعلامیه‌های قوام تند بود.

خلاصه بعد از این قضیه، مردم به خانه‌ام ریختند و زیلویی را که داشتم پاره کردند و هر چه فحش که بلد بودند نثارم کردند! من هم از ترس جانم در رفتم. دکتر مصدق که نخست‌وزیر شد، دکتر معظمی و مهندس رضوی به رادیو رفتند و خبر را اعلام کردند، با این همه مردم در به در دنبالم می‌گشتند.

*از روز 30 تیر چه خاطره‌ای دارید؟

مردم تظاهرات می‌کردند و می‌گفتند: قوام باید برود و دکتر مصدق باید بیاید و قوام در اعلامیه‌اش حرف زور زده است! بعد اخطار دادند که به خانه قوام خواهند ریخت. من از ترسم جرئت نداشتم به خانه قوام بروم. بعد هم که دیدم جانم در خطر است فرار کردم و به اصفهان رفتم. جهانشاه سردار بختیاری با من دوست بود. از ده قلاتک بختیاری ماشینی را عقبم فرستاد و به آنجا رفتم و ده پانزده روزی مخفی بودم تا یک روز که از مهمانی برگشتم، زن جهانشاه آمد و گفت :سرباز یا سرگردی با یک تلگراف آمده است تا شما را دستگیر کند! می‌گوید: به همه شهرستان‌ها تلگراف زده‌اند که هر جا که شما را دیدند دستگیر کنند و به تهران بفرستند. جهانشاه گفت: من خودم آجودان شاه هستم و فردا می‌برم تحویلش می‌دهم.

*از کجا فهمیدند شما آنجا هستید؟

ظاهراً فرماندار شهرکرد که از جایم خبر داشت آنها را خبر کرده بود. خلاصه مرا به تهران فرستادند. سروانی که همراهم بود، وقتی به تهران رسیدیم گفت: «می‌خواهم پیش زن و بچه‌ام بروم، تو هم می‌خواهی برو خودت را معرفی کن یا نکن، من رفتم!  خدا خیرت بدهد باعث شدی مرا به مأموریت بفرستند که زن و بچه‌ام را ببینم». تیمسار کوپال رئیس شهربانی خیلی به من محبت داشت. به او زنگ زدم و قضیه را گفتم. گفت: «هنوز اوضاع شلوغ است و مردم تو را اذیت خواهند کرد. به خانه‌ات برو و بیرون هم نیا تا خبرت کنم.» فردا صبح ساعت حدود شش بود که با ماشین عقبم آمد و گفت: «از امروز رئیس دفتر من می‌شوی و دیگر کسی جرئت نمی‌کند اذیتت کند! صبح و شب هم با ماشین دفتر می‌روی و می‌آیی.»

یک ماه بعد مرا پیش دکتر مصدق برد. دکتر تا چشمش به من افتاد، گفت: «تف به رویت! اگر آن اعلامیه را آن ‌طور شدید و غلیظ نمی‌خواندی، این همه آدم را به کشتن نمی‌دادی!» شوخی کردم و گفتم: «برای شما که بد نشد!» گفت: «خجالت بکش! برو به حکومت نظامی تعهد بده که از تهران خارج نمی‌شوی» به خیابان سوم اسفند رفتم و به سرلشکر عظیمی تعهد دادم که از تهران خارج نمی‌شوم.

*بعد از این قضایا، دو باره قوام‌السلطنه را دیدید؟

بله، سه ماه بعد از 30 تیر ،به منزل برادرش معتمدالسلطنه در شمیران رفتم. همین که مرا دید، گفت: «خواندی کشتیبان و این بلا سرمان آمد. ببین اگر کشتنیان می‌خواندی چه می‌شد!» قوام ده پانزده روزی آنجا بود و بعد به خانه‌اش برگشت. اول اموالش را مصادره کرده بودند، ولی بعد دکتر مصدق دستور داد به او پس بدهند. قوام واقعاً در سه چهار سال آخر عمر افتاده شده بود و هیچ علاقه‌ای به گرفتن منصب نداشت. بالای 80 سال سن داشت. چند بار هم به خانه‌اش ریخته و اموالش را آتش زده بودند و از نظر عصبی حال و روز درستی نداشت. یک بار را خود من در کاخ نخست‌وزیری بودم که رئیس شهربانی آمد و گفت: «حضرت اشرف! منزلتان را آتش زدند.» قوام گفت: «مردک! مگر من مأمور آتش‌نشانی هستم؟ خب بفرستید بروند آتش را خاموش کنند. من باید اینجا باشم که مملکت را آتش نزنند.» آدم عجیبی بود.

*از ارتباط شاه و قوام چه به یاد دارید؟

شاه از قوام خوشش نمی‌آمد و از او می‌ترسید. البته قوام از صحبت‌هایی که بین او و شاه می‌گذشت کلمه‌ای به کسی حرفی نمی‌زد. اصولاً آدم بسیار کم‌حرفی بود. کلمات پشیمان هستم و اشتباه کردم هم ابداً در واژگان او جایی نداشتند. اواخر عمر حوصله کسی را نداشت و فقط ما سه چهار نفر در اطرافش بودیم. اگر شاه در روز 30 تیر فرمان انحلال مجلس را می‌داد و به ارتش هم فرمان لازم را می‌داد، اوضاع جمع و جور می‌شد.

*از روز فوت قوام‌السلطنه چه خاطره‌ای دارید؟

آن موقع متأسفانه در مشهد بودم و نتوانستم در مراسم تشییع او شرکت کنم.

*دکتر مصدق را هم می‌دیدید؟

بله، چند بار به دیدنش رفتم. حتی موقعی هم که در احمدآباد بود، همراه پسرش غلامحسین‌خان می‌رفتم و احوالپرسی می‌کردم.

خانه قوام السلطنه و موزه آبگینه

خانه قوام السلطنه و موزه آبگینه

  
خانه قوام السلطنه و موزه آبگینه

در میانه خیابان سی تیر، چند قدم مانده به خیابان جمهوری خانه ای قاجاری هست که در میان ازدحام همیشگی خیابان های مرکزی تهران از گردشگران ایرانی و خارجی پر و خالی می شود.تکه ای از تاریخ در میانه یک باغ قاجاری، عمارتی با معماری منحصر به فرد،ارسی های چوبی و باغچه ای با صفا که ۳۰ سال محل سکونت و دفتر کار احمد قوام،نخست وزیر اصلاح طلب ایران بوده و امروز نمایشگاهی است که تاریخ سفال و شیشه در ایران را روایت می کند.

 
در میانه خیابان سی تیر، چند قدم مانده به خیابان جمهوری خانه ای قاجاری هست که در میان ازدحام همیشگی خیابان های مرکزی تهران از گردشگران ایرانی و خارجی پر و خالی می شود.تکه ای از تاریخ در میانه یک باغ قاجاری، عمارتی با معماری منحصر به فرد،ارسی های چوبی و باغچه ای با صفا که ۳۰ سال محل سکونت و دفتر کار احمد قوام،نخست وزیر اصلاح طلب ایران بوده و امروز نمایشگاهی است که تاریخ سفال و شیشه در ایران را روایت می کند.

احمد قوام، ملقب به قوام السلطنه از پرنفوذ ترین سیاستمداران ایرانی در دوران سلطنت قاجار و پهلوی بود که سه بار در دوران قاجار و دو بار در دوران پهلوی به نخست وزیری رسید، ۱۴ بار به عنوان وزیر امور داخلی انتخاب شد، ۴ بار پست وزارت امور خارجه به او تفویض شد و علاوه بر این ۴ بار وزیر امور مالیه، ۲ بار وزیر جنگ و یک بار وزیر عدلیه بود.

قوام السلطنه، اواخر دوران قاجار و زمانی که نخست وزیر احمد شاه بود، دستور داد در یکی از بهترین نقاط تهران برای او خانه ای بسازند که امروز یکی از شاخص ترین خانه های تاریخی تهران و معماری آن زبانزد خاص و عام است و هیچ گردشگری نیست که قصد تهران گردی داشته باشد اما نام خانه قوام السلطنه را از قلم بیاندازد.
 

خانه قوام
خانه قوام السلطنه در خیابان سی تیر پیش از آنکه موزه سفال و شیشه باشد، یعنی تو را برای دیدن تاریخ صنعت شیشه و سفال گری به خیابان جمهوری بکشاند، خانه ای تاریخی است که معماری منحصر به فردش هر بازدید کننده ای را مبهوت می کند و خود ساختمان به اندازه اشیای موزه ای که در آن به نمایش گذاشته شده، دیدنی و تماشایی است.خانه قوام، ساختمان دو طبقه ای است که در باغی ۷۰۰۰ متری و با هندسه ای هشت ضلعی بنا شده و در نمای آجری آن ۵۰ نوع آجرکاری به کار رفته است. در و پنجره های چوبی آن منحصر به فردند و گفته می شود در طراحی آنها از نمادهای رایج در معماری ایران در دوران سلجوقی استفاده شده است.

این خانه اگرچه با تلفیقی از معماری ایرانی و اروپایی ساخته و پله های آن به سبک روسی طراحی شده اند اما در جای جای آن، هنر استادکاران ایرانی به چشم می خورد؛ در منبت کاری های درهای و پله ها،در گچ بری های سقف ها و ستون ها و آیینه کاری هایی که به این خانه حال و هوای کاملا ایرانی داده اند. پس از انقلاب در سال ۱۳۶۸ به آینه کاری های طبقه دوم بخش هایی اضافه شده که در آن ها مضامین مذهبی و انقلابی به چشم می خورد.

پله ها و کف پوش های چوبی خانه قوام السلطنه که طرح های هندسی مربع، مثلث و دایره بر آنها نقش بسته حالا دیگر سال هاست که به جیر جیر افتاده اند،از هر پله ای که بالا می ری صدای جیر جیر آن بلند می شود، پله های این خانه تغییری نکرده است،کف ساختمان هم همینطور، همه چیز همانطور که از ابتدا ساخته شده بوده باقی مانده و به همین دلیل زمانی که راه می روید صدا می دهد این خانه تغییرات جزیی داشته و دخل و تصرف ها در آن بسیار محدود بوده است.

این خانه تاریخی از ۱۳۰۰ تا ۱۳۳۰ شمسی محل اقامت قوام السلطنه ملقب به حضرت اشرف بود و پس از آن به سفارت مصر واگذار شد. در زمان استقرار سفارت مصر در این ساختمان گچ بری هایی به سبک اروپایی به بخشی از تالارهای طبقه اول افزوده شد و اگر دقت کنید پایین بخشی از گچ بری های این طبقه پرچم سفارت مصر دیده می شود. پس از سفارت مصر مدتی، سفارت افغانستان این خانه را در اختیار گرفت و پس از آن به بانک بازرگانی واگذار شد تا اینکه در ۱۳۵۵ شمسی دفتر فرح پهلوی این عمارت قاجاری را برای راه اندازی موزه خریداری کرد. طراحی این موزه به مهندسان ایرانی و طراحی ویترین ها و معماری داخلی آن به هانس هولاین، معمار برجسته اتریشی سپرده شد. هولاین از قدیمی ترین معماران سبک پست مدرن، در طراحی موزه آبگینه از آثار برجسته تاریخی ایران مانند کاخ تچر،ستون های تخت جمشید، قوس های صفوی و کعبه زرتشت الهام گرفته و با اینکه ویترین ها و فضای کلی موزه به صورت مدرن طراحی شده اند اما این طراحی مدرن به فضای کلی ساختمان که بنایی سنتی است آسیب نزده و در هماهنگی کامل با آن قرار دارد.

موزه آبگینه

طراحی موزه آبگینه یکی از بهترین کارهای هولاین محسوب می شود برخی از منتقدان کارهای هولاین معتقدند که این معمار اتریشی در طراحی داخلی موزه آبگینه به اهمیت فضاهای خالی توجه کرده و همین موضوع عامل مهمی است که موجب می شود بازدید کنندگان هنگام بازدید از موزه احساس خستگی نکنند حال آنکه این نکته در کارهای بعدی هولاین کمتر به چشم می خورد و او در طراحی های بعدی خود سالن های را شلوغ تر طراحی کرده است.


از بارزترین ویژگی های طراحی داخلی موزه آبگینه باید به طراحی منحصر به فرد ویترین ها و ایده های ابتکاری که هولاین در این زمینه به کار گرفته، اشاره کرد.ویترین هایی که گاه با الهام از ستون های تخت جمشید، گاه با الهام از کاخ تچر داریوش هخامنشی و گاه با الهام از کعبه زرتشت در نقش رستم طراحی شده اند و در نوع خود بی نظیر و منحصر به فرد هستند. خانه قوام السلطنه و در واقع باید گفت موزه آبگینه در ۲ طبقه با ۵ تالار ساخته شده است که در دو تالار واقع در طبقه اول شیشه و سفال مربوط به دوران قبل از اسلام و در سه تالار واقع در طبقه دوم آثار دوران اسلامی به نمایش گذاشته شده است.

موزه همچنین شامل بخش‌های اداری درزیر زمین‌، دبیرخانه و دفتر رئیس درطبقه بالا است‌. کتاب‌خانه نیز، واقع در ضلع شمال غربی‌، شامل ۴ هزار جلد کتاب فارسی و انگلیسی در زمینه‌های باستان شناسی‌، تاریخ و هنر است‌.
این موزه، راهنمای موزه آبگینه یکی از پر بازدید کننده ترین موزه های شهر تهران است و بیشتر بازدیدکنندگان آن گردشگران خارجی هستند. موزه آبگینه سالانه به طور متوسط بیش از ۲ میلیون نفر بازدید کننده دارد. سارقان آثار تاریخی یک بار در سال ۱۳۷۹ اشیاء تاریخی را از این موزه سرقت کردند. آثاری که هیچ گاه سرنوشت آنها پس از سرقت مشخص نشد و پرونده مربوط به سرقت این مجموعه از اشیای تاریخی همچنان در دستگاه قضایی مفتوح است. 

داستان شکل‌گیری و تأسیس کارخانه ایران خودرو

 

داستان شکل‌گیری و تأسیس کارخانه ایران خودرو

دومین کارخانه مونتاژ اتومبیل مربوط به اتومبیلهای آریا و شاهین بود که کارخانه رامبلر وابسته به کارخانجات جنرال موتورز آمریکا در جاده مخصوص کرج تأسیس، و اقدام به تولید، یا همان مونتاژ این دو اتومبیل کرد و در سال ۱۳۴۶ اقدام به فروش گسترده آن به همراه تبلیغات در جراید و تلویزیون و سینما نمود.

این دو نوع اتومبیل که دارای شش سیلندر بودند بسیار مورد استقبال مردم قرار گرفتند و دلیل این استقبال هم نخست، تبلیغات شبانه‌روزی و سپس داشتن بعضی مزایا نسبت به دیگر اتومبیل‌ها بود. از جمله، داشتن فرمان تلسکوپی و هیدرولیک، که هنگام تصادف به راننده آسیبی نمی‌رسانید، و همچنین نصب فلاشر راهنما بود که همزمان در چهار طرف اتومبیل روشن و خاموش می‌شد. از دیگر مزایای این اتومبیل‌ها داشتن ترمز دوبال بود که خطر بریدن ترمز در آنها را از بین می‌برد.

اولین اتومبیل ساخت ایران

در سال ۱۳۴۴ مقدمات یک کارخانه ساخت اتومبیل سواری در ایران پی‌ریزی و کارخانه‌ای مجهز در جاده مخصوص کرج ساخته شد و با امتیاز شرکتی انگلیسی به نام «روتس» که بعدها به کرایسلر مبدل گردید، در تاریخ ۲۳ اردیبهشت سال ۴۶ اولین اتومبیل‌های سواری به تولید انبوه رسید که به نام پیکان نامگذاری گردید.

البته این محصول ابتدا در دو مدل، دولوکس و کارلوکس تولید و به بازار عرضه شد و در اواخر همان سال یعنی سال ۴۶ تاکسی‌های تهران، تبدیل به پیکان شدند و به موازات آن، وانت پیکان هم به آنها اضافه گردید. همزمان با این تولیدها، تعمیرگاه‌های مجاز نیز یکی یکی در تهران و شهرستانها تأسیس و شروع به کار نمودند، و اینگونه بود که به خاطر وجود این تعمیرگاه‌ها و همچنین لوازم یدکی و قیمت ارزان پیکان که چیزی حدود ۱۲ هزار تومان بود، به یکباره در عرض چند سال خیابان‌های شهرهای سراسر ایران مملو از این اتومبیل گردید.

در سال ۴۷ در یک تیزر تبلیغاتی که در تلویزیون و سینما پخش می‌شد، برای این اتومبیل جشن تولد گرفته و در حالی که چند دختر و پسر جوان با هم به دور آن چرخیده و می رقصیدند، شمع کیک بزرگی را خاموش می‌کردند. این فیلم در آن زمان مورد انتقاد چند تن از اساتید دانشگاه و نمایندگان مجلس قرارگرفته و از پخش آن پس از یک هفته جلوگیری به عمل آمد.

در سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۲ تولید پیکان به شش مدل رسید که عبارت بودند از: پیکان دولوکس، پیکان‌کار، پیکان وانت، پیکان جوانان دوکاربوراتوره، پیکان تاکسی و بالاخره پیکان اتوماتیک.

در طول ۳۸ سال، کارخانه پیکان به کارخانجات بزرگ ایران ناسیونال تبدیل گردیده و در جوار کارخانه شهرکی مسکونی نیز برای کارگران ساخته شد و به پیکان شهر معروف گردید. پیکان شهر از اولین شهرک‌های مسکونی در جاده کرج محسوب می شود، و بالاخره در سال ۱۳۸۴ این کارخانه آخرین تولید از ماشینهای سواری خود را به موزه فرستاد و تولید خود را متوقف نمود و تنها تولید وانت پیکان گویا برای ۹ سال دیگر ادامه پیدا کرد.

داستان شکل گیری و تأسیس کارخانه ایران خودرو (ایران ناسیونال و آغاز و پایان اتومبیل پیکان)

داستان از آنجا شروع شد که مرحوم حاج علی اکبر خیامی مقداری از زمین‌های کشاورزی خود را در مشهد فروخت و گاراژی در فلکه برق برای پسرش احمد و محمود خرید و تعدادی از خودروهیا بنز ۱۸۰ و ۱۹۰ را با تعمیر و تغییراتی مختصر به صورت قسطی در اختیار رانندگان تاکسی مشهد قرار می‌داد.

در آن هنگام، هیچک س فکر نمی‌کرد روزی این دو برادر صاحب بزرگ‌ترین کارخانه تولید انواع اتومبیل کوچک و بزرگ، یعنی ایران ناسیونال دیروز و ایران خودروی امروز در ایران و حتی خاورمیانه شوند.

کسانی که در شهر مشهد سنی از آنان گذشته و این خانواده را می‌شناسند می‌گویند: محمود خیامی در سرمای سخت مشهد با لباس کار و پوشیدن چکمه اقدام به تعمیر و تعویضی قطعات فرسوده اتومبیلها می کرد و پس از تعمیر به شستشو و نظافت آنها می‌پرداخت و احمد برادر بزرگتر کارهای دفتر و حسابرسی را انجام می داد و حاج علی اکبر نیز صندوقدار گاراژ بود.

آنها چند سالی را بدین منوال به کار ادامه دادند تا این که احمد خیامی به تهران آمد و در خیابان چراغ برق یک مغازه کوچک زیرپله را اجاره نمود و لوازم یدکی را خودش به طور مستقیم به مشهد می‌فرستاد که برای تعمیر اتومبیل‌ها و فروش مورد استفاده قرار می‌گرفت.

پس از چند سال با توسعه کارشان، در همان خیابان چراغ برق مغازه بزرگ لوازم یدکی اتومبیل‌های بنز را دائر نموده و با حفظ گاراژ در مشهد همگی به تهران آمده و به کسب و کار مشغول شدند. پس از مدتی محمود که اندیشه‌های بزرگی در سر داشت، با توجه به شم اقتصادی‌اش قطعه زمین بزرگی را در جاده کرج برای کارخانه اتاق‌سازی اتوبوس خریداری نمود و در تاریخ مهرماه ۱۳۴۲ با هدف مونتاژ اتوبوس و مینی بوس، شرکت ایران ناسیونال را با ایجاد دفتری در خیابان اکباتان با سرمایه‌ای حدود ده میلیون تومان با شراکت حاج علی اکبر خیامی، احمد خیامی، محمود خیامی، مرضیه خیامی و زهرا سیدی تأسیس نمود.

5-11-2015 7-16-27 PM

با تولید اتاق اتوبوس و مونتاژ موتور و شاسی و دیفرانسیل و گیربکس بر روی اتاق‌ها، اتوبوس‌های بنز ۳۲۱ آلمانی در کارخانه آنها ساخته شد، و سپس با رایزنی‌های احمد خیامی با اداره‌ها و سازمانها و همچنین بعضی از کارخانه‌های بزرگ، ابتدا تعدادی از این اتوبوس‌ها به عنوان سرویس کارکنان به نیروی هوایی و سپس به شرکت‌های مسافربری لوان تور، تی پی تی و کارخانجات واقع در جاده کرج فروخته شد و چون اکثر راننده ها از آن اظهار رضایت داشتند بازار آنها رونق بیشتری گرفت.

پس از چندی، تولید محدود اتوبوس، خیامی‌ها را راضی نکرد و آنها را به فکر تولید اتومبیلی کوچک انداخت که ضمن دارا بودن استحکام، دارای قیمتی ارزان نیز باشد و همه اقشار جامعه در سراسر ایران بتوانند با هر درآمدی که دارند از آن استفاده کنند. از این رو به ارتباط با کارخانه‌های خودروسازی در سراسر دنیا پرداخته و پس از مذاکرات فراوان با کشورهای آلمان، فرانسه، ایتالیا و انگلیسی، بالاخره با شرکت تالبوت انگلستان که در آن زمان اتومبیلهای هیلمن را تولید میکرد و زیر مجموعه‌ای از شرکت کرایسلر امریکا بود به توافق رسیده و در تاریخ اول اردیبهشت ۱۳۴۶ تولید هیلمن با نام پیکان با تیراژ ۶۰ هزار دستگاه در سال با این اشعار به امید روزی که هر ایرانی یک پیکان داشته باشد آغاز گردید و در اواخر همان سال اتومبیل پیکان با قیمت ۱۲ هزار تومان به بازار آمد.

5-11-2015 7-14-57 PM

این تیراژ در سالهای بعد با تولید اتومبیل‌های پیکان تاکسی، پیکان کار (اونجری)، پیکان جوانان دو کاربراتوره، دولوکس و پیکان استیشن و وانت پیکان که به شش مدل می رسید به تیراژ ۱۲۰ هزار دستگاه در سال رسید.

5-11-2015 7-12-49 PM

یکی از اشکالاتی که پیکان در ابتدا با آن روبه رو گردید، جوش آوردن آن در شهرهای دارای آب و هوای گرم از جمله تهران بود که پس از طی مسافتی و یا ماندن در ترافیک، با آن دچار میشد و دلیل آن طراحی رادیاتور آن با آب و هوای انگلستان بود. این مشکل باهوش و ذکاوت و زیرکی مکانیک ها و قطعه‌سازان داخلی با طراحی و ساخت رادیاتورهای چهارلول که رانندگان قدیمی پیکان آن را به خوبی به خاطر دارند و جایگزینی آن با رادیاتورهای سه‌لول به سرعت برطرف گردید.

یکی دیگر از مشکلات این اتومبیل تنظیم کاربراتور آن با آب و هوای شهرهای مختلف بود. به عنوان مثال اگر این اتومبیل از تهران جهت مسافرت به شمال کشور می‌رفت کاربراتور آن دچار خلال می‌گردید و خوب کار نمی‌کرد و می‌بایست آن را دوباره تنظیم می‌کردند که با تعویض این نوع کاربراتورها که به آنها شیری می‌گفتند، با کاربراتورهای اتوماتیک این نقصی هم برطرف گردید.

5-11-2015 7-21-20 PM

یکه‌تازی ایران ناسیونال در زمینه تولید پیکان به جایی رسید که در روزهای ابتدای انقلاب اسلامی، حدود ۱۵ هزار نفر در داخل کارخانه و چندین هزار نفر نیز در بخش فروش لوازم یدکی و تعمیرگاه‌های مجاز که زیر نظر مستقیم کارخانه اداره می‌شد، به کار مشغول بودند.

یکی از نکات جالب در تأسیس کارخانه ایران ناسیونال آن بود که برادران خیامی در ابتدا برای کار در کارخانه فقط از کارگران مشهدی و شهرهای اطراف آن استفاده می‌کردند و هرچند ماه یک بار عده‌ای را به خرج کارخانه با قطار برای استخدام به تهران می‌آوردند و پس از دو ماه کار آزمایشی، کارگران خوب و ورزیده و علاقمند را از میان آنان انتخاب و استخدام می‌کردند و بقیه را باز با خرج شرکت به مشهد بازمی‌گرداندند.

5-11-2015 7-13-38 PM

بعدها با گسترش کارخانه و تولید بیشتر از دیگر شهرهای کشور از جمله تهران نیز کارگران فراوانی به استخدام شرکت درآمدند. برادران خیامی همراه با توسعه روزافزون کارخانه به خرید زمین‌های اطراف کارخانه ادامه داده و هرچند ماه مقداری از زمین‌های اطراف کارخانه به مالکیت ایران ناسیونال درمی‌آمد، و امروزه اگر به این کارخانه نگاهی دقیق بیندازید، می‌بینید که سه جاده اتوبان، مخصوصی و قدیم کرج از میان این شرکت عبور می‌کنند. همانگونه که گفته شد یکی از کارهای خیامی‌ها ساخت شهرکی در کنار کارخانه بود با نام پیکان شهر برای سکونت کارگران و کارفرمایان.

5-11-2015 7-24-55 PM

آنها معتقد بودند برای بهره وری و بازدهی کار کارگران، ساخت این آپارتمان‌ها در کنار کارخانه، وقت کارگران را در رفت و آمدشان به منازل خود که در اقصا نقاط تهران و شهرهای اطراف تهران بودند کمتر گرفته شود و کارگران زمان مسیر رفت و برگشت به خانه‌هایشان را که ساعت‌ها طول می‌کشید در منازل سازمانی جنب کارخانه، به استراحت بیشتر در کنار خانواده خود بپردازند و برای روز بعد آماده و قبراق تر به کار خود مشغول بشوند.

5-11-2015 7-14-32 PM

از دیگر کارهای این شرکت اعزام کارگران به صورت گروهی و خانوادگی در تابستانها به ترتیب نوبت به تورهای زیارتی شهرهای مشهد و کربلا و مجردها، به شهرهای شمالی بود، و گاهی خود خیامی‌ها نیز با خانواده خود به همراه آنان در یک هتل اقامت می‌نمودند.

یکی از آرزوهای خیامی‌ها تولید پیکان به دست کارگران ایرانی بود و پیوسته در این اندیشه بودند که تمام قطعات این اتومبیل در داخل ایران ساخته شود که پس از چند سال مونتاژ و واردات انبوه قطعات از خارج، بالاخره در سال ۵۱ ریخته‌گری در کارخانه راه‌اندازی گردید و ابتدا با ریختن شاتون‌ها و سپس سرسیلندر و کم کم سیلندر کامل به تولید انبوه رسید و پس از تراشکاری بر روی اتومبیل‌ها سوار گردید، و اینگونه بود که پیکان به عنوان اولین اتومبیل وطنی در ایران شناخته شد، ولی نام ملی به خود نگرفت.

5-11-2015 7-23-51 PM

از دیگر کارهای آنان تأسیس شرکت بیمه امید بود که بعدها به آسیا تغییر نام داد. تأسیس بانک صنایع و تأسیس فروشگاه‌های زنجیرهای کورش (قدس)، تأسیس کارخانه بزرگ مبل‌سازی به نام مبلیران در جاده کرج و اقدام به تأسیس کارخانه قاشق چنگال سازی در قزوین و همچنین واردات برنج امریکایی و پخش آن در سراسر کشور برای افراد کم درآمد جامعه، از دیگر کارهایی است که از سوی خیامی‌ها انجام پذیرفت که بیشتر جنبهٔ خیریه داشت.

حاج علی اکبر، پدر خیامی‌ها و همچنین احمد برادر بزرگتر، فوت کرده‌اند و محمود نیز در حال حاضر در کشور آمریکا نمایندگی شرکت مرسدس بنز را دارا است.

5-11-2015 7-17-53 PM

و بالاخره آخرین دستگاه پیکان تولید شده در سال ۱۳۸۴ پس از توقف تولید آن، بعد از دو میلیون و ۲۹۵ هزار دستگاه، روانه موزه خودرو تقریباً در همسایگی کارخانه در جاده مخصوص کرج شد.

منبع: کتاب این اتولی که من می‌گم … نوشته عباس حسینی – نشر نامک

نگاهی بر زندگی ثروتمندان دوره شاهنشاهی / از خاندان لاجوردی و خیامی ها تا برادران نمازی وحبیب الله ث

 . از رهگذر این وصلت به نمایندگی مجلس سنا رسید و چند دوره به عنوان سناتور انتصابی به این مجلس رفت. در سال ۱۳۵۰ در حالی که افزون بر هشتاد سال از عمرش می گذشت، مرد. ازدواج با اشرف مهدی بوشهری در عصر پیش از انقلاب، به علت ازدواج با اشرف پهلوی، شهره است. اشرف پهلوی در چهارم آبان ۱۲۹۸ در بیمارستان احمدیه تهران همراه برادر دوقلویش محمدرضا متولد شد. سن اشرف چند ساعت کوچکتر از محمدرضا پهلوی بود. اشرف پس از سقوط حکومت پدرش که با تبعید او همراه شد، چندین بار ازدواج کرد که یک بار قرعه به نام مهدی بوشهری افتاد. او در رستورانی در پاریس با جوانی به نام مهدی بوشهری آشنا شد. اشرف آنچنان که خود اعتراف کرده از سال ۱۳۳۱ مهدی بوشهری را به عنوان دوست پسر خود انتخاب کرد و با این که طلاق او از شفیق شوهر سابقش در سال ۱۳۳۹ انجام شد، اما همیشه مهدی بوشهری در کنارش بود و آنها با یکدیگر رابطه نامشروع داشتند. در تمام این سال ها مهدی بوشهری در متن زندگی اشرف حضور داشت. خبر ازدواج اشرف پهلوی با مهدی بوشهری بدون در نظر گرفتن ۳ ماه عده در نظر گرفته شده در شرع اسلام، توسط دربار در تاریخ ۱۳۳۵/۲/۲۴، یعنی هجده روز پس از طلاق گرفتن از احمد شفیق، رسما اعلام گردید. مهدی بوشهری از اولین روز ازدواج کاری به کار اشرف نداشت و او را در رفتار و کرداری که پیشه می کرد آزاد می گذاشت و همین راز تداوم و طولانی شدن دوران زناشویی آنان بود. ولی اشرف پس از یک سال از بوشهری بیزار شد و به او گفت که دیگر تحملت را ندارم. بوشهری زرنگ بود و هرچند اسماً شوهر اشرف بود ولی کاری به کار او نداشت و رهایش کرد و اشرف این وضع را پسندید. مهدی بوشهری به پاریس رفت و در آنجا در «ایران ایر» شغل مهمی گرفت و چلوکبابی و عکاسی به راه انداخت و سر خود را گرم کرد. او به بهانه های مختلف پول زیادی هزینه می کرد و از محمدرضا می گرفت. او در ماه دو، سه روز به تهران می آمد و مستقیماً به طبقه بالای کاخ اشرف می رفت که مبادا خانم او را ببیند و حالش به هم بخورد! بوشهری با این تمهید تا انقلاب شوهر اشرف ماند و تصور می شود هنوز نیز شوهر اسمی اش باشد. اشرف از بوشهری فرزندی ندارد. مهدی بوشهری تنها به منافع کلانی که از رهگذر این ازدواج نصیبش می شد، می اندیشید و هیچ کاری به کار اشرف نداشت، او هر چند ماه یک بار برای دنبال کردن کارهای دلالی و پروژه های تجاری اش به ایران آمد و یکسره به اتاق خود در طبقه فوقانی کاخ اشرف می رفت. شغل رسمی مهدی بوشهری سفیر سیار شاه و رئیس هیأت مدیره فستیوال های هنری ایران بود. وی از طریق دلالی برای کمپانی های بزرگ فراملیتی که خواستار فروش کلان محصولات خود به ایران بودند و نیز از رهگذر گرفتن پورسانت وواگذاری عملیات ساختمانی طرح های عمرانی ایران به مقاطعه کاران بزرگ، پول های کلانی به دست می آورد. او نمایندگی چندین شرکت هواپیمایی را در ایران به عهده داشت. زمانی که شاه و فرح هوس کردند تا ایران را در عرصه سینمایی بین المللی فعال شود، تشکیلاتی به نام «شرکت سینمایی ایران» تأسیس شد و مهدی بوشهری به ریاست آن برگزیده شد. او در این شرکت بودجه بی حسابی در اختیار داشت و آن را با گشاده دستی هزینه می کرد. وی از طریق تشکیلات در چند فیلم با شرکت هنرپیشگان نامدار جهانی سرمایه گذاری کرد، که فیلم کاروان ها با شرکت آنتونی کوئین نمونه ای از اینگونه فیلم ها بود. پرویز قریب افشار، شومن تلویزیونی در دهه آخر حیات رژیم پهلوی در یکی از برنامه هایی که از طریق شبکه تلویزیون ماهواره ای «تپش» پخش شد، اعتراف کرد که برای ایفای نقش کوچکی در فیلم کاروان ها که جمعاً حدود ۸ دقیقه بود، مبلغ ۲۵ هزار دلار از شرکت گسترش صنایع سینمایی ایران پول گرفته است. او در همین برنامه گفت که این فیلم ظاهراً با مشارکت یکی از سرمایه داران آمریکایی تهیه می شد و قرار بود که او پنجاه درصد از میزان سرمایه گذاری در این فیلم را پرداخت نماید. هزینه این فیلم تماماً از سوی ایران پرداخت شد و تهیه کننده آمریکایی مدام پرداخت خود را به تأخیر می انداخت و با اینکه این فیلم در سرتا سرجهان به نمایش درآمد و سرمایه گذارآمریکایی سودش را از فروش فیلم گرفت، اما هرگز سهم خود در سرمایه گذاری فیلم کاروان ها را پرداخت نکرد و موضوع هم با پیروزی انقلاب اسلامی به دست فراموشی سپرده شد. برادران نمازی خاندان نمازی از تبار دو برادر، محمدحسن (متوفی حوالی ۱۳۱۰ ش.) و محمدحسین (متوفی ۱۳۲۶ ش.) بود. کمپانی های م.نمازی و ح. نمازی در هنگ کنگ به این دو برادر تعلق داشت. طبق اسناد موجود، این دو کمپانی شرکت های پوششی برای فعالیت سرویس اطلاعاتی انگلیس (اینتلیجنس سرویس) بودند. برادران نمازی با کمپانی های انگلیسی و امریکایی و یهودی و پارسی فعال در تجارت جهانی تریاک پیوند نزدیک داشتند و از این طریق ثروت هنگفتی اندوختند. بانک هنگ کنگ شانگهای (HSBC) و شاخه ایرانی آن (بانک شاهنشاهی انگلیس و ایران) و کمپانی کشتیرانی شبه جزیره وشرق (p&O) از مراکز عمده سرمایه گذاری این شبکه بوده و هست. نمازی بیشتر صادرات ایران را ترویج می کرد و تریاک محصول ایران به چین می برد. وی امتیاز استخراج طلا از معدنی در نزدیکی هنگ کنگ را از دولت انگلیس گرفته بود و گاهگاه شمش طلا به شیراز می فرستاد. محمد نمازی پسر محمدحسن و سناتور مهدی نمازی پسر محمدحسین است. محمد نمازی فرزند حسین، در یکی از خانواده های ثروتمند شیراز به دنیا آمد. وی سال ها در آمریکا سکونت داشت و مشغول تجارت بود. زمانی که به ایران آمد در کابینه زاهدی به عنوان وزیر مشاور منصوب شد. وی عضو هیأت امنای دانشگاه پهلوی شیراز و از اعضای کلوب روتاری و همچنین لژ فراماسونری حافظ شیراز و روشنایی بوده است. او در شیراز، بیمارستان نمازی را تأسیس کرد. پسر عموی وی مهدی نمازی تا دوره چهاردهم بدون وقفه نمایندگی مجلس شورای ملی را عهده دار بود و با تأسیس مجلس سنا در سال ۱۳۲۸ به عنوان نماینده لرستان و فارس در این مجلس تا زمان انحلال آن حضور یافته است. مهدی نمازی نمایندگی صادرات کتیرا به اروپا و امریکا را در اختیار داشت و از این راه صاحب ثروت زیادی شده بود. همچنین در زمینه قاچاق مواد مخدر نیز فعالیت داشت. نامبرده دارای کارخانه های متعدد بوده و با اغلب سران رژیم سابق حشر و نشر داشته است. فرزند مهدی نمازی – شفیع- نمایندگی شرکت معروف نفت سوکونی واکسیوم را در سال ۱۳۳۳ برعهده داشت. در سال های جنگ اوّل جهانی محمد نمازی، در شراکت با آقا جان کلیمی (نیای خاندان کهن صدق)، «رشن دار» (سررشته دار) قشون انگلیس در جنوب ایران بود. در سال های جنگ دوّم جهانی مهدی نمازی، در شراکت با مه یر عبدالله (یهودی بغدادی)، پیمانکار ارتش امریکا در ایران بود. محمد و مهدی نمازی از فراماسون های متنفذ ایران بودند. تصاویری از محمد نمازی در کسوت ماسونی به همراه سایر اعضای لژ روشنایی در ایران در کتاب اسماعیل رائین (فراموشخانه و فراماسونری در ایران، ج ۳، صص ۱۳۱، ۱۳۳) مندرج است. به دلیل همین پیوندهای دیرین و ریشه دار با شبکه مقتدر و جهانشمول فوق است که بیل کلینتون، رئیس جمهور پیشین ایالات متحده آمریکا، در پایان سال ۱۹۹۸ میلادی یکی از اعضای این خاندان به نام حسن نمازی را به عنوان سفیر آمریکا در آرژانتین منصوب کرد. محمد نمازی (متوفی فروردین ۱۳۵۱) بخش عمده عمرش را در آمریکا سپری کرد. او برای فرار از پرداخت مالیات ثروت هنگفتی که در این کشور انباشته بود، به احداث برخی تأسیسات خیریه در شیراز،بویژه بیمارستان نمازی و لوله کشی آب شیراز، دست زد. او از این طریق هم سود قابل توجهی برد و هم بطور صوری «خوش نام» شد. طبق قوانین آمریکا، صرف پول در امور خیریه، در هر جای دنیا، پرداخت مالیات را بشدت کاهش می دهد. در بسیاری از اسناد و منابع تاریخی محمد نمازی تصویری مثبت دیده نمی شود. دکتر محمد مصدق بشدت به نمازی بدبین بود و او را عامل انگلیسی ها می دانست. به نوشته دکتر غلامحسین مصدق، در زمان سفر مصدق برای شرکت در اجلاس شورای امنیت به نیویورک (مهر ۱۳۳۰)، محمد نمازی «مرد اول سفارت» بود و تمامی کارکنان سفارت ایران حقوق بگیر او. «مثل ریگ پول خرج می کرد… وی قصد داشت با استفاده از قدرت مالی خود اعضای هیأت نمایندگی ایران حتی پدرم را زیر نفوذ خود درآورد. پدرم در حین مسافرت به آمریکا به من، صالح و دکتر فاطمی و یکی دو نفر دیگر از همراهان گفت: ما در این مأموریت به جز انگلیسی ها و عوامل آنها در آمریکا با دو ایرانی متنفذ هم سرو کار داریم: یکی محمد نمازی و دیگری گالوست گلبنگیان، باید مراقب آنها نیز باشیم. صحت پیشگویی پدر و سوء ظنی که نسبت به نمازی داشت پس از کودتای ۲۸ مرداد به اثبات رسید.» باقر پیرنیا، استاندار فارس در دوران پهلوی که چهره ای کم و بیش خوشنام است، در خاطراتش می نویسد: «محمد نمازی وابسته افتخاری سفارت ایران در واشنگتن بود. بدون دریافت حقوق. نمازی که از ثروتمندان بنام ایران شمرده می شد، سالیان دراز در چین و آمریکا به تجارت مشغول بود و این پست را تنها به ملاحظه مصلحت های اقتصادی مالی خود و سودهای دیگر که یک مأمور سیاسی از آن برخوردار است دست و پا کرده بود.» اسدالله رشیدیان اسدالله رشیدیان فرزند حبیب الله رشیدیان در سال ۱۲۹۸ در تهران تولد یافت. پدرش حبیب الله در سفارت انگلیس شغل کوچکی داشت و غالباً واسطه و معرف اشخاص با اعضای سفارتخانه بود. بعد از ۱۳۲۰ سه فرزند خود را که سیف الله، قدرت الله و اسدالله نام داشتند همراه و همکار خود نمود مخصوصاً موقعی که سید ضیاء الدین طباطبایی وارد ایران شد و چون معروف بود وی عامل سیاست انگلیس در ایران می باشد، برادران رشیدیان به دور او گرد آمدند و در احزابی که سید تشکیل داد، آتش بیار معرکه بودند. اسدالله معذلک که کوچک ترین برادر بود ولی استعداد و ابتکار او بر دو برادر رجحان داشت، امور سیاسی را اداره می کرد و دو برادر دیگر به دنبال تجارت و پیدا کردن پول رفتند چند سینما در تهران دائر نموده و درآمدی سرشار برای فعالیت های سیاسی اندوختند. مبارزه با حکومت مصدق در دوران حکومت مصدق برادران رشیدیان علناً با نهضت و جریان ملی شدن نفت در مقام مبارزه بودند و به زندان افتادند و همه گونه اختناق و محدودیت برای آنها بوجود آمد. از نخستین روزهایی که مصدق به قدرت رسید، برادران رشیدیان با تمام قدرت برای سرنگونی حکومت او می کوشیدند. س از روی کار آمدن دولت دکتر مصدق فعالیت های رشیدیان ها برای حفظ منافع دولت انگلیس آغاز شد و رابین زینر مأمور مخفی انگلیس راهی تهران شد تا جریان را هدایت کند. او که با رشیدیان ها سابقه دوستی داشت بلافاصله ارتباط مجدد برقرار کرد و برای ایجاد اختلاف در بین نمایندگان مجلس و ایجاد تزلزل در نهضت ملی شدن نفت ماهانه مبلغی را به رشیدیان ها پرداخت می کرد تا به نمایندگان پرداخت کنند. پس از سقوط دولت قوام در ۳۰ تیر، اسدالله رشیدیان معتقد شد که برای سرنگونی دولت دکتر مصدق بایستی از تشکیلات منسجمی استفاده کرد و به همین منظور جلساتی با حضور افسران بازنشسته و دیگر عوامل انگلیسی و رشیدیان ها در منزل فضل الله زاهدی تشکیل شد که سرانجام در مهر ۱۳۳۱ عوامل شرکت کننده در آن جلسات دستگیر شدند. اسدالله رشیدیان مدتی محبوس بود و پس از بستن سفارت انگلیس، عوامل انگلیس به پایگاه سازمان سیا در تهران واگذار و رشیدیان ها نیز با این پایگاه مرتبط شدند و اسدالله رشیدیان در خرداد ۱۳۳۲ به منظور دخالت دادن اشرف پهلوی در کودتا راهی فرانسه شد و با او ملاقات کرد. این ملاقات نتیجه مثبتی برای کودتاچیان به بار آورد و اشرف پس از کسب اطمینان در خصوص همراهی در دولت برای کودتا به ایران رفت. پس از ملاقات شاه و اشرف، رشیدیان به عنوان سخنگوی انگلیس وارد گفت و گو با شاه شد و نظر مساعد او را نسبت به کودتا جلب کرد. این ملاقات ها چند بار صورت گرفت و سرانجام کودتا در ۲۸ مرداد پیروز شد و دولت دکتر مصدق با فعالیت های رشیدیان ها و عوامل شان دو سازمان MI6 و سیا سرنگون شد. رشیدیان پس از کودتا به پاسداشت حفظ سلطنت پهلوی از امتیازات فراوانی چون امتیاز تأسیس بانک، اعتبارات تعاونی و توزیع برخوردار شد. او یکی از دلالان اسلحه میان ایران و آمریکا بود که از این معاملات نیز سود فراوانی عایدش می شد. بعد از ۱۳۳۲ رشیدیان و برادرانش در صحنه سیاسی ایران خورشید درخشنده ای بودند. همه کار از آنها سخاته بود و در دربار رفت و آمد داشتند. هر کس هر جا دچار مشکلی می شد، به آنها متوسل می شد. در ۱۳۳۹ اسدالله رشیدیان تصمیم گرفت پایگاه سیاسی برای خود درست کند و کاندیدای وکالت مجلس شد و در دوره بیستم از تهران انتخاب گردید. با انحلال مجلس بیستم فعالیت برادران رشیدیان علیه دولت امینی شروع شد. به دستور امینی، اسدالله و سیف الله رشیدیان به زندان افتادند. چند ماهی در زندان به سر بردند تا این که دستور آزادی آنها صادر شد. این بار مزد مبارزه خود را از شاه به صورت امتیاز تأسیس بانک گرفتند. به دستور شاه، به آنها اجازه داده شد بانکی به نام تعاونی و توزیع وابسته به اصناف تهران تشکیل دهند. از طرف بانک مرکزی کمکهای مؤثری به عمل آمد و سرمایه آن از طرف چند نفر تأمین گردید. در کنار بانک مزبور، شرکت بیمه ای هم دائر کردند که آن هم واحدی سوددهنده بود. بانک تعاونی و توزیع رشیدیان چندین بار دچار نوسانات مختلف شد و هر بار که به سقوط نزدیک می شد، بانک مرکزی مدیریت آن را به عهده می گرفت و در سامان دادن آن تلاش بسیار می کرد. در فاصله بین سال های ۵۰ و ۵۲ دو تن از برادران فوت شدند. اسدالله از فقدان برادران خود سخت دلسرد و آزرده گردید. گرچه مدیر عامل بانک مزبور بود ولی بیشتر اوقات او در خانه می گذشت و با دوستان در کنار منقل به نقل و گفت و گو می پرداخت. در بانک او متجاوز از ۵۰ وزیر و سفیر و سپهبد و سرلشکر بازنشسته شاغل بودند و همه حقوق قابل ملاحظه ای دریافت می داشتند. وی بیش از ۶۰ سال عمر نکرد. عدم برخورد جدی با برادران، توطئه گر رشیدیان بعد از ۳۰ تیر قابل ذکر است که برادران رشیدیان از وابستگان شبکه روتچیلد – ریپورتر بودند و فضل الله زاهدی مدتی در خانه اسدالله رشیدیان مخفی بود. اسدالله رشیدیان قبل از انقلاب اسلامی سرمایه خود را از کشور خارج کرد و خود نیز به انگلستان رفت و در اوایل دهه ۶۰ خورشیدی درگذشت.


جزییات بیشتر : نگاهی بر زندگی ثروتمندان دوره شاهنشاهی / از خاندان لاجوردی و خیامی ها تا برادران نمازی وحبیب الله ثابتخانه / آخرین اخبار / نگاهی بر زندگی ثروتمندان دوره شاهنشاهی / از خاندان لاجوردی و خیامی ها تا برادران نمازی وحبیب الله ثابت نگاهی بر زندگی ثروتمندان دوره شاهنشاهی / از خاندان لاجوردی و خیامی ها تا برادران نمازی وحبیب الله ثابت در آخرین اخبار, راز ثروتمندان ۷ شهریور ۱۳۹۴ ۰ 4,074 بازدید خاندان لاجوردی خاندان لاجوردی از مشهورترین فعالان اقتصادی قبل از انقلاب بودند که هرچند اکثر آنان خط و مشی سیاسی نداشتند، اما با نزدیک شدن به انقلاب اسلامی، رگه های فعالیت سیاسی آنان و حمایت از رژیم پهلوی به چشم می خورد. خانواده لاجوردی فعالیت اقتصادی خود را از سال ۱۲۷۰ شمسی با فعالیت های سید محمد لاجوردی و برادرش شروع کرد. این فعالیت ها توسط سیدمحمود لاجوردی از نسل دوم و سایر اعضای خانواده تا سال ۱۳۵۷ ادامه یافت. لاجوردی ها که تا سال های اوایل ۱۹۵۰ میلادی (۱۳۳۰ شمسی) در بخش تجاری بیشتر فعال بودند آینده توسعه اقتصاد را در بخش صنعت دیدند و لذا به توسعه فعالیت های صنعتی پرداختند. لاجوردی ها در بسیاری زمینه ها جزو پایه گذاران بخش خصوصی مدرن در ایران بودند. آنها اولین شرکت خصوصی کامپیوتری ایران را بعد از شرکت ملی نفت ایران تاسیس کردند که با داشتن بیش از ۲۵۰ پردازنده مرکزی نظام پرداخت حقوق و دستمزد کارمندان و کارگران، حسابداری و هزینه های سرمایه گذاری را با محسابات کامپیوتری انجام می داد. لاجوردی ها اولین شرکت خصوصی بودند که بیمه درمانی خصوصی برای کارکنان خود راه اندازی کردند تا آنها بتوانند از خدمات مؤسسات خصوصی درمانی و بهداشتی (چون تهران کلینیک و بیمارستان شهرام) استفاده کنند. اگرچه بزرگ خانواده ، سید محمود لاجوردی، بر بیشتر فعالیت های خانواده ـ بخصوص فعالیت های اقتصادی- نظارت می کرد و یکی از ویژگی های اصلی این خانواده اتحاد به حساب می آمد اما لاجوردی ها با گسترش فعالیت ها، مرزهای مالکیت خانوادگی را شکستند. آنها شروع به تفکیک مدیریت از مالکیت خانوادگی کردند و برخی از مسئولیت اعضای خانواده را به مدیران واگذار کردند. اگرچه سید محمود نقش پدری را بازی می کرد که به فعالیت واحدها همبستگی می داد اما در مدیریت دخالت نمی کرد. در دهه ۱۳۴۰ شمسی اولین مدیر غیرعضو فامیل یعنی ناصر متینی را در گروه خود منصوب کردند و تا پایان دهه ۵۰ میلادی بسیاری از مدیرانشان هم سهامدار بودند و هم مدیر واحدهای مختلف گروه صنعتی بهشتر با اختیارات کامل. نسل اول و دوم و سوم این خانواده در فعالیت های بازرگانی (واردات و صادرات) فعال بودند اما با شروع فعالیت های نسل سوم شاهد گسترش فعالیت های آنان در صنعت هستیم. این خاندان در فعالیت های مختلف اقتصادی از جمله تجارت داخلی، تجارت خارجی، تولیدات صنعتی و کشاورزی و ساختمانی و خدمات بانکی و بیمه، نوآوری هایی برای صنعت مدرن داشت که در تاریخ اقتصاد ایران به نام آنها به ثبت رسیده است. گسترش شرکت ها مبتنی بر سرمایه گذاری مجدد سود شرکت ها بود. لاجوردی ها بیش از ۸۰ شرکت و کارخانه در نقاط مختلف کشور از جمله تهران، کاشان، بهشهر، کرمانشاه، قزوین، مشهد، گنبد گاووس، گرگان،نکا، اراک، خرمشهر، نوشهر و حومه محمودآباد تأسیس کردند. در این شرکت ها که عمدتاً در چهارچوب گروه صنعتی بهشهر بود تا سال ۱۳۵۷ بیش از ۱۵ هزار مهندس، کارشناس، مدیر، کارمند و کارگر مشغول به کار بودند. تولیدات مهم این شرکتها و کارخانه ها از تولیدات صنعتی چون انواع روغن نباتی، صابون ها، پودرهای رختشویی، قوطی و کارتن برای بسته بندی، پارچه های مخملی، ابریشمی و نخ های پنبه ای، نخ های پلی استر و اکریلیک، فرش های ماشینی، انبارهای فلزی سوله آماده برای نصب، سیمان بویژه از دهه ۱۳۳۰ به بعد تولیدات کشاورزی چون پنبه برای مصرف کارخانه های نساجی و صادرات، لوبیای سویا، دانه آفتابگردان برای روغن کشی و مصرف در روغن نباتی تا خدمات اقتصادی چون تولید آب برای کشاورزان کاشان از طریق حفر چاه های عمیق، سمپاشی هوایی مزارع پنبه شمال، ایجاد کارخانه های پنبه پاک کنی تأسیس بانک بین المللی ایران و زاپن با مشارکت بانک آو توکیو و تأسیس بیمه حافظ با مشارکت بیمه های کنتینانتال و رویال را دربر می گرفت. نسل اول و دوم خانواده لاجوردی تنها تحصیلات ابتدایی را طی کرده بودند اما بعدها با گسترش فعالیت های اقتصادی دوره های عالی مدیریتی را در خارج از کشور نیز گذراندند. لاجوردی ها نیروهای مختلفی را به شیوه های گوناگون به کار گرفتند. با گسترش فعالیت ها، آنها به تأسیس بخش سازمان و روش ها درگروه اقدام کردند. این بخش- بر اثر اقدامات حبیب لاجوردی- شرح وظایف، جدول مسئولیت ها و اختیارات، قوانین و اساسنامه داخلی و طبقه بندی مشاغل برای اولین بار بعد از شرکت ملی نفت در ایران انجام شد. حبیب لاجوردی در پاکسان اولین اقدامات را در راه توسعه بخش تحقیقات بازار و شناخت سلیقه مصرف کننده برداشت. همکاری تجاری با رژیم شاه لاجوردی ها علاوه بر سرمایه گذاری های خانوادگی به سرمایه گذاری مشترک با رژیم پهلوی، سایر سرمایه داران و شرکت های خارجی- بانک آو ژاپن و کارخانه دوپان امریکا برای طرح اکریلیک-اقدام کردند. پلی اکریل بزرگ ترین شرکت سهامی مشترک در ایران به حساب می آمد. خانواده لاجوردی ها به غیر از سید محمد از نسل اول اغلب اتاق بازرگانی و بعد در تأسیس اتاق صنایع و معادن و سپس در ادغام آن با اتاق بازرگانی که به شکل گیری اتاق بازرگانی و صنایع و معاددن ایران منجر شد نقش مهمی بازی کردند و تعاملات خود را با سیاستگذاری و تصمیم گیری و تعامل با مقامات اقتصادی رژیم پهلوی از طریق آن نهاد شکل می دادند. همچنین برخی مدیران ارشد به دوره های پیشرفته در دانشگاه های آمریکا از جمله هاروارد اعزام شدند. با گسترش گروه احمد لاجوردی در دهه ۱۹۶۰ م (۱۳۴۰ ه ـ ش) با بخشی از مدیران مشهور بازنشسته آمریکایی قرار داد مشاوره امضا کرد تا در مدیریت، گروه لاجوردی ها را یاری کنند. او خود نیز به عضویت انستیتوی تحقیقات مدیریت در استنفورد درآمد تا هم مفاهیم مدیریت جدید را بیاموزد و هم با آشنایی با مدیران آمریکایی از آنها برای تقویت تولید و سرمایه گذاری گروه استفاده کند. هنگامی که سیدمحمود لاجوردی در سال های ۱۳۰۰ الی ۱۳۲۰ ه ـ ش کارهای تجاری انجام می داد، تنوع وسیعی در کارهای او دیده می شد و به دلیل محدود بودن بازار داخلی و فقدان تخصص، خود را متمرکز در یک رشته در عرصه تجارت داخلی یا صادرات نکرد ولی در عصر پهلوی دوم با گسترش بازار فعالیت ها به تدریج متمرکز شد به طوری که آنان توانستند در هر حوزه ای که فعالیت می کردند شرکت تجاری خاص آن حوزه را نیز درست نمایند. لاجوردی ها در دهه ۱۳۳۰ از تجارت به صنعت روی آوردند. نخست کارخانه روغن نباتی را تأسیس کردند و سپس حلقه های مرتبط با آن را- چون روغن کشی، تصفیه روغن، صابون سازی و بسته بندی- گسترش دادند و تأسیسات کارخانه ای در نساجی و مواد شیمیایی از تولید نخ پنبه ای و مصنوعی گرفته تا تهیه انواع پارچه، پتو و قالی را راه اندازی کردند. علی رغم موفقیت هایشان در مواجهه با رقابت داخلی و خارجی در عرصه کشتیرانی، چوب (شرکت آکام چوب) و تهیه فلاسک ناکام بودند. دفاع از پهلوی ها اگرچه نسل اول و دوم خانواده لاجوردی گرایش های مشروطه خواهانه داشتند اما با ظهور سلسله پهلوی بتدریج در زمره مدافعان غیرفعال آنها درآمدند، زیرا برقراری امنیت نیاز اصلی سرمایه گذاری و انباشت سرمایه آنان بود. حتی یکی از اعضای خاندان لاجوردی در احزاب سیاسی مورد حمایت رژیم پهلوی حضور یافت و تا درجه نمایندگی مجلس سنا نیز پیش رفت. لاجوردی ها با نیروهای نظامی رژیم پهلوی هم در ارتباط بودند و تعدادی از نیروهای بازنشسته نظامی را جذب کردند. سرانجام با وقوع انقلاب اسلامی، دادگاه انقلاب اسلامی مستقر در بنیاد مستضعفان در تاریخ سوم تیرماه ۱۳۶۳ حکم بر توقیف اموال لاجوردی ها داد. آنها جزو سرمایه داران معروف و انگشت شمار وابسته بودند که با استفاده از دربار پهلوی کسب ثروت کرده بودند و بنابراین مشمول حکم حکومتی امام شدند. در نیمه تیرماه ۱۳۵۸ بر اساس بند ۴ ماده ۳ آیین نامه قانون حفاظت و توسعه صنایع ایران مدیریت و کنترل شرکت ها در اختیار دولت قرار گرفت و بعد از آن توسط دادگاه انقلاب مصادره شد. شرکت های کوچک غیرصنعتی و معدنی که مشمول بند (ب) هم نبودند از قبیل شرکت های صادراتی و توزیع خدماتی به تدریج از اختیار صاحبان و مدیران اصلی خارج شدند. منازل مسکونی و مستغلات افراد خانواده به تدریج اشغال شد و بسیاری از افراد خانواده ممنوع المعامله شدند. یک ماه پس از آن ، احمد لاجوردی مدیر عامل گروه صنعتی بهشهر و از نسل سوم که از اروپا به تهران برگشته بود در مرداد ماه ۱۳۵۸ به سختی مجروح گردید. سید محمود لاجوردی تنها بازمانده نسل دوم و سرپرست اکثر واحدهای شرکت، تا مهر ماه ۱۳۶۳ در ایران ماند و در این سال (۱۹۸۴) برای معالجه سرطان به آمریکا رفت و در همانجا درگذشت. نسل چهارم فعالیت های خود را در طرح های اقتصادی در خارج از کشور شروع کرد اماقبل از آن، خانواده لاجوردی به عنوان یکی از برجسته ترین خانواده های عضو طبقه بالا و برجسته اجتماعی و اقتصادی با وقوع انقلاب از صحنه تحولات اقتصادی و اجتماعی ایران حذف شده بود. بعد از انقلاب، گروه صنعتی بهشهر تحت نظر مدیریت دولتی قرار گرفت. محمد تقی برخوردار ایران در دهه ۱۳۴۰ هجری شمسی شاهد تأسیس و رشد صنایع لوازم خانگی بود. یکی از مهمترین عوامل این رشد ناشی از فعالیت محمدتقی برخوردار است. محمدتقی برخوردار یکی از بزرگترین صاحبان صنایع لوازم بود که از مؤسسات شرکت پارس الکتریک، قوه پارس، پارس توشیبا، شرکت پوشش، لامپ پارس و چندین شرکت بزرگ بوده است. محمدتقی در یزد به دنیا آمد. دیپلمش را در سال ۱۳۲۱ گرفت. در هنگام تحصیل، به پدرش در کار کمک می کرد. وی به بهانه تحصیل همراه دکتر مرشد به تهران آمد. اما علاقه به تجارت باعث گردید که در تجارتخانه حکیم زاده حدود سه سال، علاوه بر کار، مسائل مالی پدرش را پیگیری نماید. در سن ۲۱ سالگی فعالیت مستقلش را در تهران با حمایتهای پدرش شروع نمود. محیط بزرگ تهران، حضور تجار بزرگ در آن و ورود و خروج تجار خارجی و آشنایی برخورد با آنها تأثیر مهمی بر حرکتهای بعدی او ایفا نمود. وی پس از پدرش نقش بسزایی در توسعه بنگاه داری و فعالیتهای اقتصادی خانواده ایفا نمود. ورودش به صنعت، بیست سال پس از تجارت داخلی و خارجی ۱۳۴۱-۱۳۲۱ بود. او در طی ۱۵ سال نقش مؤثری در توسعه صنایع خانگی مثل رادوی و تلویزیون، پنکه، آب میوه گیری، کاشی، سرامیک، قالی، باتری، یخچال، لامپ و … به عهده داشت. محمدتقی اولین شرکت صنعتیش را به نام پارس الکتریک در سال ۱۳۴۲ تاسیس نمود. سرمایه شرکت از ۱۵ میلیون ریال در سال ۱۳۴۲ به بیش از دو میلیارد ریال در سال ۱۳۵۶ افزایش یافت. در آغاز تنها بدنه چوبی رادیو و تلویزیون در ایران ساخته می شد و به تدریج قطعات بیشتری در ایران ساخته شد. میزان تولید شرکت در پروسه ۱۴ ساله دائماً در حال افزایش بود. بطوری که تولید تلویزیون رنگی شرکت در سال ۱۳۵۷ بیش از ۴۶ هزار، سیاه و سفید ۱۲۰ هزار و رادیو حدود ۱۰۳ هزار تولید داشت. مشارکت با آمریکایی ها محمد تقی برخوردار با آمریکایی ها هم مشارکت داشت. وی شرکت قوه پارس را طی سال ۱۳۴۴ تا سال ۱۳۵۷ با مشارکت آمریکایی ها توسعه داد. وی پارس توشیبا و لامپ پارس توشیبا را با مشارکت ژاپنی ها در سال ۱۳۴۹ و پوشش کالا الکتریک را در سال ۱۳۵۴ و .. را تأسیس نمود. سرمایه گذاری مشترک او با شرکتهای معتبر ژاپن، فرانسه، امریکا و بانک توسعه صنعتی و معدنی و سایر شرکای داخلی بخشی از فعالیت صنعتی او بود. دو برادرش محمدهاشم و محمدعلی در کار با او مشارکت داشتند. محمدتقی ۶ شرکت بزرگ صنعتی تا سال ۱۳۵۲ تأسیس نمود. این روند تا سال ۱۳۵۷ شتاب بیشتری یافت. شناخت بازار داخلی و خارجی، نیروی انسانی، اعتماد شرکتهای سرمایه گذار خارجی به او، اعتبار بین المللی، همراه با تسهیلات مناسب، امکان گسترش فعالیتش را امکان پذیر نمود. ارتباط با رژیم پهلوی محمد تقی برخوردار در تعدادی از نهادهای کارفرمایی مثل اتاق بازرگانی و سندیکای لوازم خانگی و … مشارکت داشت. با اینکه بعضی از اعضای خانواده تحصیل کرده اروپا بودند با این وجود تمایلی به اشتغال در بخش عمومی نداشتند. عباس که فارغ التحصیل مهندسی از هاروارد بود و به علت پیوستن به گروههای چپ و مبارزه با حکومت پهلوی تا زمان انقلاب نتوانست به کشور بازگردد. از میان شش برادر، محمد تقی تنها کسی بود که توانست پروسه خانوادگی را به حوزه صنعت با ابعادی بزرگ گسترش دهد. سال ۵۸ پایان فعالیت صنعتی او در ایران بود. پنج ماه پس از انقلاب اسلامی، شورای انقلاب نام او را در فهرست ۵۳ نفر از صاحبان سرمایه و صنایع قرار داد و سپس مصادره اموال او از سوی دادگاه انقلاب صادر شد. پس از مصادره اموال در اوایل انقلاب گفتهمی شود محمدتقی برخوردار تا سال ۶۴ پیگیر اموال خود بوده است. رحیم متقی ایروانی رحیم متقی ایروانی از پیشتازان و بنیانگذاران صنعت مدرن کفش در ایران می باشد. او از سال ۱۳۳۶ تا ۱۳۵۷ بیش از ۵۲ شرکت در صنعت کفش و چرم و بیش از ۳۰۰ فروشگاه زنجیره ای کفش ملی در سطح ایران تأسیس کرد. تمایل ملی گرایانه در دوره دانشجویی ایروانی در سال ۱۳۲۱ در رشته حقوق دانشگاه تهران پذیرفته شد. در دوران دانشجویی ضمن تحصیل کارهای مختلفی می کرد. او در دانشگاه با انتشار نشریه آئین دانشجویان با کمک دوستش عباس اردوبادی در حقیقت یک فعال دانشجویی محسوب می شد که نظرات دانشجویان را منعکس می کرد. این نظریات عمدتاً ملی گرایانه بود. رحیم ایروانی از سال ۱۳۲۵ تا ۱۳۵۷ در کار تجارت و صنعت بود. او اولین شرکت خود را با نام شرکت سهامی باتا در تیرماه ۱۳۳۰ به منظور صادرات و واردات کفش در سبزه میدان تهران و آخرین شرکت را به نام چرم خسروی نو در سال ۱۳۵۶ به منظور دباغی و چرمسازی به ثبت رساند. وی علاوه بر فعالیت اقتصادی در همین زمان به یک کار بزرگ اجتماعی دست زد که تا آن زمان در تاریخ ایران سابقه نداشت و نمونه انجام مسئولیت اجتماعی کارآفرین جامعه محسوب می شد. ایروانی در شرکت کفش یونایتد، شرکت فالکو، گوستاو هوفمن و شرکت گابورو تنس ایران با سرمایه گذاران آلمانی شریک بود. در اتافوکو با ژاپنی ها، ماشین سازی ملی با فرانسوی ها، و گودبلت ایران با انگلیسی ها شریک بود. اما شیوه کار او به این شکل بود که به تدریج سهام و نقش مدیریت ایرانی ها نسبت به خارجی ها را افزایش می داد. ایروانی علاوه بر تأسیس فروشگاه کفش ملی در سطح ایران و یکسان سازی قیمت در کل فروشگاه ها توانسته بود به شوروی و اروپای شرقی کفش پوتین صادر نماید. ایروانی در بیش از ۳۰ سال فعالیت توانسته بود در سال ۱۳۵۶ قریب به ۱۰ هزار نفر را در شرکت هایش مشغول نماید. ایروانی سیاست های مختلفی را جهت رشد گروه صنعتی ملی در پیش گرفت تا خانواده بزرگ کفش ملی را ایجاد کند. خروج سرمایه ها به سمت مصر بعد از مصادره اموال، او در مصر کارخانه کفش سازی استاندارد را تأسیس کرد. همچنین از سال ۱۹۸۱ در حوالی شهر آتلانتا در ایالت جورجیا «پارک صنعتی کامن ولث» و صنایع جورجیا و کارخانجات کفش اوکاباشی را با مشارکت شرکت های ایتالیایی و ژاپنی که در ایران با او همکاری داشتند بنیان نهاد. وی در سال ۱۳۷۱ به ایران برگشت و تقاضای تأسیس کارخانه کفشسازی کرد اما جوابی دریافت نکرد. وی در سال ۱۳۸۴ در لندن درگذشت. خاندان خسروشاهی خاندان خسروشاهی از بزرگترین فعالان صنعتی تولید و توزیع دارو در ایران در دوره رژیم پهلوی بودند. خاستگاه تاریخی آنها تبریز می باشد که پس از مدتی، فعالیت های خود را به قزوین، تهران و همدان گسترش دادند. حسن خسروشاهی در اواخر قاجار و اوایل دوران پهلوی اول، مدت ها رئیس اتاق بازرگانی تبریز بود. وی همراه دو برادر از سال ۱۲۸۰ شمسی و یک کارمند شروع به کار تجارت نمودند. آنها به واردات کالاهایی از قبیل فاستونی، کاغذ، چای، شکر و … می پرداختند. علاوه بر فعالیت تجاری اقدام به تأسیس کارخانه نساجی در قزوین نمودند. یکی از برادران حسن به همین منظور در سال ۱۳۱۵-۱۳۱۴ به ایتالیا رفت. او یک مهندس نساجی را از ایتالیا برای اداره امور فنی کارخانه آورد. آنها پارچه بافی آذربایجان را در سال ۱۳۱۶، با سرمایه گذاری ۳۵۲ هزار تومان، با ۱۰۰ دستگاه، ریسندگی و بافندگی پنبه را تأسیس نمودند. کارخانه پارچه های ضخیم می بافت که مورد استفاده روستائیان بود. سه برادر و مدیران استخدام شده، غیر از مهندس ایتالیایی، در نساجی تجربه نداشتند. حمایت گمرکی و سود بازرگانی نسبت به محصولات نساجی وارداتی، امکان تداوم تولید با سودآوری را برای آنها در چند سال اولیه، بدون تخصص و تجربه لازم در صنعت نساجی تضمین نموده بود. مشکلات مدیریتی و بی توجهی به تحولات ایجاد شده پس از جنگ جهانی دوم در صنعت نساجی و ناکامی در نحوه اداره کارخانه خصوصاً با بزرگ شدن فرزندان، همچنین فعالیت مستقل اقتصادی از سوی آنها، سرانجام مشارکت در سال ۱۳۲۵ به پایان رسید و هریک از آنها کار مستقل تجاری و صنعتی خود را پیش بردند. دو گروه بزرگ تولید دارو و مینو متعلق به دو خانواده خسروشاهی می باشند. حسن خسروشاهی ۶ پسر داشت که بنگاه هایش را اداره می کردند. از اوایل سال های ۱۳۳۴ به کمک فرزندانش بار دیگر فعالیت صنعتی را آغاز نمود. این بار در صنعت دارو و شوینده ها فعالیتش را متمرکز نمود. وی بتدریج با تأسیس شرکت سهامی تولید دارو، تیدی، تولی پرس (تولید مواد شوینده)، کیوان (تولید بیسکویت و …)، پخش البرز، پایور، پایه گذار، تکنو صنایع و کامپیوتر البرز فعالیت های خود را گسترش داد. همه این شرکتها تابع سرمایه گذاری البرز-سهامی عام- قرار داشتند. شرکت های گروه بیش از ۶۰۰ محصول متنوع دارویی، بهداشتی، مواد غذایی، دترجینت و پاک شویی، الیاف مصنوعی و سموم دفع آفات نباتی و … تولید می کردند و در تمام کشور توزیع می شد. از میان خانواده بزرگ خسروشاهی، تنها کاظم خسروشاهی پنجمین فرزند خانواده، تا سوم دبیرستان را در دبیرستان رشدیه تبریز به پایان رساند و دیپلمش را از مدرسه تجارت تهران گرفت. دفترداری، حسابداری، قانون تجارت و زیان را تاحدی در آنجا فرا گرفت. وی در کنکور دانشکده حقوق پذیرفته شد و به عنوان یکی از شاگردان ممتاز دانشکده رشته اقتصاد پذیرفته شد. درسها را در کنار کار مطالعه می کرد و پس از دو سال دانشکده را ناتمام گذاشت. قبل از پایان جنگ جهانی دوم برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت، او ابتدا به عراق، کراچی، بمبئی و از طریق کشتی که شش هزار سرباز داشت به آمریکا رفت و تمام اصول نظامی را در کشتی رعایت می نمود. او مدت یک ماه در کشتی همچون سربازان هر روز تمرین نجات غریق می کرد. وقتی به آمریکا رفت شبها تحصیل می کرد، روزها به دنبال فرصت های تجاری و توسعه فعالیت های اقتصادی خانواده بود. همچنین با پدر و برادران خود مکاتبات تجاری انجام می داد. او در آمریکا نمایندگی فروش محصولات دارویی ماکسون رابینز را برای برادر داروسازش دکتر نصرالله گرفت. کاظم پس از دو سال توقف در آمریکا به ایران بازگشت. پس از برگشت به ایران حین کار، تحصیلش را ادامه داد و دکترای اقتصاد را از دانشگاه تهران گرفت. در همین زمان، پنج برادر به اتفاق پدر، فعالیت تجاری در ایران و آمریکا را پیش می بردند. توزیع دارو بین داروخانه ها بخشی از فعالیت آنها را تشکیل می داد. آنها پس از چند سال نمایندگی توزیع دارو، وارد صنعت دارویی شدند و به تدریج فعالیت خود را گسترده دادند، با بزرگ شدن فرزندانشان، نسل سوم خانواده به گروه پیوست. رفاقت با جمشید آموزگار از میان این خانواده که همه در بخش خصوصی طی بیش از ۳۶ سال فعالیت داشتند. تنها یک نفر به بخش عمومی در بحرانی ترین شرایط تاریخی وارد شد. کاظم خسروشاهی پس از ۳۳ سال فعالیت، به اصرار دوستش جمشید آموزگار، کمتر از یکسال مقام وزارت بازرگانی رژیم پهلوی را پذیرفت. در این دوران قریب دو بار استعفا داد که از سوی نخست وزیر پذیرفته نشد. از میان خانواده، تنها سهام او مشمول قانون حفاظت قرار گرفت. زمان انقلاب در پاریس بود و اصلاً تصور نمی کرد که سهامش مصادره گردد. به همین دلیل می خواست قراردادهای جدید در فرانسه ببندد اما رؤیایش معکوس از آب درآمد. حبیب الله ثابت حبیب الله ثابت پاسال، سرمایه دار و بازرگان بهائی و مؤسس تلویزیون ایران بود. در سال ۱۲۸۲ ش در تهران، در خانواده ای که از طرف پدر به بهائیت متنسب بود، متولد شد. پدرش ابتدا یهودی بود و بعدها بهائی شد. ثابت تحصیلات ابتدائی را در مدرسه های تربیت و سن لویی تهران به پایان رساند. رانت و حمایت بهائیان تحصیلات دبیرستانی را نیمه تمام گذاشت و در دکان دوچرخه سازی به کار مشغول شد و مدتی نیز مسافرکشی کرد. اندکی بعد توسط دایی اش که معاون وزیر پست و تلگراف بود، امتیاز حمل مرسولات پستی شمال کشور را به دست آورد. سپس با حمایت مرکز بهائیان ایران، چند دستگاه اتومبیل و کامیون خرید و تا آنجا پیش رفت که اداره امور حمل مرسولات پستی سراسر کشور را برعهده گرفت. از آن پس، با سرمایه ای که بهائیان در اختیارش نهادند به فروش ماشین آلات نجاری مشغول شد و کارخانه های مبل ثابت را راه اندازی کرد. این نخستین گام صنعتی کردن نجاری در ایران بود. ثابت در خلال جنگ جهانی دوم به آمریکا رفت و در آنجا به صدور لباس های کهنه و دست دوم به ایران پرداخت و از این راه سود فراوانی برد. او سپس در اواخر ۱۳۲۰ ش به دعوت «جامعه بهائیان ایران» چندین بار به ایران آمد و همکاری نزدیکی را با «شرکت امنای ایران» (وابسته به جامعه بهائی) آغاز کرد و به نمایندگی از آنان، کار تجارت و گرفتن امتیاز نمایندگی از کارخانه های خارجی در ایران را پیگیری کرد. وی از اوایل دهه ۱۳۳۰ ش در ایران مستقر شد و دوره جدید فعالیت های اقتصادی و تجاری خود را پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، در مقام نماینده تام الاختیار بهائیان، آغاز کرد. در دوران سلطنت محمدرضا پهلوی (۱۳۵۷-۱۳۲۰ ش)، وی یکی از بزرگ ترین سرمایه داران ایران شد، چنانکه برخی او را با بزرگ ترین سرمایه دار ایران، بعد از شاه، با مالکیت ۱۰ درصد همه چیز ایران می دانستند. برخی از شرکت ها و مؤسساتی که وی مالک آنها بود یا در آنها سهام داشت، عبارتند از: بانک ایران و انگلیس، بانک ایران و خاورمیانه ، بانک صنعتی ایران، بانک توسعه صنعت و معدن ایران، مؤسسات تولیدی و تجاری پپسی کولا، سیمان مشهد، پلاسکوکار، جنرال تایر و رابر، ایران فارواگ، سیکاب و فرانس پیک. همچنین نمایندگی خودرو دوج، چند نوع تلویزیون و یخچال، کارخانه های بزرگ لاستیک سازی گودریچ و چندین کارخانه قند را داشت. وی صاحب ۲۱ شرکت بازرگانی بود که حدود ۱۰ هزار نفر آنها کار می کردند. قصر ثابت در تهران که به تقلید از قصر تریانون کوچک در ورسای ساخته شده بود، ۱۵ میلیون دلار ارزش داشت. در عین حال، او همواره اظهار می کرد که در خانوده ای فقیر رشد کرده و موقعیت کنونی اش را با سعی و پشتکار خودش به دست آورده است که ادعایی بیش نبود. ثابت در طول زندگی خود، بویژه از ۱۳۳۲ ش به بعد با خاندان پهلوی و شخص شاه و شخصیت های مهم سیاسی ایران، از جمله عبدالکریم ایادی، پزشک مخصوص دربار و منسوب به بهائیت، مناسبات دوستانه ای داشت که همین امر زمینه رشد سریع او را فراهم کرد و سبب شد منابع سرمایه گذاری او به بهترین نحو تأمین شود. وزارت اقتصاد نیز، به دستور دربار، تسهیلات گسترده ای در اختیار ثابت قرار داد. ثابت با نخست وزیران وقت، از جمله حسین علاء و امیرعباس هویدا، نیز مناسبات دوستانه داشت و بنا بر بعضی شواهد، آنان در برخی از شرکت های ثابت سهام داشتند. وی همچنین به شاه و شخصیت های سیاسی و غیرسیاسی کمک های مالی زیادی می کرد، بویژه در برگزاری جشن های ۲۵۰۰ ساله، تأمین کننده اصلی هزینه ها بود. تأسیس تلویزیون با هدف ترویج بهائیت ثابت برای اولین بار در ایران فرستنده تلویزیونی ایجاد کرد و در ۱۳۳۵ ش، پخش برنامه های تلویزیونی را ابتدا در آبادان و سپس در تهران آغاز نمود. طبق اسناد ساواک، ثابت در نامه ای به محفل بهائیان اعلام کرده بود: هدف اصلی از تشکیل تلویزیون در ایران، ایجاد کار برای بهائیان و نشر تدریجی افکار آنان بوده است.در زمان نخست وزیری منوچهر اقبال، دولت تصمیم گرفت امتیاز پخش را از ثابت بخرد، اما به سبب اختلافات مالی و دخالت دربار عملی نشد. در سال ۱۳۴۸ ش، در دوره نخست وزیری هویدا، شبکه تلویزیونی متعلق به ثابت در اختیار تلویزیون ملی قرار گرفت. حمایت از اسرائیل ثابت از دولت اسرائیل حمایت های مالی بسیار می کرد. در جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل (خرداد ۱۳۴۵/ ژوئن ۱۹۹۶)، وی وظیفه جمع آوری کمک های مالی بهائیان را به عهده گرفت. حمایت های ثابت از اسرائل وی را چنان نزد آنان محبوب کرد که بر یکی از خیابان های تل آویو (تل حبیب) نام او را گذاشتند. ثابت از اعضای محفل ملی بهائیان ایران بود و از ثروت خود برای گسترش بهائیت در ایران وسراسر جهان استفاده می کرد. از جمله اقدامات او می توان به این موارد اشاره کرد: خریداری املاک پیرامون حظیره القدس تهران، دیوارکشی اطراف زمین های مشرق الاذکار (مشرق الاذکار: معبدهای قاره ای بهائی) در منطقه لویزان تهران، کمک های وسیع مالی برای احداث محفل ملی بهائیان پاکستان، ساخت ایوان مقام اعلی در جبل کرمل، حظیره القدس بهائیان در هندوستان، مشرق الاذکار در سانتیاگو (شیلی) و معابد بهائیان در مصر و استرالیا و اردن. به علاوه، او عضو باشگاه لاینز (اداره اطلاعات، امنیت و آزادی ملت) و روتاری (روتاری: از سازمان های جنبی سازمان فراماسونری) در تهران بود. پس از صدور فتوای آیت الله بروجردی مبنی بر لزوم ترک معامله و معاشرت مسلمانان با اعضای فرقه بهائی با توجه به اختصاص بخشی از درآمد کارخانه پپسی کولا به تبلیغات بهائیان، مردم متدین محصولات این کارخانه را تحریم کردند. سال ها بعد، دامنه این تحریم با صدور فتوای برخی دیگر از مراجع تقلید که در آن صریحاً خرید و فروش و تبلیغ و آشامیدن پپسی کولا منع شده بود، گسترش شد. در پی اجرای طرح دول برای مبارزه با گران فروشی در سال ۱۳۵۴ ش، ثابت به اتهام گران فروشی تحت تعقیب قرار گرفت و او ناگزیر در سال ۱۳۵۵ ش به پاریس و سپس به آمریکا رفت و بخش عمده سرمایه اش را به خارج از کشور منتقل کرد و دیگر به کشور بازنگشت. رفت و بخش عمده سرمایه اش را به خارج از کشور منتقل کرد و دیگر به کشور بازنگشت. وی در سال ۱۳۶۹ ش در لس آنجلس درگذشت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران (۲۲ بهمن ۱۳۵۷)، بیشتر اموال ثابت مصادره شد. بخشی از اموال حبیب الله ثابت بعدها به بنیاد مستضعفان سپرده شد. اگرچه خانواده وی در دوره پهلوی بیشتر مؤسسات خود را نزد بانک ها گرو گذاشته و چند برابر ارزش واقعی آنها وام گرفته و به صورت ارز از کشور خارج کرده بودند. فرزندان ثابت هم اکنون فعالیت های تجاری او را ادامه می دهند. ابوالحسن ابتهاج ابتهاج در ۸ آذر ۱۲۷۸ در یک خانواده بهائی در رشت به دنیا آمد. وی نخستین فردی بود که در رژیم پهلوی، رئیس سازمان برنامه شد. ابوالحسن ابتهاج بعد از این که از سازمان برنامه به خاطر فساد برکنار شد اقدام به تأسیس بانک ایرانیان کرد. طبق اسناد موجود، وی سال ها با جاسوسان امریکایی در ارتباط بود. ابتهاج تنها فرد مسئول مذاکره با شرکت های خارجی برای هدایت تکنولوژیکی و به دست آوردن سخت افزار در رابطه با جنبه های مختلف برنامه فضایی ایران بوده است. سابقه خانوادگی توهین به امام زمان (عج) پدرش ابراهیم ابتهاج الملک به سبب توهین به ساحت حضرت ولی عصر (عج) به دست یکی از رعایای خود کشته شد. ابتهاج برای ادامه تحصیل به خارج رفت و پس از بازگشت در بانک شاهی استخدام شد. در سال ۱۳۱۵ به وزارت دارایی رفت و اندکی بعد به ریاست بانک رهنی منصوب گردید و یک سال بعد معاول بانک ملی ایران شد. او در سال ۱۳۲۱ به ریاست بانک ملی رسید. در سال ۱۳۲۹ سپهبد رزم آرا او را از این مقام برکنار کرد و به عنوان سفیر به فرانسه فرستاد اما دکتر مصدق او را از مقام های دولتی برکنار نمود. در سال ۱۳۳۳ به توصیه اشرف پهلوی به ریاست سازمان برنامه منصوب شد. او بسیار بداخلاق بود و حتی دستورات نخست وزیر را اجرا نمی کرد. به همین سبب منوچهر اقبال (نخست وزیر وقت) با تدوین یک لایحه اداره سازمان برنامه را در اختیار گرفت و خسرو هدایت را به سرپرستی آن گماشت. ابتهاج پس از برکناری از سازمان برنامه به بانکداری روی آورد و بانک ایرانیان را ایجاد کرد. اما پس از مدتی این بانک را به هژیر یزدانی فروخت. او پس از انقلاب به لندن گریخت و پس از صد سال زندگی در سال ۱۳۷۸ درگذشت. رابطه با اشرف پهلوی طبق اسناد، اشرف پهلوی که سابقه فساد گسترده ای داشت، مدت زمانی هم به دنبال ابوالحسن ابتهاج بود و برای جلب توجه او و بهره برداری از موقعیتی که وی به عنوان رئیس سازمان برنامه داشت، طرح و برنامه هایی اجرا می نمود. در آن سال های سیاه میلیون ها دلار از کیسه بیت المال خرج سفرهای متعدد اشرف پهلوی به همراه معشوق هایش به خوش آب و هواترین نقاط جهان می شد که قاعدتاً اینگونه بودجه ها باید از سازمان برنامه مجوز می گرفت. مثلاً طبق اسناد، اشرف پهلوی برای سفر به برزیل یک میلیون و سیصد هزار دلار، خرج کرده است. در سندی دیگر هزینه سفر خواهر شاه و همراهانش به سوئیس ۳۰۰ هزار دلار آمریکا شده است که با توجه به سفرهای متعدد اشرف به کشورهای مختلف روشن می شود که اشرف پهلوی هر سال ۱۰۰ میلیون تومان هزینه سفر به خارج را از بیت المال ملت برداشت می کرده است که مطمئناً افرادی همچون ابتهاج در این فساد اندوزی، وی را یاری می کردند. خاندان فرمانفرمائیان عبدالحسین میرزا فرمانفرما از نوادگان قاجار و دارای هفت همسر بود. عبدالحسین میرزا فرمانفرما نوه عباس میرزا نایب السلطنه و پسر فیروز از بطن حاجیه خانم دختر بهمن میرزا بهاء الدوله فرزند فتحعلی شاه در سال ۱۲۷۴ هجری قمری به دنیا آمد، در مدرسه اتریشی که در حقیقت مدرسه نظام زمان ناصرالدین شاه بود به تحصیل علوم و فنون نظامی پرداخت. بعد از فوت پدر با لقب نصرت الدوله مأمور خدمت در دستگاه مظفرالدین میرزا ولیعهد در تبریز شد. در آنجا با عزت الدوله دختر ولیعهد ازدواج کرد، مشاغل اداری و حکومتی وی: مسئولیت صندوقداری ولیعهد، ریاست قشون آذربایجان، حاکم کردستان بود (در سال ۱۳۱۱ لقب فرمانفرما گرفت) و به حکومت کرمان منصوب شد. در آغاز سلطنت مظفرالدین شاه، وی وزیر جنگ و فرمانده کل قوا شد. سپس چند سال به حالت تبعید در کشور عراق به سر برد، پس از بازگشت به حکومت کرمان و در آغاز مشروطیت وزیر عدلیه و پس از مقابله با عثمانی ها به حکومت آذربایجان انتخاب و پس از افتتاح مجلس دوم در کابینه سپهدار اعظم وزیر داخله و سپس وزیر جنگ و در سال ۱۳۳۹ هجری قمری عازم کرمانشاه و به دفع و سرکوبی فتنه سالارالدوله پرداخت و سپس در افتتاح مجلس سوم در کابینه عین الدوله وزیر داخله و مدتی نیز مأمور تشکیل کابینه گردید و از آن پس به حکومت فارس و تا پایان جنگ جهانی اول در آن سمت باقی بود. در کودتای سید ضیاء الدین و رضاخان، همراه تعدادی از رجال زندانی و پس از سقوط ضیاء الدین آزاد شد. به دنبال به قدرت رسیدن رضاخان سردار سپه، گرچه با نفوذ و اقتدار زندگی می کرد ولی دیگر هیچگاه مصدر شغل دولتی نگردید. وفاتش ۱۳۱۸ شمسی و هنگام مرگ خود بیست اولاد ذکور و دوازده اولاد اناث باقی گذاشت. خداداد فرمانفرمائیان از صاحب نام ترین تحصیل کردگان ایرانی خارج از کشور که ابوالحسن ابتهاج موفق به جذب آنها در سازمان برنامه رژیم پهلوی شد و یک تیم متخصص تقریبا ۲۰ نفره را تشکیل دادند، می توان از خداداد فرمانفرمائیان نام برد که دکترای اقتصاد از دانشگاه استنفورد با گرایش برنامهریزی اقتصادی در کشورهای در حال توسعه داشت. وی از مهمترین مدیران سازمان بودجه در دوران رژیم پهلوی بود که بعدها به علت اختلاف با هویدا و کابینه اش در زمان ارائه برنامه پنجم استعفا داد. ستاره فرمانفرما اولین همسر عبدالحسین میرزا فرمانفرما، عزت الدوله دختر مظفر الدین شاه قاجار بود و مادر ستاره به نام معصومه همسر دوم و یا سوم او محسوب می شد. دکتر مصدق نیز خواهرزاده پدر ستاره بود. ستاره فرمانفرما تا سنین نوجوانی در ایران تحصیل کرد و پس از فوت پدر خود برای ادامه تحصیل راهی آمریکا شد. در آنجا به تحصیل در رشته جامعه شناسی روی آورد و پس از پایان تحصیلات در همانجا ماند. سپس با یک دانشجوی هندی ازدواج کرد و آنها دارای فرزندی به نام میترا شدند. ولی به علت نیافتن شغل برای شوهرش در آمریکا وی به هند بازگشت و پس از مدتی از ستاره جدا شد و این اولین و آخرین ازدواج ستاره بود. کمک گرفتن از دربار ستاره جمعاً مدت ده سال در آمریکا ماند و سپس به ایران بازگشت و توانست با کمک عده ای از درباریان و خانواده خود مؤسسه ای را در ایران راه اندازی کند. وی برای تأسیس این مؤسسه، ملاقاتی نیز با محمدرضا پهلوی داشت. در اوایل انقلاب وی با اتهاماتی از جمله اختلاس، همکاری با اسرائیل، همکاری با دربار و … روبه رو بود ولی توانست از کشور گریخته و به انگلستان و سپس به آمریکا برود. مهرماه فرمانفرمائیان مهرماه فرمانفرمائیان چهارمین دختر فرمانفرما در سال ۱۲۹۴ شمسی در تهران تولد یافت. از کودکی به زبان فرانسه آشنا شد. به اخذ Brevet مدرسه ژاندارک و دیپلم مدرسه دارالمعالمات آموخت. در سال ۱۳۱۴ با محسن رئیس ازدواج کرد و در مأموریت های سیاسی شوهرش در آلمان، ممالک بالکان، عراق، انگلستان، فرانسه و هلند زندگی نمود. صاحب دو فرزند یک دختر و یک پسر شد. پسرش را در تصادف اتومبیل در سال ۱۳۴۴ از دست داد و شوهرش در سال ۱۳۵۸ شمسی در تهران فوت کرد. خیامی ها درباره کارآفرینی و نوآوری این دو برادر در پایه گذاری کارخانه ایران خودرو، بسیار مانور شده است، اما حضور مقامات رژیم پهلوی در مراسم افتتاح کارخانه ایران ناسیونال، بیانگر میزان ارادت مؤسسان آن به رژیم وقت و عدم امکان چشم پوشی کمک های رژیم در ایجاد این کارخانه بود. در روز شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۴۶ کارخانه اتومبیل سازی ایران در حضور شاه و شهبانو و عده ای از رجال مهم سیاسی و اقتصادی رژیم پهلوی افتتاح شد و احمد خیامی مؤسس و سهامدار بزرگ کارخانه گزارش مربوط به تولید پیکان و برنامه های آینده را به اطلاع شاه رساند. به موجب این گزارش کارخانه ایران ناسیونال با سرمایه ای در حدود چهل میلیون تومان به صورت زمین، اعتبار بانکی و ماشین آلات نو و کهنه تأسیس شد در حالی که فقط قادر بود روزانه ده دستگاه اتومبیل سواری و هفت دستگاه اتوبوس و کامیون مونتاژ کند. احمد خیامی در سال ۱۴۰۳ خورشیدی و محمود خیامی در دی ماه ۱۳۰۸ در مشهد به دنیا آمدند. احمد عاشق کارهای صنعتی بخصوص سر و کله زدن با اتومبیل بود. همین که از مدرسه بیرون می آمد یک لنگ می گرفت و به شست و شوی ماشین های کوچه خیابانها می پرداخت. کمی که بزرگتر شد چند آچار و پیچ و مهره و گاز آنبر خرید و در کوچه خیابان ها تعمیرهای ساده اتومبیل را هم انجام می داد. وی بعدها به تهران آمد و کسب و کارش رونق گرفت. محمود خیامی (برادر کوچک تر) چند سالی پیش از تأسیس کارخانه ایران ناسیونال، به درخواست برادرش مدیریت تامیرگاه برادران خیامی در مشهد را رها کرد و به همراه چند تن از کارگران تعمیرگاه که به نظرش متخصص و قابل اعتماد بودند به تهران رفت. شغل تازه وی در تهران مدیریت شرکت تضامنی برادران خیامی بود تا برادرش احمد بتواند سفر به دور دنیا را برای پیداکردن اتومبیل مناسبی برای ساخت در ایران آغاز کند. بسیاری علت موفقیت خیامی در تأسیس کارخانه ایران خودرو را کارآفرینی وی می دانند اما شاید این عده خبر ندارند که اگر کمک مقامات ارشد رژِیم پهلوی بویژه اردشیر زاهدی به واسطه یکی از ثروتمندان آن زمان یعنی فریدون سودآور نبود، خیامی ها نمی توانستند کارخانه ایران ناسیونال را برپا کنند. مصادره در زمان جدا شدن دو برادر از یکدیگر، ایران ناسیونال به محمود انتقال یافت. پس از پیروزی انقلاب در سال ۱۳۵۷، نظام جمهوری اسلامی ایران اموال وی را مصادره کرد و از آن زمان تاکنون وی مقیم انگلستان است. محمود خیامی به لندن رفت و مدیریت فروش خودروهای مرسدس بنز را به عهده گرفت. احمد خیامی هم به هنگام انقلاب، خانه ای هفت هزار متری در انتهای زعفرانیه داشت که مصادره شد. وی بعد از انقلاب به آمریکا رفت و در همانجا فوت کرد. فروشگاه های زنجیره ای محمود خیامی پیش از انقلاب، علاوه بر ایران ناسیونال، فروشگاه های زنجیره ای کوروش را هم به راه انداخت که پس از انقلاب مصادره شد و به قدس تغییر نام داد. وی همچنین مؤسس بانک صنعت و معدن نیز به شمار می رود. کمک به حزب کارگر انگلیس محمود خیامی پس از انقلاب به اروپا رفت و چند سال پیش، (۲۰۰۷) کمک یک میلیون پوندی وی به حزب کارگر انگلیس در صدر اخبار قرار گرفت. در آن زمان، تونی بلر که آخرین روزهای خود را در سمت نخست وزیری انگلیس می گذراند، از خیامی به خاطر اهدای چنین پول سخاوتمندانه ای به حزب کارگر سپاسگزاری کرد. به این ترتیب محمود خیامی دومین حامی مالی حزب کارگر پس از لرد سینزبری سرمایه دار انگلیسی محسوب می شود. خیامی می گوید که در طول ۱۰ سال گذشته برایش مایه افتخار بوده است که از حزب کارگر به رهبری تونی بلر حمایت کند و این جمله به آن معناست که یک میلیون پوند اولین کمک وی به حزب کارگر نبوده است. خیامی مؤسسه ای به نام بنیاد خیامی نیز تأسیس کرده که فعالیت هایی همچون گفت و گوی ادیان از طریق برگزاری جلسات و کنفرانسها برگزار می کند. این بنیاد در سال ۲۰۰۵ کنفرانس دو روزه ای تحت عنوان «آیا اسلام خطری برای غرب محسوب می شود؟» برگزار کرد. وی همچنین از بنیادهای آموزشی مسیحی، حمایت مالی می کند. وی صاحب چندین نمایشگاه اتومبیل های مرسدس بنز در کشورهای انگلستان و ایالت متحده است. علینقی عالیخانی علینقی عالیخانی متولد بهمن ۱۳۰۷ وزیر اقتصاد رژیم پهلوی و از دوستان اسدالله علم (وزیر درباره رژیم شاه) بود. عالیخانی به دلیل این که پدرش در دربار مشغول به کار بود، به راحتی به دربار راه پیدا کرد. وی تحصیلات خود را در دانشگاه تهران در رشته علوم سیاسی به پایان رساند. در سال ۱۹۵۰ با بورس رژیم پهلوی برای ادامه تحصیل رهسپار فرانسه شد و در دانشگاه پاریس، نخست در رشته حقوق بین الملل عمومی به اخذ دیپلم مطالعات عالی و سپس در رشته اقتصاد به اخذ دکترای دولتی اقتصاد نائل شد. در سال ۱۳۳۶ (۱۹۵۷) به ایران بازگشت و مدتی در نخست وزیری و سپس در شرکت ملی نفت ایران به کار مشغول بود و به موازات آن مشاور اتاق بازرگانی تهران شد. در بهمن ۱۳۴۱ (۱۹۶۳) وزیر اقتصاد شد و تا مرداد ۱۳۴۸ (۱۹۶۹) در این سمت خدمت کرد. از ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۰ رئیس دانشگاه تهران بود. از آن پس از کارهای دولتی کناره گرفت و در بخش خصوصی به فعالیت پرداخت. پس از انقلاب اسلامی، به عنوان مشاور اقتصادی برای سازمان های مختلف بین المللی و شرکت های خصوصی کار می کند. مشارکت در کودتا عالیخانی در طرح کودتای تیمور بختیار و مذاکره تیمور بختیار با جان اف کندی ، نقش مهمی داشت. وی به جهت تسلطش به زبان انگلیسی و هم به زبان فرانسه مورد اعتماد تیمور بختیار قرار گرفته بود و به همین سبب در مذاکره تیمور بختیار با جان اف کندی به عنوان مترجم بختیار حضور داشت. تیمور بختیار پس از این جلسه لو رفت. بعدها معلوم شد که عالیخانی بیش از این که معتمد تیموربختیار باشد رابط سرشاپور ریپورتر (جاسوس آمریکا) بوده است. عالیخانی وقتی به وزارت بازرگانی صنایع و معادن رفت ۳۰ ساله بود. بعد از آن که وزارت صنایع ملی را ادغام کردند و تبدیل به وزارت اقتصاد شد، او در سن ۳۱ و ۳۲ سالگی اولین وزیر وزارات اقتصاد و امور دارایی ایران شد. علت این که او به اصطلاح خیلی سریع محرم اسرار رژیم منحوس شد، در این بود که وی اساساً کارمند ساواک بود. وظیفه او در دوره دانشگاهی در فرانسه نیز ین بود که اسامی مخالفان را جمع کند و به ایران بیاورد. به تعبیر آشکارتر یعنی به صورت دانشجونما داخل آنها برود و بعد اطلاعات جمع کند. خیلی هم دانشجوی فعال و تیزی بود و به هر حال موفق می شود تعدادی اسامی دانشجویان معترض را با خودش به ایران بیاورد، چون آن موقع مرکز دانشجویان کنفدراسیون در فرانسه بود. از سوی دیگر، عالیخانی بشدت مورد وثوق شاه بود. دیگر این که عالیخانی یک آدم تحصیلکرده بود و چندین شغل عالی در ایران داشت که شغل های آبرومندی هم بودند و شاید مهم تر از همه این که خوش خدمتی ای که عالیخانی به شاه کرد و اسرار تیمور بختیار را افشا کرد. عبدالمجید اعلم عبدالمجید اعلم، از مقاطعه کاران بنام در دوره رژیم شاهنشاهی در زمینه های سد سازی، آبیاری و لوله کشی بود که با سوء استفاده از رفاقت با شاه پهلوی، ثروت هنگفتی به جیب زد. اعلم از جمله دوستان محمدرضا پهلوی به شمار می رفت که در ساعات فراغت و خوشگذرانی های وی حضور داشت و برخی شب ها همراه چند درباری دیگر، تا یک و دو نیمه شب به ورق بازی می پرداختند. وی با استفاده از رابطه خود با شخص محمدرضا شاه پهلوی و همچنین محمدصفی اصفیاء، مدیرعامل سازمان برنامه و بودجه ایران در سال های ۴۷-۱۳۴۰ و وزیر مشاور و نایب نخست وزیر در امور اقتصادی و عمرانی در سال های ۵۷-۱۳۴۷، توانست پروژه های بزرگی را به دست آورد. در آن دوران، گزارشی تهیه شد که نشان می داد مجید اعلم صدها مقاطعه از سازمان برنامه گرفته و پس از تصویب پروژه ها، سیمان مربوطه را از سازمان برنامه اخذ و احتکار کرده و سپس پروژه بدون سیمان را در مقابل اخذ ۲۰ درصد ارزش کل پروژه ها به دیگران واگذار کرده است و بدین ترتیب هم صاحب صدها هزار کیسه سیمان شده و هم ۲۰ درصد ارزش کل پروژه ها را اخذ نموده است. او سیمان را به قیمت دولتی کیسه ای ۷۵ ریال اخذ و به قیمت ۲۵۰ الی ۳۲۰ ریال در بازار آزاد می فروخت. گزارش به همراه آلبوم عکس از انبارهای سیمان به محمدرضا پهلوی تحویل گردید ولی این پرونده نهایتاً بایگانی شد. در هر صورت، مجید اعلم به واسطه رفاقت زیادی که با شخص محمدرضا پهلوی داشت، توانست در مدت کوتاهی مافیای قاچاق سیمان را در کشور تشکیل دهد و دست به احتکار صدها هزار کیسه سیمان در کشور بزند و به ثروتی انبوه دست یابد اما تعجب آور آن که برخی بدون توجه به این باندبازی ها وی را کارآفرین نمونه نام داده اند. اعلم در تأمین اعتبار ریخت و پاش های فرح پهلوی نیز نقش داشت. باید اشاره کرد که دفتر فرح پهلوی نیز یکی از مکان های ریخت و پاش و اسراف شدید بیت المال در دوران پهلوی دوم بود و به بهانه های مختلف (حفاظت از آثار عتیقه و هنری) هزینه های بسیار سنگینی به کشور تحمیل می کرد. در این میان افرادی نظیر مجید اعلم حداکثر سوء استفاده را از این نزدیکی به فرح و ارتباط با دفتر وی انجام دادند. وخامت این اوضاع به حدی بود که حسین فردوست در خاطراتش این ایام را به دوران قاجار تشبیه و از آن به تعبیر اوج فساد و چپاول و غارتگری یاد می کند. مهدی بوشهری اشرف پهلوی و مهدی بوشهری همسر سوم وی در حال بازدید از تخت جمشید ۱٫ اشرف پهلوی ۲٫ مهدی بوشهری ۳٫ جواد آشتیانی ۴٫ فریدون توللی (شاعر) ۵٫ کریم ورهرام مهدی بوشهری فرزند رضا بوشهری نوه معین التجار بوشهری بود. پدربزرگ مهدی بوشهری نیز از افراد نام آشنا بود. معین التجار بوشهری پس از این که باغ لاله زار تهران را از ناصرالدین شاه قاجار خریداری کرد، آوزازه شهرتش در سرتاسر ایران مطرح گردید. وی صاحب املاک فراوان در نقاط مختلف ایران بود و بخش زیادی از سهام اولیه بانک ملی ایران به وی تعلق داشت. البته بعدها مهدی بوشهری (نوه وی) با بهره گیری از رانت دربار قسمت هایی از اراضی باغ لاله زار را- که قیمت فوق العاده گزافی داشت- در گرو بانک ملی گذاشت و مبالغ هنگفتی وام دریافت کرد. از آنجا که این وام دریافتی چندین برابر ارزش واقعی اراضی لاله زار بود، مهدی بوشهری هیچ گاه در اندیشه پس دادن آن و تسویه حساب به بانک ملی ایران نیفتاد و بانک ملی نیز به اجبار برای وی اجراییه صادر نمود و بخشی از این اراضی را به افراد مختلف، از جمله بانک عمران، متعلق به محمدرضا پهلوی فروخت و خریداران، این اراضی را مبدل به پاساژ و مغازه های تجاری و سینما و پارکینگ کردند و بخشی دیگر از این اراضی را بانک ملی تصرف کرد که این قسمت ها پس از گذشت ده ها سال همچنان به صورت متروکه و مخروبه در حاشیه شرقی خیابان لاله زار و حاشیه غربی خیابان سعدی تهران به چشم می خورد. رضا بوشهری، پدر مهدی بوشهری، نیز فرزند ثروتمند معروف دوره قاجار، معین التجار بوشهری بود.اودر کشور آلمان به کار تجارت اشتغال داشت و با یک زن آلمانی ازدواج کرده بود. یک بار در دوره هشتم نماینده مجلس شد. زمانی که پسرش مهدی با اشرف پهلوی ازدواج کرد، فعالیت های تجاری وی رونق فراوان گرفت . از رهگذر این وصلت به نمایندگی مجلس سنا رسید و چند دوره به عنوان سناتور انتصابی به این مجلس رفت. در سال ۱۳۵۰ در حالی که افزون بر هشتاد سال از عمرش می گذشت، مرد. ازدواج با اشرف مهدی بوشهری در عصر پیش از انقلاب، به علت ازدواج با اشرف پهلوی، شهره است. اشرف پهلوی در چهارم آبان ۱۲۹۸ در بیمارستان احمدیه تهران همراه برادر دوقلویش محمدرضا متولد شد. سن اشرف چند ساعت کوچکتر از محمدرضا پهلوی بود. اشرف پس از سقوط حکومت پدرش که با تبعید او همراه شد، چندین بار ازدواج کرد که یک بار قرعه به نام مهدی بوشهری افتاد. او در رستورانی در پاریس با جوانی به نام مهدی بوشهری آشنا شد. اشرف آنچنان که خود اعتراف کرده از سال ۱۳۳۱ مهدی بوشهری را به عنوان دوست پسر خود انتخاب کرد و با این که طلاق او از شفیق شوهر سابقش در سال ۱۳۳۹ انجام شد، اما همیشه مهدی بوشهری در کنارش بود و آنها با یکدیگر رابطه نامشروع داشتند. در تمام این سال ها مهدی بوشهری در متن زندگی اشرف حضور داشت. خبر ازدواج اشرف پهلوی با مهدی بوشهری بدون در نظر گرفتن ۳ ماه عده در نظر گرفته شده در شرع اسلام، توسط دربار در تاریخ ۱۳۳۵/۲/۲۴، یعنی هجده روز پس از طلاق گرفتن از احمد شفیق، رسما اعلام گردید. مهدی بوشهری از اولین روز ازدواج کاری به کار اشرف نداشت و او را در رفتار و کرداری که پیشه می کرد آزاد می گذاشت و همین راز تداوم و طولانی شدن دوران زناشویی آنان بود. ولی اشرف پس از یک سال از بوشهری بیزار شد و به او گفت که دیگر تحملت را ندارم. بوشهری زرنگ بود و هرچند اسماً شوهر اشرف بود ولی کاری به کار او نداشت و رهایش کرد و اشرف این وضع را پسندید. مهدی بوشهری به پاریس رفت و در آنجا در «ایران ایر» شغل مهمی گرفت و چلوکبابی و عکاسی به راه انداخت و سر خود را گرم کرد. او به بهانه های مختلف پول زیادی هزینه می کرد و از محمدرضا می گرفت. او در ماه دو، سه روز به تهران می آمد و مستقیماً به طبقه بالای کاخ اشرف می رفت که مبادا خانم او را ببیند و حالش به هم بخورد! بوشهری با این تمهید تا انقلاب شوهر اشرف ماند و تصور می شود هنوز نیز شوهر اسمی اش باشد. اشرف از بوشهری فرزندی ندارد. مهدی بوشهری تنها به منافع کلانی که از رهگذر این ازدواج نصیبش می شد، می اندیشید و هیچ کاری به کار اشرف نداشت، او هر چند ماه یک بار برای دنبال کردن کارهای دلالی و پروژه های تجاری اش به ایران آمد و یکسره به اتاق خود در طبقه فوقانی کاخ اشرف می رفت. شغل رسمی مهدی بوشهری سفیر سیار شاه و رئیس هیأت مدیره فستیوال های هنری ایران بود. وی از طریق دلالی برای کمپانی های بزرگ فراملیتی که خواستار فروش کلان محصولات خود به ایران بودند و نیز از رهگذر گرفتن پورسانت وواگذاری عملیات ساختمانی طرح های عمرانی ایران به مقاطعه کاران بزرگ، پول های کلانی به دست می آورد. او نمایندگی چندین شرکت هواپیمایی را در ایران به عهده داشت. زمانی که شاه و فرح هوس کردند تا ایران را در عرصه سینمایی بین المللی فعال شود، تشکیلاتی به نام «شرکت سینمایی ایران» تأسیس شد و مهدی بوشهری به ریاست آن برگزیده شد. او در این شرکت بودجه بی حسابی در اختیار داشت و آن را با گشاده دستی هزینه می کرد. وی از طریق تشکیلات در چند فیلم با شرکت هنرپیشگان نامدار جهانی سرمایه گذاری کرد، که فیلم کاروان ها با شرکت آنتونی کوئین نمونه ای از اینگونه فیلم ها بود. پرویز قریب افشار، شومن تلویزیونی در دهه آخر حیات رژیم پهلوی در یکی از برنامه هایی که از طریق شبکه تلویزیون ماهواره ای «تپش» پخش شد، اعتراف کرد که برای ایفای نقش کوچکی در فیلم کاروان ها که جمعاً حدود ۸ دقیقه بود، مبلغ ۲۵ هزار دلار از شرکت گسترش صنایع سینمایی ایران پول گرفته است. او در همین برنامه گفت که این فیلم ظاهراً با مشارکت یکی از سرمایه داران آمریکایی تهیه می شد و قرار بود که او پنجاه درصد از میزان سرمایه گذاری در این فیلم را پرداخت نماید. هزینه این فیلم تماماً از سوی ایران پرداخت شد و تهیه کننده آمریکایی مدام پرداخت خود را به تأخیر می انداخت و با اینکه این فیلم در سرتا سرجهان به نمایش درآمد و سرمایه گذارآمریکایی سودش را از فروش فیلم گرفت، اما هرگز سهم خود در سرمایه گذاری فیلم کاروان ها را پرداخت نکرد و موضوع هم با پیروزی انقلاب اسلامی به دست فراموشی سپرده شد. برادران نمازی خاندان نمازی از تبار دو برادر، محمدحسن (متوفی حوالی ۱۳۱۰ ش.) و محمدحسین (متوفی ۱۳۲۶ ش.) بود. کمپانی های م.نمازی و ح. نمازی در هنگ کنگ به این دو برادر تعلق داشت. طبق اسناد موجود، این دو کمپانی شرکت های پوششی برای فعالیت سرویس اطلاعاتی انگلیس (اینتلیجنس سرویس) بودند. برادران نمازی با کمپانی های انگلیسی و امریکایی و یهودی و پارسی فعال در تجارت جهانی تریاک پیوند نزدیک داشتند و از این طریق ثروت هنگفتی اندوختند. بانک هنگ کنگ شانگهای (HSBC) و شاخه ایرانی آن (بانک شاهنشاهی انگلیس و ایران) و کمپانی کشتیرانی شبه جزیره وشرق (p&O) از مراکز عمده سرمایه گذاری این شبکه بوده و هست. نمازی بیشتر صادرات ایران را ترویج می کرد و تریاک محصول ایران به چین می برد. وی امتیاز استخراج طلا از معدنی در نزدیکی هنگ کنگ را از دولت انگلیس گرفته بود و گاهگاه شمش طلا به شیراز می فرستاد. محمد نمازی پسر محمدحسن و سناتور مهدی نمازی پسر محمدحسین است. محمد نمازی فرزند حسین، در یکی از خانواده های ثروتمند شیراز به دنیا آمد. وی سال ها در آمریکا سکونت داشت و مشغول تجارت بود. زمانی که به ایران آمد در کابینه زاهدی به عنوان وزیر مشاور منصوب شد. وی عضو هیأت امنای دانشگاه پهلوی شیراز و از اعضای کلوب روتاری و همچنین لژ فراماسونری حافظ شیراز و روشنایی بوده است. او در شیراز، بیمارستان نمازی را تأسیس کرد. پسر عموی وی مهدی نمازی تا دوره چهاردهم بدون وقفه نمایندگی مجلس شورای ملی را عهده دار بود و با تأسیس مجلس سنا در سال ۱۳۲۸ به عنوان نماینده لرستان و فارس در این مجلس تا زمان انحلال آن حضور یافته است. مهدی نمازی نمایندگی صادرات کتیرا به اروپا و امریکا را در اختیار داشت و از این راه صاحب ثروت زیادی شده بود. همچنین در زمینه قاچاق مواد مخدر نیز فعالیت داشت. نامبرده دارای کارخانه های متعدد بوده و با اغلب سران رژیم سابق حشر و نشر داشته است. فرزند مهدی نمازی – شفیع- نمایندگی شرکت معروف نفت سوکونی واکسیوم را در سال ۱۳۳۳ برعهده داشت. در سال های جنگ اوّل جهانی محمد نمازی، در شراکت با آقا جان کلیمی (نیای خاندان کهن صدق)، «رشن دار» (سررشته دار) قشون انگلیس در جنوب ایران بود. در سال های جنگ دوّم جهانی مهدی نمازی، در شراکت با مه یر عبدالله (یهودی بغدادی)، پیمانکار ارتش امریکا در ایران بود. محمد و مهدی نمازی از فراماسون های متنفذ ایران بودند. تصاویری از محمد نمازی در کسوت ماسونی به همراه سایر اعضای لژ روشنایی در ایران در کتاب اسماعیل رائین (فراموشخانه و فراماسونری در ایران، ج ۳، صص ۱۳۱، ۱۳۳) مندرج است. به دلیل همین پیوندهای دیرین و ریشه دار با شبکه مقتدر و جهانشمول فوق است که بیل کلینتون، رئیس جمهور پیشین ایالات متحده آمریکا، در پایان سال ۱۹۹۸ میلادی یکی از اعضای این خاندان به نام حسن نمازی را به عنوان سفیر آمریکا در آرژانتین منصوب کرد. محمد نمازی (متوفی فروردین ۱۳۵۱) بخش عمده عمرش را در آمریکا سپری کرد. او برای فرار از پرداخت مالیات ثروت هنگفتی که در این کشور انباشته بود، به احداث برخی تأسیسات خیریه در شیراز،بویژه بیمارستان نمازی و لوله کشی آب شیراز، دست زد. او از این طریق هم سود قابل توجهی برد و هم بطور صوری «خوش نام» شد. طبق قوانین آمریکا، صرف پول در امور خیریه، در هر جای دنیا، پرداخت مالیات را بشدت کاهش می دهد. در بسیاری از اسناد و منابع تاریخی محمد نمازی تصویری مثبت دیده نمی شود. دکتر محمد مصدق بشدت به نمازی بدبین بود و او را عامل انگلیسی ها می دانست. به نوشته دکتر غلامحسین مصدق، در زمان سفر مصدق برای شرکت در اجلاس شورای امنیت به نیویورک (مهر ۱۳۳۰)، محمد نمازی «مرد اول سفارت» بود و تمامی کارکنان سفارت ایران حقوق بگیر او. «مثل ریگ پول خرج می کرد… وی قصد داشت با استفاده از قدرت مالی خود اعضای هیأت نمایندگی ایران حتی پدرم را زیر نفوذ خود درآورد. پدرم در حین مسافرت به آمریکا به من، صالح و دکتر فاطمی و یکی دو نفر دیگر از همراهان گفت: ما در این مأموریت به جز انگلیسی ها و عوامل آنها در آمریکا با دو ایرانی متنفذ هم سرو کار داریم: یکی محمد نمازی و دیگری گالوست گلبنگیان، باید مراقب آنها نیز باشیم. صحت پیشگویی پدر و سوء ظنی که نسبت به نمازی داشت پس از کودتای ۲۸ مرداد به اثبات رسید.» باقر پیرنیا، استاندار فارس در دوران پهلوی که چهره ای کم و بیش خوشنام است، در خاطراتش می نویسد: «محمد نمازی وابسته افتخاری سفارت ایران در واشنگتن بود. بدون دریافت حقوق. نمازی که از ثروتمندان بنام ایران شمرده می شد، سالیان دراز در چین و آمریکا به تجارت مشغول بود و این پست را تنها به ملاحظه مصلحت های اقتصادی مالی خود و سودهای دیگر که یک مأمور سیاسی از آن برخوردار است دست و پا کرده بود.» اسدالله رشیدیان اسدالله رشیدیان فرزند حبیب الله رشیدیان در سال ۱۲۹۸ در تهران تولد یافت. پدرش حبیب الله در سفارت انگلیس شغل کوچکی داشت و غالباً واسطه و معرف اشخاص با اعضای سفارتخانه بود. بعد از ۱۳۲۰ سه فرزند خود را که سیف الله، قدرت الله و اسدالله نام داشتند همراه و همکار خود نمود مخصوصاً موقعی که سید ضیاء الدین طباطبایی وارد ایران شد و چون معروف بود وی عامل سیاست انگلیس در ایران می باشد، برادران رشیدیان به دور او گرد آمدند و در احزابی که سید تشکیل داد، آتش بیار معرکه بودند. اسدالله معذلک که کوچک ترین برادر بود ولی استعداد و ابتکار او بر دو برادر رجحان داشت، امور سیاسی را اداره می کرد و دو برادر دیگر به دنبال تجارت و پیدا کردن پول رفتند چند سینما در تهران دائر نموده و درآمدی سرشار برای فعالیت های سیاسی اندوختند. مبارزه با حکومت مصدق در دوران حکومت مصدق برادران رشیدیان علناً با نهضت و جریان ملی شدن نفت در مقام مبارزه بودند و به زندان افتادند و همه گونه اختناق و محدودیت برای آنها بوجود آمد. از نخستین روزهایی که مصدق به قدرت رسید، برادران رشیدیان با تمام قدرت برای سرنگونی حکومت او می کوشیدند. س از روی کار آمدن دولت دکتر مصدق فعالیت های رشیدیان ها برای حفظ منافع دولت انگلیس آغاز شد و رابین زینر مأمور مخفی انگلیس راهی تهران شد تا جریان را هدایت کند. او که با رشیدیان ها سابقه دوستی داشت بلافاصله ارتباط مجدد برقرار کرد و برای ایجاد اختلاف در بین نمایندگان مجلس و ایجاد تزلزل در نهضت ملی شدن نفت ماهانه مبلغی را به رشیدیان ها پرداخت می کرد تا به نمایندگان پرداخت کنند. پس از سقوط دولت قوام در ۳۰ تیر، اسدالله رشیدیان معتقد شد که برای سرنگونی دولت دکتر مصدق بایستی از تشکیلات منسجمی استفاده کرد و به همین منظور جلساتی با حضور افسران بازنشسته و دیگر عوامل انگلیسی و رشیدیان ها در منزل فضل الله زاهدی تشکیل شد که سرانجام در مهر ۱۳۳۱ عوامل شرکت کننده در آن جلسات دستگیر شدند. اسدالله رشیدیان مدتی محبوس بود و پس از بستن سفارت انگلیس، عوامل انگلیس به پایگاه سازمان سیا در تهران واگذار و رشیدیان ها نیز با این پایگاه مرتبط شدند و اسدالله رشیدیان در خرداد ۱۳۳۲ به منظور دخالت دادن اشرف پهلوی در کودتا راهی فرانسه شد و با او ملاقات کرد. این ملاقات نتیجه مثبتی برای کودتاچیان به بار آورد و اشرف پس از کسب اطمینان در خصوص همراهی در دولت برای کودتا به ایران رفت. پس از ملاقات شاه و اشرف، رشیدیان به عنوان سخنگوی انگلیس وارد گفت و گو با شاه شد و نظر مساعد او را نسبت به کودتا جلب کرد. این ملاقات ها چند بار صورت گرفت و سرانجام کودتا در ۲۸ مرداد پیروز شد و دولت دکتر مصدق با فعالیت های رشیدیان ها و عوامل شان دو سازمان MI6 و سیا سرنگون شد. رشیدیان پس از کودتا به پاسداشت حفظ سلطنت پهلوی از امتیازات فراوانی چون امتیاز تأسیس بانک، اعتبارات تعاونی و توزیع برخوردار شد. او یکی از دلالان اسلحه میان ایران و آمریکا بود که از این معاملات نیز سود فراوانی عایدش می شد. بعد از ۱۳۳۲ رشیدیان و برادرانش در صحنه سیاسی ایران خورشید درخشنده ای بودند. همه کار از آنها سخاته بود و در دربار رفت و آمد داشتند. هر کس هر جا دچار مشکلی می شد، به آنها متوسل می شد. در ۱۳۳۹ اسدالله رشیدیان تصمیم گرفت پایگاه سیاسی برای خود درست کند و کاندیدای وکالت مجلس شد و در دوره بیستم از تهران انتخاب گردید. با انحلال مجلس بیستم فعالیت برادران رشیدیان علیه دولت امینی شروع شد. به دستور امینی، اسدالله و سیف الله رشیدیان به زندان افتادند. چند ماهی در زندان به سر بردند تا این که دستور آزادی آنها صادر شد. این بار مزد مبارزه خود را از شاه به صورت امتیاز تأسیس بانک گرفتند. به دستور شاه، به آنها اجازه داده شد بانکی به نام تعاونی و توزیع وابسته به اصناف تهران تشکیل دهند. از طرف بانک مرکزی کمکهای مؤثری به عمل آمد و سرمایه آن از طرف چند نفر تأمین گردید. در کنار بانک مزبور، شرکت بیمه ای هم دائر کردند که آن هم واحدی سوددهنده بود. بانک تعاونی و توزیع رشیدیان چندین بار دچار نوسانات مختلف شد و هر بار که به سقوط نزدیک می شد، بانک مرکزی مدیریت آن را به عهده می گرفت و در سامان دادن آن تلاش بسیار می کرد. در فاصله بین سال های ۵۰ و ۵۲ دو تن از برادران فوت شدند. اسدالله از فقدان برادران خود سخت دلسرد و آزرده گردید. گرچه مدیر عامل بانک مزبور بود ولی بیشتر اوقات او در خانه می گذشت و با دوستان در کنار منقل به نقل و گفت و گو می پرداخت. در بانک او متجاوز از ۵۰ وزیر و سفیر و سپهبد و سرلشکر بازنشسته شاغل بودند و همه حقوق قابل ملاحظه ای دریافت می داشتند. وی بیش از ۶۰ سال عمر نکرد. عدم برخورد جدی با برادران، توطئه گر رشیدیان بعد از ۳۰ تیر قابل ذکر است که برادران رشیدیان از وابستگان شبکه روتچیلد – ریپورتر بودند و فضل الله زاهدی مدتی در خانه اسدالله رشیدیان مخفی بود. اسدالله رشیدیان قبل از انقلاب اسلامی سرمایه خود را از کشور خارج کرد و خود نیز به انگلستان رفت و در اوایل دهه ۶۰ خورشیدی درگذشت.

جزییات بیشتر : نگاهی بر زندگی ثروتمندان دوره شاهنشاهی / از خاندان لاجوردی و خیامی ها تا برادران نمازی وحبیب الله ثابت

نگاهی بر زندگی ثروتمندان دوره شاهنشاهی / از خاندان لاجوردی و خیامی ها تا برادران نمازی وحبیب الله ث

 . از رهگذر این وصلت به نمایندگی مجلس سنا رسید و چند دوره به عنوان سناتور انتصابی به این مجلس رفت. در سال ۱۳۵۰ در حالی که افزون بر هشتاد سال از عمرش می گذشت، مرد. ازدواج با اشرف مهدی بوشهری در عصر پیش از انقلاب، به علت ازدواج با اشرف پهلوی، شهره است. اشرف پهلوی در چهارم آبان ۱۲۹۸ در بیمارستان احمدیه تهران همراه برادر دوقلویش محمدرضا متولد شد. سن اشرف چند ساعت کوچکتر از محمدرضا پهلوی بود. اشرف پس از سقوط حکومت پدرش که با تبعید او همراه شد، چندین بار ازدواج کرد که یک بار قرعه به نام مهدی بوشهری افتاد. او در رستورانی در پاریس با جوانی به نام مهدی بوشهری آشنا شد. اشرف آنچنان که خود اعتراف کرده از سال ۱۳۳۱ مهدی بوشهری را به عنوان دوست پسر خود انتخاب کرد و با این که طلاق او از شفیق شوهر سابقش در سال ۱۳۳۹ انجام شد، اما همیشه مهدی بوشهری در کنارش بود و آنها با یکدیگر رابطه نامشروع داشتند. در تمام این سال ها مهدی بوشهری در متن زندگی اشرف حضور داشت. خبر ازدواج اشرف پهلوی با مهدی بوشهری بدون در نظر گرفتن ۳ ماه عده در نظر گرفته شده در شرع اسلام، توسط دربار در تاریخ ۱۳۳۵/۲/۲۴، یعنی هجده روز پس از طلاق گرفتن از احمد شفیق، رسما اعلام گردید. مهدی بوشهری از اولین روز ازدواج کاری به کار اشرف نداشت و او را در رفتار و کرداری که پیشه می کرد آزاد می گذاشت و همین راز تداوم و طولانی شدن دوران زناشویی آنان بود. ولی اشرف پس از یک سال از بوشهری بیزار شد و به او گفت که دیگر تحملت را ندارم. بوشهری زرنگ بود و هرچند اسماً شوهر اشرف بود ولی کاری به کار او نداشت و رهایش کرد و اشرف این وضع را پسندید. مهدی بوشهری به پاریس رفت و در آنجا در «ایران ایر» شغل مهمی گرفت و چلوکبابی و عکاسی به راه انداخت و سر خود را گرم کرد. او به بهانه های مختلف پول زیادی هزینه می کرد و از محمدرضا می گرفت. او در ماه دو، سه روز به تهران می آمد و مستقیماً به طبقه بالای کاخ اشرف می رفت که مبادا خانم او را ببیند و حالش به هم بخورد! بوشهری با این تمهید تا انقلاب شوهر اشرف ماند و تصور می شود هنوز نیز شوهر اسمی اش باشد. اشرف از بوشهری فرزندی ندارد. مهدی بوشهری تنها به منافع کلانی که از رهگذر این ازدواج نصیبش می شد، می اندیشید و هیچ کاری به کار اشرف نداشت، او هر چند ماه یک بار برای دنبال کردن کارهای دلالی و پروژه های تجاری اش به ایران آمد و یکسره به اتاق خود در طبقه فوقانی کاخ اشرف می رفت. شغل رسمی مهدی بوشهری سفیر سیار شاه و رئیس هیأت مدیره فستیوال های هنری ایران بود. وی از طریق دلالی برای کمپانی های بزرگ فراملیتی که خواستار فروش کلان محصولات خود به ایران بودند و نیز از رهگذر گرفتن پورسانت وواگذاری عملیات ساختمانی طرح های عمرانی ایران به مقاطعه کاران بزرگ، پول های کلانی به دست می آورد. او نمایندگی چندین شرکت هواپیمایی را در ایران به عهده داشت. زمانی که شاه و فرح هوس کردند تا ایران را در عرصه سینمایی بین المللی فعال شود، تشکیلاتی به نام «شرکت سینمایی ایران» تأسیس شد و مهدی بوشهری به ریاست آن برگزیده شد. او در این شرکت بودجه بی حسابی در اختیار داشت و آن را با گشاده دستی هزینه می کرد. وی از طریق تشکیلات در چند فیلم با شرکت هنرپیشگان نامدار جهانی سرمایه گذاری کرد، که فیلم کاروان ها با شرکت آنتونی کوئین نمونه ای از اینگونه فیلم ها بود. پرویز قریب افشار، شومن تلویزیونی در دهه آخر حیات رژیم پهلوی در یکی از برنامه هایی که از طریق شبکه تلویزیون ماهواره ای «تپش» پخش شد، اعتراف کرد که برای ایفای نقش کوچکی در فیلم کاروان ها که جمعاً حدود ۸ دقیقه بود، مبلغ ۲۵ هزار دلار از شرکت گسترش صنایع سینمایی ایران پول گرفته است. او در همین برنامه گفت که این فیلم ظاهراً با مشارکت یکی از سرمایه داران آمریکایی تهیه می شد و قرار بود که او پنجاه درصد از میزان سرمایه گذاری در این فیلم را پرداخت نماید. هزینه این فیلم تماماً از سوی ایران پرداخت شد و تهیه کننده آمریکایی مدام پرداخت خود را به تأخیر می انداخت و با اینکه این فیلم در سرتا سرجهان به نمایش درآمد و سرمایه گذارآمریکایی سودش را از فروش فیلم گرفت، اما هرگز سهم خود در سرمایه گذاری فیلم کاروان ها را پرداخت نکرد و موضوع هم با پیروزی انقلاب اسلامی به دست فراموشی سپرده شد. برادران نمازی خاندان نمازی از تبار دو برادر، محمدحسن (متوفی حوالی ۱۳۱۰ ش.) و محمدحسین (متوفی ۱۳۲۶ ش.) بود. کمپانی های م.نمازی و ح. نمازی در هنگ کنگ به این دو برادر تعلق داشت. طبق اسناد موجود، این دو کمپانی شرکت های پوششی برای فعالیت سرویس اطلاعاتی انگلیس (اینتلیجنس سرویس) بودند. برادران نمازی با کمپانی های انگلیسی و امریکایی و یهودی و پارسی فعال در تجارت جهانی تریاک پیوند نزدیک داشتند و از این طریق ثروت هنگفتی اندوختند. بانک هنگ کنگ شانگهای (HSBC) و شاخه ایرانی آن (بانک شاهنشاهی انگلیس و ایران) و کمپانی کشتیرانی شبه جزیره وشرق (p&O) از مراکز عمده سرمایه گذاری این شبکه بوده و هست. نمازی بیشتر صادرات ایران را ترویج می کرد و تریاک محصول ایران به چین می برد. وی امتیاز استخراج طلا از معدنی در نزدیکی هنگ کنگ را از دولت انگلیس گرفته بود و گاهگاه شمش طلا به شیراز می فرستاد. محمد نمازی پسر محمدحسن و سناتور مهدی نمازی پسر محمدحسین است. محمد نمازی فرزند حسین، در یکی از خانواده های ثروتمند شیراز به دنیا آمد. وی سال ها در آمریکا سکونت داشت و مشغول تجارت بود. زمانی که به ایران آمد در کابینه زاهدی به عنوان وزیر مشاور منصوب شد. وی عضو هیأت امنای دانشگاه پهلوی شیراز و از اعضای کلوب روتاری و همچنین لژ فراماسونری حافظ شیراز و روشنایی بوده است. او در شیراز، بیمارستان نمازی را تأسیس کرد. پسر عموی وی مهدی نمازی تا دوره چهاردهم بدون وقفه نمایندگی مجلس شورای ملی را عهده دار بود و با تأسیس مجلس سنا در سال ۱۳۲۸ به عنوان نماینده لرستان و فارس در این مجلس تا زمان انحلال آن حضور یافته است. مهدی نمازی نمایندگی صادرات کتیرا به اروپا و امریکا را در اختیار داشت و از این راه صاحب ثروت زیادی شده بود. همچنین در زمینه قاچاق مواد مخدر نیز فعالیت داشت. نامبرده دارای کارخانه های متعدد بوده و با اغلب سران رژیم سابق حشر و نشر داشته است. فرزند مهدی نمازی – شفیع- نمایندگی شرکت معروف نفت سوکونی واکسیوم را در سال ۱۳۳۳ برعهده داشت. در سال های جنگ اوّل جهانی محمد نمازی، در شراکت با آقا جان کلیمی (نیای خاندان کهن صدق)، «رشن دار» (سررشته دار) قشون انگلیس در جنوب ایران بود. در سال های جنگ دوّم جهانی مهدی نمازی، در شراکت با مه یر عبدالله (یهودی بغدادی)، پیمانکار ارتش امریکا در ایران بود. محمد و مهدی نمازی از فراماسون های متنفذ ایران بودند. تصاویری از محمد نمازی در کسوت ماسونی به همراه سایر اعضای لژ روشنایی در ایران در کتاب اسماعیل رائین (فراموشخانه و فراماسونری در ایران، ج ۳، صص ۱۳۱، ۱۳۳) مندرج است. به دلیل همین پیوندهای دیرین و ریشه دار با شبکه مقتدر و جهانشمول فوق است که بیل کلینتون، رئیس جمهور پیشین ایالات متحده آمریکا، در پایان سال ۱۹۹۸ میلادی یکی از اعضای این خاندان به نام حسن نمازی را به عنوان سفیر آمریکا در آرژانتین منصوب کرد. محمد نمازی (متوفی فروردین ۱۳۵۱) بخش عمده عمرش را در آمریکا سپری کرد. او برای فرار از پرداخت مالیات ثروت هنگفتی که در این کشور انباشته بود، به احداث برخی تأسیسات خیریه در شیراز،بویژه بیمارستان نمازی و لوله کشی آب شیراز، دست زد. او از این طریق هم سود قابل توجهی برد و هم بطور صوری «خوش نام» شد. طبق قوانین آمریکا، صرف پول در امور خیریه، در هر جای دنیا، پرداخت مالیات را بشدت کاهش می دهد. در بسیاری از اسناد و منابع تاریخی محمد نمازی تصویری مثبت دیده نمی شود. دکتر محمد مصدق بشدت به نمازی بدبین بود و او را عامل انگلیسی ها می دانست. به نوشته دکتر غلامحسین مصدق، در زمان سفر مصدق برای شرکت در اجلاس شورای امنیت به نیویورک (مهر ۱۳۳۰)، محمد نمازی «مرد اول سفارت» بود و تمامی کارکنان سفارت ایران حقوق بگیر او. «مثل ریگ پول خرج می کرد… وی قصد داشت با استفاده از قدرت مالی خود اعضای هیأت نمایندگی ایران حتی پدرم را زیر نفوذ خود درآورد. پدرم در حین مسافرت به آمریکا به من، صالح و دکتر فاطمی و یکی دو نفر دیگر از همراهان گفت: ما در این مأموریت به جز انگلیسی ها و عوامل آنها در آمریکا با دو ایرانی متنفذ هم سرو کار داریم: یکی محمد نمازی و دیگری گالوست گلبنگیان، باید مراقب آنها نیز باشیم. صحت پیشگویی پدر و سوء ظنی که نسبت به نمازی داشت پس از کودتای ۲۸ مرداد به اثبات رسید.» باقر پیرنیا، استاندار فارس در دوران پهلوی که چهره ای کم و بیش خوشنام است، در خاطراتش می نویسد: «محمد نمازی وابسته افتخاری سفارت ایران در واشنگتن بود. بدون دریافت حقوق. نمازی که از ثروتمندان بنام ایران شمرده می شد، سالیان دراز در چین و آمریکا به تجارت مشغول بود و این پست را تنها به ملاحظه مصلحت های اقتصادی مالی خود و سودهای دیگر که یک مأمور سیاسی از آن برخوردار است دست و پا کرده بود.» اسدالله رشیدیان اسدالله رشیدیان فرزند حبیب الله رشیدیان در سال ۱۲۹۸ در تهران تولد یافت. پدرش حبیب الله در سفارت انگلیس شغل کوچکی داشت و غالباً واسطه و معرف اشخاص با اعضای سفارتخانه بود. بعد از ۱۳۲۰ سه فرزند خود را که سیف الله، قدرت الله و اسدالله نام داشتند همراه و همکار خود نمود مخصوصاً موقعی که سید ضیاء الدین طباطبایی وارد ایران شد و چون معروف بود وی عامل سیاست انگلیس در ایران می باشد، برادران رشیدیان به دور او گرد آمدند و در احزابی که سید تشکیل داد، آتش بیار معرکه بودند. اسدالله معذلک که کوچک ترین برادر بود ولی استعداد و ابتکار او بر دو برادر رجحان داشت، امور سیاسی را اداره می کرد و دو برادر دیگر به دنبال تجارت و پیدا کردن پول رفتند چند سینما در تهران دائر نموده و درآمدی سرشار برای فعالیت های سیاسی اندوختند. مبارزه با حکومت مصدق در دوران حکومت مصدق برادران رشیدیان علناً با نهضت و جریان ملی شدن نفت در مقام مبارزه بودند و به زندان افتادند و همه گونه اختناق و محدودیت برای آنها بوجود آمد. از نخستین روزهایی که مصدق به قدرت رسید، برادران رشیدیان با تمام قدرت برای سرنگونی حکومت او می کوشیدند. س از روی کار آمدن دولت دکتر مصدق فعالیت های رشیدیان ها برای حفظ منافع دولت انگلیس آغاز شد و رابین زینر مأمور مخفی انگلیس راهی تهران شد تا جریان را هدایت کند. او که با رشیدیان ها سابقه دوستی داشت بلافاصله ارتباط مجدد برقرار کرد و برای ایجاد اختلاف در بین نمایندگان مجلس و ایجاد تزلزل در نهضت ملی شدن نفت ماهانه مبلغی را به رشیدیان ها پرداخت می کرد تا به نمایندگان پرداخت کنند. پس از سقوط دولت قوام در ۳۰ تیر، اسدالله رشیدیان معتقد شد که برای سرنگونی دولت دکتر مصدق بایستی از تشکیلات منسجمی استفاده کرد و به همین منظور جلساتی با حضور افسران بازنشسته و دیگر عوامل انگلیسی و رشیدیان ها در منزل فضل الله زاهدی تشکیل شد که سرانجام در مهر ۱۳۳۱ عوامل شرکت کننده در آن جلسات دستگیر شدند. اسدالله رشیدیان مدتی محبوس بود و پس از بستن سفارت انگلیس، عوامل انگلیس به پایگاه سازمان سیا در تهران واگذار و رشیدیان ها نیز با این پایگاه مرتبط شدند و اسدالله رشیدیان در خرداد ۱۳۳۲ به منظور دخالت دادن اشرف پهلوی در کودتا راهی فرانسه شد و با او ملاقات کرد. این ملاقات نتیجه مثبتی برای کودتاچیان به بار آورد و اشرف پس از کسب اطمینان در خصوص همراهی در دولت برای کودتا به ایران رفت. پس از ملاقات شاه و اشرف، رشیدیان به عنوان سخنگوی انگلیس وارد گفت و گو با شاه شد و نظر مساعد او را نسبت به کودتا جلب کرد. این ملاقات ها چند بار صورت گرفت و سرانجام کودتا در ۲۸ مرداد پیروز شد و دولت دکتر مصدق با فعالیت های رشیدیان ها و عوامل شان دو سازمان MI6 و سیا سرنگون شد. رشیدیان پس از کودتا به پاسداشت حفظ سلطنت پهلوی از امتیازات فراوانی چون امتیاز تأسیس بانک، اعتبارات تعاونی و توزیع برخوردار شد. او یکی از دلالان اسلحه میان ایران و آمریکا بود که از این معاملات نیز سود فراوانی عایدش می شد. بعد از ۱۳۳۲ رشیدیان و برادرانش در صحنه سیاسی ایران خورشید درخشنده ای بودند. همه کار از آنها سخاته بود و در دربار رفت و آمد داشتند. هر کس هر جا دچار مشکلی می شد، به آنها متوسل می شد. در ۱۳۳۹ اسدالله رشیدیان تصمیم گرفت پایگاه سیاسی برای خود درست کند و کاندیدای وکالت مجلس شد و در دوره بیستم از تهران انتخاب گردید. با انحلال مجلس بیستم فعالیت برادران رشیدیان علیه دولت امینی شروع شد. به دستور امینی، اسدالله و سیف الله رشیدیان به زندان افتادند. چند ماهی در زندان به سر بردند تا این که دستور آزادی آنها صادر شد. این بار مزد مبارزه خود را از شاه به صورت امتیاز تأسیس بانک گرفتند. به دستور شاه، به آنها اجازه داده شد بانکی به نام تعاونی و توزیع وابسته به اصناف تهران تشکیل دهند. از طرف بانک مرکزی کمکهای مؤثری به عمل آمد و سرمایه آن از طرف چند نفر تأمین گردید. در کنار بانک مزبور، شرکت بیمه ای هم دائر کردند که آن هم واحدی سوددهنده بود. بانک تعاونی و توزیع رشیدیان چندین بار دچار نوسانات مختلف شد و هر بار که به سقوط نزدیک می شد، بانک مرکزی مدیریت آن را به عهده می گرفت و در سامان دادن آن تلاش بسیار می کرد. در فاصله بین سال های ۵۰ و ۵۲ دو تن از برادران فوت شدند. اسدالله از فقدان برادران خود سخت دلسرد و آزرده گردید. گرچه مدیر عامل بانک مزبور بود ولی بیشتر اوقات او در خانه می گذشت و با دوستان در کنار منقل به نقل و گفت و گو می پرداخت. در بانک او متجاوز از ۵۰ وزیر و سفیر و سپهبد و سرلشکر بازنشسته شاغل بودند و همه حقوق قابل ملاحظه ای دریافت می داشتند. وی بیش از ۶۰ سال عمر نکرد. عدم برخورد جدی با برادران، توطئه گر رشیدیان بعد از ۳۰ تیر قابل ذکر است که برادران رشیدیان از وابستگان شبکه روتچیلد – ریپورتر بودند و فضل الله زاهدی مدتی در خانه اسدالله رشیدیان مخفی بود. اسدالله رشیدیان قبل از انقلاب اسلامی سرمایه خود را از کشور خارج کرد و خود نیز به انگلستان رفت و در اوایل دهه ۶۰ خورشیدی درگذشت.


جزییات بیشتر : نگاهی بر زندگی ثروتمندان دوره شاهنشاهی / از خاندان لاجوردی و خیامی ها تا برادران نمازی وحبیب الله ثابتخانه / آخرین اخبار / نگاهی بر زندگی ثروتمندان دوره شاهنشاهی / از خاندان لاجوردی و خیامی ها تا برادران نمازی وحبیب الله ثابت نگاهی بر زندگی ثروتمندان دوره شاهنشاهی / از خاندان لاجوردی و خیامی ها تا برادران نمازی وحبیب الله ثابت در آخرین اخبار, راز ثروتمندان ۷ شهریور ۱۳۹۴ ۰ 4,074 بازدید خاندان لاجوردی خاندان لاجوردی از مشهورترین فعالان اقتصادی قبل از انقلاب بودند که هرچند اکثر آنان خط و مشی سیاسی نداشتند، اما با نزدیک شدن به انقلاب اسلامی، رگه های فعالیت سیاسی آنان و حمایت از رژیم پهلوی به چشم می خورد. خانواده لاجوردی فعالیت اقتصادی خود را از سال ۱۲۷۰ شمسی با فعالیت های سید محمد لاجوردی و برادرش شروع کرد. این فعالیت ها توسط سیدمحمود لاجوردی از نسل دوم و سایر اعضای خانواده تا سال ۱۳۵۷ ادامه یافت. لاجوردی ها که تا سال های اوایل ۱۹۵۰ میلادی (۱۳۳۰ شمسی) در بخش تجاری بیشتر فعال بودند آینده توسعه اقتصاد را در بخش صنعت دیدند و لذا به توسعه فعالیت های صنعتی پرداختند. لاجوردی ها در بسیاری زمینه ها جزو پایه گذاران بخش خصوصی مدرن در ایران بودند. آنها اولین شرکت خصوصی کامپیوتری ایران را بعد از شرکت ملی نفت ایران تاسیس کردند که با داشتن بیش از ۲۵۰ پردازنده مرکزی نظام پرداخت حقوق و دستمزد کارمندان و کارگران، حسابداری و هزینه های سرمایه گذاری را با محسابات کامپیوتری انجام می داد. لاجوردی ها اولین شرکت خصوصی بودند که بیمه درمانی خصوصی برای کارکنان خود راه اندازی کردند تا آنها بتوانند از خدمات مؤسسات خصوصی درمانی و بهداشتی (چون تهران کلینیک و بیمارستان شهرام) استفاده کنند. اگرچه بزرگ خانواده ، سید محمود لاجوردی، بر بیشتر فعالیت های خانواده ـ بخصوص فعالیت های اقتصادی- نظارت می کرد و یکی از ویژگی های اصلی این خانواده اتحاد به حساب می آمد اما لاجوردی ها با گسترش فعالیت ها، مرزهای مالکیت خانوادگی را شکستند. آنها شروع به تفکیک مدیریت از مالکیت خانوادگی کردند و برخی از مسئولیت اعضای خانواده را به مدیران واگذار کردند. اگرچه سید محمود نقش پدری را بازی می کرد که به فعالیت واحدها همبستگی می داد اما در مدیریت دخالت نمی کرد. در دهه ۱۳۴۰ شمسی اولین مدیر غیرعضو فامیل یعنی ناصر متینی را در گروه خود منصوب کردند و تا پایان دهه ۵۰ میلادی بسیاری از مدیرانشان هم سهامدار بودند و هم مدیر واحدهای مختلف گروه صنعتی بهشتر با اختیارات کامل. نسل اول و دوم و سوم این خانواده در فعالیت های بازرگانی (واردات و صادرات) فعال بودند اما با شروع فعالیت های نسل سوم شاهد گسترش فعالیت های آنان در صنعت هستیم. این خاندان در فعالیت های مختلف اقتصادی از جمله تجارت داخلی، تجارت خارجی، تولیدات صنعتی و کشاورزی و ساختمانی و خدمات بانکی و بیمه، نوآوری هایی برای صنعت مدرن داشت که در تاریخ اقتصاد ایران به نام آنها به ثبت رسیده است. گسترش شرکت ها مبتنی بر سرمایه گذاری مجدد سود شرکت ها بود. لاجوردی ها بیش از ۸۰ شرکت و کارخانه در نقاط مختلف کشور از جمله تهران، کاشان، بهشهر، کرمانشاه، قزوین، مشهد، گنبد گاووس، گرگان،نکا، اراک، خرمشهر، نوشهر و حومه محمودآباد تأسیس کردند. در این شرکت ها که عمدتاً در چهارچوب گروه صنعتی بهشهر بود تا سال ۱۳۵۷ بیش از ۱۵ هزار مهندس، کارشناس، مدیر، کارمند و کارگر مشغول به کار بودند. تولیدات مهم این شرکتها و کارخانه ها از تولیدات صنعتی چون انواع روغن نباتی، صابون ها، پودرهای رختشویی، قوطی و کارتن برای بسته بندی، پارچه های مخملی، ابریشمی و نخ های پنبه ای، نخ های پلی استر و اکریلیک، فرش های ماشینی، انبارهای فلزی سوله آماده برای نصب، سیمان بویژه از دهه ۱۳۳۰ به بعد تولیدات کشاورزی چون پنبه برای مصرف کارخانه های نساجی و صادرات، لوبیای سویا، دانه آفتابگردان برای روغن کشی و مصرف در روغن نباتی تا خدمات اقتصادی چون تولید آب برای کشاورزان کاشان از طریق حفر چاه های عمیق، سمپاشی هوایی مزارع پنبه شمال، ایجاد کارخانه های پنبه پاک کنی تأسیس بانک بین المللی ایران و زاپن با مشارکت بانک آو توکیو و تأسیس بیمه حافظ با مشارکت بیمه های کنتینانتال و رویال را دربر می گرفت. نسل اول و دوم خانواده لاجوردی تنها تحصیلات ابتدایی را طی کرده بودند اما بعدها با گسترش فعالیت های اقتصادی دوره های عالی مدیریتی را در خارج از کشور نیز گذراندند. لاجوردی ها نیروهای مختلفی را به شیوه های گوناگون به کار گرفتند. با گسترش فعالیت ها، آنها به تأسیس بخش سازمان و روش ها درگروه اقدام کردند. این بخش- بر اثر اقدامات حبیب لاجوردی- شرح وظایف، جدول مسئولیت ها و اختیارات، قوانین و اساسنامه داخلی و طبقه بندی مشاغل برای اولین بار بعد از شرکت ملی نفت در ایران انجام شد. حبیب لاجوردی در پاکسان اولین اقدامات را در راه توسعه بخش تحقیقات بازار و شناخت سلیقه مصرف کننده برداشت. همکاری تجاری با رژیم شاه لاجوردی ها علاوه بر سرمایه گذاری های خانوادگی به سرمایه گذاری مشترک با رژیم پهلوی، سایر سرمایه داران و شرکت های خارجی- بانک آو ژاپن و کارخانه دوپان امریکا برای طرح اکریلیک-اقدام کردند. پلی اکریل بزرگ ترین شرکت سهامی مشترک در ایران به حساب می آمد. خانواده لاجوردی ها به غیر از سید محمد از نسل اول اغلب اتاق بازرگانی و بعد در تأسیس اتاق صنایع و معادن و سپس در ادغام آن با اتاق بازرگانی که به شکل گیری اتاق بازرگانی و صنایع و معاددن ایران منجر شد نقش مهمی بازی کردند و تعاملات خود را با سیاستگذاری و تصمیم گیری و تعامل با مقامات اقتصادی رژیم پهلوی از طریق آن نهاد شکل می دادند. همچنین برخی مدیران ارشد به دوره های پیشرفته در دانشگاه های آمریکا از جمله هاروارد اعزام شدند. با گسترش گروه احمد لاجوردی در دهه ۱۹۶۰ م (۱۳۴۰ ه ـ ش) با بخشی از مدیران مشهور بازنشسته آمریکایی قرار داد مشاوره امضا کرد تا در مدیریت، گروه لاجوردی ها را یاری کنند. او خود نیز به عضویت انستیتوی تحقیقات مدیریت در استنفورد درآمد تا هم مفاهیم مدیریت جدید را بیاموزد و هم با آشنایی با مدیران آمریکایی از آنها برای تقویت تولید و سرمایه گذاری گروه استفاده کند. هنگامی که سیدمحمود لاجوردی در سال های ۱۳۰۰ الی ۱۳۲۰ ه ـ ش کارهای تجاری انجام می داد، تنوع وسیعی در کارهای او دیده می شد و به دلیل محدود بودن بازار داخلی و فقدان تخصص، خود را متمرکز در یک رشته در عرصه تجارت داخلی یا صادرات نکرد ولی در عصر پهلوی دوم با گسترش بازار فعالیت ها به تدریج متمرکز شد به طوری که آنان توانستند در هر حوزه ای که فعالیت می کردند شرکت تجاری خاص آن حوزه را نیز درست نمایند. لاجوردی ها در دهه ۱۳۳۰ از تجارت به صنعت روی آوردند. نخست کارخانه روغن نباتی را تأسیس کردند و سپس حلقه های مرتبط با آن را- چون روغن کشی، تصفیه روغن، صابون سازی و بسته بندی- گسترش دادند و تأسیسات کارخانه ای در نساجی و مواد شیمیایی از تولید نخ پنبه ای و مصنوعی گرفته تا تهیه انواع پارچه، پتو و قالی را راه اندازی کردند. علی رغم موفقیت هایشان در مواجهه با رقابت داخلی و خارجی در عرصه کشتیرانی، چوب (شرکت آکام چوب) و تهیه فلاسک ناکام بودند. دفاع از پهلوی ها اگرچه نسل اول و دوم خانواده لاجوردی گرایش های مشروطه خواهانه داشتند اما با ظهور سلسله پهلوی بتدریج در زمره مدافعان غیرفعال آنها درآمدند، زیرا برقراری امنیت نیاز اصلی سرمایه گذاری و انباشت سرمایه آنان بود. حتی یکی از اعضای خاندان لاجوردی در احزاب سیاسی مورد حمایت رژیم پهلوی حضور یافت و تا درجه نمایندگی مجلس سنا نیز پیش رفت. لاجوردی ها با نیروهای نظامی رژیم پهلوی هم در ارتباط بودند و تعدادی از نیروهای بازنشسته نظامی را جذب کردند. سرانجام با وقوع انقلاب اسلامی، دادگاه انقلاب اسلامی مستقر در بنیاد مستضعفان در تاریخ سوم تیرماه ۱۳۶۳ حکم بر توقیف اموال لاجوردی ها داد. آنها جزو سرمایه داران معروف و انگشت شمار وابسته بودند که با استفاده از دربار پهلوی کسب ثروت کرده بودند و بنابراین مشمول حکم حکومتی امام شدند. در نیمه تیرماه ۱۳۵۸ بر اساس بند ۴ ماده ۳ آیین نامه قانون حفاظت و توسعه صنایع ایران مدیریت و کنترل شرکت ها در اختیار دولت قرار گرفت و بعد از آن توسط دادگاه انقلاب مصادره شد. شرکت های کوچک غیرصنعتی و معدنی که مشمول بند (ب) هم نبودند از قبیل شرکت های صادراتی و توزیع خدماتی به تدریج از اختیار صاحبان و مدیران اصلی خارج شدند. منازل مسکونی و مستغلات افراد خانواده به تدریج اشغال شد و بسیاری از افراد خانواده ممنوع المعامله شدند. یک ماه پس از آن ، احمد لاجوردی مدیر عامل گروه صنعتی بهشهر و از نسل سوم که از اروپا به تهران برگشته بود در مرداد ماه ۱۳۵۸ به سختی مجروح گردید. سید محمود لاجوردی تنها بازمانده نسل دوم و سرپرست اکثر واحدهای شرکت، تا مهر ماه ۱۳۶۳ در ایران ماند و در این سال (۱۹۸۴) برای معالجه سرطان به آمریکا رفت و در همانجا درگذشت. نسل چهارم فعالیت های خود را در طرح های اقتصادی در خارج از کشور شروع کرد اماقبل از آن، خانواده لاجوردی به عنوان یکی از برجسته ترین خانواده های عضو طبقه بالا و برجسته اجتماعی و اقتصادی با وقوع انقلاب از صحنه تحولات اقتصادی و اجتماعی ایران حذف شده بود. بعد از انقلاب، گروه صنعتی بهشهر تحت نظر مدیریت دولتی قرار گرفت. محمد تقی برخوردار ایران در دهه ۱۳۴۰ هجری شمسی شاهد تأسیس و رشد صنایع لوازم خانگی بود. یکی از مهمترین عوامل این رشد ناشی از فعالیت محمدتقی برخوردار است. محمدتقی برخوردار یکی از بزرگترین صاحبان صنایع لوازم بود که از مؤسسات شرکت پارس الکتریک، قوه پارس، پارس توشیبا، شرکت پوشش، لامپ پارس و چندین شرکت بزرگ بوده است. محمدتقی در یزد به دنیا آمد. دیپلمش را در سال ۱۳۲۱ گرفت. در هنگام تحصیل، به پدرش در کار کمک می کرد. وی به بهانه تحصیل همراه دکتر مرشد به تهران آمد. اما علاقه به تجارت باعث گردید که در تجارتخانه حکیم زاده حدود سه سال، علاوه بر کار، مسائل مالی پدرش را پیگیری نماید. در سن ۲۱ سالگی فعالیت مستقلش را در تهران با حمایتهای پدرش شروع نمود. محیط بزرگ تهران، حضور تجار بزرگ در آن و ورود و خروج تجار خارجی و آشنایی برخورد با آنها تأثیر مهمی بر حرکتهای بعدی او ایفا نمود. وی پس از پدرش نقش بسزایی در توسعه بنگاه داری و فعالیتهای اقتصادی خانواده ایفا نمود. ورودش به صنعت، بیست سال پس از تجارت داخلی و خارجی ۱۳۴۱-۱۳۲۱ بود. او در طی ۱۵ سال نقش مؤثری در توسعه صنایع خانگی مثل رادوی و تلویزیون، پنکه، آب میوه گیری، کاشی، سرامیک، قالی، باتری، یخچال، لامپ و … به عهده داشت. محمدتقی اولین شرکت صنعتیش را به نام پارس الکتریک در سال ۱۳۴۲ تاسیس نمود. سرمایه شرکت از ۱۵ میلیون ریال در سال ۱۳۴۲ به بیش از دو میلیارد ریال در سال ۱۳۵۶ افزایش یافت. در آغاز تنها بدنه چوبی رادیو و تلویزیون در ایران ساخته می شد و به تدریج قطعات بیشتری در ایران ساخته شد. میزان تولید شرکت در پروسه ۱۴ ساله دائماً در حال افزایش بود. بطوری که تولید تلویزیون رنگی شرکت در سال ۱۳۵۷ بیش از ۴۶ هزار، سیاه و سفید ۱۲۰ هزار و رادیو حدود ۱۰۳ هزار تولید داشت. مشارکت با آمریکایی ها محمد تقی برخوردار با آمریکایی ها هم مشارکت داشت. وی شرکت قوه پارس را طی سال ۱۳۴۴ تا سال ۱۳۵۷ با مشارکت آمریکایی ها توسعه داد. وی پارس توشیبا و لامپ پارس توشیبا را با مشارکت ژاپنی ها در سال ۱۳۴۹ و پوشش کالا الکتریک را در سال ۱۳۵۴ و .. را تأسیس نمود. سرمایه گذاری مشترک او با شرکتهای معتبر ژاپن، فرانسه، امریکا و بانک توسعه صنعتی و معدنی و سایر شرکای داخلی بخشی از فعالیت صنعتی او بود. دو برادرش محمدهاشم و محمدعلی در کار با او مشارکت داشتند. محمدتقی ۶ شرکت بزرگ صنعتی تا سال ۱۳۵۲ تأسیس نمود. این روند تا سال ۱۳۵۷ شتاب بیشتری یافت. شناخت بازار داخلی و خارجی، نیروی انسانی، اعتماد شرکتهای سرمایه گذار خارجی به او، اعتبار بین المللی، همراه با تسهیلات مناسب، امکان گسترش فعالیتش را امکان پذیر نمود. ارتباط با رژیم پهلوی محمد تقی برخوردار در تعدادی از نهادهای کارفرمایی مثل اتاق بازرگانی و سندیکای لوازم خانگی و … مشارکت داشت. با اینکه بعضی از اعضای خانواده تحصیل کرده اروپا بودند با این وجود تمایلی به اشتغال در بخش عمومی نداشتند. عباس که فارغ التحصیل مهندسی از هاروارد بود و به علت پیوستن به گروههای چپ و مبارزه با حکومت پهلوی تا زمان انقلاب نتوانست به کشور بازگردد. از میان شش برادر، محمد تقی تنها کسی بود که توانست پروسه خانوادگی را به حوزه صنعت با ابعادی بزرگ گسترش دهد. سال ۵۸ پایان فعالیت صنعتی او در ایران بود. پنج ماه پس از انقلاب اسلامی، شورای انقلاب نام او را در فهرست ۵۳ نفر از صاحبان سرمایه و صنایع قرار داد و سپس مصادره اموال او از سوی دادگاه انقلاب صادر شد. پس از مصادره اموال در اوایل انقلاب گفتهمی شود محمدتقی برخوردار تا سال ۶۴ پیگیر اموال خود بوده است. رحیم متقی ایروانی رحیم متقی ایروانی از پیشتازان و بنیانگذاران صنعت مدرن کفش در ایران می باشد. او از سال ۱۳۳۶ تا ۱۳۵۷ بیش از ۵۲ شرکت در صنعت کفش و چرم و بیش از ۳۰۰ فروشگاه زنجیره ای کفش ملی در سطح ایران تأسیس کرد. تمایل ملی گرایانه در دوره دانشجویی ایروانی در سال ۱۳۲۱ در رشته حقوق دانشگاه تهران پذیرفته شد. در دوران دانشجویی ضمن تحصیل کارهای مختلفی می کرد. او در دانشگاه با انتشار نشریه آئین دانشجویان با کمک دوستش عباس اردوبادی در حقیقت یک فعال دانشجویی محسوب می شد که نظرات دانشجویان را منعکس می کرد. این نظریات عمدتاً ملی گرایانه بود. رحیم ایروانی از سال ۱۳۲۵ تا ۱۳۵۷ در کار تجارت و صنعت بود. او اولین شرکت خود را با نام شرکت سهامی باتا در تیرماه ۱۳۳۰ به منظور صادرات و واردات کفش در سبزه میدان تهران و آخرین شرکت را به نام چرم خسروی نو در سال ۱۳۵۶ به منظور دباغی و چرمسازی به ثبت رساند. وی علاوه بر فعالیت اقتصادی در همین زمان به یک کار بزرگ اجتماعی دست زد که تا آن زمان در تاریخ ایران سابقه نداشت و نمونه انجام مسئولیت اجتماعی کارآفرین جامعه محسوب می شد. ایروانی در شرکت کفش یونایتد، شرکت فالکو، گوستاو هوفمن و شرکت گابورو تنس ایران با سرمایه گذاران آلمانی شریک بود. در اتافوکو با ژاپنی ها، ماشین سازی ملی با فرانسوی ها، و گودبلت ایران با انگلیسی ها شریک بود. اما شیوه کار او به این شکل بود که به تدریج سهام و نقش مدیریت ایرانی ها نسبت به خارجی ها را افزایش می داد. ایروانی علاوه بر تأسیس فروشگاه کفش ملی در سطح ایران و یکسان سازی قیمت در کل فروشگاه ها توانسته بود به شوروی و اروپای شرقی کفش پوتین صادر نماید. ایروانی در بیش از ۳۰ سال فعالیت توانسته بود در سال ۱۳۵۶ قریب به ۱۰ هزار نفر را در شرکت هایش مشغول نماید. ایروانی سیاست های مختلفی را جهت رشد گروه صنعتی ملی در پیش گرفت تا خانواده بزرگ کفش ملی را ایجاد کند. خروج سرمایه ها به سمت مصر بعد از مصادره اموال، او در مصر کارخانه کفش سازی استاندارد را تأسیس کرد. همچنین از سال ۱۹۸۱ در حوالی شهر آتلانتا در ایالت جورجیا «پارک صنعتی کامن ولث» و صنایع جورجیا و کارخانجات کفش اوکاباشی را با مشارکت شرکت های ایتالیایی و ژاپنی که در ایران با او همکاری داشتند بنیان نهاد. وی در سال ۱۳۷۱ به ایران برگشت و تقاضای تأسیس کارخانه کفشسازی کرد اما جوابی دریافت نکرد. وی در سال ۱۳۸۴ در لندن درگذشت. خاندان خسروشاهی خاندان خسروشاهی از بزرگترین فعالان صنعتی تولید و توزیع دارو در ایران در دوره رژیم پهلوی بودند. خاستگاه تاریخی آنها تبریز می باشد که پس از مدتی، فعالیت های خود را به قزوین، تهران و همدان گسترش دادند. حسن خسروشاهی در اواخر قاجار و اوایل دوران پهلوی اول، مدت ها رئیس اتاق بازرگانی تبریز بود. وی همراه دو برادر از سال ۱۲۸۰ شمسی و یک کارمند شروع به کار تجارت نمودند. آنها به واردات کالاهایی از قبیل فاستونی، کاغذ، چای، شکر و … می پرداختند. علاوه بر فعالیت تجاری اقدام به تأسیس کارخانه نساجی در قزوین نمودند. یکی از برادران حسن به همین منظور در سال ۱۳۱۵-۱۳۱۴ به ایتالیا رفت. او یک مهندس نساجی را از ایتالیا برای اداره امور فنی کارخانه آورد. آنها پارچه بافی آذربایجان را در سال ۱۳۱۶، با سرمایه گذاری ۳۵۲ هزار تومان، با ۱۰۰ دستگاه، ریسندگی و بافندگی پنبه را تأسیس نمودند. کارخانه پارچه های ضخیم می بافت که مورد استفاده روستائیان بود. سه برادر و مدیران استخدام شده، غیر از مهندس ایتالیایی، در نساجی تجربه نداشتند. حمایت گمرکی و سود بازرگانی نسبت به محصولات نساجی وارداتی، امکان تداوم تولید با سودآوری را برای آنها در چند سال اولیه، بدون تخصص و تجربه لازم در صنعت نساجی تضمین نموده بود. مشکلات مدیریتی و بی توجهی به تحولات ایجاد شده پس از جنگ جهانی دوم در صنعت نساجی و ناکامی در نحوه اداره کارخانه خصوصاً با بزرگ شدن فرزندان، همچنین فعالیت مستقل اقتصادی از سوی آنها، سرانجام مشارکت در سال ۱۳۲۵ به پایان رسید و هریک از آنها کار مستقل تجاری و صنعتی خود را پیش بردند. دو گروه بزرگ تولید دارو و مینو متعلق به دو خانواده خسروشاهی می باشند. حسن خسروشاهی ۶ پسر داشت که بنگاه هایش را اداره می کردند. از اوایل سال های ۱۳۳۴ به کمک فرزندانش بار دیگر فعالیت صنعتی را آغاز نمود. این بار در صنعت دارو و شوینده ها فعالیتش را متمرکز نمود. وی بتدریج با تأسیس شرکت سهامی تولید دارو، تیدی، تولی پرس (تولید مواد شوینده)، کیوان (تولید بیسکویت و …)، پخش البرز، پایور، پایه گذار، تکنو صنایع و کامپیوتر البرز فعالیت های خود را گسترش داد. همه این شرکتها تابع سرمایه گذاری البرز-سهامی عام- قرار داشتند. شرکت های گروه بیش از ۶۰۰ محصول متنوع دارویی، بهداشتی، مواد غذایی، دترجینت و پاک شویی، الیاف مصنوعی و سموم دفع آفات نباتی و … تولید می کردند و در تمام کشور توزیع می شد. از میان خانواده بزرگ خسروشاهی، تنها کاظم خسروشاهی پنجمین فرزند خانواده، تا سوم دبیرستان را در دبیرستان رشدیه تبریز به پایان رساند و دیپلمش را از مدرسه تجارت تهران گرفت. دفترداری، حسابداری، قانون تجارت و زیان را تاحدی در آنجا فرا گرفت. وی در کنکور دانشکده حقوق پذیرفته شد و به عنوان یکی از شاگردان ممتاز دانشکده رشته اقتصاد پذیرفته شد. درسها را در کنار کار مطالعه می کرد و پس از دو سال دانشکده را ناتمام گذاشت. قبل از پایان جنگ جهانی دوم برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت، او ابتدا به عراق، کراچی، بمبئی و از طریق کشتی که شش هزار سرباز داشت به آمریکا رفت و تمام اصول نظامی را در کشتی رعایت می نمود. او مدت یک ماه در کشتی همچون سربازان هر روز تمرین نجات غریق می کرد. وقتی به آمریکا رفت شبها تحصیل می کرد، روزها به دنبال فرصت های تجاری و توسعه فعالیت های اقتصادی خانواده بود. همچنین با پدر و برادران خود مکاتبات تجاری انجام می داد. او در آمریکا نمایندگی فروش محصولات دارویی ماکسون رابینز را برای برادر داروسازش دکتر نصرالله گرفت. کاظم پس از دو سال توقف در آمریکا به ایران بازگشت. پس از برگشت به ایران حین کار، تحصیلش را ادامه داد و دکترای اقتصاد را از دانشگاه تهران گرفت. در همین زمان، پنج برادر به اتفاق پدر، فعالیت تجاری در ایران و آمریکا را پیش می بردند. توزیع دارو بین داروخانه ها بخشی از فعالیت آنها را تشکیل می داد. آنها پس از چند سال نمایندگی توزیع دارو، وارد صنعت دارویی شدند و به تدریج فعالیت خود را گسترده دادند، با بزرگ شدن فرزندانشان، نسل سوم خانواده به گروه پیوست. رفاقت با جمشید آموزگار از میان این خانواده که همه در بخش خصوصی طی بیش از ۳۶ سال فعالیت داشتند. تنها یک نفر به بخش عمومی در بحرانی ترین شرایط تاریخی وارد شد. کاظم خسروشاهی پس از ۳۳ سال فعالیت، به اصرار دوستش جمشید آموزگار، کمتر از یکسال مقام وزارت بازرگانی رژیم پهلوی را پذیرفت. در این دوران قریب دو بار استعفا داد که از سوی نخست وزیر پذیرفته نشد. از میان خانواده، تنها سهام او مشمول قانون حفاظت قرار گرفت. زمان انقلاب در پاریس بود و اصلاً تصور نمی کرد که سهامش مصادره گردد. به همین دلیل می خواست قراردادهای جدید در فرانسه ببندد اما رؤیایش معکوس از آب درآمد. حبیب الله ثابت حبیب الله ثابت پاسال، سرمایه دار و بازرگان بهائی و مؤسس تلویزیون ایران بود. در سال ۱۲۸۲ ش در تهران، در خانواده ای که از طرف پدر به بهائیت متنسب بود، متولد شد. پدرش ابتدا یهودی بود و بعدها بهائی شد. ثابت تحصیلات ابتدائی را در مدرسه های تربیت و سن لویی تهران به پایان رساند. رانت و حمایت بهائیان تحصیلات دبیرستانی را نیمه تمام گذاشت و در دکان دوچرخه سازی به کار مشغول شد و مدتی نیز مسافرکشی کرد. اندکی بعد توسط دایی اش که معاون وزیر پست و تلگراف بود، امتیاز حمل مرسولات پستی شمال کشور را به دست آورد. سپس با حمایت مرکز بهائیان ایران، چند دستگاه اتومبیل و کامیون خرید و تا آنجا پیش رفت که اداره امور حمل مرسولات پستی سراسر کشور را برعهده گرفت. از آن پس، با سرمایه ای که بهائیان در اختیارش نهادند به فروش ماشین آلات نجاری مشغول شد و کارخانه های مبل ثابت را راه اندازی کرد. این نخستین گام صنعتی کردن نجاری در ایران بود. ثابت در خلال جنگ جهانی دوم به آمریکا رفت و در آنجا به صدور لباس های کهنه و دست دوم به ایران پرداخت و از این راه سود فراوانی برد. او سپس در اواخر ۱۳۲۰ ش به دعوت «جامعه بهائیان ایران» چندین بار به ایران آمد و همکاری نزدیکی را با «شرکت امنای ایران» (وابسته به جامعه بهائی) آغاز کرد و به نمایندگی از آنان، کار تجارت و گرفتن امتیاز نمایندگی از کارخانه های خارجی در ایران را پیگیری کرد. وی از اوایل دهه ۱۳۳۰ ش در ایران مستقر شد و دوره جدید فعالیت های اقتصادی و تجاری خود را پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، در مقام نماینده تام الاختیار بهائیان، آغاز کرد. در دوران سلطنت محمدرضا پهلوی (۱۳۵۷-۱۳۲۰ ش)، وی یکی از بزرگ ترین سرمایه داران ایران شد، چنانکه برخی او را با بزرگ ترین سرمایه دار ایران، بعد از شاه، با مالکیت ۱۰ درصد همه چیز ایران می دانستند. برخی از شرکت ها و مؤسساتی که وی مالک آنها بود یا در آنها سهام داشت، عبارتند از: بانک ایران و انگلیس، بانک ایران و خاورمیانه ، بانک صنعتی ایران، بانک توسعه صنعت و معدن ایران، مؤسسات تولیدی و تجاری پپسی کولا، سیمان مشهد، پلاسکوکار، جنرال تایر و رابر، ایران فارواگ، سیکاب و فرانس پیک. همچنین نمایندگی خودرو دوج، چند نوع تلویزیون و یخچال، کارخانه های بزرگ لاستیک سازی گودریچ و چندین کارخانه قند را داشت. وی صاحب ۲۱ شرکت بازرگانی بود که حدود ۱۰ هزار نفر آنها کار می کردند. قصر ثابت در تهران که به تقلید از قصر تریانون کوچک در ورسای ساخته شده بود، ۱۵ میلیون دلار ارزش داشت. در عین حال، او همواره اظهار می کرد که در خانوده ای فقیر رشد کرده و موقعیت کنونی اش را با سعی و پشتکار خودش به دست آورده است که ادعایی بیش نبود. ثابت در طول زندگی خود، بویژه از ۱۳۳۲ ش به بعد با خاندان پهلوی و شخص شاه و شخصیت های مهم سیاسی ایران، از جمله عبدالکریم ایادی، پزشک مخصوص دربار و منسوب به بهائیت، مناسبات دوستانه ای داشت که همین امر زمینه رشد سریع او را فراهم کرد و سبب شد منابع سرمایه گذاری او به بهترین نحو تأمین شود. وزارت اقتصاد نیز، به دستور دربار، تسهیلات گسترده ای در اختیار ثابت قرار داد. ثابت با نخست وزیران وقت، از جمله حسین علاء و امیرعباس هویدا، نیز مناسبات دوستانه داشت و بنا بر بعضی شواهد، آنان در برخی از شرکت های ثابت سهام داشتند. وی همچنین به شاه و شخصیت های سیاسی و غیرسیاسی کمک های مالی زیادی می کرد، بویژه در برگزاری جشن های ۲۵۰۰ ساله، تأمین کننده اصلی هزینه ها بود. تأسیس تلویزیون با هدف ترویج بهائیت ثابت برای اولین بار در ایران فرستنده تلویزیونی ایجاد کرد و در ۱۳۳۵ ش، پخش برنامه های تلویزیونی را ابتدا در آبادان و سپس در تهران آغاز نمود. طبق اسناد ساواک، ثابت در نامه ای به محفل بهائیان اعلام کرده بود: هدف اصلی از تشکیل تلویزیون در ایران، ایجاد کار برای بهائیان و نشر تدریجی افکار آنان بوده است.در زمان نخست وزیری منوچهر اقبال، دولت تصمیم گرفت امتیاز پخش را از ثابت بخرد، اما به سبب اختلافات مالی و دخالت دربار عملی نشد. در سال ۱۳۴۸ ش، در دوره نخست وزیری هویدا، شبکه تلویزیونی متعلق به ثابت در اختیار تلویزیون ملی قرار گرفت. حمایت از اسرائیل ثابت از دولت اسرائیل حمایت های مالی بسیار می کرد. در جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل (خرداد ۱۳۴۵/ ژوئن ۱۹۹۶)، وی وظیفه جمع آوری کمک های مالی بهائیان را به عهده گرفت. حمایت های ثابت از اسرائل وی را چنان نزد آنان محبوب کرد که بر یکی از خیابان های تل آویو (تل حبیب) نام او را گذاشتند. ثابت از اعضای محفل ملی بهائیان ایران بود و از ثروت خود برای گسترش بهائیت در ایران وسراسر جهان استفاده می کرد. از جمله اقدامات او می توان به این موارد اشاره کرد: خریداری املاک پیرامون حظیره القدس تهران، دیوارکشی اطراف زمین های مشرق الاذکار (مشرق الاذکار: معبدهای قاره ای بهائی) در منطقه لویزان تهران، کمک های وسیع مالی برای احداث محفل ملی بهائیان پاکستان، ساخت ایوان مقام اعلی در جبل کرمل، حظیره القدس بهائیان در هندوستان، مشرق الاذکار در سانتیاگو (شیلی) و معابد بهائیان در مصر و استرالیا و اردن. به علاوه، او عضو باشگاه لاینز (اداره اطلاعات، امنیت و آزادی ملت) و روتاری (روتاری: از سازمان های جنبی سازمان فراماسونری) در تهران بود. پس از صدور فتوای آیت الله بروجردی مبنی بر لزوم ترک معامله و معاشرت مسلمانان با اعضای فرقه بهائی با توجه به اختصاص بخشی از درآمد کارخانه پپسی کولا به تبلیغات بهائیان، مردم متدین محصولات این کارخانه را تحریم کردند. سال ها بعد، دامنه این تحریم با صدور فتوای برخی دیگر از مراجع تقلید که در آن صریحاً خرید و فروش و تبلیغ و آشامیدن پپسی کولا منع شده بود، گسترش شد. در پی اجرای طرح دول برای مبارزه با گران فروشی در سال ۱۳۵۴ ش، ثابت به اتهام گران فروشی تحت تعقیب قرار گرفت و او ناگزیر در سال ۱۳۵۵ ش به پاریس و سپس به آمریکا رفت و بخش عمده سرمایه اش را به خارج از کشور منتقل کرد و دیگر به کشور بازنگشت. رفت و بخش عمده سرمایه اش را به خارج از کشور منتقل کرد و دیگر به کشور بازنگشت. وی در سال ۱۳۶۹ ش در لس آنجلس درگذشت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران (۲۲ بهمن ۱۳۵۷)، بیشتر اموال ثابت مصادره شد. بخشی از اموال حبیب الله ثابت بعدها به بنیاد مستضعفان سپرده شد. اگرچه خانواده وی در دوره پهلوی بیشتر مؤسسات خود را نزد بانک ها گرو گذاشته و چند برابر ارزش واقعی آنها وام گرفته و به صورت ارز از کشور خارج کرده بودند. فرزندان ثابت هم اکنون فعالیت های تجاری او را ادامه می دهند. ابوالحسن ابتهاج ابتهاج در ۸ آذر ۱۲۷۸ در یک خانواده بهائی در رشت به دنیا آمد. وی نخستین فردی بود که در رژیم پهلوی، رئیس سازمان برنامه شد. ابوالحسن ابتهاج بعد از این که از سازمان برنامه به خاطر فساد برکنار شد اقدام به تأسیس بانک ایرانیان کرد. طبق اسناد موجود، وی سال ها با جاسوسان امریکایی در ارتباط بود. ابتهاج تنها فرد مسئول مذاکره با شرکت های خارجی برای هدایت تکنولوژیکی و به دست آوردن سخت افزار در رابطه با جنبه های مختلف برنامه فضایی ایران بوده است. سابقه خانوادگی توهین به امام زمان (عج) پدرش ابراهیم ابتهاج الملک به سبب توهین به ساحت حضرت ولی عصر (عج) به دست یکی از رعایای خود کشته شد. ابتهاج برای ادامه تحصیل به خارج رفت و پس از بازگشت در بانک شاهی استخدام شد. در سال ۱۳۱۵ به وزارت دارایی رفت و اندکی بعد به ریاست بانک رهنی منصوب گردید و یک سال بعد معاول بانک ملی ایران شد. او در سال ۱۳۲۱ به ریاست بانک ملی رسید. در سال ۱۳۲۹ سپهبد رزم آرا او را از این مقام برکنار کرد و به عنوان سفیر به فرانسه فرستاد اما دکتر مصدق او را از مقام های دولتی برکنار نمود. در سال ۱۳۳۳ به توصیه اشرف پهلوی به ریاست سازمان برنامه منصوب شد. او بسیار بداخلاق بود و حتی دستورات نخست وزیر را اجرا نمی کرد. به همین سبب منوچهر اقبال (نخست وزیر وقت) با تدوین یک لایحه اداره سازمان برنامه را در اختیار گرفت و خسرو هدایت را به سرپرستی آن گماشت. ابتهاج پس از برکناری از سازمان برنامه به بانکداری روی آورد و بانک ایرانیان را ایجاد کرد. اما پس از مدتی این بانک را به هژیر یزدانی فروخت. او پس از انقلاب به لندن گریخت و پس از صد سال زندگی در سال ۱۳۷۸ درگذشت. رابطه با اشرف پهلوی طبق اسناد، اشرف پهلوی که سابقه فساد گسترده ای داشت، مدت زمانی هم به دنبال ابوالحسن ابتهاج بود و برای جلب توجه او و بهره برداری از موقعیتی که وی به عنوان رئیس سازمان برنامه داشت، طرح و برنامه هایی اجرا می نمود. در آن سال های سیاه میلیون ها دلار از کیسه بیت المال خرج سفرهای متعدد اشرف پهلوی به همراه معشوق هایش به خوش آب و هواترین نقاط جهان می شد که قاعدتاً اینگونه بودجه ها باید از سازمان برنامه مجوز می گرفت. مثلاً طبق اسناد، اشرف پهلوی برای سفر به برزیل یک میلیون و سیصد هزار دلار، خرج کرده است. در سندی دیگر هزینه سفر خواهر شاه و همراهانش به سوئیس ۳۰۰ هزار دلار آمریکا شده است که با توجه به سفرهای متعدد اشرف به کشورهای مختلف روشن می شود که اشرف پهلوی هر سال ۱۰۰ میلیون تومان هزینه سفر به خارج را از بیت المال ملت برداشت می کرده است که مطمئناً افرادی همچون ابتهاج در این فساد اندوزی، وی را یاری می کردند. خاندان فرمانفرمائیان عبدالحسین میرزا فرمانفرما از نوادگان قاجار و دارای هفت همسر بود. عبدالحسین میرزا فرمانفرما نوه عباس میرزا نایب السلطنه و پسر فیروز از بطن حاجیه خانم دختر بهمن میرزا بهاء الدوله فرزند فتحعلی شاه در سال ۱۲۷۴ هجری قمری به دنیا آمد، در مدرسه اتریشی که در حقیقت مدرسه نظام زمان ناصرالدین شاه بود به تحصیل علوم و فنون نظامی پرداخت. بعد از فوت پدر با لقب نصرت الدوله مأمور خدمت در دستگاه مظفرالدین میرزا ولیعهد در تبریز شد. در آنجا با عزت الدوله دختر ولیعهد ازدواج کرد، مشاغل اداری و حکومتی وی: مسئولیت صندوقداری ولیعهد، ریاست قشون آذربایجان، حاکم کردستان بود (در سال ۱۳۱۱ لقب فرمانفرما گرفت) و به حکومت کرمان منصوب شد. در آغاز سلطنت مظفرالدین شاه، وی وزیر جنگ و فرمانده کل قوا شد. سپس چند سال به حالت تبعید در کشور عراق به سر برد، پس از بازگشت به حکومت کرمان و در آغاز مشروطیت وزیر عدلیه و پس از مقابله با عثمانی ها به حکومت آذربایجان انتخاب و پس از افتتاح مجلس دوم در کابینه سپهدار اعظم وزیر داخله و سپس وزیر جنگ و در سال ۱۳۳۹ هجری قمری عازم کرمانشاه و به دفع و سرکوبی فتنه سالارالدوله پرداخت و سپس در افتتاح مجلس سوم در کابینه عین الدوله وزیر داخله و مدتی نیز مأمور تشکیل کابینه گردید و از آن پس به حکومت فارس و تا پایان جنگ جهانی اول در آن سمت باقی بود. در کودتای سید ضیاء الدین و رضاخان، همراه تعدادی از رجال زندانی و پس از سقوط ضیاء الدین آزاد شد. به دنبال به قدرت رسیدن رضاخان سردار سپه، گرچه با نفوذ و اقتدار زندگی می کرد ولی دیگر هیچگاه مصدر شغل دولتی نگردید. وفاتش ۱۳۱۸ شمسی و هنگام مرگ خود بیست اولاد ذکور و دوازده اولاد اناث باقی گذاشت. خداداد فرمانفرمائیان از صاحب نام ترین تحصیل کردگان ایرانی خارج از کشور که ابوالحسن ابتهاج موفق به جذب آنها در سازمان برنامه رژیم پهلوی شد و یک تیم متخصص تقریبا ۲۰ نفره را تشکیل دادند، می توان از خداداد فرمانفرمائیان نام برد که دکترای اقتصاد از دانشگاه استنفورد با گرایش برنامهریزی اقتصادی در کشورهای در حال توسعه داشت. وی از مهمترین مدیران سازمان بودجه در دوران رژیم پهلوی بود که بعدها به علت اختلاف با هویدا و کابینه اش در زمان ارائه برنامه پنجم استعفا داد. ستاره فرمانفرما اولین همسر عبدالحسین میرزا فرمانفرما، عزت الدوله دختر مظفر الدین شاه قاجار بود و مادر ستاره به نام معصومه همسر دوم و یا سوم او محسوب می شد. دکتر مصدق نیز خواهرزاده پدر ستاره بود. ستاره فرمانفرما تا سنین نوجوانی در ایران تحصیل کرد و پس از فوت پدر خود برای ادامه تحصیل راهی آمریکا شد. در آنجا به تحصیل در رشته جامعه شناسی روی آورد و پس از پایان تحصیلات در همانجا ماند. سپس با یک دانشجوی هندی ازدواج کرد و آنها دارای فرزندی به نام میترا شدند. ولی به علت نیافتن شغل برای شوهرش در آمریکا وی به هند بازگشت و پس از مدتی از ستاره جدا شد و این اولین و آخرین ازدواج ستاره بود. کمک گرفتن از دربار ستاره جمعاً مدت ده سال در آمریکا ماند و سپس به ایران بازگشت و توانست با کمک عده ای از درباریان و خانواده خود مؤسسه ای را در ایران راه اندازی کند. وی برای تأسیس این مؤسسه، ملاقاتی نیز با محمدرضا پهلوی داشت. در اوایل انقلاب وی با اتهاماتی از جمله اختلاس، همکاری با اسرائیل، همکاری با دربار و … روبه رو بود ولی توانست از کشور گریخته و به انگلستان و سپس به آمریکا برود. مهرماه فرمانفرمائیان مهرماه فرمانفرمائیان چهارمین دختر فرمانفرما در سال ۱۲۹۴ شمسی در تهران تولد یافت. از کودکی به زبان فرانسه آشنا شد. به اخذ Brevet مدرسه ژاندارک و دیپلم مدرسه دارالمعالمات آموخت. در سال ۱۳۱۴ با محسن رئیس ازدواج کرد و در مأموریت های سیاسی شوهرش در آلمان، ممالک بالکان، عراق، انگلستان، فرانسه و هلند زندگی نمود. صاحب دو فرزند یک دختر و یک پسر شد. پسرش را در تصادف اتومبیل در سال ۱۳۴۴ از دست داد و شوهرش در سال ۱۳۵۸ شمسی در تهران فوت کرد. خیامی ها درباره کارآفرینی و نوآوری این دو برادر در پایه گذاری کارخانه ایران خودرو، بسیار مانور شده است، اما حضور مقامات رژیم پهلوی در مراسم افتتاح کارخانه ایران ناسیونال، بیانگر میزان ارادت مؤسسان آن به رژیم وقت و عدم امکان چشم پوشی کمک های رژیم در ایجاد این کارخانه بود. در روز شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۴۶ کارخانه اتومبیل سازی ایران در حضور شاه و شهبانو و عده ای از رجال مهم سیاسی و اقتصادی رژیم پهلوی افتتاح شد و احمد خیامی مؤسس و سهامدار بزرگ کارخانه گزارش مربوط به تولید پیکان و برنامه های آینده را به اطلاع شاه رساند. به موجب این گزارش کارخانه ایران ناسیونال با سرمایه ای در حدود چهل میلیون تومان به صورت زمین، اعتبار بانکی و ماشین آلات نو و کهنه تأسیس شد در حالی که فقط قادر بود روزانه ده دستگاه اتومبیل سواری و هفت دستگاه اتوبوس و کامیون مونتاژ کند. احمد خیامی در سال ۱۴۰۳ خورشیدی و محمود خیامی در دی ماه ۱۳۰۸ در مشهد به دنیا آمدند. احمد عاشق کارهای صنعتی بخصوص سر و کله زدن با اتومبیل بود. همین که از مدرسه بیرون می آمد یک لنگ می گرفت و به شست و شوی ماشین های کوچه خیابانها می پرداخت. کمی که بزرگتر شد چند آچار و پیچ و مهره و گاز آنبر خرید و در کوچه خیابان ها تعمیرهای ساده اتومبیل را هم انجام می داد. وی بعدها به تهران آمد و کسب و کارش رونق گرفت. محمود خیامی (برادر کوچک تر) چند سالی پیش از تأسیس کارخانه ایران ناسیونال، به درخواست برادرش مدیریت تامیرگاه برادران خیامی در مشهد را رها کرد و به همراه چند تن از کارگران تعمیرگاه که به نظرش متخصص و قابل اعتماد بودند به تهران رفت. شغل تازه وی در تهران مدیریت شرکت تضامنی برادران خیامی بود تا برادرش احمد بتواند سفر به دور دنیا را برای پیداکردن اتومبیل مناسبی برای ساخت در ایران آغاز کند. بسیاری علت موفقیت خیامی در تأسیس کارخانه ایران خودرو را کارآفرینی وی می دانند اما شاید این عده خبر ندارند که اگر کمک مقامات ارشد رژِیم پهلوی بویژه اردشیر زاهدی به واسطه یکی از ثروتمندان آن زمان یعنی فریدون سودآور نبود، خیامی ها نمی توانستند کارخانه ایران ناسیونال را برپا کنند. مصادره در زمان جدا شدن دو برادر از یکدیگر، ایران ناسیونال به محمود انتقال یافت. پس از پیروزی انقلاب در سال ۱۳۵۷، نظام جمهوری اسلامی ایران اموال وی را مصادره کرد و از آن زمان تاکنون وی مقیم انگلستان است. محمود خیامی به لندن رفت و مدیریت فروش خودروهای مرسدس بنز را به عهده گرفت. احمد خیامی هم به هنگام انقلاب، خانه ای هفت هزار متری در انتهای زعفرانیه داشت که مصادره شد. وی بعد از انقلاب به آمریکا رفت و در همانجا فوت کرد. فروشگاه های زنجیره ای محمود خیامی پیش از انقلاب، علاوه بر ایران ناسیونال، فروشگاه های زنجیره ای کوروش را هم به راه انداخت که پس از انقلاب مصادره شد و به قدس تغییر نام داد. وی همچنین مؤسس بانک صنعت و معدن نیز به شمار می رود. کمک به حزب کارگر انگلیس محمود خیامی پس از انقلاب به اروپا رفت و چند سال پیش، (۲۰۰۷) کمک یک میلیون پوندی وی به حزب کارگر انگلیس در صدر اخبار قرار گرفت. در آن زمان، تونی بلر که آخرین روزهای خود را در سمت نخست وزیری انگلیس می گذراند، از خیامی به خاطر اهدای چنین پول سخاوتمندانه ای به حزب کارگر سپاسگزاری کرد. به این ترتیب محمود خیامی دومین حامی مالی حزب کارگر پس از لرد سینزبری سرمایه دار انگلیسی محسوب می شود. خیامی می گوید که در طول ۱۰ سال گذشته برایش مایه افتخار بوده است که از حزب کارگر به رهبری تونی بلر حمایت کند و این جمله به آن معناست که یک میلیون پوند اولین کمک وی به حزب کارگر نبوده است. خیامی مؤسسه ای به نام بنیاد خیامی نیز تأسیس کرده که فعالیت هایی همچون گفت و گوی ادیان از طریق برگزاری جلسات و کنفرانسها برگزار می کند. این بنیاد در سال ۲۰۰۵ کنفرانس دو روزه ای تحت عنوان «آیا اسلام خطری برای غرب محسوب می شود؟» برگزار کرد. وی همچنین از بنیادهای آموزشی مسیحی، حمایت مالی می کند. وی صاحب چندین نمایشگاه اتومبیل های مرسدس بنز در کشورهای انگلستان و ایالت متحده است. علینقی عالیخانی علینقی عالیخانی متولد بهمن ۱۳۰۷ وزیر اقتصاد رژیم پهلوی و از دوستان اسدالله علم (وزیر درباره رژیم شاه) بود. عالیخانی به دلیل این که پدرش در دربار مشغول به کار بود، به راحتی به دربار راه پیدا کرد. وی تحصیلات خود را در دانشگاه تهران در رشته علوم سیاسی به پایان رساند. در سال ۱۹۵۰ با بورس رژیم پهلوی برای ادامه تحصیل رهسپار فرانسه شد و در دانشگاه پاریس، نخست در رشته حقوق بین الملل عمومی به اخذ دیپلم مطالعات عالی و سپس در رشته اقتصاد به اخذ دکترای دولتی اقتصاد نائل شد. در سال ۱۳۳۶ (۱۹۵۷) به ایران بازگشت و مدتی در نخست وزیری و سپس در شرکت ملی نفت ایران به کار مشغول بود و به موازات آن مشاور اتاق بازرگانی تهران شد. در بهمن ۱۳۴۱ (۱۹۶۳) وزیر اقتصاد شد و تا مرداد ۱۳۴۸ (۱۹۶۹) در این سمت خدمت کرد. از ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۰ رئیس دانشگاه تهران بود. از آن پس از کارهای دولتی کناره گرفت و در بخش خصوصی به فعالیت پرداخت. پس از انقلاب اسلامی، به عنوان مشاور اقتصادی برای سازمان های مختلف بین المللی و شرکت های خصوصی کار می کند. مشارکت در کودتا عالیخانی در طرح کودتای تیمور بختیار و مذاکره تیمور بختیار با جان اف کندی ، نقش مهمی داشت. وی به جهت تسلطش به زبان انگلیسی و هم به زبان فرانسه مورد اعتماد تیمور بختیار قرار گرفته بود و به همین سبب در مذاکره تیمور بختیار با جان اف کندی به عنوان مترجم بختیار حضور داشت. تیمور بختیار پس از این جلسه لو رفت. بعدها معلوم شد که عالیخانی بیش از این که معتمد تیموربختیار باشد رابط سرشاپور ریپورتر (جاسوس آمریکا) بوده است. عالیخانی وقتی به وزارت بازرگانی صنایع و معادن رفت ۳۰ ساله بود. بعد از آن که وزارت صنایع ملی را ادغام کردند و تبدیل به وزارت اقتصاد شد، او در سن ۳۱ و ۳۲ سالگی اولین وزیر وزارات اقتصاد و امور دارایی ایران شد. علت این که او به اصطلاح خیلی سریع محرم اسرار رژیم منحوس شد، در این بود که وی اساساً کارمند ساواک بود. وظیفه او در دوره دانشگاهی در فرانسه نیز ین بود که اسامی مخالفان را جمع کند و به ایران بیاورد. به تعبیر آشکارتر یعنی به صورت دانشجونما داخل آنها برود و بعد اطلاعات جمع کند. خیلی هم دانشجوی فعال و تیزی بود و به هر حال موفق می شود تعدادی اسامی دانشجویان معترض را با خودش به ایران بیاورد، چون آن موقع مرکز دانشجویان کنفدراسیون در فرانسه بود. از سوی دیگر، عالیخانی بشدت مورد وثوق شاه بود. دیگر این که عالیخانی یک آدم تحصیلکرده بود و چندین شغل عالی در ایران داشت که شغل های آبرومندی هم بودند و شاید مهم تر از همه این که خوش خدمتی ای که عالیخانی به شاه کرد و اسرار تیمور بختیار را افشا کرد. عبدالمجید اعلم عبدالمجید اعلم، از مقاطعه کاران بنام در دوره رژیم شاهنشاهی در زمینه های سد سازی، آبیاری و لوله کشی بود که با سوء استفاده از رفاقت با شاه پهلوی، ثروت هنگفتی به جیب زد. اعلم از جمله دوستان محمدرضا پهلوی به شمار می رفت که در ساعات فراغت و خوشگذرانی های وی حضور داشت و برخی شب ها همراه چند درباری دیگر، تا یک و دو نیمه شب به ورق بازی می پرداختند. وی با استفاده از رابطه خود با شخص محمدرضا شاه پهلوی و همچنین محمدصفی اصفیاء، مدیرعامل سازمان برنامه و بودجه ایران در سال های ۴۷-۱۳۴۰ و وزیر مشاور و نایب نخست وزیر در امور اقتصادی و عمرانی در سال های ۵۷-۱۳۴۷، توانست پروژه های بزرگی را به دست آورد. در آن دوران، گزارشی تهیه شد که نشان می داد مجید اعلم صدها مقاطعه از سازمان برنامه گرفته و پس از تصویب پروژه ها، سیمان مربوطه را از سازمان برنامه اخذ و احتکار کرده و سپس پروژه بدون سیمان را در مقابل اخذ ۲۰ درصد ارزش کل پروژه ها به دیگران واگذار کرده است و بدین ترتیب هم صاحب صدها هزار کیسه سیمان شده و هم ۲۰ درصد ارزش کل پروژه ها را اخذ نموده است. او سیمان را به قیمت دولتی کیسه ای ۷۵ ریال اخذ و به قیمت ۲۵۰ الی ۳۲۰ ریال در بازار آزاد می فروخت. گزارش به همراه آلبوم عکس از انبارهای سیمان به محمدرضا پهلوی تحویل گردید ولی این پرونده نهایتاً بایگانی شد. در هر صورت، مجید اعلم به واسطه رفاقت زیادی که با شخص محمدرضا پهلوی داشت، توانست در مدت کوتاهی مافیای قاچاق سیمان را در کشور تشکیل دهد و دست به احتکار صدها هزار کیسه سیمان در کشور بزند و به ثروتی انبوه دست یابد اما تعجب آور آن که برخی بدون توجه به این باندبازی ها وی را کارآفرین نمونه نام داده اند. اعلم در تأمین اعتبار ریخت و پاش های فرح پهلوی نیز نقش داشت. باید اشاره کرد که دفتر فرح پهلوی نیز یکی از مکان های ریخت و پاش و اسراف شدید بیت المال در دوران پهلوی دوم بود و به بهانه های مختلف (حفاظت از آثار عتیقه و هنری) هزینه های بسیار سنگینی به کشور تحمیل می کرد. در این میان افرادی نظیر مجید اعلم حداکثر سوء استفاده را از این نزدیکی به فرح و ارتباط با دفتر وی انجام دادند. وخامت این اوضاع به حدی بود که حسین فردوست در خاطراتش این ایام را به دوران قاجار تشبیه و از آن به تعبیر اوج فساد و چپاول و غارتگری یاد می کند. مهدی بوشهری اشرف پهلوی و مهدی بوشهری همسر سوم وی در حال بازدید از تخت جمشید ۱٫ اشرف پهلوی ۲٫ مهدی بوشهری ۳٫ جواد آشتیانی ۴٫ فریدون توللی (شاعر) ۵٫ کریم ورهرام مهدی بوشهری فرزند رضا بوشهری نوه معین التجار بوشهری بود. پدربزرگ مهدی بوشهری نیز از افراد نام آشنا بود. معین التجار بوشهری پس از این که باغ لاله زار تهران را از ناصرالدین شاه قاجار خریداری کرد، آوزازه شهرتش در سرتاسر ایران مطرح گردید. وی صاحب املاک فراوان در نقاط مختلف ایران بود و بخش زیادی از سهام اولیه بانک ملی ایران به وی تعلق داشت. البته بعدها مهدی بوشهری (نوه وی) با بهره گیری از رانت دربار قسمت هایی از اراضی باغ لاله زار را- که قیمت فوق العاده گزافی داشت- در گرو بانک ملی گذاشت و مبالغ هنگفتی وام دریافت کرد. از آنجا که این وام دریافتی چندین برابر ارزش واقعی اراضی لاله زار بود، مهدی بوشهری هیچ گاه در اندیشه پس دادن آن و تسویه حساب به بانک ملی ایران نیفتاد و بانک ملی نیز به اجبار برای وی اجراییه صادر نمود و بخشی از این اراضی را به افراد مختلف، از جمله بانک عمران، متعلق به محمدرضا پهلوی فروخت و خریداران، این اراضی را مبدل به پاساژ و مغازه های تجاری و سینما و پارکینگ کردند و بخشی دیگر از این اراضی را بانک ملی تصرف کرد که این قسمت ها پس از گذشت ده ها سال همچنان به صورت متروکه و مخروبه در حاشیه شرقی خیابان لاله زار و حاشیه غربی خیابان سعدی تهران به چشم می خورد. رضا بوشهری، پدر مهدی بوشهری، نیز فرزند ثروتمند معروف دوره قاجار، معین التجار بوشهری بود.اودر کشور آلمان به کار تجارت اشتغال داشت و با یک زن آلمانی ازدواج کرده بود. یک بار در دوره هشتم نماینده مجلس شد. زمانی که پسرش مهدی با اشرف پهلوی ازدواج کرد، فعالیت های تجاری وی رونق فراوان گرفت . از رهگذر این وصلت به نمایندگی مجلس سنا رسید و چند دوره به عنوان سناتور انتصابی به این مجلس رفت. در سال ۱۳۵۰ در حالی که افزون بر هشتاد سال از عمرش می گذشت، مرد. ازدواج با اشرف مهدی بوشهری در عصر پیش از انقلاب، به علت ازدواج با اشرف پهلوی، شهره است. اشرف پهلوی در چهارم آبان ۱۲۹۸ در بیمارستان احمدیه تهران همراه برادر دوقلویش محمدرضا متولد شد. سن اشرف چند ساعت کوچکتر از محمدرضا پهلوی بود. اشرف پس از سقوط حکومت پدرش که با تبعید او همراه شد، چندین بار ازدواج کرد که یک بار قرعه به نام مهدی بوشهری افتاد. او در رستورانی در پاریس با جوانی به نام مهدی بوشهری آشنا شد. اشرف آنچنان که خود اعتراف کرده از سال ۱۳۳۱ مهدی بوشهری را به عنوان دوست پسر خود انتخاب کرد و با این که طلاق او از شفیق شوهر سابقش در سال ۱۳۳۹ انجام شد، اما همیشه مهدی بوشهری در کنارش بود و آنها با یکدیگر رابطه نامشروع داشتند. در تمام این سال ها مهدی بوشهری در متن زندگی اشرف حضور داشت. خبر ازدواج اشرف پهلوی با مهدی بوشهری بدون در نظر گرفتن ۳ ماه عده در نظر گرفته شده در شرع اسلام، توسط دربار در تاریخ ۱۳۳۵/۲/۲۴، یعنی هجده روز پس از طلاق گرفتن از احمد شفیق، رسما اعلام گردید. مهدی بوشهری از اولین روز ازدواج کاری به کار اشرف نداشت و او را در رفتار و کرداری که پیشه می کرد آزاد می گذاشت و همین راز تداوم و طولانی شدن دوران زناشویی آنان بود. ولی اشرف پس از یک سال از بوشهری بیزار شد و به او گفت که دیگر تحملت را ندارم. بوشهری زرنگ بود و هرچند اسماً شوهر اشرف بود ولی کاری به کار او نداشت و رهایش کرد و اشرف این وضع را پسندید. مهدی بوشهری به پاریس رفت و در آنجا در «ایران ایر» شغل مهمی گرفت و چلوکبابی و عکاسی به راه انداخت و سر خود را گرم کرد. او به بهانه های مختلف پول زیادی هزینه می کرد و از محمدرضا می گرفت. او در ماه دو، سه روز به تهران می آمد و مستقیماً به طبقه بالای کاخ اشرف می رفت که مبادا خانم او را ببیند و حالش به هم بخورد! بوشهری با این تمهید تا انقلاب شوهر اشرف ماند و تصور می شود هنوز نیز شوهر اسمی اش باشد. اشرف از بوشهری فرزندی ندارد. مهدی بوشهری تنها به منافع کلانی که از رهگذر این ازدواج نصیبش می شد، می اندیشید و هیچ کاری به کار اشرف نداشت، او هر چند ماه یک بار برای دنبال کردن کارهای دلالی و پروژه های تجاری اش به ایران آمد و یکسره به اتاق خود در طبقه فوقانی کاخ اشرف می رفت. شغل رسمی مهدی بوشهری سفیر سیار شاه و رئیس هیأت مدیره فستیوال های هنری ایران بود. وی از طریق دلالی برای کمپانی های بزرگ فراملیتی که خواستار فروش کلان محصولات خود به ایران بودند و نیز از رهگذر گرفتن پورسانت وواگذاری عملیات ساختمانی طرح های عمرانی ایران به مقاطعه کاران بزرگ، پول های کلانی به دست می آورد. او نمایندگی چندین شرکت هواپیمایی را در ایران به عهده داشت. زمانی که شاه و فرح هوس کردند تا ایران را در عرصه سینمایی بین المللی فعال شود، تشکیلاتی به نام «شرکت سینمایی ایران» تأسیس شد و مهدی بوشهری به ریاست آن برگزیده شد. او در این شرکت بودجه بی حسابی در اختیار داشت و آن را با گشاده دستی هزینه می کرد. وی از طریق تشکیلات در چند فیلم با شرکت هنرپیشگان نامدار جهانی سرمایه گذاری کرد، که فیلم کاروان ها با شرکت آنتونی کوئین نمونه ای از اینگونه فیلم ها بود. پرویز قریب افشار، شومن تلویزیونی در دهه آخر حیات رژیم پهلوی در یکی از برنامه هایی که از طریق شبکه تلویزیون ماهواره ای «تپش» پخش شد، اعتراف کرد که برای ایفای نقش کوچکی در فیلم کاروان ها که جمعاً حدود ۸ دقیقه بود، مبلغ ۲۵ هزار دلار از شرکت گسترش صنایع سینمایی ایران پول گرفته است. او در همین برنامه گفت که این فیلم ظاهراً با مشارکت یکی از سرمایه داران آمریکایی تهیه می شد و قرار بود که او پنجاه درصد از میزان سرمایه گذاری در این فیلم را پرداخت نماید. هزینه این فیلم تماماً از سوی ایران پرداخت شد و تهیه کننده آمریکایی مدام پرداخت خود را به تأخیر می انداخت و با اینکه این فیلم در سرتا سرجهان به نمایش درآمد و سرمایه گذارآمریکایی سودش را از فروش فیلم گرفت، اما هرگز سهم خود در سرمایه گذاری فیلم کاروان ها را پرداخت نکرد و موضوع هم با پیروزی انقلاب اسلامی به دست فراموشی سپرده شد. برادران نمازی خاندان نمازی از تبار دو برادر، محمدحسن (متوفی حوالی ۱۳۱۰ ش.) و محمدحسین (متوفی ۱۳۲۶ ش.) بود. کمپانی های م.نمازی و ح. نمازی در هنگ کنگ به این دو برادر تعلق داشت. طبق اسناد موجود، این دو کمپانی شرکت های پوششی برای فعالیت سرویس اطلاعاتی انگلیس (اینتلیجنس سرویس) بودند. برادران نمازی با کمپانی های انگلیسی و امریکایی و یهودی و پارسی فعال در تجارت جهانی تریاک پیوند نزدیک داشتند و از این طریق ثروت هنگفتی اندوختند. بانک هنگ کنگ شانگهای (HSBC) و شاخه ایرانی آن (بانک شاهنشاهی انگلیس و ایران) و کمپانی کشتیرانی شبه جزیره وشرق (p&O) از مراکز عمده سرمایه گذاری این شبکه بوده و هست. نمازی بیشتر صادرات ایران را ترویج می کرد و تریاک محصول ایران به چین می برد. وی امتیاز استخراج طلا از معدنی در نزدیکی هنگ کنگ را از دولت انگلیس گرفته بود و گاهگاه شمش طلا به شیراز می فرستاد. محمد نمازی پسر محمدحسن و سناتور مهدی نمازی پسر محمدحسین است. محمد نمازی فرزند حسین، در یکی از خانواده های ثروتمند شیراز به دنیا آمد. وی سال ها در آمریکا سکونت داشت و مشغول تجارت بود. زمانی که به ایران آمد در کابینه زاهدی به عنوان وزیر مشاور منصوب شد. وی عضو هیأت امنای دانشگاه پهلوی شیراز و از اعضای کلوب روتاری و همچنین لژ فراماسونری حافظ شیراز و روشنایی بوده است. او در شیراز، بیمارستان نمازی را تأسیس کرد. پسر عموی وی مهدی نمازی تا دوره چهاردهم بدون وقفه نمایندگی مجلس شورای ملی را عهده دار بود و با تأسیس مجلس سنا در سال ۱۳۲۸ به عنوان نماینده لرستان و فارس در این مجلس تا زمان انحلال آن حضور یافته است. مهدی نمازی نمایندگی صادرات کتیرا به اروپا و امریکا را در اختیار داشت و از این راه صاحب ثروت زیادی شده بود. همچنین در زمینه قاچاق مواد مخدر نیز فعالیت داشت. نامبرده دارای کارخانه های متعدد بوده و با اغلب سران رژیم سابق حشر و نشر داشته است. فرزند مهدی نمازی – شفیع- نمایندگی شرکت معروف نفت سوکونی واکسیوم را در سال ۱۳۳۳ برعهده داشت. در سال های جنگ اوّل جهانی محمد نمازی، در شراکت با آقا جان کلیمی (نیای خاندان کهن صدق)، «رشن دار» (سررشته دار) قشون انگلیس در جنوب ایران بود. در سال های جنگ دوّم جهانی مهدی نمازی، در شراکت با مه یر عبدالله (یهودی بغدادی)، پیمانکار ارتش امریکا در ایران بود. محمد و مهدی نمازی از فراماسون های متنفذ ایران بودند. تصاویری از محمد نمازی در کسوت ماسونی به همراه سایر اعضای لژ روشنایی در ایران در کتاب اسماعیل رائین (فراموشخانه و فراماسونری در ایران، ج ۳، صص ۱۳۱، ۱۳۳) مندرج است. به دلیل همین پیوندهای دیرین و ریشه دار با شبکه مقتدر و جهانشمول فوق است که بیل کلینتون، رئیس جمهور پیشین ایالات متحده آمریکا، در پایان سال ۱۹۹۸ میلادی یکی از اعضای این خاندان به نام حسن نمازی را به عنوان سفیر آمریکا در آرژانتین منصوب کرد. محمد نمازی (متوفی فروردین ۱۳۵۱) بخش عمده عمرش را در آمریکا سپری کرد. او برای فرار از پرداخت مالیات ثروت هنگفتی که در این کشور انباشته بود، به احداث برخی تأسیسات خیریه در شیراز،بویژه بیمارستان نمازی و لوله کشی آب شیراز، دست زد. او از این طریق هم سود قابل توجهی برد و هم بطور صوری «خوش نام» شد. طبق قوانین آمریکا، صرف پول در امور خیریه، در هر جای دنیا، پرداخت مالیات را بشدت کاهش می دهد. در بسیاری از اسناد و منابع تاریخی محمد نمازی تصویری مثبت دیده نمی شود. دکتر محمد مصدق بشدت به نمازی بدبین بود و او را عامل انگلیسی ها می دانست. به نوشته دکتر غلامحسین مصدق، در زمان سفر مصدق برای شرکت در اجلاس شورای امنیت به نیویورک (مهر ۱۳۳۰)، محمد نمازی «مرد اول سفارت» بود و تمامی کارکنان سفارت ایران حقوق بگیر او. «مثل ریگ پول خرج می کرد… وی قصد داشت با استفاده از قدرت مالی خود اعضای هیأت نمایندگی ایران حتی پدرم را زیر نفوذ خود درآورد. پدرم در حین مسافرت به آمریکا به من، صالح و دکتر فاطمی و یکی دو نفر دیگر از همراهان گفت: ما در این مأموریت به جز انگلیسی ها و عوامل آنها در آمریکا با دو ایرانی متنفذ هم سرو کار داریم: یکی محمد نمازی و دیگری گالوست گلبنگیان، باید مراقب آنها نیز باشیم. صحت پیشگویی پدر و سوء ظنی که نسبت به نمازی داشت پس از کودتای ۲۸ مرداد به اثبات رسید.» باقر پیرنیا، استاندار فارس در دوران پهلوی که چهره ای کم و بیش خوشنام است، در خاطراتش می نویسد: «محمد نمازی وابسته افتخاری سفارت ایران در واشنگتن بود. بدون دریافت حقوق. نمازی که از ثروتمندان بنام ایران شمرده می شد، سالیان دراز در چین و آمریکا به تجارت مشغول بود و این پست را تنها به ملاحظه مصلحت های اقتصادی مالی خود و سودهای دیگر که یک مأمور سیاسی از آن برخوردار است دست و پا کرده بود.» اسدالله رشیدیان اسدالله رشیدیان فرزند حبیب الله رشیدیان در سال ۱۲۹۸ در تهران تولد یافت. پدرش حبیب الله در سفارت انگلیس شغل کوچکی داشت و غالباً واسطه و معرف اشخاص با اعضای سفارتخانه بود. بعد از ۱۳۲۰ سه فرزند خود را که سیف الله، قدرت الله و اسدالله نام داشتند همراه و همکار خود نمود مخصوصاً موقعی که سید ضیاء الدین طباطبایی وارد ایران شد و چون معروف بود وی عامل سیاست انگلیس در ایران می باشد، برادران رشیدیان به دور او گرد آمدند و در احزابی که سید تشکیل داد، آتش بیار معرکه بودند. اسدالله معذلک که کوچک ترین برادر بود ولی استعداد و ابتکار او بر دو برادر رجحان داشت، امور سیاسی را اداره می کرد و دو برادر دیگر به دنبال تجارت و پیدا کردن پول رفتند چند سینما در تهران دائر نموده و درآمدی سرشار برای فعالیت های سیاسی اندوختند. مبارزه با حکومت مصدق در دوران حکومت مصدق برادران رشیدیان علناً با نهضت و جریان ملی شدن نفت در مقام مبارزه بودند و به زندان افتادند و همه گونه اختناق و محدودیت برای آنها بوجود آمد. از نخستین روزهایی که مصدق به قدرت رسید، برادران رشیدیان با تمام قدرت برای سرنگونی حکومت او می کوشیدند. س از روی کار آمدن دولت دکتر مصدق فعالیت های رشیدیان ها برای حفظ منافع دولت انگلیس آغاز شد و رابین زینر مأمور مخفی انگلیس راهی تهران شد تا جریان را هدایت کند. او که با رشیدیان ها سابقه دوستی داشت بلافاصله ارتباط مجدد برقرار کرد و برای ایجاد اختلاف در بین نمایندگان مجلس و ایجاد تزلزل در نهضت ملی شدن نفت ماهانه مبلغی را به رشیدیان ها پرداخت می کرد تا به نمایندگان پرداخت کنند. پس از سقوط دولت قوام در ۳۰ تیر، اسدالله رشیدیان معتقد شد که برای سرنگونی دولت دکتر مصدق بایستی از تشکیلات منسجمی استفاده کرد و به همین منظور جلساتی با حضور افسران بازنشسته و دیگر عوامل انگلیسی و رشیدیان ها در منزل فضل الله زاهدی تشکیل شد که سرانجام در مهر ۱۳۳۱ عوامل شرکت کننده در آن جلسات دستگیر شدند. اسدالله رشیدیان مدتی محبوس بود و پس از بستن سفارت انگلیس، عوامل انگلیس به پایگاه سازمان سیا در تهران واگذار و رشیدیان ها نیز با این پایگاه مرتبط شدند و اسدالله رشیدیان در خرداد ۱۳۳۲ به منظور دخالت دادن اشرف پهلوی در کودتا راهی فرانسه شد و با او ملاقات کرد. این ملاقات نتیجه مثبتی برای کودتاچیان به بار آورد و اشرف پس از کسب اطمینان در خصوص همراهی در دولت برای کودتا به ایران رفت. پس از ملاقات شاه و اشرف، رشیدیان به عنوان سخنگوی انگلیس وارد گفت و گو با شاه شد و نظر مساعد او را نسبت به کودتا جلب کرد. این ملاقات ها چند بار صورت گرفت و سرانجام کودتا در ۲۸ مرداد پیروز شد و دولت دکتر مصدق با فعالیت های رشیدیان ها و عوامل شان دو سازمان MI6 و سیا سرنگون شد. رشیدیان پس از کودتا به پاسداشت حفظ سلطنت پهلوی از امتیازات فراوانی چون امتیاز تأسیس بانک، اعتبارات تعاونی و توزیع برخوردار شد. او یکی از دلالان اسلحه میان ایران و آمریکا بود که از این معاملات نیز سود فراوانی عایدش می شد. بعد از ۱۳۳۲ رشیدیان و برادرانش در صحنه سیاسی ایران خورشید درخشنده ای بودند. همه کار از آنها سخاته بود و در دربار رفت و آمد داشتند. هر کس هر جا دچار مشکلی می شد، به آنها متوسل می شد. در ۱۳۳۹ اسدالله رشیدیان تصمیم گرفت پایگاه سیاسی برای خود درست کند و کاندیدای وکالت مجلس شد و در دوره بیستم از تهران انتخاب گردید. با انحلال مجلس بیستم فعالیت برادران رشیدیان علیه دولت امینی شروع شد. به دستور امینی، اسدالله و سیف الله رشیدیان به زندان افتادند. چند ماهی در زندان به سر بردند تا این که دستور آزادی آنها صادر شد. این بار مزد مبارزه خود را از شاه به صورت امتیاز تأسیس بانک گرفتند. به دستور شاه، به آنها اجازه داده شد بانکی به نام تعاونی و توزیع وابسته به اصناف تهران تشکیل دهند. از طرف بانک مرکزی کمکهای مؤثری به عمل آمد و سرمایه آن از طرف چند نفر تأمین گردید. در کنار بانک مزبور، شرکت بیمه ای هم دائر کردند که آن هم واحدی سوددهنده بود. بانک تعاونی و توزیع رشیدیان چندین بار دچار نوسانات مختلف شد و هر بار که به سقوط نزدیک می شد، بانک مرکزی مدیریت آن را به عهده می گرفت و در سامان دادن آن تلاش بسیار می کرد. در فاصله بین سال های ۵۰ و ۵۲ دو تن از برادران فوت شدند. اسدالله از فقدان برادران خود سخت دلسرد و آزرده گردید. گرچه مدیر عامل بانک مزبور بود ولی بیشتر اوقات او در خانه می گذشت و با دوستان در کنار منقل به نقل و گفت و گو می پرداخت. در بانک او متجاوز از ۵۰ وزیر و سفیر و سپهبد و سرلشکر بازنشسته شاغل بودند و همه حقوق قابل ملاحظه ای دریافت می داشتند. وی بیش از ۶۰ سال عمر نکرد. عدم برخورد جدی با برادران، توطئه گر رشیدیان بعد از ۳۰ تیر قابل ذکر است که برادران رشیدیان از وابستگان شبکه روتچیلد – ریپورتر بودند و فضل الله زاهدی مدتی در خانه اسدالله رشیدیان مخفی بود. اسدالله رشیدیان قبل از انقلاب اسلامی سرمایه خود را از کشور خارج کرد و خود نیز به انگلستان رفت و در اوایل دهه ۶۰ خورشیدی درگذشت.

جزییات بیشتر : نگاهی بر زندگی ثروتمندان دوره شاهنشاهی / از خاندان لاجوردی و خیامی ها تا برادران نمازی وحبیب الله ثابت

نگاهی بر زندگی ثروتمندان دوره شاهنشاهی / از خاندان لاجوردی و خیامی ها تا برادران نمازی وحبیب الله ث

 . از رهگذر این وصلت به نمایندگی مجلس سنا رسید و چند دوره به عنوان سناتور انتصابی به این مجلس رفت. در سال ۱۳۵۰ در حالی که افزون بر هشتاد سال از عمرش می گذشت، مرد. ازدواج با اشرف مهدی بوشهری در عصر پیش از انقلاب، به علت ازدواج با اشرف پهلوی، شهره است. اشرف پهلوی در چهارم آبان ۱۲۹۸ در بیمارستان احمدیه تهران همراه برادر دوقلویش محمدرضا متولد شد. سن اشرف چند ساعت کوچکتر از محمدرضا پهلوی بود. اشرف پس از سقوط حکومت پدرش که با تبعید او همراه شد، چندین بار ازدواج کرد که یک بار قرعه به نام مهدی بوشهری افتاد. او در رستورانی در پاریس با جوانی به نام مهدی بوشهری آشنا شد. اشرف آنچنان که خود اعتراف کرده از سال ۱۳۳۱ مهدی بوشهری را به عنوان دوست پسر خود انتخاب کرد و با این که طلاق او از شفیق شوهر سابقش در سال ۱۳۳۹ انجام شد، اما همیشه مهدی بوشهری در کنارش بود و آنها با یکدیگر رابطه نامشروع داشتند. در تمام این سال ها مهدی بوشهری در متن زندگی اشرف حضور داشت. خبر ازدواج اشرف پهلوی با مهدی بوشهری بدون در نظر گرفتن ۳ ماه عده در نظر گرفته شده در شرع اسلام، توسط دربار در تاریخ ۱۳۳۵/۲/۲۴، یعنی هجده روز پس از طلاق گرفتن از احمد شفیق، رسما اعلام گردید. مهدی بوشهری از اولین روز ازدواج کاری به کار اشرف نداشت و او را در رفتار و کرداری که پیشه می کرد آزاد می گذاشت و همین راز تداوم و طولانی شدن دوران زناشویی آنان بود. ولی اشرف پس از یک سال از بوشهری بیزار شد و به او گفت که دیگر تحملت را ندارم. بوشهری زرنگ بود و هرچند اسماً شوهر اشرف بود ولی کاری به کار او نداشت و رهایش کرد و اشرف این وضع را پسندید. مهدی بوشهری به پاریس رفت و در آنجا در «ایران ایر» شغل مهمی گرفت و چلوکبابی و عکاسی به راه انداخت و سر خود را گرم کرد. او به بهانه های مختلف پول زیادی هزینه می کرد و از محمدرضا می گرفت. او در ماه دو، سه روز به تهران می آمد و مستقیماً به طبقه بالای کاخ اشرف می رفت که مبادا خانم او را ببیند و حالش به هم بخورد! بوشهری با این تمهید تا انقلاب شوهر اشرف ماند و تصور می شود هنوز نیز شوهر اسمی اش باشد. اشرف از بوشهری فرزندی ندارد. مهدی بوشهری تنها به منافع کلانی که از رهگذر این ازدواج نصیبش می شد، می اندیشید و هیچ کاری به کار اشرف نداشت، او هر چند ماه یک بار برای دنبال کردن کارهای دلالی و پروژه های تجاری اش به ایران آمد و یکسره به اتاق خود در طبقه فوقانی کاخ اشرف می رفت. شغل رسمی مهدی بوشهری سفیر سیار شاه و رئیس هیأت مدیره فستیوال های هنری ایران بود. وی از طریق دلالی برای کمپانی های بزرگ فراملیتی که خواستار فروش کلان محصولات خود به ایران بودند و نیز از رهگذر گرفتن پورسانت وواگذاری عملیات ساختمانی طرح های عمرانی ایران به مقاطعه کاران بزرگ، پول های کلانی به دست می آورد. او نمایندگی چندین شرکت هواپیمایی را در ایران به عهده داشت. زمانی که شاه و فرح هوس کردند تا ایران را در عرصه سینمایی بین المللی فعال شود، تشکیلاتی به نام «شرکت سینمایی ایران» تأسیس شد و مهدی بوشهری به ریاست آن برگزیده شد. او در این شرکت بودجه بی حسابی در اختیار داشت و آن را با گشاده دستی هزینه می کرد. وی از طریق تشکیلات در چند فیلم با شرکت هنرپیشگان نامدار جهانی سرمایه گذاری کرد، که فیلم کاروان ها با شرکت آنتونی کوئین نمونه ای از اینگونه فیلم ها بود. پرویز قریب افشار، شومن تلویزیونی در دهه آخر حیات رژیم پهلوی در یکی از برنامه هایی که از طریق شبکه تلویزیون ماهواره ای «تپش» پخش شد، اعتراف کرد که برای ایفای نقش کوچکی در فیلم کاروان ها که جمعاً حدود ۸ دقیقه بود، مبلغ ۲۵ هزار دلار از شرکت گسترش صنایع سینمایی ایران پول گرفته است. او در همین برنامه گفت که این فیلم ظاهراً با مشارکت یکی از سرمایه داران آمریکایی تهیه می شد و قرار بود که او پنجاه درصد از میزان سرمایه گذاری در این فیلم را پرداخت نماید. هزینه این فیلم تماماً از سوی ایران پرداخت شد و تهیه کننده آمریکایی مدام پرداخت خود را به تأخیر می انداخت و با اینکه این فیلم در سرتا سرجهان به نمایش درآمد و سرمایه گذارآمریکایی سودش را از فروش فیلم گرفت، اما هرگز سهم خود در سرمایه گذاری فیلم کاروان ها را پرداخت نکرد و موضوع هم با پیروزی انقلاب اسلامی به دست فراموشی سپرده شد. برادران نمازی خاندان نمازی از تبار دو برادر، محمدحسن (متوفی حوالی ۱۳۱۰ ش.) و محمدحسین (متوفی ۱۳۲۶ ش.) بود. کمپانی های م.نمازی و ح. نمازی در هنگ کنگ به این دو برادر تعلق داشت. طبق اسناد موجود، این دو کمپانی شرکت های پوششی برای فعالیت سرویس اطلاعاتی انگلیس (اینتلیجنس سرویس) بودند. برادران نمازی با کمپانی های انگلیسی و امریکایی و یهودی و پارسی فعال در تجارت جهانی تریاک پیوند نزدیک داشتند و از این طریق ثروت هنگفتی اندوختند. بانک هنگ کنگ شانگهای (HSBC) و شاخه ایرانی آن (بانک شاهنشاهی انگلیس و ایران) و کمپانی کشتیرانی شبه جزیره وشرق (p&O) از مراکز عمده سرمایه گذاری این شبکه بوده و هست. نمازی بیشتر صادرات ایران را ترویج می کرد و تریاک محصول ایران به چین می برد. وی امتیاز استخراج طلا از معدنی در نزدیکی هنگ کنگ را از دولت انگلیس گرفته بود و گاهگاه شمش طلا به شیراز می فرستاد. محمد نمازی پسر محمدحسن و سناتور مهدی نمازی پسر محمدحسین است. محمد نمازی فرزند حسین، در یکی از خانواده های ثروتمند شیراز به دنیا آمد. وی سال ها در آمریکا سکونت داشت و مشغول تجارت بود. زمانی که به ایران آمد در کابینه زاهدی به عنوان وزیر مشاور منصوب شد. وی عضو هیأت امنای دانشگاه پهلوی شیراز و از اعضای کلوب روتاری و همچنین لژ فراماسونری حافظ شیراز و روشنایی بوده است. او در شیراز، بیمارستان نمازی را تأسیس کرد. پسر عموی وی مهدی نمازی تا دوره چهاردهم بدون وقفه نمایندگی مجلس شورای ملی را عهده دار بود و با تأسیس مجلس سنا در سال ۱۳۲۸ به عنوان نماینده لرستان و فارس در این مجلس تا زمان انحلال آن حضور یافته است. مهدی نمازی نمایندگی صادرات کتیرا به اروپا و امریکا را در اختیار داشت و از این راه صاحب ثروت زیادی شده بود. همچنین در زمینه قاچاق مواد مخدر نیز فعالیت داشت. نامبرده دارای کارخانه های متعدد بوده و با اغلب سران رژیم سابق حشر و نشر داشته است. فرزند مهدی نمازی – شفیع- نمایندگی شرکت معروف نفت سوکونی واکسیوم را در سال ۱۳۳۳ برعهده داشت. در سال های جنگ اوّل جهانی محمد نمازی، در شراکت با آقا جان کلیمی (نیای خاندان کهن صدق)، «رشن دار» (سررشته دار) قشون انگلیس در جنوب ایران بود. در سال های جنگ دوّم جهانی مهدی نمازی، در شراکت با مه یر عبدالله (یهودی بغدادی)، پیمانکار ارتش امریکا در ایران بود. محمد و مهدی نمازی از فراماسون های متنفذ ایران بودند. تصاویری از محمد نمازی در کسوت ماسونی به همراه سایر اعضای لژ روشنایی در ایران در کتاب اسماعیل رائین (فراموشخانه و فراماسونری در ایران، ج ۳، صص ۱۳۱، ۱۳۳) مندرج است. به دلیل همین پیوندهای دیرین و ریشه دار با شبکه مقتدر و جهانشمول فوق است که بیل کلینتون، رئیس جمهور پیشین ایالات متحده آمریکا، در پایان سال ۱۹۹۸ میلادی یکی از اعضای این خاندان به نام حسن نمازی را به عنوان سفیر آمریکا در آرژانتین منصوب کرد. محمد نمازی (متوفی فروردین ۱۳۵۱) بخش عمده عمرش را در آمریکا سپری کرد. او برای فرار از پرداخت مالیات ثروت هنگفتی که در این کشور انباشته بود، به احداث برخی تأسیسات خیریه در شیراز،بویژه بیمارستان نمازی و لوله کشی آب شیراز، دست زد. او از این طریق هم سود قابل توجهی برد و هم بطور صوری «خوش نام» شد. طبق قوانین آمریکا، صرف پول در امور خیریه، در هر جای دنیا، پرداخت مالیات را بشدت کاهش می دهد. در بسیاری از اسناد و منابع تاریخی محمد نمازی تصویری مثبت دیده نمی شود. دکتر محمد مصدق بشدت به نمازی بدبین بود و او را عامل انگلیسی ها می دانست. به نوشته دکتر غلامحسین مصدق، در زمان سفر مصدق برای شرکت در اجلاس شورای امنیت به نیویورک (مهر ۱۳۳۰)، محمد نمازی «مرد اول سفارت» بود و تمامی کارکنان سفارت ایران حقوق بگیر او. «مثل ریگ پول خرج می کرد… وی قصد داشت با استفاده از قدرت مالی خود اعضای هیأت نمایندگی ایران حتی پدرم را زیر نفوذ خود درآورد. پدرم در حین مسافرت به آمریکا به من، صالح و دکتر فاطمی و یکی دو نفر دیگر از همراهان گفت: ما در این مأموریت به جز انگلیسی ها و عوامل آنها در آمریکا با دو ایرانی متنفذ هم سرو کار داریم: یکی محمد نمازی و دیگری گالوست گلبنگیان، باید مراقب آنها نیز باشیم. صحت پیشگویی پدر و سوء ظنی که نسبت به نمازی داشت پس از کودتای ۲۸ مرداد به اثبات رسید.» باقر پیرنیا، استاندار فارس در دوران پهلوی که چهره ای کم و بیش خوشنام است، در خاطراتش می نویسد: «محمد نمازی وابسته افتخاری سفارت ایران در واشنگتن بود. بدون دریافت حقوق. نمازی که از ثروتمندان بنام ایران شمرده می شد، سالیان دراز در چین و آمریکا به تجارت مشغول بود و این پست را تنها به ملاحظه مصلحت های اقتصادی مالی خود و سودهای دیگر که یک مأمور سیاسی از آن برخوردار است دست و پا کرده بود.» اسدالله رشیدیان اسدالله رشیدیان فرزند حبیب الله رشیدیان در سال ۱۲۹۸ در تهران تولد یافت. پدرش حبیب الله در سفارت انگلیس شغل کوچکی داشت و غالباً واسطه و معرف اشخاص با اعضای سفارتخانه بود. بعد از ۱۳۲۰ سه فرزند خود را که سیف الله، قدرت الله و اسدالله نام داشتند همراه و همکار خود نمود مخصوصاً موقعی که سید ضیاء الدین طباطبایی وارد ایران شد و چون معروف بود وی عامل سیاست انگلیس در ایران می باشد، برادران رشیدیان به دور او گرد آمدند و در احزابی که سید تشکیل داد، آتش بیار معرکه بودند. اسدالله معذلک که کوچک ترین برادر بود ولی استعداد و ابتکار او بر دو برادر رجحان داشت، امور سیاسی را اداره می کرد و دو برادر دیگر به دنبال تجارت و پیدا کردن پول رفتند چند سینما در تهران دائر نموده و درآمدی سرشار برای فعالیت های سیاسی اندوختند. مبارزه با حکومت مصدق در دوران حکومت مصدق برادران رشیدیان علناً با نهضت و جریان ملی شدن نفت در مقام مبارزه بودند و به زندان افتادند و همه گونه اختناق و محدودیت برای آنها بوجود آمد. از نخستین روزهایی که مصدق به قدرت رسید، برادران رشیدیان با تمام قدرت برای سرنگونی حکومت او می کوشیدند. س از روی کار آمدن دولت دکتر مصدق فعالیت های رشیدیان ها برای حفظ منافع دولت انگلیس آغاز شد و رابین زینر مأمور مخفی انگلیس راهی تهران شد تا جریان را هدایت کند. او که با رشیدیان ها سابقه دوستی داشت بلافاصله ارتباط مجدد برقرار کرد و برای ایجاد اختلاف در بین نمایندگان مجلس و ایجاد تزلزل در نهضت ملی شدن نفت ماهانه مبلغی را به رشیدیان ها پرداخت می کرد تا به نمایندگان پرداخت کنند. پس از سقوط دولت قوام در ۳۰ تیر، اسدالله رشیدیان معتقد شد که برای سرنگونی دولت دکتر مصدق بایستی از تشکیلات منسجمی استفاده کرد و به همین منظور جلساتی با حضور افسران بازنشسته و دیگر عوامل انگلیسی و رشیدیان ها در منزل فضل الله زاهدی تشکیل شد که سرانجام در مهر ۱۳۳۱ عوامل شرکت کننده در آن جلسات دستگیر شدند. اسدالله رشیدیان مدتی محبوس بود و پس از بستن سفارت انگلیس، عوامل انگلیس به پایگاه سازمان سیا در تهران واگذار و رشیدیان ها نیز با این پایگاه مرتبط شدند و اسدالله رشیدیان در خرداد ۱۳۳۲ به منظور دخالت دادن اشرف پهلوی در کودتا راهی فرانسه شد و با او ملاقات کرد. این ملاقات نتیجه مثبتی برای کودتاچیان به بار آورد و اشرف پس از کسب اطمینان در خصوص همراهی در دولت برای کودتا به ایران رفت. پس از ملاقات شاه و اشرف، رشیدیان به عنوان سخنگوی انگلیس وارد گفت و گو با شاه شد و نظر مساعد او را نسبت به کودتا جلب کرد. این ملاقات ها چند بار صورت گرفت و سرانجام کودتا در ۲۸ مرداد پیروز شد و دولت دکتر مصدق با فعالیت های رشیدیان ها و عوامل شان دو سازمان MI6 و سیا سرنگون شد. رشیدیان پس از کودتا به پاسداشت حفظ سلطنت پهلوی از امتیازات فراوانی چون امتیاز تأسیس بانک، اعتبارات تعاونی و توزیع برخوردار شد. او یکی از دلالان اسلحه میان ایران و آمریکا بود که از این معاملات نیز سود فراوانی عایدش می شد. بعد از ۱۳۳۲ رشیدیان و برادرانش در صحنه سیاسی ایران خورشید درخشنده ای بودند. همه کار از آنها سخاته بود و در دربار رفت و آمد داشتند. هر کس هر جا دچار مشکلی می شد، به آنها متوسل می شد. در ۱۳۳۹ اسدالله رشیدیان تصمیم گرفت پایگاه سیاسی برای خود درست کند و کاندیدای وکالت مجلس شد و در دوره بیستم از تهران انتخاب گردید. با انحلال مجلس بیستم فعالیت برادران رشیدیان علیه دولت امینی شروع شد. به دستور امینی، اسدالله و سیف الله رشیدیان به زندان افتادند. چند ماهی در زندان به سر بردند تا این که دستور آزادی آنها صادر شد. این بار مزد مبارزه خود را از شاه به صورت امتیاز تأسیس بانک گرفتند. به دستور شاه، به آنها اجازه داده شد بانکی به نام تعاونی و توزیع وابسته به اصناف تهران تشکیل دهند. از طرف بانک مرکزی کمکهای مؤثری به عمل آمد و سرمایه آن از طرف چند نفر تأمین گردید. در کنار بانک مزبور، شرکت بیمه ای هم دائر کردند که آن هم واحدی سوددهنده بود. بانک تعاونی و توزیع رشیدیان چندین بار دچار نوسانات مختلف شد و هر بار که به سقوط نزدیک می شد، بانک مرکزی مدیریت آن را به عهده می گرفت و در سامان دادن آن تلاش بسیار می کرد. در فاصله بین سال های ۵۰ و ۵۲ دو تن از برادران فوت شدند. اسدالله از فقدان برادران خود سخت دلسرد و آزرده گردید. گرچه مدیر عامل بانک مزبور بود ولی بیشتر اوقات او در خانه می گذشت و با دوستان در کنار منقل به نقل و گفت و گو می پرداخت. در بانک او متجاوز از ۵۰ وزیر و سفیر و سپهبد و سرلشکر بازنشسته شاغل بودند و همه حقوق قابل ملاحظه ای دریافت می داشتند. وی بیش از ۶۰ سال عمر نکرد. عدم برخورد جدی با برادران، توطئه گر رشیدیان بعد از ۳۰ تیر قابل ذکر است که برادران رشیدیان از وابستگان شبکه روتچیلد – ریپورتر بودند و فضل الله زاهدی مدتی در خانه اسدالله رشیدیان مخفی بود. اسدالله رشیدیان قبل از انقلاب اسلامی سرمایه خود را از کشور خارج کرد و خود نیز به انگلستان رفت و در اوایل دهه ۶۰ خورشیدی درگذشت.


جزییات بیشتر : نگاهی بر زندگی ثروتمندان دوره شاهنشاهی / از خاندان لاجوردی و خیامی ها تا برادران نمازی وحبیب الله ثابتخانه / آخرین اخبار / نگاهی بر زندگی ثروتمندان دوره شاهنشاهی / از خاندان لاجوردی و خیامی ها تا برادران نمازی وحبیب الله ثابت نگاهی بر زندگی ثروتمندان دوره شاهنشاهی / از خاندان لاجوردی و خیامی ها تا برادران نمازی وحبیب الله ثابت در آخرین اخبار, راز ثروتمندان ۷ شهریور ۱۳۹۴ ۰ 4,074 بازدید خاندان لاجوردی خاندان لاجوردی از مشهورترین فعالان اقتصادی قبل از انقلاب بودند که هرچند اکثر آنان خط و مشی سیاسی نداشتند، اما با نزدیک شدن به انقلاب اسلامی، رگه های فعالیت سیاسی آنان و حمایت از رژیم پهلوی به چشم می خورد. خانواده لاجوردی فعالیت اقتصادی خود را از سال ۱۲۷۰ شمسی با فعالیت های سید محمد لاجوردی و برادرش شروع کرد. این فعالیت ها توسط سیدمحمود لاجوردی از نسل دوم و سایر اعضای خانواده تا سال ۱۳۵۷ ادامه یافت. لاجوردی ها که تا سال های اوایل ۱۹۵۰ میلادی (۱۳۳۰ شمسی) در بخش تجاری بیشتر فعال بودند آینده توسعه اقتصاد را در بخش صنعت دیدند و لذا به توسعه فعالیت های صنعتی پرداختند. لاجوردی ها در بسیاری زمینه ها جزو پایه گذاران بخش خصوصی مدرن در ایران بودند. آنها اولین شرکت خصوصی کامپیوتری ایران را بعد از شرکت ملی نفت ایران تاسیس کردند که با داشتن بیش از ۲۵۰ پردازنده مرکزی نظام پرداخت حقوق و دستمزد کارمندان و کارگران، حسابداری و هزینه های سرمایه گذاری را با محسابات کامپیوتری انجام می داد. لاجوردی ها اولین شرکت خصوصی بودند که بیمه درمانی خصوصی برای کارکنان خود راه اندازی کردند تا آنها بتوانند از خدمات مؤسسات خصوصی درمانی و بهداشتی (چون تهران کلینیک و بیمارستان شهرام) استفاده کنند. اگرچه بزرگ خانواده ، سید محمود لاجوردی، بر بیشتر فعالیت های خانواده ـ بخصوص فعالیت های اقتصادی- نظارت می کرد و یکی از ویژگی های اصلی این خانواده اتحاد به حساب می آمد اما لاجوردی ها با گسترش فعالیت ها، مرزهای مالکیت خانوادگی را شکستند. آنها شروع به تفکیک مدیریت از مالکیت خانوادگی کردند و برخی از مسئولیت اعضای خانواده را به مدیران واگذار کردند. اگرچه سید محمود نقش پدری را بازی می کرد که به فعالیت واحدها همبستگی می داد اما در مدیریت دخالت نمی کرد. در دهه ۱۳۴۰ شمسی اولین مدیر غیرعضو فامیل یعنی ناصر متینی را در گروه خود منصوب کردند و تا پایان دهه ۵۰ میلادی بسیاری از مدیرانشان هم سهامدار بودند و هم مدیر واحدهای مختلف گروه صنعتی بهشتر با اختیارات کامل. نسل اول و دوم و سوم این خانواده در فعالیت های بازرگانی (واردات و صادرات) فعال بودند اما با شروع فعالیت های نسل سوم شاهد گسترش فعالیت های آنان در صنعت هستیم. این خاندان در فعالیت های مختلف اقتصادی از جمله تجارت داخلی، تجارت خارجی، تولیدات صنعتی و کشاورزی و ساختمانی و خدمات بانکی و بیمه، نوآوری هایی برای صنعت مدرن داشت که در تاریخ اقتصاد ایران به نام آنها به ثبت رسیده است. گسترش شرکت ها مبتنی بر سرمایه گذاری مجدد سود شرکت ها بود. لاجوردی ها بیش از ۸۰ شرکت و کارخانه در نقاط مختلف کشور از جمله تهران، کاشان، بهشهر، کرمانشاه، قزوین، مشهد، گنبد گاووس، گرگان،نکا، اراک، خرمشهر، نوشهر و حومه محمودآباد تأسیس کردند. در این شرکت ها که عمدتاً در چهارچوب گروه صنعتی بهشهر بود تا سال ۱۳۵۷ بیش از ۱۵ هزار مهندس، کارشناس، مدیر، کارمند و کارگر مشغول به کار بودند. تولیدات مهم این شرکتها و کارخانه ها از تولیدات صنعتی چون انواع روغن نباتی، صابون ها، پودرهای رختشویی، قوطی و کارتن برای بسته بندی، پارچه های مخملی، ابریشمی و نخ های پنبه ای، نخ های پلی استر و اکریلیک، فرش های ماشینی، انبارهای فلزی سوله آماده برای نصب، سیمان بویژه از دهه ۱۳۳۰ به بعد تولیدات کشاورزی چون پنبه برای مصرف کارخانه های نساجی و صادرات، لوبیای سویا، دانه آفتابگردان برای روغن کشی و مصرف در روغن نباتی تا خدمات اقتصادی چون تولید آب برای کشاورزان کاشان از طریق حفر چاه های عمیق، سمپاشی هوایی مزارع پنبه شمال، ایجاد کارخانه های پنبه پاک کنی تأسیس بانک بین المللی ایران و زاپن با مشارکت بانک آو توکیو و تأسیس بیمه حافظ با مشارکت بیمه های کنتینانتال و رویال را دربر می گرفت. نسل اول و دوم خانواده لاجوردی تنها تحصیلات ابتدایی را طی کرده بودند اما بعدها با گسترش فعالیت های اقتصادی دوره های عالی مدیریتی را در خارج از کشور نیز گذراندند. لاجوردی ها نیروهای مختلفی را به شیوه های گوناگون به کار گرفتند. با گسترش فعالیت ها، آنها به تأسیس بخش سازمان و روش ها درگروه اقدام کردند. این بخش- بر اثر اقدامات حبیب لاجوردی- شرح وظایف، جدول مسئولیت ها و اختیارات، قوانین و اساسنامه داخلی و طبقه بندی مشاغل برای اولین بار بعد از شرکت ملی نفت در ایران انجام شد. حبیب لاجوردی در پاکسان اولین اقدامات را در راه توسعه بخش تحقیقات بازار و شناخت سلیقه مصرف کننده برداشت. همکاری تجاری با رژیم شاه لاجوردی ها علاوه بر سرمایه گذاری های خانوادگی به سرمایه گذاری مشترک با رژیم پهلوی، سایر سرمایه داران و شرکت های خارجی- بانک آو ژاپن و کارخانه دوپان امریکا برای طرح اکریلیک-اقدام کردند. پلی اکریل بزرگ ترین شرکت سهامی مشترک در ایران به حساب می آمد. خانواده لاجوردی ها به غیر از سید محمد از نسل اول اغلب اتاق بازرگانی و بعد در تأسیس اتاق صنایع و معادن و سپس در ادغام آن با اتاق بازرگانی که به شکل گیری اتاق بازرگانی و صنایع و معاددن ایران منجر شد نقش مهمی بازی کردند و تعاملات خود را با سیاستگذاری و تصمیم گیری و تعامل با مقامات اقتصادی رژیم پهلوی از طریق آن نهاد شکل می دادند. همچنین برخی مدیران ارشد به دوره های پیشرفته در دانشگاه های آمریکا از جمله هاروارد اعزام شدند. با گسترش گروه احمد لاجوردی در دهه ۱۹۶۰ م (۱۳۴۰ ه ـ ش) با بخشی از مدیران مشهور بازنشسته آمریکایی قرار داد مشاوره امضا کرد تا در مدیریت، گروه لاجوردی ها را یاری کنند. او خود نیز به عضویت انستیتوی تحقیقات مدیریت در استنفورد درآمد تا هم مفاهیم مدیریت جدید را بیاموزد و هم با آشنایی با مدیران آمریکایی از آنها برای تقویت تولید و سرمایه گذاری گروه استفاده کند. هنگامی که سیدمحمود لاجوردی در سال های ۱۳۰۰ الی ۱۳۲۰ ه ـ ش کارهای تجاری انجام می داد، تنوع وسیعی در کارهای او دیده می شد و به دلیل محدود بودن بازار داخلی و فقدان تخصص، خود را متمرکز در یک رشته در عرصه تجارت داخلی یا صادرات نکرد ولی در عصر پهلوی دوم با گسترش بازار فعالیت ها به تدریج متمرکز شد به طوری که آنان توانستند در هر حوزه ای که فعالیت می کردند شرکت تجاری خاص آن حوزه را نیز درست نمایند. لاجوردی ها در دهه ۱۳۳۰ از تجارت به صنعت روی آوردند. نخست کارخانه روغن نباتی را تأسیس کردند و سپس حلقه های مرتبط با آن را- چون روغن کشی، تصفیه روغن، صابون سازی و بسته بندی- گسترش دادند و تأسیسات کارخانه ای در نساجی و مواد شیمیایی از تولید نخ پنبه ای و مصنوعی گرفته تا تهیه انواع پارچه، پتو و قالی را راه اندازی کردند. علی رغم موفقیت هایشان در مواجهه با رقابت داخلی و خارجی در عرصه کشتیرانی، چوب (شرکت آکام چوب) و تهیه فلاسک ناکام بودند. دفاع از پهلوی ها اگرچه نسل اول و دوم خانواده لاجوردی گرایش های مشروطه خواهانه داشتند اما با ظهور سلسله پهلوی بتدریج در زمره مدافعان غیرفعال آنها درآمدند، زیرا برقراری امنیت نیاز اصلی سرمایه گذاری و انباشت سرمایه آنان بود. حتی یکی از اعضای خاندان لاجوردی در احزاب سیاسی مورد حمایت رژیم پهلوی حضور یافت و تا درجه نمایندگی مجلس سنا نیز پیش رفت. لاجوردی ها با نیروهای نظامی رژیم پهلوی هم در ارتباط بودند و تعدادی از نیروهای بازنشسته نظامی را جذب کردند. سرانجام با وقوع انقلاب اسلامی، دادگاه انقلاب اسلامی مستقر در بنیاد مستضعفان در تاریخ سوم تیرماه ۱۳۶۳ حکم بر توقیف اموال لاجوردی ها داد. آنها جزو سرمایه داران معروف و انگشت شمار وابسته بودند که با استفاده از دربار پهلوی کسب ثروت کرده بودند و بنابراین مشمول حکم حکومتی امام شدند. در نیمه تیرماه ۱۳۵۸ بر اساس بند ۴ ماده ۳ آیین نامه قانون حفاظت و توسعه صنایع ایران مدیریت و کنترل شرکت ها در اختیار دولت قرار گرفت و بعد از آن توسط دادگاه انقلاب مصادره شد. شرکت های کوچک غیرصنعتی و معدنی که مشمول بند (ب) هم نبودند از قبیل شرکت های صادراتی و توزیع خدماتی به تدریج از اختیار صاحبان و مدیران اصلی خارج شدند. منازل مسکونی و مستغلات افراد خانواده به تدریج اشغال شد و بسیاری از افراد خانواده ممنوع المعامله شدند. یک ماه پس از آن ، احمد لاجوردی مدیر عامل گروه صنعتی بهشهر و از نسل سوم که از اروپا به تهران برگشته بود در مرداد ماه ۱۳۵۸ به سختی مجروح گردید. سید محمود لاجوردی تنها بازمانده نسل دوم و سرپرست اکثر واحدهای شرکت، تا مهر ماه ۱۳۶۳ در ایران ماند و در این سال (۱۹۸۴) برای معالجه سرطان به آمریکا رفت و در همانجا درگذشت. نسل چهارم فعالیت های خود را در طرح های اقتصادی در خارج از کشور شروع کرد اماقبل از آن، خانواده لاجوردی به عنوان یکی از برجسته ترین خانواده های عضو طبقه بالا و برجسته اجتماعی و اقتصادی با وقوع انقلاب از صحنه تحولات اقتصادی و اجتماعی ایران حذف شده بود. بعد از انقلاب، گروه صنعتی بهشهر تحت نظر مدیریت دولتی قرار گرفت. محمد تقی برخوردار ایران در دهه ۱۳۴۰ هجری شمسی شاهد تأسیس و رشد صنایع لوازم خانگی بود. یکی از مهمترین عوامل این رشد ناشی از فعالیت محمدتقی برخوردار است. محمدتقی برخوردار یکی از بزرگترین صاحبان صنایع لوازم بود که از مؤسسات شرکت پارس الکتریک، قوه پارس، پارس توشیبا، شرکت پوشش، لامپ پارس و چندین شرکت بزرگ بوده است. محمدتقی در یزد به دنیا آمد. دیپلمش را در سال ۱۳۲۱ گرفت. در هنگام تحصیل، به پدرش در کار کمک می کرد. وی به بهانه تحصیل همراه دکتر مرشد به تهران آمد. اما علاقه به تجارت باعث گردید که در تجارتخانه حکیم زاده حدود سه سال، علاوه بر کار، مسائل مالی پدرش را پیگیری نماید. در سن ۲۱ سالگی فعالیت مستقلش را در تهران با حمایتهای پدرش شروع نمود. محیط بزرگ تهران، حضور تجار بزرگ در آن و ورود و خروج تجار خارجی و آشنایی برخورد با آنها تأثیر مهمی بر حرکتهای بعدی او ایفا نمود. وی پس از پدرش نقش بسزایی در توسعه بنگاه داری و فعالیتهای اقتصادی خانواده ایفا نمود. ورودش به صنعت، بیست سال پس از تجارت داخلی و خارجی ۱۳۴۱-۱۳۲۱ بود. او در طی ۱۵ سال نقش مؤثری در توسعه صنایع خانگی مثل رادوی و تلویزیون، پنکه، آب میوه گیری، کاشی، سرامیک، قالی، باتری، یخچال، لامپ و … به عهده داشت. محمدتقی اولین شرکت صنعتیش را به نام پارس الکتریک در سال ۱۳۴۲ تاسیس نمود. سرمایه شرکت از ۱۵ میلیون ریال در سال ۱۳۴۲ به بیش از دو میلیارد ریال در سال ۱۳۵۶ افزایش یافت. در آغاز تنها بدنه چوبی رادیو و تلویزیون در ایران ساخته می شد و به تدریج قطعات بیشتری در ایران ساخته شد. میزان تولید شرکت در پروسه ۱۴ ساله دائماً در حال افزایش بود. بطوری که تولید تلویزیون رنگی شرکت در سال ۱۳۵۷ بیش از ۴۶ هزار، سیاه و سفید ۱۲۰ هزار و رادیو حدود ۱۰۳ هزار تولید داشت. مشارکت با آمریکایی ها محمد تقی برخوردار با آمریکایی ها هم مشارکت داشت. وی شرکت قوه پارس را طی سال ۱۳۴۴ تا سال ۱۳۵۷ با مشارکت آمریکایی ها توسعه داد. وی پارس توشیبا و لامپ پارس توشیبا را با مشارکت ژاپنی ها در سال ۱۳۴۹ و پوشش کالا الکتریک را در سال ۱۳۵۴ و .. را تأسیس نمود. سرمایه گذاری مشترک او با شرکتهای معتبر ژاپن، فرانسه، امریکا و بانک توسعه صنعتی و معدنی و سایر شرکای داخلی بخشی از فعالیت صنعتی او بود. دو برادرش محمدهاشم و محمدعلی در کار با او مشارکت داشتند. محمدتقی ۶ شرکت بزرگ صنعتی تا سال ۱۳۵۲ تأسیس نمود. این روند تا سال ۱۳۵۷ شتاب بیشتری یافت. شناخت بازار داخلی و خارجی، نیروی انسانی، اعتماد شرکتهای سرمایه گذار خارجی به او، اعتبار بین المللی، همراه با تسهیلات مناسب، امکان گسترش فعالیتش را امکان پذیر نمود. ارتباط با رژیم پهلوی محمد تقی برخوردار در تعدادی از نهادهای کارفرمایی مثل اتاق بازرگانی و سندیکای لوازم خانگی و … مشارکت داشت. با اینکه بعضی از اعضای خانواده تحصیل کرده اروپا بودند با این وجود تمایلی به اشتغال در بخش عمومی نداشتند. عباس که فارغ التحصیل مهندسی از هاروارد بود و به علت پیوستن به گروههای چپ و مبارزه با حکومت پهلوی تا زمان انقلاب نتوانست به کشور بازگردد. از میان شش برادر، محمد تقی تنها کسی بود که توانست پروسه خانوادگی را به حوزه صنعت با ابعادی بزرگ گسترش دهد. سال ۵۸ پایان فعالیت صنعتی او در ایران بود. پنج ماه پس از انقلاب اسلامی، شورای انقلاب نام او را در فهرست ۵۳ نفر از صاحبان سرمایه و صنایع قرار داد و سپس مصادره اموال او از سوی دادگاه انقلاب صادر شد. پس از مصادره اموال در اوایل انقلاب گفتهمی شود محمدتقی برخوردار تا سال ۶۴ پیگیر اموال خود بوده است. رحیم متقی ایروانی رحیم متقی ایروانی از پیشتازان و بنیانگذاران صنعت مدرن کفش در ایران می باشد. او از سال ۱۳۳۶ تا ۱۳۵۷ بیش از ۵۲ شرکت در صنعت کفش و چرم و بیش از ۳۰۰ فروشگاه زنجیره ای کفش ملی در سطح ایران تأسیس کرد. تمایل ملی گرایانه در دوره دانشجویی ایروانی در سال ۱۳۲۱ در رشته حقوق دانشگاه تهران پذیرفته شد. در دوران دانشجویی ضمن تحصیل کارهای مختلفی می کرد. او در دانشگاه با انتشار نشریه آئین دانشجویان با کمک دوستش عباس اردوبادی در حقیقت یک فعال دانشجویی محسوب می شد که نظرات دانشجویان را منعکس می کرد. این نظریات عمدتاً ملی گرایانه بود. رحیم ایروانی از سال ۱۳۲۵ تا ۱۳۵۷ در کار تجارت و صنعت بود. او اولین شرکت خود را با نام شرکت سهامی باتا در تیرماه ۱۳۳۰ به منظور صادرات و واردات کفش در سبزه میدان تهران و آخرین شرکت را به نام چرم خسروی نو در سال ۱۳۵۶ به منظور دباغی و چرمسازی به ثبت رساند. وی علاوه بر فعالیت اقتصادی در همین زمان به یک کار بزرگ اجتماعی دست زد که تا آن زمان در تاریخ ایران سابقه نداشت و نمونه انجام مسئولیت اجتماعی کارآفرین جامعه محسوب می شد. ایروانی در شرکت کفش یونایتد، شرکت فالکو، گوستاو هوفمن و شرکت گابورو تنس ایران با سرمایه گذاران آلمانی شریک بود. در اتافوکو با ژاپنی ها، ماشین سازی ملی با فرانسوی ها، و گودبلت ایران با انگلیسی ها شریک بود. اما شیوه کار او به این شکل بود که به تدریج سهام و نقش مدیریت ایرانی ها نسبت به خارجی ها را افزایش می داد. ایروانی علاوه بر تأسیس فروشگاه کفش ملی در سطح ایران و یکسان سازی قیمت در کل فروشگاه ها توانسته بود به شوروی و اروپای شرقی کفش پوتین صادر نماید. ایروانی در بیش از ۳۰ سال فعالیت توانسته بود در سال ۱۳۵۶ قریب به ۱۰ هزار نفر را در شرکت هایش مشغول نماید. ایروانی سیاست های مختلفی را جهت رشد گروه صنعتی ملی در پیش گرفت تا خانواده بزرگ کفش ملی را ایجاد کند. خروج سرمایه ها به سمت مصر بعد از مصادره اموال، او در مصر کارخانه کفش سازی استاندارد را تأسیس کرد. همچنین از سال ۱۹۸۱ در حوالی شهر آتلانتا در ایالت جورجیا «پارک صنعتی کامن ولث» و صنایع جورجیا و کارخانجات کفش اوکاباشی را با مشارکت شرکت های ایتالیایی و ژاپنی که در ایران با او همکاری داشتند بنیان نهاد. وی در سال ۱۳۷۱ به ایران برگشت و تقاضای تأسیس کارخانه کفشسازی کرد اما جوابی دریافت نکرد. وی در سال ۱۳۸۴ در لندن درگذشت. خاندان خسروشاهی خاندان خسروشاهی از بزرگترین فعالان صنعتی تولید و توزیع دارو در ایران در دوره رژیم پهلوی بودند. خاستگاه تاریخی آنها تبریز می باشد که پس از مدتی، فعالیت های خود را به قزوین، تهران و همدان گسترش دادند. حسن خسروشاهی در اواخر قاجار و اوایل دوران پهلوی اول، مدت ها رئیس اتاق بازرگانی تبریز بود. وی همراه دو برادر از سال ۱۲۸۰ شمسی و یک کارمند شروع به کار تجارت نمودند. آنها به واردات کالاهایی از قبیل فاستونی، کاغذ، چای، شکر و … می پرداختند. علاوه بر فعالیت تجاری اقدام به تأسیس کارخانه نساجی در قزوین نمودند. یکی از برادران حسن به همین منظور در سال ۱۳۱۵-۱۳۱۴ به ایتالیا رفت. او یک مهندس نساجی را از ایتالیا برای اداره امور فنی کارخانه آورد. آنها پارچه بافی آذربایجان را در سال ۱۳۱۶، با سرمایه گذاری ۳۵۲ هزار تومان، با ۱۰۰ دستگاه، ریسندگی و بافندگی پنبه را تأسیس نمودند. کارخانه پارچه های ضخیم می بافت که مورد استفاده روستائیان بود. سه برادر و مدیران استخدام شده، غیر از مهندس ایتالیایی، در نساجی تجربه نداشتند. حمایت گمرکی و سود بازرگانی نسبت به محصولات نساجی وارداتی، امکان تداوم تولید با سودآوری را برای آنها در چند سال اولیه، بدون تخصص و تجربه لازم در صنعت نساجی تضمین نموده بود. مشکلات مدیریتی و بی توجهی به تحولات ایجاد شده پس از جنگ جهانی دوم در صنعت نساجی و ناکامی در نحوه اداره کارخانه خصوصاً با بزرگ شدن فرزندان، همچنین فعالیت مستقل اقتصادی از سوی آنها، سرانجام مشارکت در سال ۱۳۲۵ به پایان رسید و هریک از آنها کار مستقل تجاری و صنعتی خود را پیش بردند. دو گروه بزرگ تولید دارو و مینو متعلق به دو خانواده خسروشاهی می باشند. حسن خسروشاهی ۶ پسر داشت که بنگاه هایش را اداره می کردند. از اوایل سال های ۱۳۳۴ به کمک فرزندانش بار دیگر فعالیت صنعتی را آغاز نمود. این بار در صنعت دارو و شوینده ها فعالیتش را متمرکز نمود. وی بتدریج با تأسیس شرکت سهامی تولید دارو، تیدی، تولی پرس (تولید مواد شوینده)، کیوان (تولید بیسکویت و …)، پخش البرز، پایور، پایه گذار، تکنو صنایع و کامپیوتر البرز فعالیت های خود را گسترش داد. همه این شرکتها تابع سرمایه گذاری البرز-سهامی عام- قرار داشتند. شرکت های گروه بیش از ۶۰۰ محصول متنوع دارویی، بهداشتی، مواد غذایی، دترجینت و پاک شویی، الیاف مصنوعی و سموم دفع آفات نباتی و … تولید می کردند و در تمام کشور توزیع می شد. از میان خانواده بزرگ خسروشاهی، تنها کاظم خسروشاهی پنجمین فرزند خانواده، تا سوم دبیرستان را در دبیرستان رشدیه تبریز به پایان رساند و دیپلمش را از مدرسه تجارت تهران گرفت. دفترداری، حسابداری، قانون تجارت و زیان را تاحدی در آنجا فرا گرفت. وی در کنکور دانشکده حقوق پذیرفته شد و به عنوان یکی از شاگردان ممتاز دانشکده رشته اقتصاد پذیرفته شد. درسها را در کنار کار مطالعه می کرد و پس از دو سال دانشکده را ناتمام گذاشت. قبل از پایان جنگ جهانی دوم برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت، او ابتدا به عراق، کراچی، بمبئی و از طریق کشتی که شش هزار سرباز داشت به آمریکا رفت و تمام اصول نظامی را در کشتی رعایت می نمود. او مدت یک ماه در کشتی همچون سربازان هر روز تمرین نجات غریق می کرد. وقتی به آمریکا رفت شبها تحصیل می کرد، روزها به دنبال فرصت های تجاری و توسعه فعالیت های اقتصادی خانواده بود. همچنین با پدر و برادران خود مکاتبات تجاری انجام می داد. او در آمریکا نمایندگی فروش محصولات دارویی ماکسون رابینز را برای برادر داروسازش دکتر نصرالله گرفت. کاظم پس از دو سال توقف در آمریکا به ایران بازگشت. پس از برگشت به ایران حین کار، تحصیلش را ادامه داد و دکترای اقتصاد را از دانشگاه تهران گرفت. در همین زمان، پنج برادر به اتفاق پدر، فعالیت تجاری در ایران و آمریکا را پیش می بردند. توزیع دارو بین داروخانه ها بخشی از فعالیت آنها را تشکیل می داد. آنها پس از چند سال نمایندگی توزیع دارو، وارد صنعت دارویی شدند و به تدریج فعالیت خود را گسترده دادند، با بزرگ شدن فرزندانشان، نسل سوم خانواده به گروه پیوست. رفاقت با جمشید آموزگار از میان این خانواده که همه در بخش خصوصی طی بیش از ۳۶ سال فعالیت داشتند. تنها یک نفر به بخش عمومی در بحرانی ترین شرایط تاریخی وارد شد. کاظم خسروشاهی پس از ۳۳ سال فعالیت، به اصرار دوستش جمشید آموزگار، کمتر از یکسال مقام وزارت بازرگانی رژیم پهلوی را پذیرفت. در این دوران قریب دو بار استعفا داد که از سوی نخست وزیر پذیرفته نشد. از میان خانواده، تنها سهام او مشمول قانون حفاظت قرار گرفت. زمان انقلاب در پاریس بود و اصلاً تصور نمی کرد که سهامش مصادره گردد. به همین دلیل می خواست قراردادهای جدید در فرانسه ببندد اما رؤیایش معکوس از آب درآمد. حبیب الله ثابت حبیب الله ثابت پاسال، سرمایه دار و بازرگان بهائی و مؤسس تلویزیون ایران بود. در سال ۱۲۸۲ ش در تهران، در خانواده ای که از طرف پدر به بهائیت متنسب بود، متولد شد. پدرش ابتدا یهودی بود و بعدها بهائی شد. ثابت تحصیلات ابتدائی را در مدرسه های تربیت و سن لویی تهران به پایان رساند. رانت و حمایت بهائیان تحصیلات دبیرستانی را نیمه تمام گذاشت و در دکان دوچرخه سازی به کار مشغول شد و مدتی نیز مسافرکشی کرد. اندکی بعد توسط دایی اش که معاون وزیر پست و تلگراف بود، امتیاز حمل مرسولات پستی شمال کشور را به دست آورد. سپس با حمایت مرکز بهائیان ایران، چند دستگاه اتومبیل و کامیون خرید و تا آنجا پیش رفت که اداره امور حمل مرسولات پستی سراسر کشور را برعهده گرفت. از آن پس، با سرمایه ای که بهائیان در اختیارش نهادند به فروش ماشین آلات نجاری مشغول شد و کارخانه های مبل ثابت را راه اندازی کرد. این نخستین گام صنعتی کردن نجاری در ایران بود. ثابت در خلال جنگ جهانی دوم به آمریکا رفت و در آنجا به صدور لباس های کهنه و دست دوم به ایران پرداخت و از این راه سود فراوانی برد. او سپس در اواخر ۱۳۲۰ ش به دعوت «جامعه بهائیان ایران» چندین بار به ایران آمد و همکاری نزدیکی را با «شرکت امنای ایران» (وابسته به جامعه بهائی) آغاز کرد و به نمایندگی از آنان، کار تجارت و گرفتن امتیاز نمایندگی از کارخانه های خارجی در ایران را پیگیری کرد. وی از اوایل دهه ۱۳۳۰ ش در ایران مستقر شد و دوره جدید فعالیت های اقتصادی و تجاری خود را پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، در مقام نماینده تام الاختیار بهائیان، آغاز کرد. در دوران سلطنت محمدرضا پهلوی (۱۳۵۷-۱۳۲۰ ش)، وی یکی از بزرگ ترین سرمایه داران ایران شد، چنانکه برخی او را با بزرگ ترین سرمایه دار ایران، بعد از شاه، با مالکیت ۱۰ درصد همه چیز ایران می دانستند. برخی از شرکت ها و مؤسساتی که وی مالک آنها بود یا در آنها سهام داشت، عبارتند از: بانک ایران و انگلیس، بانک ایران و خاورمیانه ، بانک صنعتی ایران، بانک توسعه صنعت و معدن ایران، مؤسسات تولیدی و تجاری پپسی کولا، سیمان مشهد، پلاسکوکار، جنرال تایر و رابر، ایران فارواگ، سیکاب و فرانس پیک. همچنین نمایندگی خودرو دوج، چند نوع تلویزیون و یخچال، کارخانه های بزرگ لاستیک سازی گودریچ و چندین کارخانه قند را داشت. وی صاحب ۲۱ شرکت بازرگانی بود که حدود ۱۰ هزار نفر آنها کار می کردند. قصر ثابت در تهران که به تقلید از قصر تریانون کوچک در ورسای ساخته شده بود، ۱۵ میلیون دلار ارزش داشت. در عین حال، او همواره اظهار می کرد که در خانوده ای فقیر رشد کرده و موقعیت کنونی اش را با سعی و پشتکار خودش به دست آورده است که ادعایی بیش نبود. ثابت در طول زندگی خود، بویژه از ۱۳۳۲ ش به بعد با خاندان پهلوی و شخص شاه و شخصیت های مهم سیاسی ایران، از جمله عبدالکریم ایادی، پزشک مخصوص دربار و منسوب به بهائیت، مناسبات دوستانه ای داشت که همین امر زمینه رشد سریع او را فراهم کرد و سبب شد منابع سرمایه گذاری او به بهترین نحو تأمین شود. وزارت اقتصاد نیز، به دستور دربار، تسهیلات گسترده ای در اختیار ثابت قرار داد. ثابت با نخست وزیران وقت، از جمله حسین علاء و امیرعباس هویدا، نیز مناسبات دوستانه داشت و بنا بر بعضی شواهد، آنان در برخی از شرکت های ثابت سهام داشتند. وی همچنین به شاه و شخصیت های سیاسی و غیرسیاسی کمک های مالی زیادی می کرد، بویژه در برگزاری جشن های ۲۵۰۰ ساله، تأمین کننده اصلی هزینه ها بود. تأسیس تلویزیون با هدف ترویج بهائیت ثابت برای اولین بار در ایران فرستنده تلویزیونی ایجاد کرد و در ۱۳۳۵ ش، پخش برنامه های تلویزیونی را ابتدا در آبادان و سپس در تهران آغاز نمود. طبق اسناد ساواک، ثابت در نامه ای به محفل بهائیان اعلام کرده بود: هدف اصلی از تشکیل تلویزیون در ایران، ایجاد کار برای بهائیان و نشر تدریجی افکار آنان بوده است.در زمان نخست وزیری منوچهر اقبال، دولت تصمیم گرفت امتیاز پخش را از ثابت بخرد، اما به سبب اختلافات مالی و دخالت دربار عملی نشد. در سال ۱۳۴۸ ش، در دوره نخست وزیری هویدا، شبکه تلویزیونی متعلق به ثابت در اختیار تلویزیون ملی قرار گرفت. حمایت از اسرائیل ثابت از دولت اسرائیل حمایت های مالی بسیار می کرد. در جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل (خرداد ۱۳۴۵/ ژوئن ۱۹۹۶)، وی وظیفه جمع آوری کمک های مالی بهائیان را به عهده گرفت. حمایت های ثابت از اسرائل وی را چنان نزد آنان محبوب کرد که بر یکی از خیابان های تل آویو (تل حبیب) نام او را گذاشتند. ثابت از اعضای محفل ملی بهائیان ایران بود و از ثروت خود برای گسترش بهائیت در ایران وسراسر جهان استفاده می کرد. از جمله اقدامات او می توان به این موارد اشاره کرد: خریداری املاک پیرامون حظیره القدس تهران، دیوارکشی اطراف زمین های مشرق الاذکار (مشرق الاذکار: معبدهای قاره ای بهائی) در منطقه لویزان تهران، کمک های وسیع مالی برای احداث محفل ملی بهائیان پاکستان، ساخت ایوان مقام اعلی در جبل کرمل، حظیره القدس بهائیان در هندوستان، مشرق الاذکار در سانتیاگو (شیلی) و معابد بهائیان در مصر و استرالیا و اردن. به علاوه، او عضو باشگاه لاینز (اداره اطلاعات، امنیت و آزادی ملت) و روتاری (روتاری: از سازمان های جنبی سازمان فراماسونری) در تهران بود. پس از صدور فتوای آیت الله بروجردی مبنی بر لزوم ترک معامله و معاشرت مسلمانان با اعضای فرقه بهائی با توجه به اختصاص بخشی از درآمد کارخانه پپسی کولا به تبلیغات بهائیان، مردم متدین محصولات این کارخانه را تحریم کردند. سال ها بعد، دامنه این تحریم با صدور فتوای برخی دیگر از مراجع تقلید که در آن صریحاً خرید و فروش و تبلیغ و آشامیدن پپسی کولا منع شده بود، گسترش شد. در پی اجرای طرح دول برای مبارزه با گران فروشی در سال ۱۳۵۴ ش، ثابت به اتهام گران فروشی تحت تعقیب قرار گرفت و او ناگزیر در سال ۱۳۵۵ ش به پاریس و سپس به آمریکا رفت و بخش عمده سرمایه اش را به خارج از کشور منتقل کرد و دیگر به کشور بازنگشت. رفت و بخش عمده سرمایه اش را به خارج از کشور منتقل کرد و دیگر به کشور بازنگشت. وی در سال ۱۳۶۹ ش در لس آنجلس درگذشت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران (۲۲ بهمن ۱۳۵۷)، بیشتر اموال ثابت مصادره شد. بخشی از اموال حبیب الله ثابت بعدها به بنیاد مستضعفان سپرده شد. اگرچه خانواده وی در دوره پهلوی بیشتر مؤسسات خود را نزد بانک ها گرو گذاشته و چند برابر ارزش واقعی آنها وام گرفته و به صورت ارز از کشور خارج کرده بودند. فرزندان ثابت هم اکنون فعالیت های تجاری او را ادامه می دهند. ابوالحسن ابتهاج ابتهاج در ۸ آذر ۱۲۷۸ در یک خانواده بهائی در رشت به دنیا آمد. وی نخستین فردی بود که در رژیم پهلوی، رئیس سازمان برنامه شد. ابوالحسن ابتهاج بعد از این که از سازمان برنامه به خاطر فساد برکنار شد اقدام به تأسیس بانک ایرانیان کرد. طبق اسناد موجود، وی سال ها با جاسوسان امریکایی در ارتباط بود. ابتهاج تنها فرد مسئول مذاکره با شرکت های خارجی برای هدایت تکنولوژیکی و به دست آوردن سخت افزار در رابطه با جنبه های مختلف برنامه فضایی ایران بوده است. سابقه خانوادگی توهین به امام زمان (عج) پدرش ابراهیم ابتهاج الملک به سبب توهین به ساحت حضرت ولی عصر (عج) به دست یکی از رعایای خود کشته شد. ابتهاج برای ادامه تحصیل به خارج رفت و پس از بازگشت در بانک شاهی استخدام شد. در سال ۱۳۱۵ به وزارت دارایی رفت و اندکی بعد به ریاست بانک رهنی منصوب گردید و یک سال بعد معاول بانک ملی ایران شد. او در سال ۱۳۲۱ به ریاست بانک ملی رسید. در سال ۱۳۲۹ سپهبد رزم آرا او را از این مقام برکنار کرد و به عنوان سفیر به فرانسه فرستاد اما دکتر مصدق او را از مقام های دولتی برکنار نمود. در سال ۱۳۳۳ به توصیه اشرف پهلوی به ریاست سازمان برنامه منصوب شد. او بسیار بداخلاق بود و حتی دستورات نخست وزیر را اجرا نمی کرد. به همین سبب منوچهر اقبال (نخست وزیر وقت) با تدوین یک لایحه اداره سازمان برنامه را در اختیار گرفت و خسرو هدایت را به سرپرستی آن گماشت. ابتهاج پس از برکناری از سازمان برنامه به بانکداری روی آورد و بانک ایرانیان را ایجاد کرد. اما پس از مدتی این بانک را به هژیر یزدانی فروخت. او پس از انقلاب به لندن گریخت و پس از صد سال زندگی در سال ۱۳۷۸ درگذشت. رابطه با اشرف پهلوی طبق اسناد، اشرف پهلوی که سابقه فساد گسترده ای داشت، مدت زمانی هم به دنبال ابوالحسن ابتهاج بود و برای جلب توجه او و بهره برداری از موقعیتی که وی به عنوان رئیس سازمان برنامه داشت، طرح و برنامه هایی اجرا می نمود. در آن سال های سیاه میلیون ها دلار از کیسه بیت المال خرج سفرهای متعدد اشرف پهلوی به همراه معشوق هایش به خوش آب و هواترین نقاط جهان می شد که قاعدتاً اینگونه بودجه ها باید از سازمان برنامه مجوز می گرفت. مثلاً طبق اسناد، اشرف پهلوی برای سفر به برزیل یک میلیون و سیصد هزار دلار، خرج کرده است. در سندی دیگر هزینه سفر خواهر شاه و همراهانش به سوئیس ۳۰۰ هزار دلار آمریکا شده است که با توجه به سفرهای متعدد اشرف به کشورهای مختلف روشن می شود که اشرف پهلوی هر سال ۱۰۰ میلیون تومان هزینه سفر به خارج را از بیت المال ملت برداشت می کرده است که مطمئناً افرادی همچون ابتهاج در این فساد اندوزی، وی را یاری می کردند. خاندان فرمانفرمائیان عبدالحسین میرزا فرمانفرما از نوادگان قاجار و دارای هفت همسر بود. عبدالحسین میرزا فرمانفرما نوه عباس میرزا نایب السلطنه و پسر فیروز از بطن حاجیه خانم دختر بهمن میرزا بهاء الدوله فرزند فتحعلی شاه در سال ۱۲۷۴ هجری قمری به دنیا آمد، در مدرسه اتریشی که در حقیقت مدرسه نظام زمان ناصرالدین شاه بود به تحصیل علوم و فنون نظامی پرداخت. بعد از فوت پدر با لقب نصرت الدوله مأمور خدمت در دستگاه مظفرالدین میرزا ولیعهد در تبریز شد. در آنجا با عزت الدوله دختر ولیعهد ازدواج کرد، مشاغل اداری و حکومتی وی: مسئولیت صندوقداری ولیعهد، ریاست قشون آذربایجان، حاکم کردستان بود (در سال ۱۳۱۱ لقب فرمانفرما گرفت) و به حکومت کرمان منصوب شد. در آغاز سلطنت مظفرالدین شاه، وی وزیر جنگ و فرمانده کل قوا شد. سپس چند سال به حالت تبعید در کشور عراق به سر برد، پس از بازگشت به حکومت کرمان و در آغاز مشروطیت وزیر عدلیه و پس از مقابله با عثمانی ها به حکومت آذربایجان انتخاب و پس از افتتاح مجلس دوم در کابینه سپهدار اعظم وزیر داخله و سپس وزیر جنگ و در سال ۱۳۳۹ هجری قمری عازم کرمانشاه و به دفع و سرکوبی فتنه سالارالدوله پرداخت و سپس در افتتاح مجلس سوم در کابینه عین الدوله وزیر داخله و مدتی نیز مأمور تشکیل کابینه گردید و از آن پس به حکومت فارس و تا پایان جنگ جهانی اول در آن سمت باقی بود. در کودتای سید ضیاء الدین و رضاخان، همراه تعدادی از رجال زندانی و پس از سقوط ضیاء الدین آزاد شد. به دنبال به قدرت رسیدن رضاخان سردار سپه، گرچه با نفوذ و اقتدار زندگی می کرد ولی دیگر هیچگاه مصدر شغل دولتی نگردید. وفاتش ۱۳۱۸ شمسی و هنگام مرگ خود بیست اولاد ذکور و دوازده اولاد اناث باقی گذاشت. خداداد فرمانفرمائیان از صاحب نام ترین تحصیل کردگان ایرانی خارج از کشور که ابوالحسن ابتهاج موفق به جذب آنها در سازمان برنامه رژیم پهلوی شد و یک تیم متخصص تقریبا ۲۰ نفره را تشکیل دادند، می توان از خداداد فرمانفرمائیان نام برد که دکترای اقتصاد از دانشگاه استنفورد با گرایش برنامهریزی اقتصادی در کشورهای در حال توسعه داشت. وی از مهمترین مدیران سازمان بودجه در دوران رژیم پهلوی بود که بعدها به علت اختلاف با هویدا و کابینه اش در زمان ارائه برنامه پنجم استعفا داد. ستاره فرمانفرما اولین همسر عبدالحسین میرزا فرمانفرما، عزت الدوله دختر مظفر الدین شاه قاجار بود و مادر ستاره به نام معصومه همسر دوم و یا سوم او محسوب می شد. دکتر مصدق نیز خواهرزاده پدر ستاره بود. ستاره فرمانفرما تا سنین نوجوانی در ایران تحصیل کرد و پس از فوت پدر خود برای ادامه تحصیل راهی آمریکا شد. در آنجا به تحصیل در رشته جامعه شناسی روی آورد و پس از پایان تحصیلات در همانجا ماند. سپس با یک دانشجوی هندی ازدواج کرد و آنها دارای فرزندی به نام میترا شدند. ولی به علت نیافتن شغل برای شوهرش در آمریکا وی به هند بازگشت و پس از مدتی از ستاره جدا شد و این اولین و آخرین ازدواج ستاره بود. کمک گرفتن از دربار ستاره جمعاً مدت ده سال در آمریکا ماند و سپس به ایران بازگشت و توانست با کمک عده ای از درباریان و خانواده خود مؤسسه ای را در ایران راه اندازی کند. وی برای تأسیس این مؤسسه، ملاقاتی نیز با محمدرضا پهلوی داشت. در اوایل انقلاب وی با اتهاماتی از جمله اختلاس، همکاری با اسرائیل، همکاری با دربار و … روبه رو بود ولی توانست از کشور گریخته و به انگلستان و سپس به آمریکا برود. مهرماه فرمانفرمائیان مهرماه فرمانفرمائیان چهارمین دختر فرمانفرما در سال ۱۲۹۴ شمسی در تهران تولد یافت. از کودکی به زبان فرانسه آشنا شد. به اخذ Brevet مدرسه ژاندارک و دیپلم مدرسه دارالمعالمات آموخت. در سال ۱۳۱۴ با محسن رئیس ازدواج کرد و در مأموریت های سیاسی شوهرش در آلمان، ممالک بالکان، عراق، انگلستان، فرانسه و هلند زندگی نمود. صاحب دو فرزند یک دختر و یک پسر شد. پسرش را در تصادف اتومبیل در سال ۱۳۴۴ از دست داد و شوهرش در سال ۱۳۵۸ شمسی در تهران فوت کرد. خیامی ها درباره کارآفرینی و نوآوری این دو برادر در پایه گذاری کارخانه ایران خودرو، بسیار مانور شده است، اما حضور مقامات رژیم پهلوی در مراسم افتتاح کارخانه ایران ناسیونال، بیانگر میزان ارادت مؤسسان آن به رژیم وقت و عدم امکان چشم پوشی کمک های رژیم در ایجاد این کارخانه بود. در روز شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۴۶ کارخانه اتومبیل سازی ایران در حضور شاه و شهبانو و عده ای از رجال مهم سیاسی و اقتصادی رژیم پهلوی افتتاح شد و احمد خیامی مؤسس و سهامدار بزرگ کارخانه گزارش مربوط به تولید پیکان و برنامه های آینده را به اطلاع شاه رساند. به موجب این گزارش کارخانه ایران ناسیونال با سرمایه ای در حدود چهل میلیون تومان به صورت زمین، اعتبار بانکی و ماشین آلات نو و کهنه تأسیس شد در حالی که فقط قادر بود روزانه ده دستگاه اتومبیل سواری و هفت دستگاه اتوبوس و کامیون مونتاژ کند. احمد خیامی در سال ۱۴۰۳ خورشیدی و محمود خیامی در دی ماه ۱۳۰۸ در مشهد به دنیا آمدند. احمد عاشق کارهای صنعتی بخصوص سر و کله زدن با اتومبیل بود. همین که از مدرسه بیرون می آمد یک لنگ می گرفت و به شست و شوی ماشین های کوچه خیابانها می پرداخت. کمی که بزرگتر شد چند آچار و پیچ و مهره و گاز آنبر خرید و در کوچه خیابان ها تعمیرهای ساده اتومبیل را هم انجام می داد. وی بعدها به تهران آمد و کسب و کارش رونق گرفت. محمود خیامی (برادر کوچک تر) چند سالی پیش از تأسیس کارخانه ایران ناسیونال، به درخواست برادرش مدیریت تامیرگاه برادران خیامی در مشهد را رها کرد و به همراه چند تن از کارگران تعمیرگاه که به نظرش متخصص و قابل اعتماد بودند به تهران رفت. شغل تازه وی در تهران مدیریت شرکت تضامنی برادران خیامی بود تا برادرش احمد بتواند سفر به دور دنیا را برای پیداکردن اتومبیل مناسبی برای ساخت در ایران آغاز کند. بسیاری علت موفقیت خیامی در تأسیس کارخانه ایران خودرو را کارآفرینی وی می دانند اما شاید این عده خبر ندارند که اگر کمک مقامات ارشد رژِیم پهلوی بویژه اردشیر زاهدی به واسطه یکی از ثروتمندان آن زمان یعنی فریدون سودآور نبود، خیامی ها نمی توانستند کارخانه ایران ناسیونال را برپا کنند. مصادره در زمان جدا شدن دو برادر از یکدیگر، ایران ناسیونال به محمود انتقال یافت. پس از پیروزی انقلاب در سال ۱۳۵۷، نظام جمهوری اسلامی ایران اموال وی را مصادره کرد و از آن زمان تاکنون وی مقیم انگلستان است. محمود خیامی به لندن رفت و مدیریت فروش خودروهای مرسدس بنز را به عهده گرفت. احمد خیامی هم به هنگام انقلاب، خانه ای هفت هزار متری در انتهای زعفرانیه داشت که مصادره شد. وی بعد از انقلاب به آمریکا رفت و در همانجا فوت کرد. فروشگاه های زنجیره ای محمود خیامی پیش از انقلاب، علاوه بر ایران ناسیونال، فروشگاه های زنجیره ای کوروش را هم به راه انداخت که پس از انقلاب مصادره شد و به قدس تغییر نام داد. وی همچنین مؤسس بانک صنعت و معدن نیز به شمار می رود. کمک به حزب کارگر انگلیس محمود خیامی پس از انقلاب به اروپا رفت و چند سال پیش، (۲۰۰۷) کمک یک میلیون پوندی وی به حزب کارگر انگلیس در صدر اخبار قرار گرفت. در آن زمان، تونی بلر که آخرین روزهای خود را در سمت نخست وزیری انگلیس می گذراند، از خیامی به خاطر اهدای چنین پول سخاوتمندانه ای به حزب کارگر سپاسگزاری کرد. به این ترتیب محمود خیامی دومین حامی مالی حزب کارگر پس از لرد سینزبری سرمایه دار انگلیسی محسوب می شود. خیامی می گوید که در طول ۱۰ سال گذشته برایش مایه افتخار بوده است که از حزب کارگر به رهبری تونی بلر حمایت کند و این جمله به آن معناست که یک میلیون پوند اولین کمک وی به حزب کارگر نبوده است. خیامی مؤسسه ای به نام بنیاد خیامی نیز تأسیس کرده که فعالیت هایی همچون گفت و گوی ادیان از طریق برگزاری جلسات و کنفرانسها برگزار می کند. این بنیاد در سال ۲۰۰۵ کنفرانس دو روزه ای تحت عنوان «آیا اسلام خطری برای غرب محسوب می شود؟» برگزار کرد. وی همچنین از بنیادهای آموزشی مسیحی، حمایت مالی می کند. وی صاحب چندین نمایشگاه اتومبیل های مرسدس بنز در کشورهای انگلستان و ایالت متحده است. علینقی عالیخانی علینقی عالیخانی متولد بهمن ۱۳۰۷ وزیر اقتصاد رژیم پهلوی و از دوستان اسدالله علم (وزیر درباره رژیم شاه) بود. عالیخانی به دلیل این که پدرش در دربار مشغول به کار بود، به راحتی به دربار راه پیدا کرد. وی تحصیلات خود را در دانشگاه تهران در رشته علوم سیاسی به پایان رساند. در سال ۱۹۵۰ با بورس رژیم پهلوی برای ادامه تحصیل رهسپار فرانسه شد و در دانشگاه پاریس، نخست در رشته حقوق بین الملل عمومی به اخذ دیپلم مطالعات عالی و سپس در رشته اقتصاد به اخذ دکترای دولتی اقتصاد نائل شد. در سال ۱۳۳۶ (۱۹۵۷) به ایران بازگشت و مدتی در نخست وزیری و سپس در شرکت ملی نفت ایران به کار مشغول بود و به موازات آن مشاور اتاق بازرگانی تهران شد. در بهمن ۱۳۴۱ (۱۹۶۳) وزیر اقتصاد شد و تا مرداد ۱۳۴۸ (۱۹۶۹) در این سمت خدمت کرد. از ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۰ رئیس دانشگاه تهران بود. از آن پس از کارهای دولتی کناره گرفت و در بخش خصوصی به فعالیت پرداخت. پس از انقلاب اسلامی، به عنوان مشاور اقتصادی برای سازمان های مختلف بین المللی و شرکت های خصوصی کار می کند. مشارکت در کودتا عالیخانی در طرح کودتای تیمور بختیار و مذاکره تیمور بختیار با جان اف کندی ، نقش مهمی داشت. وی به جهت تسلطش به زبان انگلیسی و هم به زبان فرانسه مورد اعتماد تیمور بختیار قرار گرفته بود و به همین سبب در مذاکره تیمور بختیار با جان اف کندی به عنوان مترجم بختیار حضور داشت. تیمور بختیار پس از این جلسه لو رفت. بعدها معلوم شد که عالیخانی بیش از این که معتمد تیموربختیار باشد رابط سرشاپور ریپورتر (جاسوس آمریکا) بوده است. عالیخانی وقتی به وزارت بازرگانی صنایع و معادن رفت ۳۰ ساله بود. بعد از آن که وزارت صنایع ملی را ادغام کردند و تبدیل به وزارت اقتصاد شد، او در سن ۳۱ و ۳۲ سالگی اولین وزیر وزارات اقتصاد و امور دارایی ایران شد. علت این که او به اصطلاح خیلی سریع محرم اسرار رژیم منحوس شد، در این بود که وی اساساً کارمند ساواک بود. وظیفه او در دوره دانشگاهی در فرانسه نیز ین بود که اسامی مخالفان را جمع کند و به ایران بیاورد. به تعبیر آشکارتر یعنی به صورت دانشجونما داخل آنها برود و بعد اطلاعات جمع کند. خیلی هم دانشجوی فعال و تیزی بود و به هر حال موفق می شود تعدادی اسامی دانشجویان معترض را با خودش به ایران بیاورد، چون آن موقع مرکز دانشجویان کنفدراسیون در فرانسه بود. از سوی دیگر، عالیخانی بشدت مورد وثوق شاه بود. دیگر این که عالیخانی یک آدم تحصیلکرده بود و چندین شغل عالی در ایران داشت که شغل های آبرومندی هم بودند و شاید مهم تر از همه این که خوش خدمتی ای که عالیخانی به شاه کرد و اسرار تیمور بختیار را افشا کرد. عبدالمجید اعلم عبدالمجید اعلم، از مقاطعه کاران بنام در دوره رژیم شاهنشاهی در زمینه های سد سازی، آبیاری و لوله کشی بود که با سوء استفاده از رفاقت با شاه پهلوی، ثروت هنگفتی به جیب زد. اعلم از جمله دوستان محمدرضا پهلوی به شمار می رفت که در ساعات فراغت و خوشگذرانی های وی حضور داشت و برخی شب ها همراه چند درباری دیگر، تا یک و دو نیمه شب به ورق بازی می پرداختند. وی با استفاده از رابطه خود با شخص محمدرضا شاه پهلوی و همچنین محمدصفی اصفیاء، مدیرعامل سازمان برنامه و بودجه ایران در سال های ۴۷-۱۳۴۰ و وزیر مشاور و نایب نخست وزیر در امور اقتصادی و عمرانی در سال های ۵۷-۱۳۴۷، توانست پروژه های بزرگی را به دست آورد. در آن دوران، گزارشی تهیه شد که نشان می داد مجید اعلم صدها مقاطعه از سازمان برنامه گرفته و پس از تصویب پروژه ها، سیمان مربوطه را از سازمان برنامه اخذ و احتکار کرده و سپس پروژه بدون سیمان را در مقابل اخذ ۲۰ درصد ارزش کل پروژه ها به دیگران واگذار کرده است و بدین ترتیب هم صاحب صدها هزار کیسه سیمان شده و هم ۲۰ درصد ارزش کل پروژه ها را اخذ نموده است. او سیمان را به قیمت دولتی کیسه ای ۷۵ ریال اخذ و به قیمت ۲۵۰ الی ۳۲۰ ریال در بازار آزاد می فروخت. گزارش به همراه آلبوم عکس از انبارهای سیمان به محمدرضا پهلوی تحویل گردید ولی این پرونده نهایتاً بایگانی شد. در هر صورت، مجید اعلم به واسطه رفاقت زیادی که با شخص محمدرضا پهلوی داشت، توانست در مدت کوتاهی مافیای قاچاق سیمان را در کشور تشکیل دهد و دست به احتکار صدها هزار کیسه سیمان در کشور بزند و به ثروتی انبوه دست یابد اما تعجب آور آن که برخی بدون توجه به این باندبازی ها وی را کارآفرین نمونه نام داده اند. اعلم در تأمین اعتبار ریخت و پاش های فرح پهلوی نیز نقش داشت. باید اشاره کرد که دفتر فرح پهلوی نیز یکی از مکان های ریخت و پاش و اسراف شدید بیت المال در دوران پهلوی دوم بود و به بهانه های مختلف (حفاظت از آثار عتیقه و هنری) هزینه های بسیار سنگینی به کشور تحمیل می کرد. در این میان افرادی نظیر مجید اعلم حداکثر سوء استفاده را از این نزدیکی به فرح و ارتباط با دفتر وی انجام دادند. وخامت این اوضاع به حدی بود که حسین فردوست در خاطراتش این ایام را به دوران قاجار تشبیه و از آن به تعبیر اوج فساد و چپاول و غارتگری یاد می کند. مهدی بوشهری اشرف پهلوی و مهدی بوشهری همسر سوم وی در حال بازدید از تخت جمشید ۱٫ اشرف پهلوی ۲٫ مهدی بوشهری ۳٫ جواد آشتیانی ۴٫ فریدون توللی (شاعر) ۵٫ کریم ورهرام مهدی بوشهری فرزند رضا بوشهری نوه معین التجار بوشهری بود. پدربزرگ مهدی بوشهری نیز از افراد نام آشنا بود. معین التجار بوشهری پس از این که باغ لاله زار تهران را از ناصرالدین شاه قاجار خریداری کرد، آوزازه شهرتش در سرتاسر ایران مطرح گردید. وی صاحب املاک فراوان در نقاط مختلف ایران بود و بخش زیادی از سهام اولیه بانک ملی ایران به وی تعلق داشت. البته بعدها مهدی بوشهری (نوه وی) با بهره گیری از رانت دربار قسمت هایی از اراضی باغ لاله زار را- که قیمت فوق العاده گزافی داشت- در گرو بانک ملی گذاشت و مبالغ هنگفتی وام دریافت کرد. از آنجا که این وام دریافتی چندین برابر ارزش واقعی اراضی لاله زار بود، مهدی بوشهری هیچ گاه در اندیشه پس دادن آن و تسویه حساب به بانک ملی ایران نیفتاد و بانک ملی نیز به اجبار برای وی اجراییه صادر نمود و بخشی از این اراضی را به افراد مختلف، از جمله بانک عمران، متعلق به محمدرضا پهلوی فروخت و خریداران، این اراضی را مبدل به پاساژ و مغازه های تجاری و سینما و پارکینگ کردند و بخشی دیگر از این اراضی را بانک ملی تصرف کرد که این قسمت ها پس از گذشت ده ها سال همچنان به صورت متروکه و مخروبه در حاشیه شرقی خیابان لاله زار و حاشیه غربی خیابان سعدی تهران به چشم می خورد. رضا بوشهری، پدر مهدی بوشهری، نیز فرزند ثروتمند معروف دوره قاجار، معین التجار بوشهری بود.اودر کشور آلمان به کار تجارت اشتغال داشت و با یک زن آلمانی ازدواج کرده بود. یک بار در دوره هشتم نماینده مجلس شد. زمانی که پسرش مهدی با اشرف پهلوی ازدواج کرد، فعالیت های تجاری وی رونق فراوان گرفت . از رهگذر این وصلت به نمایندگی مجلس سنا رسید و چند دوره به عنوان سناتور انتصابی به این مجلس رفت. در سال ۱۳۵۰ در حالی که افزون بر هشتاد سال از عمرش می گذشت، مرد. ازدواج با اشرف مهدی بوشهری در عصر پیش از انقلاب، به علت ازدواج با اشرف پهلوی، شهره است. اشرف پهلوی در چهارم آبان ۱۲۹۸ در بیمارستان احمدیه تهران همراه برادر دوقلویش محمدرضا متولد شد. سن اشرف چند ساعت کوچکتر از محمدرضا پهلوی بود. اشرف پس از سقوط حکومت پدرش که با تبعید او همراه شد، چندین بار ازدواج کرد که یک بار قرعه به نام مهدی بوشهری افتاد. او در رستورانی در پاریس با جوانی به نام مهدی بوشهری آشنا شد. اشرف آنچنان که خود اعتراف کرده از سال ۱۳۳۱ مهدی بوشهری را به عنوان دوست پسر خود انتخاب کرد و با این که طلاق او از شفیق شوهر سابقش در سال ۱۳۳۹ انجام شد، اما همیشه مهدی بوشهری در کنارش بود و آنها با یکدیگر رابطه نامشروع داشتند. در تمام این سال ها مهدی بوشهری در متن زندگی اشرف حضور داشت. خبر ازدواج اشرف پهلوی با مهدی بوشهری بدون در نظر گرفتن ۳ ماه عده در نظر گرفته شده در شرع اسلام، توسط دربار در تاریخ ۱۳۳۵/۲/۲۴، یعنی هجده روز پس از طلاق گرفتن از احمد شفیق، رسما اعلام گردید. مهدی بوشهری از اولین روز ازدواج کاری به کار اشرف نداشت و او را در رفتار و کرداری که پیشه می کرد آزاد می گذاشت و همین راز تداوم و طولانی شدن دوران زناشویی آنان بود. ولی اشرف پس از یک سال از بوشهری بیزار شد و به او گفت که دیگر تحملت را ندارم. بوشهری زرنگ بود و هرچند اسماً شوهر اشرف بود ولی کاری به کار او نداشت و رهایش کرد و اشرف این وضع را پسندید. مهدی بوشهری به پاریس رفت و در آنجا در «ایران ایر» شغل مهمی گرفت و چلوکبابی و عکاسی به راه انداخت و سر خود را گرم کرد. او به بهانه های مختلف پول زیادی هزینه می کرد و از محمدرضا می گرفت. او در ماه دو، سه روز به تهران می آمد و مستقیماً به طبقه بالای کاخ اشرف می رفت که مبادا خانم او را ببیند و حالش به هم بخورد! بوشهری با این تمهید تا انقلاب شوهر اشرف ماند و تصور می شود هنوز نیز شوهر اسمی اش باشد. اشرف از بوشهری فرزندی ندارد. مهدی بوشهری تنها به منافع کلانی که از رهگذر این ازدواج نصیبش می شد، می اندیشید و هیچ کاری به کار اشرف نداشت، او هر چند ماه یک بار برای دنبال کردن کارهای دلالی و پروژه های تجاری اش به ایران آمد و یکسره به اتاق خود در طبقه فوقانی کاخ اشرف می رفت. شغل رسمی مهدی بوشهری سفیر سیار شاه و رئیس هیأت مدیره فستیوال های هنری ایران بود. وی از طریق دلالی برای کمپانی های بزرگ فراملیتی که خواستار فروش کلان محصولات خود به ایران بودند و نیز از رهگذر گرفتن پورسانت وواگذاری عملیات ساختمانی طرح های عمرانی ایران به مقاطعه کاران بزرگ، پول های کلانی به دست می آورد. او نمایندگی چندین شرکت هواپیمایی را در ایران به عهده داشت. زمانی که شاه و فرح هوس کردند تا ایران را در عرصه سینمایی بین المللی فعال شود، تشکیلاتی به نام «شرکت سینمایی ایران» تأسیس شد و مهدی بوشهری به ریاست آن برگزیده شد. او در این شرکت بودجه بی حسابی در اختیار داشت و آن را با گشاده دستی هزینه می کرد. وی از طریق تشکیلات در چند فیلم با شرکت هنرپیشگان نامدار جهانی سرمایه گذاری کرد، که فیلم کاروان ها با شرکت آنتونی کوئین نمونه ای از اینگونه فیلم ها بود. پرویز قریب افشار، شومن تلویزیونی در دهه آخر حیات رژیم پهلوی در یکی از برنامه هایی که از طریق شبکه تلویزیون ماهواره ای «تپش» پخش شد، اعتراف کرد که برای ایفای نقش کوچکی در فیلم کاروان ها که جمعاً حدود ۸ دقیقه بود، مبلغ ۲۵ هزار دلار از شرکت گسترش صنایع سینمایی ایران پول گرفته است. او در همین برنامه گفت که این فیلم ظاهراً با مشارکت یکی از سرمایه داران آمریکایی تهیه می شد و قرار بود که او پنجاه درصد از میزان سرمایه گذاری در این فیلم را پرداخت نماید. هزینه این فیلم تماماً از سوی ایران پرداخت شد و تهیه کننده آمریکایی مدام پرداخت خود را به تأخیر می انداخت و با اینکه این فیلم در سرتا سرجهان به نمایش درآمد و سرمایه گذارآمریکایی سودش را از فروش فیلم گرفت، اما هرگز سهم خود در سرمایه گذاری فیلم کاروان ها را پرداخت نکرد و موضوع هم با پیروزی انقلاب اسلامی به دست فراموشی سپرده شد. برادران نمازی خاندان نمازی از تبار دو برادر، محمدحسن (متوفی حوالی ۱۳۱۰ ش.) و محمدحسین (متوفی ۱۳۲۶ ش.) بود. کمپانی های م.نمازی و ح. نمازی در هنگ کنگ به این دو برادر تعلق داشت. طبق اسناد موجود، این دو کمپانی شرکت های پوششی برای فعالیت سرویس اطلاعاتی انگلیس (اینتلیجنس سرویس) بودند. برادران نمازی با کمپانی های انگلیسی و امریکایی و یهودی و پارسی فعال در تجارت جهانی تریاک پیوند نزدیک داشتند و از این طریق ثروت هنگفتی اندوختند. بانک هنگ کنگ شانگهای (HSBC) و شاخه ایرانی آن (بانک شاهنشاهی انگلیس و ایران) و کمپانی کشتیرانی شبه جزیره وشرق (p&O) از مراکز عمده سرمایه گذاری این شبکه بوده و هست. نمازی بیشتر صادرات ایران را ترویج می کرد و تریاک محصول ایران به چین می برد. وی امتیاز استخراج طلا از معدنی در نزدیکی هنگ کنگ را از دولت انگلیس گرفته بود و گاهگاه شمش طلا به شیراز می فرستاد. محمد نمازی پسر محمدحسن و سناتور مهدی نمازی پسر محمدحسین است. محمد نمازی فرزند حسین، در یکی از خانواده های ثروتمند شیراز به دنیا آمد. وی سال ها در آمریکا سکونت داشت و مشغول تجارت بود. زمانی که به ایران آمد در کابینه زاهدی به عنوان وزیر مشاور منصوب شد. وی عضو هیأت امنای دانشگاه پهلوی شیراز و از اعضای کلوب روتاری و همچنین لژ فراماسونری حافظ شیراز و روشنایی بوده است. او در شیراز، بیمارستان نمازی را تأسیس کرد. پسر عموی وی مهدی نمازی تا دوره چهاردهم بدون وقفه نمایندگی مجلس شورای ملی را عهده دار بود و با تأسیس مجلس سنا در سال ۱۳۲۸ به عنوان نماینده لرستان و فارس در این مجلس تا زمان انحلال آن حضور یافته است. مهدی نمازی نمایندگی صادرات کتیرا به اروپا و امریکا را در اختیار داشت و از این راه صاحب ثروت زیادی شده بود. همچنین در زمینه قاچاق مواد مخدر نیز فعالیت داشت. نامبرده دارای کارخانه های متعدد بوده و با اغلب سران رژیم سابق حشر و نشر داشته است. فرزند مهدی نمازی – شفیع- نمایندگی شرکت معروف نفت سوکونی واکسیوم را در سال ۱۳۳۳ برعهده داشت. در سال های جنگ اوّل جهانی محمد نمازی، در شراکت با آقا جان کلیمی (نیای خاندان کهن صدق)، «رشن دار» (سررشته دار) قشون انگلیس در جنوب ایران بود. در سال های جنگ دوّم جهانی مهدی نمازی، در شراکت با مه یر عبدالله (یهودی بغدادی)، پیمانکار ارتش امریکا در ایران بود. محمد و مهدی نمازی از فراماسون های متنفذ ایران بودند. تصاویری از محمد نمازی در کسوت ماسونی به همراه سایر اعضای لژ روشنایی در ایران در کتاب اسماعیل رائین (فراموشخانه و فراماسونری در ایران، ج ۳، صص ۱۳۱، ۱۳۳) مندرج است. به دلیل همین پیوندهای دیرین و ریشه دار با شبکه مقتدر و جهانشمول فوق است که بیل کلینتون، رئیس جمهور پیشین ایالات متحده آمریکا، در پایان سال ۱۹۹۸ میلادی یکی از اعضای این خاندان به نام حسن نمازی را به عنوان سفیر آمریکا در آرژانتین منصوب کرد. محمد نمازی (متوفی فروردین ۱۳۵۱) بخش عمده عمرش را در آمریکا سپری کرد. او برای فرار از پرداخت مالیات ثروت هنگفتی که در این کشور انباشته بود، به احداث برخی تأسیسات خیریه در شیراز،بویژه بیمارستان نمازی و لوله کشی آب شیراز، دست زد. او از این طریق هم سود قابل توجهی برد و هم بطور صوری «خوش نام» شد. طبق قوانین آمریکا، صرف پول در امور خیریه، در هر جای دنیا، پرداخت مالیات را بشدت کاهش می دهد. در بسیاری از اسناد و منابع تاریخی محمد نمازی تصویری مثبت دیده نمی شود. دکتر محمد مصدق بشدت به نمازی بدبین بود و او را عامل انگلیسی ها می دانست. به نوشته دکتر غلامحسین مصدق، در زمان سفر مصدق برای شرکت در اجلاس شورای امنیت به نیویورک (مهر ۱۳۳۰)، محمد نمازی «مرد اول سفارت» بود و تمامی کارکنان سفارت ایران حقوق بگیر او. «مثل ریگ پول خرج می کرد… وی قصد داشت با استفاده از قدرت مالی خود اعضای هیأت نمایندگی ایران حتی پدرم را زیر نفوذ خود درآورد. پدرم در حین مسافرت به آمریکا به من، صالح و دکتر فاطمی و یکی دو نفر دیگر از همراهان گفت: ما در این مأموریت به جز انگلیسی ها و عوامل آنها در آمریکا با دو ایرانی متنفذ هم سرو کار داریم: یکی محمد نمازی و دیگری گالوست گلبنگیان، باید مراقب آنها نیز باشیم. صحت پیشگویی پدر و سوء ظنی که نسبت به نمازی داشت پس از کودتای ۲۸ مرداد به اثبات رسید.» باقر پیرنیا، استاندار فارس در دوران پهلوی که چهره ای کم و بیش خوشنام است، در خاطراتش می نویسد: «محمد نمازی وابسته افتخاری سفارت ایران در واشنگتن بود. بدون دریافت حقوق. نمازی که از ثروتمندان بنام ایران شمرده می شد، سالیان دراز در چین و آمریکا به تجارت مشغول بود و این پست را تنها به ملاحظه مصلحت های اقتصادی مالی خود و سودهای دیگر که یک مأمور سیاسی از آن برخوردار است دست و پا کرده بود.» اسدالله رشیدیان اسدالله رشیدیان فرزند حبیب الله رشیدیان در سال ۱۲۹۸ در تهران تولد یافت. پدرش حبیب الله در سفارت انگلیس شغل کوچکی داشت و غالباً واسطه و معرف اشخاص با اعضای سفارتخانه بود. بعد از ۱۳۲۰ سه فرزند خود را که سیف الله، قدرت الله و اسدالله نام داشتند همراه و همکار خود نمود مخصوصاً موقعی که سید ضیاء الدین طباطبایی وارد ایران شد و چون معروف بود وی عامل سیاست انگلیس در ایران می باشد، برادران رشیدیان به دور او گرد آمدند و در احزابی که سید تشکیل داد، آتش بیار معرکه بودند. اسدالله معذلک که کوچک ترین برادر بود ولی استعداد و ابتکار او بر دو برادر رجحان داشت، امور سیاسی را اداره می کرد و دو برادر دیگر به دنبال تجارت و پیدا کردن پول رفتند چند سینما در تهران دائر نموده و درآمدی سرشار برای فعالیت های سیاسی اندوختند. مبارزه با حکومت مصدق در دوران حکومت مصدق برادران رشیدیان علناً با نهضت و جریان ملی شدن نفت در مقام مبارزه بودند و به زندان افتادند و همه گونه اختناق و محدودیت برای آنها بوجود آمد. از نخستین روزهایی که مصدق به قدرت رسید، برادران رشیدیان با تمام قدرت برای سرنگونی حکومت او می کوشیدند. س از روی کار آمدن دولت دکتر مصدق فعالیت های رشیدیان ها برای حفظ منافع دولت انگلیس آغاز شد و رابین زینر مأمور مخفی انگلیس راهی تهران شد تا جریان را هدایت کند. او که با رشیدیان ها سابقه دوستی داشت بلافاصله ارتباط مجدد برقرار کرد و برای ایجاد اختلاف در بین نمایندگان مجلس و ایجاد تزلزل در نهضت ملی شدن نفت ماهانه مبلغی را به رشیدیان ها پرداخت می کرد تا به نمایندگان پرداخت کنند. پس از سقوط دولت قوام در ۳۰ تیر، اسدالله رشیدیان معتقد شد که برای سرنگونی دولت دکتر مصدق بایستی از تشکیلات منسجمی استفاده کرد و به همین منظور جلساتی با حضور افسران بازنشسته و دیگر عوامل انگلیسی و رشیدیان ها در منزل فضل الله زاهدی تشکیل شد که سرانجام در مهر ۱۳۳۱ عوامل شرکت کننده در آن جلسات دستگیر شدند. اسدالله رشیدیان مدتی محبوس بود و پس از بستن سفارت انگلیس، عوامل انگلیس به پایگاه سازمان سیا در تهران واگذار و رشیدیان ها نیز با این پایگاه مرتبط شدند و اسدالله رشیدیان در خرداد ۱۳۳۲ به منظور دخالت دادن اشرف پهلوی در کودتا راهی فرانسه شد و با او ملاقات کرد. این ملاقات نتیجه مثبتی برای کودتاچیان به بار آورد و اشرف پس از کسب اطمینان در خصوص همراهی در دولت برای کودتا به ایران رفت. پس از ملاقات شاه و اشرف، رشیدیان به عنوان سخنگوی انگلیس وارد گفت و گو با شاه شد و نظر مساعد او را نسبت به کودتا جلب کرد. این ملاقات ها چند بار صورت گرفت و سرانجام کودتا در ۲۸ مرداد پیروز شد و دولت دکتر مصدق با فعالیت های رشیدیان ها و عوامل شان دو سازمان MI6 و سیا سرنگون شد. رشیدیان پس از کودتا به پاسداشت حفظ سلطنت پهلوی از امتیازات فراوانی چون امتیاز تأسیس بانک، اعتبارات تعاونی و توزیع برخوردار شد. او یکی از دلالان اسلحه میان ایران و آمریکا بود که از این معاملات نیز سود فراوانی عایدش می شد. بعد از ۱۳۳۲ رشیدیان و برادرانش در صحنه سیاسی ایران خورشید درخشنده ای بودند. همه کار از آنها سخاته بود و در دربار رفت و آمد داشتند. هر کس هر جا دچار مشکلی می شد، به آنها متوسل می شد. در ۱۳۳۹ اسدالله رشیدیان تصمیم گرفت پایگاه سیاسی برای خود درست کند و کاندیدای وکالت مجلس شد و در دوره بیستم از تهران انتخاب گردید. با انحلال مجلس بیستم فعالیت برادران رشیدیان علیه دولت امینی شروع شد. به دستور امینی، اسدالله و سیف الله رشیدیان به زندان افتادند. چند ماهی در زندان به سر بردند تا این که دستور آزادی آنها صادر شد. این بار مزد مبارزه خود را از شاه به صورت امتیاز تأسیس بانک گرفتند. به دستور شاه، به آنها اجازه داده شد بانکی به نام تعاونی و توزیع وابسته به اصناف تهران تشکیل دهند. از طرف بانک مرکزی کمکهای مؤثری به عمل آمد و سرمایه آن از طرف چند نفر تأمین گردید. در کنار بانک مزبور، شرکت بیمه ای هم دائر کردند که آن هم واحدی سوددهنده بود. بانک تعاونی و توزیع رشیدیان چندین بار دچار نوسانات مختلف شد و هر بار که به سقوط نزدیک می شد، بانک مرکزی مدیریت آن را به عهده می گرفت و در سامان دادن آن تلاش بسیار می کرد. در فاصله بین سال های ۵۰ و ۵۲ دو تن از برادران فوت شدند. اسدالله از فقدان برادران خود سخت دلسرد و آزرده گردید. گرچه مدیر عامل بانک مزبور بود ولی بیشتر اوقات او در خانه می گذشت و با دوستان در کنار منقل به نقل و گفت و گو می پرداخت. در بانک او متجاوز از ۵۰ وزیر و سفیر و سپهبد و سرلشکر بازنشسته شاغل بودند و همه حقوق قابل ملاحظه ای دریافت می داشتند. وی بیش از ۶۰ سال عمر نکرد. عدم برخورد جدی با برادران، توطئه گر رشیدیان بعد از ۳۰ تیر قابل ذکر است که برادران رشیدیان از وابستگان شبکه روتچیلد – ریپورتر بودند و فضل الله زاهدی مدتی در خانه اسدالله رشیدیان مخفی بود. اسدالله رشیدیان قبل از انقلاب اسلامی سرمایه خود را از کشور خارج کرد و خود نیز به انگلستان رفت و در اوایل دهه ۶۰ خورشیدی درگذشت.

جزییات بیشتر : نگاهی بر زندگی ثروتمندان دوره شاهنشاهی / از خاندان لاجوردی و خیامی ها تا برادران نمازی وحبیب الله ثابت

نگاهی بر زندگی ثروتمندان دوره شاهنشاهی / از خاندان لاجوردی و خیامی ها تا برادران نمازی وحبیب الله ث

 . از رهگذر این وصلت به نمایندگی مجلس سنا رسید و چند دوره به عنوان سناتور انتصابی به این مجلس رفت. در سال ۱۳۵۰ در حالی که افزون بر هشتاد سال از عمرش می گذشت، مرد. ازدواج با اشرف مهدی بوشهری در عصر پیش از انقلاب، به علت ازدواج با اشرف پهلوی، شهره است. اشرف پهلوی در چهارم آبان ۱۲۹۸ در بیمارستان احمدیه تهران همراه برادر دوقلویش محمدرضا متولد شد. سن اشرف چند ساعت کوچکتر از محمدرضا پهلوی بود. اشرف پس از سقوط حکومت پدرش که با تبعید او همراه شد، چندین بار ازدواج کرد که یک بار قرعه به نام مهدی بوشهری افتاد. او در رستورانی در پاریس با جوانی به نام مهدی بوشهری آشنا شد. اشرف آنچنان که خود اعتراف کرده از سال ۱۳۳۱ مهدی بوشهری را به عنوان دوست پسر خود انتخاب کرد و با این که طلاق او از شفیق شوهر سابقش در سال ۱۳۳۹ انجام شد، اما همیشه مهدی بوشهری در کنارش بود و آنها با یکدیگر رابطه نامشروع داشتند. در تمام این سال ها مهدی بوشهری در متن زندگی اشرف حضور داشت. خبر ازدواج اشرف پهلوی با مهدی بوشهری بدون در نظر گرفتن ۳ ماه عده در نظر گرفته شده در شرع اسلام، توسط دربار در تاریخ ۱۳۳۵/۲/۲۴، یعنی هجده روز پس از طلاق گرفتن از احمد شفیق، رسما اعلام گردید. مهدی بوشهری از اولین روز ازدواج کاری به کار اشرف نداشت و او را در رفتار و کرداری که پیشه می کرد آزاد می گذاشت و همین راز تداوم و طولانی شدن دوران زناشویی آنان بود. ولی اشرف پس از یک سال از بوشهری بیزار شد و به او گفت که دیگر تحملت را ندارم. بوشهری زرنگ بود و هرچند اسماً شوهر اشرف بود ولی کاری به کار او نداشت و رهایش کرد و اشرف این وضع را پسندید. مهدی بوشهری به پاریس رفت و در آنجا در «ایران ایر» شغل مهمی گرفت و چلوکبابی و عکاسی به راه انداخت و سر خود را گرم کرد. او به بهانه های مختلف پول زیادی هزینه می کرد و از محمدرضا می گرفت. او در ماه دو، سه روز به تهران می آمد و مستقیماً به طبقه بالای کاخ اشرف می رفت که مبادا خانم او را ببیند و حالش به هم بخورد! بوشهری با این تمهید تا انقلاب شوهر اشرف ماند و تصور می شود هنوز نیز شوهر اسمی اش باشد. اشرف از بوشهری فرزندی ندارد. مهدی بوشهری تنها به منافع کلانی که از رهگذر این ازدواج نصیبش می شد، می اندیشید و هیچ کاری به کار اشرف نداشت، او هر چند ماه یک بار برای دنبال کردن کارهای دلالی و پروژه های تجاری اش به ایران آمد و یکسره به اتاق خود در طبقه فوقانی کاخ اشرف می رفت. شغل رسمی مهدی بوشهری سفیر سیار شاه و رئیس هیأت مدیره فستیوال های هنری ایران بود. وی از طریق دلالی برای کمپانی های بزرگ فراملیتی که خواستار فروش کلان محصولات خود به ایران بودند و نیز از رهگذر گرفتن پورسانت وواگذاری عملیات ساختمانی طرح های عمرانی ایران به مقاطعه کاران بزرگ، پول های کلانی به دست می آورد. او نمایندگی چندین شرکت هواپیمایی را در ایران به عهده داشت. زمانی که شاه و فرح هوس کردند تا ایران را در عرصه سینمایی بین المللی فعال شود، تشکیلاتی به نام «شرکت سینمایی ایران» تأسیس شد و مهدی بوشهری به ریاست آن برگزیده شد. او در این شرکت بودجه بی حسابی در اختیار داشت و آن را با گشاده دستی هزینه می کرد. وی از طریق تشکیلات در چند فیلم با شرکت هنرپیشگان نامدار جهانی سرمایه گذاری کرد، که فیلم کاروان ها با شرکت آنتونی کوئین نمونه ای از اینگونه فیلم ها بود. پرویز قریب افشار، شومن تلویزیونی در دهه آخر حیات رژیم پهلوی در یکی از برنامه هایی که از طریق شبکه تلویزیون ماهواره ای «تپش» پخش شد، اعتراف کرد که برای ایفای نقش کوچکی در فیلم کاروان ها که جمعاً حدود ۸ دقیقه بود، مبلغ ۲۵ هزار دلار از شرکت گسترش صنایع سینمایی ایران پول گرفته است. او در همین برنامه گفت که این فیلم ظاهراً با مشارکت یکی از سرمایه داران آمریکایی تهیه می شد و قرار بود که او پنجاه درصد از میزان سرمایه گذاری در این فیلم را پرداخت نماید. هزینه این فیلم تماماً از سوی ایران پرداخت شد و تهیه کننده آمریکایی مدام پرداخت خود را به تأخیر می انداخت و با اینکه این فیلم در سرتا سرجهان به نمایش درآمد و سرمایه گذارآمریکایی سودش را از فروش فیلم گرفت، اما هرگز سهم خود در سرمایه گذاری فیلم کاروان ها را پرداخت نکرد و موضوع هم با پیروزی انقلاب اسلامی به دست فراموشی سپرده شد. برادران نمازی خاندان نمازی از تبار دو برادر، محمدحسن (متوفی حوالی ۱۳۱۰ ش.) و محمدحسین (متوفی ۱۳۲۶ ش.) بود. کمپانی های م.نمازی و ح. نمازی در هنگ کنگ به این دو برادر تعلق داشت. طبق اسناد موجود، این دو کمپانی شرکت های پوششی برای فعالیت سرویس اطلاعاتی انگلیس (اینتلیجنس سرویس) بودند. برادران نمازی با کمپانی های انگلیسی و امریکایی و یهودی و پارسی فعال در تجارت جهانی تریاک پیوند نزدیک داشتند و از این طریق ثروت هنگفتی اندوختند. بانک هنگ کنگ شانگهای (HSBC) و شاخه ایرانی آن (بانک شاهنشاهی انگلیس و ایران) و کمپانی کشتیرانی شبه جزیره وشرق (p&O) از مراکز عمده سرمایه گذاری این شبکه بوده و هست. نمازی بیشتر صادرات ایران را ترویج می کرد و تریاک محصول ایران به چین می برد. وی امتیاز استخراج طلا از معدنی در نزدیکی هنگ کنگ را از دولت انگلیس گرفته بود و گاهگاه شمش طلا به شیراز می فرستاد. محمد نمازی پسر محمدحسن و سناتور مهدی نمازی پسر محمدحسین است. محمد نمازی فرزند حسین، در یکی از خانواده های ثروتمند شیراز به دنیا آمد. وی سال ها در آمریکا سکونت داشت و مشغول تجارت بود. زمانی که به ایران آمد در کابینه زاهدی به عنوان وزیر مشاور منصوب شد. وی عضو هیأت امنای دانشگاه پهلوی شیراز و از اعضای کلوب روتاری و همچنین لژ فراماسونری حافظ شیراز و روشنایی بوده است. او در شیراز، بیمارستان نمازی را تأسیس کرد. پسر عموی وی مهدی نمازی تا دوره چهاردهم بدون وقفه نمایندگی مجلس شورای ملی را عهده دار بود و با تأسیس مجلس سنا در سال ۱۳۲۸ به عنوان نماینده لرستان و فارس در این مجلس تا زمان انحلال آن حضور یافته است. مهدی نمازی نمایندگی صادرات کتیرا به اروپا و امریکا را در اختیار داشت و از این راه صاحب ثروت زیادی شده بود. همچنین در زمینه قاچاق مواد مخدر نیز فعالیت داشت. نامبرده دارای کارخانه های متعدد بوده و با اغلب سران رژیم سابق حشر و نشر داشته است. فرزند مهدی نمازی – شفیع- نمایندگی شرکت معروف نفت سوکونی واکسیوم را در سال ۱۳۳۳ برعهده داشت. در سال های جنگ اوّل جهانی محمد نمازی، در شراکت با آقا جان کلیمی (نیای خاندان کهن صدق)، «رشن دار» (سررشته دار) قشون انگلیس در جنوب ایران بود. در سال های جنگ دوّم جهانی مهدی نمازی، در شراکت با مه یر عبدالله (یهودی بغدادی)، پیمانکار ارتش امریکا در ایران بود. محمد و مهدی نمازی از فراماسون های متنفذ ایران بودند. تصاویری از محمد نمازی در کسوت ماسونی به همراه سایر اعضای لژ روشنایی در ایران در کتاب اسماعیل رائین (فراموشخانه و فراماسونری در ایران، ج ۳، صص ۱۳۱، ۱۳۳) مندرج است. به دلیل همین پیوندهای دیرین و ریشه دار با شبکه مقتدر و جهانشمول فوق است که بیل کلینتون، رئیس جمهور پیشین ایالات متحده آمریکا، در پایان سال ۱۹۹۸ میلادی یکی از اعضای این خاندان به نام حسن نمازی را به عنوان سفیر آمریکا در آرژانتین منصوب کرد. محمد نمازی (متوفی فروردین ۱۳۵۱) بخش عمده عمرش را در آمریکا سپری کرد. او برای فرار از پرداخت مالیات ثروت هنگفتی که در این کشور انباشته بود، به احداث برخی تأسیسات خیریه در شیراز،بویژه بیمارستان نمازی و لوله کشی آب شیراز، دست زد. او از این طریق هم سود قابل توجهی برد و هم بطور صوری «خوش نام» شد. طبق قوانین آمریکا، صرف پول در امور خیریه، در هر جای دنیا، پرداخت مالیات را بشدت کاهش می دهد. در بسیاری از اسناد و منابع تاریخی محمد نمازی تصویری مثبت دیده نمی شود. دکتر محمد مصدق بشدت به نمازی بدبین بود و او را عامل انگلیسی ها می دانست. به نوشته دکتر غلامحسین مصدق، در زمان سفر مصدق برای شرکت در اجلاس شورای امنیت به نیویورک (مهر ۱۳۳۰)، محمد نمازی «مرد اول سفارت» بود و تمامی کارکنان سفارت ایران حقوق بگیر او. «مثل ریگ پول خرج می کرد… وی قصد داشت با استفاده از قدرت مالی خود اعضای هیأت نمایندگی ایران حتی پدرم را زیر نفوذ خود درآورد. پدرم در حین مسافرت به آمریکا به من، صالح و دکتر فاطمی و یکی دو نفر دیگر از همراهان گفت: ما در این مأموریت به جز انگلیسی ها و عوامل آنها در آمریکا با دو ایرانی متنفذ هم سرو کار داریم: یکی محمد نمازی و دیگری گالوست گلبنگیان، باید مراقب آنها نیز باشیم. صحت پیشگویی پدر و سوء ظنی که نسبت به نمازی داشت پس از کودتای ۲۸ مرداد به اثبات رسید.» باقر پیرنیا، استاندار فارس در دوران پهلوی که چهره ای کم و بیش خوشنام است، در خاطراتش می نویسد: «محمد نمازی وابسته افتخاری سفارت ایران در واشنگتن بود. بدون دریافت حقوق. نمازی که از ثروتمندان بنام ایران شمرده می شد، سالیان دراز در چین و آمریکا به تجارت مشغول بود و این پست را تنها به ملاحظه مصلحت های اقتصادی مالی خود و سودهای دیگر که یک مأمور سیاسی از آن برخوردار است دست و پا کرده بود.» اسدالله رشیدیان اسدالله رشیدیان فرزند حبیب الله رشیدیان در سال ۱۲۹۸ در تهران تولد یافت. پدرش حبیب الله در سفارت انگلیس شغل کوچکی داشت و غالباً واسطه و معرف اشخاص با اعضای سفارتخانه بود. بعد از ۱۳۲۰ سه فرزند خود را که سیف الله، قدرت الله و اسدالله نام داشتند همراه و همکار خود نمود مخصوصاً موقعی که سید ضیاء الدین طباطبایی وارد ایران شد و چون معروف بود وی عامل سیاست انگلیس در ایران می باشد، برادران رشیدیان به دور او گرد آمدند و در احزابی که سید تشکیل داد، آتش بیار معرکه بودند. اسدالله معذلک که کوچک ترین برادر بود ولی استعداد و ابتکار او بر دو برادر رجحان داشت، امور سیاسی را اداره می کرد و دو برادر دیگر به دنبال تجارت و پیدا کردن پول رفتند چند سینما در تهران دائر نموده و درآمدی سرشار برای فعالیت های سیاسی اندوختند. مبارزه با حکومت مصدق در دوران حکومت مصدق برادران رشیدیان علناً با نهضت و جریان ملی شدن نفت در مقام مبارزه بودند و به زندان افتادند و همه گونه اختناق و محدودیت برای آنها بوجود آمد. از نخستین روزهایی که مصدق به قدرت رسید، برادران رشیدیان با تمام قدرت برای سرنگونی حکومت او می کوشیدند. س از روی کار آمدن دولت دکتر مصدق فعالیت های رشیدیان ها برای حفظ منافع دولت انگلیس آغاز شد و رابین زینر مأمور مخفی انگلیس راهی تهران شد تا جریان را هدایت کند. او که با رشیدیان ها سابقه دوستی داشت بلافاصله ارتباط مجدد برقرار کرد و برای ایجاد اختلاف در بین نمایندگان مجلس و ایجاد تزلزل در نهضت ملی شدن نفت ماهانه مبلغی را به رشیدیان ها پرداخت می کرد تا به نمایندگان پرداخت کنند. پس از سقوط دولت قوام در ۳۰ تیر، اسدالله رشیدیان معتقد شد که برای سرنگونی دولت دکتر مصدق بایستی از تشکیلات منسجمی استفاده کرد و به همین منظور جلساتی با حضور افسران بازنشسته و دیگر عوامل انگلیسی و رشیدیان ها در منزل فضل الله زاهدی تشکیل شد که سرانجام در مهر ۱۳۳۱ عوامل شرکت کننده در آن جلسات دستگیر شدند. اسدالله رشیدیان مدتی محبوس بود و پس از بستن سفارت انگلیس، عوامل انگلیس به پایگاه سازمان سیا در تهران واگذار و رشیدیان ها نیز با این پایگاه مرتبط شدند و اسدالله رشیدیان در خرداد ۱۳۳۲ به منظور دخالت دادن اشرف پهلوی در کودتا راهی فرانسه شد و با او ملاقات کرد. این ملاقات نتیجه مثبتی برای کودتاچیان به بار آورد و اشرف پس از کسب اطمینان در خصوص همراهی در دولت برای کودتا به ایران رفت. پس از ملاقات شاه و اشرف، رشیدیان به عنوان سخنگوی انگلیس وارد گفت و گو با شاه شد و نظر مساعد او را نسبت به کودتا جلب کرد. این ملاقات ها چند بار صورت گرفت و سرانجام کودتا در ۲۸ مرداد پیروز شد و دولت دکتر مصدق با فعالیت های رشیدیان ها و عوامل شان دو سازمان MI6 و سیا سرنگون شد. رشیدیان پس از کودتا به پاسداشت حفظ سلطنت پهلوی از امتیازات فراوانی چون امتیاز تأسیس بانک، اعتبارات تعاونی و توزیع برخوردار شد. او یکی از دلالان اسلحه میان ایران و آمریکا بود که از این معاملات نیز سود فراوانی عایدش می شد. بعد از ۱۳۳۲ رشیدیان و برادرانش در صحنه سیاسی ایران خورشید درخشنده ای بودند. همه کار از آنها سخاته بود و در دربار رفت و آمد داشتند. هر کس هر جا دچار مشکلی می شد، به آنها متوسل می شد. در ۱۳۳۹ اسدالله رشیدیان تصمیم گرفت پایگاه سیاسی برای خود درست کند و کاندیدای وکالت مجلس شد و در دوره بیستم از تهران انتخاب گردید. با انحلال مجلس بیستم فعالیت برادران رشیدیان علیه دولت امینی شروع شد. به دستور امینی، اسدالله و سیف الله رشیدیان به زندان افتادند. چند ماهی در زندان به سر بردند تا این که دستور آزادی آنها صادر شد. این بار مزد مبارزه خود را از شاه به صورت امتیاز تأسیس بانک گرفتند. به دستور شاه، به آنها اجازه داده شد بانکی به نام تعاونی و توزیع وابسته به اصناف تهران تشکیل دهند. از طرف بانک مرکزی کمکهای مؤثری به عمل آمد و سرمایه آن از طرف چند نفر تأمین گردید. در کنار بانک مزبور، شرکت بیمه ای هم دائر کردند که آن هم واحدی سوددهنده بود. بانک تعاونی و توزیع رشیدیان چندین بار دچار نوسانات مختلف شد و هر بار که به سقوط نزدیک می شد، بانک مرکزی مدیریت آن را به عهده می گرفت و در سامان دادن آن تلاش بسیار می کرد. در فاصله بین سال های ۵۰ و ۵۲ دو تن از برادران فوت شدند. اسدالله از فقدان برادران خود سخت دلسرد و آزرده گردید. گرچه مدیر عامل بانک مزبور بود ولی بیشتر اوقات او در خانه می گذشت و با دوستان در کنار منقل به نقل و گفت و گو می پرداخت. در بانک او متجاوز از ۵۰ وزیر و سفیر و سپهبد و سرلشکر بازنشسته شاغل بودند و همه حقوق قابل ملاحظه ای دریافت می داشتند. وی بیش از ۶۰ سال عمر نکرد. عدم برخورد جدی با برادران، توطئه گر رشیدیان بعد از ۳۰ تیر قابل ذکر است که برادران رشیدیان از وابستگان شبکه روتچیلد – ریپورتر بودند و فضل الله زاهدی مدتی در خانه اسدالله رشیدیان مخفی بود. اسدالله رشیدیان قبل از انقلاب اسلامی سرمایه خود را از کشور خارج کرد و خود نیز به انگلستان رفت و در اوایل دهه ۶۰ خورشیدی درگذشت.


جزییات بیشتر : نگاهی بر زندگی ثروتمندان دوره شاهنشاهی / از خاندان لاجوردی و خیامی ها تا برادران نمازی وحبیب الله ثابتخانه / آخرین اخبار / نگاهی بر زندگی ثروتمندان دوره شاهنشاهی / از خاندان لاجوردی و خیامی ها تا برادران نمازی وحبیب الله ثابت نگاهی بر زندگی ثروتمندان دوره شاهنشاهی / از خاندان لاجوردی و خیامی ها تا برادران نمازی وحبیب الله ثابت در آخرین اخبار, راز ثروتمندان ۷ شهریور ۱۳۹۴ ۰ 4,074 بازدید خاندان لاجوردی خاندان لاجوردی از مشهورترین فعالان اقتصادی قبل از انقلاب بودند که هرچند اکثر آنان خط و مشی سیاسی نداشتند، اما با نزدیک شدن به انقلاب اسلامی، رگه های فعالیت سیاسی آنان و حمایت از رژیم پهلوی به چشم می خورد. خانواده لاجوردی فعالیت اقتصادی خود را از سال ۱۲۷۰ شمسی با فعالیت های سید محمد لاجوردی و برادرش شروع کرد. این فعالیت ها توسط سیدمحمود لاجوردی از نسل دوم و سایر اعضای خانواده تا سال ۱۳۵۷ ادامه یافت. لاجوردی ها که تا سال های اوایل ۱۹۵۰ میلادی (۱۳۳۰ شمسی) در بخش تجاری بیشتر فعال بودند آینده توسعه اقتصاد را در بخش صنعت دیدند و لذا به توسعه فعالیت های صنعتی پرداختند. لاجوردی ها در بسیاری زمینه ها جزو پایه گذاران بخش خصوصی مدرن در ایران بودند. آنها اولین شرکت خصوصی کامپیوتری ایران را بعد از شرکت ملی نفت ایران تاسیس کردند که با داشتن بیش از ۲۵۰ پردازنده مرکزی نظام پرداخت حقوق و دستمزد کارمندان و کارگران، حسابداری و هزینه های سرمایه گذاری را با محسابات کامپیوتری انجام می داد. لاجوردی ها اولین شرکت خصوصی بودند که بیمه درمانی خصوصی برای کارکنان خود راه اندازی کردند تا آنها بتوانند از خدمات مؤسسات خصوصی درمانی و بهداشتی (چون تهران کلینیک و بیمارستان شهرام) استفاده کنند. اگرچه بزرگ خانواده ، سید محمود لاجوردی، بر بیشتر فعالیت های خانواده ـ بخصوص فعالیت های اقتصادی- نظارت می کرد و یکی از ویژگی های اصلی این خانواده اتحاد به حساب می آمد اما لاجوردی ها با گسترش فعالیت ها، مرزهای مالکیت خانوادگی را شکستند. آنها شروع به تفکیک مدیریت از مالکیت خانوادگی کردند و برخی از مسئولیت اعضای خانواده را به مدیران واگذار کردند. اگرچه سید محمود نقش پدری را بازی می کرد که به فعالیت واحدها همبستگی می داد اما در مدیریت دخالت نمی کرد. در دهه ۱۳۴۰ شمسی اولین مدیر غیرعضو فامیل یعنی ناصر متینی را در گروه خود منصوب کردند و تا پایان دهه ۵۰ میلادی بسیاری از مدیرانشان هم سهامدار بودند و هم مدیر واحدهای مختلف گروه صنعتی بهشتر با اختیارات کامل. نسل اول و دوم و سوم این خانواده در فعالیت های بازرگانی (واردات و صادرات) فعال بودند اما با شروع فعالیت های نسل سوم شاهد گسترش فعالیت های آنان در صنعت هستیم. این خاندان در فعالیت های مختلف اقتصادی از جمله تجارت داخلی، تجارت خارجی، تولیدات صنعتی و کشاورزی و ساختمانی و خدمات بانکی و بیمه، نوآوری هایی برای صنعت مدرن داشت که در تاریخ اقتصاد ایران به نام آنها به ثبت رسیده است. گسترش شرکت ها مبتنی بر سرمایه گذاری مجدد سود شرکت ها بود. لاجوردی ها بیش از ۸۰ شرکت و کارخانه در نقاط مختلف کشور از جمله تهران، کاشان، بهشهر، کرمانشاه، قزوین، مشهد، گنبد گاووس، گرگان،نکا، اراک، خرمشهر، نوشهر و حومه محمودآباد تأسیس کردند. در این شرکت ها که عمدتاً در چهارچوب گروه صنعتی بهشهر بود تا سال ۱۳۵۷ بیش از ۱۵ هزار مهندس، کارشناس، مدیر، کارمند و کارگر مشغول به کار بودند. تولیدات مهم این شرکتها و کارخانه ها از تولیدات صنعتی چون انواع روغن نباتی، صابون ها، پودرهای رختشویی، قوطی و کارتن برای بسته بندی، پارچه های مخملی، ابریشمی و نخ های پنبه ای، نخ های پلی استر و اکریلیک، فرش های ماشینی، انبارهای فلزی سوله آماده برای نصب، سیمان بویژه از دهه ۱۳۳۰ به بعد تولیدات کشاورزی چون پنبه برای مصرف کارخانه های نساجی و صادرات، لوبیای سویا، دانه آفتابگردان برای روغن کشی و مصرف در روغن نباتی تا خدمات اقتصادی چون تولید آب برای کشاورزان کاشان از طریق حفر چاه های عمیق، سمپاشی هوایی مزارع پنبه شمال، ایجاد کارخانه های پنبه پاک کنی تأسیس بانک بین المللی ایران و زاپن با مشارکت بانک آو توکیو و تأسیس بیمه حافظ با مشارکت بیمه های کنتینانتال و رویال را دربر می گرفت. نسل اول و دوم خانواده لاجوردی تنها تحصیلات ابتدایی را طی کرده بودند اما بعدها با گسترش فعالیت های اقتصادی دوره های عالی مدیریتی را در خارج از کشور نیز گذراندند. لاجوردی ها نیروهای مختلفی را به شیوه های گوناگون به کار گرفتند. با گسترش فعالیت ها، آنها به تأسیس بخش سازمان و روش ها درگروه اقدام کردند. این بخش- بر اثر اقدامات حبیب لاجوردی- شرح وظایف، جدول مسئولیت ها و اختیارات، قوانین و اساسنامه داخلی و طبقه بندی مشاغل برای اولین بار بعد از شرکت ملی نفت در ایران انجام شد. حبیب لاجوردی در پاکسان اولین اقدامات را در راه توسعه بخش تحقیقات بازار و شناخت سلیقه مصرف کننده برداشت. همکاری تجاری با رژیم شاه لاجوردی ها علاوه بر سرمایه گذاری های خانوادگی به سرمایه گذاری مشترک با رژیم پهلوی، سایر سرمایه داران و شرکت های خارجی- بانک آو ژاپن و کارخانه دوپان امریکا برای طرح اکریلیک-اقدام کردند. پلی اکریل بزرگ ترین شرکت سهامی مشترک در ایران به حساب می آمد. خانواده لاجوردی ها به غیر از سید محمد از نسل اول اغلب اتاق بازرگانی و بعد در تأسیس اتاق صنایع و معادن و سپس در ادغام آن با اتاق بازرگانی که به شکل گیری اتاق بازرگانی و صنایع و معاددن ایران منجر شد نقش مهمی بازی کردند و تعاملات خود را با سیاستگذاری و تصمیم گیری و تعامل با مقامات اقتصادی رژیم پهلوی از طریق آن نهاد شکل می دادند. همچنین برخی مدیران ارشد به دوره های پیشرفته در دانشگاه های آمریکا از جمله هاروارد اعزام شدند. با گسترش گروه احمد لاجوردی در دهه ۱۹۶۰ م (۱۳۴۰ ه ـ ش) با بخشی از مدیران مشهور بازنشسته آمریکایی قرار داد مشاوره امضا کرد تا در مدیریت، گروه لاجوردی ها را یاری کنند. او خود نیز به عضویت انستیتوی تحقیقات مدیریت در استنفورد درآمد تا هم مفاهیم مدیریت جدید را بیاموزد و هم با آشنایی با مدیران آمریکایی از آنها برای تقویت تولید و سرمایه گذاری گروه استفاده کند. هنگامی که سیدمحمود لاجوردی در سال های ۱۳۰۰ الی ۱۳۲۰ ه ـ ش کارهای تجاری انجام می داد، تنوع وسیعی در کارهای او دیده می شد و به دلیل محدود بودن بازار داخلی و فقدان تخصص، خود را متمرکز در یک رشته در عرصه تجارت داخلی یا صادرات نکرد ولی در عصر پهلوی دوم با گسترش بازار فعالیت ها به تدریج متمرکز شد به طوری که آنان توانستند در هر حوزه ای که فعالیت می کردند شرکت تجاری خاص آن حوزه را نیز درست نمایند. لاجوردی ها در دهه ۱۳۳۰ از تجارت به صنعت روی آوردند. نخست کارخانه روغن نباتی را تأسیس کردند و سپس حلقه های مرتبط با آن را- چون روغن کشی، تصفیه روغن، صابون سازی و بسته بندی- گسترش دادند و تأسیسات کارخانه ای در نساجی و مواد شیمیایی از تولید نخ پنبه ای و مصنوعی گرفته تا تهیه انواع پارچه، پتو و قالی را راه اندازی کردند. علی رغم موفقیت هایشان در مواجهه با رقابت داخلی و خارجی در عرصه کشتیرانی، چوب (شرکت آکام چوب) و تهیه فلاسک ناکام بودند. دفاع از پهلوی ها اگرچه نسل اول و دوم خانواده لاجوردی گرایش های مشروطه خواهانه داشتند اما با ظهور سلسله پهلوی بتدریج در زمره مدافعان غیرفعال آنها درآمدند، زیرا برقراری امنیت نیاز اصلی سرمایه گذاری و انباشت سرمایه آنان بود. حتی یکی از اعضای خاندان لاجوردی در احزاب سیاسی مورد حمایت رژیم پهلوی حضور یافت و تا درجه نمایندگی مجلس سنا نیز پیش رفت. لاجوردی ها با نیروهای نظامی رژیم پهلوی هم در ارتباط بودند و تعدادی از نیروهای بازنشسته نظامی را جذب کردند. سرانجام با وقوع انقلاب اسلامی، دادگاه انقلاب اسلامی مستقر در بنیاد مستضعفان در تاریخ سوم تیرماه ۱۳۶۳ حکم بر توقیف اموال لاجوردی ها داد. آنها جزو سرمایه داران معروف و انگشت شمار وابسته بودند که با استفاده از دربار پهلوی کسب ثروت کرده بودند و بنابراین مشمول حکم حکومتی امام شدند. در نیمه تیرماه ۱۳۵۸ بر اساس بند ۴ ماده ۳ آیین نامه قانون حفاظت و توسعه صنایع ایران مدیریت و کنترل شرکت ها در اختیار دولت قرار گرفت و بعد از آن توسط دادگاه انقلاب مصادره شد. شرکت های کوچک غیرصنعتی و معدنی که مشمول بند (ب) هم نبودند از قبیل شرکت های صادراتی و توزیع خدماتی به تدریج از اختیار صاحبان و مدیران اصلی خارج شدند. منازل مسکونی و مستغلات افراد خانواده به تدریج اشغال شد و بسیاری از افراد خانواده ممنوع المعامله شدند. یک ماه پس از آن ، احمد لاجوردی مدیر عامل گروه صنعتی بهشهر و از نسل سوم که از اروپا به تهران برگشته بود در مرداد ماه ۱۳۵۸ به سختی مجروح گردید. سید محمود لاجوردی تنها بازمانده نسل دوم و سرپرست اکثر واحدهای شرکت، تا مهر ماه ۱۳۶۳ در ایران ماند و در این سال (۱۹۸۴) برای معالجه سرطان به آمریکا رفت و در همانجا درگذشت. نسل چهارم فعالیت های خود را در طرح های اقتصادی در خارج از کشور شروع کرد اماقبل از آن، خانواده لاجوردی به عنوان یکی از برجسته ترین خانواده های عضو طبقه بالا و برجسته اجتماعی و اقتصادی با وقوع انقلاب از صحنه تحولات اقتصادی و اجتماعی ایران حذف شده بود. بعد از انقلاب، گروه صنعتی بهشهر تحت نظر مدیریت دولتی قرار گرفت. محمد تقی برخوردار ایران در دهه ۱۳۴۰ هجری شمسی شاهد تأسیس و رشد صنایع لوازم خانگی بود. یکی از مهمترین عوامل این رشد ناشی از فعالیت محمدتقی برخوردار است. محمدتقی برخوردار یکی از بزرگترین صاحبان صنایع لوازم بود که از مؤسسات شرکت پارس الکتریک، قوه پارس، پارس توشیبا، شرکت پوشش، لامپ پارس و چندین شرکت بزرگ بوده است. محمدتقی در یزد به دنیا آمد. دیپلمش را در سال ۱۳۲۱ گرفت. در هنگام تحصیل، به پدرش در کار کمک می کرد. وی به بهانه تحصیل همراه دکتر مرشد به تهران آمد. اما علاقه به تجارت باعث گردید که در تجارتخانه حکیم زاده حدود سه سال، علاوه بر کار، مسائل مالی پدرش را پیگیری نماید. در سن ۲۱ سالگی فعالیت مستقلش را در تهران با حمایتهای پدرش شروع نمود. محیط بزرگ تهران، حضور تجار بزرگ در آن و ورود و خروج تجار خارجی و آشنایی برخورد با آنها تأثیر مهمی بر حرکتهای بعدی او ایفا نمود. وی پس از پدرش نقش بسزایی در توسعه بنگاه داری و فعالیتهای اقتصادی خانواده ایفا نمود. ورودش به صنعت، بیست سال پس از تجارت داخلی و خارجی ۱۳۴۱-۱۳۲۱ بود. او در طی ۱۵ سال نقش مؤثری در توسعه صنایع خانگی مثل رادوی و تلویزیون، پنکه، آب میوه گیری، کاشی، سرامیک، قالی، باتری، یخچال، لامپ و … به عهده داشت. محمدتقی اولین شرکت صنعتیش را به نام پارس الکتریک در سال ۱۳۴۲ تاسیس نمود. سرمایه شرکت از ۱۵ میلیون ریال در سال ۱۳۴۲ به بیش از دو میلیارد ریال در سال ۱۳۵۶ افزایش یافت. در آغاز تنها بدنه چوبی رادیو و تلویزیون در ایران ساخته می شد و به تدریج قطعات بیشتری در ایران ساخته شد. میزان تولید شرکت در پروسه ۱۴ ساله دائماً در حال افزایش بود. بطوری که تولید تلویزیون رنگی شرکت در سال ۱۳۵۷ بیش از ۴۶ هزار، سیاه و سفید ۱۲۰ هزار و رادیو حدود ۱۰۳ هزار تولید داشت. مشارکت با آمریکایی ها محمد تقی برخوردار با آمریکایی ها هم مشارکت داشت. وی شرکت قوه پارس را طی سال ۱۳۴۴ تا سال ۱۳۵۷ با مشارکت آمریکایی ها توسعه داد. وی پارس توشیبا و لامپ پارس توشیبا را با مشارکت ژاپنی ها در سال ۱۳۴۹ و پوشش کالا الکتریک را در سال ۱۳۵۴ و .. را تأسیس نمود. سرمایه گذاری مشترک او با شرکتهای معتبر ژاپن، فرانسه، امریکا و بانک توسعه صنعتی و معدنی و سایر شرکای داخلی بخشی از فعالیت صنعتی او بود. دو برادرش محمدهاشم و محمدعلی در کار با او مشارکت داشتند. محمدتقی ۶ شرکت بزرگ صنعتی تا سال ۱۳۵۲ تأسیس نمود. این روند تا سال ۱۳۵۷ شتاب بیشتری یافت. شناخت بازار داخلی و خارجی، نیروی انسانی، اعتماد شرکتهای سرمایه گذار خارجی به او، اعتبار بین المللی، همراه با تسهیلات مناسب، امکان گسترش فعالیتش را امکان پذیر نمود. ارتباط با رژیم پهلوی محمد تقی برخوردار در تعدادی از نهادهای کارفرمایی مثل اتاق بازرگانی و سندیکای لوازم خانگی و … مشارکت داشت. با اینکه بعضی از اعضای خانواده تحصیل کرده اروپا بودند با این وجود تمایلی به اشتغال در بخش عمومی نداشتند. عباس که فارغ التحصیل مهندسی از هاروارد بود و به علت پیوستن به گروههای چپ و مبارزه با حکومت پهلوی تا زمان انقلاب نتوانست به کشور بازگردد. از میان شش برادر، محمد تقی تنها کسی بود که توانست پروسه خانوادگی را به حوزه صنعت با ابعادی بزرگ گسترش دهد. سال ۵۸ پایان فعالیت صنعتی او در ایران بود. پنج ماه پس از انقلاب اسلامی، شورای انقلاب نام او را در فهرست ۵۳ نفر از صاحبان سرمایه و صنایع قرار داد و سپس مصادره اموال او از سوی دادگاه انقلاب صادر شد. پس از مصادره اموال در اوایل انقلاب گفتهمی شود محمدتقی برخوردار تا سال ۶۴ پیگیر اموال خود بوده است. رحیم متقی ایروانی رحیم متقی ایروانی از پیشتازان و بنیانگذاران صنعت مدرن کفش در ایران می باشد. او از سال ۱۳۳۶ تا ۱۳۵۷ بیش از ۵۲ شرکت در صنعت کفش و چرم و بیش از ۳۰۰ فروشگاه زنجیره ای کفش ملی در سطح ایران تأسیس کرد. تمایل ملی گرایانه در دوره دانشجویی ایروانی در سال ۱۳۲۱ در رشته حقوق دانشگاه تهران پذیرفته شد. در دوران دانشجویی ضمن تحصیل کارهای مختلفی می کرد. او در دانشگاه با انتشار نشریه آئین دانشجویان با کمک دوستش عباس اردوبادی در حقیقت یک فعال دانشجویی محسوب می شد که نظرات دانشجویان را منعکس می کرد. این نظریات عمدتاً ملی گرایانه بود. رحیم ایروانی از سال ۱۳۲۵ تا ۱۳۵۷ در کار تجارت و صنعت بود. او اولین شرکت خود را با نام شرکت سهامی باتا در تیرماه ۱۳۳۰ به منظور صادرات و واردات کفش در سبزه میدان تهران و آخرین شرکت را به نام چرم خسروی نو در سال ۱۳۵۶ به منظور دباغی و چرمسازی به ثبت رساند. وی علاوه بر فعالیت اقتصادی در همین زمان به یک کار بزرگ اجتماعی دست زد که تا آن زمان در تاریخ ایران سابقه نداشت و نمونه انجام مسئولیت اجتماعی کارآفرین جامعه محسوب می شد. ایروانی در شرکت کفش یونایتد، شرکت فالکو، گوستاو هوفمن و شرکت گابورو تنس ایران با سرمایه گذاران آلمانی شریک بود. در اتافوکو با ژاپنی ها، ماشین سازی ملی با فرانسوی ها، و گودبلت ایران با انگلیسی ها شریک بود. اما شیوه کار او به این شکل بود که به تدریج سهام و نقش مدیریت ایرانی ها نسبت به خارجی ها را افزایش می داد. ایروانی علاوه بر تأسیس فروشگاه کفش ملی در سطح ایران و یکسان سازی قیمت در کل فروشگاه ها توانسته بود به شوروی و اروپای شرقی کفش پوتین صادر نماید. ایروانی در بیش از ۳۰ سال فعالیت توانسته بود در سال ۱۳۵۶ قریب به ۱۰ هزار نفر را در شرکت هایش مشغول نماید. ایروانی سیاست های مختلفی را جهت رشد گروه صنعتی ملی در پیش گرفت تا خانواده بزرگ کفش ملی را ایجاد کند. خروج سرمایه ها به سمت مصر بعد از مصادره اموال، او در مصر کارخانه کفش سازی استاندارد را تأسیس کرد. همچنین از سال ۱۹۸۱ در حوالی شهر آتلانتا در ایالت جورجیا «پارک صنعتی کامن ولث» و صنایع جورجیا و کارخانجات کفش اوکاباشی را با مشارکت شرکت های ایتالیایی و ژاپنی که در ایران با او همکاری داشتند بنیان نهاد. وی در سال ۱۳۷۱ به ایران برگشت و تقاضای تأسیس کارخانه کفشسازی کرد اما جوابی دریافت نکرد. وی در سال ۱۳۸۴ در لندن درگذشت. خاندان خسروشاهی خاندان خسروشاهی از بزرگترین فعالان صنعتی تولید و توزیع دارو در ایران در دوره رژیم پهلوی بودند. خاستگاه تاریخی آنها تبریز می باشد که پس از مدتی، فعالیت های خود را به قزوین، تهران و همدان گسترش دادند. حسن خسروشاهی در اواخر قاجار و اوایل دوران پهلوی اول، مدت ها رئیس اتاق بازرگانی تبریز بود. وی همراه دو برادر از سال ۱۲۸۰ شمسی و یک کارمند شروع به کار تجارت نمودند. آنها به واردات کالاهایی از قبیل فاستونی، کاغذ، چای، شکر و … می پرداختند. علاوه بر فعالیت تجاری اقدام به تأسیس کارخانه نساجی در قزوین نمودند. یکی از برادران حسن به همین منظور در سال ۱۳۱۵-۱۳۱۴ به ایتالیا رفت. او یک مهندس نساجی را از ایتالیا برای اداره امور فنی کارخانه آورد. آنها پارچه بافی آذربایجان را در سال ۱۳۱۶، با سرمایه گذاری ۳۵۲ هزار تومان، با ۱۰۰ دستگاه، ریسندگی و بافندگی پنبه را تأسیس نمودند. کارخانه پارچه های ضخیم می بافت که مورد استفاده روستائیان بود. سه برادر و مدیران استخدام شده، غیر از مهندس ایتالیایی، در نساجی تجربه نداشتند. حمایت گمرکی و سود بازرگانی نسبت به محصولات نساجی وارداتی، امکان تداوم تولید با سودآوری را برای آنها در چند سال اولیه، بدون تخصص و تجربه لازم در صنعت نساجی تضمین نموده بود. مشکلات مدیریتی و بی توجهی به تحولات ایجاد شده پس از جنگ جهانی دوم در صنعت نساجی و ناکامی در نحوه اداره کارخانه خصوصاً با بزرگ شدن فرزندان، همچنین فعالیت مستقل اقتصادی از سوی آنها، سرانجام مشارکت در سال ۱۳۲۵ به پایان رسید و هریک از آنها کار مستقل تجاری و صنعتی خود را پیش بردند. دو گروه بزرگ تولید دارو و مینو متعلق به دو خانواده خسروشاهی می باشند. حسن خسروشاهی ۶ پسر داشت که بنگاه هایش را اداره می کردند. از اوایل سال های ۱۳۳۴ به کمک فرزندانش بار دیگر فعالیت صنعتی را آغاز نمود. این بار در صنعت دارو و شوینده ها فعالیتش را متمرکز نمود. وی بتدریج با تأسیس شرکت سهامی تولید دارو، تیدی، تولی پرس (تولید مواد شوینده)، کیوان (تولید بیسکویت و …)، پخش البرز، پایور، پایه گذار، تکنو صنایع و کامپیوتر البرز فعالیت های خود را گسترش داد. همه این شرکتها تابع سرمایه گذاری البرز-سهامی عام- قرار داشتند. شرکت های گروه بیش از ۶۰۰ محصول متنوع دارویی، بهداشتی، مواد غذایی، دترجینت و پاک شویی، الیاف مصنوعی و سموم دفع آفات نباتی و … تولید می کردند و در تمام کشور توزیع می شد. از میان خانواده بزرگ خسروشاهی، تنها کاظم خسروشاهی پنجمین فرزند خانواده، تا سوم دبیرستان را در دبیرستان رشدیه تبریز به پایان رساند و دیپلمش را از مدرسه تجارت تهران گرفت. دفترداری، حسابداری، قانون تجارت و زیان را تاحدی در آنجا فرا گرفت. وی در کنکور دانشکده حقوق پذیرفته شد و به عنوان یکی از شاگردان ممتاز دانشکده رشته اقتصاد پذیرفته شد. درسها را در کنار کار مطالعه می کرد و پس از دو سال دانشکده را ناتمام گذاشت. قبل از پایان جنگ جهانی دوم برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت، او ابتدا به عراق، کراچی، بمبئی و از طریق کشتی که شش هزار سرباز داشت به آمریکا رفت و تمام اصول نظامی را در کشتی رعایت می نمود. او مدت یک ماه در کشتی همچون سربازان هر روز تمرین نجات غریق می کرد. وقتی به آمریکا رفت شبها تحصیل می کرد، روزها به دنبال فرصت های تجاری و توسعه فعالیت های اقتصادی خانواده بود. همچنین با پدر و برادران خود مکاتبات تجاری انجام می داد. او در آمریکا نمایندگی فروش محصولات دارویی ماکسون رابینز را برای برادر داروسازش دکتر نصرالله گرفت. کاظم پس از دو سال توقف در آمریکا به ایران بازگشت. پس از برگشت به ایران حین کار، تحصیلش را ادامه داد و دکترای اقتصاد را از دانشگاه تهران گرفت. در همین زمان، پنج برادر به اتفاق پدر، فعالیت تجاری در ایران و آمریکا را پیش می بردند. توزیع دارو بین داروخانه ها بخشی از فعالیت آنها را تشکیل می داد. آنها پس از چند سال نمایندگی توزیع دارو، وارد صنعت دارویی شدند و به تدریج فعالیت خود را گسترده دادند، با بزرگ شدن فرزندانشان، نسل سوم خانواده به گروه پیوست. رفاقت با جمشید آموزگار از میان این خانواده که همه در بخش خصوصی طی بیش از ۳۶ سال فعالیت داشتند. تنها یک نفر به بخش عمومی در بحرانی ترین شرایط تاریخی وارد شد. کاظم خسروشاهی پس از ۳۳ سال فعالیت، به اصرار دوستش جمشید آموزگار، کمتر از یکسال مقام وزارت بازرگانی رژیم پهلوی را پذیرفت. در این دوران قریب دو بار استعفا داد که از سوی نخست وزیر پذیرفته نشد. از میان خانواده، تنها سهام او مشمول قانون حفاظت قرار گرفت. زمان انقلاب در پاریس بود و اصلاً تصور نمی کرد که سهامش مصادره گردد. به همین دلیل می خواست قراردادهای جدید در فرانسه ببندد اما رؤیایش معکوس از آب درآمد. حبیب الله ثابت حبیب الله ثابت پاسال، سرمایه دار و بازرگان بهائی و مؤسس تلویزیون ایران بود. در سال ۱۲۸۲ ش در تهران، در خانواده ای که از طرف پدر به بهائیت متنسب بود، متولد شد. پدرش ابتدا یهودی بود و بعدها بهائی شد. ثابت تحصیلات ابتدائی را در مدرسه های تربیت و سن لویی تهران به پایان رساند. رانت و حمایت بهائیان تحصیلات دبیرستانی را نیمه تمام گذاشت و در دکان دوچرخه سازی به کار مشغول شد و مدتی نیز مسافرکشی کرد. اندکی بعد توسط دایی اش که معاون وزیر پست و تلگراف بود، امتیاز حمل مرسولات پستی شمال کشور را به دست آورد. سپس با حمایت مرکز بهائیان ایران، چند دستگاه اتومبیل و کامیون خرید و تا آنجا پیش رفت که اداره امور حمل مرسولات پستی سراسر کشور را برعهده گرفت. از آن پس، با سرمایه ای که بهائیان در اختیارش نهادند به فروش ماشین آلات نجاری مشغول شد و کارخانه های مبل ثابت را راه اندازی کرد. این نخستین گام صنعتی کردن نجاری در ایران بود. ثابت در خلال جنگ جهانی دوم به آمریکا رفت و در آنجا به صدور لباس های کهنه و دست دوم به ایران پرداخت و از این راه سود فراوانی برد. او سپس در اواخر ۱۳۲۰ ش به دعوت «جامعه بهائیان ایران» چندین بار به ایران آمد و همکاری نزدیکی را با «شرکت امنای ایران» (وابسته به جامعه بهائی) آغاز کرد و به نمایندگی از آنان، کار تجارت و گرفتن امتیاز نمایندگی از کارخانه های خارجی در ایران را پیگیری کرد. وی از اوایل دهه ۱۳۳۰ ش در ایران مستقر شد و دوره جدید فعالیت های اقتصادی و تجاری خود را پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، در مقام نماینده تام الاختیار بهائیان، آغاز کرد. در دوران سلطنت محمدرضا پهلوی (۱۳۵۷-۱۳۲۰ ش)، وی یکی از بزرگ ترین سرمایه داران ایران شد، چنانکه برخی او را با بزرگ ترین سرمایه دار ایران، بعد از شاه، با مالکیت ۱۰ درصد همه چیز ایران می دانستند. برخی از شرکت ها و مؤسساتی که وی مالک آنها بود یا در آنها سهام داشت، عبارتند از: بانک ایران و انگلیس، بانک ایران و خاورمیانه ، بانک صنعتی ایران، بانک توسعه صنعت و معدن ایران، مؤسسات تولیدی و تجاری پپسی کولا، سیمان مشهد، پلاسکوکار، جنرال تایر و رابر، ایران فارواگ، سیکاب و فرانس پیک. همچنین نمایندگی خودرو دوج، چند نوع تلویزیون و یخچال، کارخانه های بزرگ لاستیک سازی گودریچ و چندین کارخانه قند را داشت. وی صاحب ۲۱ شرکت بازرگانی بود که حدود ۱۰ هزار نفر آنها کار می کردند. قصر ثابت در تهران که به تقلید از قصر تریانون کوچک در ورسای ساخته شده بود، ۱۵ میلیون دلار ارزش داشت. در عین حال، او همواره اظهار می کرد که در خانوده ای فقیر رشد کرده و موقعیت کنونی اش را با سعی و پشتکار خودش به دست آورده است که ادعایی بیش نبود. ثابت در طول زندگی خود، بویژه از ۱۳۳۲ ش به بعد با خاندان پهلوی و شخص شاه و شخصیت های مهم سیاسی ایران، از جمله عبدالکریم ایادی، پزشک مخصوص دربار و منسوب به بهائیت، مناسبات دوستانه ای داشت که همین امر زمینه رشد سریع او را فراهم کرد و سبب شد منابع سرمایه گذاری او به بهترین نحو تأمین شود. وزارت اقتصاد نیز، به دستور دربار، تسهیلات گسترده ای در اختیار ثابت قرار داد. ثابت با نخست وزیران وقت، از جمله حسین علاء و امیرعباس هویدا، نیز مناسبات دوستانه داشت و بنا بر بعضی شواهد، آنان در برخی از شرکت های ثابت سهام داشتند. وی همچنین به شاه و شخصیت های سیاسی و غیرسیاسی کمک های مالی زیادی می کرد، بویژه در برگزاری جشن های ۲۵۰۰ ساله، تأمین کننده اصلی هزینه ها بود. تأسیس تلویزیون با هدف ترویج بهائیت ثابت برای اولین بار در ایران فرستنده تلویزیونی ایجاد کرد و در ۱۳۳۵ ش، پخش برنامه های تلویزیونی را ابتدا در آبادان و سپس در تهران آغاز نمود. طبق اسناد ساواک، ثابت در نامه ای به محفل بهائیان اعلام کرده بود: هدف اصلی از تشکیل تلویزیون در ایران، ایجاد کار برای بهائیان و نشر تدریجی افکار آنان بوده است.در زمان نخست وزیری منوچهر اقبال، دولت تصمیم گرفت امتیاز پخش را از ثابت بخرد، اما به سبب اختلافات مالی و دخالت دربار عملی نشد. در سال ۱۳۴۸ ش، در دوره نخست وزیری هویدا، شبکه تلویزیونی متعلق به ثابت در اختیار تلویزیون ملی قرار گرفت. حمایت از اسرائیل ثابت از دولت اسرائیل حمایت های مالی بسیار می کرد. در جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل (خرداد ۱۳۴۵/ ژوئن ۱۹۹۶)، وی وظیفه جمع آوری کمک های مالی بهائیان را به عهده گرفت. حمایت های ثابت از اسرائل وی را چنان نزد آنان محبوب کرد که بر یکی از خیابان های تل آویو (تل حبیب) نام او را گذاشتند. ثابت از اعضای محفل ملی بهائیان ایران بود و از ثروت خود برای گسترش بهائیت در ایران وسراسر جهان استفاده می کرد. از جمله اقدامات او می توان به این موارد اشاره کرد: خریداری املاک پیرامون حظیره القدس تهران، دیوارکشی اطراف زمین های مشرق الاذکار (مشرق الاذکار: معبدهای قاره ای بهائی) در منطقه لویزان تهران، کمک های وسیع مالی برای احداث محفل ملی بهائیان پاکستان، ساخت ایوان مقام اعلی در جبل کرمل، حظیره القدس بهائیان در هندوستان، مشرق الاذکار در سانتیاگو (شیلی) و معابد بهائیان در مصر و استرالیا و اردن. به علاوه، او عضو باشگاه لاینز (اداره اطلاعات، امنیت و آزادی ملت) و روتاری (روتاری: از سازمان های جنبی سازمان فراماسونری) در تهران بود. پس از صدور فتوای آیت الله بروجردی مبنی بر لزوم ترک معامله و معاشرت مسلمانان با اعضای فرقه بهائی با توجه به اختصاص بخشی از درآمد کارخانه پپسی کولا به تبلیغات بهائیان، مردم متدین محصولات این کارخانه را تحریم کردند. سال ها بعد، دامنه این تحریم با صدور فتوای برخی دیگر از مراجع تقلید که در آن صریحاً خرید و فروش و تبلیغ و آشامیدن پپسی کولا منع شده بود، گسترش شد. در پی اجرای طرح دول برای مبارزه با گران فروشی در سال ۱۳۵۴ ش، ثابت به اتهام گران فروشی تحت تعقیب قرار گرفت و او ناگزیر در سال ۱۳۵۵ ش به پاریس و سپس به آمریکا رفت و بخش عمده سرمایه اش را به خارج از کشور منتقل کرد و دیگر به کشور بازنگشت. رفت و بخش عمده سرمایه اش را به خارج از کشور منتقل کرد و دیگر به کشور بازنگشت. وی در سال ۱۳۶۹ ش در لس آنجلس درگذشت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران (۲۲ بهمن ۱۳۵۷)، بیشتر اموال ثابت مصادره شد. بخشی از اموال حبیب الله ثابت بعدها به بنیاد مستضعفان سپرده شد. اگرچه خانواده وی در دوره پهلوی بیشتر مؤسسات خود را نزد بانک ها گرو گذاشته و چند برابر ارزش واقعی آنها وام گرفته و به صورت ارز از کشور خارج کرده بودند. فرزندان ثابت هم اکنون فعالیت های تجاری او را ادامه می دهند. ابوالحسن ابتهاج ابتهاج در ۸ آذر ۱۲۷۸ در یک خانواده بهائی در رشت به دنیا آمد. وی نخستین فردی بود که در رژیم پهلوی، رئیس سازمان برنامه شد. ابوالحسن ابتهاج بعد از این که از سازمان برنامه به خاطر فساد برکنار شد اقدام به تأسیس بانک ایرانیان کرد. طبق اسناد موجود، وی سال ها با جاسوسان امریکایی در ارتباط بود. ابتهاج تنها فرد مسئول مذاکره با شرکت های خارجی برای هدایت تکنولوژیکی و به دست آوردن سخت افزار در رابطه با جنبه های مختلف برنامه فضایی ایران بوده است. سابقه خانوادگی توهین به امام زمان (عج) پدرش ابراهیم ابتهاج الملک به سبب توهین به ساحت حضرت ولی عصر (عج) به دست یکی از رعایای خود کشته شد. ابتهاج برای ادامه تحصیل به خارج رفت و پس از بازگشت در بانک شاهی استخدام شد. در سال ۱۳۱۵ به وزارت دارایی رفت و اندکی بعد به ریاست بانک رهنی منصوب گردید و یک سال بعد معاول بانک ملی ایران شد. او در سال ۱۳۲۱ به ریاست بانک ملی رسید. در سال ۱۳۲۹ سپهبد رزم آرا او را از این مقام برکنار کرد و به عنوان سفیر به فرانسه فرستاد اما دکتر مصدق او را از مقام های دولتی برکنار نمود. در سال ۱۳۳۳ به توصیه اشرف پهلوی به ریاست سازمان برنامه منصوب شد. او بسیار بداخلاق بود و حتی دستورات نخست وزیر را اجرا نمی کرد. به همین سبب منوچهر اقبال (نخست وزیر وقت) با تدوین یک لایحه اداره سازمان برنامه را در اختیار گرفت و خسرو هدایت را به سرپرستی آن گماشت. ابتهاج پس از برکناری از سازمان برنامه به بانکداری روی آورد و بانک ایرانیان را ایجاد کرد. اما پس از مدتی این بانک را به هژیر یزدانی فروخت. او پس از انقلاب به لندن گریخت و پس از صد سال زندگی در سال ۱۳۷۸ درگذشت. رابطه با اشرف پهلوی طبق اسناد، اشرف پهلوی که سابقه فساد گسترده ای داشت، مدت زمانی هم به دنبال ابوالحسن ابتهاج بود و برای جلب توجه او و بهره برداری از موقعیتی که وی به عنوان رئیس سازمان برنامه داشت، طرح و برنامه هایی اجرا می نمود. در آن سال های سیاه میلیون ها دلار از کیسه بیت المال خرج سفرهای متعدد اشرف پهلوی به همراه معشوق هایش به خوش آب و هواترین نقاط جهان می شد که قاعدتاً اینگونه بودجه ها باید از سازمان برنامه مجوز می گرفت. مثلاً طبق اسناد، اشرف پهلوی برای سفر به برزیل یک میلیون و سیصد هزار دلار، خرج کرده است. در سندی دیگر هزینه سفر خواهر شاه و همراهانش به سوئیس ۳۰۰ هزار دلار آمریکا شده است که با توجه به سفرهای متعدد اشرف به کشورهای مختلف روشن می شود که اشرف پهلوی هر سال ۱۰۰ میلیون تومان هزینه سفر به خارج را از بیت المال ملت برداشت می کرده است که مطمئناً افرادی همچون ابتهاج در این فساد اندوزی، وی را یاری می کردند. خاندان فرمانفرمائیان عبدالحسین میرزا فرمانفرما از نوادگان قاجار و دارای هفت همسر بود. عبدالحسین میرزا فرمانفرما نوه عباس میرزا نایب السلطنه و پسر فیروز از بطن حاجیه خانم دختر بهمن میرزا بهاء الدوله فرزند فتحعلی شاه در سال ۱۲۷۴ هجری قمری به دنیا آمد، در مدرسه اتریشی که در حقیقت مدرسه نظام زمان ناصرالدین شاه بود به تحصیل علوم و فنون نظامی پرداخت. بعد از فوت پدر با لقب نصرت الدوله مأمور خدمت در دستگاه مظفرالدین میرزا ولیعهد در تبریز شد. در آنجا با عزت الدوله دختر ولیعهد ازدواج کرد، مشاغل اداری و حکومتی وی: مسئولیت صندوقداری ولیعهد، ریاست قشون آذربایجان، حاکم کردستان بود (در سال ۱۳۱۱ لقب فرمانفرما گرفت) و به حکومت کرمان منصوب شد. در آغاز سلطنت مظفرالدین شاه، وی وزیر جنگ و فرمانده کل قوا شد. سپس چند سال به حالت تبعید در کشور عراق به سر برد، پس از بازگشت به حکومت کرمان و در آغاز مشروطیت وزیر عدلیه و پس از مقابله با عثمانی ها به حکومت آذربایجان انتخاب و پس از افتتاح مجلس دوم در کابینه سپهدار اعظم وزیر داخله و سپس وزیر جنگ و در سال ۱۳۳۹ هجری قمری عازم کرمانشاه و به دفع و سرکوبی فتنه سالارالدوله پرداخت و سپس در افتتاح مجلس سوم در کابینه عین الدوله وزیر داخله و مدتی نیز مأمور تشکیل کابینه گردید و از آن پس به حکومت فارس و تا پایان جنگ جهانی اول در آن سمت باقی بود. در کودتای سید ضیاء الدین و رضاخان، همراه تعدادی از رجال زندانی و پس از سقوط ضیاء الدین آزاد شد. به دنبال به قدرت رسیدن رضاخان سردار سپه، گرچه با نفوذ و اقتدار زندگی می کرد ولی دیگر هیچگاه مصدر شغل دولتی نگردید. وفاتش ۱۳۱۸ شمسی و هنگام مرگ خود بیست اولاد ذکور و دوازده اولاد اناث باقی گذاشت. خداداد فرمانفرمائیان از صاحب نام ترین تحصیل کردگان ایرانی خارج از کشور که ابوالحسن ابتهاج موفق به جذب آنها در سازمان برنامه رژیم پهلوی شد و یک تیم متخصص تقریبا ۲۰ نفره را تشکیل دادند، می توان از خداداد فرمانفرمائیان نام برد که دکترای اقتصاد از دانشگاه استنفورد با گرایش برنامهریزی اقتصادی در کشورهای در حال توسعه داشت. وی از مهمترین مدیران سازمان بودجه در دوران رژیم پهلوی بود که بعدها به علت اختلاف با هویدا و کابینه اش در زمان ارائه برنامه پنجم استعفا داد. ستاره فرمانفرما اولین همسر عبدالحسین میرزا فرمانفرما، عزت الدوله دختر مظفر الدین شاه قاجار بود و مادر ستاره به نام معصومه همسر دوم و یا سوم او محسوب می شد. دکتر مصدق نیز خواهرزاده پدر ستاره بود. ستاره فرمانفرما تا سنین نوجوانی در ایران تحصیل کرد و پس از فوت پدر خود برای ادامه تحصیل راهی آمریکا شد. در آنجا به تحصیل در رشته جامعه شناسی روی آورد و پس از پایان تحصیلات در همانجا ماند. سپس با یک دانشجوی هندی ازدواج کرد و آنها دارای فرزندی به نام میترا شدند. ولی به علت نیافتن شغل برای شوهرش در آمریکا وی به هند بازگشت و پس از مدتی از ستاره جدا شد و این اولین و آخرین ازدواج ستاره بود. کمک گرفتن از دربار ستاره جمعاً مدت ده سال در آمریکا ماند و سپس به ایران بازگشت و توانست با کمک عده ای از درباریان و خانواده خود مؤسسه ای را در ایران راه اندازی کند. وی برای تأسیس این مؤسسه، ملاقاتی نیز با محمدرضا پهلوی داشت. در اوایل انقلاب وی با اتهاماتی از جمله اختلاس، همکاری با اسرائیل، همکاری با دربار و … روبه رو بود ولی توانست از کشور گریخته و به انگلستان و سپس به آمریکا برود. مهرماه فرمانفرمائیان مهرماه فرمانفرمائیان چهارمین دختر فرمانفرما در سال ۱۲۹۴ شمسی در تهران تولد یافت. از کودکی به زبان فرانسه آشنا شد. به اخذ Brevet مدرسه ژاندارک و دیپلم مدرسه دارالمعالمات آموخت. در سال ۱۳۱۴ با محسن رئیس ازدواج کرد و در مأموریت های سیاسی شوهرش در آلمان، ممالک بالکان، عراق، انگلستان، فرانسه و هلند زندگی نمود. صاحب دو فرزند یک دختر و یک پسر شد. پسرش را در تصادف اتومبیل در سال ۱۳۴۴ از دست داد و شوهرش در سال ۱۳۵۸ شمسی در تهران فوت کرد. خیامی ها درباره کارآفرینی و نوآوری این دو برادر در پایه گذاری کارخانه ایران خودرو، بسیار مانور شده است، اما حضور مقامات رژیم پهلوی در مراسم افتتاح کارخانه ایران ناسیونال، بیانگر میزان ارادت مؤسسان آن به رژیم وقت و عدم امکان چشم پوشی کمک های رژیم در ایجاد این کارخانه بود. در روز شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۴۶ کارخانه اتومبیل سازی ایران در حضور شاه و شهبانو و عده ای از رجال مهم سیاسی و اقتصادی رژیم پهلوی افتتاح شد و احمد خیامی مؤسس و سهامدار بزرگ کارخانه گزارش مربوط به تولید پیکان و برنامه های آینده را به اطلاع شاه رساند. به موجب این گزارش کارخانه ایران ناسیونال با سرمایه ای در حدود چهل میلیون تومان به صورت زمین، اعتبار بانکی و ماشین آلات نو و کهنه تأسیس شد در حالی که فقط قادر بود روزانه ده دستگاه اتومبیل سواری و هفت دستگاه اتوبوس و کامیون مونتاژ کند. احمد خیامی در سال ۱۴۰۳ خورشیدی و محمود خیامی در دی ماه ۱۳۰۸ در مشهد به دنیا آمدند. احمد عاشق کارهای صنعتی بخصوص سر و کله زدن با اتومبیل بود. همین که از مدرسه بیرون می آمد یک لنگ می گرفت و به شست و شوی ماشین های کوچه خیابانها می پرداخت. کمی که بزرگتر شد چند آچار و پیچ و مهره و گاز آنبر خرید و در کوچه خیابان ها تعمیرهای ساده اتومبیل را هم انجام می داد. وی بعدها به تهران آمد و کسب و کارش رونق گرفت. محمود خیامی (برادر کوچک تر) چند سالی پیش از تأسیس کارخانه ایران ناسیونال، به درخواست برادرش مدیریت تامیرگاه برادران خیامی در مشهد را رها کرد و به همراه چند تن از کارگران تعمیرگاه که به نظرش متخصص و قابل اعتماد بودند به تهران رفت. شغل تازه وی در تهران مدیریت شرکت تضامنی برادران خیامی بود تا برادرش احمد بتواند سفر به دور دنیا را برای پیداکردن اتومبیل مناسبی برای ساخت در ایران آغاز کند. بسیاری علت موفقیت خیامی در تأسیس کارخانه ایران خودرو را کارآفرینی وی می دانند اما شاید این عده خبر ندارند که اگر کمک مقامات ارشد رژِیم پهلوی بویژه اردشیر زاهدی به واسطه یکی از ثروتمندان آن زمان یعنی فریدون سودآور نبود، خیامی ها نمی توانستند کارخانه ایران ناسیونال را برپا کنند. مصادره در زمان جدا شدن دو برادر از یکدیگر، ایران ناسیونال به محمود انتقال یافت. پس از پیروزی انقلاب در سال ۱۳۵۷، نظام جمهوری اسلامی ایران اموال وی را مصادره کرد و از آن زمان تاکنون وی مقیم انگلستان است. محمود خیامی به لندن رفت و مدیریت فروش خودروهای مرسدس بنز را به عهده گرفت. احمد خیامی هم به هنگام انقلاب، خانه ای هفت هزار متری در انتهای زعفرانیه داشت که مصادره شد. وی بعد از انقلاب به آمریکا رفت و در همانجا فوت کرد. فروشگاه های زنجیره ای محمود خیامی پیش از انقلاب، علاوه بر ایران ناسیونال، فروشگاه های زنجیره ای کوروش را هم به راه انداخت که پس از انقلاب مصادره شد و به قدس تغییر نام داد. وی همچنین مؤسس بانک صنعت و معدن نیز به شمار می رود. کمک به حزب کارگر انگلیس محمود خیامی پس از انقلاب به اروپا رفت و چند سال پیش، (۲۰۰۷) کمک یک میلیون پوندی وی به حزب کارگر انگلیس در صدر اخبار قرار گرفت. در آن زمان، تونی بلر که آخرین روزهای خود را در سمت نخست وزیری انگلیس می گذراند، از خیامی به خاطر اهدای چنین پول سخاوتمندانه ای به حزب کارگر سپاسگزاری کرد. به این ترتیب محمود خیامی دومین حامی مالی حزب کارگر پس از لرد سینزبری سرمایه دار انگلیسی محسوب می شود. خیامی می گوید که در طول ۱۰ سال گذشته برایش مایه افتخار بوده است که از حزب کارگر به رهبری تونی بلر حمایت کند و این جمله به آن معناست که یک میلیون پوند اولین کمک وی به حزب کارگر نبوده است. خیامی مؤسسه ای به نام بنیاد خیامی نیز تأسیس کرده که فعالیت هایی همچون گفت و گوی ادیان از طریق برگزاری جلسات و کنفرانسها برگزار می کند. این بنیاد در سال ۲۰۰۵ کنفرانس دو روزه ای تحت عنوان «آیا اسلام خطری برای غرب محسوب می شود؟» برگزار کرد. وی همچنین از بنیادهای آموزشی مسیحی، حمایت مالی می کند. وی صاحب چندین نمایشگاه اتومبیل های مرسدس بنز در کشورهای انگلستان و ایالت متحده است. علینقی عالیخانی علینقی عالیخانی متولد بهمن ۱۳۰۷ وزیر اقتصاد رژیم پهلوی و از دوستان اسدالله علم (وزیر درباره رژیم شاه) بود. عالیخانی به دلیل این که پدرش در دربار مشغول به کار بود، به راحتی به دربار راه پیدا کرد. وی تحصیلات خود را در دانشگاه تهران در رشته علوم سیاسی به پایان رساند. در سال ۱۹۵۰ با بورس رژیم پهلوی برای ادامه تحصیل رهسپار فرانسه شد و در دانشگاه پاریس، نخست در رشته حقوق بین الملل عمومی به اخذ دیپلم مطالعات عالی و سپس در رشته اقتصاد به اخذ دکترای دولتی اقتصاد نائل شد. در سال ۱۳۳۶ (۱۹۵۷) به ایران بازگشت و مدتی در نخست وزیری و سپس در شرکت ملی نفت ایران به کار مشغول بود و به موازات آن مشاور اتاق بازرگانی تهران شد. در بهمن ۱۳۴۱ (۱۹۶۳) وزیر اقتصاد شد و تا مرداد ۱۳۴۸ (۱۹۶۹) در این سمت خدمت کرد. از ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۰ رئیس دانشگاه تهران بود. از آن پس از کارهای دولتی کناره گرفت و در بخش خصوصی به فعالیت پرداخت. پس از انقلاب اسلامی، به عنوان مشاور اقتصادی برای سازمان های مختلف بین المللی و شرکت های خصوصی کار می کند. مشارکت در کودتا عالیخانی در طرح کودتای تیمور بختیار و مذاکره تیمور بختیار با جان اف کندی ، نقش مهمی داشت. وی به جهت تسلطش به زبان انگلیسی و هم به زبان فرانسه مورد اعتماد تیمور بختیار قرار گرفته بود و به همین سبب در مذاکره تیمور بختیار با جان اف کندی به عنوان مترجم بختیار حضور داشت. تیمور بختیار پس از این جلسه لو رفت. بعدها معلوم شد که عالیخانی بیش از این که معتمد تیموربختیار باشد رابط سرشاپور ریپورتر (جاسوس آمریکا) بوده است. عالیخانی وقتی به وزارت بازرگانی صنایع و معادن رفت ۳۰ ساله بود. بعد از آن که وزارت صنایع ملی را ادغام کردند و تبدیل به وزارت اقتصاد شد، او در سن ۳۱ و ۳۲ سالگی اولین وزیر وزارات اقتصاد و امور دارایی ایران شد. علت این که او به اصطلاح خیلی سریع محرم اسرار رژیم منحوس شد، در این بود که وی اساساً کارمند ساواک بود. وظیفه او در دوره دانشگاهی در فرانسه نیز ین بود که اسامی مخالفان را جمع کند و به ایران بیاورد. به تعبیر آشکارتر یعنی به صورت دانشجونما داخل آنها برود و بعد اطلاعات جمع کند. خیلی هم دانشجوی فعال و تیزی بود و به هر حال موفق می شود تعدادی اسامی دانشجویان معترض را با خودش به ایران بیاورد، چون آن موقع مرکز دانشجویان کنفدراسیون در فرانسه بود. از سوی دیگر، عالیخانی بشدت مورد وثوق شاه بود. دیگر این که عالیخانی یک آدم تحصیلکرده بود و چندین شغل عالی در ایران داشت که شغل های آبرومندی هم بودند و شاید مهم تر از همه این که خوش خدمتی ای که عالیخانی به شاه کرد و اسرار تیمور بختیار را افشا کرد. عبدالمجید اعلم عبدالمجید اعلم، از مقاطعه کاران بنام در دوره رژیم شاهنشاهی در زمینه های سد سازی، آبیاری و لوله کشی بود که با سوء استفاده از رفاقت با شاه پهلوی، ثروت هنگفتی به جیب زد. اعلم از جمله دوستان محمدرضا پهلوی به شمار می رفت که در ساعات فراغت و خوشگذرانی های وی حضور داشت و برخی شب ها همراه چند درباری دیگر، تا یک و دو نیمه شب به ورق بازی می پرداختند. وی با استفاده از رابطه خود با شخص محمدرضا شاه پهلوی و همچنین محمدصفی اصفیاء، مدیرعامل سازمان برنامه و بودجه ایران در سال های ۴۷-۱۳۴۰ و وزیر مشاور و نایب نخست وزیر در امور اقتصادی و عمرانی در سال های ۵۷-۱۳۴۷، توانست پروژه های بزرگی را به دست آورد. در آن دوران، گزارشی تهیه شد که نشان می داد مجید اعلم صدها مقاطعه از سازمان برنامه گرفته و پس از تصویب پروژه ها، سیمان مربوطه را از سازمان برنامه اخذ و احتکار کرده و سپس پروژه بدون سیمان را در مقابل اخذ ۲۰ درصد ارزش کل پروژه ها به دیگران واگذار کرده است و بدین ترتیب هم صاحب صدها هزار کیسه سیمان شده و هم ۲۰ درصد ارزش کل پروژه ها را اخذ نموده است. او سیمان را به قیمت دولتی کیسه ای ۷۵ ریال اخذ و به قیمت ۲۵۰ الی ۳۲۰ ریال در بازار آزاد می فروخت. گزارش به همراه آلبوم عکس از انبارهای سیمان به محمدرضا پهلوی تحویل گردید ولی این پرونده نهایتاً بایگانی شد. در هر صورت، مجید اعلم به واسطه رفاقت زیادی که با شخص محمدرضا پهلوی داشت، توانست در مدت کوتاهی مافیای قاچاق سیمان را در کشور تشکیل دهد و دست به احتکار صدها هزار کیسه سیمان در کشور بزند و به ثروتی انبوه دست یابد اما تعجب آور آن که برخی بدون توجه به این باندبازی ها وی را کارآفرین نمونه نام داده اند. اعلم در تأمین اعتبار ریخت و پاش های فرح پهلوی نیز نقش داشت. باید اشاره کرد که دفتر فرح پهلوی نیز یکی از مکان های ریخت و پاش و اسراف شدید بیت المال در دوران پهلوی دوم بود و به بهانه های مختلف (حفاظت از آثار عتیقه و هنری) هزینه های بسیار سنگینی به کشور تحمیل می کرد. در این میان افرادی نظیر مجید اعلم حداکثر سوء استفاده را از این نزدیکی به فرح و ارتباط با دفتر وی انجام دادند. وخامت این اوضاع به حدی بود که حسین فردوست در خاطراتش این ایام را به دوران قاجار تشبیه و از آن به تعبیر اوج فساد و چپاول و غارتگری یاد می کند. مهدی بوشهری اشرف پهلوی و مهدی بوشهری همسر سوم وی در حال بازدید از تخت جمشید ۱٫ اشرف پهلوی ۲٫ مهدی بوشهری ۳٫ جواد آشتیانی ۴٫ فریدون توللی (شاعر) ۵٫ کریم ورهرام مهدی بوشهری فرزند رضا بوشهری نوه معین التجار بوشهری بود. پدربزرگ مهدی بوشهری نیز از افراد نام آشنا بود. معین التجار بوشهری پس از این که باغ لاله زار تهران را از ناصرالدین شاه قاجار خریداری کرد، آوزازه شهرتش در سرتاسر ایران مطرح گردید. وی صاحب املاک فراوان در نقاط مختلف ایران بود و بخش زیادی از سهام اولیه بانک ملی ایران به وی تعلق داشت. البته بعدها مهدی بوشهری (نوه وی) با بهره گیری از رانت دربار قسمت هایی از اراضی باغ لاله زار را- که قیمت فوق العاده گزافی داشت- در گرو بانک ملی گذاشت و مبالغ هنگفتی وام دریافت کرد. از آنجا که این وام دریافتی چندین برابر ارزش واقعی اراضی لاله زار بود، مهدی بوشهری هیچ گاه در اندیشه پس دادن آن و تسویه حساب به بانک ملی ایران نیفتاد و بانک ملی نیز به اجبار برای وی اجراییه صادر نمود و بخشی از این اراضی را به افراد مختلف، از جمله بانک عمران، متعلق به محمدرضا پهلوی فروخت و خریداران، این اراضی را مبدل به پاساژ و مغازه های تجاری و سینما و پارکینگ کردند و بخشی دیگر از این اراضی را بانک ملی تصرف کرد که این قسمت ها پس از گذشت ده ها سال همچنان به صورت متروکه و مخروبه در حاشیه شرقی خیابان لاله زار و حاشیه غربی خیابان سعدی تهران به چشم می خورد. رضا بوشهری، پدر مهدی بوشهری، نیز فرزند ثروتمند معروف دوره قاجار، معین التجار بوشهری بود.اودر کشور آلمان به کار تجارت اشتغال داشت و با یک زن آلمانی ازدواج کرده بود. یک بار در دوره هشتم نماینده مجلس شد. زمانی که پسرش مهدی با اشرف پهلوی ازدواج کرد، فعالیت های تجاری وی رونق فراوان گرفت . از رهگذر این وصلت به نمایندگی مجلس سنا رسید و چند دوره به عنوان سناتور انتصابی به این مجلس رفت. در سال ۱۳۵۰ در حالی که افزون بر هشتاد سال از عمرش می گذشت، مرد. ازدواج با اشرف مهدی بوشهری در عصر پیش از انقلاب، به علت ازدواج با اشرف پهلوی، شهره است. اشرف پهلوی در چهارم آبان ۱۲۹۸ در بیمارستان احمدیه تهران همراه برادر دوقلویش محمدرضا متولد شد. سن اشرف چند ساعت کوچکتر از محمدرضا پهلوی بود. اشرف پس از سقوط حکومت پدرش که با تبعید او همراه شد، چندین بار ازدواج کرد که یک بار قرعه به نام مهدی بوشهری افتاد. او در رستورانی در پاریس با جوانی به نام مهدی بوشهری آشنا شد. اشرف آنچنان که خود اعتراف کرده از سال ۱۳۳۱ مهدی بوشهری را به عنوان دوست پسر خود انتخاب کرد و با این که طلاق او از شفیق شوهر سابقش در سال ۱۳۳۹ انجام شد، اما همیشه مهدی بوشهری در کنارش بود و آنها با یکدیگر رابطه نامشروع داشتند. در تمام این سال ها مهدی بوشهری در متن زندگی اشرف حضور داشت. خبر ازدواج اشرف پهلوی با مهدی بوشهری بدون در نظر گرفتن ۳ ماه عده در نظر گرفته شده در شرع اسلام، توسط دربار در تاریخ ۱۳۳۵/۲/۲۴، یعنی هجده روز پس از طلاق گرفتن از احمد شفیق، رسما اعلام گردید. مهدی بوشهری از اولین روز ازدواج کاری به کار اشرف نداشت و او را در رفتار و کرداری که پیشه می کرد آزاد می گذاشت و همین راز تداوم و طولانی شدن دوران زناشویی آنان بود. ولی اشرف پس از یک سال از بوشهری بیزار شد و به او گفت که دیگر تحملت را ندارم. بوشهری زرنگ بود و هرچند اسماً شوهر اشرف بود ولی کاری به کار او نداشت و رهایش کرد و اشرف این وضع را پسندید. مهدی بوشهری به پاریس رفت و در آنجا در «ایران ایر» شغل مهمی گرفت و چلوکبابی و عکاسی به راه انداخت و سر خود را گرم کرد. او به بهانه های مختلف پول زیادی هزینه می کرد و از محمدرضا می گرفت. او در ماه دو، سه روز به تهران می آمد و مستقیماً به طبقه بالای کاخ اشرف می رفت که مبادا خانم او را ببیند و حالش به هم بخورد! بوشهری با این تمهید تا انقلاب شوهر اشرف ماند و تصور می شود هنوز نیز شوهر اسمی اش باشد. اشرف از بوشهری فرزندی ندارد. مهدی بوشهری تنها به منافع کلانی که از رهگذر این ازدواج نصیبش می شد، می اندیشید و هیچ کاری به کار اشرف نداشت، او هر چند ماه یک بار برای دنبال کردن کارهای دلالی و پروژه های تجاری اش به ایران آمد و یکسره به اتاق خود در طبقه فوقانی کاخ اشرف می رفت. شغل رسمی مهدی بوشهری سفیر سیار شاه و رئیس هیأت مدیره فستیوال های هنری ایران بود. وی از طریق دلالی برای کمپانی های بزرگ فراملیتی که خواستار فروش کلان محصولات خود به ایران بودند و نیز از رهگذر گرفتن پورسانت وواگذاری عملیات ساختمانی طرح های عمرانی ایران به مقاطعه کاران بزرگ، پول های کلانی به دست می آورد. او نمایندگی چندین شرکت هواپیمایی را در ایران به عهده داشت. زمانی که شاه و فرح هوس کردند تا ایران را در عرصه سینمایی بین المللی فعال شود، تشکیلاتی به نام «شرکت سینمایی ایران» تأسیس شد و مهدی بوشهری به ریاست آن برگزیده شد. او در این شرکت بودجه بی حسابی در اختیار داشت و آن را با گشاده دستی هزینه می کرد. وی از طریق تشکیلات در چند فیلم با شرکت هنرپیشگان نامدار جهانی سرمایه گذاری کرد، که فیلم کاروان ها با شرکت آنتونی کوئین نمونه ای از اینگونه فیلم ها بود. پرویز قریب افشار، شومن تلویزیونی در دهه آخر حیات رژیم پهلوی در یکی از برنامه هایی که از طریق شبکه تلویزیون ماهواره ای «تپش» پخش شد، اعتراف کرد که برای ایفای نقش کوچکی در فیلم کاروان ها که جمعاً حدود ۸ دقیقه بود، مبلغ ۲۵ هزار دلار از شرکت گسترش صنایع سینمایی ایران پول گرفته است. او در همین برنامه گفت که این فیلم ظاهراً با مشارکت یکی از سرمایه داران آمریکایی تهیه می شد و قرار بود که او پنجاه درصد از میزان سرمایه گذاری در این فیلم را پرداخت نماید. هزینه این فیلم تماماً از سوی ایران پرداخت شد و تهیه کننده آمریکایی مدام پرداخت خود را به تأخیر می انداخت و با اینکه این فیلم در سرتا سرجهان به نمایش درآمد و سرمایه گذارآمریکایی سودش را از فروش فیلم گرفت، اما هرگز سهم خود در سرمایه گذاری فیلم کاروان ها را پرداخت نکرد و موضوع هم با پیروزی انقلاب اسلامی به دست فراموشی سپرده شد. برادران نمازی خاندان نمازی از تبار دو برادر، محمدحسن (متوفی حوالی ۱۳۱۰ ش.) و محمدحسین (متوفی ۱۳۲۶ ش.) بود. کمپانی های م.نمازی و ح. نمازی در هنگ کنگ به این دو برادر تعلق داشت. طبق اسناد موجود، این دو کمپانی شرکت های پوششی برای فعالیت سرویس اطلاعاتی انگلیس (اینتلیجنس سرویس) بودند. برادران نمازی با کمپانی های انگلیسی و امریکایی و یهودی و پارسی فعال در تجارت جهانی تریاک پیوند نزدیک داشتند و از این طریق ثروت هنگفتی اندوختند. بانک هنگ کنگ شانگهای (HSBC) و شاخه ایرانی آن (بانک شاهنشاهی انگلیس و ایران) و کمپانی کشتیرانی شبه جزیره وشرق (p&O) از مراکز عمده سرمایه گذاری این شبکه بوده و هست. نمازی بیشتر صادرات ایران را ترویج می کرد و تریاک محصول ایران به چین می برد. وی امتیاز استخراج طلا از معدنی در نزدیکی هنگ کنگ را از دولت انگلیس گرفته بود و گاهگاه شمش طلا به شیراز می فرستاد. محمد نمازی پسر محمدحسن و سناتور مهدی نمازی پسر محمدحسین است. محمد نمازی فرزند حسین، در یکی از خانواده های ثروتمند شیراز به دنیا آمد. وی سال ها در آمریکا سکونت داشت و مشغول تجارت بود. زمانی که به ایران آمد در کابینه زاهدی به عنوان وزیر مشاور منصوب شد. وی عضو هیأت امنای دانشگاه پهلوی شیراز و از اعضای کلوب روتاری و همچنین لژ فراماسونری حافظ شیراز و روشنایی بوده است. او در شیراز، بیمارستان نمازی را تأسیس کرد. پسر عموی وی مهدی نمازی تا دوره چهاردهم بدون وقفه نمایندگی مجلس شورای ملی را عهده دار بود و با تأسیس مجلس سنا در سال ۱۳۲۸ به عنوان نماینده لرستان و فارس در این مجلس تا زمان انحلال آن حضور یافته است. مهدی نمازی نمایندگی صادرات کتیرا به اروپا و امریکا را در اختیار داشت و از این راه صاحب ثروت زیادی شده بود. همچنین در زمینه قاچاق مواد مخدر نیز فعالیت داشت. نامبرده دارای کارخانه های متعدد بوده و با اغلب سران رژیم سابق حشر و نشر داشته است. فرزند مهدی نمازی – شفیع- نمایندگی شرکت معروف نفت سوکونی واکسیوم را در سال ۱۳۳۳ برعهده داشت. در سال های جنگ اوّل جهانی محمد نمازی، در شراکت با آقا جان کلیمی (نیای خاندان کهن صدق)، «رشن دار» (سررشته دار) قشون انگلیس در جنوب ایران بود. در سال های جنگ دوّم جهانی مهدی نمازی، در شراکت با مه یر عبدالله (یهودی بغدادی)، پیمانکار ارتش امریکا در ایران بود. محمد و مهدی نمازی از فراماسون های متنفذ ایران بودند. تصاویری از محمد نمازی در کسوت ماسونی به همراه سایر اعضای لژ روشنایی در ایران در کتاب اسماعیل رائین (فراموشخانه و فراماسونری در ایران، ج ۳، صص ۱۳۱، ۱۳۳) مندرج است. به دلیل همین پیوندهای دیرین و ریشه دار با شبکه مقتدر و جهانشمول فوق است که بیل کلینتون، رئیس جمهور پیشین ایالات متحده آمریکا، در پایان سال ۱۹۹۸ میلادی یکی از اعضای این خاندان به نام حسن نمازی را به عنوان سفیر آمریکا در آرژانتین منصوب کرد. محمد نمازی (متوفی فروردین ۱۳۵۱) بخش عمده عمرش را در آمریکا سپری کرد. او برای فرار از پرداخت مالیات ثروت هنگفتی که در این کشور انباشته بود، به احداث برخی تأسیسات خیریه در شیراز،بویژه بیمارستان نمازی و لوله کشی آب شیراز، دست زد. او از این طریق هم سود قابل توجهی برد و هم بطور صوری «خوش نام» شد. طبق قوانین آمریکا، صرف پول در امور خیریه، در هر جای دنیا، پرداخت مالیات را بشدت کاهش می دهد. در بسیاری از اسناد و منابع تاریخی محمد نمازی تصویری مثبت دیده نمی شود. دکتر محمد مصدق بشدت به نمازی بدبین بود و او را عامل انگلیسی ها می دانست. به نوشته دکتر غلامحسین مصدق، در زمان سفر مصدق برای شرکت در اجلاس شورای امنیت به نیویورک (مهر ۱۳۳۰)، محمد نمازی «مرد اول سفارت» بود و تمامی کارکنان سفارت ایران حقوق بگیر او. «مثل ریگ پول خرج می کرد… وی قصد داشت با استفاده از قدرت مالی خود اعضای هیأت نمایندگی ایران حتی پدرم را زیر نفوذ خود درآورد. پدرم در حین مسافرت به آمریکا به من، صالح و دکتر فاطمی و یکی دو نفر دیگر از همراهان گفت: ما در این مأموریت به جز انگلیسی ها و عوامل آنها در آمریکا با دو ایرانی متنفذ هم سرو کار داریم: یکی محمد نمازی و دیگری گالوست گلبنگیان، باید مراقب آنها نیز باشیم. صحت پیشگویی پدر و سوء ظنی که نسبت به نمازی داشت پس از کودتای ۲۸ مرداد به اثبات رسید.» باقر پیرنیا، استاندار فارس در دوران پهلوی که چهره ای کم و بیش خوشنام است، در خاطراتش می نویسد: «محمد نمازی وابسته افتخاری سفارت ایران در واشنگتن بود. بدون دریافت حقوق. نمازی که از ثروتمندان بنام ایران شمرده می شد، سالیان دراز در چین و آمریکا به تجارت مشغول بود و این پست را تنها به ملاحظه مصلحت های اقتصادی مالی خود و سودهای دیگر که یک مأمور سیاسی از آن برخوردار است دست و پا کرده بود.» اسدالله رشیدیان اسدالله رشیدیان فرزند حبیب الله رشیدیان در سال ۱۲۹۸ در تهران تولد یافت. پدرش حبیب الله در سفارت انگلیس شغل کوچکی داشت و غالباً واسطه و معرف اشخاص با اعضای سفارتخانه بود. بعد از ۱۳۲۰ سه فرزند خود را که سیف الله، قدرت الله و اسدالله نام داشتند همراه و همکار خود نمود مخصوصاً موقعی که سید ضیاء الدین طباطبایی وارد ایران شد و چون معروف بود وی عامل سیاست انگلیس در ایران می باشد، برادران رشیدیان به دور او گرد آمدند و در احزابی که سید تشکیل داد، آتش بیار معرکه بودند. اسدالله معذلک که کوچک ترین برادر بود ولی استعداد و ابتکار او بر دو برادر رجحان داشت، امور سیاسی را اداره می کرد و دو برادر دیگر به دنبال تجارت و پیدا کردن پول رفتند چند سینما در تهران دائر نموده و درآمدی سرشار برای فعالیت های سیاسی اندوختند. مبارزه با حکومت مصدق در دوران حکومت مصدق برادران رشیدیان علناً با نهضت و جریان ملی شدن نفت در مقام مبارزه بودند و به زندان افتادند و همه گونه اختناق و محدودیت برای آنها بوجود آمد. از نخستین روزهایی که مصدق به قدرت رسید، برادران رشیدیان با تمام قدرت برای سرنگونی حکومت او می کوشیدند. س از روی کار آمدن دولت دکتر مصدق فعالیت های رشیدیان ها برای حفظ منافع دولت انگلیس آغاز شد و رابین زینر مأمور مخفی انگلیس راهی تهران شد تا جریان را هدایت کند. او که با رشیدیان ها سابقه دوستی داشت بلافاصله ارتباط مجدد برقرار کرد و برای ایجاد اختلاف در بین نمایندگان مجلس و ایجاد تزلزل در نهضت ملی شدن نفت ماهانه مبلغی را به رشیدیان ها پرداخت می کرد تا به نمایندگان پرداخت کنند. پس از سقوط دولت قوام در ۳۰ تیر، اسدالله رشیدیان معتقد شد که برای سرنگونی دولت دکتر مصدق بایستی از تشکیلات منسجمی استفاده کرد و به همین منظور جلساتی با حضور افسران بازنشسته و دیگر عوامل انگلیسی و رشیدیان ها در منزل فضل الله زاهدی تشکیل شد که سرانجام در مهر ۱۳۳۱ عوامل شرکت کننده در آن جلسات دستگیر شدند. اسدالله رشیدیان مدتی محبوس بود و پس از بستن سفارت انگلیس، عوامل انگلیس به پایگاه سازمان سیا در تهران واگذار و رشیدیان ها نیز با این پایگاه مرتبط شدند و اسدالله رشیدیان در خرداد ۱۳۳۲ به منظور دخالت دادن اشرف پهلوی در کودتا راهی فرانسه شد و با او ملاقات کرد. این ملاقات نتیجه مثبتی برای کودتاچیان به بار آورد و اشرف پس از کسب اطمینان در خصوص همراهی در دولت برای کودتا به ایران رفت. پس از ملاقات شاه و اشرف، رشیدیان به عنوان سخنگوی انگلیس وارد گفت و گو با شاه شد و نظر مساعد او را نسبت به کودتا جلب کرد. این ملاقات ها چند بار صورت گرفت و سرانجام کودتا در ۲۸ مرداد پیروز شد و دولت دکتر مصدق با فعالیت های رشیدیان ها و عوامل شان دو سازمان MI6 و سیا سرنگون شد. رشیدیان پس از کودتا به پاسداشت حفظ سلطنت پهلوی از امتیازات فراوانی چون امتیاز تأسیس بانک، اعتبارات تعاونی و توزیع برخوردار شد. او یکی از دلالان اسلحه میان ایران و آمریکا بود که از این معاملات نیز سود فراوانی عایدش می شد. بعد از ۱۳۳۲ رشیدیان و برادرانش در صحنه سیاسی ایران خورشید درخشنده ای بودند. همه کار از آنها سخاته بود و در دربار رفت و آمد داشتند. هر کس هر جا دچار مشکلی می شد، به آنها متوسل می شد. در ۱۳۳۹ اسدالله رشیدیان تصمیم گرفت پایگاه سیاسی برای خود درست کند و کاندیدای وکالت مجلس شد و در دوره بیستم از تهران انتخاب گردید. با انحلال مجلس بیستم فعالیت برادران رشیدیان علیه دولت امینی شروع شد. به دستور امینی، اسدالله و سیف الله رشیدیان به زندان افتادند. چند ماهی در زندان به سر بردند تا این که دستور آزادی آنها صادر شد. این بار مزد مبارزه خود را از شاه به صورت امتیاز تأسیس بانک گرفتند. به دستور شاه، به آنها اجازه داده شد بانکی به نام تعاونی و توزیع وابسته به اصناف تهران تشکیل دهند. از طرف بانک مرکزی کمکهای مؤثری به عمل آمد و سرمایه آن از طرف چند نفر تأمین گردید. در کنار بانک مزبور، شرکت بیمه ای هم دائر کردند که آن هم واحدی سوددهنده بود. بانک تعاونی و توزیع رشیدیان چندین بار دچار نوسانات مختلف شد و هر بار که به سقوط نزدیک می شد، بانک مرکزی مدیریت آن را به عهده می گرفت و در سامان دادن آن تلاش بسیار می کرد. در فاصله بین سال های ۵۰ و ۵۲ دو تن از برادران فوت شدند. اسدالله از فقدان برادران خود سخت دلسرد و آزرده گردید. گرچه مدیر عامل بانک مزبور بود ولی بیشتر اوقات او در خانه می گذشت و با دوستان در کنار منقل به نقل و گفت و گو می پرداخت. در بانک او متجاوز از ۵۰ وزیر و سفیر و سپهبد و سرلشکر بازنشسته شاغل بودند و همه حقوق قابل ملاحظه ای دریافت می داشتند. وی بیش از ۶۰ سال عمر نکرد. عدم برخورد جدی با برادران، توطئه گر رشیدیان بعد از ۳۰ تیر قابل ذکر است که برادران رشیدیان از وابستگان شبکه روتچیلد – ریپورتر بودند و فضل الله زاهدی مدتی در خانه اسدالله رشیدیان مخفی بود. اسدالله رشیدیان قبل از انقلاب اسلامی سرمایه خود را از کشور خارج کرد و خود نیز به انگلستان رفت و در اوایل دهه ۶۰ خورشیدی درگذشت.

جزییات بیشتر : نگاهی بر زندگی ثروتمندان دوره شاهنشاهی / از خاندان لاجوردی و خیامی ها تا برادران نمازی وحبیب الله ثابت

زندگینامه برادران خیامی بنیانگذار ایران ناسیونال و پیکان در ایران

 
در سال 1303 خورشیدی در خانواده سید علی اکبر خیامی، مرد روحانی مشهدی، که همیشه شال سبزی به سر می‌بست پسری به دنیا آمد که نامش را احمد گذاشتند. سید علی اکبر از هفت سالگی احمد را به مدرسه فرستاد به این امید که درس بخواند و طبق سنت آن روزگار، کارمند دولت و حقوق بگیر شود امّا احمد عاشق کارهای صنعتی به خصوص سر و کلّه زدن با اتومبیل بود.
 
در سال 1303 خورشیدی در خانواده سید علی اکبر خیامی، مرد روحانی مشهدی، که همیشه شال سبزی به سر می‌بست پسری به دنیا آمد که نامش را احمد گذاشتند. سید علی اکبر از هفت سالگی احمد را به مدرسه فرستاد به این امید که درس بخواند و طبق سنت آن روزگار، کارمند دولت و حقوق بگیر شود امّا احمد عاشق کارهای صنعتی به خصوص سر و کلّه زدن با اتومبیل بود. همین که از مدرسه بیرون می‌آمد یک لُنگ می‌گرفت و به شست و شوی اتومبیل‌های کوچه خیابانها می‌پرداخت و با به دست آوردن پول از این راه به بودجه خانواده کمک می‌کرد. کمی که بزرگتر شد چند آچار و پیچ و مهره و گاز انبر خرید و در کوچه، خیابانها تعمیرهای ساده اتومبیل را هم انجام می‌داد. بعضی‌ها ادعا می‌کردند لنگی را که احمد خیامی در نوجوانی با آن به شستشوی اتومبیل می‌پرداخت در خانه مجلل سه و هفت هزار متری اش واقع در انتهای زعفرانیه به چشم دیده‌اند که در اتاقش آویزان کرده و به آن افتخار می‌کرد. امّا دیگران ادعا می‌کنند چنین لنگی وجود نداشته است. امّا خاطره اتومبیل شویی‌های نوجوانی همیشه در ذهن خیامی زنده بود و او همواره با افتخار می‌گفت که در سرمای زمستان مشهد گاه آن قدر روی اتومبیل‌ها کار می‌کرد که دستهایش ترک می‌خورد و او ناچار می‌شد پیه داغ کرده روی آن بریزد تا زخم آن التیام پیدا کند. مردان خود ساخته از این خاطره‌ها زیاد دارند و احمد خیامی مردی خود ساخته و خاکی بود.

زندگینامه محمود خیامی از زبان خودش:
من فرزند حاج سید علی اکبر خیامی و در دی ماه 1308به دنیا آمدام. مرا محمود نام نهادند. از دوران کودکی خاطره‌ای ندارم در سال 1314 شوروی، امریکا ، انگلستان بدون مجوز قانونی ایران را اشغال کردند و سربازان روسی کنترل شهر مشهد را به دست داشتند. پدرم تجارت حمل و نقل داشت و شوروی‌ها کلیه کامیونها پدرم را برای محصولات خود از دستش خارج و محل کامیونها را مصادره کردند. ایام به سختی می‌گذشت با اتمام جنگ پس از مدتی روسها مشهد را ترک و از کامیونهای پدرم خبری نبود لیک محل کامیونهارا آزاد گذاشتند و محل مذکور را پدرم تبدیل به تعمیرگاه نمود و من که در دبیرستان شاهرضا مشهد درس می‌خواندم محمود خیامی برای راه‌اندازی تعمیر گاه مشغول کار شدم و شبها برای ادامه تحصیل در مدرسه رازی تحصیل می‌کردم. در سال 1328 عازم تهران شدم و به اتفاق برادرم ایران ناسیونال را تاسیس و اجازه ساخت اتوبوس و بعداً اجازه ساخت اتومبیل سواری را از دولت دریافت کردیم. در سال 1979 عازم اروپا و مجدداً مشغول فعالیت تجاری و افتتاح نمایندگی مرسدس بنز در لندن شدم که امروز تعداد نمایندگی‌ها در انگلستان و امریکا به هفت دستگاه رسیده است. با خدای محمّد عهد کردم که درآمد این دستگاهها را برای فرهنگ وطنم صرف نمایم. من افتخار خادمی علی بن موسی الرضا را دارم و اوست که همیشه پشتیبان من در سخت‌ترین شرایط می‌باشد.

احمد کارش را در رشته اتومبیل با عشق و پشتکار شروع کرد. روزی که در خردسالی نخستین دوچرخه‌اش را تهیه کرد همه عشق و علاقه‌اش آن بود که یک موتورسیکلت را جانشین آن کند. وقتی توانست یک موتورسیکلت کهنه را به صورت نقد و اقساط خریداری کند چشمش به اتومبیل‌های معدودی بود که در آن سالهای بعد از شهریور 1320 و اشغال کشور به وسیله منافقین از خیابانهای مشهد عبور می‌کردند. در آن زمان اتومبیل یک وسیله اشرافی محسوب می‌شد و قیمت آن بسیار گران بود. احمد نمی‌توانست با پولی که از حمل مسافر با موتور سیکلت یا کرایه‌دادن آن به نوجوانان به دست می‌آورد اتومبیلی خریداری کند. امّا به زودی توانست با شستشوی اتومبیل در خیابان‌های مشهد و تعمیر اتومبیل‌هایی که در کنار خیابان‌ها از حرکت باز می‌ماندند با موتور اتومبیل آشنا شود و بعد‌ها تا روزی که توانست نخستین اتومبیل عمرش را تهیه کند در گاراژهای مشهد به کار تعمیر اتومبیل بپردازد. عشق احمد خیامی به اتومبیل آنقدر زیاد بود که سالهای بعد که در کارخانه‌اش پانزده هزار کارگر و کارمند کار می‌کردند و تولید سالانه پیکان به یکصد و پنجاه هزار رسید هر وقت اتومبیل خودش یا نزدیکانش عیب و ایراد پیدا می‌کرد در مقابل چشم کارگران و راننده‌ها کتش را میکند، آستین‌هایش را بالا می‌زد و مشغول تعمیر اتومبیل می‌شد و الحق این کارفرمای بزرگ صنایع اتومبیل‌سازی کشور از هر مکانیسین متخصصی بهتر از عهده کار بر می‌آمد. او عاشق این ماشین چهار چرخ موسوم به اتومبیل بود و برایش هیچ لذّتی بالاتر از زمانی نبود که با پیچ و مهره‌های آن کار می‌کرد. در گفتگویی که چندی قبل با یک مهندس ساختمان که دوست و همشهری و خویشاوند احمد خیامی بود در باره پشتکار او داشتم. می‌گفت : «گاهی که در زمستان قرار می‌گذاشتیم ساعت شش یا هفت صبح سر ساختمان‌های نیمه تمام کارخانه ایران ناسیونال در جادّه کرج برویم، او ساعت چهار یا پنج صبح به در خانه من می‌آمد. وقتی می‌گفتم در این ساعت روز هوا تاریک است و نمی‌شود کاری انجام داد، باز روزهای بعد در همین ساعت می‌آمد و در سرمای سرد زمستان یکی، دو ساعت در داخل اتومبیل منتظر می‌ماند تا وقت حرکت فرا رسد» او در تابستان نوعی دیگر عمل می‌کرد. در گرمای سوزان تیر و مرداد همین که می‌دید کارگر‌های ساختمانی دچار عطش هستند سوار اتومبیل می‌شد به سرعت به کرج می‌رفت و قالب‌های یخ و نوشابه می‌خرید. البته این مربوط به اوایل کارش بود که هنوز کارخانه وسایل و امکانات زیاد نداشت این‌ها نمونه‌هایی از عشق و پشتکار احمد خیامی بود. امّا آیا برای موفقیت همین دو عامل کافی است؟ بسیاری هستند کسانی که عشق و علاقه را با پشتکار به حدّ کمال دارند امّا موفق نمی‌شوند. پس عوامل دیگری هم لازم است که از جمله آن‌ها باید از شانس و ارتباطات یاد کرد. یکی از شانسهای زندگی احمد خیامی آن بود که در حین کارش به عنوان راننده و تعمیر کار با فریدون سودآور نماینده فروش اتومبیل‌ها و اتوبوس‌های مرسدس بنز و همچنین سازنده کامیون‌های خاور آشنا شد. عشق و علاقه و پشتکار و ابتکار احمد خیامی سبب شد که سودآور که مردی موفق و ثروتمند و مشهور بود و به عنوان داماد حاج حسین آقا ملک با مقامات بالا ارتباط داشت، احمد خیامی کارگر را به عنوان یک دوست و همکار پذیرفت و تا زمانی که خود احمد خیامی به صورت یک کارفرمای موفق در آمد از او حمایت و به افرادی چون اردشیر زاهدی معرفی کرد. مردان خود ساخته در طول عمر خود دست به کارهای متعدد می‌زنند و نا کام می‌مانند اما ناگهان در میان آن همه کار یکی با موفقیت همراه می‌شود و با آن به هدف می‌رسند. احمد بعد از مدّت‌ها ماشین‌شویی، کرایه‌دادن دوچرخه و موتورسیکلت، آوردن اتومبیل از تهران به مشهد و کار در تعمیر گاه خیام مشهد به این نتیجه رسید که در زادگاهش بیش از این امکان ترقی برایش وجود ندارد. گاراژ و تعمیر گاهش را به برادر کوچک‌ترش محمود سپرد و در آستانه سی سالگی عازم تهران شد. در آن زمان در تهران کسانی بودند که اتاق اتوبوس می‌ساختند. مانند: اتوبوس شمس العماره، اتوبوس ایران پیما. اینها شاسی اتوبوس را از خارج وارد می‌کردند و با چوب و آهن و ارّه و چکش برای آن اتاق می‌ساختند و از قضا خوب هم می‌ساختند. نام بعضی از این اتوبوس‌ها کادیلاکی بود. به سبب آن که قسمت عقب اتوبوس را به شکل عقب اتومبیل کادیلاک که در آن زمان خیلی معروف بود در می‌آوردند و همچنین اتوبوس‌هایی بودند که به بادماغ و بی‌دماغ معروف بودند. احمد شیفته کار این صنعتگران با ذوق شده بود، کسانی که صنایع دستی را جایگزین یک کار کاملاً صنعتی کرده بودند. آرزو داشت خودش هم دست به چنین کاری بزند امّا این کار پول لازم داشت و احمد پول نداشت. پس تصمیم گرفت کاری بکند که احتیاج به سرمایه بسیار زیاد نداشته باشد. احمد خیامی طی مدّتی که برای رساندن اتومبیل‌های مارک‌های مختلف از تهران به مشهد و همچنین زمانی که در تعمیرگاهش در مشهد روی اتومبیل‌های مختلف کار کرده بود متوجه شد که وقتی موتور اتومبیلی خراب می‌شود اولین کار یک تعمیرکار آن است که قطعه معیوب را با یک قطعه سالم عوض کند. فروشندگان قطعات یدکی که از آن موضوع اطّلاع دارند آن قطعات را چند برابر ارزش واقعی می‌فروشند، صاحبان اتومبیل‌ها و تعمیرکاران هم که می‌دانند که تا وقتی آن قطعه عوض نشود اتومبیل به صورت یک دستگاه بی‌مصرف در می‌آید آن قطعه را به هر قیمت که عرضه کنند، می‌خرند. احمد که سرمایه اندکش اجازه نمی‌داد اتاق اتوبوس بسازد و یا یک تعمیرگاه مجهّز در تهران تأسیس کند، تصمیم گرفت، یک مغازه کوچک فروش قطعات و لوازم یدکی اتومبیل افتتاح کند. از یکی از آشنایان به نام آقای نیکبخت یک مغازه کوچک در خیابان اکباتان اجاره کرد یک تابلو بزرگ با عنوان فروشگاه تضامنی برادران خیامی بالای آن زد و به فروش قطعات یدکی اتومبیل پرداخت. احمد خیامی بعدها درباره آن تابلوی تضامنی و عنوان کمی عجیب آن گفت: «به غیر از برادران نمازی و برادران کاشانچی و فریدون سود آور که قبلاً با آنها کار کرده بودم و به من اعتماد داشتند بقیه نماینده‌های اتومبیل حاضر نمی‌شدند جنس نسیه بدهند. تهران آن زمان نمایشگاه انواع اتومبیل‌های کشور‌های مختلف بود. من برای آن که خریداران را به سوی مغازه جلب کنم ناچار بودم قطعات و لوازم همه اتومبیل‌ها را بفروشم. انتخاب عنوان شرکت تضامنی برادران خیامی به کارم اهمیّت می‌داد هم به عنوان شرکت تضامنی به فروشنده‌ها نشان می‌دادم که شرکت فقط در حد سهام مسؤول بدهی هایش نیست و آن‌ها می‌توانند برای وصول مطالبات خود از سایر دارایی‌های برادران خیامی هم اقدام کنند.» خوشبختانه فروشنده‌های قطعات یدکی مارکهای مختلف اتومبیل هرگز برای وصول مطالبات خود ناچار به اقدام نشدند. کار شرکت تضامنی برادران خیامی خیلی زود و خیلی زیاد گرفت به طوری که یکی یکی مغازه‌های اطراف و اتاق‌های طبقات بالای ساختمان را اول اجاره و بعد خریداری کرد. از یک مهندس آرشیتکت خواست با آهن‌بندی و تغییر دکوراسیون طبقه اول را تبدیل به یک فروشگاه بزرگ و طبقات بالا را تبدیل به آپارتمان‌های دفتری بکند. رونق کار فروشگاه آنقدر زیاد بود که او تعدادی کارمند، ویزیتور و فروشنده استخدام کرد. این فروشگاه بعدها به نام «پی.ال.پی» به صورت یکی از بزرگترین قطعات یدکی اتومبیل در ایران در آمد درآمدش آن قدر زیاد بود که احمد می‌توانست تا آخر عمر در ناز و نعمت زندگی کند امّا هدف احمد خیامی این نبود او آرزوهای دور و دراز داشت.


درآمد احمد خیامی از فروش قطعات یدکی اتومبیل در فروشگاه خیابان اکباتان زیاد بود با گرفتن نمایندگی لاستیک کنیتانتال، باتری دنا و بعضی قطعات دیگر از خارج زیادتر شد به طوری که تصمیم گرفت به آرزوی دیرینه‌اش در مورد ساختن اتاق اتوبوس جامه عمل بپوشاند. قطعه زمینی در جاده کرج بین جاده مخصوص و اتوبان کرج به قیمت متری یک تومان خرید، یک سالن بزرگ در آنجا ساخت و وسایل کار ساخت اتاق اتوبوس را در آنجا نصب کرد. شکل این سالن شبیه پروانه بود به این سبب اسم آن را سالن شاپرکی گذاشتند -کارگران قدیمی ایران ناسیونال حتماً این بنا را که نخستین بنا در زمین کارخانه بود به خاطر می‌آورند-آن‌گاه از فریدون سودآور نماینده مرسدس بنز در ایران شاسی اتوبوسهای مرسدس بنز را می‌گرفت و روی آن‌ها اتاق می‌ساخت. این کار تا اینجا تازگی نداشت. در آن زمان در تهران عده زیادی به ساختن اتاق‌های اتوبوس اشتغال داشتند. و الحق اتاق‌های قشنگی هم می‌ساختند. اتاق‌هایی که در ظاهر با اتاق‌های ساخت خارج فرق نداشت، پس احمد تصمیم گرفت برای جلب خریدار دست به ابتکارهایی بزند. احمد خیامی طی مدتی که اتومبیل‌های مختلف را از تهران به مشهد می‌برد. در بازگشت همین مسیر را به وسیله اتوبوس طی می‌کرد اغلب مشاهده می‌کرد کودکان خردسال یا مردان و زنان سالخورده یا بیماران با خواهش و التماس از راننده تقاضا می‌کنند: آقا… بی زحمت چند دقیقه نگهدارید… و راننده با غر و لند نگه می‌داشت و مسافر شرمزده زیر یک درخت یا پشت یک دیوار خودش را سبک می‌کرد. ایران کشور وسیعی است فاصله بین شهر‌های بزرگ بسیار زیاد است در آن زمان آبادی‌ها بسیار دور از هم بودند و این گرفتاری مسافران همه خطوط اتوبوس‌رانی کشور بود. بعد‌ها که احمد به هواپیما نگاه می‌کرد با خود می‌اندیشید مسافران آن‌ها در موارد اضطراری چه می‌کنند. حتماً به خلبان نمی گویند: «آقا لطفاً یک گوشه نگه دارید…» هواپیما‌ها برای این کار‌ها هم مجهّز شده‌اند. پس چرا او در اتوبوس این کار را نکند؟ بعد از کمی فکر در قسمت انتهایی اتوبوس‌ها یک دستشویی و توالت کوچک درست کرد. این کار مثل تخم مرغ کریستف کلمب ساده بود امّا یکی باید فکرش را می‌کرد. احمد این فکر را کرد و با همین فکر خریداران اتوبوس او چند برابر شد. این کار به شرکت‌های مسافربری دلیلی برای تبلیغ و جلب مشتری می‌داد. وقتی اتاق‌سازهای دیگر از این کار او تقلید می‌کردند احمد یک قدم دیگر برداشت و در گوشه‌ای از اتوبوس یک یخچال نصب کرد تا مسافران در سفرهای طولانی از نوشابه خنک استفاده کنند و بعد‌ها به همان نسبت که کارش رونق پیدا می‌کرد قدم‌های دیگری بر می‌داشت. به جای به کار‌گیری چکش و ارّه معمولی، وسایل برقی و ماشین به کار می‌برد. چند متخصص اتاق‌سازی از آلمان آورد. به جای رنگ‌کردن اتوبوس با قلم مو اتاق رنگ درست کرد. در این اتاق، اتوبوس وارد می‌شد و رنگ‌پاش‌های برقی همه جایش را به طور مساوی رنگ می‌کردند در کنار سالن شاپرکی یک سالن برای ساخت صندلی‌های راحت مخصوص اتوبوس ساخت تا مسافرانی که چندین ساعت روی صندلی می‌نشینند احساس ناراحتی نکنند. این کارگاه صندلی‌سازی بعد‌ها الهام بخش او در ساختن نخستین کارخانه بزرگ مبل‌سازی ایران به نام «مبلیران» شد. در میان مردان خودساخته هستند، کسانی که وقتی از زندگی سخت به مراحل بالا رسیدند اعتقاد پیدا می‌کنند حال که خودشان سختی کشیدند تا به رفاه رسیدند دیگران نیز به نوبه خود باید چنین مراحلی را بگذرانند. احمد خیامی از این گروه نبود عقیده داشت تا حدی که برایش امکان دارد باید از فشار وسختی زندگی دیگران کم کند. او می‌دانست نخستین آرزوی هر کارگر و کارمند ایرانی داشتن یک سرپناه و نجات از خانه به دوشی است. به این سبب همین که کارش در فروشگاه‌های قطعات یدکی خیابان اکباتان و کارگاه ساخت اتاق اتوبوس جاده کرج رونق پیدا کرد به فکر ساختن خانه برای کارگران و کارمندانش افتاد. زمینی در اراضی نیروی هوایی در شرق تهران خرید. از یک مهندس دوست و همکارش خواست در آنجا برای کارگران و کارمندانش خانه‌سازی کند. در آن تاریخ یعنی اواخر دهه سی و اوایل دهه چهل خورشیدی در ایران سابقه نداشت یک کارفرما در بخش خصوصی برای کارکنانش خانه بسازد. به این سبب این مجتمع مسکونی که به 16 دستگاه معروف شد در میان مردم و کارگران و حتی کارفرمایان چنان شهرتی برای احمد خیامی به وجود آمورد و اعتبار او را میان هم صنفانش چنان بالا برد که یک تشکیلات عظیم روابط عمومی هم نمی توانست از عهده این کار برآید در مورد ناهار نیز کارشناسان خارجی عقیده داشتند که غذای کارگران باید مختصر یعنی به صورت ساندویج باشد تا کارگران زود بخورند و مشغول کار شوند. احمد خیامی با این نظر مخالف بود، او می‌گفت: «کارگر ایرانی در خانه غذای کامل و پرکالری نمی خورد. در کارخانه باید یک وعده غذای گرم و پرانرژی به او بدهیم. به همین خاطر یک رستوران مجهز برای پختن غذای سنتی ایرانی ساخته شد» یک روز محمود خیامی مشاهده کرد یکی از کارگران در گوشه ای از حیاط کارخانه مشغول خوردن نان و پنیر و انگور است. از او پرسید چرا در رستوران کارخانه غذا نمی‌خورد کارگر جواب داد: غذای کارخانه 12 ریال است اما نان، پنیر و انگور 6 ریال تمام می‌شود من 6 ریال صرفه‌جویی می‌کنم وچیزی برای خانواده می‌خرم. محمود پس از مشورت با برادر دستور داد که بعد از آن ناهار کارگران در کارخانه مجانی باشد. ما ایرانی‌ها سنت خوبی داریم که امیدواریم آن را در نسلهای آینده نیز هم چنان حفظ کنیم و آن گرامی شمردن خانواده است. احمد که در این زمان مراحل اولیه موفقیت را پیموده بود به فکر خانواده‌اش افتاد. از پدر و مادرش خواست نزد او به تهران بروند، امّا آنها حاضر نشدند مشهد را ترک کنند. احمد در حد امکان برای آنها زندگی راحتی در مشهد فراهم ساخت. برادر کوچکترش مسعود کم سن و سال بود و به تحصیل اشتغال داشت. از محمود که پنج سال از او کوچکتر بود خواست گاراژ و تعمیرگاه مشهد را برچیند و خودش به اتفاق بعضی از کارگران که به نظرش متعهد و متخصص و قابل اعتماد هستند به تهران برود. احمد برای آینده نقشه‌های بسیاری در سر داشت که برادرش محمود می‌توانست در پیاده‌کردن آن برنامه‌ها مدد کارش باشد. محمود خیامی پس از مدّتی کوتاه با همه کارهای فروشگاه قطعات یدکی اتومبیل و کارگاه ساخت اتاقهای اتوبوس آشنایی پیدا کرد و فروشنده‌ها و خریداران را شناخت. احمد وقتی دید او به کارها تسلط پیدا کرده تصمیم گرفت تشکیلاتش را به برادر کوچکترش بسپارد و به مسافرت دور دنیا برود. او این سفر را از دو نظر لازم داشت؛ یکی آنکه کارخانه‌های بزرگ اتومبیل سازی جهان را از نزدیک ببیند و از طرز کارشان آگاه شود و دیگر آنکه از میان آن همه مدل‌های گوناگون یک اتومبیل سواری مناسب را برای مونتاژ در ایران انتخاب کند. در این سفر دو نفر از دوستان و همراهان احمد خیامی او را همراهی می‌کردند. اول به ایتالیا رفت، کارخانه‌های اتومبیل سازی فیات و لانچیا توجه او را جلب کرد به خصوص مجذوب عظمت کارخانه فیات و تنوع تولیداتش شد. فیات در ایران نماینده داشت. برادران کاشانچی (علی و حسن کاشانچی) فیات 1100 را در ایران مونتاژ می‌کردند اما کلیه قطعات این اتومبیل در ایتالیا ساخته و در ایران به هم وصل می‌شد و چون احمد خیامی مدتی نمایندگی فیات را در مشهد داشت و بردران کاشانچی به او خیلی کمک کرده بودن فکر می‌کرد به راحتی بتواند با آنها سر مونتاژ فیات در ایران کنار بیاید. به خصوص آن که آنها تا این زمان هنوز به وارد کردن «پرس»های مورد نیاز کارخانه برای ساختن تنه اتومبیل و قطعات لازم برای مونتاژ اقدام نکرده بودند و دولت هم به آنها فشار وارد می‌کرد که وضع کارخانه را مشخص کنند. احمد خیامی از ایتالیا به اسپانیا رفت. در آن زمان کارخانه اتومبیل‌سازی فورد آمریکا در اسپانیا اتومبیل‌های کوچکی به نام «فی‌یستا» تولید می‌کرد که اسپانیایی‌ها به آن اتومبیل هزار و یک شب لغب داده بودند علّت این نامگذاری آن بود که گفته می‌شد که این کارخانه در هزار و یک روز ساخته شده است. خیامی این اتومبیل را هم پسندید و آن را در اولویت قرار داد. خیامی از اسپانیا راهی آلمان، فرانسه، انگلستان، سوئد و آمریکا شد. او از کارخانه‌های اتومبیل سازی فولکس واگن، مرسدس بنز، دکا، پژو، سیتروئن، رنو و کارخانه روتس سازنده اتومبیل‌های هیلمن، آرو، آونجر و جاگوار بازدید کرد و بیش از همه مجذوب فولکس واگن و مرسدس بنز شد. یکی از دوستان و همکاران احمد خیامی که در این سفر او را همراهی می‌کرد می‌گفت : «احمد از این سفر تجربیات فراوانی اندوخت او که تا این زمان فقط در شهر‌های مشهد و تهران اقامت کرده و تعمیرگاه‌ها و کارگاه‌های این دو شهر را دیده بود. از مشاهده کارخانه‌های بزرگ اتومبیل‌سازی اروپا و آمریکا با ده‌ها و صد‌ها هزار کارگر و کارمند چنان به هیجان آمده بود که دائم در حال برنامه‌ریزی بود که در ایران یک کارخانه اتومبیل‌سازی بزرگ تأسیس کند» در بازگشت به ایران اطرافیان خیامی انتظار داشتند اعلام کند که قصد مونتاژ فیات یا فی‌یستا یا ولوو یا یک اتومبیل آلمانی یا فرانسوی را دارد اما وی می‌خواست اتومبیل «آرو» از محصولات کارخانه اتومبیل‌سازی «روتس» انگلستان را مونتاژ کند. «روتس» در آن زمان یک کارخانه اتومبیل‌سازی ورشکسته بود و خیامی در بازدید از آن کارخانه به تولیدات آن از همه کمتر امتیاز داده بود. یکی از دوستان نزدیک خیامی تعریف می‌کرد وقتی ان خبر را شنیدم گفتم : — مگر خودت نگفتی «روتس» یک کارخانه ورشکسته است پس این انتخاب چه معنی دارد؟ او در حالی که در قیافه‌اش اثری از اندوه دیده می‌شود جواب داد: — در زندگی انسان همیشه مختار نیست هر کاری را که می‌خواهد انجام بدهد. بعد بلافاصله اعتماد به نفس خودش را بدست آورد و گفت به زودی خواهی دید من این مدل ورشکسته را به یکی از معتبرترین اتومبیل‌های جهان تبدیل می‌کنم.

اولین کار احمد خیامی بعد از انتخاب اتومبیل انگلیسی آرو برای مونتاژ تأسیس یک شرکت بود. شرکت نام و سرمایه می‌خواست. نامی که او برای کارخانه اتومبیل‌سازی اش انتخاب کرد ایران ناسیونال بود که امروز به ایران خودرو تغییر نام داده است و با آرم یا علامت گردونه‌ای باستانی که به وسیله اسب کشیده می‌شد. امروزه شاید کمتر کسی بداند چرا خیامی این نام را برای کارخانه اتومبیل سازی‌اش انتخاب کرده. یکی از همکاران سابق او در این باره چنین گفت «بعد از شهریور 1320 و اشغال کشور به وسیله متفقین و آزادی فعالیت سیاسی، جوانان هم به سیاست علاقه پیدا کردند، امّا بیشتر آنها به ویژه روشنفکران و افراد وابسته به طبقات محروم جامعه به عضویت حزب توده در آمدند. حزب توده یک حزب دست چپی متمایل به سیاست‌های اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بود. امّا احمد خیامی با آن که از طبقات پایین جامعه بود و در جوانی محرومیت‌ها کشیده بود تمایلات ملی گرایانه داشت. به این سبب در شعبه مشهد حزب «ایران» نام‌نویسی کرد و در تمام سال‌های بعد از شهریور 1320 تا بیست و هشت مرداد 1332 که فعالیت احزاب آزاد بود در آن حزب فعالیت می‌کرد و چون جوانی ورزشکار بود و بارها می‌شد او را در صف اول مبارزه بین احزاب و زد و خورد گروه‌های مختلف سیاسی دید. حزب ایران یک حزب کوچک ملّی بود که رهبران و اعضای آن طرفدار دکتر محد مصدق بودند و وقتی نهضت ملی کردن صنعت نفت آغاز شد همگی به عضویت جبهه ملی در آمدند و در حقیقت ستون اصلی جبهه ملی را تشکیل دادند. بعد از 28 مرداد 1332 بسیاری از اعضای حزب ایران گرفتار، محکوم و زندانی شدند امّا احمد مشکلی پیدا نکرد او در زمان جوانی گمنام بود که بین مشهد و تهران فعالیت می‌کرد. بعد از 28 مرداد به کلی از سیاست کناره‌گیری کرد امّا تمایلات ملی گرایانه خودش را از دست نداد به این سبب وقتی برای کارخانه به دنبال اسم می‌گشت نام ایران ناسیونال را انتخاب کرد، ایران به سبب تمایل به حزب ایران و ناسیو نال یا ملی به سبب عضویتش در جبهه ملّی» در مورد اتومبیل هم او نام آرو را نپسندید و تصمیم گرفت برای آن مارک اتومبیل کارخانه روتس یک نام ایرانی انتخاب کند. کلمه آرو در فارسی به معنی «تیر»، «خدنگ» و «پیکان» آمده. او در میان این کلمات پیکان را پسندید. با خواندن این نام انسان کمتر به یاد تیر و خدنگ و نیزه می‌افتد به خصوص که امروز شخص تا نام پیکان را می‌شنود یک اتومبیل در نظرش مجسم می‌شود.

کارخانه ایران ناسیونال روز 12 مهرماه 1341 با سرمایه‌ای در حدود 10 میلیون تومان و با هدف مونتاژ و تولید انواع خودرو در خیابان اکباتان تهران متولد شد و از 28 اسفندماه 1342 با تولید اتوبوس شروع به کار کرد. موسسان اولیه این کارخانه آقایان حاج علی اکبر خیامی ، احمد خیامی، محمود خیامی و خانم‌ها مرضیه خیامی و زهرا سیدی رشتی بودند درسال 1345 قراردادی بین شرکت ایران خودرو و تالبوت در مورد مونتاژ و ساخت خودروی پیکان که نام انگلیسی آن هیلمن بود منعقد شد و به طور رسمی با وارد شدن قطعات از تالبوت انگلستان که در آن روزگار زیرمجموعه شرکت کرایسلر آمریکا بود تولید پیکان در اردیبهشت سال 1346 با ظرفیت 60 هزار دستگاه و با حضور مقامات کشورى آغاز شد، این تیراژ به تدریج به 120 هزار دستگاه رسید.

در پائیز سال ۱۳۴۶ حسین دانشور از مقامات دربار رژیم شاهنشاهی، از خبرنگاران دعوت کرد تا در مجموعه ایران ناسیونال در جاده کرج به تماشاى اولین اتومبیل ساخت ایران بروند.او در حالی که خودرو پیکان را به همه نشان مى داد اعلام کرد که به زودى کارگران این کارخانه بهترین اتومبیل‌ها را سوار خواهند شد. در سال 1353 خط تولید وانت شکل گرفت، در 27 مهرماه 1353 نیز کارخانه ریخته‌گری و موتورسازی دایر شد تا نسبت به ساخت شش قسمت از موتور پیکان 1600 اقدام کند. شاید دانستن این مطلب جالب است که تولید پیکان پس از یک دهه تولید در انگلستان، در ایران شروع شد. محبوب‌ترین مکان‌هایی که بعد از ایران این خودرو در آن تولید یا فروخته شده است را می‌توان انگلستان و استرالیا دانست.

مدل‌های اولیه پیکان در انگلستان دارای حجم موتور 1725 سی‌سی بود، در سال‌های بعد یعنی سال 1969 مدل دولوکس پیکان که در ایران نیز بسیار مشهور است ساخته شد. بهترین مدل پیکان که در ایران معروف به پیکان اونجر است نیز در سال 1975 ساخته شد؛ تالبوت در آن زمان موتور پرتحرک فورد را بر روی پیکان گذاشته بود. پیکان تا قبل از انقلاب در بیش از شش مدل تولید شد که پیکان استیشن، دولوکس، کار، جوانان برخی از مدل‌های قبل از انقلاب پیکان است.

در روزهاى آغازین کارخانه ایران ناسیونال، با تولید روزانه ۱۰ دستگاه اتومبیل سوارى و ۷ دستگاه اتوبوس و کامیون کار خود را شروع کرد. شاید هیچ کس تصور نمى کرد که این کارخانه در برابر تولید فراوان رقباى خارجى دوام آورد و در حالى که تولید سالانه خودروسازان اروپایى و آمریکایى به چند میلیون مى‌رسد، این محصول نوپا که از محصولات یک شرکت ورشکسته در انگلستان است بتواند در میان ایرانیان جا باز کند و روزهاى شکوفایى را آغاز کند، اما اینگونه شد. پیکان خیلى زودتر از آنچه تصور مى‌شد، به میان مردم آمد و شد خودرو محبوب آنها. مردم ایران سوار پیکان شدند و تاریخ این خودرو آغاز شد. درست ۷ سال بعد این کارخانه در گزارشى با اعلام سرمایه خود شگفتى همگان را برانگیخت. در سال ۱۳۵۳ کارخانه طى گزارشى از وضع کار و سرمایه اعلام کرد که سرمایه‌اش به ۵۷۹ میلیون و ۱۲۵ هزار دلار رسیده. شاید این اندازه توجه مردم به این خودرو اعجاب‌انگیز باشد، اما گویا ماجرا همان بود که احمد خیامى بعد از سفر پرماجرایش به کشورهاى غربى گفت و اینک با گذشت بیش از 35 سال از زمان تأسیس آن شرکت ایران خودرو بزرگترین شرکت خودروسازی کشور می‌باشد که به طور متوسط 65 تا 70 درصد تولید خودرو داخل کشور را به طور دائم به خود اختصاص داده است . شرکت ایران خودرو با تولید 111111 دستگاه خودرو سواری و وانت در سال 1376 رکورد تولید سی ساله‌ی خود را شکست و علاوه بر آن موفق شد به میزان قابل توجهی کمیت و کیفیت محصولات خود را افزایش دهد.

برنامه بعدی احمد و محمود خیامی تاسیس کارخانه‌ای در خراسان یا زنجان بود. انتخاب خراسان به سبب علاقه این دو برادر به زادگاهشان بود، اما زنجان را به این علت انتخاب کردند که اولا در مسیر جاده ترانزیتی بود و می‌توانست قطعات اتومبیل را بسته‌بندی شده به آن جا بیاورند و مونتاژ کنند. از آن گذشته احمد خیامی با ذوافقاری‌ها و خانواده افشار دوستی داشت و در مورد واگذاری زمین و عرضه نیروی انسانی وعده‌هایی به خیامی داده بودند اما فقط همین نبود. برادران خیامی در کنار مونتاژ اتومبیل سواری، اتوبوس، مینی‌بوس و آمبولانس یکی پس از دیگری موسسات بهداشتی و فرهنگی تازه افتتاح می‌کردند. برای آنکه به فعالیت‌های این دو برادر پی ببریم نام بعضی از کارخانه‌ها و موسساتشان را در اینجا می‌آوریم:

1- کارخانه لاستیک سازی بریجستون ایران

2- شرکت پیستون‌سازی ایران

3- کارخانه پولی رنگ (تولیدکننده رنگ اتومبیل)

4- کارخانجات رضا در مشهد برای تولید سپر و رینگ اتومبیل (قطعات اتومبیل حال حاضر)

5- کارخانه جوش اکسیژن در مشهد با سهم 25 درصدی ایران ناسیونال

6- کارخانه ایدم در تبریز برای تولید موتور

7- کارخانه فنرسازی در جاده کرج

8- کارخانه تولید شن ریخته‌گری

9- کارخانه تولید موتور اتومبیل برای تولید قسمت‌هایی از سیلندر و رینگ و پیستون اتومبیل

10- هنرستان مدرسه صنعتی ایران ناسیونال برای تربیت تکنسین در جاده قدیم کرج

11- هنرستان بزرگ صنعتی مشهد

12- بیمارستان بزرگ در مشهد که نیمه کاره ماند.

13-مرکز مبارزه با سرطان در خیابان کوهسنگی مشهد

14- احداث 12 باب واحد آموزشی در 12 شهر از استانهای خراسان توسط محمود خیامی

15-احداث 8 باب واحد آموزشی در شهر مشهد به نام امام هشتم توسط محمود خیامی

16- شروع احداث 110 واحد آموزشی روستایی به نام محمودیه در خراسان

در اواخر سال 1351، زمانی که همه جا صبحت از موفقیت‌های برادران خیامی بود یک خبر باعث حیرت محافل اقتصادی شد. خبر این بود : «برادران خیامی بعد از سالها همکاری، از هم جدا شدند» . اما آنچه این خبر را عیجیب‌تر می‌کرد آن بود که کارخانجات اتومبیل‌سازی پیکان، اتوبوس‌سازی، مرسدس بنز به احمد برادر بزرگتر که موسس این تشکیلات عظیم بود نرسید بلکه سهم محمود برادر کوچکتر شد. احمد خیامی نیز با پولی که از ایران ناسیونال برایش مانده بود، ابتدا تعداد زیادی از سهام بیمه آسیا را خرید و سپس یک کارخانه مبل‌سازی به نام مبلیران تاسیس کرد. او بعد از آن فروشگاه‌های زنجیره‌ای به نام‌های فردوسی، کوروش(قدس کنونی) و فروشگاههایی در تهران و مشهد تاسیس کرد. محمود خیامی هم که حالا صاحب اختیار مطلق ایران ناسیونال شده بود توانست کار را توسعه دهد. اولین بیلان رسمی که بعد از جدایی دو برادر در بهار 1354 منتشر شد حاکی از موفقیت‌های کم نظیر ایران ناسیونال بود و نشان می‌داد که به صورت بزرگترین کارخانه صنعتی کشور در آمده است. به موجب آمارها، فروش تولیدات ایران ناسیونال در سال 1353 به 9/1 میلیارد تومان رسید و دارایی‌اش متجاوز از یک میلیارد تومان بود. این دارایی برای کارخانه‌ای که 7 سال قبل با سرمایه‌ای بین 10 تا 40 میلیون تومان آن هم به صورت زمین و ماشین‌آلات تاسیس شده بود یک معجزه به حساب می‌آمد. فقط مالیاتی که کارخانه به دولت پرداخته بود، 9/25 میلیون تومان بود. فعالیت محمود خیامی به این حد محدود نمی‌شود. او مبلغ هنگفتی برای ساختن اتومبیل برقی سرمایه‌گذاری کرده بود و مشغول مذاکره با کارخانه مرسدس بنز آلمان برای مونتاژ مرسدس بنز 170 هم بود. علاوه بر این‌ها تلاش می‌کرد برای صادرات پیکان و اتوبوس مرسدس بنز بازارهایی در اروپای شرقی و کشورهای همسایه پیدا کند. صادرات این اتومبیل‌ها و اتوبوس‌ها با وجود آن همه سر وصداها مقرون به صرفه نبود، چون قطعات آنها را با ارز معتبر وارد می‌کردند و بعد از مونتاژ در داخل کشور در مقابل ارز نامعتبر شوروی و اروپای شرقی یا معامله پایاپای با کالاهای نامرغوب کشورهای سوسیالیستی صادر می‌کردند. به همین سبب بعد از مدتی به عنوان آن که کارخانه جوابگوی تقاضاهای داخلی نیست جلو صادرات اتومبیل و اتوبوس گرفته شد اما فعالیت ایران ناسیونال در زمینه‌های دیگری ادامه یافت.

احمد و محمود خیامی هر دو پرکار و سختکوش بودند. در نظر احمد بین کارفرما و کارگران تفاوتی وجود نداشت. محمود هم بدون تردید یکی از پرکارترین افراد در تشکیلات ایران ناسیونال بود. او اغلب روزها قبل از کارکنان و کارگران می‌آمد و بیشتر روزها بعد از کارگران و کارمندان می‌رفت. هر دو برادر به شدت مذهبی بودند با این تفاوت که احمد اهل تساهل و تسامح بود، اما محمود همه اصول و فروع دین را به جا می‌آورد. احمد در ساختن مساجد کمک می‌کرد، محمود در شمال خانه‌اش، زمینی را به ساختن حسینیه اختصاص داده بود که در تمام روزهای مذهبی و اغلب جمعه‌ها مراسمی در آنجا برپا می‌شد که اهل محل و بعضی از رجال شرکت می‌کردند. احمد و محمود خیامی هر دو اهل عرفان و درویش مسلک بودند و با وجود داشتن آن همه ثروت و شهرت متواضع و خاکی بودند. هر دو در کارهای خیر پیشقدم بودند. محمود هنوز برای ساختن مدرسه از انگلستان به مشهد پول می‌فرستد. در آغاز ارتباط احمد با مقامات دولتی سبب می‌شد که مشکلات کارخانه زودتر حل شود. در آن ایام محمود بیشتر به کارهای داخلی می‌پرداخت اما از سال 1352 که صاحب اختیار کارخانه شد نوبت ایجاد رابطه به او رسید. چیزی که باعث تعجب می‌باشد، این است که هر دو برادر اهل مطالعه و شیفته ادبیات بودند. دکتر ایرانی در سفری که به انگلستان سفر کرد یک دوره شش جلدی تاریخ ادبیات اثر دکتر ذبیح ا… صفا برای محمود خیامی سوغات می‌برد. محمود با دیدن کتاب می‌گوید «من آن را خوانده‌ام . درباره بعضی از مطالب آن نظریاتی دارم که مایلم روشن شود» همچنین محمود خیامی نامه‌ای به دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن می‌نویسد و آمادگی خویش را برای کمک به بنیاد تحقیق و توسعه فردوسی و شاهنامه اعلام می‌کند.

محمود خیامی از بازیکنان قدیمی تیم شاهین بود. علاقه محمود به فوتبال آن قدر بود که همه مسابقات فوتبال کشور و مسابقات مهم تیم‌های خارجی را پیگیری می‌کرد. کارخانه اتومبیل‌سازی روتس (سازنده اتومبیل پیکان) که از این علاقه آگاه بود هر وقت مسابقه مهمی بین تیم‌های معروف برگزار می‌شد برای او بلیت هواپیما، بلیت جایگاه مخصوص مسابقه و رزواسیون هتل می‌فرستاد و محمود خیامی یکی و دو روز به سفر می‌رفت و مسابقات را از نزدیک تماشا می‌کرد. عده ای از دوستان و همکاران محمود خیامی که عشق و علاقه او را به فوتبال دیدند او را تشویق کردند که ایران ناسیونال هم یک تیم فوتبال تاسیس کند. فریدون معاونیان، مهندس معمار صاحب نام که از آغاز با خیامی‌ها همکاری داشت و قسمت اعظم کارخانه‌های ایران ناسیونال و کارخانه‌های جنبی را در تهران، مشهد و اصفهان ساخته در این باره می‌گوید «ما به محمود خیامی گفتیم بیشتر باشگاههای فوتبال معروف اروپا متعلق به کارخانه‌های اتومبیل‌سازی هستند. مانند: یونتوس، فیات ، روتس ، فولکس واگن و…. محمود که به فوتبال علاقه زیادی داشت پیشنهاد را پذیرفت و ایران ناسیونال باشگاه اقبال را که به وسیله صنعتکاران و تاجیک قهرمانان سابق تاسیس شده بود، خریداری کرد و به توسعه آن پرداخت و به این ترتیب تیم پیکان به وجود آمد» اما موفیقت پیکان که حتی زمانی قهرمان کشور شده بود وقتی به اوج رسید که ستارهای تیم شاهین بعد از انحلال آن تیم صاحب نام به پیکان پیوستند.

احمد خیامی بعد از انقلاب به تورنتو می‌رود. او سپس برای معالجه سرطان خود عازم لوس‌آنجلس می‌شود. او قصد داشت کارخانه‌ای در مشهد تاسیس کند. در این زمان با وجود رسیدن به هفتاد سالگی و ضعف جسمی ناشی از بیماری با شور و نشاط جوانی کار می‌کرد. احمد خیامی در این زمان در یک آپارتمان کوچک دو اتاقه در لس آنجلس زندگی می‌کرد که با خانه سی و هفت هزار متری و دریاچه و جزیره اش در تهران قابل مقایسه نبود. یکی از دوستانش که چند روز قبل از مرگش با او دیدار کرده بود درباره این دیدار می‌گفت: «شنیده بودم ریه‌اش کار نمی‌کند، کبدش کار نمی کند، دچار سیروزی کبدی شده و ریه‌هایش حالت اسفنجی پیدا کرده. ظاهرش هم با آن صورت تکیده، چشم‌های گود افتاده و جسم ضعیف از پیشرفت بیماری خبر می‌دهد. اما بر خلاف جسم ضعیف روحیه‌اش قوی بود. در این حال او شروع به یادآوری خاطرات گذشته کرد، ایامی که روزها به ماشین‌شویی می‌پرداخت و شبها بزرگترین آروزیش آن بود که به سینما برود اما چون پول خریدن بلیت را نداشت هر بار به نوعی خودش را به سالن سینما می‌رساند. گاهی پنهانی از در خروجی به داخل سالن می‌رفت و گاهی هم بلیت می‌خرید . یک بار که موفق نشده بلیت بخرد به بلیت فروش می‌گوید که مادرش سخت بیمار است و به او گفته‌اند دکترش به این سینما آمده اگر او را بر بالین مادر نبرد ممکن است مادرش بمیرد. بلیت‌فروش دلش به رحم آمده و او را به این بهانه به سالن می‌رود و فیلم را تا آخر تماشا می‌کند» احمد چند روز بعد شب می‌خوابد و دیگر بلند نمی‌شود. مراسم خاکسپاری احمد خیامی در مموریال پارک ، گورستان ایست وود لس آنجلس در حضور چند تن از دوستان و خویشاوندانش برگزار شد. خبر درگذشت او خیلی زود به ایران می‌رسد، کارگران کارخانه ایران خودرو و کارخانه‌های دیگر و فروشگاه‌های قدس مراسم متعددی به تلافی مراسم ساده امریکا به یاد او برپا می‌کنند. عده‌ای از کارگران تازه این موسسات که این همه تجلیل را نمی پسندیدند به عنوان آنکه او یک سرمایه‌دار طاغوتی بود تصمیم گرفتند مراسم را به هم بزنند. یکی از کارکنان قدیمی ایران ناسیونال با بیان جمله ای از یک نویسنده آنها را آرام کرد. او گفت «هیچ کس به مرده حسادت نمی کند به خصوص اگر مانند ما کارش را با کارگری شروع کرده و مانند هر کارگری ساده وغریبانه به خاک سپرده شده باشد»

محمود نیز اکنون در انگلیس زندگی می‌کند. وی در تیرماه 1382 در همایش بزرگ صنعت ومعدن خراسان به عنوان پیشکسوت نمونه صنعت معرفی شد. ایشان در حال حاضر سرپرست هیات امنای دانش‌نامه ایرانیکا در شهر نیویورک بر عهده دارد و در نیوجرسی نمایندگی فروش بنز را دارد.

منبع : Emodiran.com

زنان آزاديخواه ايران

زنان آزاديخواه ايران

از طاهره قره العين تا پروين اعتصامی

نيلوفر بيضايي

niloofarbeyzaie@gmx.at

مقدمه

يافتن رد پاي زنان در كشوري كه تاريخ نگاري از ديد و نگاهي كاملا مردانه صورت گرفته است، كاريست بس دشوار. فرهنگ ما همچنان و كماكان فرهنگ شفاهي است و آنچه مكتوب است ، بندرت از دخالت علايق شخصي، فكري و گروهي اين يا آن گروه بر حذر مانده است. پيشداوري ، تعصب و اصراربر اثبات درستي درك ايدئولوژيك و طرح سياسي خود از طريق تحريف تاريخ ، نگفتن همه ي واقعيتها، حذف كردن اين يا آن بخش ، محكوم كردن يا پذيرفتن تام، حكم صادر كردن در مورد وقايع تاريخي ، بدون در نظر گرفتن اوضاع سياسي و اجتماعي خاص هر دوره و مسلما نتيجه گيريهايي كه بجاي روشن كردن ابهامات بر آنها افزوده است، باعث شده كه در بسياري از زمينه ها با كلاف سردرگمي روبرو شويم كه باز كردن آن كاريست گاه ناممكن. هر گروه بر اساس درك ايدئولوژيك امروز خود، قضاوت تاريخي مي كند و روايتي از تاريخ بدست مي دهد كه با روايت گروه ديگر صد و هشتاد درجه فرق دارد. اشتباه نشود، منظور من نفي حق داشتن نظرات و ديدگاههاي گوناگون نيست، بلكه اشاره بدين نكته است كه مثل هر كشور متمدن ديگر ، براي قضاوت كردن و شناخت ، نياز به يك حداقلهاي مورد توافق و منصفانه  در مورد روند وقايع تاريخي سرزمينمان داريم . من در اينجا قصد ندارم تلاشهاي ستايش برانگيز آن تعداد محدود از محققين و تاريخ پژوهان ايراني را كه دريچه اي يا روزنه اي گشوده اند ، نفي كنم ، بلكه قصدم بيشتر جلب توجه به آن انبوه كساني است كه چه مذهبي و چه غير مذهبي، تحت تاثير يك نگرش غير تعقلي و تنها براي اثبات حقانيت آيين و ايدئولوژي خويش ، همان دريچه ها و روزنه ها را نيز بسته اند. آنها كه تاريخ نگاري را به عرصه ي نبرد جبهه ي “حق“ عليه “باطل“ بدل كرده اند و در اين عرصه خويش را يكسره “حق“ و ديگري را يكسره “باطل“ ترسيم كرده اند و يا بدتر از آن ، وقايع بسيار مهم تاريخي را از قلم انداخته يا كم اهميت جلوه داده و يا هر آنچه با افكارشان ناهمخوان بوده است، ساخته و پرداخته ي “اجنبي“ خوانده اند...

ما تنها از طريق آشنايي با عملكردهاي تاريخيمان مي توانيم با هويت امروزي و سرنوشت فردايمان ارتباط ايجاد كنيم.

آنچه به نقش زنان مربوط مي شود ، يكي از اين عرصه هاست. زنان امروز ما بعنوان آن نيروي پيشرو در حركت ايران بسوي مدرنيته، امروز بيش از هر زمان بدنبال جستجوي آن بخشهاي گمشده و حذف شده ي هويت اجتماعي و سياسي خويشند. آنها مي دانند كه حركت امروزشان از زمان تولد آنها بوجود نيامده ، بلكه تداوم حركتها و تلاشهاي زناني است كه در ايجاد اين روند نقش مهمي ايفا كرده اند. اين زنان كه بودند، چگونه مي انديشيدند و در آن دوران كه زن ايراني در محبس خانه بود و در خيابان با چادر و روبنده و در ركاب مرد قدم مي گذاشت ، چه مي كردند . ماركسيستها اين زنان “بورژوا“ را از آنجا كه منافع “طبقه ي كارگر “ را دنبال نمي كردند، بي اهميت قلمداد كردند، مذهبيها به اقتضاي نوع نگاهشان ، الگوي “فاطمه“ را برگزيدند و اين زنان را “بي بندو بار“. “درباري“ و فاسد خواندند و تاريخ نگاراني كه به هيچيك از اين دو جرگه وابسته نبودند، اصلا آنها را نديدند و “مردان بزرگ تاريخ“ را ارج نهادند. همچنين در مورد كساني چون طاهره قره العين (چون بابي بود و چون بهاييان از يكسو بر طبق داوري بسياري از چپ گرفته تا راست، همواره “مشكوك“ و “وابسته به بيگانه“ انگاشته شده اند و از سوي ديگر در رعايت مصلحت انديشي هر سه گروه در مقابل غول روحانيت و اسلام سياسي ، در جاهايي  تنها به ذكر يكي دو جمله در مورد نقش تاريخي آنها بسنده شده و بسياري از جوانب شخصيت و اهميت حضورشان همچنان در سايه ي سكوت مانده است...) ، يا سكوت شده و يا اگر كسي به نيكي از او ياد كرده حساب او و بابيان را از بهاييان جدا كرده است! همين نكته مانع از اين شده كه در بررسي تاريخ 200 سال اخير ، آن نيروي اصلي محرك رفرم ديني كه در برابر جزم انديشي آخوندهاي پا منبري قد علم كرد، بدرستي تشخيص داده شود. و بهمينگونه بود كه همانها كه همچنان به قهرمانان مرد دوران مي بالند ، به نخستين زن ايراني كه هم در جنبش رفرم ديني و هم هم در مبارزه براي آزادي زن،  پرچمدار مبارزه بود، يعني قره العين كه مي رسند ، مدعي مي شوند كه چندان هم نبايد او را “بزرگ“ كرد. بدين گونه است كه جوانب گوناگون شخصيت سياسي، اجتماعي، ديني قره العين در پس پرده اي ضخيم محبوس و ناگفته و ناخوانده مي ماند. اگر بپذيريم كه اسلام سياسي دو گروه زنان و دگر انديشان را مورد حمله ي آشكار خود قرار داده است، قره العين به هر دو گروه تعلق داشت . اهميت حضور زني چون قره العين، آنهم دراوايل قرن نوزده و در زماني كه هنوز نه از انقلاب مشروطه خبري بوده و نه آزاديخواهان و ترقي طلبان بيشماري در ايران داشته ايم ، بر ما معلوم مي شود. تنها زماني مي توانيم به اهميت حضور كسي چون قره العين پي ببريم كه از دوراني كه او در آن ميزيسته و بخصوص از موقعيت زن ايراني در آن دوران آگاه باشيم.  

لازم به توضيح است كه پيش از قره العين نيز زنان بسياري از بي حقوقي زن گفته اند و سروده اند يا حتي بطور غير مستقيم در قدرت سياسي نقش داشته اند. برخي از همان زنان حرمسرا ها وضعيت زن ايراني را به شعر در آورده اند.همچنين زنان آگاه ديگري نيز داشته ايم كه از زمان جلوتر حركت كرده ، بي حقوققي زن در جامعه يادآور شده اند. در زمان ساماني “رابعه“ ي سخنور را داشته ايم ، پس از آن مهستي گنجوي ، مهر النساء، عالم تاج قائم مقامي، تاج الدوله، بي بي خانم (مولف كتاب معايب الرجال) ... را داشته ايم ، اما در حركت اجتماعي و روشنگري، در برخورداري از دانش ، آگاهي و خود آگاهي،  در مخالفت با تعدد زوجات، حجاب و در دفاع از حقوق زن ، قره العين براستي سرآمد است.

تاريخ نگاران معاصر ، زنان را نديده اند و اهميت حضورشان در عرصه ي اجتماع را هر چند كه بلحاظ كمي تعدادشان  از “مردان بزرگ تاريخ“ كمتر بوده است ، در نيافته اند. آنها از اين پيش فرض حركت كرده اند كه تا پيش از دوران مشروطيت ، زنان ايراني در جهل مطلق بسر مي برده اند. آيا نقش زنان ايران  در روند تاريخ اينچنين كم اهميت بوده است؟

من در سال 1996 بدنبال پاسخ پرسش هايي از اين دست ، بدنبال منابعي گشتم كه از طريق آن بتوان اطلاعاتي در اينمورد بدست آورد. منابع، اسناد و اطلاعات موجود در آن زمان بسيار اندك بود، اما با وجود اين به دو منبع ارزنده دست يافتم كه راهي را بر من كه پر از سوال بودم ، گشود. يكي “كارنامه زنان مشهور ايران از قبل از اسلام تا عصر حاضر“ بقلم فخري قويمي است كه در سال 1352 در ايران منتشر شده و ديگري “زن ايراني از انقلاب مشروطيت تا انقلاب سفيد“ بقلم بدرالملوك بامداد كه در سال 1347 در ايران منتشر شده است. در اين دو كتاب شرح حل هر چند مختصر بسياري از زنان فعال و مدافع حقوق زن را يافتم و با بسياري از انجمن ها و نشريات زنان از انقلاب مشروطه ببعد آشنا شدم. همچنين توانستم از لابلاي نوشته ها و اشاره ها ي پراكنده اطلاعاتي بيشتر بدست بياورم. در مورد طاهره قره العين منابعي يافتم كه اكثرا در دهه هاي اخير در خارج از ايران منتشر شده است و همچنين تعدادي كتاب تحقيقي و تشريحي كه بزبان انگليسي در مورد او نوشته شده است.

نتيجه ي اين جستجو در نمايشنامه ي “بازي آخر“ انعكاس يافت كه در همانسال نوشتم و به كارگرداني من در اروپا بروي صحنه رفت. در سال هاي بعد و پس از اجراي آن نمايشنامه، به نوشته هايي از زنان داخل كشور بر خوردم كه البته با رعايت خط قرمزهاي موجود، اما تلاش كرده بودند اطلاعات جمع آوري شده شان را در تقويم زنان يا بصورت نوشته هاي پراكنده يا حتي كتاب به نسلهاي بعدي منتقل كنند. آنجا بود كه در يافتم فاصله ي مكاني، الزاما بمعناي دور بودن از يكديگر نيست. در يافتم كه بسياري زنان ديگر نيز‌‌‌‌ همين دغدغه ها و سوال ها را دارند .

مادران فكري ما كه در دوران سخت تسلط روحانيون مرتجع بر افكار عمومي، با وجود فشار و توهين و تحقير روشنگران راه دشوار زن ايراني  را در مسير پيشرفت و حضور اجتماعي و سياسي هموارتر كردند و هر چند كه پس از برقراري حكومت ديني، بسياري از دستاوردهايشان بر باد رفت و موقعيت زنان ايراني به قرنها پيش بازگشت، اما نسل جديدي از زنان ايراني شكل گرفت كه  طرح خواستهاي زنان و تجدد طلبي را پرچم مبارزه ي خويش ساخته اند و هم در زمينه ي تئوريك و هم در عرصه ي عملي از زندگي شخصي گرفته تا حيات اجتماعي ، تفكر سنت گرا را در تمامي عرصه ها به چالش كشيده اند.

 

طاهره قره العين (*)

".... سارا برنارد ستاره تئاتر از كاتوله منده (نمايشنامه نويس فرانسوي) خواسته بود نمايشنامه اي درباره ي طاهره بنويسد تا او نقش وي را بازي كند و چون منده تعلل كرد نزد من آمد و تقاضاي اطلاعات كرد. طاهره يك شاعر جوان و مبارز ايراني بود، همانند ژاندارك، هلوآز قرون وسطي و هايپات در دوره ي افلاطون. طاهره در تاريكترين عصر عليه نابرابريهاي اجتماعي و مشكلات زنان قد علم كرد و هر كس كلامش مي شنيد عرفان مي يافت. نقاب از چهره برداشت و بي حجاب در جمع اصحاب كه همگي از علماي عصر خود بودند حاضر شد كه در توان هيچ بانويي نبود. اگر قرار بود در عالم زنان بانويي به پيامبري معبوث گردد طاهره قائم و مهدي بود...“                                                                    (ژول بوآ ، اسلام شناس فرانسوي)

“... بذري كه طاهره در سرزمين اسلامي افشاند بتدريج رو به سر سبزي است و حاصلش يكي دو قرن بعد معلوم مي شود. افتخار اين بانوي بزرگوار ايراني در آنست كه دفتر اصلاحات اجتماعي اول بار بدست او باز شد...“                                                                (دكتر چين ، روحاني انگليسي)

“... در عالم مسيحيت زناني بودند كه دوش به دوش مردان دست به كارهاي بزرگ زدند و قره العين به تنهايي در جهان اسلام...“                        ( ژرور آژان، عضو فرهنگستان فرانسه در اواخر قرن نوزده)

“... حسن جمال، تنزيه و تقديس، شجاعت و شهامت شاعر محبوب ايران طاهره قره العين را تكريم بسيار قائلم كه در نهايت شجاعت و جانبازي، مشعل دار آزادي زنان گرديد. شهادت طاهره يكي از محزون ترين وقايع تاريخ معاصر است....“                                               (لرد كرزن ، نويسنده ي انگليسي)

“... در ايران تا مدتها زنان و مادران به دختران خود مي گفتند، اگر مي خواهي مثل طاهره شوي، بايد درس بخواني. طاهره نمادي از كمال و جمال بود...“      (دكتر لوول جانسون، محقق آفريقاي جنوبي)

 

بررسي  شخصيت طاهره قره العين از چند جهت حائز اهميت است. اول آنكه او در دوراني كه زنان در پستوي خانه يا در پشت پرده هاي حرمسرا محبوس بودند ، دوراني كه زن ايراني با درد و رنج و كابوس “هوو“ پيچيده در چادر و روبنده ، بدور از هر گونه امكان حضور در اجتماع در آتش خرافات و حسد و جادو جنبل مي سوخت، بعنوان يكي از اولين سرآمدان رفرم ديني و اولين مبشر آزادي زن ، با شجاعتي كم نظير پا به ميدان مبارزه گذاشت. دوم اينكه وي حتي زندگي خصوصي رسوم و سنتهاي تربيتي زنان را به چالش كشيده بود و نه فرزندي مطيع بود و نه همسري فرمانبردار، بلكه با اعتماد به نفسي عجيب در راهي كه درست مي پنداشت قدم گذاشت . سوم ، دانش و توانايي كم نظير او در سخن وري و مباحثه و منطق گرايي است. چهارم ، اهميت حضور اوست بعنوان يك شاعر توانا و آگاه.

از آنجا كه تمام اسناد مربوط به تاريخ دقيق تولد وي توسط قشريون دربار و دين از ميان رفته است ، تاريخ تولد او را به حدس 1817 ميلادي ( دوران سلطنت محمد شاه و ناصر الدين شاه) گفته اند(1). طاهره در زادگاهش، شهر قزوين، در مكتب خانه ي خصوصي كه پدرش (حاج ملا صالح) خاص دختران خانواده درست كرده بود، علوم اسلامي را فرا گرفت و بدليل استعداد و هوش سرشارش ، حتي از برادر خود “عبدالوهاب“ كه امكانات تحصيلي بيشتري داشت، پيشي گرفت.

مسيو نيكلا ( اسلام شناس فرانسوي) در كتاب “باب“ (1905، پاريس) نوشته است كه طاهره در سيزده سالگي ، از پشت پرده به سوالات علما پاسخ مي گفته و تسلط  و تفاسير او از قرآن باعث حيرت برخي و خشم برخي ديگر مي شده است.(2)

قابل توجه اينكه در آن زمان تنها معدودي از اشراف و روحانيون دختران خود را تنها برا فراگيري قرآن به تحصيل مي گماردند و اكثر خانواده ها با سوادآموزي دختران مخالف بودند.

طاهره نه تنها به تعدد زوجات بشدت اعتراض داشت، بلكه با حجاب نيز مخالف بود و در ميدان هاي شهر به نطق و ابراز عقيده مي پرداخت . شهامت او خانواده اش را نيز به وحشت انداخته بود ، بطوريكه از او مي خواستند تا ملايمتر رفتار كند، اما طاهره راه خود رفت و تا پايان نيز بدان وفادار ماند.

طاهره در سيزده سالگي به اصرار پدر به همسري پسر عموي خود ملا محمد در آمد و از او صاحب سه فرزند شد. همسر طاهره از ملايان قشري بود و با گرايش طاهره به مكتب شيخ احمد احسائي (بنيانگذار مكتب شيخيه كه علماي شيعه با آن شديدا مخالف بودند و آن را تبليغ كفر مي دانستند) كه از رفرمسيتهاي ديني بود، شديدا مخالفت مي ورزيد. سرانجام طاهره از شوهرش جدا شد و بهمراه سه فرزندش به خانه ي پدري بازگشت.

طاهره در بيست و شش سالگي بهمراه خواهرش عازم كربلا شد تا با سيد كاظم رشتي كه از علماي پيرو مكتب شيخ احسائي بود ملاقات كند . او سيد كاظم رشتي را از نزديك نديده بود ، اما با او مكاتبات فراواني از راه دور داشت و همو بود كه به طاهره لقب “قره العين“ ( نور دو چشم) را داد. سيد كاظم ده روز پيش از ورود طاهره به كربلا از دنيا رفت و اين ملاقات انجام نشد. طاهره بسيار غمگين بود و قصد بازگشت به ايران داشت ، اما به خواهش همسر سيد كاظم در كربلا ماند و بعنوان جانشين سيد كاظم به تدريس فقه (از پشت پرده) پرداخت. طاهره از سوي پنج مريد سيد كاظم “نقطه علم الهيه“ خوانده شد كه مقامي در حد اولياء دين است. بر مبناي تفسير آنها از قرآن ، پيشگويي مي شد كه حضرت قائم بزودي ظهور خواهد كرد. در بيست و هفت سالگي ، طاهره جزو پيروان اوليه ي باب شد و يكي از هفده تن بود. چكيده ي افكار اين دوران طاهره را مي تواند در اين شعر كه وي در همان سالها نوشته است، يافت:

 

هان صبح هدي فرمود آغاز تنفس

روشن همه عالم شد ز آفاق و ز انفس

ديگر ننشيند شيخ بر مسند تزوير

ديگر نشود مسجد دكان تقدس

ببريده شود رشته تحت الحنك از دم

نه شيخ بجا ماند نه رزق و تدلس (رياكاري)

آزاد شود دهر ز اوهام و خرافات

آسوده شود خلق ز تخيل و توسوس (وسوسه)

محكوم شود ظلم ببازوي مساوات

معدوم شود جهل ز نيروي تفرس (هوش ، فراست)

گسترده شود در همه جا فرش عدالت

افشانده شود در همه جا تخم تونس (الفت)

مرفوع شود حكم خلاف از همه آفاق

تبديل شود اصل تباين (جدايي) به تجانس (همسويي)

 

در اين هنگام جمعي به سركردگي علما به حاكمين كربلا رجوع كردند و خواستار اخراج قره العين از كربلا شدند. طاهره به كاظمين رفت ، اما آنجا نيز مورد خشم علما قرار گرفت و دوباره به كربلا بازگشت. در كربلا حاكمين وقت، او را به حبس خانگي واداشتند و اطراف خانه اش مامور گذاشتند تا به آنجا رفت و آمدي صورت نگيرد. در سال 1847 حكم اخراج قره العين به حاكم عراق ابلاغ شد . قره العين مي بايست به ايران باز مي گشت . حدود سي نفر از پيروان وي ، برخي با اسب و برخي با پاي پياده با او همراه شدند . پس از ورود به ايران ، طاهره سه روز در كرند توقف كرد و در اين مدت به سخنراني براي مردم پرداخت و گروهي از مردم به جمع هوادارنش پيوستند. در همين مدت، علماي كرمانشاه به سركردگي سيد عبدالله از حاكم شهر خواستند كه طاهره را از كرمانشاه اخراج كند. نيمه شب، گروهي از مردم بتحريك علما به خانه ي طاهره و به همراهانش هجوم بردند ، بطوريكه آنها شبانه ناچار به ترك شهر شدند. طاهره و يارانش به همدان رفتند و وي در بين راه همه جا توقف نمود و براي مردم شهر سخنراني مي كرد.

كنت دو گوبينو (سياستمدار ، محقق و وزير مختار فرانسه در ايران) در كتاب “مذاهب و فلسفه در آسياي ميانه“ نوشته است:

“ ... مي خواستم بدانم چه انگيزه اي موجب استقبال مردم از طاهره و سخنراني هاي وي بوده است. از چند نفر كه سخنراني هاي او را شنيده بودند، سوال كردم. مي گفتند، سخنانش بقدري نافذ بود كه در شنونده تاثير مي كرد. با آنكه علم بسيار داشت، ساده سخن مي گفت بطوريكه براي همه قابل درك بود. اول رو به مردها مي كرد و اشاره به زنها و مي گفت، اينها خواهران شما هستند در خانه يكديگر ، چطور مي توانيد بر خواهران خود و يكديگر ظلم و ستم روا داريد و گاهي اشك از چشمانش سرازير مي شد كه همه به گريه مي افتادند...» (3)

در اين هنگام پدر طاهره براي او پيغام فرستاد و خواستار بازگشت وي به قزوين شد. در پيغام تاكيد شده بود كه طاهره تنها و بدون همراهانش بازگردد. طاهره به اين خواست توجهي نكرد و با همراهانش به قزوين بازگشت و خود در خانه ي پدر ماند. ميان طاهره و عمو، پدر و شوهر بحث شديدي در گرفت و در اين ميان عموي طاهره ، ملا محمد تقي كه از ملايان قشري بود شديدا به او حمله كرد و به او دشنام گفت. ملا محمد تقي و ديگر ملايان ، افكار و عقايد شيخ احمد احسائي را كه طاهره از  مبلغين آن بود ، كفر مي دانستند و او را مورد نفرين و پيروان او را مورد آزار قرار مي دادند. چند روز بعد ملا محمد تقي در حاليكه روي منبر به شيخ احسائي نفرين و دشنام مي گفت، توسط يكي از پيروان شيخ احسائي مورد سوء قصد قرار گرفت . اين واقعه باعث شورش و بلوا در شهر شد و طاهره را بعنوان محرك اين ماجرا به حصار خانگي محكوم كردند. ضارب ملا محمد كه عبدالله نام داشت، پس از شنيدن خبر دستگيري و آزار عده اي بي گناه ، خود را به حاكمين معرفي و به قتل اعتراف كرد. اما بي گناهي طاهره نه تنها در ابتدا پذيرفته نشد، بلكه شوهر وي اصرار بر ادامه ي حبس وي داشت و براي طاهره تقاضاي قصاص كرد.

در اين ميان دو تن از ياران طاهره او را مخفيانه آزاد كردند و به تهران بردند. همانجا بود كه طاهره و همراهانش مصمم شدند تا آيين نو (باب) را رسما اعلام كنند و خواهان فسخ احكام متحجر ، احقاق حقوق زنان شوند . آنها بدين قصد راهي بدشت شدند.

كنت دوگبينو مي نويسد:

“... اصحاب كه 82 تن بودند چند روز قبل ميان باغ تخت آراستند و آنرا با قاليچه هاي رنگارنگ مزين نمودند . در اين هنگام طاهره با لباسي فاخر وارد باغ شد و بي حجاب بالاي تخت رفت و چهار زانو نشست تا سخنراني كند كه همهمه بين حاضران افتاد. چند تن بلند شده رفتند، عده اي اعتراض كنان سر به زير عباده بردند تا چشمانشان با ديدن روي و موي طاهره كه او را مقدس مي دانستند به گناه آلوده نشود و يك تن به نام خالق از شدت تاثر گلوي خود را بريد...» (4)

چند روز بعد قره العين با يارانش راهي مازندران شد . در ميان راه قشريون به آنها حمله كردند و با پرتاب سنگ بسويشان آنها را مورد آزار قرار دادند. همچنين در مازندران به تحريك علما چند تن از ياران قره العين به قتل رسيدند، در نتيجه درگيريها شدت يافت كه تعداد زيادي كشته بر جاي گذاشت. پس از اين واقعه حكم جلب طاهره صادر شد، اما او به اطراف نور به خانه ي دوستانش پناه برد و مدت دو سال در آنجا مخفيانه زندگي كرد و در اين مدت شعر و رساله مي نوشت. پس از دو سال محل زندگي طاهره كشف شد و ماموران دولت ناصر الدين شاه او را دستگير كرده، اموالش را به غارت بردند و وي را به منزل محمود خان ، كلانتر تهران بردند و منتظر رسيدن دستور از جانب وي شدند. طاهره به مدت سه سال تا اگوست 1852 يعني 1231 شمسي در حبس بود و آنطور كه گفته اند از قطعات چوب قلم ساخته و با آب سبزيجات مي نوشته و به بيرون مي فرستاده است. همچنين گفته شده كه رابط او همسر محمود خان بوده است كه به طاهره علاقه ي وافري پيدا كرده بود. اصولا در زندگينامه ي طاهره بارها و بارها پيش آمده كه زنان و همسران مخالفين و موافقينش به ياري وي شتافته اند و بسيار براي او احترام قائل بوده اند. گفته مي شود كه ناصر الدين شاه به طاهره علاقمند بوده و پس از تعريف از زيبايي و اشعار وي به او گفته است: “... زني مثل شما شايستگي قصر سلطنتي را دارد، در حضور علما تبري كنيد و دست از پيروي باب برداريد و آزاد شويد. آقايان علما از شما سوال بيشتري نمي كنند، هر طور خودتان مايليد بيان كنيد...“.  قره العين نپذيرفته و او را دوباره به زندان بردند.

در همانسال به ناصرالدين شاه سوء قصد شد كه در پي آن هفت تن از بابيان كه بعنوان ضارب شناخته شدند، به قتل رسيدند. پس از اين حادثه سراسر ايران نا آرام شد و پس از آن براي  طاهره قره العين با وجود اينكه هيچ ارتباطي با آن سوء قصد نداشت، از سوي ملا علي كني و ملا محمد اندرماني ، فتواي قتل صادر شد. آمده است كلانتر تهران به او مژده داده كه قرار است نزد امير كبير برود و ابراز پشيماني كند تا آزاد شود، اما طاهره پاسخ داده كه از فرداي خود آگاه است و مي داند كه كشته خواهد شد. طاهره فرداي آنروز، بهترين لباس خود را پوشيده و زيباترين زيورآلات خويش را بر گردن آويخته است. مامورين، طاهره را مخفيانه، بطوريكه بابيان متوجه نشوند به بيابان بردند و با دستمال خفه كرده به چاه انداختند. در روايتها آمده است كه به كسي كه قرار بوده طاهره را بكشد ، گفته اند ، او زني است كافر كه مومنين را از طريقه اسلام بر مي گرداند. او را با دستمال خفه كن. اما او پس از ديدن و شنيدن اين جمله از طاهره كه : “اي جوان حيف است كه دست تو به آدمكشي آلوده شود“ ، از اين كار خودداري كرده و سر انجام يكي ديگر از ماموران ، طاهره را در حاليكه 35 سال بيشتر نداشت ، به قتل رساند.

از آن پس بسياري از آنها كه  كه روشنگر و روشنفكر و ترقي جو بودند ، به فتواي علما تحت عنوان “ بابي“  به فجيع ترين شكل به قتل رساندند.

طاهره ، فرزند يك روحاني شيعه، اولين زني است كه در ايران قرن نوزده كشف حجاب كرد، از خانواده اش كه همچنان به قيود كهنه و ارتجاعي پايبند بود و او را نيز به حفظ همان سنتها فرا مي خواند،  بريد و راه خويش يافت،  بر خلاف رسوم آن دوران با مردان  به گفتگو و بحث نشست، صيغه و تعدد زوجات را عملي غير انساني شمرد، در بحث و جدل ، بسياري از مخالفين را به موافقين نظرات خويش بدل ساخت، از دانشي كم نظير برخوردار بود. زني كه در دوران تسلط شديد علماي شيعه بر دستگاه حاكميت ، در خيابانها مورد آزار قرار گرفت و سنگباران شد، از شهری به شهر ديگر تبعيد شد، اما لحظه اي از مبارزه براي آزادي ، عدالت و رهايي خواهران ايراني اش دست بر نداشت. يكي از واپسين جملات او به كلانتر تهران كه در خانه اش زنداني بود، اين بود:

“مي توانيد بزودي، هر گاه كه اراده كرديد ، مرا به قتل برسانيد. اما جلوي پيشرفت و مبارزه ي زنان براي آزادي را كه روزگارش بزودي خواهد رسيد، نمي توانيد بگيريد.» (5)

 

زنان آزاد انديش ايران پس از قره العين

حدود نيم قرن پس از مرگ قره العين ، بانويي بنام بي بي خانم وزيراف نخستين آموزشگاه دخترانه را در ايران بنيان گذاشته بود كه از همان روز با مخالفت شديد سيد علي شوشتري و شيخ فضل الله نوري قرار گرفت . سيد علي بعنوان اعتراض در آستانه ي حضرت عبدالعظيم متحصن شد و دو روحاني در تكفير نامه اي كه دانه اي يكشاهي به فروش مي رفت و حتي بازار سياه پيدا كرد، نوشتند كه واي بحال مملكتي كه در آن مدرسه ي دخترانه تشكيل شود!  به تحريك و فتواي ايندو، مخالفتها شدت گرفت. خانم وزير اف به وزير معارف شكايت برد و پاسخ گرفت كه : “بخاطر مدرسه ي دخترانه ي شما مي خواهند مملكتي را به آشوب بكشند. صلاح در اين است كه مدرسه را تعطيل كنيد.“ بي بي خانم غمگين و آزرده روح مدرسه را بست و يكسال بعد ، پس از به توب بسته شدن مجلس شوراي ملي، دوباره تقاضاي گشايش مدرسه نمود كه اينبار با اين شرط كه فقط دختران خردسال (4 تا 6 ساله) را بپذيرد، با تقاضاي او موافقت شد!  همچنين از او خواسته شد واژه ي “دوشيزه“ را كه “شهوت انگيز“ است از نام مدرسه حذف كند.

بانو طوبي آزموده از ديگر بانواني بود كه يكي از اولين سنگ بناهاي مدارس دخترانه را براي دختران روبسته و حرم نشين ، با سرمايه ي شخصي خود گذاشت (1286 شمسي) . اين مدرسه “ ناموس“ نام داشت .

در حاليكه اوضاع ايران بسيار پريشان بود و اين اقدام او مورد موجب حمله و تكفير وي از سوي ملايان قشري شد، با وجود اينكه اين بانو علاوه بر هتك حرمت و حيثيت ، در خطر جدي جاني قرار داشت، اما مقاومت نشان داد و توانست مدرسه ناموس را به يكي از مجهزترين مدارس دخترانه تبديل كند.

در سال 1284 شمسي ، تاج السطنه، يكي از دختران ناصرالين شاه كه زني بسيار آزاد انديش بود ،  موقعيت زن ايراني را اينگونه شرح مي دهد:

«زنان حقوق طلب اروپا، نظري هم به گوشه ي ايران افكنيد و ببينيد در خانه هايي كه ديوارهايش از سه تا پنج ذرع ارتفاع دارد  مخلوقاتي سر و دست شكسته، بعضي با رنگهاي زرد و پريده، برخي گرسنه، برخي برهنه، قسمتي در تمام شبانه روز منتظر و گريه كننده در زنجير اسارت بسر برند. زندگي زنان ايران يا به رنگ سياه است يا سفيد. يا پرده ي سياه تن كنند و به هيكل موحش عزا در آيند يا كفن هاي سفيد پوشند و از دنيا رخت بر بندند. من يكي از اين زنهاي بدبخت هستم و آن كفن سفيد را ترجيح به اين هيكل موحش مي دهم. زيرا در مقابل اين زندگاني تاريك، مرگ روز سفيد ماست...“(6)

تاج السلطنه و افتخار السلطنه، دختران ناصر الدين شاه، افسر السلطنه ، شمس الملوك جواهر كلام، خانم دكتر ايوب، افنديه خانم، ميسيز جردن ، نواب سميعي، صديقه دولت آبادي، منيره خانم وگروهي ديگر در همان سالها “انجمن آزادي زنان“ را تشكيل دادند. آنها جلسات خود را از ترس تكفير ملايان بطور محرمانه تشكيل مي دادند، اما چندي نگذشت كه راز آنها بر ملا شد و عده اي از علما بهمراه همراهان قشري و متعصب خود از بازار تهران بسمت محل انجمن حركت كردند. جواني ارمني كه متوجه قضيه شده بود با دوچرخه خود را به اين بانوان رساند و آنها را از ماجرا با خبر كرد و آنها توانستند بموقع از محل فرار كنند. (7)

در اين دوران بود كه باز شدن برخي روزنه ها و رفت و آمدها به فرنگ ، تاسيس دارالفنون و اهميت يافتن آموزش ، برخي از زنان ايراني متوجه اين نكته شدند كه زنان در غرب از آزاديهاي بسياري برخوردارند و همچنين امكانات آموزشي ، شغلي و اجتماعي براي آنان مهياست . از آغاز جنبش تنباكو در دوران ناصرالدين شاه تا دوران انقلاب مشروطه و به اقتضاي شرايط سياسي خاص آن دوران، زنان ايراني وارد عرصه ي مبارزه شدند. در بسياري از روايتها آمده است كه در جنبش تنباكو برخي از زنان حرمسراي ناصرالدين شاه نيز شركت داشته اند و كشيدن قليان را تحريم كردند. مبارزات زنان در اين دوران بيشتر و بنا بر مقتضيات خاص آنزمان حول محور مبارزات استقلال طلبانه و آزاديخواهانه در وجه سياسي آن  شكل گرفته بود . تشكيل “انجمن مخدرات وطن“ به همين دوران مربوط مي شود. تحريم كالاهاي خارجي (پوشيدن پارچه هاي وطني) و تاسيس دارالالتيام از جمله فعاليتهاي زنان در اين دوران است.

همچنين روي آوردن بسياري از زنان به حركتهاي علني و در اجتماعات ، سرودن اشعار ، سخنراني توسط زنان در ملاء عام ، اعتماد بنفس جديدي در آنها ايجاد كرد و در آن دوران نوعي تابو شكني محسوب مي شد ( در اينجا بد نيست يادي از طاهره قره العين بكنيم كه سالها پيش از آن در اين عرصه پيشرو بوده است).

حضور زنان بر منبري كه پيش از آن تنها آخوند بر آن جاي داشت، شايد نقطه عطفي در مناسبات رو به تغيير اجتماعي آن دوران محسوب شود. همچنين فرستادن نامه هاي اعتراض آميز از سوي زنان به دولتهاي خارجي در شكايت از دخالت بيگانه در امور كشور (از جمله روسيه تزاري) ، در اين دوران مرسوم شد.

يكي ديگر از ويژگيهاي اين دوران تاسيس مدارس دخترانه بود . انجمن مخدرات وطن، به ياري سپهسالار تنكابني و برخي ديگر از آزاديخواهان ، توانست مدرسه ي دخترانه اي تاسيس كند كه سرپرستي آن را يك بانوي ارمني (همسر ماطاووس خان ملكيانس) بر عهده گرفت. اين بانوي ارمني براي اينكه دختران مسلمان به مدرسه بيايند، خود چادر و روبنده بر سر مي كرد.

همچنين يكسال بعد مدرسه “فرانكو پرسان“ كه يك مدرسه آمريكايي بود و دختران غير ايراني و مسيحي در آن درس مي خواندند ، توسط يوسف خان ريشار مودب الملك تاسيس شد. تا  زمان مشروطيت دختران مسلمان حق تحصيل در اين مدرسه نداشتند ، اما پس از آنكه بانوان شجاعي چون بانو وزير اف و دره المعالي و طوبي آزموده اقدام به تاسيس مدارس دخترانه كردند، اين مدرسه نيز توانست شاگردان ايراني را بپذيرد كه اولين فارغ التحصيلان ايراني اين مدرسه بانوان مهرتاج رخشان و پروين اردلان بودند.

بانو مهر تاج رخشان در سال 1299 شمسي مدرسه “ام المدرس“ را تاسيس كرد. روپوش اين مدرسه به كلاه وصل بود و دختران بجاي چادر ، اين روپوش را مي پوشيدند. بانو رخشان بارها مورد آزار و تكفير ملايان قرار گرفت . مخالفت ملايان باعث بسته شدن مدرسه شد. وي پس از آن براي مدتي بعنوان معلم و مدير به كار خود ادامه داد و در سال 1311 پرورشگاهي براي كودكان بي سرپرست در دماوند تاسيس كرد و در همانجا ماند. او زني آزاديخواه بود كه بزرگترين آرزويش احقاق حقوق زنان بود . او همچنين طبع شاعري داشت كه در اينجا نمونه اي كوتاه از يكي از اشعار او مي آوريم:

 

اي دل غمين برخيز كن بناي آزادي

تا زني همي جولان در فضاي آزادي

جهد ها و كوشش ها بايدت در اين ميدان

تا كني اسيران را آشناي آزادي...

 

خانم رخشان تا پايان عمر مجرد ماند.

از ديگر زنان سرآمد اين دوران خانم صديقه دولت آبادي بود . او در سال 1296 ، مدرسه اي دخترانه در سطح مملكتي تاسيس كرد كه با برخوردهاي شديد متعصبين مذهبي و روحانيان قشري قرار گرفت ( قابل توجه اينكه خانم دولت آبادي خود فرزند يك روحاني بود) . او همچنين در سال 1299 اولين مجله زنان را بنام “زبان زنان“ تاسيس كرد. اين اولين روزنامه اي بود كه بنام و به قلم زن و بمنظور گشودن راهي بسوي روشنايي از درون تيره چادرهايي كه پوشاك ظاهر و در حقيقت كفني براي مردگان سرگردان بود ، انتشار مي يافت. خانم دولت آبادي بعدا به تحصيل خود در خارج از ايران ادامه داد و پس از 6 سال ، بعد از پايان تحصيل و شركت در كنگره هاي بين المللي زنان به ايران بازگشت و در جهت روشنگري و رهايي زنان تا به آخر فعال بود.

محترم اسكندري، دختر شاهزاده عليخان (محمد علي ميرزا اسكندري)، متولد 1274، زني از يك خانواده ي مبارز و آزاديخواه بود كه اولين جمعيت زنان ايران بنام “جمعيت نسوان وطنخواه“ را تاسيس كرد. بانوان نور الهدي منگنه، فخر آفاق پارسا، فخر عظمي ارغون (خلعتبري)، مستوره افشار ، صفيه اسكندري از جمله اعضاي سرشناس اين تشكل زنان بودند. آنها با تاسيس اكابر و ايجاد تجمع هاي گوناگون در حضور گسترده تر زنان در اجتماع تاثير بسزايي داشتند.

مريم اردلان ، متولد 1271 شمسي بود . وي مديريت مدرسه “ميس بارتنت“ را پذيرفت و در كنار آن بعنوان معلم رياضي نيز مشغول بكار شد. او در مجامع گوناگون در دفاع از حقوق زنان سخنراني مي كرد و بعدها در منزل شخصي خود مدرسه اي براي زنان بزرگسال بيسواد تاسيس نمود. او از جمله زناني بود كه در دوران رضا شاه از موقعيت مثبتي كه براي گسترش حضور علني زنان در عرصه هاي گوناگون فراهم شده بود، بهره برد و به پيشنهاد دولت وقت مدرسه ي خصوصي اش در سال 1305 به مدرسه ي عمومي و دولتي بدل شد و خود وي برياست آن مدرسه در آمد. او آن مدرسه را بنام “مستوره اردلان“ بانويي اديب، شاعر و مورخ كه صد سال پيش از وي ميزيسته است، نامگذاري كرد. او در سال 1317 به پيشنهاد رضا شاه يك هنرستان دخترانه نيز داير كرد .

فخر عظمي ارغون ، بانويي روشنفكر و هنرمند كه از موسسين جمعيت نسوان وطنخواه بود، يكي ديگر از زنان بنام و فعال براي حقوق زنان بود (بانو ارغون، مادر خانم سيمين بهبهاني است). او در سال 1314 روزنامه اي بنام “نامه بانوان“ تاسيس كرد كه خود نيز در آن مطلب مي نوشت . او همچنين اشعار اجتماعي و وطني مي سرود و يك روشنگر و مدافع پيگير  حقوق زنان باقي ماند. بخشي از يكي از اشعار اين بانو را در اينجا مي آورم:

 

... صبا ز قول من اين نكته را بپرس از شيخ

چرا ضعيفه در اين ملك نام من باشد

اگر ضعيفه منم از چه رو بعهده ي من

وظيفه پرورش مرد پيلتن باشد

بكوش اي زن و بر تن ز علم جامه بپوش

خوش آنزمان كه چنين جامه ات بتن باشد

به چشم فخر، دانش ز بسكه شيرين است

هميشه در طلبش همچو كوهكن باشد

 

وارتو طريان اولين زني بود كه اشعار فارسي را دكلمه كرد و سپس در چندين نمايشنامه براي زنان بازي كرد. موضوع اكثر اين نمايشنامه ها انتقادي و اجتماعي بود و به مسئله ي زنان و ظلمي كه بر آنها مي رفت ، برخورد مي كرد. بانو طريان بارها از سوي ملايان مورد تكفير قرار گرفت و خانواده اش تهديد شد . براي همين ناچار شد تا مدتها بنام مستعار “لاله“ در تئاتر بازي كند.

همچنين بانو لرتا يكي ديگر از زنان بازيگر تئاتر ، مدتي بعد بروي صحنه رفت . وي بارها در مورد دوران جواني اش و سختيهاي كار صحنه براي يك زن در جامعه ي آنزمان گفته است . اما تعصبات و تكفيرهاي ملايان و بي حيثيت كردن خانواده هاي زنان بازيگر ، نتوانست اين زنان شجاع را از ادامه ي كار و حرفه اي كه برگزيده بودند ، باز دارد.

بانو نورالهدي منگنه، نويسنده، شاعر و روانشناس كودك و از پايه گذاران جمعيت نسوان وطنخواه بود. او يكي از نويسندگان زبردست مجله نسوان وطنخواه بود كه در سال 1302 شمسي به صاحب امتيازي بانو شاهزاده ملوك اسكندري منتشر مي شد. جمعيت نسوان وطنخواه قصد داشت كلاسهاي درس جهت با سواد كردن زنان بزرگسال داير كند و براي اين كا به پول نياز داشت. آنها مصمم شدند نمايشي براي زنان ترتيب دهند تا در ضمن تامين مخارج كلاسها وسيله ي تفريح زنان خانه نشين را نيز فراهم كنند. نورالهدي منگنه داوطلب شده كه نمايش در منزل شخصي او اجرا شود. كارتهاي نمايش را بنام جشن عروسي به چاپ رساندند و به آشنايان خود فروختند. براي اين كار يكي از شبهاي ماه رمضان 1303 را انتخاب كردند زيرا در اين ماه بود كه زنان مي توانستند تا پاسي از شب گذشته در كوچه و خيابان رفت و آمد داشته باشند. در اين نمايش مجلس را با نور چراغهاي نفتي و زنبوري روشن كردند. بازيگران همه زن بودند و خانم وارتو طريان آن را كارگرداني كرده بود. پرده اول و دوم به خوبي خاتمه يافت كه ناگهان در را بشدت كوفتند. از طرف نظميه دستور رسيده بود كه مجلس را بهم بزنند. با اينكه قبلا كسب اجازه محرمانه شده بود، اما بسيج عده اي اوباش توسط ملايان و حمله ي آنها به مجلس نمايش اوضاع را آشفته كرده بود. زنان شركت كننده در اين مجلس با رفتارهاي اهانت آميز روبرو شدند و به سوي زناني كه از خانه خارج مي شدند، سنگ پرتاب مي شد.

با وجود اين ، اين زنان شجاع توانستند چندي بعد اين نمايش را سه شب متوالي اجرا كنند و كلاسهاي اكابر را تشكيل بدهند. بانو منگنه در يكي از اشعارش آورده :

 

برهنه ناخوش و بيمار سخت است

گرسنه زير سنگين بار سخت است

نگاه لرزونت با پاي مجروح

دويدن روي تيغ و خار سخت است

بدون رهنما در دشت و هامون

بهنگام شبان تار سخت است

تن عريان ميان فوج زنبور

قبول درد ناهموار سخت است

بزير بار زور و ياوه رفتن

بسان سوز و نيش مار سخت است

 

بانو فخر آفاق پارساي، معلم و يك فعال فرهنگي و اجتماعي بود و در شهر مشهد مجله ي “جهان زنان“ را منتشر مي كرد. به تحريك ملايان شهر كه بهيچوجه حضور زنان را در عرصه ي اجتماع تحمل نمي كردند، روزنامه ي وي تعطيل و خودش براي مدت دو سال به شهر قم تبعيد شد. او پس از به سلطنت رسيدن رضا شاه به تهران رفت و با مجله ي “عالم نسوان“ و جمعيت نسوان وطنخواه به همكاري پرداخت.

بانو فاطمه سياح ، متولد و تحصيلكرده ي روسيه بود كه در سال 1314 به ايران بازگشت. در آغاز شغل كوچكي در وزارت فرهنگ به اين بانو كه از دانش گسترده اي در رشته ي ادبيات تطبيقي برخوردار بود، داده شد. او در سال 1317 عليرغم مخالفتهاي شديد قشريون متعصب ، دانشيار دانشگاه و پس از پنج سال استاد ادبيات روسي در دانشگاه تهران شد. او اولين زن استاد دانشگاه در ايران  و بنيانگذار شوراي زنان ايران بود.

در اينجا و براي اينكه بتوانم اين مطلب را بپايان برسانم ، بناچار به ذكر نام تعداد زنان ديگري بسنده مي كنم كه مجال پرداختن به همه ي آنها در اين مقاله كه بنا بوده كوتاه باشد (!) نيست و اميدوارم در فرصتي ديگر بتوانم به آنها بپردازم.

فاني (بدري تندري)، بدرالملوك صفا، دره المعاني، گيلانتاج امير ابراهيمي، ماه رخسار، هما محمودي، موچول و نصرت مستغني، ماهرخ گوهر شناس، صفيه يزدي، فروغ آذرخشي، ربابه قوامي، ماه سلطان امير صحي، برسابه هوسپيان، گوهر نراقي، پروين اعتصامي، شوكت الملوك شقاقي، امينه پاكروان، شمس الملوك جواهر كلام، شمس الضحاء نشاط، فصيح الملوك مهام، عفت الملوك خواجه نوري، فخر السلطنه فروهر، مريم عميد، پروين پير مارشال غيبي، قمر الملوك وزيري، ملوك ضرابي، كوكب ناصري و بسياري ديگر كه از پيشروان حركتهاي آزاديخواهانه و برابري طلبانه ي زنان ايران بودند .

سخن آخر اينكه همانگونه كه در زندگينامه ي هر يك از اين زنان مي بينيم، بزرگترين مخالفين پيشرفت‌، حركت و حضور اجتماعي آنان ، روحانيون قشري و جامعه اي نا آگاه و شديدا متعصب بودند.

تمامي اين زنان و همچنين عده اي از شاعران و نويسندگان مرد، از ميرزاده عشقي گرفته تا ايرج ميرزا، از ملك الشعراي بهار گرفته تا يحيي دولت آبادي و عارف قزويني ، بر اين اعتقاد بودند كه چادر و روبنده مانعي بزرگ در راه حضور اجتماعي زنان در عرصه هاي گوناگون است و با آن مخالف بوده اند. صرف نظر از اينكه كشف حجاب زمان رضا شاه را از ديدگاه امروزيمان درست يا نادرست بدانيم، مي بايست بدين واقعيت اذعان كنيم كه پس از كشف حجاب و شكسته شدن تابويي كه اعتراض بدان با طاهره قره العين آغاز شد و پس از انقلاب مشروطه در ميان آزاديخواهان و زنان روشنفكر که خواهان لغو آن بودند ، حضور زنان در عرصه هاي گوناگون و ورود آنها به بازار اقتصادي و شاغل شدن آنان ، رسميت يافتن آموزشگاهها و مدارس براي زنان ، ورود زنان به دانشگاهها و برخوردار شدن آنها از آموزش عالي، ورزش، فعاليتهاي هنري، علمي  ... عليرغم مخالفت روحانيون قشري ، گسترش يافت. همه ي اينها با مبارزات و روشنگريها و فعاليتهاي اين زنان كه از سالها قبل ‌آغاز شده بود، ممكن شد . بدون وجود زناني اينچنين فعال و مبارزين خستگي ناپذير حقوق زن ، پشتوانه اي براي عملي شدن بخشهاي مهمي از خواسته هاي زنان وجود نمي داشت.

بگذاريد اين مطلب را با شعر “زن در ايران“ كه پروين اعتصامي آن را در اسفند ماه 1314 سروده است، بپايان بيريم و دفتر ناتمام  شجاعتها و مبارزات زن ايراني را لا اقل در اين مطلب با پروين اعتصامي به پايان برسانيم .

 

زن در ايران پيش از اين گويي كه ايراني نبود

پيشه اش جز تيره روزي و پريشاني نبود

زندگي و مرگش اندر كنج عزلت ميگذشت

زن چه بود آنروزها گر زانكه زنداني نبود

كس چو زن اندر سياهي قرنها منزل نكرد

كس چو زن در معبد سالوس قرباني نبود

در عدالتخانه ي انصاف زن شاهد نداشت

در دبستان فضيلت زن دبستاني نبود

دادخواهي زنان ميماند عمري بي جواب

آشكارا بود اين بيداد پنهاني نبود

بس كسان را جامه و چوب شباني بود ليك

در نهاد جمله گرگي بود و چوپاني نبود

از براي زن بميدان فراخ زندگي

سرنوشت و قسمتي جز تنگ ميداني نبود

نور دانش را زچشم زن نهان مي داشتند

اين ندانستن زپستي و گرانجاني نبود

زن كجا بافنده ميشد بي نخ و دوك و هنر

خرمن و حاصل نبود آنجا كه دهقاني نبود

ميوه هاي دكه ي دانش فراوان بود ليك

بهر زن هرگز نصيبي زين فراواني نبود

در قفس ميارميد و در قفس مي داد جان

در گلستان نام از اين مرغ گلستاني نبود

بهر زن تقليد تيه فتنه و چاه بلاست

زيرك آن زن كو رهش زين راه ظلماني نبود

آب و رنگ از علم مي بايست شرط برتري

با زمرد پاره و لعل بدخشاني نبود

جلوه صد پرنيان چون يك قباي ساده نيست

عزت از شايستگي بود از هوسراني نبود

از زر و زيور چه سود آنجا كه نادان است زن

زيور و زر پرده پوش عيب ناداني نبود

زن چو گنجور است عفت گنج و حرص و آز دزد

واي اگر آگه ز آيين نگهباني نبود

چشم و دل را پرده مي بايست اما از عفاف

چادر پوسيده بنياد مسلماني نبود

 

پانويس ها:

 (*) كليه ي نقل قولهاي بالا از كتاب “ طاهره قره العين، شاعر بزرگ و مبارز در عصر قاجار“ به تاليف بقاءالله وثوق بر گرفته شده است.

Martha Root, Tahirih the Pure: Iran’s Greatest Woman, 1938, Karachi1.

2. دكتر بقاء اله وثوق: طاهر قره العين، شاعر بزرگ و مبارز در عصر قاجار،‌اتريش، 2002

3. همانجا

4. همانجا

5. 5 Martha Root, Tahirih the Pure...., .6.

6. هما ناطق و فريدون آدميت، افكار اجتماعي و سياسي و اقتصادي در آثار منتشر نشده ي دوران قاجار

7. بدرالملوك بامداد، زن ايراني از انقلاب مشروطيت تا انقلاب سفيد

 

برگرفته از سايت نويسنده

www.nbeyzaie.com

آیا هویدا بهایی بود؟/ ماجرای خودکار ۵ ریالی چه بود

آیا هویدا بهایی بود؟/ ماجرای خودکار ۵ ریالی چه بود  هویدا پس از آمدن به ایران در لژهای فراماسونری چون لژ تهران و لژ مولوی عضو شد. پس از تأسیس «لژ بزرگ ایران» مراسم تقدیس آن در اسفند ماه ۱۳۴۷ش برگزار شد که در این مراسم امیرعباس هویدا به سمت بزرگ استاد پیشین لژ بزرگ ایران انتخاب شد.
امیر عباس «ممدوح» که بعدها نام خانوادگی خود را به «هویدا» تغییر داد در سال ۱۲۸۵ ش در تهران متولد شد. پدرش حبیب الله عین الملک و مادرش افسرالملوک، نتیجه عزت الدوله، تنها خواهر تنی ناصرالدین شاه بود. تنها برادر وی «فریدون» نام داشت که بعد ها با خواهر حسنعلی منصور ازدواج کرد.
کودکی امیر عباس هویدا(اولين نفر سمت چپ) در كنار خانواده

امیرعباس و فریدون هویدا
میرزا رضا قناد و بهاءهنگامی که علی محمد باب فتنه بابیت را در شیراز آغاز کرد از جمله افرادی که به حلقه ی مریدان او پیوست میرزا رضا قناد، پدر حبیب الله عین الملک (پدر بزرگ امیر عباس هویدا) بود .
سید علی محمد بابعلی محمد باب فتنه بابیت را در شیراز آغاز کرد
هم چنین پس از مرگ باب، میرزا رضا از جمله افرادی بود که«حسینعلی» بهاء ملقب به «بهاءالله» را تا عکا واقع در  اسرائیل همراهی کرد.
حسینعلی بهاء معروف به بهاء الله
پس از مرگ بهاء و جانشینی «عباس افندی» وی همچنان از افراد نزدیک وی محسوب می شد و بارها از طرف وی مورد مدح قرار گرفت حتی برای مدتی هم فرزندانش نام خانوادگی «ممدوح» را انتخاب کرده بودند.میرزا رضا از جمله افراد ۹ نفری بود که هنگام قرائت وصیت نامه ی عباس افندی بالای سر او حاضر بودند.

حبیب الله خان عین الملک پدر هویدا و همسرش-هویدای نوجوان پشت سرپدر و مادرش ایستاده است.برادر کوچکترش فریدون هم در عکس دیده می شود.
سفر به دمشقحبیب الله عین الملک هم راه پدر را در پیش گرفت و به سلک بهائیان پیوست و از طرفداران عباس افندی شد. امیر عباس دو ساله بود که پدرش به عنوان سر کنسول ایران در دمشق منصوب شد و خانوادگی به آن جا رفتند.این در سالی است که هنوز میرزا رضا قناد زنده است و عباس افندی هم آخرین سال عمرش را سپری می کند و این مأموریت با توجه به حضور بهائیان در عکا از موارد قابل تأمل است.
عباس افندی ملقب به عبدالبهاء
حدود سه سال بعد پس از بازگشت به ایران و اقامت حدود هشت ماهه دوباره به همان پست مشغول شد بااین تفاوت که این بار سرزمین فلسطین و هم چنین دفتر کنسولی ایران در بیروت هم به حوزه ی کارش اضافه شد.پیوستن به گروه تمپلرهاامیر عباس تحصیلات ابتدایی خود را در دمشق آغاز کرد و پس از این که پدرش تصمیم گرفت ادامه ی کار خود را در بیروت انجام دهد در مدسه ی فرانسوی آن جا به ادامه ی تحصیلات پرداخت.او در این مدرسه به گروهی موسوم به تمپلرها(templar) پیوست. از لحاظ تاریخی تمپلر ها سلحشورانی بودند که در جنگ های صلیبی علیه مسلمین می جنگیدند. عده ای بر این عقیده اند که همین تمپلرها بودند که هسته ی اولیه ی فراماسونری را تشکیل دادند. این مدرسه شاخه ای بود از «آلیانس جهانی اسرائیل» که در جهت همدردی با یهودیان و رسیدگی به گرفتاری های آنان در سراسر جهان بر پا شده بود. هم چنین مدتی هم در مدرسه آمریکایی بیروت تحصیل کرد و تحت آموزش تعالیم امپریالیستی و صهیونیستی قرار گرفت.هویدا در بیروت به دختری به نام «رنه دومان» علاقه ی خاصی پیدا کرده بود و تا پایان عمر هم رابطه اش را با وی حفظ کرد. رنه دومان می گفت:«برای من و امیر رفاقت مهم تر از عشق است.عشق زود گذر است و هرگز عمری نمی پاید.رفاقت همه عمر باقی است»سفر به اروپاهویدا پس از گذراندن مراحل اولیه تحصیلات، راهی اروپا شد. تنها کتابی که به همراه داشت «مائده های زمینی» نوشته آندره ژید بود که از کتاب های محبوب وی محسوب می شد.کتابی که نویسنده  آن اعلام میکرد که «دیگر به گناه ایمانی ندارم».

آندره ژید: «دیگر به گناه ایمانی ندارم»
او آرزو داشت تا در دانشگاه فرانسه درس بخواند. ابتدا به انگلستان رفت و طی مدت یک سال زبان انگلیسی راتکمیل کرد و آماده بود تا برای دانشگاه به فرانسه برود که ناگهان در روابط بین ایران و فرانسه بحرانی حاصل شد و او نتوانست ویزا ی تحصیل در آن جا را بدست آورد و لاجرم به بروکسل رفت و در رشته ی علوم سیاسی به تحصیل پرداختجناس «شاه» با «شا»داستان از این قرار بود که در یکی از نشریات فرانسه کلمه ی «شاه» در فارسی را با کلمه ی «شا» در فرانسه به معنی گربه جناس شده بود و همین امر باعث شد تا رضاشاه سفیر ایران را از فرانسه احضار کند.هویدا پس از پایان تحصیلات در سال ۱۳۲۱ شمسی به ایران بازگشت و به استخدام وزارت امور خارجه درآمد و در سمت کارمند اداره دفتر وزارتی مشغول به کار شد.وی همچنین در همین سال برای گذراندن خدمت وظیفه به دانشکده افسری رفت و پس از اتمام دوره ی یکساله ی آن به وزارت خارجه بازگشت و در سمت کارمند اداره اطلاعات مشغول کار شد.پس از مدتی به بیروت رفت تا مقدمات بازگشت مادرش به ایران را فراهم کند و در پس از بازگشت به تهران به عنوان وابسته ی سفارت ایران در پاریس در مرداد۱۳۲۴ ش به فرانسه رفت. هنگامی که امیر عباس در فرانسه بود فریدون هویدا(تنها برادر امیرعباس که چهار سال از او کوچک تر بود) در رأس هیأتی وارد پاریس شد.
فریدون هویدا
هم چنین حسنعلی منصور نیز از طرف وزارت خارجه برای مأموریتی به پاریس آمد. در این جا بود به دوستی بین حسنعلی منصور و امیر عباس شکل گرفت.دوستی که تاپایان عمر ادامه داشت.

حسنعلی منصور                            امیرعباس هویدا
قاچاق مواد مخدردر این زمان مسئله ی مهمی که رخ داد داستان قاچاق بود .هنگامی که فرانسه درگیر جنگ جهانی دوم بود گروهی از ثروتمندان آنجا توانسته بودند که دارایی خود را به بانک های کشور سوئیس منتقل کنند و حال که اوضاع آرام بود در پی این بودن که اموال خود را به فرانسه بازگردانند. به همین دلیل به سراغ افراد دیپلمات می رفتند چرا که آن ها عنوان «پیک سیاسی» داشتند.افراد زیادی در این دام افتادند که ازجمله ی آن ها امیر عباس هویدا بود.رادیو پاریس اعلام کرد:«عده زیادی از ایرانیان مقیم پاریس بازداشت شده اند و جرم آن ها قاچاق مواد مخدر بوده است.در میان بازداشت شدگان نام عده ای از اعضای سفارت دیده می شود.» در گزارش ساواک اسم امیر عباس هویدا آورده شده است.

هویدا و منصور تکذیب کردند
این واقعه تنها با تکذیب نامه ی هویدا و حسنعلی منصور پایان یافت که از جمله علل آن می توان به منصوب شدن انوشیروان سپهبدی به وزیر خارجه و هم چنین اوضاع آشفته  داخلی ایران که دائما شاهد تغییر دولت ها بود اشاره کرد.اعزام به اشتوتگارتدر همین زمان عبدالله انتظام که هویدا را به عنوان پسرخوانده پذیرفته بود و هویدا هم او را «patron» یا ارباب خطاب می کرد به ریاست دفتر کنسولی ایران در اشتوتگارت منصوب شد. در نتیجه امیر عباس هویدا راهی اشتوتگارت گردید و حسنعلی منصور هم به آن جا آمد.
هویدا بین عبدالله انتظام و حسنعلی منصور در مأموریت آلمان
در سال ۱۳۲۸ شمسی با منصوب شدن عبدالله انتظام به عنوان وزیر مختار راهی لاهه شد و امیر عباس هم به ایران بازگشت.اوضاع کشور با توجه به فعالیت های مصدق و آیت الله کاشانی بحرانی بود.
امیرعباس به خاطر فعالیت های آیت الله کاشانی و مصدق تاب ماندن در کشور را نداشت
به همین سبب هویدا به فکر خارج شدن از کشور افتاد و توانست تا سمتی را در کمیسیون پناهندگان در ژنو برای خود بدست آورد و در سال ۱۳۳۰ش به آن جا رفت.«ارنست وان هک» که نقش اساسی در ایجاد لژ های فراماسیونی در ایران داشت حامی سر سخت او در این مأموریت بود.پس از کودتای ۲۸ مرداد عبدالله انتظام به عنوان وزیر امور خارجه تعیین شد و تصمیم به بازگرداندن هویدا به ایران گرفت اما بنا به درخواست وان هک هویدا تا سال ۱۳۳۵ش در تشکیلات سازمان ملل در ژنو باقی ماند.گروهی هویدا را از اعضای «شورای آمریکایی صهیونیزم» (AZL) می دانند که فعالیت های او در سازمان ملل پوششی بر عضویت او در این شورا بوده است.
منصور:«نوبت ما به زودی خواهد رسید»
در این سال زمینه از هر لحاظ برای بازگشت هویدا به ایران فراهم بود.حسنعلی منصور رییس دفتر نخست وزیر بود، عبدالله انتظام هم به دلیل خدماتش به کنسرسیوم به عنوان وزیر مشاور مشغول به کار بود تا برای ریاست شرکت ملی نفت آماده شود. هم چنین منصور هم به او گفته بود که باید ایران بازگردد چراکه رابطینش در آمریکا وعده کرده اند که «نوبت ما به زودی خواهد رسید». با این حال با کمک رجبعلی منصور –پدر حسنعلی-که سفیر ایران در ترکیه بود امیر عباس به آن جا رفته و به عنوان نفر دوم سفارت مشغول کار شد.اعلامیه ای تحت عنوان «هویدا کیست»پس از مدت کوتاهی حسن ارفع به جای رجبعلی منصور گماشته شد و بین آن ها اختلافاتی رخ داد و سرانجام هویدا به ایران بازگردانده شد و در شرکت نفت مشغول به کار شد. پس از این که هویدا به عنوان وزیر دارایی کابینه ی منصور انتخاب شد اعلامیه ای تحت عنوان «هویدا کیست» منتشر شد که در قسمتی از آن آمده بود:
دانلود
«…هویدا به آنکارا منتقل گردید.در زمان مأموریت ایشان تعداد زیادی از خانواده های بهایی ایران به ترکیه مهاجرت کردند و به اتکاء قدرت و نفوذ هویدا به فعالیت پرداختند و دولت ترکیه از این امر مطلع د و کشف کرد که خانواده های بهایی تحت هدایت و رهبری هویدا به چنین فعالیت های مضر و خلاف قانون ترکیه دست زده اند.از این رو جمعی از بهایی ها را بازداشت کردند و از دولت ایران خواستند که هرچه زودتر در تغییر وی اقدام کند.آقای سرلشکر ارفع، سفیر کبیر وقت در ترکیه، برای حفظ حیثیت کشور سعی وافی مبذول داشت و دولت ایران را متوجه عملیات زیان بخش هویدا کرد و درخواست تغییر وی را نمود…»حسن ارفع هم در پیرامون این ماجرا گفت:«…چندبار در مورد علت تأخیر ورود و یا غیبت های مکررش تحقیق کردم و معلوم شد ایشان از طرف محفل جهانی بهاییان مقیم ترکیه را دارد، که ضمن اشتغال به کار در سفارت ایران و با استفاده از موقعیت دیپلماتیک و پاسپورت سیاسی، نهایت سعی خود در خدمت به بهاییان را معمول می دارد.سازمان اطلاعاتی ترکیه که فعالیت سفارتخانه های خارجی را زیر نظر داشت متوجه رفتار خلاف شئون دیپلماتیک هویدا شده و چندبار به طور غیر مستقیم این مطلب را به ما گوشزد کردند.من در مقام سفیر، چندبار سعی کردم هویدا را به تهران برگردانم اما او که توسط حامیان پر قدرت بهایی اش در تهران پشتیبانی می شد، بیدی نبود که با این بادها بلرزد.برگشتن او به تهران و انتقال یافتن او از وزارت خارجه به شرکت نفت هم به صلاحدید همان حامیان پر قدرتش صورت گرفت و ربطی به سوء رفتار دوران خدمت او در آنکارا نداشت»هویدا، عضو هیئت مدیره ی شرکت نفتهویدا پس از ماجرای ترکیه ، برای  یک مأموریت موقت به آمریکا رفت. در سال ۱۳۳۶ش عبدالله انتظام به عنوان مدیر کل شرکت ملی نفت ایران انتخاب شد. هویدا هم پس از بازگشت از امریکا به شرکت ملی نفت رفت و پس از مدتی هم با فرمان محمدرضاشاه به عضویت هیئت مدیره درآمد.متن فرمان به قرار زیر است:«با تأییدات خداوند متعالما محمدرضا پهلوی شاهنشاه ایراننظر به استدعای تیمسار سرلشکر علی اکبر ضرغام وزیر دارای که به وسیله جناب دکتر اقبال نخست وزیر معروض افتاده است به موجب این فرمان امیر عباس هویدا را برای مدت چهار سال به سمت عضو هیئت مدیره شرکت ملی نفت ایران منصوب نمودیم.»امیرعباس به موجب این حکم یک مهمانی در منزلش واقع در دروس شمیران برگزار کرد.(برای هویدا در شرکت نفت حقوق گزافی در نظر گرفته شده بود.)
اعضای هیأت مدیره شرکت ملی نفت، هویدا نفر چهارم از راست
گردآوری افراد بهائی مسلکهویدا افرادی از هم مسلکان بهایی خود را گردآورد از جمله:-«فؤاد روحانی» که از بهائیان تحصیل کرده در انگلستان بود که در زمان نخست وزیری هویدا مشاور عالی او بود و هم چنین هویدا قصد داشت او را دبیر کل سازمان همکاری منطقه ای ایران، ترکیه و پاکستان کند.
علی امینی ( وزیر دارایی ) به اتفاق فؤاد روحانی ( از مدیران شركت نفت ) هنگام امضاء قرارداد نفت
-«هوشنگ فرخان» تحصیل کرده در رشته مهندسی نفت در امریکا که از بهاییان بود و از اعضای لژ فراماسیون آفتاب و هم چنین مدیر عامل شرکت ملی گاز-«یدالله شهبازی»، تحصیل کرده در رشته حقوق، که از بهاییان بود و از افراد مورد اعتماد افسران اسرائیلی که با دکتر المودی-فرماندار سابق تا آویو-رفت و آمد های نزدیک داشت.-«وجیهه معرفت»؛ زنی که به علت ارتباطات خصوصی اش با مردان مختلف از نظر ساواک فردی منحرف بود و البته تا پایان عمر کاری هویدا همواره منشی مخصوص او بود.-«پرویز راجی» که با اشرف پهلوی روابطی داشت و رییس دفتر هویدا در شرکت نفت و هم چنین نخست وزیری را برعهده داشت.
پرویز راجی با اشرف پهلوی روابطی داشت
او در ۱۳۳۸ با «ساواک‌» نیز مرتبط شد و به عضویت این سازمان درآمد. در ۱۳۴۰ ش. حسنعلی منصور به پیشنهاد امریکایی‌ها تشکیلاتی به نام «کانون مترقی‌» به وجود آورد. این تشکیلات که بعدها به حزب «ایران نوین‌» تغییر نام داد، با پوشش کمک به اصلاحات ارضی و اصلاحات اقتصادی و سیاسی در کشور به وجود آمده بود و در آن جمعی از نخبگان و تحصیل کردگان دانشگاه‌های امریکا و اروپا شرکت داشتند. هویدا نیز به دلیل سابقه دوستی با حسنعلی منصور از ابتدا وارد این تشکیلات شد.
اسدالله علم، نخست وزیر
در آبان ۱۳۴۲ش به علت مخالفت انتظام با زیاده روی های اسدالله علم نخست وزیر ،منوچهر اقبال به جای او برگزیده شد. رابطه ی وی با هویدا خوب نبود.
دکتر منوچهر اقبال مدیر کل شرکت ملی نفت ایران
نخست وزیری حسنعلی منصورپس از این که حسنعلی منصور در هفدهم اسفند همین سال به نخست وزیری رسید هویدا هم به وزارت دارایی منصوب شد. هویدا با این که علاقه داشت در رأس وزارت خارجه قرار گیرد اما به وزارت دارایی رفت تا در گزارش های نفتی جانب اربابان خود را نگه دارد چراکه مأمور اصلی تهیه ی بیلان و فعالیت های کنسرسیوم بود. علاوه بر این به دلیل اختلافی که بین منوچهر اقبال و منصور بوجود آمده بود منصور او را وزیر دارایی کرد تا از نظر اداری اقبال زیر نظر او قرار گیرد.

کابینه ی حسنعلی منصور هویدا وزیر دارایی شد تا در گزارش های نفتی جانب اربابان خود را نگه دارد
حدود ۴۲ روز قبل از صدور فرمان نخست وزیری منصور خبرگزاری آلمان خبر نخست وزیری او را مخابره کرد!اوضاع نفتبا افزایش درآمد نفت جشن های ۲۵۰۰ ساله اجرا شد.
محمدرضا شاه پهلوی در حال ادای احترام به آرامگاه کورش بزرگ در جریان برگزاری جشن‌های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی ایران
در سال ۱۳۴۱ ش روزنامه دنیا نوشت که ۲۰۰۰ و به نقلی۵۰۰۰ بهایی و به لندن اعزام شدندو به هر یک از آن ها ۵۰۰۰ دلار ارز به همراه نفری ۱۲۵۰ تومان تخفیف بلیط هواپیما داده شد.
امام خمینی(ره) :«… این وضع نفت ما… »
امام خمینی(ره) برآشفت و در دهم فروردین ۴۱ ضمن مقایسه این سفر با سفر سرشار از مشکلات حجاج در باره ی معاملات شرکت نفت فرمود:«یک شخصی به من گفت که یک معامله ای کرده است شرکت نفت با ثابت پاسال و در این معامله تخفیفی داده است که بیست و پنج میلیون تومان در این تخفیف نفع برده است، برای نفع این جمعیتی که فرستادند به لندن بر ضد اسلام.این وضع نفت ما… »وزارت داراییاز جمله اقدامات هویدا در زمان وزارت دارایی تصویب لایحه ی دریافت۲۰۰ میلیون دلار وام و هم چنین خرید ۲۵ هزار تن ذرت از امریکا و خرید ۶۰ هزار تن گندم از شوروی بود.همچنین وی نظام کامپیوتری مدرنی در وزارت دارایی به راه انداخت.از جمله مواردی که در دوران وزارت دارایی هویدا باعث ایجاد تنش در جامعه شد مسئله ی گران کردن بنزین و نفت بود که می خواست با این کار مقدمات شکست منوچهر اقبال را در مذاکرات نفت فراهم کندتا بعدا خود در رأس شرکت نفت قرار گیرد.چگونگی به صدرات رسیدن هویداترور منصور توسط محمد بخارایی
محمد بخارایی
عمر آشنایی منصور و هویدا حدود بیست سال بود. در ساعت ۱۰ صبح ۱/۱۱/۱۲۴۳ ش حسنعلی منصور توسط محمد بخارایی جلوی مجلس شورای ملی ترور شد و او را به بیمارستان پارس که رئیس آن دکتر منوچهر شاهقلی،پزشک بهایی و عضو مؤسس کانون مترقی بود بردند.این که چرا او را به نزدیک ترین مرکز درمانی نبردند از نکاتی است که باید بررسی شود.

«Your majesty, he is dead »:هویدا
هنگامی که تیم پزشکی خبر مرگ منصور را به هویدا دادند در حالی که هنوز دکتر ها در اتاق پیش هویدا بودند او با شاه تماس گرفت و این خبر را به زبان انگلیسی به این نحو به شاه رساند:                               «Your majesty, he is dead »کابینه محللپس از مرگ منصور، هویدا مسئول تشکیل کابینه شد. بسیاری افراد کابینه ی وی را موقت می شمردند و به طنز می گفتند که کابینه ی هویدا محللی بیش نیست. این در حالی است که وی مدت ۱۳ سال سکان نخست وزیری کشور را در دست داشت و تنها نخست وزیر مشروطه ای بود دوران صدارتش به این درازا انجامید.

کابینه ی هویدا محللی بیش نیست!
فریده امامی، همسر منصور، شاه را عامل قتل شوهرش می دانست. همچنین نگاهی منفی به هویدا هم پیدا کرده بود چرا که او به نخست وزیری رسیده بودو به همین دلیل به آن ها اهانت می کرد.با تلاش امیر عباس هویدا لایحه ای در مجلس به تصویب رسید که به موجب آن فریده تا پایان عمرش، تمام حقوق و مزایای یک نخست وزیر را دریافت می کرد.این لایحه در حالی به تصویب رسید که صحبت از موجودی ده میلیون و پانصد هزار دلاری منصور در بانک های مختلف امریکا در میان بود و از طرف دیگر بین فریده امامی(همسر منصور) و منصور الملک (پدر حسنعلی) بر سر تقسیم دارایی های او در سوئیس اختلاف شدیدی در گرفته بود.از نکاتی که در پیش فرمان نخست وزیری هویدا قابل توجه است(و ممکن است اشتباه اداری یا کاتب باشد) این است که تاریخ امضای آن ۷/۱۰/۱۳۴۳ ثبت شده است!
وثوق الدوله عاقد قرارداد ننگین۱۹۱۹
اشتراکات منصور و هویداامیر عباس هویدا و حسنعلی منصور علاوه بر اشتراکات روحی و اخلاقی از نظر سوابق و موقعیت خانوادگی هم اشتراکاتی داشتند:-پدر هر دو از کارگزاران رژیم رضاخان بودند.

رجبعلی منصور
-پدر هر دو در سال ۱۳۱۴ش مورد بی مهری رضاخان واقع شدند.-پدربزرگ هردو موقعیت اجتماعی ویژه نداشتند.پدربزرگ هویدا قناد و پدربزرگ منصور خشت مال بود.-از طرف مادری هردو وضعیت خاصی داشتند.-هویدا در میسیون لائیک های مدرسه ی فرانسوی بیروت درس خواند و منصور در دبیرستان فیروز بهرام که وابسته به انجمن زرتشتیان بود.بی پروا در روابط جنسی هویدا اولین ارتباط خود را با «رنه دومان » شروع کرد که تا آخر عمر ادامه داشت. هم چنین هنگامی که در سال ۱۳۲۱ش به ایران بازگشت با زنی به نام «پروین» رابطه داشت که البته گویا با اولین مأموریت او به فرانسه رابطه اش با این زن قطع شد.هنگام اقامت در اشتوتگارت هم زنان زیادی با او در ارتباط بودند؛ اما اولین و آخرین همسر رسمی وی «لیلا امامی» نوه  دختری وثوق الدوله، عاقد قرارداد ۱۹۱۹، بود که به طور رسمی ۵ سال با یکدیگر زندگی کردند اما تا آخر عمر با یکدیگر رابطه داشتند.
هویدا در کنار همسرش لیلا امامی
خواستگاری از لیلا امامیلیلا امامی در سال ۱۳۱۱ش در آبادان متولد شد و از سن ۱۲ سالگی برای ادامه ی تحصیلات به انگلستان رفت.وی زنی غیر قابل تحمل بود چون علاوه بر این که ظاهری زیبا نداشت، خصلت های مستبدانه و بی رحمی نیز داشت؛اما هویدا به دلیل نزدیک شدن به منصور و ترقی کردن تصمیم گرفت خود را عاشق لیلا نشان دهد(لیلا امامی،خواهر زن حسنعلی منصور بود) و حتی یک بار هم زمانی که در شرکت نفت بود از او خواستگاری کرد اما وی با بیان این که او عاشق پسری است که در امریکا در همسایگی او زندگی می کند جواب منفی به او داد.اما هویدا دست بردار نبود.
فاطمه پهلوی در کنار فرزندانش، کامبیز خاتمی (راست) و رامتین خاتمی (چپ)
در مرداد ماه ۱۳۴۳، پنجمین ماه نخست وزیری منصور، هویدا به همراه لیلا امامی و منصور و همسرش فریده با ماشین اپل لیلا برای مسافرت به کاخ فاطمه پهلوی(چهارمین دختر رضاخان از آخرین همسرش عصمت الملوک) رفتند.هنگام بازگشت که لیلا رانندگی می کرد به دلیل مصرف بیش از حد مشروبات الکلی تصادف کردند و لگن پای هویدا آسیب دید. از این به بعد بود که هویدا عصا به دست شد و دیگر تا پایان عمرش آن را کنار نگذاشت.پس از ترور منصور و نخست وزیری هویدا لیلا امامی به همراه خواهرش به اروپا رفت و پس از دو سال به ایران بازگشت وبدون مقدمه به هویدا گفت «بیا عروسی کنیم» و او هم پذیرفت.
محمدرضا پهلوی واپسین پادشاه ایران به همراه امیرعباس هویدا و کابینه اش در سال ۱۳۵۳ خورشیدی
نامه ی امام خمینی(ره) به هویداامام خميني در۲۷ فروردين ۱۳۴۶ طي نامه‌اي به اميرعباس هويدا نخست‌وزير وقت، خيانتها، خطاها، وابستگي‌ها و جنايات رژيم شاه را بر شمرد و فجايع حكومت نسبت به دين و دنياي مردم را محكوم كرد.بسم‌ الله‌الرحمن الرحيمو لا حول و لا قوه ‌الا بالله العلي العظيم۵ محرم الحرام ۱۳۸۷«جناب آقاي هويدا! لازم است نصايحي به شماها بكنم و بعضي از گفتني‌ها را تذكر دهم چه مختاردر پذيرش آن باشيد يا نه. اين مدت طولاني كه به جرم مخالفت بامصونيت امريكايي‌ها كه اساس استقلال كشور را در هم شكست، از وطن دور هستم و برخلاف قانون شرع و قانون اساسي در تبعيد به سر مي‌برم مراقب مصيبتهايي كه به ملت مظلوم و بي‌پناه ايران وارد مي‌شود بوده‌ام و ازآنچه به اين ملت اصيل از ظلم دستگاه جبار مي‌گذرد كم و بيش مطلع شده و رنج برده‌ام.موجب كمال تأسف است كه نغمه ناموزون اصلاحات شماها تقريباً از حدود تبليغات راديو و روزنامه‌هاي غير آزاد و بعضي نوشته‌هاي مشحون به گزافه تجاوز ننموده و هر روز بر فقر و بيچارگي ملت افزوده مي‌شود ورشكستگي بازار و بازرگانان محترم روز افزون است. نتيجه اين همه هياهو و تبليغات سرتا پا گزاف بازار سياه براي اجانب است و ملت را به حالت فقر و عقب‌افتادگي به اسم ملت مترقي نگهداشته است. حكومت پليسي غير قانوني شما و اسلاف شما به خواست آنان كه مي‌خواهند ملل شرق به حال عقب‌افتادگي باقي باشند حكومت قرون وسطائي، حكومت سرنيزه و زجر و حبس، حكومت اختناق و سلب آزادي، حكومت وحشت و قلدري است.به اسم مشروطيت بدترين شكل حكومت استبداد و خودسري و با نام اسلام بزرگترين ضربه به پيكر قرآن كريم و احكام آسماني است، با اسم تعاليم عالية اسلام يك يك احكام اسلام را زير پاي گذاشته و اگر خداي نخواسته فرصت يابيد خواهيد گذاشت و با گزافه دعوي تعالي وترقي، كشور را به حال عقب‌افتادگي نگه‌داشته‌ايد. اينها حقايق تلخي است كه بايد دنيا را مطلع كنم و انگشت روي بعضي بگذارم تا آنها كه غافل هستند يا تغافل مي‌كنند احساس وظيفه كنند و از رياكاري‌ها و سالوس‌بازيهاي شماها گول نخورند.جشنهاي غير ملي كه به نفع شخصي در هر سال چندين مرتبه تشكيل مي‌شود و در هرمرتبه مصيبت‌هاي جان گداز براي اسلام و مسلمين و ملت فقير پا برهنة ايران ببار مي‌آورد، يكي از آنها است. با سر نيزه پليس از مردم بيچاره بي‌پناه خرج‌‌هاي گزاف آنها گرفته مي‌شود، يكي از جشنها كه من نمي‌توانم اسمي روي آن بگذارم جز هوس و شهوت و بازي با احساسات ملت، گفته مي‌شود چهار هزار ميليون ريال خرج شده است كه نصف آن از خزانه ملت و نصف ديگر بي‌واسطه از بازار و غيره با زورو ارعاب اخاذي شده، خون دل فقرا خرج نامجويي و خودكامگي است و تا اين ملت در اين حال است و به وظيفه خود و حقوق خود آشنا نشده است هر روز براي شماها عيد و شادي و براي ملت بدبختي و نكبت است.توأم با اين جشنهاي ناميمون آن قدر هتك نواميس مسلمين و اسلام بوده است كه قلم را عاراست از ذكر آن. شماها در كاخ‌هاي مجللي كه در هر چند سال تغيير مكان داده و با ميليونها تومان خرجهاي گزاف كه تصورش براي ملت ممكن نيست نشسته‌ايد و مخارج آن را از كيسه اين ملت بدبخت اخاذي نموده‌ايد و ناظر فقر و گرسنگي ملت و ورشكستگي بازار و بيكاري جوانان فارغ‌التحصيل هستيد، ناظر وضع اختلال فلاحت و زراعت، اختلال وضع بازار و تسلط اسرائيل بر شئون اقتصادي كشور بلكه به طوري كه گزارش داده‌اند دخالت اسرائيل در فرهنگ مي‌باشيد.ناظر فقدان ضروريات اولية زندگي در غالب دهات نزديك به مركز چه رسد به دهكده‌هاي دور افتاده از قبيل آب آشاميدني سالم، حمام و وسائل بهداشت هستيد.ناظر ترويج فساد اخلاق، سلب امانت و ديانت در اعماق دهكده‌ها هستيد. ناظر تشكيل صندوق به اسم تعاون و اخاذي و غارتگري مأمورين از دهقان گول خورده و پشيمان هستيد. بالاخره ناظر حبس‌ها و ارعابها و تهديدهاي غير قانوني هستيد و در خوشي و عياشي و بازيهاي خجلت‌آور غوطه‌ خورده و به قبرستاني كه نامش ايران است فاتحه مي‌خوانيد. چه طور وجدان خود را راضي مي‌كنيد براي حكومت زودگذر اين قدر چاپلوسي از اجانب كرده ذخاير ملت را به رايگان يا به مقداري ناچيز تسليم آنها نموده و ظلم وستم به زير دستان يعني ملت بدبخت مي‌كنيد؟ چرا راضي مي‌شويد حكومت خود و ملت خود و مملكت اسلام را عقب‌ افتاده به دنيا معرفي كنيد؟ نقض قانون اساسي سند عقب‌افتادگي است.رفراندم غير قانوني و در عين حال قلابي سند عقب ‌افتادگي است. آزاد نگذاشتن ملت براي انتخاب وكيل و نصب اشخاص معلوم‌الحال به دستور ديگران بي‌‌دخالت ملت دليل ضعف و عقب‌افتادگي است. شماها مي‌دانيد اگر ملت سرنوشت خود را در دست بگيرد وضع شماها اين نحو نيست و بايد تا آخر كنار برويد.و اگر ده روز آزادي به گويندگان و نويسندگان بدهيد جرائم شما بر ملاء خواهد شد… تسليم به خواستهاي دولت پوشالي اسرائيل و به خطرانداختن اقتصاد مملكت، سند ضعف و نوكري است و سند خيانت به اسلام و مسلمين است.اعطاي مصونيت به اجانب سند بزرگ عقب‌افتادگي و بي‌حيثيتي و تسليم بي‌قيد و شرط است… كوبيدن حوزه‌هاي علميه و حمله مسلحانه به مدرسه فيضيه و صحن مطهر قم و كشتار دسته جمعي پانزده خرداد جز خدمت كوركورانه به صاحبان دلار چه اسمي دارد؟ فشار به مراجع اسلام و علماي اعلام و محصلين حوزه‌هاي علميه و تاخت و تاز به دانشگاه جز خدمت به اجانب چه نتيجه داشت؟ آنها نمي‌خواهند قرآن كريم و احكام آن حاكم بر ملل اسلام باشد تا ذخائر آنها را به يغما ببرند و كسي حرفي نزند و در عوض آنها را مصونيت دهد. آنها نمي‌خواهند ما در بين ملت آزاد باشيم و گويندگان ما آزاد باشند و شماها مع‌الاسف مأمور اجرا هستيد. مأمور چشم و گوش بسته. مأمور بي‌چون و چرا. .. چرا محصلين علوم دينيه را يك روز راحت نمي‌گذاريد؟ چرا با دانشجويان در خارج و داخل اين نحوه معامله مي‌كنيد؟ آقاي هويدا من وظيفه دارم شماها را نصيحت كنم. شماها از اين ملت و در اين آب و خاك پرورشپيدا كرده و صاحب عناوين شده‌ايد. اينقدر با حيثيت اين ملت بازي نكنيد. به جاي اين همه گزافه و جنجال، خدمتي به اين سر و پا برهنه‌ها كنيد يا لااقل اينقدر با بهانه‌هاي مختلف آنها را رنج ندهيد…. از قهر خدا بترسيد. از قهر ملت بهراسيد، با احكام خداي تعالي به نام مترقي ‌بازي نكنيد؛ با اسم قرآن به احكام اسلام لطمه نزنيد، با حوزه دينيه به اسم سرباز وظيفه پوچ بي‌فايده و با خدمتگزاران به فرهنگ و ملت اين نحو سلوك وحشيانه نكنيد و بالاخره علماي امت را وادار نكنيد كه با شما به طور ديگر سلوك كنند. اينها شمه‌اي از فجايع شماها است نسبت به دين و دنياي ملت و گفتني زياد است، مي‌گويم شايد شماها متنبه شويد و به خود آييد.شايد مراجع اسلام و علماي اعلام و خطبا گرام احساس وظيفه كنند، شايد طبقه جوان و روشنفكر و اصناف مختلف بيدار شده احساس وظيفه كنند، شايد جوامع بشري و مدعيان بشردوستي احساس وظيفه كنند، شايد سازمان ملل و غير آن بيش از اين به نفع كشورهاي بزرگ راضي نشوند ملل ضعيف پايمال شوند. شايد هيئت حاكمه و دستگاه جبارتا دير نشده به خود آيند.(ان ربك لباالمرصادـ والله من ورائهم محيط والسلام علي من اتبع الهدي)روح‌الله الموسوي الخمينينامه روحانیون مبارز به نخست وزیر شاه
بسم‌الله الرحمن الرحیم

آقای هویدا! سری به زندان‌ها بزنید!
جناب آقای نخست‌وزیر، متاسفانه در سال‌های اخیر اقداماتی برخلاف قوانین اسلام و قانون اساسی در این کشور مذهبی انجام یافته که موجبات ناراحتی عموم طبقات را فراهم آورده و فاصلۀ عمیقی بین ملت و هیات حاکمه ایجاد کرده است، ملت و هیات حاکمه که باید متفقا در پیشرفت و عظمت دین و تعالی کشور بکوشند و با اعتماد و حسن اطمینان به یکدیگر در زمینۀ واحدی فعالیت کنند، با کمال تاسف هر دولتی که روی کار آمده، بجای اینکه به این اختلاف خاتمه دهد، آن را شدید‌تر و احساسات ملت را علیه هیات حاکمه برافروخته‌تر نموده است.ما نمی‌دانیم متصدیان امور چه می‌کنند و در نظر دارند این مملکت را به کجا بکشانند، آیا در این مملکت (باصطلاح دینی و مشروطه) مردم حق هیچگونه اظهارنظر در سرنوشت خود باید نداشته باشند؟ خفقان، محدودیت، سانسور، تفتیش عقاید از یک طرف، شکست اقتصادیات و تصاعد هزینه کمرشکن زندگی از طرف دیگر، ملت را از پای درآورده و اگر کسی از وضع موجود اظهار نارضایتی کند، سیاهچال زندان و سپس حکم دادستانی ارتش زندگی تیرۀ او را تیره‌تر می‌نماید.آخر در کدام گوشه جهان تا این حد فشار، اختناق، حبس، زجر، شکنجه و ترور افکار بر مردم حکومت می‌کند؟! در کدام کشور مراجع و زعمای دینی، سخنگویان مذهبی، روشنفکران، اساتید دانشگاه، تجار و اصناف، بالاخره طبقات متفکر و فعال کشور حق اظهار نظر در شئون اجتماعی خود ندارند، در جهان امروز کجا معمول است عده‌ای مطلق‌العنان حاکم مطلق بر جان و مال و ناموس مردم باشند و کسی حق فریاد و تظلم نداشته باشد؟ در کدام گوشه دنیا سابقه دارد که یک مرجع دینی و زعیم فداکار ملی با داشتن مصونیت و صلاحیت قانونی که از کشور خود دفاع می‌کند و می‌گوید نباید بیگانگان با اتکاء به مصونیت مطلق بر مال و جان و ناموس مردم تسلط داشته باشند، او را به اتهام ناجوانمردانه «قیام علیه مصالح کشور و تمامیت ارضی» تبعید و در مملکت دیگری زندانی و ممنوع‌الملاقات نمایند؟ آیا این قسم حکومت در بین ملل نیمه‌وحشی آن هم در دوران حکومت فردی از پست‌ترین حکومت‌ها شمرده نمی‌شده است؟آقای هویدا شما سری به زندان‌ها بزنید و بپرسید این اصناف مختلف زندانی: علماء، وعاظ، اساتید دانشگاه و دانشجویان، تجار و اصناف به چه جرمی مدت‌ها در زندان بسر می‌برند؟ آیا جز دفاع از حریم قرآن و عظمت کشور و تظلم از خفقان و دیکتاتوری جرمی داشته‌اند؟ آیا اگر کسی گفت نباید اسلام و قرآن مورد تهاجم واقع شود، کشور در چنگ بیگانگان افتد، ثروت‌های سرشار مملکت به یغما رود، اختناق و فشار بر مردم حکومت کند، دولت‌ها در تامین خواسته‌های مردم باید کوشش نمایند و بالاخره اگر کسی خواست با استفاده از حق قانونی خود در شئون کشورش اظهار نظر نماید، باید در سیه‌چال زندان زندگی کند و با محرومیت‌های همه جانبه دست به گریبان باشد؟ ما برای حفظ مصالح عالیه اسلام و کشور عزیز جداً می‌خواهیم به منظور پایان دادن به وضع خطرناک موجود و رفع اختناق و رفاه حال عامۀ مردم فکری کنید و به خواسته‌های مردم ترتیب اثر دهید.طبقات مختلف کشور بالخصوص علماء اعلام و بالاخص حوزۀ علمیه قم که مرکز هدایت و پرورش کشور است منتظرند که هر چه زود‌تر به وضع موجود خاتمه داده شود و مخصوصا در اسرع اوقات رهبر شیعیان مرجع عالیقدر حضرت آیت‌الله العظمی آقای خمینی مدظله علی روس‌المسلمین را به قم عودت داده و سایر علما و دانشمندان، اساتید محترم دانشگاه و دانشجویان و اصناف، تجار و متدینین را از زندان آزاد نموده و پیش از این نسبت به احساسات پاک و گرم مردم بی‌اعتنایی نشود.جداشدن بحرینازجمله اقداماتی که در دوران صدارت هویدا رخ داد بحث استقلال بحرین و جدا شدنش از ایران بود.شاه در سال ۱۳۴۷ ش با مسافرت به عربستان سعودی و کویت قانع شده بود که در ازاء چشم پوشی از این جزیره نفت خیز می تواند توجه این دو کشور را به خود جلب کند . سر انجام شاه در چهارم ژانویه ۱۹۶۹ در کنفرانسی در دهلی نو به طور ناگهانی گفت:«اگر اهالی بحرین نمی خواهند به کشور من ملحق شوند ایران ادعاهای ارضی خود را در مورد این مجمع الجزایر پس می گیرد و خواسته اهالی بحرین را اگر از نظر بین المللی مورد قبول قرار بگیرد، می پذیرد.»

شاه بحرین را واگذار کرد
توجیهات دولتمردان برای افکار عمومیدر پی این اقدام برخی دولتمردان برای متقاعد کردن افکار عمومی دلایل غیر منطقی ذکر کردند از جمله به دستور هویدا معاون وزیر امور خارجه اینگونه بیان داشت:«درست است که ما تا به حال در بحرین حاکمیت داشته ایم، ولی مسائل و دلایل سیاسی گاه تغییر وضع می دهند و از جمله در مسئله حاکمیت ها» «معادن نفتی بحرین تمام شده و در واقع از لحاظ اقتصادی مقرون به صرفه نیست که ما بحرین را داشته باشیم.سوم این که اگر ما بخواهیم آن جا برویم مردم آن جا با ما مقابله می کنند. چهارم این که این تمهیدی است برای این که بر همه خلیج فارس مسلط شویم. »

معادن نفتی بحرین تمام شده و در واقع از لحاظ اقتصادی مقرون به صرفه نیست که ما بحرین را داشته باشیم
هویدا هم چنین اعلام کرد:«مصالح عالیه ملت ایران بیش از هر چیز و سرنوشت ما و برادران مسلمان ما در آن سوی خلیج فارس ایجاب می کرد که از هیچ اقدامی برای دفاع در برابر استعمار فروگذاری نشود،تجزیه بحرین مظهر بارزی از سیاست مستقل ماست…»

اردشیر زاهدی
اختلاف زاهدی با هویدامسئله ی بحرین باعث برخوردی بین اردشیر زاهدی و هویدا شد چراکه می بایست این لایحه به تصویب مجلس می رسیدو بنا بر گفته ی علم هیچ کدام از آن ها حاضر نبودند تا برای دفاع از لایحه در مجلس حاضر شوند.البته زاهدی می گفت دعوای آن ها بر سر مواضع دولت بود؛چرا که دوطرح آماده شده بود یکی در نخست وزیری و دیگری در وزارت خارجه و شاه می بایست یکی را انتخاب می کرد.در هر حال هردو در جلسه حاضر شدند و بعد از آن تا حدود یکسال با یک دیگر قهر بودند.

انتصاب اشرف پهلوی به عنوان رئیس هیئت نمایندگی ایران در اجلاس عمومی سازمان ملل
از جمله موارد دیگری که باعث درگیری بین این دو شده بود انتصاب اشرف پهلوی به عنوان رئیس هیئت نمایندگی ایران در اجلاس عمومی سازمان ملل بود که زاهدی مخالف بود و گناهکار اصلی را هویدا می دانست که نه تنها سفر را مهیا کرده،بلکه سیصد و پنجاه هزار دلار هم برای مخارج شخصی به او داده است.
هویدا و بهائیت
میرزا رضا قناد،پدر بزرگ هویدا دو پسر داشت؛ عین الملک و میرزا جلیل.پسران میرزا جلیل هویدا هم به وسیله ی همان دست هایی که امیر عباس را به قدرت رساندند به دیوان سالاری پهلوی راه یافتند. امیر عباس هم در سال ۱۳۲۱ ش پس از بازگشت به ایران شهرت خود را از «ممدوح» به «هویدا» تغییر داد و نام خانوادگی عموزاده های خود را دارا شد.

در سال ۱۳۴۱ ش که قرار می شود هویدا دارای سلاح کمری باشد ستاد ارتش برگه ای را تنظیم می کند که در آن آمده است:«طبق دستور شماره ۴۱۳۰۱/۵۹۶۷۹-۳/۹/۲۱[۱۳] اداره کل آمار،نام خانوادگی نامبرده از کلمه(ممدوح) به (هویدا) تغییر یافته است.»در این زمان بهائیان مأمور به تقیه بودند و مأمور بودند تا خود را ظاهرا مسلمان نشان دهند.به همین دلیل در فرم های استخدام دین خود را اسلام می نوشتند. هم چنین بزرگ بهائیان هم به تقیه در نماز جماعت اهل سنت شرکت می کرد.
هویدا بهائیان را بر دیگران برتری داد و پس از رسیدن به منصب صدارت گروهی از وزرای بهایی را جایگزین گروهی دیگر کرد.ازجمله فرخ رو پارسای را وزیر آموزش و پرورش کرد.هم چنین اظهارات حسن ارفع در باره ی انتقال هویدا از ترکیه نیز گویای این مطلب است.پس از ترکیه هویدا بسیار علاقه داشت تا به دمشق برود و در آن جا فعالیت کندتا تسهیلات بیش تری را برای بهائیان فراهم کند اما به شرکت نفت آمد تا تسهیلات لازم برای کنسرسیوم نفت اسرائیل را که کعبه ی مقصود بهائیان بود تأمین کند.

فرخ رو پارسای ، وزیر آموزش و پرورش
هویدا بسیاری از بهائیان را به سمت های مهم گماشت
هویدا یک اسرائیلی تمام عیار بود.
فعالیت های او در کمیسری عالی سازمان پناهندگان در ژنو را هم باید در راستای ایجاد دولت مورد علاقه اش، دولتی که تنها پادزهر سامی ستیزی باشد، دانست.دريكي از گزارش هاي ساواك اشاره شده است:«. . . آقاي امير عباس هويدا به پشتيباني بيت العدل اعظم مدت سيزده سال بر ايران حكومت كرد و جامعه بهائيت به پيشرفت هاي قابل توجهي رسيد و افراد متنفذ بهايي پست هاي مهمي را در ايران اشغال كردند و پولهاي مملكت را به خارج فرستادند. »

بيت العدل اعظم
هویدا تا زمانی که در خارج از کشور بود خدماتش به بهائیان زیاد در داخل کشور بازتابی نداشت اما با ورودش به ایران و ادامه ی اقداماتش چشم های متعددی او را زیر نظر گرفتند.مثلا حسین کی استوان دخالت مستقیم هویدا در جلوگیری از مالیات دو میلیون تومانی صاحب پپسی کولا که حبیب ثابت پاسال از بزرگان فرقه بهائیت بود افشا کرد.
حبیب ثابت(ثابت پاسال) و ریچارد نیکسون
و یا این که پس از تصادفی که در بازگشت از شمال با رانندگی لیلا امامی رخ داد فردی به نام قاسم اشراقی نامه ای به دکتر فرهنگ مهر ارسال کرد که در آن صراحتا به بهائیت هویدا اشاره شده است:«جناب آقاي دكتر فرهنگ مهر معاون محترم دارايي به مناسبت پيشامدي كه براي جناب آقاي هويدا وزير محترم دارايي رخ داده، خواهشمند است مراتب تأثر وتأسف اينجانب و برادرانم را به عموم هم مسلكان، بخصوص جناب آقاي ثابت پاسال مدير محترم تلويزيون ايران كه بزرگترين خدمتگزار فرقه ما هستند، ابلاغ فرماييد. احترامات فائقه را تقديم مي دارم. قاسم اشراقي»اظهارات فرح پهلوی در مورد بهایی بودن هویدا

فرح پهلوی: هويدا مرتباً به شاه القاء مي كرد كه اسلام دين اعراب است …. بهائيت يك دين ايراني است
فرح پهلوي در يك مصاحبه راديويي كه چند سال پيش با حسين مهري انجام داد و از راديو ۲۴ساعته لوس آنجلس پخش شد، به پايبندي و دلبستگي هويدا به فرقه ضاله بهائيت اشاره كرد و گفت:«هويدا مرتباً به شاه القاء مي كرد كه اسلام دين اعراب است و شايسته نيست كه ما از آن پيروي كنيم و از او مي خواست تا بند مربوط به رسمي بودن دين اسلام را در قانون اساسي لغو نمايد. هويدا به شاه مي گفت كه بهائيت يك دين ايراني است و خاستگاه آن ايران است و از شاه مي خواست تا اين فرقه را تحت حمايت بگيرد وموجبات رشد آن را فراهم سازد».
شوقی افندی، جانشین عباس افندی
نام گذاری هویدا توسط بهائیانهم چنین نام امیر عباس را هم بهائیان برای او انتخاب کردند.هنگامی که هویدا دو ساله بود که همراه پدرش به شامات رفت سال آخر عمر عباس افندی بود.عباس افندی هم چون پسر نداشت نام خود را بر نوه ی میرزا رضا قناد گذاشت.البته بهرام شاهرخ،مدیر کل تبلیغات دولت حسنعلی منصور گفته است که شوقی افندی، جانشین عباس افندی ، نام عباس را بر او گذاشت و امیر را هم برای احترام عباس افندی بر اول آن آورد.در ضمن در رابطه با بهایی بودن هویدا، افراد مختلفی بر بهایی بودن وی اذعان کرده اند.همین که هیچ گاه تحقیقی درباره ی بهایی بودن امیر عباس صورت نگرفت و همواره ساواک به فکر طرح هایی بود تا او را مسلمان نشان دهد دلیلی است بر بهایی بودن وی؛با توجه به این که قبر عین الملک،پدر هویدا، در کنار بیت العدل بهائیت قرار دارد.هم چنین هنگامی که منصور درگذشت هنگام دفن کردن وی، هویدا یک قران را هم کنار جسد منصور قرار داد و دفن کرد در حالی که این کار در اسلام از گناهان کبیره است؛این موضوع هم تشدید کننده ی بهائیت هویدا شد.
عوام فریبی هویدا
امیرعباس برای این که خود را مسلمان نشان دهد در نوروز ۱۳۴۴ش راهی قم و مشهد شدو مطبوعات هم این سفر را به صورت گسترده پوشش دادند.همچنین مادرش را به مکه فرستاد.اما با شروع بحث تعطیلات رسمی کشور و کاهش آن به ۱۰ روز و حذف تعطیلی های دینی دوباره موضوع وابستگی هویدا به بهائیت مطرح شد.هویدا هم برای عوام فریبی به بدرقه ی حجاج عازم مکه رفت.
عادات مشهور هویدا
همیشه یک گل ارکیده تازه‌ به یقه‌اش می‌زد، معمولا پیپ می‌کشید و دارای عصا بود.

گل ارکیده،پیپ و عصا؛اجزاء جدا نشدنی هویدا
به‌ هر مسافرتی که می‌رفت، معمولا به او عصا هدیه‌ می‌کردند بدین سان در اکثر عکسهای به جا مانده‌ ،عصا و پیپ به عنوان دو جزء جدایی‌ناپذیر وجودش مشاهده می‌شود
امیرعباس هویدا در حال خروج از یک هلیکوپتر نظامی. شخص دیگری پیپ و عصای او را می‌آورد
برای هویدا ویژگی های متعددی می توان برشمرد از جمله شخصیت غیر ایرانی ؛او شخصیتی فرانسوی داشت،حدود دو سوم عمر خود را در خارج از کشور سپری کرد، حتی تسلط کامل به زبان فارسی نداشت.هنگامی که وی به وزارت دربار منصوب شد خانمی به نام  Hazel-Agnes-M-Cully در اقامتگاه او فعالیت داشت که ساواک هرگز او را نشناخت.وی فردی تجمل گرا بود. مثلا مخارج روزانه ی خانه ی او  در سال۴۷ ش مبلغ۱۵۰۰۰ ريال بود در حالی که درآمد یک کارمند یا کارگر روزانه ۵۰ ريال بود. و یا این که وی یک ویلای شخصی در شمال و کاخ اختصاصی در نخست وزیری و آپارتمانی در ASP (که ظاهرا توسط اسرائیلی ها ساخته شد) و یک کاخ اختصاصی هم در کیش داشت.یک پیکان داشت و می گفت که آرزو دارد روزگاری هر ایرانی یک پیکان داشته باشد.

هم چنین او فردی تملق گو، رفیق باز، فامیل باز، زیرک، عوام فریب ،محافظه کار ، شوخ مسلک افراطی و عیاش بود و همین صفات از جمله دلایلی است که سبب شد تا او ۱۳ سال در مصدر صدارت باقی بماند.در مراسم بزمی در سال ۱۳۴۸ در سالن سینما ونک که هویدا با فاطمه پهلوی و لیلا امامی با منوچهر شاهقلی می رقصیدند دو نفر از بازیگران کاباره شکوفه نو هم بودند و شعری می خواندند که بسیار مورد توجه هویدا قرار گرفت
«اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را              به او بخشم عصا و پیپ و پیکان هویدا را»

فساد اخلاقی هویدايكي از دولتمردان رژيم پهلوي دوم كه به فساد اخلاقي شهره بود ، اميرعباس هويدا بود . وي به عنوان يك « همجنس‌باز » نه تنها در ميان خواص دربار پهلوي بلكه در سطح عموم مردم شهرت داشت و محمدرضا پهلوي نيز از اين موضوع اطلاع كامل داشت . گزارش‌هاي متعدد ساواك در سال‌هاي ۱۳۵۰ الي ۱۳۵۵ حاكي از اوج فساد اخلاقي هويدا بوده است .ساواک در گزارشی به تاریخ ۳۰/۸/۵۰ می نویسد:«در هفته گذشته حاج کریم بخش سعیدی (عضو فراکسیون پارلمانی حزب مردم در یک صحبت خصوصی درباره علت جدایی آقای نخست وزیر و همسرش اظهار داشت در مسافرتی که نخست وزیر به اتفاق همسرش به شاهرود رفته بود در آنجا با زنی با نفوذ به نام لقاء الدوله (از بهائیان متمول و با نفوذ منطقه شاهرود ـ سمنان و دامغان) که از خانواده هویدا نیز هست ملاقات و به انجام امور مملكتی نیز می پردازد… پس از ورود و اتمام تشریفات دولتی هویدا به خانم لیلا امامی می گوید: تو در منزل لقاء الدوله بمان چون من باید با مقامات محلی ملاقات کنم و شام را نزد آنها باشم. موقع خوابیدن نزد شما خواهم آمد.پاسی از شب گذشت ولی از آمدن آقای هویدا خبری نمی شود. خانم هویدا به بهانه گردشی در شهر از خانه لقاء الدوله خارج و به خانه فرماندار شاهرود می رود. چون ماموران نگاهبانی او را می شناخته اند لذا مانع نمی شوند و خانم هویدا سر زده وارد اتاقی که نخست وزیر در آنجا استراحت می کرد می شود. با کمال تعجب مشاهده می کند که هویدا با یک پسربچه که از قرار معلوم به وسیله فرماندار برای او آورده شده مشغول … می باشد. مشاهده این منظر باعث ناراحتی شدید خانم هویدا می شود و بلافاصله منزل را ترک و در تهران از هویدا تقاضای طلاق می کند.»سندي ديگر از حاكي است: «… خانم ليلا امامي چون دفعتاً وارد منزل مي‌شود، ملاحظه مي‌كند كه آقاي برهمن، فرماندار كل سابق سمنان، با آقاي نخست‌وزير، مشغول عمليات بوده است، روي اين اصل، ايشان تقاضاي طلاق نموده است.»‌اميرعباس هويدا چند سال قبل از ازدواج رسمي، با ليلا امامي حشر و نشر داشت و پس از طلاق هم، تا پايان عمر، با او بود و حتي در تعطيلات تابستاني او را به سفرهاي خارجي مي‌برد. از آن جمله است: سفر به يكي از جزاير يونان در اولين هفته مرداد ۱۳۵۶، كه عباسعلي خلعتبري و همسرش نيز، همراه او بودند.ماجرای خودکار ۵ ریالی چه بود؟نقل است از امیر عباس هویدا که پس از انقلاب گفته که در دوران نخست وزیری من، قيمت خودکار بیک ۵ ريال بود و تا پايان آن که ۱۳ سال طول کشيد ۵ ريال باقي ماند؛طبق نظر کارشناسان تاریخی از جمله عبدالله شهبازی، خسرو معتضد و مسعود رضایی این حرف تنها شایعه ای است که نه مستند تاریخی دارد و نه با واقعیت تطبیق دارد،چرا که پس از انقلاب در جامعه گرانی مطرح نبود بلکه به دلایلی ارزانی آمد از جمله در مورد مسکن ، بنابراین دلیلی نداشت که وی چنین حرفی بزند.هم چنین این حرف که یک کالا در ۱۳ سال افزایش قیمت نداشته باشد اصلا موضوعیت ندارد. علاوه براین در ایام نخست وزیری هویدا تورم از جمله در مورد مسکن وجود داشت. در سال ۵۵ بحران افزایش قیمت ها به بحرانی تبدیل شده بود که برای مقابله با آن «ستاد مبارزه با گرانی» ایجاد شد. برای بررسی کارنامه اقتصادی زمان هویدا باید به این موضوع توجه داشت که در زمان وی تا چه حد به زیرساخت های اقتصادی کشور توجه شده است، پول نفت در چه راهی خرج شده است، وضعیت بندرگاه ها چگونه بوده است، چه میزان راه آهن و جاده در کشور ساخته شده است. این ها مسائلی است که باید هویدا در برابر تاریخ به مردم ایران پاسخگو باشد.

«…در دوران نخست وزيري من، قيمت اين خودکار ۵ ريال باقي ماند …»هویدا چنین سخنی نگفته و کارشناسان تاریخ آن را بی مبنا و سند می دانند
هویدا و فراماسونری
هویدا پس از آمدن به ایران در لژهای فراماسونری چون لژ تهران و لژ مولوی  عضو شد.پس از تأسیس «لژ بزرگ ایران» مراسم تقدیس آن در اسفند ماه ۱۳۴۷ش برگزار شد که در این مراسم امیرعباس هویدا به سمت بزرگ استاد پیشین لژ بزرگ ایران انتخاب شد.
امیرعباس هویدا ،استاد بزرگ لژ بزرگ ایران
وی هم عضو لژهای انگلیس بود، هم عضو لژهای فرانسوی و هم تحت تربیت استاد اعظم لژهای آلمانی،عبدالله انتظام.فراموشخانه و فراماسونریهمزمان با برپایی این مراسم بود که اسماعیل رائین کتابی تحت عنوان«فراموشخانه و فراماسونری» در سه جلد تدوین شد و به بازار آمد.رائین در این کتاب اسامی تعدادی از فراماسون ها از جمله هویدا را آورده بود..گویا اسدالله علم از انتشار آن حمایت کرده بود تا از بالا کشیدن ماسون های جاه طلب در دیوان سالاری رژیم پهلوی جلوگیری کند.

اسماعیل رائین نویسنده کتاب«فراموشخانه و فراماسونری»
هنگامی که جلد سوم این کتاب منتشر شد هویدا به ساواک دستور داد تا آن ها را جمع آوری کند.درباره ی کتاب رائین کار به جایی رسید که دوره ی سه جلدی آن به قیمت دو هزار تومان خرید و فروش می شد.اسماعیل رائین توسط ساواک بازداشت شد. هنگامی که شاه از آمریکا که برای شرکت در مراسم تشییع جنازه ی آیزنهاور در فروردین ۱۳۴۸ ش بازگشت رائین هم از زندان آزاد شد.گروهی از نمایندگان مجلس عقیده داشتند که رائین را در زندان انداختند تا جانش سالم بماند و هم چنین جمع آوری کتاب توسط ساواک هم به خاطر جلب کردن بیش تر توجه مردم و راغب شدن برای درک مطالب آن بوده است.رائین اظهار داشت:«هویدا از آن می ترسد که من جلد چهارم را منتشر سازم که در آن صورتجلسه پلیس فدرال،درباره کار قاچاق او چاپ[شده است]».وی هم چنین گفت که :«اعلیحضرت جلد چهارم را ملاحظه و فرموده اند که مبادا این کتاب را چاپ کنم،زیرا با چاپ آن،آبروی رجال کاملا خواهد ریخت.»پس از انتشار این کتاب تعداد فراماسونرهای شناخته شده کابینه به ۹ نفر رسید.هم چنین زمینی از اوقاف به تشکیلات فراماسونر واگذار شد که برای احداث ساختمان ۴ میلیون تومان توسط شاه و ۲ میلیون تومان توسط هویدا و ۳میلیون تومان را هم مابقی اعضا پرداختند

جمشید آموزگار، نخست وزیر
هویدا در سال ۱۳۵۶ پس از سیزده سال نخست وزیری استعفا داد و به جای علم به وزارت دربار منصوب شد جمشید آموزگار نخست وزیر شد.
دانلود

هویدا: «دربار یک لانه افعی واقعی است.»
هویدا در همان زمان به یکی از دوستانش گفته بود:«دستگاه دولت فقط فاسد بود، حال آن که دربار یک لانه ی افعی واقعی است.»ایران و استعمار سرخ و سیاهدر سال ۱۳۵۶ پس از شهادت آقا مصطفی خمینی، امام (ره) در اعلامیه ای فرمودند که غم و درد مرگ فرزند، در مقابل غمی که به خاطر جنایات رژیم پهلوی در ایران احساس می کند یکسره رنگ می بازد.

شاه بلافاصله هم به ساواک هم هویدا دستور داد تا مقاله ای در جواب آن منتشر کنند و در آن امام خمینی(ره) را از روی کینه به عنوان هندی زاده ای که جاسوس بیگانه بود به باد حمله بگیرد.این مقاله تحت عنوان«ایران و استعمار سرخ و سیاه» در هفدهم دی ماه منتشر شد.در نتیجه تظاهرات سنگینی برپا شد که از جمله علل آن فساد مالی در میان قدرتمندان بود.دستگیری صوری هویدارژیم تصمیم گرفت تا به شکل صوری گروهی از چهره های منفور را دستگیر کند تا عصبانیت مردم کاهش یابد.از جمله ی این افراد امیرعباس هویدا بود که در تاریخ ۱۷/۸/۵۷ دستگیر شد.
امام: :«توقیف هویدا هم اثری ندارد»
در تاریخ۱۸/۸/۵۷ در نوفل لوشاتو امام در جواب خبرنگاران در باره ی توقیف هویدا فرمودند:«توقیف هویدا هم اثری ندارد، این هم یک مانوری است که خیال می کنند برای اسکات مردم این گونه امور تأثیر دارد»هم چنین فردای آن روز دوباره در جواب خبرنگاران دیگری فرمودند:«تمام این ها تشبثاتی است که هیچ کدام ارزش و واقعیت ندارد. هویدا از شرکاء شاه و یک شریک ضعیفی بود که در خیانت ها با شاه شرکت داشت و شاه ظاهرا هویدا را برای نجات خودش دستگیر کرده است. غرض این است ملت را فریب دهد که می خواهد اصلاحات کند.»و نیز در مصاحبه با روزنامه ی لبنانی النهار فرمودند:«گرفتن هویدا و امثال او که در دزدی و فساد شریک شاه بوده اند برای فریب مردم است، این ها هم تأثیری ندارد.»

هنگامی که نیروهای ارتش اعلام بی طرفی کردن و نگهبانان هویدا که ساواکی بودند فرار کردند هویدا فرار نکرد و خودش را تحویل نیروهای انقلاب داد. وی به ظاهر می گفت که من که کاری نکرده ام که نگران باشم اما در واقع وی به این فکر بود که در کودتایی که شکل خواهد گرفت نیروهای انقلابی شکست خواهند خورد و او  قدرت را در دست خواهد گرفت اما این نقشه ی او غلط از آب در آمد و این کودتا در ۲۱ بهمن ماه با درایت و تدبیر امام(ره) خنثی گردید .
هویدا پس از تشکیل دو دادگاه به ریاست آقای خلخالی در ۱۸فروردین ۵۸ به اعدام محکوم شد.
محاکمه هویدا
امام خمینی(ره) در حالی که دشمنان داخلی و خارجی انقلاب از این اعدام اظهار تأسف کردند فرمودند:«پانزده سال این هویدا یا سیزده سال تقریبا این هویدا نخست وزیر بود و تمام جنایات گردن نخست وزیر است.ما هر نخست وزیری که در آن عصر پیدا شد ، اگر پیدا کنیم، مثل شریف امامی، مثل بختیار، محکوم به قتلند این ها، این ها مفسدند.»
امام(ره):«…شریف امامی… بختیار، محکوم به قتلند این ها…»
***************************************************
منابع و ماخذ:معمای هویدا؛ دکتر عباس میلانیقصه هویدا؛ ابراهیم ذوالفقارینقش امیرعباس هویدا در تحولات سیاسی اجتماعی ایران؛ محمداختریانزندگی و خاطرات امیرعباس هویدا، اسکندر دلدم
http://bunny1.parsiblog.com/Fe

آخرین شاه قاجار از تبعید تا مرگ

آخرین شاه قاجار از تبعید تا مرگ

11 آبان 1304 روزی بود که احمد شاه، آخرین پادشاه قاجار بعد از خلع از حکومت در 9 آبان همان سال برای آخرین بار ایران را نه برای تفریح بلکه برای تبعید به مقصد اروپا ترک کرد. هر چند که وی نه اولین پادشاه ایران بود که تاج و تخت و کشورش را به اجبار ترک می کرد نه آخرین پادشاه.

پدر بزرگش مظفرالدین شاه "امضا کننده فرمان مشروطیت" در ایران مرد و در کربلا به خاک سپرده شد. پدرش محمد علی شاه بعد از مخالفت با مشروطه و به توپ بستن مجلس با کمک کلنل لیاخوف روسی، از مشروطه خواهان شکست خورد و در بندر ساوونا ایتالیا در تبعید مرد و در کربلا دفن شد.

احمد شاه در تاریخ 25 تیر 1275 در شهر تبریز متولد شد و به تاریخ 22 تیر 1288 در سن دوازده سالگی، پس از فتح تهران توسط قوای مشروطه خواهان و خلع تحقیر آمیز پدرش از سلطنت، توسط مجلس عالی رجال و بزرگان مملکت به پادشاهی رسید. وی در تیر ماه 1293 بعد از رسیدن به سن بلوغ تاجگذاری کرد. تا زمان تاج گذاری احمد شاه دو نفر از سران ایل قاجار نایب السلطه ایران بودند. اولین ازدواج از پنج ازدواج وی در سن 17 سالگی صورت گرفت. وی در مجموع دارای سه فرزند دختر و یک فرزند پسر شد.


تاجگذاری وی مصادف با شروع جنگ جهانی اول شده بود. دولت وقت موضع ایران را در این جنگ بی طرفی اعلام کرد ولی بی طرفی ایران توسط دولت های متخاصم روسیه تزاری، انگلیس و عثمانی نادیده گرفته شد و قوای این سه کشور از شمال، غرب و جنوب وارد ایران شدند. قوای روسیه تا نزدیکی تهران پیش آمدند ولی از براندازی حکومت قاجار منصرف شدند.

در زمان سلطنت وی قرار داد معروف به 1919به تاریخ مرداد 1298 ( 9 اوت 1919 ) میان دولت های ایران و بریتانیا با امضای وثوق الدوله و سر پرسی کاکس ببسته شد. احمدشاه در میهمانی شام لرد کرزن وزیر امور خارجه انگلستان در لندن به صراحت قرارداد 1919 را تایید میکند و نوشیدنی خود را به سلامتی لرد کرزن و همسرش می‌نوشد.

در تاریخ سوم اسفند 1299 کودتایی توسط رضا خان میر پنج با همکاری سید ضیاءالدین طباطبایی و طرح ریزی ژنرال آیرونساید افسر عالی رتبه انگلیس اجرا شد. طی این کودتا مقاومت چندانی از سوی نیروهای محافظ تهران دیده نشد و تنها تلفات نیرو های کودتا چند نفر از نیروهای قزاق بود. بعد از این کودتا احمد شاه مجبور به امضای حکم وزیر الوزرایی سیدضیاء شد ولی یک سال بعد موفق به عزل او با کمک رضا خان میرپنج شد. بعد از کابینه سیدضیاء کابینه قوام، مشیر الدوله، کابینه دوم قوام، مستوفی الممالک و کابینه آخر مشیرالدوله از سوی احمد شاه روی کار آمدند. احمد شاه به اجبار در آبان 1302 رضاخان سپه سالار را به نخست وزیری انتخاب کرد. در فروردین 1303 سعی در عزل کردن رضاخان کرد ولی به علت عدم حمایت مجلس از خودش مجبور به انتخاب مجدد رضاخان به عنوان نخست وزیر شد.

در آخر احمدشاه با رای مثبت مجلس شورای ملی در تاریخ 9 آبان 1304 از سلطنت خلع شد. به متعاقب این امر با تشکیل مجلس موسسان رضا خان با نام رضا شاه پهلوی پادشاه ایران شد.

احمد شاه آخرین پادشاه سلسله قاجار، در 11 آبان سال 1304 ایران را برای آخرین بار ترک کرد و در نهم اسفند 1308 در پاریس در گذشت و در کربلا دفن شد. 





احمد شاه در نه سالگی


احمد شاه در کنار پدرش "محمد علی شاه"


احمد شاه در سن 13 سالگی


احمد شاه با الماس دریای نور بر روی کلاهش

مردم ارومیه به استقبال احمد شاه آمده اند



احمد شاه به اتفاق پرنس آرتور، پرنس ادوارد، لرد کرزن در ضیافتی در لندن. (1919)


احمد شاه به همراه سردار سپه



احمد شاه در پاریس. (حوالی 1925)




================================================== =========
تاريخ تولد، محل تولد، هنگام تولد:

در دوم بهمن سال 1276 در تبریز به دنیا آمد.پدر: محمدعلی ‌شاه 
مادر: ملکه جهان 
برادر: محمد حسن ميرزا 
خواهر:- 
همسران: بدرالملوک،لیداجهانبانی،خا نم خانما معزی،دل آرام،فاطمه 
فرزندان: ایراندخت، همایوندخت، مریم‏ دخت، فریدون میرزا

مشخصات فردی:

احمد شاه ذاتا استعداد رهبری نداشت.

دوران زندگي:


پدرش احمدشاه؛ ششمین پادشاه از دودمان قاجار بود. 
احمد؛ دومین پسر محمدعلی‌شاه و نخستین فرزند پسر او از ملکه جهان بود که در هنگام ولیعهدی پدرش متولد شد. وی که قبل از رسیدن به مقام سلطنت،«احمد میرزا» خوانده می‌شد، دوران کودکی اش در تبریز سپری شد.وی فوق‌العاده مورد توجه و علاقهٔ پدر و مادرش بود که این علاقه مفرط او را شخصی ضعیف النفس و متکی به غیر بار آورد.

سلطنت:


پس از فتح تهران و خلع محمدعلی ‌شاه، توسط مجلس عالی رجال و بزرگان مملکت در ۱۲سالگی به سلطنت رسید.او هفتمین و آخرین پادشاه قاجار در ایران است.

نایب‌ السلطنه های احمد شاه:


تا رسیدن احمد شاه به سن بلوغ و تاج‌گذاری در تیر ۱۲۹۳ خورشیدی، ابتدا عضدالملک و سپس ناصرالملک از سران ایل قاجار نایب‌ السلطنه بودند.

ازدواج:


در سن ۱۷‌سالگی (یک سال پیش از تاج‌گذاری) با «بدرالملوک» که پدرش شاهزاده ظهیر السلطان نوهٔ عباس ‌میرزا بود، ازدواج کرد. این ازدواج توسط مادر احمدشاه ترتیب داده شده بود. عروس در آن هنگام ۱۲ساله بود و در تنها مدرسهٔ دخترانهٔ تهران درس می‌خواند. مراسم عقد با تشریفات مفصلی انجام شد و حاصل این ازدواج،دختر بزرگ احمدشاه، ایراندخت بود. گفته می‌شود بدرالملوک بسیار زیبا بود و احمدشاه به او علاقهٔ بسیار داشت. اغلب او را به تالار آینهٔ کاخ گلستان می‌برد و به انعکاس عکس او در آینه‌ها می‌نگریست و می‌گفت: «در این‌جا من فقط یک بدری ندارم؛ بلکه هزاران بدری دارم.» 
احمدشاه ۳بار دیگر نیز ازدواج کرد و به ‌جز «لیدا جهانبانی» که از وی صاحب فرزندی نشد، صاحب ۲ دختر به نام‌های «همایون ‌دخت»از خانم ‏خانما معزی و «مریم‌ دخت» از دل ‌آرام و یک پسر به نام فریدون ‌میرزا از فاطمه شد. او جوان ترین شهریار دودمان قاجار بود.

نخست وزیران معروف احمد شاه:


از نخست وزیران معروف دوران احمد شاه،می توان از حاج ابراهیم کلانتر،قائم مقام فراهانی ; حاج میرزا آقاسی،امیرکبیر،سپهسالار،م ستوفی ‌الممالک،امین ‌السلطان،عین‌ الدوله،مشیر الدوله،مشیر الدوله پیرنیا،قوام ‌السلطنه و وثوق ‌الدوله نام برد.

چهره های معروف دوران احمد شاه:


از چهره های مشهور این دوره می توان از محمدعلی میرزا دولتشاه،میرزا رضا کرمانی،میرزای شیرازی،کامران میرزا،ظل‌ السلطان،تاج‌ السلطنه،فروغ‌ الدوله،فخر الدوله،شعاع السلطنه،ارشد الدوله،سالار الدوله و مهد علیا نام برد.

اروپا:


احمدشاه اندکی پس از کودتای ۳ اسفند ۱۲۹۹ و قدرت ‌گرفتن سردار سپه به اروپا رفت و پس از آن‌ که سردار سپه به وفاداری به شاه سوگند خورد، به ایران بازگشت.

خارج شدن قدرت از دست شاه:


پس از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ عملا قدرت از دست او خارج شد. به طوری که هیچ امری بدون رضایت سردار سپه به انجام نمی رسید.

قرارداد 1907:


در این زمان عثمانی نیز مدتی غرب و شمال غرب را در تصرف داشت. قرارداد 1907 هم که کشور را به سه بخش تقسیم می کرد عملا استقلال و تمامیت ارضی ایران را نقض می کرد. بدین معنی که مناطق شمالی و غربی و همچنین شرقی ایران به منطقه تحت نفوذ روسیه و منطقه جنوب و جنوب غربی و جنوب شرقی به منطقه تحت نفوذ بریتانیا در آمد.

قرارداد 1915:


فقط بخش مرکزی بی طرف ماند که طی قرارداد 1915 بین روسیه و بریتانیا تقسیم شد. چندی بعد در روسیه با روی کار آمدن حکومت بلشویکی به جای حکومت تزاری ،حکومت جدید،رسما الغای قرارداد ۱۹۱۵ را اعلام نمود.

سفر دوم به اروپا:


پس از قدرت ‌گرفتن سردار سپه و تحمیل خود به احمدشاه به‌ عنوان نخست وزیر، احمدشاه به دلیل ناخوشی بر آن شد که دگرباره به اروپا سفر کند.

پایان پادشاهی دودمان قاجار:


در هنگام اقامت وی در اروپا، با رأی مجلس موسسانی که سردار سپه ترتیب داده بود از قدرت برکنار شد و بدین‌سان پادشاهی دودمان قاجار به پایان رسید.

مهمترین وقایع دوران سلطنت احمد شاه:


در زمان این شاه وقایع مختلفی در ایران رخ داد که معروف ترین آنها جنگ جهانی اول و اشغال ایران توسط متفقین بود. حکومت مرکزی هم که فاقد قدرت نظامی لازم بود، نتوانست جلوی اشغال گران را بگیرد.

احمد شاه ؛مجددا راهی اروپا:


رضاخان پهلوي به محض آن كه در سوم ‌آبان 1302 به مقام نخست ‌وزيري رسيد، احمد شاه را ناچار كرد مجدداً رهسپار اروپا شود.

قدرت حكومت در دست رضاخان:


یک برادر احمدشاه به عنوان نايب‌السلطنه در تهران ماند و رضاخان او را نيز وادار كرد در امور دولت دخالت نكند. در چنين شرايطي قاجارها هيچگونه قدرتي در اختيار نداشتند و تمام قدرت حكومت در دست رضاخان بود. رضاخان در غياب احمد شاه روز به روز موقعيت خود را تحكيم مي‌كرد و در عين حال مي‌كوشيد تا با تبليغاتي گسترده عليه احمد شاه او را نسبت به سرنوشت مملكت لاقيد و بي‌‌اعتنا نشان دهد. عوامل رضاخان در شهرهاي مختلف چنين تبليغ مي‌كردند كه شاه علاقه‌اي به ايران ندارد و به دنبال عياشي در فرنگ است.

بازگشت به ايران:


احمد شاه پس از تثبيت موقعيت رضاخان در ايران و به خصوص پس از رأي اعتمادي كه با نيرنگ، توطئه و فشار در 22 فروردين 1303 از مجلس گرفته شد، براي بازگشت به ايران در حالتي ترديد آميز قرار گرفت. اما پس از مدتي مطالعه تصميم به بازگشت به ايران و حفظ سلطنت گرفت. انگليسي‌ها وقتي كه از تصميم شاه براي عزيمت به ايران مطلع شدند، نزد او رفتند و ضمن مبالغه در اوضاع آشفته ايران صلاح او را در اين دانستند كه تا مدتي از رفتن به ايران چشم بپوشد تا رضاخان بتواند امنيت لازم را در كشور فراهم آورد
. انگليسي‌ها قيام شيخ خزعل را نمونه‌اي از عدم امنيت برشمردند و احمد شاه كه از واقعيات پشت پرده تا حدود زيادي بي‌خبر بود، به راستي باور كرد كه در گوشه و كنار كشور شورش‌هايي وجود دارد كه حتي در صورت ورود وي به ايران ممكن است جان او به خطر بيفتد. 
هر چه مدت توقف شاه در اروپا بيشتر مي‌شد، تبليغات طرفداران رضاخان هم مبني بر اين كه شاه علاقه‌اي به سرنوشت ايران ندارد، بيشتر مي‌شد و مردم نيز جوسازي‌ها را باور مي‌كردند. در اواخر 1303 هنگامي كه شيخ خزعل عليه رضاخان در خوزستان قيام كرد، احمد شاه نيز به حمايت از او برخاست.
رضاخان نيروي بزرگي براي سركوب خزعل اعزام كرد. مجلس، خزعل و هوادارانش را خائن خواند. سپس با ميانجي‌گري انگليسي‌ها كه درباره نفت و گسترش فعاليت شركت نفت انگليسي ـ ايراني با رضاخان به توافق رسيده بودند، خزعل به رضاخان تسليم و به تهران فرستاده شد.

تصرف خوزستان:


خوزستان نيز به وسيله ارتش رضاخان تصرف شد.

اوضاع پس از سركوب قيام خزعل:


پس از سركوب قيام خزعل و در زمستان 1303 رضاخان با شورش كردها به سركردگي اسماعيل سميتقو مواجه شد. اين قيام كه از غرب درياچه اروميه آغاز شده بود نيز توسط رضاخان سركوب شد.

سرکوب ايلات تركمن خراسان:


به دنبال اين رويداد ايلات تركمن خراسان نيز كه عليه رضاخان بپا خاسته بودند سركوب و يا تسليم شدند. پس از اين حوادث، رضاخان در ادامه تبليغات عليه سلطنت احمد شاه چنين وانمود كرد كه در پس همه اين شورشها، قاجارها قرار گرفته‌اند.رضاخان؛ فرمانده كل قوا:

در بهمن 1303 اين جوسازيها به مجلس شوراي ملي منتقل شد و رضاخان تأكيد كرد كه ادامه همكاري بين او و دودمان قاجار غير ممكن است. مجلس تحت فشار رضاخان در 26 بهمن همان سال فرماندهي كل قوا را به رضاخان سپرد و به قدرت روز افزون وي در كشور صحه گذاشت.

رضاخان و فريب افكار عمومي:


از سوي ديگر رضاخان به منظور فريب افكار عمومي و آرامش اوضاع، به موازات اين تحولات، ظاهري ترقي‌خواه به خود گرفت.از توزيع اراضي دولتي ميان كشاورزان، تقليل ساعات كار كارگران، آزادي بيان و مطبوعات، تشكيل احزاب، حق اعتصاب و انتخابات ‌آزاد صحبت به ميان آورد.

بدبيني نسبت به احمد شاه:


در نيمه اول 1304 تبليغات گسترده‌اي درباره ترقي ‌خواهي و ميهن پرستي رضاخان به راه افتاد. خمير مايه اين تبليغات ضرورت جلوگيري از بازگشت احمد شاه و لزوم خلع دودمان قاجار بود. با تبليغاتي كه توسط عوامل رضاخان انجام گرفت بدبيني نسبت به احمد شاه فزوني يافت. هر چه مواضع رضاخان مستحكم‌تر مي‌شد، تبليغ عليه احمد شاه نيز گسترده‌‌تر مي‌گشت.

عدم صلاحيت شاه:


آرام آرام و با برنامه قبلي تلگرافهايي از سوي فرماندهان نظامي و حكام بعضي ايالات به مركز مخابره شد كه عدم صلاحيت شاه را در ادامه سلطنت تأكيد مي‌كردند و خواستار سلطنت رضاخان بودند.

تمایل مردم به ادامه حكومت رضاخان:


در كنار اين تلاشهاي زيركانه، در ميان مردم چنين شايع كردند كه احمد شاه ممكن است بدون توجه به زحمات و كوشش‌هاي رضاخان درصدد خلع او از نخست وزيري برآيد و بار ديگر اوضاع سامان يافته كشور را آشفته سازد. مردم كه به شدت از تشديد هرج و مرج در كشور بيم داشتند به ادامه حكومت رضاخان تمايل نشان مي‌دادند و به اين ترتيب زمينه ذهني بيشتري براي بركناري احمد شاه فراهم مي‌شد. تبليغات رضاخان و طرفدارانش عليه احمد شاه تا به آن اندازه بود كه شخصيت‌هايي مانند مدرس نيز نتوانستند كاري در خنثي كردن آن انجام دهند.

ماده واحده ی خلع قاجار از سطنت:


پس از آن كه عمال انگليس اذهان مردم را به سود رضاخان آماده كردند، سرانجام در نهم آبان 1304 ماده واحده‌اي به صورت طرح تقديم مجلس پنجم شد كه در آن خلع قاجار از سطنت و سپردن حكومت موقت به رضاخان خواسته شده بود. اين ماده واحده به پيشنهاد «سيد محمد تدين» نايب رئيس مجلس مطرح شد. براساس اين پيشنهاد مسئوليت تعيين شكل حكومت آتي بر عهده مجلس مؤسساني بود كه بايد بعداً تشكيل مي‌شد. پيشنهاد تدين در همان روز طرح، با 80 رأي مثبت از مجموع 85 نماينده حاضر در مجلس به تصويب رسيد و بدين ترتيب به حدود ۱۳۰ سال حاكميت سلسله قاجار بر ايران خاتمه داد.

متن طرح قانوني انقراض قاجاريه:


مجلس شوراي ملي به نام سعادت ملت ايران، انقراض سلسلة قاجاريه را اعلام نموده و حكومت موقتي را در حدود قانون اساسي و قوانين موضوعة مملكتي به شخص رضاخان پهلوي واگذار مي‌نمايد. تعيين حكومت قطعي موكول به نظر مجلس مؤسسان است كه براي تغيير مواد 36 و 37 و 38 و 40 متمم قانون اساسي تشكيل مي‌شود.

والا حضرت اقدس؛ ريیس حكومت موقت:


بعد از تصويب طرح انقراض قاجاريه در مجلس، رضاخان سردار سپه با عنوان جديد «والا حضرت اقدس» رياست حكومت موقتي را تا تعيين تكليف حكومت آيندة ايران به دست گرفت.

احمد شاه؛ پادشاه قانوني مشروطة ايران:


احمد شاه قاجار با صدور اعلاميه‌اي در پاريس خلع خود را از سلطنت غير قانوني اعلام كرد و خود را «پادشاه قانوني مشروطة ايران» خواند، امّا رضاخان بي‌اعتنا به اعتراض پادشاه مخلوع، برادر و وليعهد او محمد حسن ميرزا را نيز به خفت از كشور اخراج كرد.

به رسميت شناختن حكومت رضاخان:


10 روز پس از خلع احمد شاه از سلطنت،سفير انگلستان نزد رضاخان رفت و طي يادداشتي از سوي دولت انگلستان حكومت وي را به رسميت شناخت. فرداي همان روز نيز سفير شوروي به ديدار رضاخان شتافت و به رسميت شناختن حكومت او را توسط دولت متبوعش اعلام كرد.

پادشاهی رضاخان:


با حمايت همه‌ جانبه‌اي كه از سوي دولتهاي بزرگ خارجي صورت گرفت، رضاخان روز 15 آذر 1304 مجلس مؤسسان را با نطق خود افتتاح كرد. اين مجلس پس از 6 روز بحث،رضاخان را به پادشاهي ايران انتخاب و سلطنت را در خانواده او موروثي اعلام كرد.

واكنش احمدشاه به انقراض قاجاريه:


در روز نهم آبان 1304 با تصويب ماده واحده‌‌اي در مجلس شوراي ملي، انقراض سلسله قاجار در ايران رسماً اعلام شد. اين رويداد تاريخي نتيجه عزم رضاخان پهلوي براي كسب قدرت مطلق در كشور بود. تا پيش از اين، رضاخان با مسئوليت‌هايي چون فرمانده ديويزيون قزاق، سردار سپه و نخست وزير از بيشترين اختيارات در كشور برخوردار بود، ولي قبضه كامل قدرت نيازمند كنار نهادن احمد شاه و سلطنت او بود. از اهدافي كه رضاخان در طرح موضوع «جمهوري» دنبال مي‌كرد نيز دستيابي به همين هدف بود. رضاخان با اعلام اين موضوع در حقيقت به دنبال برچيدن بساط سلطنت قاجار و به قدرت رسيدن بود، به ويژه كه حكومت لائيك آتاترك نيز كه صميمي ‌‌ترين دوستش در خارج از كشور و خط دهنده رضاخان در مبارزه با مباني اعتقادي مردم بود، الگوي حكومت او شده بود. براساس محاسبات رضاخان، حذف سلطنت احمد شاه قاجار مهمترين عامل در فراهم آوردن زمينه قدرت مطلق مورد نظر بود.

سود کلان:


لازم به ذکر است که او در پاریس به خرید و فروش زمین پرداخت و از این راه سود کلانی عایدش گردید.

سکه های دوران احمد شاه قاجار :

  • 50 دینار
  • 100 دینار
  • شاهی سفید
  • شاهی دایره کوچک
  • شاهی صاحب الزمان
  • ربعی دایره بزرگ
  • ربعی دایره کوچک
  • 500 دینار خطی
  • 500 دینار تصویری
  • 1000 دینار خطی
  • 1000 دینار تصویری
  • 1000 دینار همایونی
  • 2000 دینار خطی
  • 2000 دینار تصویری
  • 2000 دینار همایونی
  • 2 قران
  • 5000 دینار تصویری

تاريخ فوت، محل فوت، هنگام فوت، محل دفن:

در هشتم اسفند سال ۱۳۰۸ (۱۹۳۰ میلادی) براثر ورم کلیه در «نویی سورسن» در حومهٔ پاریس درگذشت. جسد او طبق وصیتش به عتبات عالیات حمل و در کنار آرامگاه پدرش محمد علی ‌شاه در کربلا به خاک سپرده شد.

خاطرات هویدا از ایام جوانی

اله    همه موارد    در هزارتوی جنگل سرخ   اسناد مذاکرات اتمی ایران و آمریکا در دهه ۱۹۷۰   محرمانه‌های نیکسون   نیم قرن با ۱۶ آذر   از جمهوری‌خواهی تا سلطنت مطلقه   چائوشسکو در تهران   معمای گوادلوپ   جراحی‌های بزرگ اقتصاد ایران   نواب صفوی و ایده حکومت اسلامی   ۳۰ سال پس از پایان گروگانگیری   شعارهای انقلاب اسلامی از کجا آمد؟   جام جم در تصرف انقلابیون   ایران و مصر در گذر تاریخ   مصائب بودجه‌نویسی ایرانی   از نفت ملی تا دولت استبدادی   ۴۰ سال با دیکتاتور چادرنشین   بازگشت کوروش   اولین شاه‌کشی   قهوه تلخ در قاب تاریخ   سال ۶۷ به روایت هاشمی   صوراسرافیل روی پیشخوان تاریخ   تاریخ معاصر از منظر امام خمینی(ره)   ۳۰ سال پس از چمران   ۸۵ سال با روزنامه اطلاعات   انقلاب ایران به روایت نایپل    زنان مشروطه‌خواه   ایران بین دو کودتا   از اشغال ایران تا انتقال سلطنت   جنگ از کجا شروع شد؟   ده شب بود...   ناگفته‌های تسخیر سفارت آمریکا   کارنامه و میراث خلخالی   کار، کار انگلیسی‌هاست؟   حسین علاء؛ نقش‌های اول، نفس‌های آخر   انقلاب ۵۷؛ نگاهی از آن سو   صد روز سیاه دولت سیدضیاء   شریعتی چرا و چگونه از زندان آزاد شد؟   نخست‌وزیری که رئیس دفتر بود   پشت پرده دربار قاجار   ۷۰ سال با روزنامه کیهان   آدم‌سوزی در سینما رکس   خاطرات سفیر بریتانیا در تهران (۵۳-۱۳۵۰)   معمای تقی‌زاده   خاطرات یک گروگان سفارت آمریکا   در بندهای زندان قصر   ۷۰ سال پس از فروغی   انقلابی که سفید نماند   حکایت ما و دایی یوسف   خاطرات مسئول سابق میز ایران در وزارت خارجه آمریکا   لهستانی‌ها در ایران   ۷ ساعت با شاه ایران   اسناد جلسات محرمانه صدام حسین و سران رژیم بعث   ۶۰ سال پس از کودتا؛ از مصدق چه می‌خواهیم؟   اسناد سیا درباره کودتای ۲۸ مرداد   حملات شیمیایی عراق به ایران؛ رویکرد غرب   آهنگ چنگ سرهنگ علینقی وزیری   خاطرات آخرین کاردار آمریکا در ایران   ادب و هنر پس از مشروطه   خاطرات یشایایی، صابری، عدل و نجفی   کارنامه اصل ۴ ترومن در ایران   چریک‌های سرخ سیاهکل   اقتصاد تحریم نفت   چهره ناپیدای هویدا   خاطرات ریچارد فرای   روزها و رازهای اسدالله علم   کارنامه هاشمی در دوره سازندگی   تاریخ سیاسی فوتبال در ایران   تاریخ سرّی مناقشه ٣٠ ساله آمریکا با ایران   عوامل داخلی کودتای ۲۸ مرداد   تقدیر امام موسی صدر اسیر   ناگفته‌های ابراهیم یزدی از جنگ ایران و عراق   سیمای جهانی سینمای ایران   خاطرات ۴۴۴ روز گروگانگیری   ۲۵ سال پس از فروپاشی دیوار برلین   پهلوانان نمی‌میرند    بازرگان به روایت منتقدان دیروز   ناگفته‌های اشغال ساواک رشت   حزب رستاخیز؛ از تاسیس تا فرجام   خاطرات امیرعباس هویدا   انقلاب ایران به روایت بشیریه   حزب جمهوری اسلامی؛ از تاسیس تا تعطیلی   ناگفته‌های سال ۵۷ به روایت اسناد ویکی لیکس   پنج روز بحرانی؛ خاطرات اردشیر زاهدی از کودتای ۲۸ مرداد   چهره پنهان میرزا ملکم‌ خان؛ پدر روشنفکری ایران   مجاهد جاسوس؛ بازخوانی پرونده محمدرضا سعادتی   اسرار ماجرای مک‌ فارلین   سریال‌های تاریخی؛ مستند یا داستان؟   ۹ دوره مجلس به روایت نمایندگان   خاطرات اشرف پهلوی   چه می‌شد اگر‌...   نامه‌های امیر به شاه   معمای متوسلیان؛ نگاهی دوباره به فیلم «ایستاده در غبار»   ۱۱۰ سال بعد؛ از مشروطه چه می‌خواهیم؟   ناگفته‌های جنگ ایران و عراق   کوبای فیدل؛ میراث کاسترو   هاشمی رفسنجانی در قاب تاریخ     عکس خانوادگی هویدا در کنار مادر، پدر و دکتر سرداری   تحصیل در لبنان، ماموریت‌‌های پدر و روحیات مادر خاطرات هویدا از ایام جوانی تاریخ ایرانی: سیدعبدالکریم طباطبایی وقتی دست به انتشار روزنامه «دنیا» زد، پا جای پای محمدحسن‌خان اعتمادالسلطنه گذاشت و سالنامه‌نگاری کرد. اولین شماره سالنامۀ دنیا را در نوروز ۱۳۲۴ منتشر کرد و آخرینش را سال ۱۳۵۳. یکی از آنان که هر ساله مطلبی برای طباطبایی می‌فرستاد، امیرعباس هویدا بود؛ چند سالی به عنوان عضو هیات مدیره شرکت ملی نفت ایران برای دنیا نوشت و از نوروز ۱۳۴۴ به عنوان نخست‌وزیر و وزیر دارایی، خاطراتش را از ایام کودکی و جوانی و اقامت در خارج و عزیمت به وطن، جنگ دوم جهانی و مسئولیت‌های سیاسی‌اش نقل کرد. «تاریخ ایرانی» خاطرات هویدا را از چند شماره سالنامه دنیا انتخاب کرده که شرح خودنوشت زندگی نخست‌وزیری است که در اواخر دوران سلطنت زندانی و اوایل پیروزی انقلاب اسلامی (۱۸ فروردین ۱۳۵۸) اعدام شد. آنچه در ادامه می‌خوانید یاد او از ایام جوانی است که در نوروز ۱۳۴۵ منتشر شد.
 
***
 
می‌گویند: آقای طباطبایی در همه کار‌ها و مخصوصا در امر مربوط به مقاله‌های «دنیا» مردی است پشتکاردار و پیگیر. من این حرف را قبول دارم بعلاوه او در دوستی و وفا و صفا هم، اینطور است یا لااقل از وقتی او را شناخته‌ام چنین نظری درباره او داشته‌ام و دارم و ان‌شاءالله که این خط مشی را هم در زندگی همواره ادامه خواهند داد.
 
وقتی ماه دی فرا می‌رسد او برای «دنیا» مقاله‌اش را می‌خواهد. اصلا کاری هم به گرفتاری‌های طرف و کارهای وقت بلع کن این روزهای ما ندارد. و از همه جالب‌تر اینکه هر چه آدمی گرفتار‌تر می‌شود او مقاله‌ای مفصل‌تر و جالب‌تر می‌خواهد. عقیده دارم که دوستی برای طرفین ایجاد مسئولیت می‌کند و من هیچ‌گاه از مسئولیت خودم نمی‌خواهم شانه خالی کنم. اما او این دفعه روش تازه‌ای اتخاذ کرده و آن اینکه موضوع مقاله را هم که تا به حال به اختیار نویسنده بود خودش معین کرده و از من شرح ایام جوانی را خواسته است.
 
اما در این شغل و کاری که امروز دارم می‌توانم بگویم که وقتم تقریبا به خودم تعلق ندارد. و از زندگی شخصی و خصوصی‌ام فقط چند ساعتی در روزهای جمعه آن هم گاه گاه برایم باقی می‌ماند. از این‌رو اگر نتوانسته‌ام آنطور که می‌خواستم مطلب را بپرورانم عذر می‌خواهم و به آقای عبدالکریم طباطبایی هم رشک می‌برم که کاری ثابت و دائم دارد و می‌تواند وقت خود را صرف این نوع کارهای ادبی کند.
 کار او طوری است که او را ریگ ته جوی کرده است نه مثل ما آب گذران. و اگر روزی من هم ریگ ته جوی شدم امید دارم که بیشتر و بهتر بتوانم برایش بنویسم به شرط آنکه آن روز هم از من همینطور و با همین اصرار و پافشاری امروز مقاله بخواهد.
 وقتی آدم بخواهد یادگارهای طفولیت را بار دیگر به خاطر آورد احساس یک نوع مهجوری نسبت به روزهای خوش و بی‌خیال زندگی می‌کند. امروز هم مکرر برایم پیش‌آمد می‌کند که یادگارهای طفولیت و جوانی را از زیر خاکسترهای فراموشی بیرون کشم. این کار برایم اگر گاه مطبوع است اما اغلب محزون هم هست. در تار و پود زندگی ما چه خون‌ها و چه شادی‌ها که بهم تابیده‌اند.
 
***
 
من در همین شهر تهران به دنیا آمدم. جنگ اول بین‌المللی تازه تمام شده بود و جهان به زحمت خود را از درد‌ها و تشنج‌های جنگ بیرون می‌کشید و می‌کوشید تا وحشت و خوفی را که مدت چهار سال گروهی از آدمیان را با گروهی دیگر روبرو ساخته بود از یاد ببرد. کودکی و جوانی من بین دو جنگ عالمگیر گذشت: درست چند ماه پس از آنکه صدای توپ‌ها خاموش شد به دنیا آمدم و هنوز در دانشگاه بودم که بار دیگر توپ‌ها به غرش درآمدند و آدمیان کشتار یکدیگر را شروع کردند. و این دفعه فرزندان آن‌ها که دست به کشتار اول زده بودند وارد میدان جنگ شدند.
 
پشت قرآن در صفحه سفید قبل از سوره فاتحه الکتاب، مادربزرگم تاریخ تولد همه را می‌نوشت. هم اوست که در آنجا یادداشت کرد که من قبل از آفتاب یک روز سرد زمستانی که برف همه جا را فرا گرفته بود به دنیا آمدم.
 
خدا این مادر را غریق رحمت فرماید که با این همه وقت و مراقبت و وجدان پاک، ثبت احوال خانوادگی ما را انجام می‌داده است چون اگر این مراقبت و موشکافی را او به کار نمی‌برد چه بسا که امروز دختر خاله‌های ما می‌توانستند خود را بسی جوان‌تر به دیگران معرفی کنند.
 
اما آنجا که ممکن بوده شناسنامه‌ای با دوستی و همکاری یک مامور ثبت احوال تخفیف سن پیدا کند خط مادربزرگ به صدای بلند فریاد می‌کند که حقیقت و واقعیت زندگی تغییرناپذیر است و مهر زمان پاک‌شدنی نیست.
 
تصاویر زندگی سنین اول کودکی‌ام در نظر محو است.‌ گاه این تصاویر با داستان‌های مادرم درباره زمان کودکی مخلوط می‌شود و من نمی‌توانم درست این‌ها را از هم جدا کنم و یادگارهای شخصی خود را از آن بیرون بکشم.
 
منزل ما خانه کوچکی بود در چهارراه کنت. در آن زمان چهارراه کنت خارج شهر تهران به حساب می‌آمد. پدرم مامور وزارت مالیه بود. فکر می‌کنم در آن زمان چهل تومان در ماه عایدی داشت که برای آن روز ماهیانه خوبی محسوب می‌شد.
 
من یک سال و چند ماه بیشتر نداشتم که پدرم به سمت ژنرال قنسول ایران در دمشق مامور گشت. آن وقت راه صحرا را کسی نمی‌شناخت. برای رفتن به شام می‌بایست به خلیج فارس رفت و از آنجا به قصد بمبئی بر کشتی نشست. آن‌گاه کشتی دیگری به مقصد یکی از بنادر مدیترانه گرفت و از راه ترعه سوئز گذشت و از آنجا خود را به سوریه رسانید.
 
تقدیر چنین مقرر کرده بود که قسمت اعظم زندگی‌ام را در خارج سپری کنم. آن‌هایی که زندگی خود را برای مدت مدیدی در خارجه سپری نکرده‌اند شاید درست درک نکنند که من به راستی میل ندارم کشورم را ولو برای مدتی کوتاه هم باشد ترک کنم.
 
کسی که سال‌ها به اصطلاح شاگرد مدرسه‌های قدیم قوز خود را از این کشور به آن کشور برده باشد و گوشه‌ای خاک هم برای توقف و استراحت خود سراغ نکرده باشد و شیئی یا اشیایی نداشته باشد که قسمتی از خاطراتش را تشکیل دهد چنین شخصی به راستی خود را یتیم احساس می‌کند.
 
من در تمام زندگی‌ام در خارج دائما این تاثر را به همراه خود داشته‌ام که حتی یک میز، یک صندلی یا چیز دیگری را که مال خودم باشد در ید اختیار نداشته‌ام. هر وقت که برادرم یا خودم می‌خواستیم روی یک صندلی خودمان را به این طرف و آن طرف متمایل سازیم یا روی یک میز که دلمان می‌خواست بنشینیم، صدای پدر و مادر هر دو در گوش من طنین‌انداز است که می‌گفتند: «آرام باشید آرام، این میز یا این صندلی مال ما نیست، مال دولت است»، در یادگار‌ها و خاطرات طفولیت این دولت غولی عظیم بود مالک تقدیر من و مانع از آن که آنچه اطفال دیگر مجاز به انجام آن بودند اما من مجاز به آن نبودم. شاید هم که تقدیر راه خود را امروز نیز همچنان دنبال می‌کند.
 
می‌گویند سفر کردن شخصیت جوان را می‌سازد و او را بار می‌آورد، اما به نظر من بدون تردید مسافرت برای طفل مضر است. چقدر دلم می‌خواست تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ایران به پایان می‌رساندم و چقدر میل داشتم هم‌دوره‌ها و همکلاس‌هایی داشتم که با آن‌ها در این کشور بزرگ می‌شدم و بدین ترتیب از چه کوشش‌ها و تلاش‌هایی که در آغاز ورودم به ایران برای انطباق با محیط کردم معاف و راحت می‌شدم.
 
 
مسافرت با کالسکه و قاطر
 
مادرم به کرات داستان‌های سفری را که او و پدرم و من سه نفری با کالسکه، با اسب و یا قاطر در داخل کشور کردیم برایم حکایت کرده است. در آن هنگام هنوز برادرم فریدون تولد نیافته بود. نمی‌دانم چرا مادرم از‌‌ همان اوائل از اسب می‌ترسید. (این ترس هنوز هم در او باقی است) این داستان سفر شباهتی تام به داستان‌های هزار و یک شب دارد. داستان هزار و یک شب جهانی دیگر و در زمانی دیگر.
 
امروز که هواپیماهای جت در آسمان کشور ما در پرواز هستند تصور اینکه چهل سال پیش مردم در پشت قاطر و اسب سفر می‌کردند البته قدری مشکل می‌شود. این سفری را که مادرم برایم حکایت می‌کرد ماه‌ها طول کشید. هر روز غروب ما در منطقه‌ای و اغلب در دهکده‌ای یا آبادی توقف می‌کردیم و فردای آن روز مجددا سفر ما آغاز می‌گشت.
 
در بعضی شهر‌ها این توقف چندین روز طول می‌کشید چون نیاز بیشتری به استراحت بود. این یادداشت‌ها را من از روی دفترهای خاطراتم که بعد‌ها در آن نوشته‌ام نقل می‌کنم. و باید یکبار هم این‌ها را برای مادرم بخوانم تا اگر خطایی باشد یادآوری‌ام کند.
 
پس از چند ماه مسافرت بالاخره ما به دمشق رسیدیم. سوریه که قبل از جنگ بین‌الملل اول جزو امپراتوری عثمانی بود تازه به عنوان یک کشور تحت‌الحمایه از طرف جامعه اتفاق ملل به دولت فرانسه سپرده شده بود.
 
به هنگام ورود ما به سوریه چند صباحی بود که این کشور تحت اداره فرانسوی‌ها قرار داشت و نخست‌وزیر سوریه که به نام حاکم معروفیت داشت توسط دولت فرانسه تعیین شده بود. دمشق یا شام که سال‌ها زیر تسلط عثمانی‌ها بود تا آن روز روح و کیفیت یک شهر دورافتاده و ایالتی «تحت سلطه عثمانی‌ها» را مطلقا از دست نداده بود چون هنوز زبان مردم بعد از زبان عربی، ترکی اسلامبولی یعنی زبان رسمی امپراتوری عثمانی بود.
 
تعداد ایرانی‌های مقیم سوریه زیاد بود و مرتبا به ژنرال قونسولگری ایران مراجعه می‌کردند. اغلب ایرانی‌های مقیم دمشق تجارت می‌کردند. و با وجود اینکه اکثریت آن‌ها در سوریه متولد شده بودند همه به ملیت ایرانی خود افتخار می‌کردند و طبعا در کشوری که قوای یک دولت خارجی آن را اشغال کرده بود این غرور برای آن‌ها ارزنده‌تر بشمار می‌رفت. به یاد دارم در عید نوروز پدرم در ژنرال کنسولگری ایران از این عده پذیرایی می‌کرد.
 
چهار سال بیش نداشتم که فریدون برادرم در دمشق به دنیا آمد. خاطرات و یادهای من از شهر دمشق باز نه مداوم و پشت سر هم است و نه روشن. گویی قسمتی از این خاطرات زیر نور است و قسمتی دیگر در تاریکی. شبیه فیلم‌های سریال وقتی که چند حلقه آن مفقود شده باشد.
 
اولین منزلی که در آن سکنی کردیم خانه‌ای قدیمی به سبک خانه‌های عرب بود که به طرف یک حیاط خلوت کوچک باز می‌شد. کف آن را سنگفرش کرده و در داخل آن چند درخت کاشته بودند و در وسط حیاط یک حوض کوچک مرتفع‌تر از سطح زمین بود به ارتفاع حدود یک متر که در وسط آن چشمه آبی جریان داشت. خانه دو طبقه داشت. در تمام طبقه دوم ایوانی بود و این اطاق‌های بزرگ و بلند را این ایوان با راهرو خارجی به هم وصل می‌کرد.
 
آیا درست ما چه مدتی در آنجا ماندیم؟ فکر می‌کنم دو سالی طول کشید. در‌‌ همان خانه هم برادرم به دنیا آمد. مادربزرگ پدری ما هم در این خانه با ما زندگی می‌کرد. از این پیرزن من خاطراتی فراوان دارم. در‌‌ همان اوان هم او فرسوده و از شدت پیری کوچکتر به نظر می‌آمد. در تمام روز قلیان می‌کشید و چای مخصوصی را که با تشریفات فراوان خودش آماده می‌کرد مزه مزه می‌کرد.
 
او بمانند این قفسه‌های قدیمی بزرگ بود که هر کشوی آن حاوی یادگارهای زیاد است. اصلا اهل تبریز بود و با لهجه آذربایجانی خودش داستان‌هایی برای من می‌گفت که در شب تاریک جوانی‌اش آغاز می‌گشت ولی هیچ‌گاه پایان نداشت. تقریبا صد ساله بود که بعد از فوت همه فرزندانش خود نیز رخت از این دنیا بر بست. در اواخر عمر به قدری کوچک به نظر می‌آمد که گویی تنها چشم‌هایش زندگی می‌کنند.
 
 
احضار پدرم به تهران
 
در همین موقع بود که پدرم به تهران احضار شد. تلگرافی که از تهران به دمشق مخابره شده بود حکایت از این می‌کرد که پدرم به سمت کنسول ایران در بمبئی تعیین شده است. ولی قرار شد پدرم به تهران برود و پس از مذاکره با دولت ایران و تسلیم گزارش حوزه ماموریت دمشق خود عازم بمبئی گردد.
 
مادرم ناراحت شد چون با دمشق خو گرفته بود و میل نداشت زندگی خود را که تازه در این شهر ترتیب داده بود به هم بزند و رهسپار کشور دیگری شود. تازه اتومبیل فورد وارد دمشق شده بود. در زمان کودکی تعداد زیادی اتومبیل به یادم نمی‌آید. و حال که فکر می‌کنم و به خاطرات کودکی خود رجوع می‌نمایم فقط درشکه‌های دمشق را به یاد می‌آورم.
 
برای عزیمت ما به تهران دو اتومبیل فورد کرایه شد. یکی را به اثاثیه اختصاص دادند و در اتومبیل دیگر تشک و متکا قرار داده ما را روی آن‌ها نشانده بودند. من به اتفاق پدر و مادر و برادرم و یک پرستار به نام رزا از طریق صحرا عازم تهران شدیم.
 
مدت دو روز طول کشید تا از دمشق به بغداد رسیدیم. به یاد دارم راننده سوری اتومبیل حامل ما در هر چند کیلومتر اتومبیل را متوقف می‌کرد و از اتومبیل پیاده می‌شد و گوش خود را روی شن‌های صحرا می‌گذاشت و پس از چند لحظه‌ای بر می‌خاست و باز به راه خود ادامه می‌داد. من هر بار که او را می‌دیدم این صحنه را تکرار می‌کند تعجب می‌کردم و بالاخره از مادرم پرسیدم جریان از چه قرار است. جواب داد شوفر اهل دمشق با این کار خود جهت‌یابی می‌کند و راه را پیدا می‌نماید. و تا به حال هم من هنوز نفهمیده‌ام که چطور می‌شود با نهادن یک گوش بر روی زمین جهت را پیدا کرد.
 
در تمام طول این راه دراز گاه و بیگاه با کاروان‌های عرب برخورد می‌کردیم و چند بار هم به کولی‌ها و چادرنشین‌ها برخورد نمودیم که از ما فقط نمک و کبریت خواستند. اتومبیل در تمام طول راه از روی شن عبور می‌کرد و گاهی هم اتومبیل در شن فرو می‌رفت. ما دو شب در راه و در داخل اتومبیل خوابیدیم و البته تمام اغذیه مورد احتیاج و حتی آب آشامیدنی را با خود همراه داشتیم. شب سوم وارد بغداد شدیم ولی عجیب است که از اقامت در بغداد هیچ چیزی به خاطر ندارم و حتی نمی‌دانم در بغداد چند روز توقف نمودیم. ولی به یاد دارم وقتی به نقطه‌ای رسیدیم که پر از درخت بود به من گفته شد این خاک ایران است و به خوبی به یاد دارم آن لحظه که به من گفته شد اینجا خاک ایران است و خاک ایران را پر از درختان سبز دیدیم چقدر خوشحال شدم.
 
 
آنچه از تهران به خاطر دارم
 
در تهران در محله ولی‌‌آباد به منزل مادربزرگم وارد شدیم. از تهران جز محله ولی‌آباد هیچ چیز دیگری به یاد ندارم. منزل ما در یک باغ بزرگی بود که من و کودکان هم سن و سال من در این باغ بزرگ بازی می‌کردیم و تازه سه چرخه هم در تهران پیدا شده بود و به نظر دارم اولین بار در همین باغ سوار سه چرخه شدم. در این باغ از جمله درختانی که مورد علاقه ما بود درخت بادام بود که با شوق فراوان روی درخت رفته و چغاله‌های بادام را می‌چیدیم.
 
روزی که به منزل دایی‌ام رفته بودم خوب یادم هست که هنگام مراجعت به منزل تنها برگشتم ولی در راه گم شدم و تقریبا سه ساعت در شهر تهران سرگردان بودم. در این بین پاسبانی به کمک من رسید چون خوب دیده بود که سرگردانم. همین که از من پرسید چه می‌خواهی به گریه افتادم. از من اسم محله را پرسید اتفاقا اسم محله ولی‌آباد در نظرم بود.
 
بلافاصله مرا به سوی محله ولی‌آباد هدایت کرد و با ورود من به منزل همه از دلواپسی خارج شدند و از آن روز به بعد تصمیم گرفتم حرف بزرگتر‌ها را بشنوم و دیگر خودسرانه از منزل خارج نشوم چون اتفاقا‌‌ همان روز پسر دایی‌هایم به من گفته بودند که تنها نروم ولی چون حرف آن‌ها را نشنیده بودم بیش از سه ساعت در کوچه‌ها و خیابان‌های تهران سرگردان و ویلان ماندم.
 
 
خاطرات دیگری که از شهر تهران در دوران کودکی خود به یاد دارم
 
باز یادم می‌آید که یک روز من و کودکان دیگر را که هم سن و سال من بودند به میدان بهارستان بردند چون می‌گفتند امروز رئیس‌الوزراء به مجلس شورای ملی می‌رود. قیافه رئیس‌الوزراء را در کالسکه خوب به نظر دارم و مثل اینکه دیروز بود رئیس‌الوزراء جلوی در ورودی مجلس پیاده شد. روز دیگر به اتفاق مادرم با ماشین دودی به حضرت عبدالعظیم رفتم چون مادرم می‌خواست به زیارت حضرت عبدالعظیم برود. سوار شدن در ماشین دودی برای من جالب و دیدنی بود و یاد دارم وقتی وارد ماشین دودی شدم مرتبا تلاش می‌کردم تا سرم را بیرون کنم و بیابان‌های اطراف تهران و حضرت عبدالعظیم را تماشا نمایم و مادرم مرتبا برمی‌خاست و مرا بلند می‌کرد و روی نیمکت چوبی قطار ماشین دودی می‌گذاشت.
 
در تهران هر چه تلاش می‌کردم تا سوار ترامواهای اسبی شوم پدرم و مادرم اجازه نمی‌دادند و این آرزو در آن ایام برای من آرزویی بسیار بلند و دور بود. البته تا آخرین روز اقامت در تهران موفق نشدم که به این آرزوی خود برسم.
 
در این فاصله وزارت امور خارجه به جای ماموریت بمبئی موافقت کرد که پدرم مجددا به‌‌ همان ماموریت سوریه منصوب شود. درست هشت ماه از اقامت ما در تهران سپری می‌شد که مجددا خود را آماده برای حرکت به خارج از وطن کردیم.
 
این بار برای رفتن به سوریه یک کامیون اجاره کردیم. روی قسمتی از سطح کامیون اسباب و اثاثیه ما را قرار دادند و در قسمت دیگری از سطح کامیون تشک گذاشته و روی تشک هم قالیچه قرار دادند و من و مادرم و برادرم روی آن نشستیم و پدرم نیز در جلو بغل دست شوفر نشسته بود. به این ترتیب از تهران عازم دمشق شدیم. در حدود پنج سال از سن من بیشتر نمی‌گذشت و فریدون طفل شیرخواره‌ای بود. یادم می‌آید شب‌ها در داخل کامیون پشه بند می‌زدند و ما در داخل‌‌ همان کامیون می‌خوابیدیم. جاده‌ها خاکی و ناهموار و بعضا بسیار سخت و پر گل و لای بود و از جمله نکاتی که از این سفر با کامیون به خاطر دارم صرف غذا در قهوه‌خانه‌های بین راه و همچنین حلب‌های مملو از بنزین در داخل کامیون بود. برای اینکه پمپ بنزین در طول راه‌ها وجود نداشت.
 
چند روزی طول کشید تا وارد بغداد شدیم. در بغداد اتومبیل سواری کرایه کردیم و از پایتخت عراق رهسپار دمشق شدیم. راه بغداد به دمشق مانند هشت ماه قبل از آن تاریخ به‌‌ همان نحوه و به‌‌ همان ترتیب طی شد. اتومبیل حامل ما از روی جاده شنی عبور می‌کرد و گاه و بیگاه در صحرای سوزان و ریگزارهای بی‌انتها با کاروانیان مواجه می‌شدیم و یا به چند چادر اعراب بدوی نزدیک شده باز به راه خود ادامه می‌دادیم. سرعت سیر اتومبیل در چنین جاده‌ای البته نه جاده شوسه بود و نه جاده مال‌رو بلکه بیابانی بیش نبود، از سی چهل کیلومتر در ساعت تجاوز نمی‌کرد و از همین نظر راه بغداد تا دمشق در مدتی بیش از دو روز طی شد.
 
 
یاد نخستین روزی که وارد کلاس اول ابتدایی شدم
 
پس از ورود به دمشق معلوم شد تازه یک مدرسه جدید از طرف فرانسوی‌ها باز شده است. منشی ژنرال قونسولگری ایران در دمشق دست مرا گرفت و به مدرسه هدایت کرد و اسم مرا در دفتر مدرسه ثبت نمود. آقای روحی منشی ژنرال قونسولگری تا داخل کلاس اول مدرسه من را هدایت کرد و دست مرا به دست یک معلم فرانسوی داد. اغلب شاگردان کلاس اول کودکان فرانسوی بودند و خیلی کم در میان آن‌ها کودکان اهل سوریه دیده می‌شدند. در آن زمان یک کلمه هم به زبان فرانسه آشنایی نداشتم و البته برای من سخت بود که با ندانستن زبان فرانسه وارد کلاس یک معلمه فرانسوی شوم و با شاگردان فرانسوی‌زبان هم‌شاگردی گردم.
 
هر روز صبح که از منزل به مدرسه می‌رفتم ناهار خود را هم به مدرسه می‌بردم. چون درس در این مدرسه از ۸ صبح تا ۴ بعد از ظهر ادامه داشت. رفته رفته توانستم به زبان فرانسه آشنایی پیدا کنم و من زبان فرانسه و فارسی خود را مرهون مادرم می‌دانم چون وقتی از مدرسه به منزل مراجعه می‌کردم مادرم به من مشق خط فارسی می‌داد و درس فرانسه مرا مرور می‌کرد و البته در منزل فقط به زبان فارسی سخن می‌گفتم. به یاد دارم از‌‌ همان موقع مادرم به من اشعار فارسی یاد می‌داد و من در‌‌ همان سال‌های اول کودکی اشعار نغز بعضی از شعرای پارسی‌گوی مانند حافظ و سعدی را حفظ کرده بودم.
 
من و برادرم در مقابل مادرمان رویمان خیلی باز‌تر بود تا در مقابل پدرمان. وقت پدرمان را کار اداری می‌گرفت و بلکه می‌بلعید و بعلاوه او بیشتر در مسافرت بود. مدت یک سال یا بیشتر خوب به یاد ندارم از اقامت ما در دمشق سپری نشده بود که تلگرافی از وزارت امور خارجه به دمشق رسید و پدرم ماموریت پیدا کرد که بلافاصله رهسپار عربستان شود و به مساله خرابی بقاع متبرکه در حجاز رسیدگی کند.
 
پدرم با ترن از دمشق به مصر رفت و از پرت سعید رهسپار جده گردید. ورود پدرم به سرزمین عربستان مصادف شد با تصرف قسمتی از خاک عربستان به وسیله وهابی‌ها و پیروزی ملک عبدالعزیز (ابن سعود) در جنگ. ولی هنوز جنگ بین ابن سعود و شریف مکه ادامه داشت.
 
 
دوستی پادشاه عربستان سعودی با پدرم
 
بد نیست که به مناسبت ماموریت سیاسی و مذهبی پدرم اضافه نمایم که در آذر سال ۱۳۴۴ هنگامی که ملک فیصل پادشاه عربستان سعودی به طور رسمی به ایران سفر کردند، موقعی که شاهنشاه آریامهر اینجانب را به پادشاه عربستان سعودی معرفی فرمودند ملک فیصل در جواب اظهار داشت: «پدر نخست‌وزیر را خوب می‌شناسم، با هم دوست بودیم و اولین آشنایی من با مرحوم حبیب‌الله هویدا در‌‌ همان اوقاتی بود که جنگ بین پدرم و شریف مکه ادامه داشت و هیچ از خاطر به دور نمی‌کنم که مرحوم حبیب‌الله هویدا وقتی که وارد عربستان شد و با صحنه‌های جنگ روبرو گردید اولین قدمی که در این ماموریت برداشت میانجیگری بود و کمک به خاموش کردن آتش جنگ کرد.» ملک فیصل اضافه فرمودند: «پس از پایان جنگ من به سمت نایب‌السلطنه حجاز منصوب شدم و بعدا که مرحوم هویدا سفیر ایران شد سال‌های ممتدی با هم دوست بودیم.»
 
اقامت پدرم در عربستان در آن سفر هشت ماه به طول انجامید و آنگاه او مستقیما به دمشق مراجعت کرد. در مدت غیبت پدرم یادم می‌آید قسمتی از وقت من بیهوده تلف شد زیرا به مدرسه نمی‌رفتم چون تمام مدارس دمشق تعطیل شده بود و علت تعطیل مدارس دمش قیام قبائل (دروز) بود. بین «دروزی‌ها» و فرانسوی‌ها جنگ سختی در گرفته بود و فرانسوی‌ها با گلوله‌های توپ دمشق را بمباران می‌کردند.
 
 
چرا شورش کرده بودند؟
 
علت شورش افراد قبائل دروز این بود که ژنرال «سرای» کمیسر عالی جدید فرانسه در سوریه و لبنان که فرمانده قشون فرانسه در جنگ بین‌المللی اول در جبهه‌های بالکان بود پس از ورود به دمشق تصمیم گرفت روش حکومت دروزی‌ها را به طوری که با تمدن جدید سازگار باشد منطبق کند. دروزی‌ها زیر بار نرفته ناگهان انقلاب کردند و با شبیخون زدن به قشون فرانسوی تلفات زیادی به قوای فرانسه وارد آوردند. در تمام شهر دمشق سنگربندی شده بود و جنگ خیابانی هم ادامه داشت و به همین جهت ما از محل ژنرال قونسولگری ایران بیرون نمی‌آمدیم.
 
وقتی به خاطرات زمان کودکی خود که در سال اول ابتدایی بودم مراجعه می‌کنم به یاد می‌آورم چه روزهای سختی را در آن ایام گذراندیم برای اینکه هیچ یک از کارکنان ژنرال قونسولگری ایران جرات خروج از محوطه ژنرال قونسولگری را نمی‌کردند. چون جنگ خیابانی به شدت ادامه داشت و صدای گلوله‌های توپ به گوش می‌رسید.
 
قحطی همه جا را فرا گرفته بود. تمام مغازه‌ها تعطیل بود و خواربار به زحمت و به ندرت به دست می‌آمد و فکر کنید ایرانی‌های مقیم دمشق که همگی آن‌ها به اتفاق عائله خود به ژنرال قونسولگری ایران پناهنده شده بودند تا از خسارات جانی و مالی مصون باشند با چه وضعی روبرو بودند. وضع شهر دمشق ساعت به ساعت رو به وخامت می‌رفت و اداره امور شهر دمشق معلوم نبود با چه کسی است. بدین جهت نمایندگان سیاسی خارجی مقیم دمشق ناچار بودند به همین وضع به زندگی ادامه دهند تا تکلیف روشن شود. بالاخره با ورود قوای تازه نفس فرانسوی افراد قبیله (دروز) شکست خوردند و چندی بعد غائله خوابید. ناگفته نگذارم افراد قبائل دروز مسلمان بوده و به سلمان فارسی اعتقاد خاصی داشته و دارند و افراد این قبیله بیشتر در سوریه، لبنان و اسرائیل هم اکنون نیز اقامت دارند. در همین موقع پدرم از ماموریت عربستان مراجعت نمود و از جمله سوغاتی که از این سفر آورد یک عبای سفید بود.
 
 
کمک‌های پدرم به استقلال‌طلبان سوریه
 
معمولا پدرم وقتی از ماموریت خارج مراجعت می‌کرد کمتر ما را در جریان وقایع سیاسی می‌گذاشت و من با وجود اینکه خردسال بودم و در سال اول ابتدایی درس می‌خواندم همواره میل داشتم بدانم پدرم کجا رفته و چه کرده و چه موفقیتی نصیب او شده است ولی اخلاق خاص پدرم مانع از بازگو نمودن مطالب مربوط به وظایف دولتی‌اش بود. آنچه که می‌دانم این است که پدرم در ایام اقامت در سوریه با آزادیخواهان و استقلال‌طلبان این کشور رابطه داشت و با آن‌ها تماس‌های زیاد پیدا می‌کرد و از فکر آن‌ها در رسیدن به استقلال حمایت می‌نمود.
 
همانطوری که در سطور قبل نوشتم پدرم چون اطمینان به مراقبت مادرم از من و برادرم داشت جویای وضع تحصیلی ما نمی‌شد و البته مادرم همچنان تمام وقت خود را مصروف درس و مشق ما می‌کرد و به همین جهت من که در روز اول ورود به مدرسه فرانسوی‌های دمشق یک کلمه به زبان فرانسه آشنایی نداشتم شش ماه بعد فرانسه‌خوان شده بودم و فکر می‌کنم در امتحانی که از ما به عمل آمد نمرات بدی نیاوردم و همین نمرات بود که هم مرا تشویق نمود که دروس مدرسه را خیلی خوب روان کنم و هم هر شب درس و مشق خود را به مادرم که مرا کمک می‌کرد پس بدهم. البته‌‌ همانطوری که گفتم من تنها ایرانی بودم که در این کلاس و در این مدرسه درس می‌خواندم.
 
 
هنوز هم عزلت و تنهایی را دوست دارم
 
من دوستان بسیار نداشتم و در حقیقت در تنهایی بسر می‌بردم. انزوا و گوشه‌گیری را دوست می‌داشتم و بازی‌هایی برای خود اختراع می‌کردم که در آن تنها بازیگر بودم. شاید از‌‌ همان اوان باشد که من عشق به تنهایی را آموخته باشم. اما امروز عزلت را به راستی دوست می‌دارم. می‌دانم که این میدان تنهایی به خودم تعلق دارد و تنها به خودم و کسی با من در آن شریک نیست. و این تنها چیزی است که برای خودم نگاه می‌دارم.
 
امروز هم اگر فرصتی به دست آید دلم می‌خواهد در عزلت و خلوت خانه کوچک خودم بمانم. دوستانه و با ادب کسان منزل را بیرون می‌فرستم و تنها با خودم، کتاب‌هایم و چند صفحه موسیقی که دوست دارم در خانه می‌مانم.
 
دوست دارم خود را تسلیم رویا‌ها کنم و مهار را به دست خیال بسپرم. در مقابل آتش یک اجاق دور از دنیا و دور از غم و درد روزهای زندگی تنهایی لازم است. دلم به حال آن‌ها که از عزلت و تنهایی تنفر دارند می‌سوزد زیرا آدمی مگر در آغاز و در پایان تنها نیست.
 
در زمان کودکی فکر می‌کنم ما چندین خانه عوض کردیم. تا این اواخر که خانه‌ای یادم می‌آید با یک باغ بزرگ که در آن رودخانه‌ای کوچک جریان داشت. من همیشه دوست داشتم به کنار جوی روم و برگ‌هایی را که آب با خود می‌برد تماشا کنم. ناراحت و بیچاره می‌شدم وقتی فکر می‌کردم برگ‌های این درختان برای همیشه از بین خواهند رفت و برای آنکه یکی از آن‌ها را نجات دهم روزی به آب افتادم و از سر تا پا خیس شدم. پدرم مرا ملامت بسیار کرد. اما از اشک‌ها و اندوه‌هایم به خاطر یک برگ مرده و خشک چیزی درک نکرد...
 
بیهوده نیست اگر در اینجا کمی از وضع تاریخی و جغرافیایی آن زمان‌ها و مکان‌ها سخن بگویم.
 
 
قرارداد معروف سایکس پیکو
 
امپراطوری عظیم عثمانی که قسمتی از آن را لبنان ـ سوریه و فلسطین تشکیل می‌داد بعد از پایان جنگ جهانی اول و تصمیم‌هایی که در کنفرانس صلح «ورسای» گرفته شد از هم پاشید و قبل از اینکه جنگ پایان یابد قشون انگلیس و فرانسه این کشور را اشغال کردند و قراردادی بین خود امضاء نمودند که بعد‌ها به قرارداد سایکس پیکو معروف شد. چون کسانی که این قرارداد را تنظیم کردند از طرف انگلیس شخصی به نام سایکس بود و از طرف فرانسوی‌ها شخصی به نام پیکو. بدین ترتیب فرانسه و انگلیس این منطقه را بین خود تقسیم کرده بودند ولی همین که جنگ خاتمه پیدا کرد اشکالاتی درباره این تقسیم پدیدار شد. فیصل فرزند شریف مکه با کمک لورنس عربستان مایل بود دولتی عربی در سوریه تشکیل بدهد که پایتخت آن دمشق باشد ولی بعدا او با حمله قشون فرانسه که به فرماندهی ژنرال «گورو» به سوریه اعزام شده بود روبرو شد و در میسلون که در نزدیکی دمشق واقع است قشون اعراب شکست خورد و فرانسوی‌ها بلافاصله اقدام به اشغال دمشق نمودند.
 
این کشمکش‌ها باعث شد که انگلیسی‌ها وضع خود را در فلسطین و عراق مستقر سازند و فیصل هم به سمت ملک فیصل اول به پادشاهی عراق برسد. و برای اینکه به این اشغال صورت قانونی بدهند از جامعه اتفاق ملل وظیفه حمایت و سرپرستی این دو قسمت را به دست آوردند. ضمنا یک قسمت از فلسطین در سال ۱۹۲۳ به پیشنهاد وینستون چرچیل به اسم کشور ماوراءاردن به وجود آمد و حکومت آن را به عبدالله برادر بزرگ فیصل تفویض کردند.
 
فرانسوی‌ها نیز سوریه و لبنان را اشغال کردند و دو دولت مجزا از هم به وجود آوردند. علاقه فرانسوی‌ها به لبنان زیاد بود چون عده قابل توجهی از مردم این کشور مسیحی بودند و از دیر زمان با فرانسوی‌ها رابطه‌ای دوستانه داشتند و فرانسوی‌ها از زمان ناپلئون سوم یک نوع مداخله غیرمستقیم یا گاه هم مستقیم در کارهای مربوط به مسیحیان لبنانی به عمل می‌آوردند و حتی قراری هم در این باره با سلطان عثمانی گذاشته بودند.
 
 
طرز تشکیل حکومت
 
تشکیل حکومت در سوریه کار آسانی بود چون اکثریت مردم مسلمان بودند ولی در لبنان تشکیل حکومت محلی اشکالاتی داشت چون مردم لبنان از سه دسته مسیحی و مسلمان سنی و مسلمان شیعه تشکیل می‌شدند و این سه گروه مذهبی که در زندگی سیاسی تاثیر بسیاری داشتند هر چند مخالف عثمانی‌ها بودند و در زمان اشغال لبنان به وسیله عثمانی‌ها اتحادی بین آن‌ها برقرار بود ولی پس از اینکه فرانسوی‌ها لبنان را اشغال کردند اختلافات بین این سه گروه مجددا بروز کرد. البته در حال حاضر این اشکالات از بین رفته است زیرا حکومت بین سه دسته مزبور تقسیم شده است بدین نحو که رئیس جمهوری از بین مسیحیان انتخاب می‌شود و نخست‌وزیر از اهل تسنن است و رئیس مجلس هم شیعه می‌باشد. ولی در آن روزهایی که ما وارد بیروت شدیم هنوز زمانه این اشکالات را که بین سه گروه مذهبی وجود داشت حل نکرده بود.
 
چند سال بعد از دمشق به بیروت رفتیم. پدرم اولین سرکنسول ایران بود که مقر سرکنسولگری را در بیروت قرار داد. قبل از این تاریخ منافع و حقوق ایران به وسیله یک کنسول افتخاری که اهل یونان بود و تجارت می‌کرد حفظ می‌شد. منزل ما در ناحیه مسلمان‌نشین بیروت روی تپه‌ای واقع بود. این قسمت از بیروت هنوز به‌‌ همان صورت وجود دارد و به نام بسطه موسوم می‌باشد و هنوز آن خانه‌ای که ما در آن منزل داشتیم در جای خود برقرار است.
 
خانه ما یک عمارت دو طبقه بود که طبقه فوقانی محل سکونت ما بود و طبقه تحتانی محل سرکنسولگری. از طبق دوم دریای مدیترانه دیده می‌شد و هر روز که من به مدرسه می‌رفتم مجبور بودم از پله‌های بسیار پایین و بالا بروم. محل مدرسه من از منزل حدود نیم ساعت راه بود و چون در بیروت ماشین سواری کم بود و سرکنسولگری هم اتومبیل در اختیار نداشت مجبور بودم روزی چهار بار پیاده این راه دور و دراز را طی کنم.
 
 
همشاگردی‌های لبنانی من
 
در مدرسه فرانسوی‌های بیروت مدت یازده سال مشغول تحصیل بودم و در طی این سال‌ها با عده زیادی از محصلین فرانسوی و لبنانی بزرگ شدم. چندین نفر از دوستان تحصیلی بیروت من در سال‌های اخیر در دولت‌های مختلف لبنان شرکت داشتند و حتی در یکی از کابینه‌های لبنان از دوازده نفر وزیر هفت نفر آن‌ها از همشاگردی‌های من بودند و البته هر وقت به بیروت سفر می‌کنم سعی دارم دوستان ایام تحصیل را پیدا کنم تا دور هم جمع شده به یاد دوران تحصیل قدری با هم صحبت کنیم.
 
مدرسه فرانسوی‌ها در محله ناصریه بیروت قرار داشت و یک مدرسه مختلط پسرانه و دخترانه بود. اکثر محصلین این مدرسه فرانسوی‌ها بودند و لبنانی‌ها در اقلیت. علاوه بر زبان فرانسه که صبح هر روز تدریس می‌شد بعدازظهرها برای محصلین لبنانی زبان عربی تدریس می‌گشت. پدرم علاقه داشت من به زبان عربی آشنا شوم چون آن را برای یک ایرانی ضروری می‌پنداشت.
 
 
معلم لبنانی زبان عربی من
 
یکی از معلمین لبنانی که در سال سوم ابتدایی به من و سایر محصلین عربی درس می‌داد تقی‌الدین صلح نام داشت. او هم‌ اکنون در دولت فعلی لبنان وزیر کشور می‌باشد و قبل از وزارت کشور نیز چندی بار وزیر بوده و در جنگ‌های سیاسی لبنان هم نقش بسیار مهمی داشته است.
 
خیال می‌کنم من در دوران تحصیل از نظر اولیای مدرسه شاگرد بسیار راحتی به حساب نمی‌آمدم. از روی کارنامه‌های تحصیلی که هنوز آن‌ها را دارم پیداست که معلمین من مرتبا شکایت داشتند که اولا تنها آن دروسی را که دوست می‌داشتم فرا می‌گرفتم و به آن دروسی که علاقه نداشتم توجه زیادی نمی‌کردم.
 
از نظر بازیگوشی در کلاس اگر در درجه اول قرار نداشتم ولی دست‌کمی از بازیگوش‌های خوب کلاس هم نداشتم. در دروس تاریخی و انشاء اگر مطلب به ذهنم می‌آمد و به اصطلاح شاگرد‌ها الهام می‌شدم شاگرد ممتازی بودم و در بقیه مواد درسی گاهی نمرات من متوسط بود ولی در پایان هر سال آنقدر به خود زحمت می‌دادم که دروس امتحانی را فرا گرفته و در امتحانات نهایی موفقیت پیدا کنم تا به کلاس بالا‌تر بروم.
 
 
طرز تنبیه شاگردان مدرسه به وسیله ناظم مدرسه
 
مدرسه فرانسوی‌های بیروت روی سیستم صحیح تحصیلات فرانسه اداره می‌شد و معلمین فرانسوی با شاگردان بسیار دوستانه رفتار می‌کردند ولی متاسفانه معلمین عرب یک نوع خشونت خاصی از خود ظاهر می‌ساختند و اصرار داشتند انگیزه طرز تحصیل خود را به رخ شاگردان بکشانند. مدرسه فرانسوی‌های بیروت یک ناظم کل فرانسوی داشت و او پیرمردی بود با ریش سفید که سال‌ها بود در بیروت زندگی می‌کرد. گفته می‌شد او قبلا کشیش بود و چون عاشق شد دست از زندگی کشید و از کسوت کشیشی خارج شد. این ناظم کل یک دسته کلیدی همیشه در دسترس داشت که تعداد زیادی کلید به آن آویزان بود و یک سوت هم در میان کلید‌ها خودنمایی می‌کرد. با این سوت موقعی که محصلین در زنگ تفریح سر و صدا به راه می‌انداختند و نظم مدرسه را مختل می‌نمودند به ساکت کردن آن‌ها می‌پرداخت. سایر ناظم‌هایی که زیر دست او کار می‌کردند اغلب از اعراب و لبنانی بودند.
 
هر چند کتک زدن محصلین طبق مقررات دولت فرانسه که این مقررات در مدرسه فرانسوی‌های بیروت هم حاکم بود قدغن اعلام گشته بود ولی بعضی اوقات از کتک زدن و سیلی زدن به محصلین خودداری نمی‌شد. البته این اعمال را‌‌ همان ناظم‌های عرب مرتکب می‌شدند و گاه گاهی این لطف ناظمین عرب مدرسه شامل حال من هم می‌شد چنان که روزی از روز‌ها که همکلاسی‌ها دو دسته شده بودیم و نزاع دوستانه با یکدیگر می‌کردیم هوای گرم بیروت و جدی گرفتن نزاع متاسفانه این برخورد به جاهای باریکی کشید و زد و خورد تن به تن مدتی ادامه یافت. در این بین یکی از شاگردان خبرچینی کرد و موضوع را به ناظم لبنانی به نام موسیو میشل اطلاع داد و او نیز هشت نفر از شاگردان از جمله مرا به دفتر احضار کرد و نخست با خط کش چند بار به کف دست‌های ما زد و بعد دستور داد صورت خود را روی به دیوار نموده، دست‌ها را بالا کرده و یک پا را هم از روی زمین برداریم. این طرز تنبیه به غیرت ما برخورد و به همین جهت موسیو میشل همین که برای انجام کار لازمی از دفتر کار خود خارج شد تصمیم گرفتیم نسبت به این نوع تنبیه که به نظر ما بزرگترین توهین به انسان بود اعتراض کنیم. طوفان بی‌اطاعتی وزیدن گرفت و دو نفر از همکلاسی‌ها که تا آن موقع می‌ترسیدند از این تصمیم پیروی کنند با بقیه هم‌صدا شدند و موقعی که میشل به دفتر کار خود مراجعت کرد و دید تمام شاگردان از اطاعت امر او خودداری کرده‌اند ناگهان به طرف یکی از شاگردان که فرزند یک سرهنگ فرانسوی بود حمله‌ور شد و مشت محکمی به صورت او نواخت که خون از دهان محصل فوران کرد. شاگرد فرانسوی بلافاصله دفتر کار ناظم را ترک نمود و به طرف منزل خود که نزدیک محوطه مدرسه قرار داشت حرکت کرد، موسیو میشل سعی کرد شاگرد فرانسوی را دستگیر کرده او را از حرکت به طرف منزل باز دارد که یکی دیگر از همکلاسی‌ها به طرف موسیو میشل هجوم برد و پای خود را لای پای میشل قرار داده و به اصطلاح پشت پا زد. ناگهان موسیو میشل نقش زمین شد و در نتیجه فرزند سرهنگ فرانسوی موفق شد به منزل خود برسد. چند لحظه بعد همکلاسی ما با پدر خود وارد مدرسه شد و شکایت به پیش مدیر مدرسه برد. چون کتک زدن ممنوع بود و فرانسوی‌ها نمی‌خواستند به این جریان اهمیت تبلیغاتی در خارج از مدرسه داده شود فورا جلسه آشتی‌کنان در دفتر کار مدیر مدرسه برقرار شد و ‌‌نهایت احترام در حق ما به عمل آمد و سپس روانه کلاس درس شدیم، همین جریان باعث شد که بعد‌ها وقتی ناظمین عرب می‌خواستند ما را تنبیه کنند این تنبیه را دور از چشم سایر شاگردان به عمل می‌آوردند تا شهودی وجود نداشته باشد. و به طور خلاصه تقریبا کتک زدن و سیلی خوردن در محیط مدرسه و در برابر شاگردان به طور کلی منسوخ شد.
 
 
کلاس درس معلمین
 
در طی سال‌هایی که در این مدرسه درس می‌خواندم در سر کلاس درس بعضی از معلمین واقعا سکوت محض برقرار بود، زیرا معلمین مزبور از باقدرت‌ترین معلمین محسوب می‌شدند و در حقیقت هر کدام آن‌ها اهمیت خاصی از نظر برقراری نظم در سر کلاس درس خود داشتند. خوب به خاطر دارم این ابهت در مورد معلمین هندسه و حساب بیشتر تجلی می‌کرد ولی معلم بیچاره ادبیات چون ابهت نداشت و جربزه از خود نشان نمی‌داد قادر به برقراری نظم در سر کلاس درس نبود و از همین نظر چاره‌ای نداشت جز اینکه سر و صدای ما را تحمل کند.
 
در مدرسه ما اهمیت خاصی به السنه خارجی می‌دادند. من علاوه بر فرانسه و عربی دو زبان دیگر را هم در این مدرسه فرا می‌گرفتم، زبان‌های انگلیسی، ایتالیایی و لاتینی هم جزو دروس ما محسوب می‌شد ولی چون زبان لاتینی یک زبان مرده است آن را به حساب نمی‌آوردم.
 
 
تعلیم زبان فارسی در بیروت
 
سال‌های اخیر که من در کلاس‌های یازدهم و دوازدهم مدرسه بودم زبان فارسی را هم به شاگردان درس می‌دادند. در آن موقع آقای محمدی از طرف وزارت فرهنگ ایران به بیروت آمده و در همین مدرسه شروع به تدریس زبان فارسی کرد و البته چون من آشنایی به زبان فارسی داشتم احتیاجی به تعلیم زبان مادری خود در کلاس درس او نداشتم ولی برادرم و بعضی دیگر از ایرانی‌ها که در این مدرسه درس می‌خواندند در سر کلاس درس فارسی آقای محمدی حاضر شده و زبان فارسی خود را تکمیل می‌کردند.
 
 
دوستان خوب ایام تحصیلی من که از دست رفتند
 
از دوستان ایرانی که در آن ایام زیاد به من نزدیک بودند و سال‌های دراز با هم درس خواندیم بعضی در ایران اقامت دارند و برخی دیگر متاسفانه فوت کرده‌اند. دو برادر ایرانی بودند به نام‌های فریدون و کیومرث خانه خراب. هر دو از همکلاسی‌های من در مدرسه فرانسوی‌های بیروت بودند و یکی از آن‌ها کیومرث خانه‌ خراب پزشک شد که بعد‌ها در کرمانشاه مطب باز کرد و چند سال قبل به قتل رسید و فریدون که در تهران به شغل مهندسی اشتغال داشت بعد از قتل برادر خود سکته کرد و فوت شد. دوست دیگری داشتم به نام جمال میری که بعد از چندین سال که با عنوان مهندسی در تهران کار می‌کرد دست از حرفه مهندسی کشید و به تجارت پرداخت و مقیم هامبورگ شد. او هم سکته کرد و درگذشت. جمال میری از بهترین جوانان تحصیلکرده ایران محسوب می‌شد و فوت او مرا بسیار متاثر کرد. دوستان دیگری دارم که در تهران و اروپا اقامت دارند و گاه و بیگاه دور هم جمع می‌شویم و به یاد ایام و دوران تحصیلی ساعتی به صحبت می‌پردازیم.
 
همانطوری که قبلا نوشتم من محصل متوسطی بودم و آنقدر سعی می‌کردم که دروس خود را فرا گرفته و همیشه از عهده امتحانات برآیم. هیچ‌وقت میل نداشتم شاگرد اول شوم ولی حد اعتدال بین شاگرد اول و شاگرد آخر را همیشه نگاه می‌داشتم.
 
 
اولین تظاهرات محصلین مدرسه که من هم شرکت داشتم
 
دیگر از خاطرات دوران زندگی تحصیلی‌ام در لبنان مخالفتم با شرکت تراموای بیروت بود که از طرف یک کمپانی بلژیکی اداره می‌شد. این شرکت قیمت بلیط تراموای را گران کرده بود و مردم اعتصاب نموده بودند و از سوار شدن در تراموای خودداری کردند و ما هم که در آن زمان شاگرد مدرسه بودیم با سایر شاگرد‌ها اقدام به جلوگیری از حرکت تراموا‌ها نمودیم و کمپانی بلژیکی نیز برای حفظ منافع خود به اولیای مدرسه شکایت کرد و شورای مدرسه اقدام به اخراج دو نفر از دانش‌آموزان برای همیشه از مدرسه کرد و اما در مورد من چون سابقه ده سال تحصیل در این مدرسه را داشتم فقط حکم به اخراج سه روزه‌ام دادند.
 
این تصمیم اولیای مدرسه فرانسوی در من اثر زیادی داشت و حکم را به ناچار قبول نموده بعد از سه روز با ناز و کرشمه‌ای که آمیخته به افتخار بود به مدرسه مراجعت کردم ولی باید بگویم کسی ناز مرا نکشید و اما یکی از آن دو نفر از دانش‌آموزان که برای همیشه از مدرسه اخراج شده بودند هم اکنون سمت وزارت دارند. چون او در مدرسه دیگری ثبت نام کرد و به تحصیلات خود ادامه داد.
 
 
هم‌مدرسه‌ای‌های ایرانی من
 
برای ثبت نام و تحصیل در این مدرسه گاه و بیگاه عده‌ای از جوانان ایرانی به بیروت می‌آمدند تا زبان فرانسه خود را تکمیل کنند. آنچه از قیافه‌های ایرانی‌ها به یاد دارم یکی آقای احمد دارایی بود که اکنون مدیرکل وزارت بهداری می‌باشد. تیمور بختیار نیز در حدود یک سال در این مدرسه درس خواند و شاهپور بختیار تحصیلات متوسطه خود را در مدرسه ما به پایان رسانید. دکتر ذبیح قربان معاون فعلی دانشگاه پهلوی شیراز هم در بیروت درس می‌خواند. در لبنان از زمان تسلط عثمانی‌ها دو دانشگاه بزرگ وجود داشت، یکی دانشگاه آمریکایی که توسط گروهی از آمریکایی‌ها تاسیس شده بود و تقریبا تمام رجال دنیای عرب تحصیلات خود را در این دانشگاه به پایان رسانیده‌اند. پدرم نیز از جمله کسانی بود که در این دانشگاه تحصیلات خود را به پایان رسانیده بود. یکی دیگر دانشگاه فرانسوی بود، دارای یک دانشکده حقوق و یک دانشکده مهندسی و یک دانشکده طب و بعدا در اواخر سال‌های اشغال فرانسوی‌ها یک دانشگاه ملی لبنانی هم به وجود آمد ولی مدارس ابتدایی و متوسطه لبنان چند نوع بود. مدارسی که توسط کشیش‌های فرانسوی اداره می‌شد و این مدارس هم دو نوع بود، مدارسی که توسط ژزوئیت‌ها (پدر) اداره می‌شد. مدارسی که تحت رهبری کشیش‌هایی که به اسم «فور» (برادر) معروف بود و مدارسی که توسط کشیش‌های مسیحی لبنانی اداره می‌شد.
 
مدارس ارتودکس لبنان هم به وسیله کشیش‌های ارتودوکس لبنان و مدارس ارامنه نیز به وسیله کشیش‌های ارامنه اداره می‌گردید. مدارس پسرانه به وسیله کشیش‌های مرد و مدارس دخترانه به وسیله راهبه‌ها اداره می‌شد. مدارس فرانسوی‌ها که تقریبا نیمه دولتی بود (همان موسسه فرانسوی که دبیرستان رازی تهران را اداره می‌کند و به اسم میسیون لائیک معروف است) جنبه مذهبی نداشت و مدرسه مختلطی بود ولی یک مدرسه دخترانه هم داشت که اغلب دختران مسلمان در آن درس می‌خواندند.
 
ضمنا مدارس عربی سنی و شیعه هم دائر بود و این مدارس به وسیله هیات‌های مذهبی از جماعت تسنن و اهل تشیع اداره می‌گردید. البته مکتب‌خانه‌هایی هم وجود داشت و عموم مکتب‌ها به وسیله روحانیون دائر شده و اداره می‌شد. وجود این همه مدارس با سبک و سلیقه‌های مختلف نشان دهنده این حقیقت است که لبنان به خصوص بیروت مرکز علم و ادب محسوب می‌شد.
 
 
تغییر ماموریت پدرم
 
بعد از سه سال که در مدرسه فرانسوی‌ها درس خواندم پدرم به سمت وزیر مختار ایران در حجاز منصوب گردید. من و مادرم و برادرم عمارت کنسولگری واقع در بسطه را تخلیه و در یک آپارتمان کوچکی نزدیک مدرسه رحل اقامت افکندیم. البته این انتقال منزل باعث می‌شد که رفت و آمد من آسان شود و دیگر یک راه طولانی را چند بار در روز نپیمایم.
 
برادرم در همین وقت در حدود شش سال داشت و او هم وارد همین مدرسه شد. اختلاف سن من با برادرم در حدود چهار سال می‌باشد. در تمام این سال‌ها ما کمتر با پدر خود زندگی کردیم زیرا او غالبا در مسافرت بود و برای اینکه ما بتوانیم به تحصیلات خود ادامه بدهیم کمتر با او به مسافرت می‌رفتیم. روی همین اصل روز به روز با مادر خود بیشتر مأنوس می‌شدیم چون او در حقیقت در تمام سال برای ما هم مادر بود و هم پدر.
 
مادرم زیاده از حد نسبت به ما رئوف و مهربان بود و آنی خود را از ما دور نمی‌ساخت و از همین موقع برادرم نیز به من ملحق شد و او هم مشغول فرا گرفتن زبان فارسی گردید و مادرم با ‌‌نهایت شوق و ذوق از روی کتاب‌های درسی که از تهران برای ما می‌فرستادند به من و برادرم زبان فارسی تعلیم می‌داد.
 
دنیای کودکی واقعا دنیای عجیبی است. اکنون که به خاطرات خود مراجعه می‌کنم آن دوران مثل فیلم سینما از برابر دیدگان من می‌گذرد. قسمتی از این فیلم بسیار روشن ولی قسمت‌های دیگر فیلم بسیار تاریک و خاموش و محو می‌باشد.
 
همانطوری که نوشتم مادرم تمام زندگی خود را وقف تحصیل ما کرده بود و فکر و ذکر او تحصیلات ما بود. پدرم هر سال در ایام تابستان از مرخصی استفاده کرده به لبنان می‌آمد و ورود او به لبنان در حقیقت برای ما جشن بود. در آن ایام هواپیماهای مسافربری وجود نداشت و وسیله مسافرت به حجاز کشتی بود. هر سال در تابستان روز ورود پدرم به بیروت ما به ساحل می‌رفتیم و چون کشتی نمی‌توانست در ساحل لنگر بیاندازد و دور‌تر در دریا لنگر می‌انداخت با قایق خود را از ساحل به کشتی می‌رسانیدیم تا پدر خود را ملاقات کنیم.
 
یادم می‌آید گاهی از اوقات دریا طوفانی بود و امواج دریا حرکت به وسیله قایق را مشکل می‌ساخت ولی بالاخره توفیق می‌یافتیم که پدر را با یک حس خوشحالی اما توام با کم‌رویی در عرشه کشتی در آغوش بگیریم و باز هم می‌گویم که پدرم خیلی سخت بود و با وجودی که نسبت به ما محبت بسیار داشت ولی این محبت را همیشه در دل نگاه می‌داشت و ماه‌ها می‌گذشت تا محبت او را به ظاهر هم که شده ببینیم. ساعت‌ها اقامت ما در کشتی طول می‌کشید چون مدتی وقت صرف می‌شد که اثاثیه مسافرین را از کشتی به وسیله قایق‌ها به ساحل انتقال بدهند. پس از حمل اثاثیه نوبت به انتقال مسافرین کشتی می‌رسید.
 
***
 
هوای مرطوب بیروت آن هم در فصل تابستان برای پدرم ناگوار بود و به همین جهت پدرم ترجیح می‌داد به شهر ییلاقی عالیا کوچ نماییم. عالیا از ییلاقات بسیار نزدیک بیروت و در دامنه کوه‌های لبنان واقع است.
 
بعضی از سال‌ها به ییلاق فرنابل رهسپار می‌شدیم و فصل تابستان را در این دهکده سپری می‌ساختیم. بعد از فوت پدرم بیشتر به سوق‌الغرب می‌رفتیم. تمام این دهات در وسط جنگل‌های کاج قرار داشت و در آن سن و سال با کودکان دهاتی و کسانی که برای گذراندن تابستان آمده بودند آشنایی پیدا می‌کردم و اغلب با آن‌ها دوست می‌شدم. اما وقتی فصل تابستان سپری می‌شد و ما به بیروت مراجعت می‌کردیم این دوستی‌ها تا مدتی فراموش می‌شد.
 
 
اولین مسافرت به خارج در دوران تحصیل
 
در آن ایامی که هنوز پدرم سرکنسول ایران در بیروت بود روزی به ما خبر داد که برای ماموریتی باید رهسپار مصر شود و قرار شد ما را با خود در این سفر همراه ببرد. بعدا فهمیدیم که از طرف وزارت امور خارجه به او ماموریت داده شده تا به وضع سفارت ایران در قاهره رسیدگی نماید.
 
هر چه فکر می‌کنم که ما با چه وسیله‌ای از بیروت رهسپار فلسطین شدیم یادم نمی‌آید ولی از سرزمین فلسطین خوب به یاد دارم که با ترن خود را به قاهره رسانیدیم. برای من سوار شدن در ترن خوشحال‌کننده بود چون مدت‌ها بود سوار ترن نشده بودم. یک کوپه دربست در اختیار من و پدر و مادر و برادرم بود.
 
در تمام طول راه کار من تماشای مناظر زیبای طبیعت بود. سعی می‌کردم اسم ایستگاه‌های بین راه را یادداشت کنم و همچنین تعداد تیرهای تلگراف و تلفن را که از نزدیک خط آهن عبور می‌کرد شمارش نمایم. باز هم به یاد دارم چون ترن سالن رستوران نداشت ما ناهار را در داخل کوپه صرف می‌کردیم و ناهار ما نان و پنیر و پرتقال بود و باید اعتراف کنم هنوز هم علاقه فراوان به نان و پنیر دارم و هنوز که هنوز است هیچ‌وقت حس نمی‌کنم هر چه هم نان و پنیر بخورم از خوردن آن سیر شوم.
 
قاهره آن روز شهر بزرگی بود. قیافه‌های مردم شهر قاهره که سیاه چرده بودند، پیراهن‌های آن‌ها که به رنگ سفید و بلند و دراز بود هنوز در مد نظر من قرار دارد. محل اقامت ما در یکی از پانسیون‌های مرکز شهر بود. گل‌های کاغذی و گل‌های مصری تمام دیوارهای عمارت پانسیون را زینت داده بود. دو اطاق در اختیار ما بود یکی متعلق به پدرم و مادرم و دیگری در اختیار من و برادرم بود.
 
پدرم در قاهره دوستان بسیار زیادی داشت که هیچ‌وقت ما را تنها نمی‌گذاشتند. روز‌ها به گردش می‌رفتیم و از جمله موزه‌ها را تماشا می‌کردیم. گاهی از روز‌ها به اتفاق مادرم به مغازه‌ها می‌رفتیم. مغازه‌های بیروت کوچک بود ولی مغازه‌های قاهره بسیار بزرگ و پر از کالا بود. عصر‌ها به کافه‌های شهر می‌رفتیم تا آشنایی بیشتری با مردم قاهره پیدا کنیم. یک روز هم برای دیدن اهرام «ثلاثه» رفتیم. آن روز هوا به قدری گرم بود که وقتی پاهای ما در شن‌های سوزان اطراف اهرام و مجسمه ابوالهول فرو می‌رفت اصلا لذت تماشای این آثار تاریخی را فراموش می‌کردیم.
 
نمی‌دانم چند روز در قاهره اقامت داشتیم همین‌قدر می‌دانم وقتی به بیروت مراجعت کردیم از دروس مدرسه عقب افتاده بودیم. برای مراجعت به بیروت به اسکندریه رفته از آنجا با کشتی مسافربری فرانسوی به نام ته اوفیل گوتیه خود را به بیروت رساندیم. این کشتی در جریان جنگ بین‌المللی دوم غرق شد.
 
این مسافرت برای ما جالب بود چون اولین مسافرت طولانی ما با کشتی بود. به نظر من کشتی مانند یک ساختمان بسیار بزرگی بود که همه چیز در داخل آن وجود داشت. ما دو اتاق در این کشتی داشتیم، در یکی پدرم و من استراحت می‌کردیم و در اتاق دیگر مادرم و برادرم. علت هم این بود که چون پدرم و مادرم مطمئن نبودند که ما دو نفر شیطانی نکنیم بدین جهت در یکی از اطاق‌ها پدرم با من و در اطاق دیگر مادرم با برادرم اقامت داشتند.
 
هر چند سفر دریایی ما بیش از سه روز به طول نیانجامید ولی با همه این احوال شیطانی زیاد کردیم چون کودکان زیادی از هم سن و سال‌های من و برادرم در کشتی بودند که اغلب آن‌ها فرزندان افسران فرانسوی بوده که به ماموریت به سوی بیروت می‌رفتند. بازی ما با آن‌ها از صبح زود تا موقع صرف صبحانه در عرشه کشتی ادامه پیدا می‌کرد. چون روز‌ها زیاد هوا گرم می‌شد. در اواسط روز به علت همین گرمی هوا نمی‌توانستیم در عرشه کشتی به بازی بپردازیم. کشتی حامل ما در اولین بندری که توقف نمود توقف طولانی نداشت و پس از نصف روز توقف در این بندر به حرکت خود به سوی بندر بیروت ادامه داد. زندگی تفریحی ما هر چند مدتش کوتاه بود ولی برای کودکی چون من بسیار با اهمیت بشمار می‌رفت و به همین جهت وقتی وارد مدرسه فرانسوی‌های بیروت شدم همشاگردی‌ها با ولع خاص از من جویای خبرهای این سفر می‌شدند و من با‌‌ همان لحن کودکانه برای آن‌ها جریان سفر را شرح می‌دادم زیرا این سفر برای آن‌ها بیش از من مهم تلقی می‌شد. سفر خارج با کشتی مشهور فرانسوی ته اوفیل گوتیه البته برای آن‌ها امر مهمی بود چنان که برای من هم اهمیت داشت. من روزهای متوالی و در ساعات زنگ تفریح مدرسه همشاگردی‌های فرانسوی و لبنانی خود را جمع کرده برای آن‌ها داستان این مسافرت جالب را حکایت می‌کردم و از قطار مسافربری که ما را از فلسطین به قاهره برد و از شهر قاهره و خیابان‌ها و مغازه‌های آن و غذاهای مصری خاطرات خود را برای آن‌ها نقل می‌کردم.
 
 
ورزش و تفریح روزهای تعطیل
 
مدرسه ما عادت داشت در پاییز و بهار روزهای یکشنبه که تعطیل بود ما را در قسمت‌های زیبای لبنان گردش بدهد. صبح زود روز یکشنبه هر هفته با اتوبوس به یکی از نقاط دیدنی لبنان عزیمت می‌کردیم و چون لبنان کشور کوچکی می‌باشد ما توانستیم در طول این گردش‌های دسته‌جمعی بیشتر نقاط تماشایی لبنان را بازدید کنیم. چون من عضو کلوپ اسکی مدرسه بودم در روزهای زمستانی که برف بود به ۶۰ کیلومتری بیروت برای اسکی می‌رفتیم. برف کوه‌های این نقطه معمولا زیاد بود حتی در فصل بهار هم آب نمی‌شد و بدین جهت اواسط بهار هم اول به اسکی می‌رفتیم و پس از اسکی به بیروت بازگشته و یک شنای حسابی در دریای مدیترانه می‌کردیم. گاهی اوقات نیز با پیش‌آهنگ‌ها برای دو سه روز در مواقع تعطیل به خارج از شهر رفته و گروه خود را تشکیل می‌دادیم. زندگی این سال‌ها آرام و بی‌سر و صدا بود.
 
مرگ پدر زندگی ما را دگرگون کرد. آن زندگی نسبتا مرفه تبدیل به زندگی محدودتری شد و از خانه نسبتا بزرگی که در آن منزل داشتیم و نوکر و دو خدمتکار در اختیار ما بود به یک اطاق سه اطاقه بدون کلفت و نوکر منتقل شدیم. بدیهی است در روحیه من این تغییر زندگی تاثیر داشت ولی درسی بود برای زندگی که باید همیشه آماده و مهیا برای مقابله با هرگونه پیش‌آمد‌ها و تحمل سختی‌ها و ناگواری‌ها شد و زندگی را بر اساس سادگی تحمل کرد و هیچ‌وقت برده و بنده و یا مشتاق و شیفته زندگی نشد. این سختی نسبی که ما در زندگی داشتیم ما را بیشتر آماده برای زندگی نمود. در اینجا باید اذعان نمایم که مادرم با روشن‌بینی خاص خود و شهامت و طبع بلندی که داشت به هیچ وجه دست خود را به سوی دیگران دراز نکرد و با‌‌ همان اندوخته ناچیز پدر به تربیت ما همت گماشت تا توانستیم دوره‌های تحصیلات متوسطه و عالی را به پایان برسانیم. مادر به ما یاد داد که در زندگی باید به خود متکی باشیم چون زندگی فراز و نشیب بسیار دارد و در فراز زندگی باید به دارایی و ثروت بی‌اعتنا بود و در نشیب زندگی هم نباید محتاج بود. بدیهی است روزهای اول بعد از فوت پدرم دوستان او و افراد فامیل ما در ایران و نماینده ایران در لبنان هم قول کمک می‌دادند و وعده داده بودند برای من و برادرم بورس تحصیلی به وجود آورند و در اختیار ما بگذارند ولی با ماه‌ها و سال‌ها انتظار از حرارت احساسات آن‌ها کاسته شد و نه تنها از بورس خبری نشد بلکه حتی دیگر یادی هم از ما نکردند. البته جای گله نیست چون این خود یکی از قوانین طبیعت است. مادر ما همواره سعی می‌کرد که به هیچ وجه حس تنهایی و ناراحتی نکنیم.
 
 
پدرم نویسنده مؤلف بود
 
تنها روزنامه‌ای که در آن ایام در بیروت به ما می‌رسید و حتی بعد از فوت پدر ارسال آن ادامه یافت روزنامه یومیه کوشش بود. در آن زمان کتاب‌های پدرم در پاورقی روزنامه کوشش چاپ می‌شد. پدرم کتاب‌های زیادی تالیف کرده بود به خصوص ترجمه‌های کتبی از عربی و فرانسه به فارسی. او کتاب‌های خلیل جبران را به فارسی ترجمه کرد و ترجمه کتاب پاردایان از فرانسه به فارسی از پدرم بود. در بدو امر ‌این کتاب‌ها پاورقی روزنامه بود و بعد به صورت کتاب منتشر شد. من در حال حاضر فقط چند جلد از کتاب‌های تالیفی پدرم را نگاهداری می‌کنم و همه تألیفات پدرم را در دسترس ندارم و خیلی میل دارم که بتوانم به همه آن‌ها دسترسی پیدا کنم.
 
همانطوری که گفتم تنها خط ارتباطی که باقی ماند و تا مدت‌های مدید اخبار کشورمان را برایمان آورد روزنامۀ کوشش بود. «کوشش» علامت دوستی میان پدرم و صفوی بود که وفادار ماند و در تمام مدتی که ما در خارج از ایران بودیم روزنامه کوشش مرتبا برایمان می‌رسید و من هنوز نسبت به وی از این لحاظ حق‌شناس مانده‌ام.
 
 
آخرین ماموریت سیاسی پدرم
 
دولت ایران پدرم را مامور کرده بود که در جنگ مسلحانه‌ای که میان امام یحیی پادشاه یمن و ابن سعود پادشاه عربستان سعودی روی داده بود دخالت کند تا مذاکرات و مقدمات صلح میان آن دو فراهم گردد. در بازگشت از این ماموریت پدرم از شتر زمین خورد و بعد هم مراقبت لازم از وی به عمل نیامد. مدتی با درد و ناخوشی ساخت. آن وقت یکی از وزرای امور خارجه که می‌خواست که در آن زمان وزارت امور خارجه را جوان کند و اصلاحاتی در این وزارتخانه به عمل آورد پدرم را احضار کرد و منتظر خدمت نمود. اتفاقا این وزیر هم از دوستان قدیم پدرم بود. از آغاز این اصلاحات اکنون بیش از سی سال می‌گذرد و هنوز هم اصلاحات در وزارت خارجه ما ادامه دارد. گویی این اصلاحات دایمی و مستمر است. پدرم به بیروت بازگشت. چندین عمل جراحی کرد و روز شانزدهم مارس ۱۹۳۶ چراغ عمرش آهسته خاموش شد.
 
 
پدرم چطور آدمی بود؟
 
از خاطراتی که در فکر و دلم برایم باقی مانده او را مردی جدی و خوش قلب می‌بینم. و چون پس از یک ناخوشی طولانی دنیا را بدرود گفت همه ما دور او بودیم.
 
 
پدرم چگونه پدری بود؟
 
همانطور که گفتم با پدرم مدت زیادی محشور و معاشر نبودم. چون او اغلب در ماموریت خارج و دور از ما بسر می‌برد. در آن سنین عمر که اطفال احساس می‌کنند باید بیشتر با پدر باشند و با او نزدیکتر، ما پدرمان را فقط در تابستان‌ها می‌دیدیم و بس. طبیعت پدرم متمایل به خشم بود و میل نداشت که محبت خود را بنمایاند. ولی باز به خوبی به خاطر دارم که در هنگام کودکی اگر کسالت و ناخوشی برای من یا برادرم پیش‌آمد می‌کرد اضطراب و حزنی عجیب بر او تسلط می‌یافت.
 
او مردی بود صریح و روشن و عادت داشت که نظر و عقیده خود را صریح و روشن بگوید و هیچ‌وقت کلمات خود را نمی‌جوید. در دوستی ثابت بود و معتقد بود به اینکه دوستی امری اختصاصی و انتخابی و مخصوص به شخص است و یکبار که دوستی را شخص برگزید با انتخاب خودش دیگر نباید و نمی‌تواند شوخی کند. از دوستانش در مقابل همه چیز و هر واقعه‌ای که پیش می‌آمد، با همه نیروی خودش دفاع می‌کرد. اگر اتفاقا شرایط نامساعدی برای دوستانش پیش‌آمد می‌کرد نه فقط آن‌ها را فراموش نمی‌کرد بلکه با شدت و حدت بیشتر در دوستی پافشاری می‌کرد و این دوستی خود را بیشتر نشان می‌داد. گوئی علیرغم پیش‌آمدهای ناگوار با محبت و دوستی خودش می‌خواهد وقایع و ناملایمات را جبران کند.
 
کودک بودم، ولی قسمت‌هایی بریده بریده از یک مذاکره را که در خانه ما انجام گرفت به یاد دارم. این صحبت در مورد یکی از دوستان پدرم بود که زمان با او دیگر روی مساعد نشان نمی‌داد. بعضی از دوستان پدرم به او می‌گفتند که صلاح نیست تا این درجه و به این صراحت دوستی خود را نسبت به این دوست نشان دهد و مصلحت در این است که منتظر روزهای مساعدتری برای این دوست باشد ولی تنها اثر این سخنان فقط این بود که او را سخت خشمگین و ناراحت کرد. پدرم می‌گفت چطور ممکن است آدم دو ماسک و دو صورت در زندگی داشته باشد؟ و اما اگر یک دوست در دوستی با او خیانت روا می‌داشت دیگر برای همیشه همه چیز بین آن‌ها تمام می‌شد. پدرم در این موارد کسی را نمی‌بخشید. آدمی بود با خطوط راست و مستقیم. استعدادهای خدادادی بسیار داشت. سبک تحریر او در فارسی و عربی و ترکی به سبک نگارش یک نویسنده می‌ماند. در زمان حیات او به هر سه این زبان‌ها کتاب‌ها نوشته و منتشر کرده است. فرانسه و انگلیسی را روان و سلیس صحبت می‌کرد و می‌نوشت. میل داشت که من و برادرم زبان‌های خارجی یاد بگیریم. شاید به همین دلیل و برای همین پافشاری او بود که من برای آموختن زبان‌های خارجی کوشش و تلاش فراوان کردم.
 
اما مادرم: شاید در زندگی برای من و برادرم موجودی نزدیکتر از او، او ما را در شرایط سخت مخصوصا از لحاظ مادی زیر بال خود گرفت و تربیت کرد. تمام زندگی‌اش را وقف پرورش برادرم و من کرد. وقتی پدرم فوت شد و حلقه‌هایی که ما را به دوستان و اقوام در ایران اتصال می‌داد آهسته آهسته از هم گسیخت، با همه مشکلات مادی که مادرم با آن‌ها روبرو بود تا سر و ته زندگی را به هم ببندد هیچ‌گاه دستش را به طرف کسی دراز نکرد.
 
یادم هست که وقتی من از پیش خود نامه‌ای به یکی از اقوام نزدیک که صاحب منصب عالی‌رتبه‌ای بود نوشتم و از او خواستم که یک بورس تحصیلی به من بدهد تا تحصیلات دانشگاهی خود را تمام کنم، مرا ملامت کرد و با محبت فراوان به من گفت روی این اشخاص حساب نکن و اصلا درست نبود که چنین نامه‌ای را نوشتی. همیشه اتکاء داشته باش و در زندگی از کسی تکدی مکن. به آنچه که داری راضی باش و تازه مطمئن باش که او به تو هرگز جواب نخواهد داد.
 
در تمام این دوره سخت زندگی و بعد‌ها هم که کارمند کوچکی با حقوق ناچیز در دستگاه دولت بودم قوم و خویش‌های بسیار کم به خودم دیدم. اما امروز قوم و خویش‌های بسیار از هر طرف مرا کشف می‌کنند.
 
من و برادرم به مادرمان دین فراوان داریم. امروز هم که زندگی ما راحت‌تر است مادرم به‌‌ همان زندگی آرام و قانع خود ادامه می‌دهد. نماز و دعا و کتاب بیشتر وقت او را می‌گیرد و از منزل خیلی کم بیرون می‌رود. او سال‌ها با زندگی در نبرد بوده اما هیچ‌گاه تسلیم نشده است. امروز هم نمی‌خواهد در خط عادی و معمولی زندگی ساده ما بیش و زیادی به وجود آورد. عقیده دارد این کار عبث و بیهوده است و اصلا درست نیست و از طرفی معتقد است که زندگی فراز و نشیب فراوان دارد. چه بهتر آنکه آدم همیشه و برای همه حال آمادگی داشته باشد.
 
باری در خاتمه مقال ذکر مطلبی را ضروری می‌دانم. فکر می‌کنم خواننده این خاطرات ـ که در آن سخن از روزگار طفولیت به میان آمده و نظم و ترتیب زمانی آن مراعات نشده است ـ نتواند به آسانی در پیچ و خم وقایع نویسنده را همراهی کند. در این نوشته‌ها زمان‌های گذشته و حال و آینده که به هم درآمیخته‌اند نقشی اساسی دارند. در هر حال من حالات جوانیم را در لابلای اوراق کتابچه‌های یادداشتم که رنگی از گذشت زمان بر آن سایه افکنده است باز یافتم و از خوانندگان گرامی سالنامه دنیا امید بخشش دارم.
 

احمدشاه

AhmadShahQajar2.jpg

احمدشاه قاجار

احمدشاه قاجار 

(۱۲۷۵، تبریز — ۸ اسفند ۱۳۰۸، پاریس)

هفتمین و آخرین پادشاه قاجار در ایران بود.

طاهره یا فاجره!

طاهره یا فاجره!

 درمیان انسان‌ها افرادی هستند که برای رسیدن به امیال و آرزوهای نفسانی خود از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کنند و در این راه هر کار زشت و پلیدی را فقط برای رسیدن به هدف خود انجام می‌دهند

فردی بنام «فاطمه زرین‌تاج برغانی قزوینی» معروف به زکیه یا ام‌سلمه، مشهور به طاهره قُرةالعَین، وی از اولین مریدان باب بود و از رهبران فرقه باب در آن دوران بود. وی ابتدا از طرفداران فرقه شیخیه شد. با شروع دعوت علی‌محمد باب وی به این فرقه پیوست و همچنین با حرکات خود در ردیف نزدیک‌ترین یاران باب درآمد. وی اولین زن در بابیت بود که روسپی‌گری و کشف حجاب انجام داد و نمونه‌ برای افراد دیگر در این فرقه و اعلام کرد که با آمدن فرقه بیابیت ، احکام اسلامی ملغی شده‌است. وی با انجام کارهای زشت و کثیف خود باعث خجالت و شرم خانواده خود شد و با مخالفت شدید عموی خود مواجه شد و برای ختم این غائله تصمیم به همکاری در قتل عموی بزرگش محمدتقی برغانی گرفت و برای همین اتهام بازداشت شد و مدت سه سال بعد، درتهران به جرم فسادهای مکرر اخلاقی اعدام شد. وی اولین زنی بود که به این اتهام اعدام شد. از طرفی دیگر طاهره تفسیری انقلابی از بابی‌گری ارائه کرد که موجب جدایی درجامعه بابی‌ها در ایران و عراق گردید. طاهره بالاترین شخصیت زن در فرقه بیانی و سومین و مشهور‌ترین شخصیت زن در فرقه بهائیت است. یکی مشهور ترین کارهای او برداشتن روبنده در واقعه بدشت بود...

 بررسی شخصيت طاهره قره :وی در زندگی خصوصی، رسوم و سنتهای تربيتی زنان را به چالش كشيده بود و نه فرزندی مطيع خانواده بود و نه همسری فرمانبردار، بلكه با اعتماد به نفسی عجيب در راهی كه می پنداشت درست قدم گذاشت.در اين زمان جمعی به نمایندگی از علما به حاكمين كربلا رجوع كردند و خواستار اخراج قره العين از كربلا شدند. قره العين به ایران برگشت .پس از ورود به ایران زمانی فرا رسید که. در اين هنگام طاهره با لباسی فاخر وارد باغ شد و بی حجاب بالای تخت رفت و چهار زانو نشست تا سخنرانی كند كه همهمه بين حاضران شروع شد. چندین تن بلند شده رفتند، عده ای اعتراض كنان سر به زير عباده بردند تا چشمانشان با ديدن روی و موی طاهره كه او را مثلا مقدس می دانستند به گناه آلوده نشود و يك تن به نام خالق از شدت تاثر گلوی خود را بريد.

درمازندران پس از دو سال محل زندگی طاهره با فساد هایی که در آنجا داشت كشف شد و ماموران دولت ناصر الدين شاه او را دستگير كرده، حکم اعدام وی صادر شد. طاهره اولين زنی است كه در قرن نوزده كشف حجاب كرد.باب نيز قره العين را در شمار حروف حي يعني هيجده نفر اوليه قرار داد.این هيجده نفر را به پيروي از خود گردآورد كه ايشان را حروف حي مي‏ناميد. علي محمد باب، به اين هيجده نفر مأموريت داد تا به سرزمین های مختلف سفر كنند، و همگان را به فرقه وي دعوت نمايند. همچنين طاهره با مردان نامحرم بدون نقاب بر چهره به گفت و گو مي‏پرداخته واين امور سبب مي‏شد تا متشرعين بر وي اعتراض نمايند، وي در پاسخ به اعتراض برخي از مريدان خود، تصمیم گرفت تا با ارسال نامه‏اي به علي محمد باب، از او در اين باره پرسش نمايد. باب در پاسخ به نامه قره العين، كارهاي او را تأييد نمود و به تمجيد از وي نامه ای نوشت: پس از آن هنگام، كلمه «طاهره» نيز يكي از لقب‏هاي او قرار گرفت.قره العين فاجر مفسق از روي ضلالت و گمراهي به اطرافیان خود گفت از آن جا كه من مظهر حضرت فاطمه(ع) هستم، آنچه در بازار مي‏خريد، بياوريد تا نظر كنم و هر چه من نظر نمايم، طاهر مي‏شود. مريدان وي نيز چنين کاری كردند.

 دلیل اجتماع در بدشت:برای يافتن راهي براي نجات باب از زندان و ديگر، اعلام نسخ اسلام. قره العين اصرار داشت كه آنچه اسلام آورده در هنگام ظهور باب، ملغي و منسوخ شود و چون باب هنوز احكام و تكاليف جديد را تدوين نكرده است، زمان، زمان فترت است و همه تكاليف از گردن مردم ساقط است . محمد علي بارفروش معروف به قدوس كه يكي ازسران بابيّه بود، خود در اساس، با چنين اقدامي مخالفت داشت، اما ماجرا به گونه‏اي پيش رفت كه وي نيز به موافقان پيوست. از ديگر سران بابيّه دربدشت، بهاء بود كه بعدها فرقه ضاله بهائيت را بنيان گذاری کرد.وي با كمك رسانيدن به قره العين در قزوين و نجات وي از زندان، وی را براي هميشه وامدار خود ساخته بود، و ازسوي ديگر به واسطه جذابيّت و جواني‏ اش، آن زن را شيفته خود كرده بود. پس اين دو، همراه و همگام با يكديگر در اعلام نسخ شريعت به تلاش پرداختند.

 بابیان به مدت بيست و دو روز در ناحيه بدشت کلیه احکام اسلام را زير پا گذاردند، و زن و مرد در يكديگر افتادند و چنان فساد اخلاقی كردندكه حتي بعد ها، مورخان بابي درصدد انكار و يا توجيه آن اعمال کثیف و زشت برآمدند. سرانجام، ساكنان بومي بدشت اين وضع زشت شنيع را تحمل نكرده، برآنان حمله کردند و ايشان را اخراج نمودند.

  وی خود براي تشويق و ترغيب بي‏ حجابي حكم كرده بود حجاب زنان از مردان موجب عقاب است. البته قره العين كار را به كشف حجاب پايان نداد، بلكه وی همگان را به ترك عفاف نيز برانگيخت. همچنين او، نكاح يك زن با نُه مرد را مجاز، و حتي مستحب می دانست و این یکی از افکار کثیف وی بود. عاقبت كار به آنجا رسید كه قره العين و ملا محمد علي قدوس، هر دو تن در يك محمل نشستند، سپس در يكي از روستاهاي ميان راه، آن دو دراوج بي‏عفتي، با يكديگر به گرمابه‏اي رفتند و...ماجراي مزبور، چندان زشت و وقيحانه بوده است كه بابيان و بهائيان در اساس، آن را انكار مي‏كنند، و مي‏كوشند تا قره العين را زني طاهر و پاكدامن، ايشان در نهايت مدعي مي‏شوند كه معاشرت قره العين با قدوس، از نوع معاشرت همسران بوده است. و به این راحتی موضوع را ختم کردند.

 درحالي است كه قره العين به قدوس مي‏‌گفت: «تو بايد به سوي من نماز خواني، زيرا قبله واقعي من هستم گفتاري كه از نخوت و شهوتي عظيم حكايت داشت. همچنين بي‏عفتي قره العين، تنها به روابط او با كساني چون قدوس و يا يحيي صبح ازل محدود نمي شد... او مجلس خود را چون حجله عروس پيراسته مي‏كرد و تن خود را مي ‏آراست و پيروان خود را حاضر كرده، بي‏ پرده بر ايشان در مي‏آمد و مي‏گفت:هر كس مرا لمس كند، آتش دوزخ بر وي چيره نگردد. و این نشان ازبیمار بودن ذهن این زن دارد. بر اين اساس، او به القاي اين باور مي‏پرداخت كه شهوت راني، خود مايه سعادت اخروي است، و به توجيه بي‏بند و باري و تئوري كردنِ آن دست مي‏یابد. اين امرخود نمايانگر بُعدي پر مخاطره از شخصيت اين زن بود. چنان كه وی ابتداء با اعلام نسخ شريعت، زمينه لازم براي اباحي گري و بي‏بند و باري را فراهم ساخت و سپس به بنيان و ترويج فرقه ای پرداخت كه اغراض و اميال او را تأمين مي‏نمود.ودر جایی می گوید «در آيين بابيان، آميزش جنسي بسيار آميخته به هرج و مرج است،... مرد ممكن است بي‏اندازه زن داشته باشد، زن هم همين اجازه را دارد...».بابیان و بهائیان آن زن را بزرگ مي‌‏داشتند و اورا به اوصافي چون : بدرالدجي و شمس الضحي متصف مي‏نمودند، و حتي اورا رسوله «رسول زن» مي‏گفتند

 نکته های بدشت:ازحوادث عجیب در این اجتماع، حراج القابی بود که یاران بین خود تقسیم می نمودند. محمد علي بارفروشي مشهوربه قدوس، قره العين به طاهره و ميرزا حسينعلي به بهاءالله ملقب شدند. عربده کشي هاي مستانه رهبران بابي بود که بدون هيچ ملاحظه اي خدا و خداپرستي را به استهزاء گرفته بودند. وجالب اینکه در این راه میرزا علی بارفروش و طاهره قزوینی هم کجاوه شدند. وقتي بدشتيان به نزديکي قريه نيالا رسيدند ‌مردم با ديدن منظره غير مترقبه طاهره و قدوس در يک کجاوه که با صداي بلند اشعاري مي خواندند برآشفتند و به آنان حمله کردند. به اين ترتيب بدشتيان پراکنده شدند و سران بابي فرار کردند. عملکرد بابيان به حدي رسوا بود که برخي مورخان بهائي، اين برخورد را به غضب الهي درنتيجه رفتار غير اخلاقي بابيها در بدشت تعبير کرده اند.

 اما تاریخ گواهی می‌دهد که جذب قرةالعین به باب نه از جهت فکری، بلکه به علت شهوت‌پرستی او بود. او نمی‌توانست به یک شوهر روحانی اکتفا کند،. بابیان تنها حزبی بودند که دارای مرام اشتراک جنسی بودند. ازهمین رو قرةالعین با آن‌ها پیوند خورد و اولین نغمه‌های شوم بی‌حجابی زنان را سرداد و خودرا به عنوان اولین زن بی‌حجاب و بی عفت تاریخ معاصر مطرح کرد.او درخلال تبلیغ مرام بهائیت، بدون هیچ ترسی عقاید سخیف بابیان را دربارة اشتراک جنسی وصف می‌کرد و به حضار بشارت می‌داد که نه تنها از این پس زنان می‌توانند آزادورها دراجتماع حضور یابند،بلکه یک زن می‌تواند با چندین مرد ارتباط داشته باشد.وی بیشرمانه و وقیحانه دریکی از سخنرانی‌ها گفته بود: من مظهر فاطمه زهرا (س) هستم، بنابر این به هرچیزی که نظر کنم پاک می‌شود. پس از مرگ او، اندیشه بی‌حجابی زنان که یکی از برنامه‌های استعماری برای فرهنگ‌زدایی از ملل مسلمان بود، نه تنها از بین نرفت بلکه با مدد انجمن‌های فراماسونری و شیفتگان غرب تقویت شد.در همین دوران، درکشورهای اسلامی نیزحرکت‌های گسترده‌ای آغازگردید.و طاهره نماد مهره ای سوخته برای این هدف بزرگ استعمار به شمار میرود که تا اندازه ای توانست در دوران خودش این کار را به سرانجام رساند.

ندگی نامه رزم آرا

سپهبد رزم‌آرا نخست وزیر دوران محمدرضا پهلوی بود

حاج‌علی رزم‌آرا یا همان سپهبد رزم‌آرا نخست وزیر دوران محمدرضا پهلوی بود که ترور شد. در ادامه با زندگی رزم‌آرا بیشتر آشنا می شوید.

حاج‌علی رزم‌آرا در ۱۰ فروردین ۱۲۸۰ (۹ ذیحجهٔ ۱۳۱۸ قمری)، در شب عید قربان در تهران به دنیا آمد. به همین دلیل «حاج» را به نام او افزودند. علی رزم‌آرا بعدها به نام سپهبد رزم‌آرا در تاریخ سیاسی ایران شهرت یافت. پدرش از افسران تحصیل‌کردهٔ قزاقخانه بود از این رو فرزندش را برای تحصیلات ابتدا به مکتب‌خانه و سپس به مدارس الیانس، اقدسیه و دارالفنون فرستاد.

علی در هفده‌سالگی وارد مدرسهٔ نظام مشیرالدوله شد و بعد به خدمت بریگاد مرکزی درآمد. در عملیاتی در شمال برای مقابله با جنگلی‌ها (طرفداران میرزا کوچک خان جنگلی) و در آذربایجان غربی کنونی در سرکوب اسماعیل آقا سیمیتقو شرکت مؤثر داشت و در ۱۲۹۹ درجهٔ نایب دومی (ستوان دومی) گرفت.

پس از احراز افسری در اثر اقداماتی که کرده بود به درجهٔ سلطانی (سروانی) ترفیع یافت و در سال ۱۳۰۲ همراه با افسران جوان به منظور فراگیری فنون نظامی، عازم فرانسه شد.
در ۱۳۰۲ رزم‌آرا همراه با چند افسر دیگر برای ادامهٔ تحصیل به فرانسه اعزام شد. تحصیلات نظامی را در دانشگاه نظامی سن سیر انجام داد و پس از دو سال به ایران بازگشت. وی که وارد رشتهٔ پیاده‌نظام شده بود، از دانشکدهٔ سن سیر فارغ‌التحصیل شد.

بازگشت به ایران

پس از بازگشت به ایران ضمن تصدی فرماندهی گردان به درجهٔ سرگردی ترفیع یافت. اقدامات او در منصب فرماندهی فوج (هنگ) کرمانشاه به اندازه‌ای چشم‌گیر بود که در سال ۱۳۱۱ با حفظ سمت به کفالت فرماندهی تیپ لرستان نیز منصوب شد و سال بعد با اخذ درجهٔ سرهنگی به پاکسازی منطقهٔ مزبور از عشایر پرداخت. طی سال ۱۳۱۴ به تهران انتقال یافت و در دایرهٔ جغرافیایی ارتش جای گرفت.

نخست‌وزیری رزم‌آرا با جنجال نفت همراه بود

با انورالملوک هدایت، خواهر صادق هدایت، ازدواج کرد. پس از انتقال به تهران او را مأمور تشکیل دایرهٔ جغرافیایی ارتش کردند. چند ماه بعد مأمور شد معاونت دروس دانشگاه جنگ را عهده‌دار شود. در ۱۳۱۸، پس از ۶ سال خدمت با درجهٔ سرهنگی، به درجهٔ سرتیپی ترفیع یافت و به عضویت شورای عالی جنگ، برگزیده شد.

استاد دانشگاه جنگ
هنگامی که سپهبد فرانسوا ژرژ ژاندر فرانسوی (به فرانسوی: François-Georges Gendre) دانشگاه جنگ را در ایران بنیان نهاد علی رزم‌آرا به معاونت وی منصوب شد و به سمت استادی رسید. وی که تاکتیک، نقشه‌خوانی و جغرافیای نظامی تدریس می‌کرد طی سال ۱۳۱۸ پس از نوزده سال خدمت به درجهٔ سرتیپی رسید و به عضویت شورای عالی نظام برگزیده شد. اما هیچ‌گاه نتوانست پست بالاتری در ارتش عهده‌دار شود، علت آن نیز وجود پرونده‌ای در دادسرای ارتش بود که رزم‌آرا را متهم به عدم اجرای حکم اعدام یکی از عشایر می‌کرد.

در شهریور ۱۳۲۰، که نیروهای متفقین به ایران حمله کردند، او در شورای عالی جنگ در حضور رضا شاه ترک مخاصمه را توصیه کرد. پس از فروپاشی ارتش، در مهر ۱۳۲۰ به فرماندهی لشکر یک در تهران برگزیده شد و آن را دوباره سازمان داد.

اشغال ایران
شهریور ۱۳۲۰ با حملهٔ متفقین و اشغال ایران در جنگ جهانی دوم، شورای عالی جنگ طرح استخدام سربازان پیمانی را تصویب کرد اما او از امضای آن خودداری کرد. با خروج رضا شاه یاران پیر او نیز بازنشسته شدند و زمینهٔ رشد افسران جوان ایجاد شد. رزم‌آرا نیز به جای سرلشکر بوذرجمهری به فرماندهی لشکر اول مرکز برگزیده شد و سپس به ریاست لشکر آمادگاه تعلیماتی ارتش رسید.

فرمانده دانشکدهٔ افسری
در سال ۱۳۲۲ که متفقین عدهٔ زیادی از رجال ارتش را به جرم تمایلات فاشیستی بازداشت کردند، وی به ریاست ستاد ارتش برگزیده شد. با افزایش محبوبیت او، فرماندهی دانشکدهٔ افسری و دفتر نظامی شاه نیز به او واگذار شد.

ریاست ستاد ارتش
در سال ۱۳۲۳ به درجهٔ سرلشکری رسید و از نو به ریاست ستاد ارتش بازگشت. این فرصتی بود تا روزنامه‌نگاران دوست رزم‌آرا زمینهٔ حذف مخالفان او را فراهم آورند. انتشار جزوات شرح حال تیمساران برگرفته از اطلاعاتی بود که او در اختیار آنان می‌گذاشت تا افراد مؤثر ارتش را متزلزل کند و مشاغل حساس را در اختیار دوستان خود قرار دهد. اما در آذر ۱۳۲۳ ناگهان از این سمت برکنار شد و اندکی بعد سرلشکر حسن ارفع جایگزین او شد و در ۴۴ سالگی با بازنشستگی اجباری او را از گردونه خارج کرد؛ بنابراین رزم‌آرا برای بازگشت به قدرت ناچار شد با کمک مظفر فیروز و رهبران حزب توده، به احمد قوام (قوام‌السلطنه) نزدیک شود.

لشکرکشی به آذربایجان
وقتی احمد قوام در میان تحولات سیاسی جدّی که متوجه آذربایجان بود، در ۱۳۲۴ بر سر کار آمد رزم‌آرا به ریاست ستاد ارتش منصوب شد. پس از خروج نیروهای ارتش سرخ شوروی، در حالی که مذاکرات فرقهٔ دموکرات آذربایجان با دولت قوام ادامه داشت، با دستور شاه، رزم‌آرا ارتش را برای پیشروی در آذربایجان و کردستان آماده ساخت.

قوام با این که مهم‌ترین عنصر در خروج نیروهای روس از آذربایجان در ۱۳۲۵ و ضمیمه نشدن آن به اتحاد شوروی بود، ولی در برابر فرقهٔ دموکرات آذربایجان و جمهوری مهاباد، قاطعیت نشان نمی‌داد. نخست به این دلیل که دولت او در ائتلاف با حزب توده، همپیمان سید جعفر پیشه‌وری (رهبر فرقهٔ دموکرات) بود و دوم این که می‌دانست حل مسئلهٔ آذربایجان و آرام شدن فضای سیاسی کشور، برابر است با ائتلاف شاه و مخالفان قوام در مجلس و نتیجتاً سرنگونی‌اش.

مذاکرات او با پیشه‌وری نیمه‌کاره ماند آن گاه که شاه و رزم‌آرا نخست به یک تجسس هوایی به خلبانی شاه بر منطقهٔ آذربایجان دست زده و سپس قوام را در عمل انجام شده گذاشته و او را مجبور به همکاری در پیشروی نظامی کردند. اندکی بعد دولت قوام سرنگون شد. او بعدها تأکید کرد که مخالف این کار بود و شاه و رزم‌آرا او را مجبور به این عملیات نظامی کردند.

رزم آرا در کنار محمدرضا پهلوی

ظاهراً شاه به رزم‌آرا وعدهٔ نخست‌وزیری داده بود اما ابراهیم حکیمی و سپس عبدالحسین هژیر به نخست‌وزیری رسیدند و صمیمیت سابق میان شاه و رئیس ستاد ارتش از میان رفت. با این حال سپهبد پرافتخار، در میان نیروهای نظامی چنان جایگاهی داشت که برکناری او برابر بود با کودتایی به سبک سردار سپه.

زندگی نامه رزم آرا

 

نخست‌وزیری
این‌ها آرزوهای علی رزم‌آرا را برآورده نمی‌کرد. چرا که همه او را با رضا شاه مقایسه می‌کردند. از این رو در انتخابات دورهٔ شانزدهم در ۱۳۲۸ تصمیم به مداخله گرفت و موفق هم بود؛ ولی با کشته شدن هژیر انتخابات تهران دوباره تکرار شد و با مقابلهٔ فضل‌الله زاهدی رئیس شهربانی که رقیب دیرینهٔ او به شمار می‌رفت، نامزدهای جبههٔ ملی و هواداران ملی شدن نفت، به مجلس راه یافتند تا نیرومندترین اقلیت تاریخ پارلمانی ایران را برسازند.

در تیرماه ۱۳۲۹ مجلسی که ظاهراً در اکثریت هواداران رزم‌آرا بود، رأی تمایل به نخست‌وزیری او داد و شاه به‌ناچار آن را پذیرفت و در ۵ تیر ۱۳۲۹ او را به نخست‌وزیری منصوب کرد؛ ولی دربار، جبههٔ ملی در مجلس و نیروهای مذهبی به رهبری سید ابوالقاسم کاشانی در خیابان، از سه جهت بر او می‌تاختند؛ به طوری که او با داشتن دولت، ارتش و اکثریت پارلمان، و در شرایطی که چراغ سبز دو ابرقدرت شوروی و بریتانیا را نیز همراه داشت، یکی از ضعیف‌ترین دولت‌های ایران را در اختیار داشت.

رزم‌آرا قصد داشت قرارداد الحاقی نفت (معروف به قرارداد گس-گلشائیان) را در مجلس به تصویب برساند، اما مخالفت جدّی و گستردهٔ جبههٔ ملی به وی اجازهٔ این کار را نداد که این امر موجب شد که او در ۵ دی ۱۳۲۹ لایحهٔ قرارداد الحاقی را از مجلس پس بگیرد.

اندیشهٔ ملی شدن نفت در میان مردم گسترش یافته بود و رزم‌آرا توان مقابله با آن را نداشت.
با این حال هنگام معرفی هیئت وزیران به شاه و مجلسین، شش وزارتخانهٔ دولت او وزیر نداشت و کابینهٔ نیم‌بند بدون وزیر امور خارجه، راه، پست و تلگراف، کار و دارایی تصویب شد. در مجلس سنا دکتر احمد متین‌دفتری، سید محمد تدین، سرلشکر فضل‌الله زاهدی، حسین دادگر، دکتر محمود حسابی و عبدالحسین نیکپور هیچ‌گاه از مخالفت با رزم‌آرا دست بر نداشتند.

نخست‌وزیری رزم‌آرا با جنجال نفت همراه بود و او ناگزیر شد لایحهٔ قرارداد گس-گلشائیان را که دولت محمد ساعد به مجلس داده بود پس بگیرد. کابینهٔ او چند بار مورد استیضاح قرار گرفت و نهایتاً با سخنانی که دربارهٔ عدم توانایی ملت ایران در ادارهٔ صنعت نفت ایران ابراز کرد، همگان رزم‌آرا را بزرگ‌ترین مانع بر سر ملی شدن نفت شناختند.

رزم‌آرا چنین استدلال می‌کرد که ما توان فنی در اختیار گرفتن کامل صنعت نفت را نداریم و باید به افزایش سهم ایران از سود حاصل، به پنجاه درصد رضایت دهیم. همین باعث شد تا او را به عنوان یک خائن به منافع ملی ایران معرفی کنند. در بیرون از مجلس نیز جریان‌های گوناگون کشور از دربار تا اسلامگرایان تندرو ائتلافی بر ضد رزم‌آرا ایجاد کرده بودند.

ترور
در روز شانزدهم اسفند سال ۱۳۲۹ سپهبد حاج‌علی رزم‌آرا در مسجد شاه تهران کشته شد. خلیل طهماسبی، که پس از دستگیری در همان لحظه خود را عبدالله موحد رستگاری معرفی کرد، عضو فداییان اسلام، گروه اسلامگرای وابسته به نواب صفوی، که آن زمان در اتحاد با آیت‌الله کاشانی و جبههٔ ملی بود، که همان روز مسئولیت آن را به عهده گرفت.

او پس از تصویب قانونی در مجلس شورای ملی مبتنی بر عفو قاتل رزم‌آرا به پیشنهاد شمس قنات‌آبادی و توشیح شاه آزاد شد و پس از کودتای ۲۸ مرداد، که دوباره بازداشت شد، قتل را منکر گشت. بنابر گفته فداییان اسلام، رزم‌آرا، هیچ اختلافی با شاه نداشت و شاه دشمن ملی شدن نفت بود.

فردای قتل رزم‌آرا، روز ۱۷ اسفند ۱۳۲۹ کمیسیون نفت پیشنهاد ملی کردن صنعت نفت را تصویب و اعلام کرد. قانون ملی شدن صنایع نفت در مجلس شورای ملی در تاریخ ۲۷ اسفند ۱۳۲۹ و در مجلس سنا در تاریخ ۲۹ اسفند ۱۳۲۹ به تصویب رسید.


جسد حاج علی رزم آرا

پس از دستگیری خلیل طهماسبی به اتهام قتل رزم‌آرا، «یک اعلامیه از طرف نواب صفوی (رهبر فداییان اسلام) صادر شد که در بالای آن «هوالعزیز» نوشته شده بود. این اعلامیه خطاب به شاه صادر شده بود» و «قاطعانه به شاه دستور می‌داد که باید فرمان آزادی قاتل رزم‌آرا را صادر کند، و برای هر گونه آزاری که وی در زمان بازجویی توسط پلیس دیده است، از او عذرخواهی نماید.»

ابهامات در ترور رزم‌آرا
در مورد علت ترور رزم‌آرا و این که آیا قاتل او خلیل طهماسبی بوده‌است از همان دوران بین افراد گوناگون در صحت موضوع محل نزاع بود. ابوالفضل لسانی وکیل خلیل طهماسبی پس از مطالعهٔ پرونده و نوع گلوله‌ها متوجه می‌شود که گلوله‌ها با هم فرق دارند و گلولهٔ چهارمی که باعث مرگ رزم‌آرا شده‌است از نوع دیگری است. او موضوع را به طهماسبی می‌گوید ولی طهماسبی قبول نکرده و در پاسخ لسانی اظهار می‌دارد که: «شما می‌خواهید افتخار مرا بگیرید و از بین ببرید».

در مورد تناقضات پروندهٔ رزم‌آرا و خلیل طهماسبی مواردی آمده است که می‌توان آن را در میان اوراق بازجویی خود طهماسبی پیدا نمود. در ص ۸۰ کتاب ناگفته عراقی می‌گوید: «که یک خواهری بود که در موقعی که رزم‌آرا نزدیک شد اسلحه را منتقل کرد به خلیل، قبل از آن خلیل اسلحه در اختیارش نبود» اما در اوراق بازجویی طهماسبی می‌گوید که اسلحه را از نواب گرفته‌است.

کتاب اسرار قتل رزم‌آرا نوشتهٔ محمد ترکمان اسناد مربوط به بازجویی‌های طهماسبی در این مورد و حاضرین و محافظین رزم‌آرا را با ذکر موارد تناقض در بیانات آنان نشر داده‌است.
آرامگاه رزم‌آرا در باغ طوطی در حضرت عبدالعظیم است.

محمود افشارطوس

محمود افشارطوس

محمود افشارطوس (مقتول ۲ اردیبهشت ۱۳۳۲) پسر حسینخان شبل السلطنه معروف به حسینخان افشار «باشی» برادر مادری مهدیقلی خان مجد الدوله که در سال ۱۳۳۱ خورشیدی از طرف دکتر محمد مصدق نخست وزیر وقت به سمت ریاست کل شهربانی منصوب گردید. در اوایل اردیبهشت ۱۳۳۲ خورشیدی در خیابان خانقاه مفقود شد و در ۶ اردیبهشت با تلاش بسیار جنازه او در غار تلو در تپه‌های لشکرک در شمال تهران پیدا شد و پیکر بی جان او در بیمارستان شهدای تجریش تهران به خاک سپرده شد. جنازه او نشان می‌داد که او را با وضع بسیار فجیعی کشته بودند. عده‌ای از افسران بازنشسته و بقائی به دستور شاه به حیله و نیرنگ او را بدام انداخته و گرفتار کرده بودند به ربودن و کشتن وی متهم و گرفتار شدند.

محمود افشارطوس در سال ۱۲۸۶ در تهران متولد شد. وی پس از اخذ مدرک دیپلم، وارد دانشکده افسری شد و در سال ۱۳۰۸ با درجه ستوانی فارغ‌التحصیل شد. وی پس از طی مراحل نظامی، با درجه سرگردی به اداره املاک پهلوی منتقل شد.

وی در جریان غائله آذربایجان از فرماندهان ارتش بود و به دلیل نشان دادن لیاقت، فرماندار نظامی راه‌های همدان شد و مدتی هم بازرس ویژهٔ لشکر یک شد. پس از خاتمه غائله آذربایجان، به دلیل انتقاداتی که نسبت به عملکرد ارتش داشت، در انزوا قرار گرفت و به دانشگاه جنگ فرستاده شد. وی به مرور از سمت‌های مهم کنارگذاشته شد و ترفیع‌های او نیز به تأخیر افتاد؛ به طوری که ترفیع او به درجه سرتیپی بیش از سه سال و تا زمان نخست وزیری محمد مصدق به عقب افتاد.

وی پس از اخذ درجه سرتیپی در سال ۱۳۳۱ به ریاست شهربانی تهران رسید. وی در همان سال، به اتفاق دوست نزدیکش محمود کیانوری و احمد کیانوری و جمعی از افسران طرفدار نهضت ملی، گروهی به نام افسران ملی را تشکیل دادند. در این زمان، وی نقش زیادی در جلوگیری از حرکتهای مخالفان نهضت ملی شدن صنعت نفت ایفا نمود.

محمود افشارطوس

محمود افشارطوس

قائی و خطیبی، بعضی افسران بازنشسته و اخراجی از ارتش مانند مزینی و منزه، بایندر، زاهدی (از بستگان سرلشکر زاهدی) , بلوچ قرائی و…را به دور خود جمع کرده و با وعده وزارت و پست‌های مهم آن‌ها را قانع کردند تا در توطئه بر ضد حکومت ملی شرکت کنند و از طریق ربودن اعضای مهم و کلیدی دولت از جمله افشارطوس، ریاحی، دکتر فاطمی و … موجب سقوط دولت شوند.شب ۳۱ فروردین پس از اتمام کار و مطابق قرار تلفنی افشارطوس با خطیبی، افشارطوس ساعت ۹ شب در کوچه صفی علیشاه پیاده شد و راننده او در کلانتری منتظر دستور رئیس شهربانی ماند ولی رئیس شهربانی دیگر بازنگشت. افشار قاسملو یکی از متهمان دستگیر شده در این باره در بازجوییهای خود اعتراف کرده بود که قبلاً شنیده است که خطیبی با تلفن به افشارطوس گفته بود که آقای بقایی منتظر شماست. از سوی دیگر بعد از مدتی همسر افشارطوس که از تأخیر او نگران شده بود مطلب را پیگیری کرده و در نهایت مراتب به نخست وزیر اطلاع داده شد و بلافاصله به دستور نخست وزیر اقدام شد. بیش از هزار مأمور کل منطقه را محاصره کرده و همه خانه‌ها را بازرسی کردند و مجرب‌ترین مأموران به کار گرفته شدند و جهت کنترل ماشینها هم اقداماتی صورت گرفت اما رئیس شهربانی به طرز اسرار آمیزی مفقود شده بود.

محمود افشارطوس

پرونده:محمود افشارطوس، محمود کیانوری.

محمودافشارطوس، محمود کیانوری

از طرف دولت مبلغ ۵۰ هزار تومان مژدگانی برای یافتن رئیس شهربانی اعلام شد و به دستور دکتر مصدق، وزیر کشور پرونده را شخصاً زیر نظر گرفت. سرهنگ نادری از اعضای سازمان افسران ملی، در سمت ریاست اداره کارآگاهی، پرونده را به طور ویژه دنبال کرد و همچنین دکتر صدیقی با افسران رکن دو ارتش و سرهنگ سررشته که افسری لایق و درستکار بود نیز دیدار کرد و نظر سرهنگ سررشته را جهت پیگیری پرونده پرسید که سرهنگ سررشته در قبال اختیارات ویژه فراقانونی جهت بازرسی هر محل و بازداشت هر فرد پیگیری پرونده را پذیرفت و شروع به کار کرد. مأموران پس از تحقیق از راننده افشارطوس ابتدا به حوالی محل پیاده شدن افشارطوس رفته بودند و در آنجا از صاحب دکان بقالی که در آن محل بود، تحقیق کرده بودند که شاگرد بقال به آن‌ها گفته بود که شب دوشنبه، افسر بلند قدی از آن‌ها سراغ خانه حسین را پرسیده است و مأموران نتیجه گرفتند که منزل حسین نامی در همان نزدیکی‌ها است و پس از بررسی به منزل حسین خطیبی رسیدند و به آنجا وارد شدند و با توجه به اینکه رئیس شهربانی به راننده خود گفته بود که تلفن می‌زنم این فرضیه که بایستی به دنبال منزل فردی به نام حسین که تلفن هم دارد بگردند و لذا منزل خطیبی بیشتر مورد سوء ظن واقع شده و همچنین در منزل هم تنها چند زن مشاهده کردند. پس به منزل وارد شدند و غذای فراوان در یخچال و بازبودن پنجره‌ها با توجه به سرد بودن هوا نظر آن‌ها را جلب کرد و پس از بستن پنجره‌ها، بوی کلروفرم که برای بیهوشی بکار می‌رفت نظر مأموران را به شدت جلب کرد؛ و به دستور سرهنگ سررشته منزل تحت کنترل گرفته شده تا هر کس به آنجا آمد دستگیر شود و کسی هم حق نداشت تا به تلفن دست بزند.

پس از مدتی نوکر که برای بردن بچه از منزل خارج شده بود به منزل مراجعه کرد و پس از بازجوئی از او معلوم شد چند شب پیش عده‌ای، فردی را دست و پا بسته از آنجا خارج کرده‌اند پس همگان منتظر بازگشت حسین خطیبی به منزل شدند و پس از بازگشت او را تحت بازجویی شدید قرار دادند و او به توطئه اعتراف کرده و اسامی ۴ افسر با نام‌های مزینی، منزه، بایندر و زاهدی را ارائه داده و مزینی در ساعت ۲ بعد از نیمه شب، پس مراجعه به منزل بازداشت و سایرین نیز دستگیر شدند. دکتر مصدق امان نامه‌ای به حسین خطیبی و هر کس که با اطلاعات خود موجب خلاص شدن افشارطوس را فراهم آورد داد و به این ترتیب آن‌ها به دستگیری راننده مزینی هدایت شدند و روز بعد او را که با پای خود به دیدار مزینی آمده بود، بازداشت کردند و با هدایت او به ده امیر علایی رفتند. کدخدای ده با مشاهده مأموران پا به فرار گذاشت که او را دستگیر کردند اما سخنان او آب سردی بود که بر سر مأموران ریخته شد، چه او اعتراف کرد که افشارطوس را کشته‌اند و به راهنمایی او در ششم اردیبهشت محل دفن جسد پیدا و به پزشک قانونی اطلاع داده شد.

سایر متهمان نیز به مرور دستگیر شدند و به طور مختصر جریان توطئه به این صورت افشا شد. اعتراف متهمان نشان می‌داد افشارطوس به حسین خطیبی اعتماد داشته و انتظار خدمت بسیار مهمی از او داشته است که تنها توسط او قابل انجام بوده و آن ایجاد تفاهم میان بقایی و دولت بوده است. به این منظور افشارطوس پس از چند شب تأخیر، ساعت ۹ عصر روز دوشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۳۲، مستقیماً از اداره به محلی که آن‌ها تعیین کرده‌اند آمده است تا گامی جهت نزدیک تر شدن با بقائی بردارد. لازم است ذکر شود که مطرح شدن نام بقائی در آن واقعه، موجب حیرت شدید همه شده بود و میلیون شدت متعجب شده بودند. در آنجا افشارطوس مدتی با خطیبی مشغول مذاکره بوده است و سپس با علامت خطیبی، آن‌ها افشارطوس را با اتر بیهوش کرده و به او آمپول بیهوشی قوی تزریق کرده‌اند و با ماشین پونتیاک سرهنگ بازنشسته هاشم‌زاده و به رانندگی علیرضا قره گزلو، افشارطوس را با دستان بسته به ده عبدالله امیر علایی منتقل و از آنجا با کمک عباسعلی نخلی (کدخدا) به غار تلو در تپه‌های لشکرک در شمال تهران منتقل کرده‌اند. (البته در جراید آن زمان از جمله روزنامهٔ اطلاعات ۸/۲/۳۲ و ۱۰/۲/۳۲خبرهائی مندرج است مبنی بر اینکه جنایتکاران ابتدا به افشارطوس پیشنهاد می‌کنند تا به نحوی آنها را نزد دکتر مصدق برده و به نحوی عمل نماید تا آنها بتوانند دکتر مصدق را همان هنگام ترور کنند که با مخالفت وی مواجه می‌شوند و پس از آن او را بیهوش کرده و از آن جا خارج می‌کنند) روز چهارشنبه دوم اردیبهشت ۱۳۳۲، پس از مشاهده پیگیری شدید مأموران، همگی در منزل بقایی جمع می‌شوند. قبل از آمدن بقایی، خطیبی به نوشته‌های جیب افشارطوس اشاره می‌کند که قصد داشته است تا همه شماها را ترور کند و از این قبیل سخنان اما آن‌ها را ارائه نمی‌دهد و به حضار اعلام می‌کند؛ که نظر آقای بقایی این است که اگر محبوس شما فرار کند و او را با تیر نزنید خیلی بی‌مورد است و غیر مستقیم تفهیم می‌کند که باید افشارطوس از میان برداشته شود و در جواب تعجب شدید و پرسش حضار که می‌پرسیدند مگر سقوط دولت و نخست وزیری بقایی قطعی نیست، می‌گوید متأسفانه فعلاً نه. پس از حضور بقایی، او همه صحبت‌ها را تأیید کرده و به حاضرین اعلام می‌کند که افشارطوس می‌تواند عامل یک کودتای شدید نظامی بر ضد شاه باشد و وجود او بسیار خطرناک است و به حاضرین تفهیم می‌کند که چنانچه او بازگشته و افکار خود را عملی کند هیچ مخالفی باقی نخواهد ماند و بازگشت افشارطوس و ادامه فعالیت‌های او بسیار خطرناک و غیرقابل قبول است. پس بقایی دستور داد تا او را به قتل برسانند و همچنین با اصرار فراوان از خطیبی خواست تا دفترچه تلفن و ارتباطات خود را در منزل او گذاشته و جهت رفع شک و تردید به منزل خود مراجعه نماید و اگر دستگیر شد نیز، همه چیز را کتمان کند و او نیز با اعتماد به حمایت قاطع نماینده مجلس و ظاهراً قانون، غروب به منزل می‌رود. به این ترتیب افسران بازنشسته متوجه شدند که بقائی و خطیبی آنها را در چه دامی انداخته‌اند و پس از خروج از منزل بقائی، به منزل مزینی رفته و در آنجا ضمن آنکه بر این نکته تأکید می‌کنند که این نقشه‌ای بوده که بقائی و خطیبی کشیده‌اند و آنها هم گیر افتاده‌اند، تصمیم به عمل می‌گیرند و تیمسار مزینی به غار برگشته و پس از مدتی بحث با بلوچ قرائی، در همان حین که خطیبی بازجوئی می‌شد، به دستور مزینی آنها افشارطوس را به پائین غار در محل مسطحی منتقل کرده، طنابی را به دور گردن او گره می‌زنند و از دو طرف به شدت می‌کشند و برای سرعت کار، دستمال بزرگی را به دهان او فرومی‌کنند و دستمالی آلوده به اتر را هم جلوی دماغ او می‌گیرند. پس از خاتمه جنایت، جسد شهید افشارطوس را در گودالی که کنده بودند قرار داده و دفن می‌کنند. مزینی پس از خاتمه کلاه او را برداشته و به شهر مراجعه کرده و دستگیر می‌شود. گفتنی است در تمام ۴۸ ساعتی که شهید افشارطوس در غار اسیر جنایتکاران بوده، دست و پا و چشم او بسته بوده به جز چند عدد تخم مرغ چیز دیگری نخورده بود. روز ششم اردیبهشت جسد طناب پیچ شدهٔ شهید افشارطوس در حالی که قرآن کوچکی که قنادی یاس به مشتریان هدیه می‌داد، در جیب کت افسری او قرار داشت، کشف شد. روزنامه‌ها عکس‌های وحشتناکی از جسد طناب پیچ شده شهید افشارطوس که صورت او تماماً” سیاه شده بود و به وضع بسیار فجیعی کشته شده بود، چاپ کردند. در خرداد سال ۱۳۶۴ در کانال ۴ تلویزیون انگلیس یکی از عوامل سابق اینتلیجنت سرویس انگلستان بی آنکه چهره‌اش نشان داده شود، اظهار داشت” افشارطوس به دستور اینتلیجنت سرویس ربوده شد و به قتل رسید. وی چند تن از امرای بازنشسته ارتش به رهبری سرلشکر زاهدی، دکتر مظفر بقایی و برادران رشیدیان (سیف‌الله-اسداله-قدرت‌الله) را عامل این جنایت معرفی کرد و هدف از قتل رئیس شهربانی را بالابردن روحیه مخالفان دولت مصدق و تهدید طرفداران آن دانست. وی در فروردین ماه ۱۳۳۲ ربوده و کشته شد. وی پس از مقتول شدن، به درجه سرلشکری ارتقا یافت.

متهمان پرونده پرونده قتل افشارطوس با هیاهو و تبلیغات شدید مخالفان به یک چالش شدید برای دولت مصدق تبدیل شد و سرانجام با دلایل و مستندات محکم در ۱۷/۲/۳۲ تحویل دادرسی ارتش شد؛ ولی جنایتکاران تحت حمایت قرار گرفتند و بازپرسان در کار اهمال می‌کردند و به دلیل تبعات بسیار شدید و هیاهوی مخالفان و نمایندگان مخالف مجلس و احتمال اعلام اعمال نفوذ مصدق در پرونده و ایجاد بحران جدید، امکان تعویض بازپرسان نیز وجود نداشت و در نهایت با فشار دولت و مقامات، ۸ مرداد ۱۳۳۲ بازپرس قرار مجرمیت را صادر کرده و پرونده در ۱۳ مرداد ۳۲ به دادگاه جنائی تحویل شد تا خارج از نوبت رسیدگی شود اما وقوع کودتا این مسئله را ناکام گذاشت.

اسامی متهمان این پرونده هم به قرار زیر بود: ۱- حسین خطیبی ۲- سرتیپ بازنشسته علی اصغر مزینی ۳- سرتیپ بازنشسته علی اکبر منزه ۴- سرتیپ بازنشسته نصرالله بایندر ۵- سرتیپ بازنشسته نصرالله زاهدی ۶- سرگرد بازنشسته فریدون بلوچ قرائی ۷- سرهنگ بازنشسته علی محمد هاشم‌زاده ۸- هادی افشار قاسملو ۹- احمد بلوچ قرائی ۱۰- عبدالله امیر علائی ۱۱- عباسعلی نخلی ۱۲- امیر رستمی ۱۳- شهریار بلوچ قرائی ۱۴- ناصر زمانی ۱۵- نصیر خطیبی ۱۶- مظفر بقائی کرمانی (دستگیر نشده) ۱۷- مهندس علیرضا قره گزلو (متواری) که کسانی چون بقائی و خطیبی و سرتیپهای بازنشسته عوامل اصلی و سایرین مجری نظرات آنها بوده‌اند. در نهایت بجز بقائی، سایر متهمان اصلی پرونده بازداشت شدند و پس از ۲۵ مرداد بقایی هم بازداشت شد اما به فاصله بسیار کمی ۲۸ مرداد رخ داد و در آن هنگام همگان به درستی متوجه شدند فقدان افسری به سان افشار طوس تا چه حد در امر موفقیت کودتای ۲۸ مرداد مؤثر بوده است و بقایی که با این جنایت فجیع نقش بسیار برجسته‌ای در پیروزی کودتا داشت، او بعدها که به دادگاه رژیم شاه فراخوانده شده بود ادعا کرد که به تصدیق همه سه بار تاج و تخت شاه ایران را از سقوط قطعی نجات داده است. (۳۰ تیر۱۳۳۱، نهم اسفند۱۳۳۱ و ۲۸ مرداد۱۳۳۲)

شجاعت سرباز وطن به قامت تاریخ همزمان با حمله روس‌ها

شجاعت سرباز وطن به قامت تاریخ همزمان با حمله روس‌ها

 

شهریور یادآور اشغال ایران توسط متفقین و رشادت سرباز وطن در خطه دلاوران اردبیل است که نام و یادش به قامت تاریخ ماندگار شده است.

، شهریورماه یادآور اشغال ایران توسط متفقین و رشادت به یادماندنی سرباز وطن در خطه دلاوران اردبیل است که نام و یادش به قامت تاریخ ماندگار شده است،شهید حسین‌علی صدآفرین ملقب به «سرباز وطن» در سال 1275 خورشیدی از مادر زاده شد، پدرش نام وی را حسین‌علی گذاشت،محل تولد این شهید‌ وطن دقیقاً مشخص نیست، روایت‌های مختلفی در خصوص اردبیلی یا میانه‌ای و یا حتی زنجانی بودن این شخصیت بزرگ نقل می‌کنند.

حسین‌علی از همان ابتدای جوانی، قدی کشیده و هیکلی چهارشانه داشت، با روحیه حماسی و سلحشوری‌اش سبب شده بود که در اسب‌سواری و تیراندازی نمونه باشد،حسین‌علی از جوانی آرزو داشت برای خاک مادری‌اش جان را فدا کند برای همین به پیشنهاد افسران عالی‌رتبه آن زمان درحالی‌که 38 سال سن داشت در سال 1303 خورشیدی درست یک سال قبل از تاج‌گذاری رضا‌شاه به نیت خدمت به وطن به استخدام قشون قاجار درآمد.

بعد از تاج‌گذاری رضا‌شاه وارد ژاندارم و معاون پاسگاه مرزی کلوز (پاسگاه صد آفرین فعلی) شهرستان نمین شد. حسین‌علی با دختری سیده از اهل زنجان ازدواج می‌کند و از وی صاحب دو پسر می‌شود، آن‌ها در روستای خواجه بلاغ‌نمین در منزل شخصی فردی به نام فرهاد یوسفی سکونت می‌کنند،اخلاق پسندیده و شجاعت بی‌نظیر این مرد بزرگ موجب شده بود اهالی روستای خواجه بلاغ و روستاهای مجاور وی را بسیار عزیز بدارند.

حسین‌علی با پدر مرحوم عبدالعلی فرضی زاده که مغازه آرایشگری داشت دوست بود و هرازچندگاه به مغازه ما می‌آمد،آن زمان هفت‌ساله بودم با پسران حسین‌علی دوست شده بودم، وی هیچ‌وقت بین من و پسرانش تفاوتی قائل نمی‌شد، هر وقت چیزی برای پسرانش می‌خرید برای من هم می‌خرید و هر وقت مرا در بین فرزندانش تنها می‌دید روی دستانش به هوا بلند می‌کرد.

فرمانده پاسگاه مرزی کلوز فردی نالایق و ترسو بود که همیشه به خاطر حسادت به شجاعت حسینعلی با وی درگیر بود، این امر موجب شده بود حسین‌علی بارها به فکر انتقال بیفتد اما به خاطر مردم و اهالی آن دیار و مهم‌تر از اینها برای حفظ و پاسداری مرز خاکش مجبور بود بسوزد و بسازد.

مردم شهرستان نمین می‌گویند: حسین‌علی اسب سفیدرنگ و تیزرویی داشت هر وقت با تفنگ بر روی اسب می‌نشست و در کوه‌ها جولان می‌داد به نظر می‌رسید لشکری عظیم از مرز کل آذربایجان محافظت می‌کند.

در سوم شهریور 1320 خورشیدی ارتش روس از جمله قفقاز وارد خاک آذربایجان می‌شود وقتی این خبر به رئیس پاسگاه کلوز می‌رسد از ترس جان به تمام نیروهایش دستور می‌دهد سلاح‌ها را برداشته و پادگان را ترک کنند.

حسین‌علی هرچه تلاش می‌کند تا آنها را برای دفاع از وطن راضی کند اما نمی‌تواند و به ناچار از رئیس پاسگاه خواهش می‌کند از افرادش بخواهد حداقل، فشنگ سلاح‌هایشان را به وی بدهند و خودشان پاسگاه را ترک کنند.

 متأسفانه آن بی‌وجدان وطن‌فروش این خواسته جوانمرد را نیز رد می‌کند و حسین‌علی ناچار تنهای تنها فقط با یک تفنگ و مقداری فشنگ می‌ماند و وقتی روس‌ها به پایین پادگان کلوز که در ارتفاع قرار دارد می‌رسند با مقاومت سرسختانه حسین‌علی رو‌به‌رو می‌شوند.

روس‌ها یکی را مأمور می‌کنند تا با صدای بلند پادگان را به تسلیم شدن بخواند.

حسین‌علی اول از همه وی را هدف قرار می‌دهد و به درک واصل می‌کند،روس‌ها وقتی مقاومت را می‌بیند شروع به زدن توپ و تفنگ به پادگان می‌کنند. حسینعلی با شجاعت تمام تا آخرین فشنگ با روس‌ها می‌جنگد.

ژنرال روس‌ها وقتی شجاعت یک سرباز وطن‌پرست را مشاهده می‌کند به افرادش دستور می‌دهد زنده وی را دستگیر کنند.

رئیس پاسگاه نامرد درحالی‌که اسب سفید حسینعلی را هم برداشته بود تا وی نتواند از مهلکه جان سالم به در برد، غافل از اینکه حسین‌علی خیال فرار نداشت که به فکر اسبش بیفتد، فرمانده پاسگاه به همراه دیگر درجه‌داران وارد روستا شده و با برخی از اهالی روستا آنجا را ترک می‌کنند و خانواده حسین‌علی با دیدن اسب وی جویای حال حسین‌علی می‌شوند.

رئیس پاسگاه برای اینکه آنها را از حسین‌علی جدا سازد به‌دروغ خبر شهید شدن حسینعلی را می‌دهد،او برای اینکه خود را فردی شجاع و دلیر معرفی کند تفنگش را از کمر باز کرده و می‌خواهد به‌سوی هواپیمای روس‌ها شلیک کند.

در این لحظه تعدادی از زنان روستا همراه زن حسین‌علی به سر رئیس پاسگاه ریخته و تفنگش را می‌گیرند و به وی می‌گویند اگر غیرت و شرافت داشتی در کنار حسین‌علی مردانه با دشمن می‌جنگیدی و شهید می‌شدی حال که شجاعت جنگیدن در برابر دشمن بیگانه را نداشتی با این کار احمقانه می‌خواهی ما را هم به کشتن بدهی.

سربازان روسی پادگان کلوز را به محاصره درمی‌آورند تا حسین‌علی را زنده دستگیر کنند اما حسین‌علی مردی نبود که به این آسانی دست دربند بیگانگان گذارد، سربازان روسی وقتی مطمئن می‌شوند فشنگی برای حسینعلی باقی نمانده است به داخل پادگان یورش می‌برند تا او را دستگیر کنند.

حسین‌علی با دست‌خالی با آنها مبارزه می‌کند و در این مبارزه نابرابر هرلحظه که می‌گذشت بر تعداد نفرات روس‌ها افزوده می‌شد تا اینکه حسین‌علی از نفس می‌افتد، ژنرال روسی با دیدن شجاعت بی‌بدیل او به سربازانش دستور می‌دهد او را رها کنند.

حسین‌علی به‌محض رها شدن، تفنگش را برداشته و محکم به دیوار می‌کوبد و تفنگ را دو شقه می‌کند،سربازان فوری وی را گرفته و دربند می‌کشند.

ژنرال روسی به حسین‌علی می‌گوید تو با شجاعت برای آزادی میهن خود جنگیدی و چندین افسر مرا هم کشتی حال بگو ببینم چرا تفنگ خالی‌ات را شکستی؟ حسین‌علی با قاطعیت تمام جواب می‌دهد که نمی‌خواستم حتی تفنگ خالی‌ام به دست بیگانگان بیفتد، چراکه برای یک مرد آذربایجانی ننگ است که نتواند از سلاحش پاسداری کند، ژنرال با شنیدن این سخن خشکش می‌زند و بعد از مدتی می‌گوید که صدآفرین بر تو ای سرباز وطن اگر افسر ارتش روس شوی چندین برابر حقوق ماهیانه‌ات را به تو می‌دهم.

حسین‌علی در جواب می‌گوید: ژنرال، حسین‌علی تنها برای کشورش جنگید تا آیندگان بدانند آذربایجان جان‌برکفانی چون حسین‌علی در آستین دارد و خواهد داشت.

 ژنرال جواب دندان‌شکن را می‌شنود و با وجود میل باطنی‌اش دستور می‌دهد تا سر از بدن حسین‌علی جدا کنند، بعد از جدا کردن سر حسین‌علی، ژنرال دستور می‌دهد به خاطر شجاعت دشمنش پیکر بی‌جان وی را در همان پادگان دفن کنند و سرش را هم به‌عنوان هدیه به اردوگاه بفرستد.

روایت دیگری در خصوص شهادت حسین‌علی و نحوه شهادتش مشهور است که نقل می‌کنند حسین‌علی بعد از مشاجره سخت با رئیس پاسگاه کلوز در خصوص دفاع از کیان و مرز آذربایجان تفنگش را برداشته و می‌گوید اگر شما می‌خواهید بروید حرفی ندارم اما خواهش می‌کنم حداقل فشنگ‌های سلاحتان را به من بدهید تا جایی که می‌توانم از مرز این سرزمین دفاع کنم.

رئیس پاسگاه قبول نمی‌کند و به افرادش دستور می‌دهد فوراً پاسگاه را ترک کنند، یکی از سربازان که علاقه زیادی به حسین‌علی داشت همراه حسین‌علی می‌ماند وقتی بین ارتش روس و آنها درگیری شروع می‌شود سرباز از ترس رنگش زرد می‌شود،حسین‌علی وقتی ترس سرباز را می‌بیند به او می‌گوید: فشنگ‌های اسلحه‌ات را پیش من بگذار و خودت از اینجا برو.حسین‌علی برای این‌که سرباز زودتر راضی شود که آنجا را ترک کند به او می‌گوید: اگر سرباز وظیفه‌شناسی هستی این یک دستور است و تو باید آن را اجرا کنی. بعد از رفتن سرباز،  حسین‌علی به‌تنهایی تا زمانی که فشنگ‌هایش تمام نشده بود با سربازان روسی نبرد می‌کند و چندین تن از آنها را می‌کشد.

وقتی فشنگ‌هایش تمام می‌شود اسلحه‌اش را می‌شکند تا به دست بیگانگان نیفتد، سربازان روسی وقتی می‌فهمند دیگر فشنگی برای حسین‌علی باقی نمانده است به‌طرف پادگان یورش می‌برند حسین‌علی با دست‌خالی دو سه نفر از آن‌ها را نقش زمین می‌کند.

وقتی سربازان می‌بینند حریف این جوانمرد نمی‌شوند او را با تیر هدف قرار داده و شهیدش می‌کنند و سرش را از بدنش جدا می‌کنند، یکی از افسران به خیال گرفتن انعام از ناسارنیش (در زبان محلی به ژنرال‌های روسی می‌گفتند) سر حسین‌علی را پیشکش می‌کند، ژنرال با دیدن سر حسین‌علی بسیار عصبانی شده و دستور می‌دهد او را بازداشت کنند، افسر وقتی علت عصبانیت را می‌پرسد: ژنرال جواب می‌دهد: احمق، جوانی چون حسین‌علی که به‌تنهایی چندین ساعت در مقابل ارتش بزرگ روس مقاومت کرد را با ناجوانمردی کشتی!؟

در خصوص عشق حسین‌علی صدآفرین نسبت به خانواده‌اش داستان‌های شیرینی در ذهن‌ها باقی مانده است از جمله نقل می‌کنند: بعد از شهادت حسین‌علی چند سالی کسی خبری از همسر و دو فرزند حسین‌علی نداشت تا این‌که بعد از گذشت چندین سال کسانی بارها دیده بودند که همسر حسین‌علی از دور با پای پیاده به زیارت قبر و با حالت بسیار محزون و غم‌زده نزدیک مزار حسین‌علی می‌شود.

این صحنه بارها دیده شده بود اما هیچ‌کسی بعد از زیارت قبر حسین‌علی او را ندیده بود تا خبری از فرزندانش بپرسد. برای همین هنوز هم که هنوز است هیچ‌کسی خبری از سرنوشت فرزندان حسین‌علی ندارد.

روایت دیگر از حسین‌علی صد آفرین این است که این مرد به‌تنهایی 4 ساعت جلوی لشگر روس را می‌گیرد. دشمن پاسگاه را به توپ می‌بندد و هواپیماها  بمباران می‌کنند اما حسین‌علی جلوتر از پاسگاه، تنها با یک جعبه و سه قطار فشنگ پشت تخته‌سنگ‌ها مردانه ایستاده است می‌جنگد تا آخرین تیر. تا آخرین فشنگ  و همه اهالی روستا اذعان دارند. در آخرین لحظه تفنگش را به سنگ زده و شکسته است. تفنگ ناموس سرباز است. نباید دست دشمن بیفتد. جنگ تن‌به‌تن و در نهایت سربازان روس با خشم تمام از مقاومت «تنها مرد»، سر از تنش جدا می‌کنند.

در 35 کیلومتری شمال غرب شهرستان نمین یکی از شهرستان‌های استان اردبیل پاسگاه صدآفرین قرار دارد،نام این پاسگاه سابقا کلوز بود، پاسگاه صدآفرین آخرین نقطه مرزی فی‌مابین روستای خواجه بلاغی و نوش‌آباد پیله رود قرار دارد .

بعد از شهریور 1320 که متفقین به ایران حمله کردند و شهید صدآفرین دلاوری‌های که از خود نشان داد نام این پاسگاه صدآفرین نام‌گذاری شد.

 در شبانگاه دوم شهریور 1320 در جریان جنگ جهانی دوم نمایندگان قوای روس پس از تسلیم دولت ایران ورود خود را به مرزهای ایران در منطقه نمین به پاسگاه کلوز اطلاع می‌دهند حسین‌علی صدآفرین به عنوان معاون پاسگاه انجام وظیفه می‌کرد او در آن زمان 17 سال سابقه خدمت داشت و از اهالی زنجان بود و 2 پسر متولد 1309و1310 داشت و همسر وی نیز مربی قرآن بود که در روستای خواجه بلاغی زندگی می‌کردند.

حسین‌علی پس از شنیدن این خبر بلافاصله پیش فرمانده پاسگاه رفته و او را در جریان قرار می‌دهد. وی تمایلی برای درگیری از خود نشان نمی‌دهد و هیچ‌کس خود را برای مبارزه آماده نمی‌کند خانه خود می‌رود و با خانواده وداع می‌کند.حسین‌علی به پاسگاه برمی‌گردد و می‌خواهد از اسلحه‌خانه تفنگ بردارد هیچ‌یک از همکارانش از ترس مؤاخذه با مافوق در اسلحه‌خانه را باز نمی‌کنند مجبور می‌شود با شلیک گلوله در اسلحه‌خانه را باز کند. تعدادی تفنگ برنو بردارد کمی دورتر از پاسگاه تفنگ‌ها را در فاصله‌های مختلفی قرار می‌دهد ساعت4  صبح حمله شروع می‌شود حسین‌علی شروع به تیراندازی می‌کند قوای روس انتظار حمله نداشت و فکر می‌کرد با عده‌ی زیادی طرف است هر چه می‌توانند پاسگاه کلوز را گلوله‌باران می‌کنند.

وی تا ساعت 8 صبح در برابر قوای روس شجاعانه می‌جنگد که شخصی از این روستا پایان جنگ را ساعت 10 می‌داند حوالی ساعات 6 صبح درحالی‌که میمنه و میسره لشکر روس از سمت نمین و ارشق با عبور از دهات و قبضه‌ها وارد اردبیل شده بودند ستون اصلی لشکر روس با مقاومت یکه‌تازی جانانه حسین صدآفرین در حوالی پاسگاه کلوز زمین‌گیر شده بود.

توپ‌خانه دشمن پاسگاه ویران کرده بود مهمات حسین‌علی تمام‌شده بود و برای این‌که اسلحه‌های دست دشمن نیفتد اسلحه‌ را می‌شکند (جویا می‌شوند که چرا اسلحه‌ها را شکسته، می‌گوید برای یک سرباز ایرانی ننگ است که اسلحه‌اش دست دشمن بیفتد و به جنگ تن‌به‌تن روی می‌آورد تا با چنگ و دندان با دشمن مقابله کند .

در این درگیری تن‌به‌تن به شهادت می‌رسد سربازان روس وقتی متوجه می‌شوند فقط یک نفر با آنان می‌جنگیده است با قساوت هر چه تمام‌تر سر از تن صدآفرین  جدا می‌کنند فرمانده روس بعد از لحظاتی که وارد پاسگاه می‌شود وقتی اسم شهید را می‌پرسد او را حسین‌علی معرفی می‌کنند وی از اینکه صدآفرین را کشته‌اند نیروهای خود را مؤاخذه می‌کند و با تحسین شجاعت این سرباز ایرانی به زبان روسی با لقب 1000 آفرین خطاب می‌کند.

اهالی روستا در حین جنگ روستا را خالی می‌کنند درحالی‌که فقط چراغ یک خانه دیده می‌شود آن هم  خانه صدآفرین بوده که زنان روستا نتوانسته بودند آنها را با خود ببرند.

بعد از برگشت اهالی روستا سراغ  پاسگاه می‌روند توسط مولا مرتضی سید حسینی پیله رود بر پیکر مطهرش نماز میت خوانده می‌شود و در همان پاسگاه به خاک می‌سپارند. سال 1374 همسر این شهید بر سر مزار صدآفرین می‌آید و 20 متری مانده به‌طور سینه‌خیز بر سر قبر ایشان می‌رود ظاهرا وداع آخرش بوده چند سال پیش شخصی غیوری از روستای خواجه بلاغی به نام طومار جعفری آرامگاه وی را در این پاسگاه بازسازی می‌کند.

ارتشبدی که شاه او را برای اعدام به انقلابیون تحویل داد !

 

ارتشبدی که شاه او را برای اعدام به انقلابیون تحویل داد !
ارتشبد نصیری رئیس اسبق شهربانی کل کشور به علت ارتکاب آن همه جنایات و قانون‌شکنی‌ها که به ساواک نسبت داده می‌شد، منفور بود. از 17 بهمن 57 بازداشت شد و پس از سقوط رژیم طاغوت از بازداشتگاه رژیم به زندان انقلاب منتقل شد.
 
اولین رئیس ساواک ارتشبدی که شاه او را برای اعدام به انقلابیون تحویل داد !
 جام گیشه ؛

شاه با دکتر سنجابی از سال 1321 که دکتر حزب میهن را تأسیس کرده بود، احتمالاً بنا به توصیه میرزا کریم‌خان رشتی و دیگر مشاوران آن دوران شاه، آشنایی داشت و یک بار بنا به نوشته دکتر سنجابی که حسین فردوست هم تأیید می‌کند، ستوان فردوست را به دنبال دکتر سنجابی فرستاده که او را به دربار آورده و مدتی طولانی با شاه جوان به گفتگو پرداخته بود.

یک بار نیز یک کارتن بزرگ حاوی 200 یا 300 هزار تومان سهام روزنامه کیهان را که شاه به منظور کمک به دکتر مصباح‌زاده و راه‌اندازی یک روزنامه پرتیراژ دوم کشور خریداری کرده بود، برای دکتر سنجابی فرستاد؛ پس از 28 مرداد 1332 نیز شاه در نوروز سال 1334 بنا به شفاعت حشمت‌الدوله والاتبار دکتر سنجابی را که 18 ماه بود به حال متواری در خانه امن دورافتاده‌ای زندگی می‌کرد، به شدت بیمار شده بود مورد بخشودگی قرار داد و دکتر سنجابی پس از خروج از مخفیگاه به دیدار سرتیپ تیمور بختیار رفت و بختیار به او گفت که رژیم کاری با او ندارد و مزاحمش نخواهد شد و او آزاد است.

دکتر سنجابی در سال‌های 1334 تا 1342 در دانشگاه تدریس می‌کرد و پس از بازنشستگی به آمریکا رفت و در سال 1350 به ایران بازگشت و یک سلسله کارهای تحقیقاتی از سوی وزارت علوم و آموزش عالی به او ارجاع شده و در قبال آن حقوق دریافت می‌کرد.

با این مناسبات و به ویژه انصراف شاه از محاکمه و پیگرد دکتر سنجابی در سال 1334 پس از 18 ماه متواری بودن او، شاه روی سنجابی حساب باز کرده و تصور می‌کرد او خواهد توانست با نخست‌وزیر شدن، سدی در برابر مذهبیون ایجاد کند اما شاه احتمالاً نمی‌دانست که دکتر سنجابی یک فرد پارلمانتر (مجلسی) مناسب و یک منتقد خوب است و در امور اجرایی، هر زمان که کاری حتی در دوران دکتر مصدق به او اجرا شده از ایفای نقش خود به عنوان یک وزیر و یک مدیر ناتوان بوده است. سنجابی در هیچ شرایطی قادر به نخست‌وزیر شدن نبوده کما اینکه در دوران تصدی کوتاه مدت وزارت خارجه کابینه دولت موقت بازرگان، نیز، با اولین وزش بادهای مخالف استعفا و معافیت و استراحت را بر ماندن در صحنه ترجیح داد؛ گذشته از آن دکتر سنجابی در سال 1357 بسیار پیر و سالخورده شده بود و دکتر سنجانیِ سال‌های دهه 1320 و 1330 نبود.

کسانی مانند دکتر سنجابی همان نظریه منطقی ارتشبد جم را داشتند، که معتقد بودند اعلی‌حضرت در روزهای جوانی و شادابی آنها را فراموش کرده و تمام امور را به دست کسانی امثال هویدا و باند او داده است و اینک که روز خطر و نابودی پیش آمده، در دریای توفنده و میان سیلاب سهمگین به یاد آنها افتاده است.

شاه روی داریوش فروهر هم نظر مثبتی داشت زیرا داریوش فروهر علی‌رغم آنکه دکتر شاپور بختیار در مصاحبه خود با تاریخ شفاهی و نیز کتاب یکرنگی از او بد می‌گوید دارای صفات میهن‌دوستی در حد افراط و جوانمردی و شهامت اخلاقی و فداکاری بود. او در دوران بحبوحه کر و فر توده‌ای‌ها،‌ حزب پان‌ ایرانیست را با همراهی عده‌ای از جوانان ناسیونالیست تشکیل داده و در دانشکده حقوق دانشگاه تهران که مأمن توده‌ای‌ها بود به رویارویی با آنها شتافته شده بود. البته محسن پزشک‌پور بر او اولویت داشت و در حقیقت او این حزب ناسیونالیستی را تأسیس کرده بود اما شعار پان ایرانیست «گورکن کمونیست» در سال 1328 و 1329 به سرعت جای خود را باز کرده و داریوش فروهر از فرط تعصب نسبت به میهن و دکتر مصدق و جنبش ملی کردن نفت حتی در خیابان‌ها با اسلحه گرم و سرد و چوب به مقابله با توده‌ای‌ها می‌شتافت.

حزب توده در روز 27 مرداد 1332، باشگاه پان ایرانیست‌ها در ابتدای خیابان صفی علی‌شاه را به آتش کشیده و چند تن از اعضای اونیفورم‌پوش حزب را به قتل رسانده و داریوش فروهر در خصوص تهاجمات توده‌ای‌ها و خودداری مأمورین انتظامی از حمایت از باشگاه حزب در روز 28 مرداد به خانه دکتر مصدق رفته و به او اعتراض کرده بود. داریوش فروهر پس از 28 مرداد دستگیر شده و مدتی زندانی شده بود.

در دوران فرمانداری نظامی سرتیپ تیمور بختیار، سرتیپ مزبور نسبت به داریوش فروهر در کمال رأفت و احترام رفتار کرده، بدین علت سوابق دوستی و مودتی بین زندانیان و زندانی به وجود آمده بود که بعدها در دورانی که سپهبد بختیار از ایران متواری شده و به عراق رفته بود طی پیام‌های محرمانه‌ای که به دست سازمان امنیت افتاد از او و دکتر داود منشی‌زاده، رهبر سابق حزب منحله و پراکنده شده سومکا - که در دوران یک ساله 1332، 1331 خدمات زیادی به شاه کرده اما قدر و پاداشی ندیده و از ایران به سوئد رفته بود و در دانشگاه اپسالا تاریخ ملل قدیم را تدریس می‌کرد - دعوت به سفر به عراق و همکاری با ارتش آزادی‌بخش ایران را کرده بود.

دور نیست که دکتر شاپور بختیار که روابط او با پسرعمویش سرتیب و سپس سرلشکر و سپهبد بختیار مرد قدرتمند سال‌های 1339 تا 1333 گرم بود، موجبات دوستی داریوش فروهر و سرتیپ بختیار را فراهم کرده باشد.

هویدا در سال 1346 داریوش فروهر را به دفتر خود خواسته و به او پیشنهاد کره بود به عنوان مشاور حقوقی وارد خدمت غیر مستقیم دولت شود اما داریوش فروهر این پیشنهاد را مؤدبانه رد کرده بود.

شاه تصور می‌کرد جذب دکتر صدیقی، دکتر سنجابی، دکتر بختیار و داریوش فروهر بسیار آسان خواهد بود؛ به ویژه که فروهر باجناق تیمسار سرتیپ احسان پزشکپور برادر آقای محسن پزشکپور رهبر حزب پان ایرانیست و نماینده مجلس شورای ملی بود که مردی میهن دوست و رک‌گو و جذی و منتقد به شمار می‌رفت و چند بار با شاه دیدن کرده و نشان داده بود که اهل تملق و مداهنه و نان به نرخ روز خوردن نیست.

سرتیپ پزشکپور افسر هوانیروز و فرمانده تیپ هوانیروز در شیراز بود و شاه امیدوار بود از این طریق بتواند جبهه ملی را راغب به شرکت در یک کابینه فراگیر ملی کند اما شاه آزارها و مزاحمت‌هایی را که در دوران پس از 28 مرداد بر سر فروهر آورده شده بود از یاد برده و به خاطر نداشت که فروهر، 25 سال، در سال‌های 1332 تا 1357 در شرایط مالی بسیار بدی زندگی می‌کرد و امرار معاش او حقوق معلمی همسرش خانم پروانه فروهر بود که او را هم مدتی بعد اخراج کردند و دکتر احسان نراقی می‌گوید او حقوقی از مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی برای او تعیین کرده بود.

فروهر از زخم‌‌خوردگان رژیم شاه بود و از دستگاه بیزار بود، اما او هم مانند دیگر رهبران جبهه ملی به قانون اساسی مشروطیت معتقد بود و دور نبود در صورت کناره‌گیری شاه و خروج او از ایران با شرایطی با تداوم رژیم پهلوی موافقت کند، اما شاه زمانی به فکر امثال سنجابی و فروهر افتاد که در کوران انقلاب، آیت‌الله خمینی رفتن شاه و زوال رژیم پهلوی را به عنوان یک اصل قطعی و غیرقابل انصراف اعلام کرد و همه مردم از راه اعلام شده آیت‌الله خمینی که طلسم پرصلابت رژیم پهلوی را باطل و خنثی کرده بود پیروی می‌کردند.

در روز 15 آبان 1357 عده‌ای از مدیران بلندپایه ساواک مانند پرویز ثابتی و عضدی با عده‌ای از زندانیان که به موجب ماده پنج قانون حکومت در طول ماه‌های شهریور و مهر بازداشت شده بودند، در زندان دیدار و از آنان حلالیت طلبیده و خداحافظی کردند و عضدی به یکی از زندانیان سرشناس گفت: «یک هواپیمای مسافربری شرکت هواپیمایی «ال‌عال» ‌متعلق به اسرائیل مستقیما از تل‌آویو به تهران پرواز کرده و در فرودگاه مهرآباد فرود آمده است و همین امروز حدود 25 تن از مدیران و رؤسای ساواک با آن هواپیما عازم اسرائیل شده و از آنجا به آمریکا و اروپا خواهند رفت».

پس از برکناری ارتشبد نصیری رئیس ساواک در روز 16 خرداد 1357 تغییرات مهمی در ساواک روی داد بدین معنی که سپبهد ناصر مقدم رئیس اداره دوم ستاد بزرگ ارتشتاران که در امور امنیتی تا حدودی به ملایمت و اعتدال شهرت داشت و در گذشته سال‌ها از مقامات مهم ساواک و مدیرکل اداره سوم بود، جانشین نصیری شد و سرلشکر علی معتضد قائم مقام ساواک از کار استعفا داد و به عنوان سفیر به سوریه اعزام شد. در روزهای بعد نیز حدود چهل تن از مدیران کل و رؤسای دوایر و شعب ساواک برکنار یا بازنشسته شدند و به تدریج از ایران به خارج رفتند و تنها عده کمی از پرسنل بالای ساواک در ایران مانده بودند که عده ای از آنها هم در 15 آبان راهی خارج شدند.

پس از یکی دو هفته دولتی‌ها، هویدا و سایر زندانیان را در زندان جمشیدیه مجتمع کرده به عکاسان و فیلمبرداران ایرانی و خارجی اجازه دادند بدون مصاحبه با آنها، از ایشان عکسبرداری و فیلمبرداری کنند.

اقدام دولت نظامی در قرار دادن هویدا و وزیران او و چند امیر رژیم مقابل عکاسان و فیلمبرداران، نشانه رسیدن حکومت پهلوی به نقطه پایان بود زیرا تمام آن دولتمردان و تیمساران درگذشته از خود اراده‌ای نداشته و فقط دستورهای شفاهی شاه را اجرا کرده بودند.

توقیف امیرعباس هویدا هیچ کمکی به بقای رژیم پهلوی نکرد زیرا اولا بسیار دیر شده بود و افکار عمومی تحت تأثیر این مانورهای مصنوعی که هدف از آن اغتنام فرصت و گذران زمان بود قرار نمی‌گرفت، ضمناً سابقه توقیف‌های سال 1340 و 1341 در دوران حکومت دکتر امینی و آزاد کردن تمام توقیف‌شدگان و حتی ارجاع شغل به آنها مردم را مأیوس کرده و در جبهه اپوزیسیون کسانی چون دکتر احمد حاج سید جوادی و دکتر مبشری که در سال 1340 از قضات دادگستری بودند سابقه آن بگیر و بندها و سپس آزاد کردن‌ها را به خوبی می‌دانستند.

بازداشت هویدا در افکار عمومی چندان تأثیری به جا نگذاشت، یکی از حوادثی که باعث شد هویدا بدون مقاومت و ابراز ناراحتی زیادی سخن شاه را بپذیرد و به اقامتگاه یا زندان نظامی منتقل شود، شنیدن خبر خودکشی سپهبد علی‌محمد خادمی مدیر عامل سابق شرکت هواپیمایی ملی ایران، هما بود که شایع شده بود دو نفر به عنوان بازداشت وی به خانه‌اش مراجعه کرده ولی به محض مواجه شدن با او، سپهبد بهایی مزبور را با شلیک چند گلوله کشته‌اند، در حالی که علی‌محمد خادمی که نقش مهمی در تأسیس و ترقی و تحول و پیشرفت همه جانبه شرکت هما داشت، وقتی آگاه شد مأمورین فرمانداری نظامی به سراغ او آمده‌اند تا وی را توقیف کنند، عصبی شد و چون توقیف خود را اهانتی به سوابق و خدمات خود می‌دانست، شخصاً و با شلیک گلوله از اسلحه کلت به مغزش خودکشی کرد.

علت عمده به دام افتادن، زندانی شدن و پس از سقوط رژیم، محاکمه سریع و اعدام امیر عباس هویدا جاه‌طلبی بیش از اندازه و خوش‌باوریش به استحکام رژیم شاه بود که پس از برکناری از نخست‌وزیری به پست وزارت دربار شاهنشاهی چسبید و در ایران ماند و آن قدر ماند که آتش انقلاب بالا گرفت و نام او در فهرست افراد ممنوع‌الخروج قرار گرفت.

هویدا اگر عاقل بود حتی در روزهای شهریور و مهر ماه 1357 می‌توانست با اصرار و الحاح از شاه اجازه خروج بگیرد و شاه این عادت را داشت که در برابر خواهش و التماس و الحاح مردان مقتدر و مورد اعتماد رژیمش چندان مقاومت نمی‌کرد، کما اینکه اجازه داد اویسی و شریف امامی و ازهاری از ایران خارج شوند، اما هویدا آنقدر از خود مطمئن بود که میل به خروج از ایران نداشت.

هویدا دشمنان زیادی چه در میان وزیرانی که آنها را از کابینه اخراج کرده بود مانند اردشیر زاهدی، دکتر باهری و دکتر آزمون و چه در میان نظامیان داشت که آنچه را که می‌گذشت نتیجه 13 سال نخست‌وزیری او چاکرمنشی و چاپلوسی او به شاه و بی‌اعتناییش به مردم می‌دانستند و حتی اطرافیان شه‌بانو فرح از او بدشان می‌آمد و به خصوص دوران اخیر تصدی هویدا در وزارت دربار شاهنشانی بر بیزاری و دشمنی عناصر درباری با او افزوده بود.

ساواک سخن‌چینانی در میان کارکنان دفتر نخست‌وزیری داشت و پس از به پیروزی رسیدن انقلاب معلوم شد که ساواک تلفن هویدا را نیز هم شنوایی می‌کرده است. گزارش‌هایی که پس از سقوط ساواک به دست افتاد نشان می‌داد که ساواک او را تحت نظر قرار داده و خبررسانان ساواک معتقد بودند او اسنادی را از نخست‌وزیری خارج و در جایی پنهان کرده است؛ کما اینکه در گزارش‌هایی که ساواک تهیه می‌کرد آورده شده بود که هویدا اسنادی از دوران نخست‌وزیری خود را گرد آورده است تا اگر خواستند او را محاکمه کنند، با آن اسناد بی‌گناهی خود را به اثبات برساند.

این شایعات و به ویژه گفته‌های مکرر آزمون، باهری و نهاوندی در دوران نخست‌وزیری شریف امامی و سعایت‌های شدید و توأم با خشم و غضب اردشیر زاهدی از هویدا و سرمقاله‌های شدیداللحن علی‌اصغر امیرانی در مجله خواندنی‌ها و دیگر مقالات جرایدی که تازه شروع به نشر کرده بودند، مخصوصا مقاله جالب دکتر علی بهزادی در مجله سپید و سیاه که امیرکبیر را با امیرعباس هویدا مقایسه کرده و خدمات اولی را در کنار خطاها و ندانم‌کاری‌ها و چاپلوسی‌های دومی قرار داده بود به زبان هویدا تمام شد لذا شاه را که ضعیف، بیمار و تابع حوادث بود بر آن داشت که در اولین روز برقراری دولت عاجز و سرگشته نظامی، دستور بازداشت هویدا و عده‌ای از وزیران او را بدهد. سپهبد مقدم و پرویز ثابتی تهیه‌کننده فهرست توقیف‌شدگان بودند و روز بعد از بازداشت هویدا 14 تن دیگر را هم بازداشت کردند.

دو روز بعد در تاریخ 17 آبان سال 1357 فرمانداری نظامی تهران و حومه، چهارده تن دیگر از دولتمردان و امیران رژیم را بازداشت و تحویل زندان دژبان مرکز داد.

معاون ستاد اطلاعاتی سرتیپ سجده‌ای گزارش توقیف نفرات زیر را طی گزارشی به ارتشبد اویسی فرماندار نظامی داد.

1. عبدالعظیم ولیان وزیر سابق اصلاحات ارضی و تعاون روستایی و استاندار خراسان و نایب التولیه آستان قدس رضوی

2. رضا صدقیانی وزیر تعاون و امور روستاها

3. منوچهر تسلیمی معاون سابق وزارت اطلاعات و وزیر بازرگانی

4. منوچهر آزمون معاون نخست‌وزیر و سرپرست اوقاف، وزیر کار و امور اجتماعی - استاندار فارس - وزیر مشاور در امور اجرایی در کابینه شریف امامی

5. داریوش همایون وزیر اطلاعات و جهانگردی در کابینه آموزگار

6. ایرج وحیدی وزیر کشاورزی سابقه - وزیر آب و برق

7. حسن رسولی

8. هوشنگ اربابی معاون وزارت راه و ترابری و سرپرست هواپیمایی کشوری

9. ایرج گلسرخی مدیرکل سابق رادیو - مدیر کل حج و زیارت

10. جمشید بزرگمهر که سال‌ها در کارهای دولتی نبوده و یک باشگاه اشرافی را اداره می‌کرد.

11. حسین فولادی سرمایه‌دار و مقاطعه‌کار

12. ارتشبد بازنشسته نعمت‌الله نصیری رئیس اسبق شهربانی کل کشور - رئیس سابق ساواک - سفیر سابق در پاکستان

13. سپهبد بازنشسته جعفرقلی صدری از افسران و امیران گارد شاهنشاهی که مدتی هم رئیس شهربانی کل کشور بود.

علت بازداشت این عده معلوم نبود بعضی از آنها، مانند داریوش همایون مدیر روزنامه آیندگان اساساً پرونده اختلاس نداشتند و فقط نامه کذایی احمد رشیدی‌مطلق در دوران وزارت او برای چاپ به روزنامه اطلاعات ارسال شده بود.

دکتر آزمون مشکلاتی مربوط به دوران ریاست اوقاف خود داشت؛ وی در کابینه شریف امامی به علت اینکه فرد جدی و منتقدی شناخته شده بود به دستور و اصرار شاه وزیر مشاور در امور اجرایی شد.

ارتشبد نصیری به علت ارتکاب آن همه جنایات و قانون‌شکنی‌ها که به ساواک نسبت داده می‌شد، منفور بود.

سپهبد صدری نیز چند سال پیش بازنشسته شده بود؛ بدین ترتیب به نظر می‌رسید به صورت دیمی و در طول یکی دو جلسه کسانی را برگزیده و به زندان انداخته‌اند.

مثلا ولیان به علت چاک و بست نداشتن دهان و کارهای سویی که در دوران تصدی استانداری خراسان انجام داده و گزارش‌هایی که ساواک از ارتباط او با زنان شوهردار ارسال داشته بود در خور مقایسه با کسانی چون آزمون و وحیدی نبود.

گفته می‌شد چون مقدم و ثابتی در گذشته با دکتر آزمون اختلافاتی داشتند که آزمون به خاطر همان کدورت‌ها از ساواک رفته بود حالا از فرصت استفاده کرده نام او را در فهرست نوشته بودند.

یکی از کسانی که بازداشت شد مرحوم ایرج گلسرخی آهنگساز، رهبر ارکستر، سرپرست سابق خانه جوانان در سال‌های 1335 تا 1340، مدیرکل رادیو در سال 1347 و بالاخره مدیر کل حج و زیارت در سال‌های تصدی دکتر آزمون در اوقاف بود؛ در سال‌های نزدیک به انقلاب، گلسرخی به اتهام دریافت رشوه از حمله‌داران یعنی کاروان‌های حج و زیارت برای دادن نمایندگی و بردن زوار به خانه خدا بازداشت شد و محاکمه او انجام و به چند ما زندان محکوم شده بود اما پس از انقضای دوران زندان دوباره دولت نظامی به سراغ او رفته و وی را بازداشت کرد.

در خلال روزهای کوتاه عمر دولت نظامی عده زیادی از خاصان و عوام از کارمندان عالی‌رتبه تا کارمندان رده پائین به اتهام فساد بازداشت شدند. بعضی از آنها که بدشانس بودند چون ارتشبد نصیری پس از سقوط رژیم در بازداشتگاه‌ها به وسیله انقلابیون بازداشت و به زندان انقلاب منتقل شدند.

بعضی مانند سناتور نیک‌پی شهردار سابق در خیابان‌ها شناسایی شدند. خوش‌اقبال‌ترها توانستند خود را پنهان کنند و بعدها از کشور خارج شوند. این بازداشت‌های پی‌درپی از یک سو و از سوی دیگر انتشار فهرست بالابلند خارج‌کنندگان ارز از کشور که کارکنان بانک مرکزی، آن فهرست را انتشار دادند و بعدها دادستان کل کشور تأیید کرد تعداد زیادی از اسامی درست است، باقی مانده آبرو و اعتبار رژیم را برد و دیگر در کشور کسی باقی نماند که هوادار رژیم پهلوی باشد.

در خلال دوران تصدی دولت نظامی، فقط پس از ساعات ممنوعه وضع شهر تغییر می‌یافت و در خلال ساعات روز و غروب و شبانگاه مگر در بعضی از نقاط شهر و بازار وضعیت تقریبا عادی بود. حکومت نظامی با استفاده از تریلرهای مخصوص سربازانی را که در خیابان‌ها پراکنده شده بودند، از رفاه نسبی برای ساعات استراحت برخوردار و جیره غذایی مناسبی به آنها می‌داد.

حقوق سربازان از 17 ریال و 10 شاهی تا 50 تومان افزایش یافته و اورکت‌های آلمانی بین آنها توزیع شده بود که در مقابل سرمای زمستان تاب مقاومت داشته باشند؛ در ایستگاه‌های پمپ بنزین و نیز مقابل دکان‌های توزیع‌کننده نفت صف‌های طویلی از خودرو یا اعضای خانواده‌ها به چشم می‌خورد؛ هزاران پیت خالی برای دریافت نفت در جلوی مغازه‌های نفت‌فروشی و نیز ایستگاه‌های پمپ بنزین که آنها نیز نفت توزیع می‌کردند، دیده می‌شد که تصاویر آن در مجلات خارجی به چاپ می‌رسید.

ارتش از نظر سوخت در وضعیت نامناسبی قرار گرفته و کارگران مناطق نفتی به دقت مراقب بودند که سوخت به کامیون‌های نظامی و تانک‌ها و زره‌پوش‌ها نرسد. با اعلام اعتصاب عمومی، حتی مغازه‌ها و دکان‌ها در بیشتر خیابان‌های تهران تعطیل و پایتخت منظره حزن‌انگیزی یافته بود.

قدامات رضا شاه در ایران

قدامات رضا شاه در ایران

رضا شاه پهلوی بنیان گذار سلسله پهلوی در 24 اسفند ماه 1256 در آلاشت مازندران چشم به جهان گشود و در 22 سالگی به خدمت نظام درآمد. رضا که کودکی یتیم بود دوران خردسالی را در فقر گذراند. در سال 1294 به فرماندهی نیروی شمال کشور گماشته شد و پس از سرکوبی یاغیان و شورشیان شمال کشور در سوم اسفند 1299 با شماری قزاق راهی تهران شد و سپس به نام «سردار سپه» فرماندهی کل قوا را عهده دار شد . تا سال 1302 خورشیدی به سمت وزارت جنگ و فرماندهی کل قوا خدمات شایان توجهی انجام داد و دگرگونی هایی در ساز و برگ آشفته کشور باقی مانده از دوره ننگین قاجار صورت داد .
در چهارم آبان ماه 1302 به نخست وزیری برگزیده شد. در همان روز احمد شاه قاجار به اروپا رفت و در نهم آبان 1304 مجلس شورای ملی ایران پایان حکومت قاجار را اعلام نمود و احمد شاه قاجار را از پادشاهی ایران خلع کرد و حکومت موقت را به سردار سپه واگذار نمود . در 21 آذر ماه 1304 مجلس موسسان برپا شد و پادشاهی ایران به رضا شاه واگذار شد . در 28 آذرماه 1304 نخستین کابینه زمان رضا شاه برپا شد . در 6 دیماه فرمان انتخابات دوره ششم مجلس صادر گردید . در چهارم اردیبهشت 1305 آیین تاجگزاری وی صورت گرفت .
او سرانجام در سال ۱۳۲۰، پس از اشغال ‌شدن ایران بر دست متفقین، تحت فشار انگلیس مجبور به ترک سلطنت گردید و سه سال بعد در شهر ژوهانسبورگ در آفریقای جنوبی به مرگ طبیعی درگذشت.
رضاشاه در دوران قدرت اصلاحاتی انجام داد که هرچند قاعده‌مند نبود اما نشان می‌دهد که وی خواهان ایرانی بود که از یک سو رها از نفوذ روحانیون، دسیسه بیگانگان، شورش عشایر و اختلافات قومی، و از سوی دیگر دارای موسسات آموزشی به سبک اروپا، زنان متجدد و شاغل در بیرون از خانه، ساختار اقتصادی نوین با کارخانه‏های دولتی، شبکه‌های ارتباطی، بانک های سرمایه‌گذار، و فروشگاه های زنجیره‌ای باشد. او برای رسیدن به هدفش (بازسازی ایران طبق تصویر غرب) دست به مذهب‌زدایی، برانداختن قبیله‌گرایی، ناسیونالیسم، توسعه آموزشی و سرمایه‌داری دولتی زد.
رضا شاه که خود را میراث دار کوروش بزرگ می دانست، اهمیت بسیاری به آثار باستانی ایران که میراث بشریت محسوب می شود قائل می شد. به فرمان او تخت جمشید که سال ها در زیر خرابه ها و تله ای از خاک قرار داشت بازسازی و ترمیم شد. این حرکت با حضور باستان شناسان بزرگ جهان صورت گرفت. پس از تخت جمشید ده ها آثار باستانی دیگر ایران ترمیم و بازسازی شد و به ترتیب ثبت نمودن آن ها و حفاظت از آن ها نیز انجام شد .


بازدید رضا شاه و ولیعهد از تخت جمشید

رضا شاه به دلیل عشق به ایران و فرهنگ و تمدن ایرانی فرمان برپایی آرامگاهی باشکوه برای فردوسی بزرگ داد. آرامگاه فردوسی در شهر توس را به مناسبت 1000 سالگرد فردوسی با حضور مشهورترین فردوسی شناسان جهان ساختند و به بهره برداری رساندند. در همین راستا آرامگاهی باشکوه برای حکیم عمر خیام نیشابوری فیلسوف بزرگ مشرق زمین ساخته شد. سپس برای عطار و چند تن دیگر از بزرگ مردان ایران نیز این امر صورت گرفت .
اینک به صورت نمونه و کوتاه، به پاره ای از اصلاحات بنیادی رضا شاه که زمینه ساز پیشرفت علمی و اجتماعی کشور و به کلی بی سابقه بوده و بیشتر آن ها برای اولین بار انجام گرفته می پردازیم :

1. ایجاد امنیت عمومی بی سابقه در کشور با سرکوبی اشرار و کوتاه کردن دست منتفذین محلی، روسای ایلات و مالکین متجاوز و ایجاد وحدت ملی.
2. ایجاد ارتش نوین برای حفظ استقلال و تمامیت کشور و تامین امنیت عمومی و ایجاد نیروی هوایی، نیروی دریایی در آب های خلیج فارس و دریاهای عمان و خزر، تاسیس دبیرستان نظام در تهران و کرمانشاه و شهرهای دیگر، تاسیس دانشکده افسری، اعزام دانشجوی نظامی به کشورهای اروپایی از قبیل فرانسه، ایتالیا جهت تحصیل و تجربه در رشته های نظامی و فنی نیروهای زمینی، دریایی و هوایی.
3. اجرای قانون نظام وظیفه عمومی در تمام نقاط کشور (مصوب 1304).
4. تاًسیس اولین دانشگاه در ایران بنام دانشگاه تهران
5. ساخت اولین راه اهن سراسری ایران از دریای خزر تا خلیج فارس ، با بودجه داخلی بر سر مالیات های قند و شکر
6. اعزام بسیاری از دانش اموزان و دانشجویان ممتاز به خارج از کشور برای کسب دانش نوین با بودجه دولت
7. ساخت اولین کارخانه هواپیما سازی در کشور با خرید امتیازات هواپیمایی المان
8. ساخت اولین فرودگاه مهم در کشور بنام فرودگاه مهر اباد در ۱۳۱۸
9. جاده سازی وو ساخت جاده چالوس و ساخت تونل عریض کندوان و ایجاد پل های ارتباطی مثل پل ورسک[۶]
10. گسترش وسائل ارتباطی و مخابرات در کشور و تاًسیس دانشکده مخابرات در کشور
11. ایجاد امنیت در شهرها و جاده ها و مقابله با راهزنان و یاغییان و سرکوب انها
12. کشف حجاب همسان ساختن زنان ایرانی همچون زنان اروپایی و راه دادن زنها به عرصه های اجتماعی و ورزشی
13. واجب کردن نام خانوادگی برای هر ایرانی و صدور شناسنامه برای هویت هر فرد
14. ایجاد بساط تفریح و شادی از جمله کلوپ های رقص و امنیت حریم شخصی دیگرانو ازاد بودن در نوع پوشش
15. ایجاد اولین کاوش ها بر تخت جمشید و بیرون اوردن تاریخ ایران از دل خاک
16. اصلاح امور مالیاتی و بودجه عمومی ، وتنظیم امور مالی و بانکی و پولی کشور
17. تبدیل واحد پول کشور به ریال
18. تغییر نام کشور از پرشیا به ایران در 1935 میلادی
19. تعیین تاریخ از هجری قمری به هجری شمسی
20. وضع تقسیمات کشور به ده استان و شهرستانهای و بخش ها با اختیارات در قانون
21. ایجاد اولین بانک ایرانی بانک سپه در ۱۳۰۴[۷]
22.
23. تاسیس اداره کل آمار و ثبت احوال و اجباری کردن شناسنامه برای عموم اهالی کشور.
24. احداث و توسعه راه های ارتباطی شهرها و مناطق مختلف در سراسر کشور پهناور ایران، احداث اولین تونل جاده ای کندوان و همچنین احداث پل بزرگ ورسک.
25. اصلاح امور مالیاتی و بودجه عمومی، تنظیم امور مالی، بانکی، ارزی و پولی کشور.
26. مساله بانک: در آن زمان بانک ایرانی وجود نداشت و داد و ستد پولی به وسیله ی بعضی تجارت خانه ها از قبیل تجارت خانه «تومانیاس» انجام می شد. همچنین چند بانک خارجی وجود داشت از قبیل بانک شاهی انگلیس، بانک استقراضی روس، بانک عثمانی.
27. در سال 1304 بانک سپه برای تنظیم امور مالی ارتش به وجود آمد. بعد از آن بانک ملی ایران بود که در سال 1307 افتتاح شد و نخستین سری اسکناس های ایران در سال 1311 به وسیله بانک ملی انتشار یافت. سپس بانک کشاورزی در سال 1311 و بانک رهنی در سال 1317 تاسیس و شروع به کار کردند.
28. توسعه فرهنگ و آموزش همگانی، تاسیس دبستان و دبیرستان به سبک جدید، تاسیس دانشگاه تهران، هنرستان صنعتی، کتابخانه ملی (1316) و غیره.
29. وضع قانون تقسیمات اداری کشور به استان و شهرستان و بخش و حدود اختیارات و وظایف آن ها. همچنین عناوین حکومتی از قبیل ایالت، ولایت، حاکم، نایب الحکومه منسوخ و عناوینی همچون استاندار، فرماندار، بخشدار، دهدار مقرر و معمول گردید.
30. اصلاح نام شهرها و مناطقی که بر اثر هجوم بیگانگان منشاء خارجی داشته یا نامناسب بوده اند با تصویب فرهنگستان. از قبیل محمّره (خرمشهر)، دزدآب (زاهدان)، قرچه داغ (ارسباران)، خیاو (مشکین نهر)، ارومیه (رضائیه)، طهران (تهران)، حضرت عبدالعظیم (شهر ری) و بسیاری از شهرهای دیگر.
31. تاریخ رسمی کشور، ماه و سال هجری شمسی تعیین گردید. (1304).
32. لغو کاپیتولاسیون. کاپیتولاسیون به اتباع بیگانه به خصوص انگلستان، آمریکا و روس متجاوز این اجازه را می داد که در ایران هرگونه که مایل هستند رفتار کنند . اتباع این کشورها در ایران آزادی کامل دارند و هرگونه خلاف و جرم و جنایتی را فقط باید در کشور خود پاسخ بدهند. رضا شاه این امر ننگین را به پایان رساند.
33. وزن و اندازه از قبیل خروار، من، چارک، سیر، درم، ذرع، جریب و ... که آن ها هم در هر منطقه متفاوت و مقیاس مخصوص خود را داشته به کلی منسوخ شد و در تمام کشور وزن و اندازه و پیمانه یکسان همانند کشورهای اروپایی به ترتیب اعشاری و سیستم متریک مانند متر، گرم، لیتر و سانتی گراد تبدیل گردید.
34. اصلاح دادگستری به سبک کشورهای پیشرفته با وضع قوانین حقوقی و کیفری و آیین دادرسی با رعایت موازین شرعی و حقوق کشورهای اروپایی، ضمن استفاده از فضلای حوزه علمیه، فارغ التحصیلان حقوق داخلی و خارجی و همچنین تاسیس کلاس قضایی.
35. تاسیس اداره ثبت اسناد و املاک، تاسیس دفاتر اسناد رسمی، تاسیس دفاتر ازدواج و طلاق و غیره به منظور تثبیت حقوق اشخاص و تضمین صحت معاملات.
36. اصلاح امور شهرداری ها، احداث خیابان ها و میادین، توسعه معابر قدیمی و نظارت جدی و پیگیر در امور درختکاری خیابان ها، نظافت و جمع آوری زباله های شهری، احداث ساختمان شهرداری ها و تامین بودجه ی آن ها.
37. همچنین رییس بلدیه «شهردار» و اداره بلدیه «شهرداری» نامیده شد.
38. تغییر نام رسمی کشور در مجامع بین‌المللی از «پرشیا» به «ایران» در سال ۱۹۳۵ میلادی (بیست و چهارم دى ماه ۱۳۱۳).
39. لباس و کلاه متحدالشکل به سبک اروپایی معمول شد به طوری که در اندک مدتی لباس ایرانی با لباس کشرهای همسایه متمایز گردید و لباس های گوناگون که بعضی آثار باقی مانده نفوذ کشورهای همسایه و یا تسلط قدرت های متجاوز بیگانه بوده به تدریج از میان رفت.
40. مساله حجاب و منع پوشش چادر زنان (17 دی 1314). در آن زمان علاوه بر چادر، چاخچور، نقاب، پیچه، مقنعه و روبنده نیز مرسوم بوده است.
41. زنجیر زنی، قمه زنی، علم و شبیه خوانی های نامناسب در سوگواری ها و مکان های مقدس ممنوع شد. البته انجام فرایض و شعارهای مذهبی و آموزش مسایل شرعی در مسجدها و مجلس های وعظ آزاد بوده است.
42. اقلیت های دینی و مذهبی در انجام فرایض و شعارهای مذهبی آزاد بوده و مانند سایر شهروندان ایرانی از حقوق اجتماعی برابر برخوردار گردیدند.

فسادجنسی مادرناصرالدین شاه

در طول مدت نزدیک به یک قرن و نیم دوران حکومت قاجاریه از شخصیت های بسیاری نام برده شده است و در میان رجال این دوران زنی به نام ملک جهان خانم مهدعلیا مادر ناصرالدین شاه به چشم می خورد که یکی از شخصیت های قابل توجه و زن مقتدر و بد نام دربار ناصری است.


 

مهدعلیا

 

وی دختر محمد قاسم خان قاجار پسر سلیمان خان دائی زاده آقا محمد خان از بطن بیگم جان خاتون دختر فتحعلی شاه است و مادر او خواهر حسینعلی میرزای فرمانفرما بوده است . در سال 1220ق. متولد شد ، در 16 سالگی به عقد محمد شاه قاجار درآمد و از او صاحب دو فرزند یکی ناصرالدین شاه و دیگری ملک زاده خانم ملقب به عزة الدوله گردید.

دخالت وی در قتل امیرکبیر باعث شد که در میان مردم ، منفور جلوه کند و جنبه های دیگر اخلاقی او از نظر دور شود . امّا بدون تردید در زمانی که زنان بسیار محدود و بسته می اندیشیدند ، مهدعلیا زنی دارای لیاقت و شایستگی بسیار حتی بیشتر از برخی مردان اطرافش بود . زنی هوشمند و کاردان ، باسواد و در نقاشی و گلدوزی متبحر ، به زبان عربی تسلط داشت ، با فارسی به نظم و نثر آشنا بود و آثار منظومی از او به جا مانده است . خط درشت و ریز را با تسلط و به خوبی می نگاشت .

پس از مرگ محمد شاه زمام امور را به کمک سفیر انگلستان بدست می گیرد و پایتخت را در مدت 45 روز تا زمان تاج گذاری ناصرالدین شاه آرام نگه می دارد . گر چه تدابیر میرزا تقی خان در این زمان تأثیر به سزایی در این آرامش داشته است ، امّا نمی توان نادیده گرفت که حضور مهدعلیا نیز از پاشیده شده امور جلوگیری کرده است.

ارتباط وی با سفارت انگلستان به خصوص کلنل شیل وزیر مختار وقت بسیار صمیمانه بود و کلنل شیل با کمک رسانی به مهدعلیا در آن زمان برای آرام نگاه داشتن پایتخت تا رسیدن ولیعهد به تهران منت زیادی بر سر شاه و مادرش داشت.

مهدعلیا در زمان سلطنت ناصرالدین شاه دوبار با لیدی شیل همسر وزیر مختار دیدار کرد . این دیدار در زمانی انجام شد که امیر به شدت رفت و آمدهای مهدعلیا را کنترل می کرد و احتمالاً هم برای کسب اخبار و مبادله اطلاعات صورت می گرفت . لیدی شیل این دیدارها را در خاطرات خود ثبت کرده است و توصیفی که از مادر شاه می نماید بسیار جالب توجه است . وی در خاطرات خود نقل می کند که:مادر شاه زنی زیبا ، متکی به نفس و با هوش است و از معدود زنان درباری در ایران است که به اقتدار خاصی دست یافته است.

می‌گویند زنی است خیلی باهوش و عاقل، دارای شم سیاسی که کارهای مهمی انجام داده‌است. حتی در اوایل سلطنت «ناصرالدین‌شاه»، قبل از آن‌که شاه وارد تهران شود، در زمان غیبت وی، چهل روز تهران را به تنهایی و با کمال قدرت اداره کرده‌است

مهدعلیا بسیار باهوش، جاه‌طلب و تجمل‌پرست و از زیبایی بی‌بهره بود. خط و ربطی داشت و به شیوه‌ی چلیپا (خط منحنی)، خوب می‌نوشت. به‌علاوه در فن مکر زنانه، استاد بی‌بدیلی بود. منش او را قدرت‌پرستی و جنون جنسی می‌‌ساخت. زندگی او، پرورده‌ی آن دو عنصر بود

نسبت به سوابق اخلاقی مادر «ناصر‌الدین‌شاه» حرف‌ها می‌زنند. می‌گویند حتی این پسرش، ناصرالدین‌شاه، نتیجه‌ی معاشقاتی است که او با شاهزاده «فریدون میرزا» داشته است. می‌گویند زنی است خیلی باهوش و عاقل، دارای شم سیاسی که کارهای مهمی انجام داده‌است. حتی در اوایل سلطنت «ناصرالدین‌شاه»، قبل از آن‌که شاه وارد تهران شود، در زمان غیبت وی، چهل روز تهران را به تنهایی و با کمال قدرت اداره کرده‌است

مهد علیا

ملکه‌ای بی‌اندازه خوشگذران و عشرت‌طلب بوده‌است. اغلب موسیقیدان‌ها و رقاصه‌ها را به قصر خود دعوت می‌کرده و با معشوق‌های خویش مشغول معاشقه می‌شده است. اما جالب آن که همان مطرب‌ها و رقاصه‌ها خبر این خوشگذارنی‌ها را در شهر پخش می‌کرده‌اند. البته این امر بر «امیرنظام» سنگین می‌آمده و از این رو به عناوین مختلف، جلوی این کارهای او را می‌گرفته است. در این میان، «مهدعلیا» نیز بیکار ننشسته است و با بدگوییها و دسیسه‌های خود در حضور ناصرالدین شاه، باعث برکناری امیر از صدارت شده است.

 

او در تمام عزل و نصب های در بار نظارت داشت و در شیوه اداره امور کشور دخالت می کرد.امیر کبیر از نفوذ و سلطه گری این زن جلوگیری کرده و تلاش می کرد از دخالت او در امور مملکتی جلوگیری کند. 

مهدعلیا امیركبیر را سدی در راه اهداف پلید خود می دانست . مهد علیا رعایت آبروی خاندان سلطنت را نمی‌كرد . این موضوع توسط كارآگاهان امیر برای وی كاملا آفتابی شده بود و امیر تحمل چنین وضعی را نداشت . او موضوع را محرمانه به اطلاع شاه رساند . نهایتا پیشنهاد شد در یك برنامه شكار ، مهد علیا هدف قرار گیرد و به طوری كه صورت اشتباه داشته باشد با یك گلوله این ننگ از دامان سلطنت زدوده شود . شاه این طرح را پذیرفت . اما این مطلب درز كرد و به گوش میرزا آقاخان نوری رسید و او هم بلافاصله با شخص ملكه مادر در میان گذاشت و سرانجام از آن حربه ای كاری علیه امیر ساختند و به كار بردند.

سرانجام دسیسه‌های «مهدعلیا» و همدستانش، شاه قاجار را به یکی از ننگین‌ترین کارها یعنی صدور فرمان قتل «امیر کبیر» واداشت. مأموران شاهی، در هجدهم ربیع‌الثانی سال 1268در حمام «فین» کاشان، رگ‌های او را زدند و جان شریف و ارزشمندش را گرفتند. ایران در آن زمان، یکی از کارآمدترین شخصیت‌های ترقیخواه خود را از دست داد.

مهدعلیا امیركبیر را سدی در راه اهداف پلید خود می دانست . مهد علیا رعایت آبروی خاندان سلطنت را نمی‌كرد . این موضوع توسط كارآگاهان امیر برای وی كاملا آفتابی شده بود و امیر تحمل چنین وضعی را نداشت

اما برخلاف همه‌ی این دسیسه‌ها که به مرگ «امیرکبیر» منجر شد، «مهدعلیا» در تلاش بود تا با دست‌زدن به کارهایی از قبیل درست کردن و تعمیر بناهایی مانند مسجد، کاروانسرا، مدرسه و باغ، نام نیکی از خود به یادگار بگذارد. از جمله‌ی آن‌ها می‌توان به باغ «مهدعلیا»، مدرسه‌ی «حکیم‌باشی» در ارگ، بقعه و بارگاه «زبیده‌خاتون» در نزدیکی شهر ری، تعمیر مسجدی معروف به نام مسجد «مادر شاه» اشاره داشت.

امّا مهدعلیا نیز همانند هر انسانی دارای نقاط ضعف و قوتی بود چرا که او باوجود فسادهای جنسی که داشت اما در اواخر عمرش نسبت به انجام امور مذهبی متمایل گشته بود .مهدعلیا پای بند مراسم و مناسک دینی خود بود . در ماه رمضان هر شب بانوان به سفره افطار وی می آمدند و پس از افطار به مقابله قرآن می پرداختند . بارها ناصرالدین شاه شب ها به دیدار مادر می رفت و در مقابل رحل وی به قرائت قرآن می پرداخت و در محرم و صفر هم همه روزه چند تن از روضه خوان های خوش صوت یکی پس از دیگری در دستگاه وی به ذکر مصیبت آل عبا می پرداختند . در سفر عتبات همراه شاه بود و به مکه هم مشرف گردیده بود. سرانجام مهدعلیا در سال 1291ق. در حالی که مغضوب ناصرالدین شاه بود ، از دنیا رفت.

فرآوری : طاهره رشیدی

کانون مترقی منصور، پلکان ترقی هویدا/ مردان جدید شاه چگونه و از کجا آمدند؟

 


کانون مترقی منصور، پلکان ترقی هویدا/ مردان جدید شاه چگونه و از کجا آمدند؟
مجید یوسفی
تاریخ ایرانی: سال‌های دهه ۳۰ ـ بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ـ برای شاه جوان که همواره ـ پس از کاهش شدید اعتبار او در جامعه ایرانی ـ به دنبال تثبیت قدرت بود و دامنه قدرت خود را به هر سویی چنگ می‌انداخت، احزاب بر ساخته و دولت‌ساز یکی از راه‌های مشروعیت‌طلبی او محسوب می‌شد. در واقع، زمانی که دو حزب بر ساخته او ـ مردم و ملیون ـ آن هم به دلیل تقلب‌های انتخاباتی سال ۱۳۳۹ اعتبار خود را از دست داد، شاه به ایجاد کانون سیاسی جدیدی مبادرت ورزید. «کانون مترقی» در مدت دو سال عمر خود، یعنی تا سال ۱۳۴۲ به مرکزی با حدود ۲۰۰ نفر از صاحبان نفوذ اعم از نمایندگان مجلس، کارمندان عالی‌رتبه حکومتی، اساتید دانشگاه‌ها و فرزندان خانواده‌های متمول که متشکل از تحصیلکردگان غرب که اغلب آن‌ها مصدر کارهای حساس بودند، تبدیل شد.
در اواخر خردادماه ۱۳۴۲ ـ پس از قیام ۱۵ خرداد ـ و به موجب فرمان شاه کانون مترقی که ظاهرا فعالیت خود را معطوف تحقیقات و بررسی‌های اقتصادی، علمی و اجتماعی کرده بود به مرکز تحقیقات شخصی شاه تبدیل شد. دو ماه بعد کانون تصمیم خود را مبنی بر شرکت در انتخابات دوره بیست و یکم مجلس شورای ملی اعلام کرد. نمایندگان عضو کانون مترقی، فراکسیون مترقی را در مجلس تشکیل دادند و در حالی که تعدادشان به ۱۰۰ نفر می‌رسید به همراه ۲۲ نمایندۀ گروه دهقانان و ۱۳ نمایندۀ گروه کارگران دست به ائتلاف زده و اکثریت مجلس را با تشکیل «ائتلاف نهضت ششم بهمن» به دست آوردند. بدین ترتیب کانون مترقی جایگاهی خاص در مسایل سیاسی کشور پیدا کرد. این امر خود عامل مهمی شد تا ریاست آن یعنی حسنعلی منصور که وعدۀ ارتقا به مقام نخست‌وزیری دریافت کرده بود، درصدد برآمد تا کانون را گسترش داده و بر نقش و اهمیت آن بیفزاید. حسنعلی منصور بعد از دیدار با شاه در آبان ۴۲ و برگزاری میتینگی در ۲۴ آذر همان سال که در آن ۵۰۰ نفر شرکت داشتند که ۵۰ نفر از آن‌ها نمایندۀ مجلس و بقیه اعضای کانون مترقی بودند، موجودیت حزب «ایران نوین» را با هدف حفظ نظام شاهنشاهی و دستاوردهای انقلاب شاه و مردم اعلام کرد. فعالیت این حزب بعد از نخست‌وزیری امیرعباس هویدا همچنان ادامه یافت و تا سال ۵۳ که حزب رستاخیز شکل گرفت همچنان در حکومت سهم جدی داشت. با کشمکش‌های سیاسی در سال‌های دهه ۴۰ سکان کشتی از دست رجال کهنسال و دنیا دیده عصر پهلوی اول و دوم به دست عده‌ای جوان قدرت‌طلب و ماجراجو افتاد که لازمه یک دگردیسی اساسی در نظام شاهنشاهی تلقی می‌شد.

هنوز مورخان ـ تحقیقا ـ به این نتیجه نرسیدند که دوره سال‌های ۴۳ ـ۴۲ شمسی در ایران دوره گذار عصر پهلوی دوم بوده است اما کم نیستند کسانی که دوره جابجایی قدرت از حسنعلی منصور به امیرعباس هویدا را پایان مشروطه تلقی کنند. دوران نخست‌وزیری حسنعلی منصور کمتر از یک سال به طول انجامید اما به طور بالقوه پایه و اساس جریان جدیدی در نظام حکومتی ایران گذاشت که در ‌‌نهایت به سقوط حکومت پهلوی منجر شد. بسیاری بر این گمانند که این دگردیسی نه خواست جامعه یا حتی تحولات جهانی، بله بیشتر از جاه‌طلبی‌ها و یکه‌تازی‌های شاهی نشات می‌گرفت که حالا دیگر نه رجال استخوان‌دار پهلوی اول در آن نقشی داشتند و نه سیاستمداران اصیلی که می‌توانستند شاه را از انحرافات و کج‌روی‌ها به دور نگه دارند. شاه هم دیگر نه آن شاه جوانی دموکراتی بود که نیازمند به اصول و فرامین سیاست از سوی مردانی چون محمدعلی فروغی، احمد قوام، علی امینی و حسین علاء باشد بلکه او سعی می‌کرد که ردای سیاست را چنان به تن خود اندازه کند که کسی را یارای قد و قواره او نباشد. او حالا در اوان سال‌های ۴۰ نیاز آن داشت که خود را با گروهی هم‌آواز کند که تنها از او خاطراتی شنیده باشند و از سویی هیبت و جبروت کلام شاه آنان را سحر و جادو کند. این گروه به تدریج خود را به نام‌های «گروه پیشرو»، «کانون مترقی» و بعد‌ها «حزب ایران نوین» به جامعه شناساند.

اما حسنعلی منصور و گروه موسوم به «پیشروی» او ـ اگر بتوان گروهی اصیل و واقعی برای او قائل شد ـ از چه دایره‌ای در قدرت به زمین بازی پرتاب شده بودند و خاستگاه اساسی آن‌ها چه بوده است، نمی‌توان به آدرس‌ها و نشانه‌های دقیقی اشاره کرد. اگرچه در طی این سال‌ها آثار متعدد و خاطرات زیادی منتشر شده که همگی بخشی از واقعیت‌های این جریان فکری است. جریانی که همایش برگزار می‌کرد، روزنامه‌های متعدد منتشر می‌ساخت، مدرسه عالی علوم سیاسی تاسیس می‌نمود و رانت‌های دولتی و نظامی به این و آن می‌بخشید، بخشی از حاکمیتی بود که به ظاهر به دور از زبان رسمی حاکمیت و راس آن یعنی شاه سخن می‌گفت و قرار بود ابتدا به صورت یک نهاد علمی و اجتماعی آغاز به کار کند و به تدریج به رفرم سیاسی دست زند. این گروه که بعد‌ها «کانون مترقی» را تشکیل می‌دادند از برخی افراد متنفذ اجتماعی و سیاسی تشکیل شده بود که در دایره قدرت سیاسی ایران پیش از این نقش‌هایی را ایفا کرده بودند.

 

در بین اعضای اصلی این گروه که بعد‌ها حزب ایران نوین را تشکیل دادند می‌توان به این اسامی اشاره کرد: دکتر مهرانگیز دولتشاهی، دکتر ضیاءالدین شادمان، دکتر باقر عاملی، دکتر هادی هدایتی، دکتر ناصر یگانه، محمدتقی سرلک، منوچهر کلالی، محسن خواجه نوری، فتح‌الله ستوده، فلیکس آقایان، مهندس منصور روحانی، ویلیام ابراهیمی، دکتر جواد سعید، دکتر فرخ‌رو پارسا، دکتر سیف‌الله وحیدنیا، عطالله خسروانی و کثیر دیگری از نمایندگان مجلس وجود داشت. تعداد اعضای زن این تشکیلات نسبت به دیگر احزاب رایج در آن زمان زیاد بود. غیر از دولتشاهی نام‌های نیره ابتهاج سمیعی، هاجر تربیت، شوکت‌الملک جهانبانی، و دکتر فرخ‌رو پارسا در زمره اعضای اصلی حزب گنجانده شده بود. به واقع حضور زنان برای نخستین بار بود که در پهلوی دوم آن هم در چارچوب یک جریان سیاسی این چنین قدرتمند و در بین زنان فعال سیاسی همه‌گیر شده بود.

این گروه در اولین بیانیه موجودیت خود اعلام کردند که هدف آن‌ها از تشکیل گروه، مطالعات و پژوهش علمی درباره مسائل فنی، اقتصادی، مالی، کشوری، حقوقی، فرهنگی، بهداشتی و در مجموع مسائل اجتماعی کشور است. آن‌ها اعلام داشتند که نتایج این مطالعات و تحقیقات در اختیار مقامات ذی‌صلاح قرار خواهد گرفت تا در جهت رفع مشکلات و نواقص امور کشور و نیز تنظیم برنامه‌های اقتصادی و اجتماعی به آن‌ها کمک نماید. از دیگر اهداف تشکیل این کانون تبادل اطلاعات و کوشش و مجاهدت در زمینه آشنایی و ایجاد روح همکاری و هماهنگی بین کار‌شناسان اقتصادی، مالی، حقوقی، فرهنگی و اجتماعی عنوان شده بود. فعالیت‌های خیریه و اقدامات نوع دوستانه و تاسیس کتابخانه، تالیف و انتشار کتاب و مجلات و نیز تشکیل سمینار‌ها و کنفرانس‌های علمی، همراه با تاسیس کمیته‌های مخصوص برای مطالعات در زمینه‌های حقوقی، اجتماعی و اقتصادی از دیگر برنامه‌های این عده بود. آن‌ها در اساسنامه خود یادآوری کرده بودند که در صورت امکان مدارس و آموزشگاه‌ها و دانشگاه‌های ملی را طبق موازین و مقررات کشور به وجود خواهند آورد.

اما برخی از صاحب‌نظران، بدبینانه خاستگاه واقعی کانون را متعلق به تحولات سیاسی جهان غرب می‌دانستند و بر این باور بودند که اساس و شالوده جریاناتی شبیه «کانون مترقی» در ایران به بخشی از تصمیمات کلان جان اف. کندی، رییس‌جمهور ایالات متحده باز می‌گشت که در پی انقلاب‌های متعدد چپگرایانه در جهان، رو به سوی جوانان تحصیلکرده‌ای داشت که آماده و شیفته قدرت بودند. آمریکایی‌ها برای جلوگیری از تکرار انقلابات مشابه در سایر نقاط دنیا، به هر تدبیری دست زده بودند و دولت‌های دموکرات و جمهوری‌خواه هر کدام سناریویی برای مقابله با بحران‌ها اتخاذ می‌کردند. این بار تکیه‌گاه آمریکا در کشورهایی مثل ایران نخبگان جدید سیاسی بودند که از اتهامات مرسوم در جوامعی مثل ایران تا حد زیادی مبرا بودند، دیگر اینکه جوان و جاه‌طلب بودند و آخر اینکه در وفاداری آن‌ها به آمریکا تردیدی وجود نداشت.

 آگاهان در غرب معتقدند که در ‌‌نهایت جان اف. کندی جان بر سر همین آرزو گذاشت و قربانی همین نوع سیاست‌ها شد که حتی در داخل ایالات متحده امریکا چنین آرمان‌های را بر نمی‌تابیدند. علیرغم این، سیاست‌های کلی امریکا در قبال ایران حتی بعد از ترور حسنعلی منصور ادامه یافت. امیرعباس هویدا رییس بعدی و نخست‌وزیر کشور که متعلق به همین کانون و حزب بود کم و بیش‌‌ همان سیاست‌ها و آمال‌های امریکایی را ادامه می‌داد.

اما در داخل، این را بخشی از تحولاتی می‌دانستند که شاه از فردای ۲۸ مرداد ۳۲ در ذهن خود می‌پروراند و مدام به این در و آن در می‌زد که چهره سیاسی عصر پهلوی دوم را به گونه‌ای رقم زند که کمتر از رجال عصر پهلوی اول در عرصه سیاست کسی باقی ماند. شاید خیلی بیشتر از ۲۵ آذرماه ۱۳۴۲ که حزب ایران نوین تاسیس شد، منصور به فکر رایزنی با این و آن بود که چنین لقمه چربی را شکار کند. چندان که او در اوایل دهه ۱۳۳۰ زمانی که دبیر شورای عالی اقتصاد بود انجمنی از دوستان و همپالکی‌های خود را در آنجا جمع کرد که در خانه‌اش در خیابان ایرانشهر تشکیل جلسه می‌دادند. این انجمن سال‌ها بعد به تدریج دارای اساسنامه شد و پایه حزب ایران نوین قرار گرفت. حزب ایران نوین در سال‌ها بعد به اوج خود نزدیک شد، جدا از روابط پیچیده‌ای که به طور پنهان با شاه و دستگاه سیاسی او برقرار شده بود بخشی از افراد متنفذ کانون مترقی و حزب ایران نوین ارتباطات ویژه‌ای با ساواک و حتی با نیروی شاخص سازمان سیا داشتند. از بین این عده مشخصا منصور با سرهنگ گراتیان یاتسویچ، رییس سیا در تهران محشور بود و این امر نکته‌ای نبود که از چشم ماموران امنیتی ساواک مخفی بماند. در حقیقت یاتسویچ مستاجر منصور بود و از‌‌ همان بدو ورود به ایران بین او و منصور رابطه‌ای دوستانه وجود داشت. در کنار این ارتباط یک رابطه ویژه با شاپور ریپور‌تر هم وجود داشت که او همچون سایه در کنار این گروه قرار داشت.

 دوره نخست فعالیت کانون مترقی همزمان با دولت امینی شکل گرفت، اما هر چه علی امینی به سقوط محتوم خود نزدیک می‌شد بر دامنه فعالیت‌های کانون مترقی افزوده می‌گردید. حدود یک سال پس از شکل‌گیری کانون تکاپوهای سیاسی علنی‌تر شد. در اصولی که تحت عنوان «اصول عقاید و نظرات کانون مترقی» منتشر شد اعلام شد که هر فرد ایرانی حق دارد که از بدو از تعلیم و تربیت مناسب برخوردار شود؛ از دید کانون این وظیفه در درجه اول بر عهده خانواده است. تاکید بر نهاد خانواده و نقش آن در تعلیم و تربیت کودکان نخستین بند از اصول عقاید این عده را در مقطع جدید تشکیل می‌داد و می‌گفتند اگر خانواده ناتوان باشد و یا امکانات لازم را برای تربیت اطفال نداشته باشد این وظیفه برعهده جامعه است.

با این وجود، علیرغم همه توفیقاتی که این گروه در جلب نظر شاه و گروه‌های سیاسی داشتند مهم‌ترین معضل این گروه همانا نداشتن پایگاه اجتماعی در ایران بود. گروه‌هایی مثل جبهه ملی و حتی گروه‌های مخفی سیاسی که در جامعه حضور داشتند از این نظر وضعیت کاملا آشکاری داشتند، حتی حزب توده از این حیث تعاریف مشخصی از پایگاه اجتماعی و طبقاتی خود در جامعه ارایه می‌کرد. ظاهرا اعضای کانون محور کار خود را روی طبقه متوسط جامعه قرار داده بودند، این طبقه قاعدتا استادان دانشگاه‌ها، دانشجویان، کارمندان و ارباب جراید بودند؛ لیکن کانون در بین این اقشار هم شناخته شده نبود. آن چیزی که بیش از همه در جراید آن روز کشور بازتاب داشت، این بود که کانون از سیاست‌های دولت اسدالله علم در مورد مسائل مختلف داخلی و خارجی حمایت می‌کرد و هدف اصلی آن راه حل‌هایی برای اجرای اصول شش‌گانه شاه و ملت است که مورد توجه شاه قرار داشت.

 شاید مهم‌ترین و برجسته‌ترین تصویری که در مدح و توصیف حسنعلی منصور ارایه شده تصویری است که بهرام شاهرخ، روزنامه‌نگار ایرانی که برای خبرگزاری‌های آلمان فعالیت می‌کرد ارایه داده است: «زندگی نوین پارلمانی ایران که در ماه اکتبر امسال آغاز گشت به نظر می‌رسد که فصل نوینی را در نحوه حکومت ایران می‌گشاید. در مدتی که پذیرایی‌های رسمی از دوگل و لوبکه و برژنف گذشت عناصر مترقی مجلس به رهبری حسنعلی منصور توفیق یافتند حزب جدیدی به نام «ایران نوین» به وجود آورند که امروز قریب ۱۲۹ نفر از ۲۰۰ نفر نمایندگان مجلس عضویت آن را پذیرفتند. پیش‌بینی می‌شود که حزب جدید به سرعت با جلب توده‌های وسیع روشنفکران، کارگران و دهقانان نقش کلی و اساسی در تحقق، تعمیم و تکامل دموکراسی منضبط در ایران ایفا خواهد کرد.

حسنعلی منصور ۴۰ سال دارد و از کار‌شناسان اقتصادی ایران است. پدر او در سال ۱۹۴۰ نخست‌وزیر ایران بود و پس از ورود قوای متفقین به ایران مجبور به کناره‌گیری شد و به اجرای سیاست موازنه معروف است. در ایام اقامت برژنف در ایران و قبل از قتل جان اف. کندی احتمال تغییر دولت داده می‌شد ولی مساله جانشین اسدالله علم روشن نبود. حال محافل سیاسی تهران معتقدند که با پیشرفت و توسعه سریع حزب ایران نوین موضوع تغییر دولت و جانشین آن حل شده به نظر می‌رسد و همین محافل پیش‌بینی می‌کنند که دولت بعد از علم را حسنعلی منصور تشکیل خواهد داد. در دولت وی با سیاست روشن خارجی که وجود دارد و شخص شاه آن را هدایت می‌کند کار سازندگی و توسعه امر عمرانی و ادامه اصلاحات کلی مورد توجه خواهد بود. یک رشته تصمیمات عاجل جهت رفاه مردم و به موازات توسعه اقتصادی و مالی با همسایه شمالی در درجه اول اهمیت قرار خواهد گرفت. سازمان برنامه برای اجرای دقیق طرح‌های عمرانی نقش حساس‌تری به عهده خواهد داشت. در تشکیل و ترکیب دولت آینده مسلما از افراد ورزیده‌تر استفاده خواهد شد. به احتمال قوی عباس آرام وزیر خارجه و معینیان وزیر مشاور و خسروانی وزیر کار دولت فعلی همچنان سمت‌های خود را حفظ خواهند کرد. تشکیل حزب ایران نوین و قوام این حزب احتمالا برای ادامه حیات مجلس فعلی ایران خالی از اشکال نخواهد بود و آینده نزدیک از این راز پرده بر می‌دارد. حزب مردم که نمایندگانی در مجلس دارد موجودیت خود را به صورت حزب دوم و یا اقلیت حفظ خواهد کرد.

به هر حال در محیط اجتماعی ایران احساس شدید می‌شود که تا زمانی دراز نظارت قاطع و جدی اساسی شاهنشاه ضرورت فوق‌العاده دارد و برنامه‌های وسیع به منظور ارتقای دائمی و همه‌جانبه ملت ایران هرگز بار سنگین مسوولیت را از دوش شاهنشاه ایران کم نمی‌کند. اگر حسنعلی منصور مامور تشکیل دولت گردد بدون شک برخلاف گذشته نه تنها دارای وضع نامساعدی نخواهد بود بلکه میراث حکومت اسدالله علم به صورت سرمایه برای ادامه کار‌ها و رفرم‌های اساسی قطعا مورد استفاده حسنعلی منصور قرار خواهد گرفت.»

 به واقع کانون مترقی اصول خود را وقتی اعلام کرد که امینی سرنگون شده بود و اسدالله علم نیز با بحران‌های فراگیر متعددی روبرو بود. در این هنگام فاز نیمه‌علنی فعالیت سیاسی کانون آغاز گردید. می‌توان تصور کرد که با حمایت تیم شاپور ریپور‌تر و یاتسویچ از گروه موسوم به کانون مترقی به مثابه رقیب امینی برای گام نهادن در مسیر اصلاحات مورد نظر بود که این تشکیلات کندی پا به عرصه وجود گذاشته بود. این گروه نهایتا باید به عنوان بهترین آلترناتیو امینی قدرت را قبضه می‌کردند. گروهی که هم ساواک به آن‌ها اعتماد داشت و هم شخص شاه.

 

این اعتماد به حدی بود که وقتی کانون مترقی به حزب ایران نوین تبدیل شد و در انتخابات بیست و یکم مجلس شورای ملی کرسی‌های قابل توجهی را تصاحب کرد، بسیاری از مخالفان و دیگر فعالان سیاسی عمر سیاسی خود را پایان یافته تلقی کردند. بعد‌ها وقتی این حزب در گوشه و کنار کشور سامانه بیشتری گرفت چنان امر و نهی می‌کرد که بسیاری از جمله اسدالله علم را برآشفتند، چنان که در خاطرات روز پنجشنبه بیست‌ و هشتم فروردین ۱۳۵۴ خود در این باره باز هم متذکر شده است: «شاهنشاه واقعا به حق باید متوجه همه جهات باشند. چنان که بلندپروازی‌‌ها و گه‌خوری‌های دولت و حزب اکثریت را نقش بر آب کردند. آخر به حزب ایران‌ نوین چه ربطی دارد که در کنگره خود از تمام احزاب پیشرو و پس‌رو و کمونیست و غیرکمونیست و لیبرال و چنین و چنان دعوت کند؟ شاهـنشاه آنچنان هوشیار هستند که حدی بر آن متصور نیست.»

اما منصور و گروه او چهار نعل می‌تاختند. آنان برای یکدست کردن گروه‌های سیاسی دست به دامن هر گروه موافق و مخالف نظام می‌شدند. بعد‌ها، بخشی از اعضای گروه سابق جبهه ملی نیز در دایره انتخاب منصور و گروه او قرار گرفت. حتی مهندس منصور روحانی مدیرعامل سازمان آب تهران در یکی از ملاقات‌هایش با شاه از او خواسته بود که تعدادی از اعضای سابق جبهه ملی را که در حال حاضر به نفع آن جبهه فعالیتی ندارند وارد حزب نوین نمایند. در همین ایام اطلاع داده شد که منصور وساطت کرده است و محمدعلی کشاورز صدر عضو شورای مرکزی جبهه ملی به مقامات عالیه کشور نزدیک شده و حتی با شاه هم ملاقات کرده است.

 

حزب ایران نوین طی همین یکی دو سال اوایل دهه ۴۰، چرخه سیاسی و اقتصادی کشور را چنان تغییر داد که اگر تیر محمد بخارایی به قلب حسنعلی منصور اصابت نکرده بود شاید حتی آرزوهای آتی شاه را هم در‌‌ همان سال‌های ۴۲ و ۴۳ نقش بر آب می‌کرد.

مرگ زودرس منصور و توقف یکی دو روزه حزب ایران نوین برای روزهایی قلب جامعه سیاسی ایران را دچار اختلال کرد اما انتخاب سریع و عاجل شاه برای پست نخست‌وزیری امیرعباس هویدا گمانه‌های سیاسی را در اذهان ایجاد کرد که بعد‌ها، بخش مهمی از سرنوشت تاریخ سیاسی ایران را رقم زد. چه آنکه، هویدا هیچ کدام از ویژگی‌های شاخص چنین پست مهم سیاسی را با خود نداشت. او تنها مطیع و جان بر کف اعلیحضرت بود و ۱۳ سال بعد در این راه جان خود را از دست داد.

منابع:

 ۱ـ تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی ایران، رادیو بی‌بی‌سی، ع. باقی، نشر تفکر، ۱۳۷۳

۲ـ دو دهه واپسین حکومت پهلوی، آبادیان، حسین، دفتر مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، ۱۳۸۹

۳ـ خاطرات علینقی عالیخانی، لاجوردی، حبیب، تاریخ شفاهی بنیاد مطالعات ایران، نشر آبی، ۱۳۸۰

۴ـ اسناد موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

۵ـ معمای هویدا، میلانی، عباس، تهران: نشر اختران، ۱۳۸۴

 

علی (پاتریک) پهلوی؛

 

 

علی (پاتریک) پهلوی فرزند علیرضا پهلوی(برادر تنی محمدرضا پهلوی) یکی از شگفتی های خاندان پهلوی است که کمتر مورد توجه افکار عمومی و رسانه ها قرار گرفته است، بخش تاریخی پارسینه تلاش کرده است، این داستان شگفت انگیز و جالب را بازگو کند.

علی پهلوی در جوانی

 علیرضا پهلوی دومین پسر و آخرین فرزند رضا شاه پهلوی و تاج‌الملوک آیرملو و برادر تنی محمدرضا شاه پهلوی در  سال ۱۳۰۱ به دنیا آمد.وی در سال ۱۳۲۳ وارد ارتش فرانسه شد و تا سال ۱۳۲۶ در آنجا خدمت کرد . در ایام خدمت در فرانسه با کریستیان شولوسکی که لهستانی تبار بود، ازدواج کرد و از او صاحب پسری به نام پاتریک پهلوی شد، ولی دربار ایران هیچگاه این ازدواج را به رسمیت نشناخت به همین دلیل همسر و فرزند علیرضا در پاریس زندگی می کردند.

علیرضا پهلوی در ۶ آبان ۱۳۳۳ درست در زمانی که شایعه ولیعهدی او (به دلیل بچه دار نشدن شاه و ثریا اسفندیاری) بر سر زبان ها بود، در یک سانحهٔ هوائی کشته شد. پس از مرگ وی، پسرش علی(پاتریک) را به ایران آوردند و تحت سرپرستی دربار قرار دادند.اما پاتریک(علی) عمویش محمدرضا پهلوی را بانی مرگ پدرش می دانست.

علی پاتریک(1388)

اما پاتریک که عمویش ، شاه را مسبب مرگ پدرش میدانست و از دربار دل خوشی نداشت کم کم از دربار بریده شد و به دین و مذهب روی آورد . نام خود را به علی پهلوی تغییر داد و پس از ازدواج با همسرش سونیا به خرمدره (ازتوابع قزوین) مهاجرت کرد و در آنجا به کار کشاورزی و دامداری همت گماشت . در اسناد ساواک اینطور اومده که :...و در اول كار رفت بيمارستان او را ختنه كردند... زمانی كه سونيا (همسر علي پهلوي ) از سوييس آمد در حضور پروفسور عدل و بهمن حجت كاشاني و محضردار دربار  در پونك، سونيا به عقد قانوني والاگهر درآمد و مسلمان شد ... چادر نماز سر مي‌كرد و ضمنا از آن موقع به كلي هيچ مردي به خانه‌ي آنها نمي‌رفت و اصولا مرد را راه نمي‌دادند . والاگهر خودش صبح تا شام در منزل كار مي‌كرد... از همه كناره‌گيري كرده بود و كسي هم به ديدن او نمي‌آمد. نماز مي‌خواند، به مردم كمك مي‌كرد، به اشخاص كور و مريض كمك مي‌كرد، خمس و زكوه، هم مي‌داد...
وی در سال 1354 به همراه دوست همفکرش بهمن حجت کاشانی (برادرزاده سپهبد کاشانی رئیس سازمان تربیت بدنی) طرحی را جهت براندازی رژیم پهلوی برنامه ریزی میکنند و در پی اقدام به مبارزه مسلحانه، بهمن کاشانی کشته و علی پهلوی توسط ساواک دستگیر و زندانی میشود.
اما  بعد از مدتی با واسطه گری تاج الملوک از زندان آزاد و به همراه همسر و فرزندانش به گرگان  و در ملک شخصی پدرش ، کلاله ، زیرنظر ساواک تبعید میشود . و شهرت خود را از علی پهلوی به علی اسلامی تغییر میدهد.

یکی از متون مورد استناد درباره علی پهلوی، مقاله ای است که نشریه پانزده خرداد به قلم : سيد حميد حسيني سمناني در مورد علی پهلوی به رشته تحریر در آمده است، نکته جالب این بود که نشریه پانزده خرداد بعد از انتشار قسمت اول این مطلب و اعتراض علی پاتریک، رسما از وی بخاطر انتشار عکس خانوادگی وی عذر خواهی کرد:فصلنامه‌ي 15 خرداد لازم مي داند مراتب تأسف خود را از خطايي كه در شماره‌ي نخست اين نشريه روي داد و عكس خانوادگي جناب علي پهلوي به علت شتاب‌زدگي در نشريه به چاپ رسيد، اعلام نمايد و از جناب ايشان و خانواده‌ي محترمشان پوزش بخواهد.

اما در مقاله مشروح سید حمید حسینی سمنانی درباره سابقه علی پاتریک می خوانیم :

قيام 15 خرداد، نقطه‌ي عطفي در تاريخ مبارزات ملت ايران بود. كشتار مردم در آن روز به دست ارتش شاه، مرحله‌ي نويني در شيوه‌ي مبارزاتي ملت ايران پديد آورد و عدم كارايي مبارزات مسالمت آميز و پارلمانتاريستي را به درستي آشكار كرد. اين واقعيت اذهان و انديشه‌ها را به سوي خود كشيد كه شاه و درباري‌ها، جز زبان زور نمي‌فهمند و با آنان تنها با زبان سرب و گلوله مي‌توان سخن گفت. از اين رو، انديشه‌ي مبارزات قهرآميز در ميان اقشار و طبقات گوناگون جامعه رشد كرد و ريشه دوانيد. از كسبه و بازاري تا طلبه و روحاني و دانشگاهي به قيام مسلحانه روي آوردند و جنبش‌هاي قهرآميز يكي پس از ديگري پديد آمد. حركت مسلحانه‌ي گروه بخارايي كه به اعدام انقلابي حسنعلي منصور، نخست وزير آن روز كشيده شد، خيزش خود جوش رضا شمس آبادي، آن فرزند رشيد اسلام در كاخ مرمر در 21 فروردين 1344 كه لرزه بر اندام شاه افكند، كشف گروهي زير نام حزب ملل اسلامي كه در تدارك اسلحه و مواد منفجره براي دست زدن به قيام مسلحانه بودند، نيز جنبش‌هاي چريكي از سوي گروه‌هاي مختلف مانند گروه سياهكل، فدائيان خلق، مجاهدين خلق، گروه اباذر، مهدويون، منصورون و... از پديده‌هايي بود كه در پي قيام 15 خرداد به وجود آمد و گسترش يافت. 

به دنبال طرح حكومت اسلامي از سوي امام در سال 1348 در نجف اشرف،‌ مبارزان مسلمان با انگيزه‌ي جدي‌تري به حركتهاي قهرآميز برخاستند و مبارزه بر ضد رژيم شاه را پي گرفتند. بسياري از آنان حتي در مرحله‌ي بازجويي و محاكمه نيز اعتراف كردند كه هدف آنان از خيزش و جنبش تشكيل حكومت اسلامي بوده است. چنانكه در شماره‌ي قبل هم آورده شد، حركت مسلحانه بر ضد شاه و رژيم شاهي به دربار نيز سرايت كرد و عناصري از نورچشمي‌ها و جوانان درباري كه از اوضاع ناخشنود بودند، به مبارزه با شرايط موجود برخاستند و به قيام مسلحانه دست زدند. علي پهلوي پسر شاهپور عليرضا پهلوي، همراه بهمن حجت كاشاني از ناراضي‌هاي دربار و هيأت حاكمه‌ي آن روز ايران بودند كه در سال 1350 برنامه‌اي را براي براندازي رژيم پادشاهي تدارك ديدند و تا مرحله‌ي برخورد مسلحانه پيش رفتند. آنها نخست به خرم‌دره كه منطقه‌اي كوهستاني در نزديكي زنجان و ابهر مي‌باشد كوچ كردند و پس از مدتي تبليغات در ميان روستائيان بر ضد شاه، حجت كاشاني، همراه همسر و فرزندان خود به ارتفاعات خرم‌دره صعود كرد و در ميان يك غار سنگر گرفت. تلاش ساواك و دربار براي بازگردانيدن او از كوه و كشانيدن او به زندگي عادي نتيجه‌اي نداد. درباري‌ها و مقامات ساواك با آگاهي از روحيه‌ي ديني علي پهلوي و حجت كاشاني به برخي از روحانيان منطقه كه از افراد ساده‌انديش و يا خود باخته بودند، متوسل شدند و ملاي روستاي خرم‌دره را براي مذاكره و پند و اندرز به پناهگاه حجت كاشاني فرستادند و به گفتگو با نام‌برده واداشتند. ليكن از اين ترفند نيز طرفي برنبستند. در يكي از گزارش‌هاي ساواك زنجان درباره‌ي حجت كاشاني و علي پهلوي آمده است:

... تحقيقات انجام شده حاكي است بهمن حجتي كاشاني از مدتها قبل [‌درصدد] مبارزه با افراد بي‌دين بوده و عقيده‌مند است كه مانند پيامبر اسلام وظيفه دارد مردم را به راه راست هدايت و از گمراهي آنها جلوگيري كند و چندين بار نيز در مورد عدم ارشاد مردم به [وسيله] روحانيون اعتراض و از جمله خاطر نشان ساخته كه راديو و تلويزيون و چاي حرام است و بايد توسط روحانيون تحريم گردد و حتي سماورها و راديوهاي كارگران خود را معدوم نموده است. 

ياد شده، كليه‌ي درآمد مزرعه و مستمري اهدائي پرفسور عدل (ماهانه 150000 ريال) را صرف كمك به افراد مستمند نموده و از اين طريق بين آنان محبوبيتي كسب نموده است. ياد شده از چندي قبل به اطرافيان خود خاطرنشان ساخته چون در طول اقامت خود در خرم‌دره نتوانسته مردم را به راه راست هدايت و آنها را مجبور به اطاعت از مباني اسلامي نمايم لذا مانند پيامبر هجرت نموده و در فرصتي مناسب جهاد خواهم نمود. وي در محل اقامت خود در كوه از كمك روستائيان بهره‌مند شده و برابر اطلاع واصله همسر خود را كه افليج است روي دستها بلند كرده و يا حسين مي‌گويد و به سه فرزند خود تلقين نموده چنان كه شما و همسرم بميريد به بهشت مي‌رويد... 

بهمن حجت كاشاني پس از مدتي زيستن در ارتفاعات ياد شده در تاريخ 30 فروردين 1354 ـ‌ بنا بر گزارش ساواك ‌ـ تنها و بدون همسر و فرزندان وارد كشتزار خود در خرم‌دره مي‌شود و چند تن از كارگران خود را به گلوله مي‌بندد كه دو تن از آنان به نام‌هاي غلام و عين الدوله از پاي در‌مي‌آيند، يك تن زخمي مي‌شود و يك تن ديگر آسيبي نمي‌بيند. به نظر مي‌رسد علت دست زدن او به اين عمل روي ذهنيت نسبت به كارگران بوده است كه از سوي ساواك به عنوان منبع و به نام كارگر در كنار او گماشته شده بودند. نام‌برده پس از به گلوله بستن چند تن از كارگران با وسيله‌ي نقليه‌اي كه علي پهلوي در اختيار او قرار مي‌دهد، به جانب تهران حركت مي‌كند تا به ترور چند تن از مقامات دولتي مانند امير عباس هويدا نخست وزير، امير اسدالله علم، خسرو جهانباني، عبدالعزيز فرمان فرمائيان، قره گوزلو و پرفسور عدل دست بزند. اينكه نام شاه در ليست او نيامده است، شايد به علت عدم دسترسي او به كاخ سلطنتي و شخص شاه بوده است. در يكي از گزارش‌ها در ميان كساني كه قصد ترور آنان را داشته نام فرح ديبا نيز آمده است. در پي حركت او به جانب تهران يكي از كارگران كشت‌زار او در خرم‌دره بي‌درنگ ماجرا را به شهرباني گزارش مي‌كند. شهرباني خرم‌دره نيز به وسيله‌ي بي‌سيم، شهرباني و ژاندارمري ابهر را در جريان قرار مي‌د‌‌هد و بي‌درنگ به بستن راه‌ها دست مي‌زنند. حجت كاشاني كه راه‌ها را در كنترل و محاصره‌ي مأموران مي‌بيند، ماشين را در ميان راه رها مي‌كند و از بيراهه خود را به تهران مي‌رساند و به منزل يكي از دوستان ديرينه‌ي خود به نام تاجدار مي‌رود و قصد خود را براي ترور شماري از مقامات دولتي با او در ميان مي‌گذارد و از او براي اجراي اين نقشه كمك مي‌خواهد. نام‌برده به بهانه‌ي اينكه با يك نفر انگليسي قرار ملاقات دارد، از منزل بيرون مي‌آيد و جريان را به پرويز ثابتي (رئيس وقت ساواك تهران) و برخي ازمقامات دربار خبر مي‌دهد. مأموران ساواك و نيروهاي انتظامي و مأموران كميته‌ي مشترك ضد خرابكاري، بي‌درنگ منزل تاجدار را در آريا شهر محاصره مي‌كنند و با حجت كاشاني درگير مي‌شوند. او در برابر مأموران، به مقاومت مسلحانه دست مي‌زند و پس از ساعتي درگيري و تبادل آتش ـ‌ بنا بر گزارش ساواك ـ در ساعت 12:15 روز 1/2/54 بر اثر تيراندازي مأمورين كشته مي‌شود و دو قبضه سلاح كمري و يك قطار فشنگ از او به جاي مي‌ماند. آقاي تاجدار كه خود از منابع ساواك و رئيس قسمت اقتصادي بانك مركزي بوده است، در مصاحبه‌اي با مقامات ساواك پيرامون بهمن حجت كاشاني چنين اظهار نظر كرده است: 

... بهمن حجت كاشاني در اين اواخر خيلي افراطي شده بود و مرتب از دين و خدا و قرآن صحبت مي‌كرد و مي‌گفت معامله با دولت حرام است. حتي من براي او حواله‌ي بذر [بزر] يونجه گرفتم ليكن او از بازار آزاد بذر [بزر] خريد آن هم به قيمت گران‌تر. درست پانزده روز بعد بود كه بهمن به منزل من آمد و گفت من به اتفاق كاترين و بچه‌ها تصميم دارم به غار بروم شما هم بياييد با ما در غار زندگي كنيم كه من پاسخ مخالف دادم و مدتي در اين زمينه با هم بحث نموديم. در پايان، بهمن به من گفت من هجرت مي‌كنم و سپس در فرصت مناسب جهاد خواهم نمود... تا روز 1/2/54 كه صبح زود براي راه‌پيمايي از منزل خارج شدم. در ساعت 6:30 به منزل مراجعت نمودم ديدم در منزل من است. گفت من 4:00 صبح به تهران رسيدم و در مسجد آرياشهر نماز خواندم و از من خواست كه با هم در تراس منزل خصوصي صحبت كنيم سپس اضافه نموده دوشب قبل از خرم‌دره آمدم ابهر كه بيايم تهران و بين راه مأمورين چند مرتبه آمدند ماشين ما را بازديد نمودند و مرا نديدند و يك شب در يك غار ماندم و امروز صبح به تهران رسيدم و موضوع كشتن چهار نفر را شرح داد و گفت اول رفتم به طرف ابهر و چون ديدم ژاندارم‌ها جمع هستند من راهم را تغيير دادم. سپس گفت هم‌ اكنون نوبت شما است. متعاقب آن گفت من اين اشخاص را خواهم كشت. شما را، پرفسور عدل، پدرم، خسرو جهانباني، عبدالعزيز فرمانفرمائيان، مهندس مجد، آقاي علم، آقاي نخست وزير، قره گوزلو، فرهاد وارسته رئيس دفتر والاحضرت شهناز و اشاره نمود از بچه‌هايم خبر ندارم كه مرده يا زنده‌اند. من گفتم با يك انگليسي ملاقات دارم بايد بروم و گفت به پرفسور عدل بگو من اينجا هستم من آمدم بانك سكرتري روزنامه‌اي آورد و گفت حجت كاشاني را بخوان ديدم بله سرهنگ رضائي نيز كشته شده است.
 كه من به بازرس شاهنشاهي و آقاي ثابتي تلفن زدم و موضوع را گفتم حدود ساعت 09:00 بود كه آقاي ثابتي گفتند بهتر است خانم و بچه‌ها را به طريقي از منزل خارج كنيد كه من به وسيله‌ي خواهر خانم اين كار را كردم و در هنگام عمليات كسي در خانه نبود من در اداره تصميم داشتم ظهر بروم منزل مادر بهمن و او را كه بهمن از وي شنوائي دارد، به منزل خود ببرم. بهمن آن روز به من گفت حزب رستاخيز درست مي‌كنيد و به مردم با زور مي‌گوئيد بيائيد عضو شويد گفتم چرا نخست وزير را مي‌خواهي بكشي گفت نخست وزير عامل دست است و در مورد طرح خود بسيار مصمم بود. كاترين عدل نيز در مذهب افراطي بود و مي‌توانست جاني‌ترين فرد باشد. ضمناً بهمن و كاترين توطئه چيده بودند كه شهبانو را ترور كنند.

از سوي ديگر نيروهاي نظامي و انتظامي پيش از آنكه از حادثه‌ي تهران باخبر شوند، به گمان اينكه حجت كاشاني در ارتفاعات كوه خرم‌دره به سر مي‌برد، پناهگاه او را در محاصره قرا مي‌دهند و به طرف آن تيراندازي مي‌كنند. همسر حجت كاشاني نيز متقابلا به آتش آنان پاسخ مي‌د‌‌هد و بنابر گزارش ساواك، سرهنگ دوم رضايي فرمانده‌ي منطقه‌ي ژاندارمري قزوين بر اثر گلوله‌اي كه از پناهگاه شليك مي‌شود، به هلاكت مي‌رسد. ساواك زنجان در پي كشته شدن دو تن از كارگران و حركت حجت كاشاني به جانب تهران، حادثه را اين گونه به تهران گزارش مي‌كند: ياد شده ساعت 23:00 مورخه 30/1/54 از پناهگاه خود به اصطبل مزرعه‌ي شخصي مراجعت و چهارنفر از كارگرانش را احضار و آنها را دعوت به جهاد مي‌نمايد ليكن افراد مزبور تقاضاي وي را رد و اظهار مي‌نمايند افكار شما درست نبوده و اين عمل صحيح نمي‌باشد. مشاراليه كه همراه خود دوقبضه اسلحه‌ي كمري و يك تفنگ دولول و يك ساك فشنگ داشته، يكي از كارگران را به محل اقامت والاگهر علي پهلوي نيا اعزام و پيغام مي‌د‌‌هد ماشين مرا روشن كرده و جلوي اصطبل بياور كه والاگهر نيز ماشين را به جلوي اصطبل آورده و بلافاصله به محل اقامت خود مراجعت مي‌نمايند. ياد شده چهار كارگر مزبور را جلوي ديوار قطار كرده و اظهار مي‌دارد حال كه دستور مرا اجرا نمي‌كنيد، روح شما بايد مانند روح فرزندان من به آسمان پرواز كند و شما نيز به پيش آنها خواهيد رفت و من‌ هم به تهران رفته و بعد از تصفيه حساب به آسمانها پرواز خواهم نمود. سپس كارگران مزبور را به گلوله بسته در نتيجه دو نفر از كارگران به نام‌هاي غلام و عين اله (اهل قريه قازقالو) كشته و يكي از آنها به نام اصغر خلجي مجروح و چهارمي براي اينكه نشان دهد تيرخورده خود را به زمين مي‌اندازد. در اين هنگام حجت كاشاني سوار ماشن خودش شده كه به طرف تهران حركت كند. بلافاصله نفر چهارمي كه زنده بوده خود را به شهرباني خرم‌دره رسانده واقعه‌ي امر را بازگو ميكند. شهرباني خرم‌دره وسيله بيسيم شهرباني ابهر و ژاندارمري ابهر را از چگونگي مطلع و اقدام به بستن راه‌ها مي‌نمايند. حجت كاشاني كه راه را مسدود مي‌بيند بلافاصله به مخفي‌گاه خود در كوه‌هاي خرم‌دره مراجعت و در حال حاضر نيروي كمكي منطقه‌ي ژاندارمري كه بر طبق تقاضاي اين ساواك روز جاري از قزوين به محل اعزام شده‌اند، وي را در محاصره قرار دادند. با توجه به اظهارات حجت كاشاني احتمال دارد فرزندان خود را به قتل رسانيده باشد و در حال حاضر تا دستگيري وي نميتوان راجع به فرزندان و همسرش اظهار نظر سريع نمود. ساواك در گزارش ديگري آورده است:

نام‌برده‌ي بالا از چندي قبل محل سكونت خود را ترك و با خانواده‌اش به ارتفاعات قريه‌ي خرم‌دره از توابع شهرستان ابهر زنجان رفته و در آنجا به سر مي‌برده در تاريخ 30/1/54 از پناهگاه خارج و مقابل اصطبل مزرعه‌ي شخصي به چهار نفر از كارگران خود با اسلحه تيراندازي كه دو نفر از آنان كشته و يك‌نفر زخمي مي‌شوند. متعاقب آن به پناهگاه رفته و در برابر مأموريني كه ارتفاعات را محاصره نموده بودند مقاومت و به سوي آنان تيراندازي مي‌نمايد (مراتب قبلاً به استحضار رسيده است). سرهنگ 2 رضايي فرمانده‌ي منطقه‌ي ژاندارمري قزوين بعد از ظهر روز 31/1/54 كه با عده‌اي كمكي از قزوين به خرم‌دره عزيمت نموده بوده در ساعت 17:45 در اثر شليك گلوله‌اي كه از پناهگاه به سوي وي تيراندازي شده بود شهيد مي‌شود. حجت كاشاني هنگام شب از تاريكي استفاده و از محاصره خارج و به تهران عزيمت و ساعت 06:30 روز 1/2/54 به خيابان آريا شهر خيابان 11 پلاك 16 به منزل شخصي به نام تاجدار كارمند بانك مركزي كه قبلاً در دفتر والا حضرت شهناز پهلوي خدمت مي‌كرده و با بهمن حجت كاشاني آشنا بوده مراجعه‌، ابتدا قصد كشتن وي را داشته سپس از كشتن او منصرف و اجازه مي‌د‌‌هد از منزل خارج شود. تاجدار پس از خروج از منزل مراتب را به بازرس شاهنشاهي و ساواك اطلاع مي‌دهد. مأمورين كميته‌ي مشترك ضدخرابكاري منزل مذكور را محاصره و چون حجت كاشاني مقاومت مسلحانه مي‌نمايد در اثر تيراندازي مأمورين در ساعت 12:15 روز 1/2/54 كشته مي‌شود و دو قبضه سلاح كمري و يك قطار فشنگ كه همراه وي بوده به وسيله‌ي مأمورين ضبط مي‌گردد. ضمنا همسر و فرزندان نام‌برده در پناهگاه خرم‌دره مي‌باشند و اين پناهگاه در محاصره مأمورين ژاندارمري بوده و از شب گذشته تيراندازي از طرف پناهگاه به مأمورين قطع گرديده است. در مورد نحوه و ساعت خروج مشاراليه از غار و ترتيب رسيدن وي به طهران تحقيقات ادامه دارد.

به دنبال كشته شدن سرهنگ رضايي فرمانده‌ي منطقه‌ي ژاندارمري قزوين، سرلشگر قاسمي (فرمانده‌ي لشگر 16 زرهي قزوين) و سرتيپ سلحشور (معاون لشگر قزوين) و سرتيپ خالصي (معاون ناحيه ژاندارمري مركز) همراه با يك گروهان سرباز، با ادوات كامل جنگي، شماري زره‌پوش چرخ لاستيكي و نفربر از قزوين به خرم‌دره لشگركشي كردند و از زمين و هوا (با هليكوپتر) پناهگاه حجت كاشاني را كه تنها يك زن و سه دختر خردسال در آن به سر مي‌بردند. به زير آتش گرفتند و چندين نارنجك دستي به درون غار انداختند و كاترين عدل (همسر حجت كاشاني) بر اثر اصابت نارنجك كشته شد. دختر او به نام مريم نيز به شدت جراحت برداشت. بنابر گزارش تأئيد نشده، دختر دو ساله‌ي حجت كاشاني به نام فاطمه نيز آسيب ديد و بينايي خود را از دست داد. بنابر گزارش ساواك، ارتش به گمان اينكه حجت كاشاني در پناهگاه به ‌سر مي‌برد فرمان شليك با توپ 105 به طرف غار صادر كرده بود كه از مركز گزارش رسيد كه بهمن حجت‌ كاشاني در يك درگيري در تهران كشته شده است و از شليك به طرف غار خودداري شود و ادوات جنگي نيز بازگردانيده شود. ساواك زنجان به صورت لحظه به لحظه رويدادهاي خرم‌دره را به مركز گزارش مي‌كرد. در يكي از گزارش‌هاي خود در ساعت 18 روز 1/2/54 خبر داده است:
طبق اطلاعي كه هم‌اكنون واصل شد، دختر بزرگ حجت‌ كاشاني در ساعت 18 از غار خارج و با گريه و زاري، التماس مي‌كرد كه ما و مادرم زخمي‌ هستيم دكتر به كمك ما بشتابد. به طوري كه اظهار شده است دختر در كمال سلامت بوده و هرچه به وي تأكيد مي‌شود كه از محل پايين بيايد، امتناع [ مي‌كند ] و به داخل غار مي‌رود...
ساواك در گزارش ديگري به زخمي شدن كودك 8 ساله‌ي حجت كاشاني چنين اعتراف كرده است:
از فرزندان بهمن حجت ‌كاشاني به اسامي فاطمه 2 ساله، معصومه 4 ساله و مريم 8 ساله كه در وضع بسيار نامناسبي بوده‌اند، در محل (درون غار) عيادت به عمل آمد. وضع روحي، گرسنگي، بي‌خوابي، گريه و زاري آنها، اجازه‌ي تحقيق زيادي از آنان نمي‌داد. معهذا از مريم (8 ساله) كه سمت راست بدن وي بر اثر انفجار نارنجك دستي مجروح شده بود سئوالاتي به شرح زير در حضور سرتيپ خالصي (معاون ناحيه‌ي ژاندارمري مركز) به عمل آمد:
1. طفل اظهار داشت پدرم نيمه‌شب از پناهگاه خارج شد و خيلي خيلي از شب گذشته بود.
2. مادرم بر اثر بمب نظامي‌ها (منظور نارنجك دستي) مرد.
3. سرهنگ رضايي را مادرم نكشت بلكه مادرم تير خالي كرد ولي خدا او را كشت.
پزشك قانوني اظهار داشت جمعاً پنج گلوله به بدن همسر حجت‌ كاشاني (چهار عدد زير بغل راست و يك گلوله به سمت راست گردن) اصابت و باعث مرگ او شده است. و اضافه نمود كه گلوله‌ها از بدن وي خارج نشده است.
پيشنهاد رئيس ساواك زنجان : با توجه به اينكه در اين عمليات، ژاندارمري بنا به اظهار سرتيپ خالصي 7 عدد نارنجك دستي استعمال نموده است، چنان‌چه از زن كالبد شكافي به عمل آيد معلوم خواهد شد كه آيا قطعات نارنجك مشاراليها را به قتل رسانيده و يا گلوله‌ي اسلحه‌ي كمري همسرش. توضيح اينكه جنازه به وسيله‌ي آمبولانس به تهران حمل و اطفال ساعت 11:40 وسيله‌ي هليكوپتر ژاندارمري خرم‌دره به قلعه‌مرغي حركت نموده‌اند...
با اينكه بنابر گزارش ساواك تيراندازي از ساعت 18 روز 1/2/54 از سوي پناهگاه مذكور به كلي قطع شده بود، ارتش شاه و ديگر نيروهاي نظامي و انتظامي تا روز 2/2/54 جرأت نزديك شدن به آن محل را نداشتند و در روز مزبور نيز پس از ساعت‌ها وقت گذراني و وارسي اوضاع غار به خود جرأت دادند كه در محل فرود آيند و از آنجا كه كاترين (همسر مقتول بهمن حجت‌كاشاني)، دختر پروفسور عدل بود از عواقب عكس‌العمل نام‌برده در برابر كشته شدن دخترش به دست نيروهاي نظامي و انتظامي نگران بودند، از اين‌رو، تلاش كرده‌اند وانمود كنند كه كاترين به دست همسرش (بهمن حجت‌كاشاني) پيش از آنكه از پناهگاه خارج شود، به قتل رسيده است.
هم‌زمان با ورود لشگر 16 زرهي به خرم‌دره يك تيم تعقيب و مراقبت براي دستگيري علي پهلوي كه در منزل خود در خرم‌دره به سر مي‌برد، وارد آن روستا شدند. تيمسار نصيري در دستور كتبي خود تأكيد كرده بود: 
به محض خروج علي پهلوي از منزل، خلع سلاح و دستگير شود و محل سكونت او مورد بازرسي قرار بگيرد و سلاح و مهماتي كه در منزل دارد، گردآوري و ضبط شود.
تيمسار نصيري (رياست ساواك كشور) پيش بيني مي‌كرد كه اگر مأموران براي دستگيري نام‌برده به منزل يورش برند، چه بسا با مقاومت مسلحانه‌ي او رو به رو شوند و ممكن است در درگيري با مأموران آسيبي به او برسد و يا از پاي دربيايد. مقامات ساواك به خوبي مي‌دانستند كه كشتن يك تن از افراد دودمان پهلوي (پسر برادر شاه) با واكنش شديد اعضاي خاندان سلطنت رو به رو خواهد شد. بي‌ترديد آنان اين رويداد را تحمل نخواهند كرد و كمترين مجازات آن كنار گذاشتن فرماندهان و مقامات كشوري و لشكري است كه در صحنه‌ي درگيري حضور داشته‌اند. از اين رو، جناب تيمسار به تيم تعقيب و مراقبت دستور اكيد داده است كه منزل او را در محاصره و زيرنظر داشته باشند. تا ازمنزل بيرون بيايند و او را در بيرون منزل به شكل غافل‌گيرانه دستگير كنند. آن گاه كه علي پهلوي از منزل خود در خرم‌دره بيرون مي‌آيد، بي‌درنگ در محاصره‌ي اكيپي كه منزل را به صورت نامرئي در محاصره داشتند، قرار مي‌گيرد و دستگير مي‌شود. مأموران نام‌برده را به مركز ساواك در تهران انتقال مي‌دهند و پس از بازجويي به بازداشتگاه اوين تحويل مي‌شود. هنگام ورود او به زندان اوين ـ طبق صورت جلسه‌اي ـ وسايل همراه و محتويات جيب او را چنين فهرست برداري كرده‌اند:‌

چمدان يكعدد، پليور دو عدد، شلوار دو عدد، زير پيراهن چهار عدد، زير شلوار چهار عدد، مسواك يك عدد، قرآن مجيد يك جلد ترجمه لاتين، كتاب يك جلد، وجه نقد 30000 ريال، كليد يك عدد، كاغذ يادداشت انگليسي يك برگ، كلام الله مجيد با گردن بند استيل يك عدد، روسري يك عدد، چكمه لاستيكي يك جفت. مأموران ساواك پس از دستگيري علي پهلوي منزل او را در خرم‌دره مورد بازرسي قرار داده در بررسي اوليه گزارش داده اند:

... تاكنون تعدادي سلاح‌هاي مختلف از جمله برنو كوتاه و بلند كه تعدادي از آنها در لحاف پيچيده شده بود، به اضافه‌ي يك والتر و مقدار زيادي فشنگ‌هاي مختلف و يك صندوق پول حدود چهار صد الي پانصد هزار تومان (هنوز شمارش نشده) از منزل والاگهر علي كشف گرديده است. نتيجه‌ي بررسي كامل متعاقبا اعلام خواهد شد. رييس ساواك استان زنجان: جهان بين 
از ماشين سواري علي پهلوي كه حجت كاشاني آن‌ را ميان راه زنجان ـ تهران رها كرده بود، بنا بر گزارش ساواك اسلحه و وسايل ديگر به دست آمد. از جمله: 270 تير فشنگ اسلحه كمري كاليبر 45، 188 تير فشنگ خفيف كاليبر 22، يك كوله پشتي و يك قمقمه سربازي، ‌تعدادي خرما و يك جلد قرآن و وسايل نماز. گزارش نهايي ساواك پيرامون اسلحه و مهمات به دست آمده در منزل علي پهلوي در خرم‌دره به اين شرح است: 
1 ـ تفنگ پنج تير گلوله زني برنو يك قبضه 
2 ـ تفنگ گلوله زني منچستر يك قبضه 
3 ـ تفنگ دولول شكاري يك قبضه 
4 ـ تفنگ گلوله زني پنچ تير پران يك قبضه 
5 ـ تفنگ گلوله زني با دوربين ماوزر يك قبضه 
6ـ تفنگ خفيف كاليبر يك تير ساخت چكسلواكي يك قبضه
7 ـ اسلحه كمري وار (بدون خشاب) با مارك شهرباني يك قبضه 
8 ـ كارد دولبه يك عدد 
9 ـ كارد خنجري مارك جنرال يك عدد 
10 ـ قطب نما يك دستگاه 
11 ـ توپي اسلحه كمري توتال كاليبر 22 يك عدد 
12 ـ دو بسته وسايل تنظيف مربوط به اسلحه‌ها عبارت از سنبه، برس با جلد مربوطه 
مهمات: 
1 ـ‌ فشنگ برنو سري‌هاي مختلف 34 تير با جلد چرمي 
2 ـ فشنگ كاليبر 45، ده جعبه، هر جعبه 50 تير، جمعاً 500 تير 
3 ـ فشنگ كاليبر 32 ـ 22 تير آكبند كاغذي 
در پي كشته شدن بهمن حجت ‌كاشاني و همسرش (كاترين) و بازداشت علي پهلوي، ساواك به دستگيري گسترده‌اي در خرم‌دره و تهران دست زد و شماري از كساني را كه با نامبردگان به نحوي در ارتباط بودند تحت تعقيب و مورد بازجويي قرار داد. طاهر حنيفه و حسن نظري از كارگران باغ و منزل علي پهلوي از كساني بودند كه مورد بازجويي قرار گرفتند. نامبردگان در بازجويي‌هاي خود نظرياتي درباره‌ي علي پهلوي دادند كه تا پايه‌اي نمايانگر خصلت‌ها و ويژگي‌هاي او مي‌باشد و از باورمندي و پاي‌بندي او به اسلام، نشان دارد. حسن نظري در پاسخ به پرسش‌هاي بازجو پيرامون عملكرد علي پهلوي مي‌گويد:

... نماز مي‌خواند، به مردم كمك مي‌كرد، به اشخاص كور و مريض كمك مي‌كرد، خمس و زكوه، هم مي‌داد، مرتب نماز مي‌خواند و در اول كار هم رفت بيمارستان او را ختنه كردند... موقعي كه سونيا [ همسر علي پهلوي ] از سوييس آمد در حضور پروفسور عدل و بهمن حجت كاشاني و محضردار دربار و والاگهر در پونك، سونيا به عقد قانوني والاگهر درآمد و مسلمان شد... چادر نماز سر مي‌كرد و ضمنا از آن موقع به كلي هيچ مردي به خانه‌ي آنها نمي‌رفت و اصولا مرد را راه نمي‌دادند و حتي از من هم رو مي‌گرفت... والاگهر خودش صبح تا شام در منزل كار مي‌كرد... از همه كناره‌گيري كرده بود و كسي هم به ديدن او نمي‌آمد.

علي پهلوي نيز در بازجويي خود به نكته‌هاي درخور توجهي اشاره كرده و روي مسائل با اهميتي انگشت گذاشته است، برخي از اعترافات او در پي مي‌آيد:

... حجت‌ كاشاني در راه خدا همه چيز خودش را داده بود و از جان گذشته بود، مي‌گفت بالأخره در راه خدا خواهم مرد. من از نظر هجرت با او هم‌عقيده بودم ليكن با جهاد موافق نبودم... به عقيده‌ي من يك نفر [به تنهايي] نمي‌تواند جهاد كند، چون اين عمل يك نوع خودكشي است و خودكشي در دين اسلام قدغن است.... من تا جايي كه اجتماع مسلمان باشد، با اجتماع كاري ندارم، [ اما ] زن‌هاي لخت را قبول ندارم. من فرد اجتماعي هستم، مي‌خواهم بچه‌هايم را بياورم بيرون [ تو اجتماع ليكن ] نمي‌خواهم زن‌هاي لخت را ببينند. ميني‌پوش‌ها را قبول ندارم. من مخالف اين چيزها هستم. من با مشروب خوردن اين اجتماع مخالفم... من با مشروب‌ فروشي مخالفم. چرا مشروب فروشي هست؟ و كاميون كاميون آبجو توزيع مي‌شود در اين مملكت... من تقاضا مي‌كنم كلمه‌ي والاحضرت را از جلوي اسمم برداريد... من كشورم را دوست دارم و به مردم مي‌گويم قرآن گفته مشروب نخوريد... من روحيه‌ي والاحضرتي ندارم، من يك فرد عادي هستم... به هر حال به من والاحضرت نگوييد. به من بگوييد: علي پهلوي! چون والاحضرت‌ها را در پنبه بزرگ مي‌كنند و من ميل دارم لباس خود را در جوي آب بشويم. در مورد هجرت، من هم روزي هجرت خواهم نمود... در قرآن گفته هجرت كنيد و در جايي گفته جهاد كنيد... در مملكت ما پنج مورد است كه اجرا نمي‌شود: دست دزد را نمي‌برند، زن‌ها حجاب ندارند، مشروب به حد وفور مصرف مي‌شود، سينماها داير است، بانك‌ها نزول مي‌گيرند. در قرآن نزول قدغن است... 

رئيس ساواك اين نظريات علي پهلوي را كه در زندان بازگو كرده بود، به شاه گزارش مي‌كند و به اصطلاح به شرف عرض مي‌رساند و پاسخ شاه را به نام خود اين ‌گونه به او ابلاغ مي‌كند:
... شما مسلمان واقعي نيستيد، آن‌ قدر در زندان مي‌مانيد تا بپوسيد، يا مسلمان واقعي شويد. يك مسلمان واقعي كه اين كارهاي شما را نمي‌كند و دنبال حجت آدم‌كش نمي‌رود. مسلمان واقعي كارهايي كه شما مي‌كنيد هرگز نمي‌كند. كدام كار شما به يك مسلمان واقعي شباهت دارد. شما نامه را به خط لاتين مي‌نويسيد و خود شما نمي‌دانيد چه مي‌خواهيد. اين كارهايي كه شما مي‌كنيد در كجاي قرآن نوشته شده است؟ شما هنوز نمي‌دانيد كه قرآن چيست و چه مي‌گويد...
علي پهلوي از زندان نامه‌هايي به خط لاتين براي مادر، همسر و فرزندانش نوشته و با آنان درد دل كرده است. در نامه به همسرش نوشته است:

من در سلول خود تنها هستم، من به خدا فكر مي‌كنم و به تو مي‌انديشم و به فرزندان فكر مي‌كنم و سپس دوباره به خدا مي‌انديشم... به خدا فكر كن... سوزا! بيانديش كه او همه چيز را گرامي مي‌كند... من هيچ نمي‌دانم ولي مي‌دانم كه خدا وجود دارد و تو را دوست دارم...

علي پهلوي در مدتي كه در زندان مي‌گذرانيد با شاه و تيمسار نصيري رئيس ساواك نيز، گاهي برخوردهاي كتبي داشته و پيام‌هاي تند و معني‌داري ميان آنان رد و بدل مي‌شده است. علي پهلوي در يك صحبت خصوصي با يكي از مقامات ساواك اظهار مي‌دارد:
... مگر من چه كرده‌ام، به جز اينكه از دين پيغمبر صحبت مي‌كردم، آن‌ وقت والاگهرهاي ديگر مثل پسر همين خاتمي كه شنيده‌ام معتاد به هروئين است و يا والاگهر نيلوفر و يا والاگهر شهرام كه مادرشان والاحضرت اشرف مي‌باشد به علت داشتن پارتي در امر قاچاق مواد مخدر دست داشته كه مراتب در جرايد خارج نيز درج شده است. [او] مي‌تواند هر موقع بخواهد به خارج از كشور برود ولي من به علت كسالت و معالجه تقاضاي مسافرت به امريكا نمودم، مخالفت كردند. آن وقت مي‌گويند چرا انسان ناراحت مي‌شود، مگر با زور و فشار مي‌شود تمام كارها را انجام داد، وقتي فشار بيش از حد شد انسان هم بالأخره عكس‌العمل نشان مي‌دهد. من دوستاني دارم كه اگر اين فشارها را براي آنها كه همگي مخبرين جرايدي مثل پاري ماچ در امريكا و يا انگليس هستند بنويسم، ديگر آبرويي نمي‌ماند... ليكن چون من اعتقاد به دينم دارم و مسلمان هستم، مي‌بينم اگر چنين كنم از نظر مذهب صحيح نيست... پس به خدا واگذار مي‌كنم و مطمئن هستم كه موفق خواهم شد...

http://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/8/8f/%D8%B9%D9%84%DB%8C%D8%B1%D8%B6%D8%A7_%D9%BE%D9%87%D9%84%D9%88%DB%8C.jpg
علیرضا پهلوی، پدر علی پاتریک

رئيس ساواك پس از دريافت نظريات او دستور مي‌د‌‌هد اين پيام را بدون كم و كاست به علي پهلوي برسانند:
... آيا شما مي‌دانيد كه شريك جرم قاتلي هستيد و اسلحه‌ي خود را در اختيار يك نفر كه قتلي انجام داده گذارده‌ايد؟ و آيا نمي‌دانيد از وسيله‌ي نقليه‌ي شما كه در اختيار او گذارده بوديد براي انجام اين قتل استفاده كرده است و طبق قوانين تمام كشورها شما در اين قتل شريك جرم هستيد؟ و به علت والاحضرت بودن تحت تعقيب قرار نگرفتيد؟ متأسفانه شما تحت تأثير تبليغات سوء جرايد چپ كمونيست و جرايد مخالف ايران و اراجيفي كه روي دشمني با ايران مي‌نويسند، قرار گرفته‌ايد. فرزندان شادروان خاتمي جوانان پاك‌سرشت ورزشكار و خلبان هستند، چگونه مي‌توانند معتاد باشند؟ جاي تأسف است كه به دروغ‌هاي بيگانگان غير مسلمان توجه مي‌كنيد و به حقايق توجهي نداريد. البته مي‌دانيد كه دروغ‌گويي و توجه به دروغ و بازگو كردن دروغ در مذهب اسلام از گناهان بزرگ است...
علي پهلوي نيز متقابلا براي رئيس ساواك چنين پيام مي‌دهد:
1. در مورد اسلحه بايد بگويم اگر من گناه‌كار باشم به همان اندازه كساني كه به من اجازه‌ي داشتن اسلحه داده‌اند، گناه‌كار هستند.
2. در مورد وسيله‌ي نقليه كه در اختيار بهمن گذاشته‌ام و به راه انجام قتل استفاده كرده... بايد اين‌طور گفت كه چون هواپيمايي كه پدرم با آن سقوط كرد و كشته شد مي‌گويند باك بنزينش سوراخ بوده و هواپيما متعلق به اعلي‌حضرت همايوني بود، پس تقصير متوجه اعلي‌حضرت است، در حالي‌ كه اين‌طور نيست!
3. در مورد اينكه من تحت تأثير تبليغات سوء جرايد چپ كمونيست و جرايد مخالف ايران و اراجيفي كه روي دشمني با ايران مي‌نويسند قرار گرفته و گفته‌ام فرزندان شادروان خاتمي معتاد بوده‌اند، بايد بگويم گوينده‌ي اين مطلب به خود من، والاحضرت بهزاد فرزند والاحضرت حميدرضا بوده‌. چگونه گوينده‌ي اين مطلب يعني والاحضرت بهزاد را كمونيست خطاب مي‌كنيد. اين مطلب را فراموش نخواهم كرد.
4. تاجدار همان شخصي كه بهمن در منزلش به قتل رسيد، با بهمن دوست بود و مأمور ساواك هم بود، پس ساواك از دوسال پيش اطلاع داشته و نيامده حرفي بزند.
5. من سه سال پيش هفت تيري به بهمن دادم... در حالي‌ كه همان زمان پروفسور عدل اقلاً سه يا چهار قبضه تفنگ به بهمن داد. اگر من شريك جرم باشم چرا پروفسور عدل كه اسلحه‌ي بيشتري به بهمن داد، شريك جرم شناخته نشد؟...
6. در مورد اعتياد والاحضرت‌ها بايد بگويم والاحضرت بهزاد مطالبي مي‌گفت و حتي عنوان نمود كه والاحضرت داريوش (فرزند والاحضرت فاطمه از همسرامريكايي)، معتاد مي‌باشد و حتي نزد من گفته كه خودش هم مواد مخدر استعمال مي‌كند...
7. من نصيحت تيمسار نصيري را مي‌پذيرم و حرف‌هايم را پس مي‌گيرم، چون خودم نديدم كه والاحضرت‌ها معتاد باشند و چون ديدم تيمسار مسلماني داريم، كينه‌اي به دل ندارم و خوشحال شدم كه تيمسار نصيري اطلاعاتي از دين دارند...

به گزارش پارسینه، رژيم شاه، علي پهلوي را مدت كوتاهي در زندان نگه داشت و سرانجام تصميم گرفت كه او را به همراه همسر و فرزندانش به منطقه‌ي گرگان تبعيد كند تا در ملك شخصي پدرش در كلاله به كشاورزي و دامداري بپردازد و زير نظر و مراقبت ساواك مازندران قرار داشته باشد و هيچ‌گونه سلاح گرمي نيز در اختيار او نباشد. جالب توجه اينكه ساواك زنجان توصيه مي‌كند كه كودكان بهمن حجت‌ كاشاني نيز نبايد با ساير كودكان در كودكستان و يا دبستان بگذرانند و سلاح نيز نبايد در دسترس آنان به خصوص مريم (8 ساله) قرار بگيرد! علي پهلوي پس از اقامت اجباري در كلاله درخواست كرد كه شهرت او از پهلوي به اسلامي تغيير كند. اين درخواست بي‌درنگ از سوي رژيم شاه پذيرفته شد تا به اصطلاح آن وصله‌ي ناجور از خاندان پهلوي زدوده شود! در پي اقامت علي پهلوي در كلاله‌ي گرگان، ديگر اطلاعي از او در دست نيست تا در نيمه‌ي سال 1357، گزارشي به ساواك و دربار مي‌رسد كه: 

نام‌برده مرتب به جوانان تلقين مي‌نمايد كه با روحانيون همكاري كنند و براي نجات دين اقدام نمايند و از گذاشتن پول خود در بانك‌ها خودداري كنند.


علی پهلوی در سالهای اخیر

جالب اینجاست که علی پهلوی حتی در زندان دست از لجبازی و نافرمانی برنمی دارد و در برخورد با تیمسار اویسی در زندان سیلی محکمی به گوش او می نوازد که همین مسأله جنجال آفرین و پرسر و صدا می شود.

وی بعد از آزادی از زندان باز به مخالفتهای خود ادامه می دهد و در نامه ای که به امیراصلان افشار می نویسد خواهان دخالت نکردن دربار در امور شخصی اش می شود. متن نامه چنین است:
    «دکتر افشار، می توانم به گونه ای رضایتبخش اموراتم را اداره کنم و به رئیس دفتر نیازی ندارم. در صورتی که از دربار شاهنشاهی فشاری بر من وارد آید مجبور می شوم برای همیشه کشور را ترک کنم.
   بعد از پیروزی انقلاب او مدتی در ایران زندگی کرد و بعد به خارج از کشور گریخت. نشریه نیوزویک در سال « 1987 » وی را چنین معرفی می کند: «علی پهلوی برادرزاده شاه ایران که خود را «گوسفند سیاه» خانواده سلطنتی می داند در سال « 1982 » از ایران گریخت ولی به منطقه کردستان ایران بازگشت و چند ماه به همراه کردها ... جنگید.»
علی پاتریک پهلوی سه فرزند به نامهای "داود، هدی و محمد یونس" دارد:


داوود  پهلوی (متولد 1971)
هدی پهلوی ( متولد 1972)
محمد یونس پهلوی (متولد  1977)

سپهبد نادر جهانبانی

سپهبد نادر جهانبانی 

 
یادبود افسر وطن پرست: نادر جهانبانی


آنقدر رشید و خوب چهره بود که بی‏اختیار در برابرش زبان به تحسین می‏گشودی که وطن تو چنین افسری بلندبالا دارد. اگرچه خیلی به ایرانی‏ها شبیه نبود، ولی نشان تاج و ستاره‏ای که روی شانه داشت و به خصوص مهربانی خاصی که در چشمانش بود، خاطرهء مردان شمال آذربایجان و کوهستانهای خراسان را برایت تداعی می‏کرد.

بریدهء روزنامه کیهان اینترنشنال 25 مارس 1978 برابر 5 فروردین 1357
مراسم دیدار شاه فقید به همراه تیمسار جهانبانی از افسران ارشد نیروی دریایی
در قسمت سمت چپ تصویر، نیمرخ چهره افسر دلاور نیروی دریایی، زنده نام شهریار شفیق (فاتح جزایر سه‏ گانه) به چشم می‏خورد

نخستین بار که ژنرال را در بند دیدم؛ با همهء آثار خستگی که بر چهره داشت و با وجود صورت نتراشیده و چشمهای سرخ از بی‏خوابی، باز هم سر و گردنی از همه بلندتر بود. بیش از این بسیار بار او را با کوبال و یراق نظامی و گاه در لباس کار آمریکایی، در جعبهء تماشا دیده بودیم و تصویرش را نظیر بقیه ژنرال‏های شاه در روزنامه‏ها نگاه کرده بودیم. او برای ما بیشتر به عنوان یک ورزشکار آشنا بود تا یک خلبان حرفه‏ای. حرفهای او را پیرامون افزایش قدرت تن و توسعه تریبت بدن بیش از گفته‏های او درباره تعالی روح در گیر و دار پرواز جسم بر آسمانها شنیده بودی و آنچه از او در خاطر داشتیم دستی بود که توپ بسکتبال را در حلقه ورزشگاه تازه‏ای می‏انداخت و یا نگاه مشتاقی بود که به شناگران جوان برنامه ورزش از نگاه 2 خیره مانده بود.

یکشنبه وقتی اینانلو و ادیب زاده در برنامه‏شان تیمسار را دعوت کردند. خیلی ساده آمد و نشست و به حرفهای بچه‏های جنوب شهر که از تربیت بدنی تو و زمین می‏خواستند گوش داد و به آنها تعهد سپرد که دو سه ماهه همهء نیازهای آنان را برآورده کند. بعدها شنیدیم که به قولش وفا کرده بود. ولی حالا در بامداد سه‏شنبه ننگین 14 بهمن 1357 همان بچه‏های جنوب شهر و دوستانشان تیمسار را چشم بسته و دست در زنجیر به کمیته استقبال از خمینی آورده بودند. بالاخانه مدرسه رفاه. در اتاقی که همه روی زمین رها شده بودند، تیمسار هم به دیوار تکیه داده بود و روبه‏رو را نگاه می‏کرد. با خیلی از آنها که در بند بودند آشنا بودم و به محض دیدنشان سلام و سختی بود از من که نمی‏توانستم در برابر بازی روزگار شگفت زده نباشم. و از آنها که بعضی مثل شیران در بند بودند و جمعی خود را باخته و وحشت‏زده با صدای قدم‏های هر رهگذر از جا می‏پریدند که مبادا این جرس، زنگ «ملک الموت» باشد!
تیمسار از همه خونسردتر بین سپهبد برنجیان و امیرافشار نشسته بود. بالاتر از او سپهبد رحیمی، ناجی و ربیعی به دیوار تکیه داده بودند و در وسط اتاق همه آن سروران و سرداران به همراه دولتمردان عصر رستاخیز، با ناباوری به سرنوشت می‏اندیشیدند. شاه فقید رفته بود و حکومت ملی ایران فروشکسته بود و آنها می‏دانستند که فریاد «خون» همه‏جا را گرفته است و جنونی که ملاها در کوره‏اش دمیده‏اند آنچنان شعله‏ور است که خشک و تر را می‏سوزاند، پس کسی در صدد نجات سر خود نبود که از همان پنجره کوچک اتاق می‏شد تصویر فردا و فرداها را دید و سرهای بریده‏ای که بی‏جرم و جنایت بالای نیزه و دار است.

جلویش نشستم، با هر کدام کلمه‏ای گفته بودم، با این همه بی‏آنکه به دنبال نقش او در اندیشه خود بگردم در مقابل او به سبب سکوت و خونسردیش کمی دستپاچه شدم، شاید فکر کرده بودم خونسردی بیش از حد او به دلی این است که خارجی است، کارمند مستشاری و لابد همین حالاست که یزدی یا قطب زاده بیایند و او را به سولیوان تحویل دهند. سید احمد (خمینی) همراهم بود و درگیر توهم مشابه سوال کرد: «شما خارجی؟!» جهانبانی با پوزخندی پاسخ داد: من تا آنجا که می‏دانم یعنی تا دیروز نادر جهانبانی افسر خلبان نیروی هوایی و سرپرست تربیت بدنی بوده‏ام. من خیلی خجالت کشیدم. با اینهمه دو سه دقیقه تلاش کردم به جهانبانی اطمینان بدهم که هرچه را عنوان کند خواهم نوشت. آن روز همهء تلاش ما این بود که ارتش و فرماندهان آن به نحوی حفظ شوند و این کار به جز از راه نوشتن و بی‏اثر نمودن اتهاماتی که چپ‏های کمونیست، مجاهدین ضدخلق و فدائیان شوروی به ارتشی‏ها می‏زدند میسر شود.
با آنکه همهء سخنانی گفته بودند، ژنرال نادر جهانبانی که لباس کار آمریکایی خیلی به او می‏برازید با آرامش گفت: اگر برای مردم چیزی نوشتید احساس خودتان را بنویسید ولی اگر قرار است نوشته‏های شما را آخوندها ببینند بنویسید، نادر جهانبانی همه آنچه را که تاکنون انجام داده باعث افتخار خود می‏داند. این گفته به اغلب افسرانی که آنجا بودند قوت قلب داد و همه به نحوی با گفتن تیمسار درست می‏گویند و با تکان دادن سر حرفهای او را تصدیق کردند.
بیرون آمدم توی کوچه مستجاب و در میان مردمی که عرق‏ریزان هرکدام با تفنگی در دست خود را «چه‏گوارایی» وطنی تصور می‏کردند! یکی از ورزشکاران مشهور سرزمینمان را دیدم، خیلی آشفته بود اون نیز تفنگی در دست داشت و مثل بقیه بود، تا مرا دید به طرفم آمد و در گوشم گفت: تیمسار هم اینجا بود؟ گفتم: کدام تیمسار؟ اینجا خیلی از تیمسارها را آورده اند.گفت: شازده را می‏گویم. تازه فهمیدم منظورش جهانبانی است. گفتم: بله و خیلی هم آرام و خونسرد دیدمش، مثل سنگ نه بهتر بگویم مثل عقاب در لحظه‏ای که دعوت زاغ را برای حیات جاودانه رد کرده است. حرفهایم را نفهمید و گفت: آمده‏ام اینجا اگر بشود یک طوری با چند تن از بچه‏های شهباز، تیمسار را فرار بدهیم. گفتم امکان ندارد او حاضر به فرار شود. باید او را ببینی تا حرفم را باور کنی! او رفت تا وسیله فرار را فراهم سازد و من از مردم گریختم تا در خلوتی مشاهداتم را بنویسم.
تیمسار نادر جهانبانی، پایگاه هوایی دزفول، 1348 (نفر وسط)

چه می‏توانستم در باره نادرمیرزا بنویسم؟ نواده شاهزاده ملک آراء ، شاهزاده‏ای که شاعران در محضرش از او ادب و شعر می‏آموختند و رزم‏آوران در ستیزه با او جوجه‏های نیم‏روزه بودند. صاحب کتاب «بدیع النواب» درباره‏اش نوشته بود: «وقتی دست به شمشیر می‏برد با آن ملامت روسی و با آن عیون مردانه و قامت سروآسا، دشمنان را به تزلزل می‏کشاند و دوستان را به تملق وامی‏داشت. بحث آدابش را قاضی شاگرد بود و کلام فصحش در متون قدیمیه را یحیی خان صادق حضور طلبه، مقدمات ندیده. در میان پسران خاقان مغفور نواب ملک‏آرا ، اعظم از منظر بود و اعلم از فضل. اجود نواب بود و اصغر آنان در مقابل ضعفا وفقرا. در سفر به مازندران بقعه نور. خاتم یاقوت خود را به گدایی بخشید که او را قرانی مطالبه کرده بود. نادر میرزا تنها تفاوتی که با جدش داشت؛ چشمهای آبیش بود که این را از مادر به ارث برده بود. مادری که از آنسوی ارس دل به عشق شاهزاده جهانبانی داده بود. در واقع نادرمیرزا آمیزه‏ای بود از روس‏های سفید و سلحشوران ایران زمین.
اینها را روی کاغذ نوشتم و فردا وقتی بار دیگر در مدرسه رفاه دوست ورزشکارم را دیدم که تفنگ در دست در مقابل اتاق زندانیان رژه می‏رود. با شتاب سراغش رفتیم که رفیق چه کردی؟ خیلی سوگوار و پراندوه نگاهم کرد و گفت: همه چیز را به خوبی فراهم کردم کار تمام بود، از راه دستشویی می‏خواستم تیمسار را با لباس آخوندی بیرون ببرم به خصوص که ریشش هم در آمده، ولی هرچه کردیم و هر چه التماسش کردیم حاضر نشد. گفتم: من که به تو گفته بودم، تیمسار حاضر به فرار نمی‏شود. دوست ورزشکارم با این همه هنوز قانع نشده بود. پیش خود فکر کردم که آیا جهانبانی می‏خواست ادای سقراط را درآورد که شب مرگ با آنکه شاگردانش وسیله فرار او را فراهم کردند حاضر به گریختن نشد، چون می‏گفت من باید بمیرم تا حقیقت زنده بماند. ولی تیمسار که فیلسوف نبود او یک نظامی ورزشکار و خلبانی شجاع و میهن پرست بود که فکر نمی‏کنم هیچوقت حتا یک کتاب فلسفه خوانده بود.

وضع او شبیه به «عقاب» خانلری بود در شعر«عقاب» که مرگ خویش را در پی زندگی کوتاه نزدیک می‏دید نزد زاغی می‏رفت که ای زاغ راز طول عمر تو چیست؟ و زاغ او را به مردابی که در آن لجن و مردار انباشته بود می‏برد و می‏گفت اگر تو نیز از غذایی که من می‏خورم، بخوری عمر طولانی خواهی داشت. عقاب که عمر در اوج فلک برده به سر و حیوان را همه فرمانبر خویش دیده نگاهی به زاغ می‏کرد که ای بیچاره «گند و مردار ترا ارزانی» که من از همین عمر کوتاهم که در فراز ابر و در ملتفای نور و سپیده بوده راضیم و مبادا روزی که بخواهم با ساعتی زیستن مثل تو در این گندآب، یک روز بیشتر زندگی کنم. آنگاه عقاب پر می‏کشد «سوی بالا می‏شود و بالاتر می‏رفت» تا «راست با چرخ فلک همسر می‏شود» یک لحظه اندیشیدم، بی‏گمان حتی برای چند ساعت لباس سرشار از تعفن و گندآلود یک ملا را بر تن کردن به نادر جهانبانی که در پشت فانتوم (اف-4) و تایگر (اف-5) می‏نشست و مثل عقاب دل به آسمان می‏سپرد. همان حالی را می‏داد که عقاب با شنیدن سخنان زاغ دچارش گشته و با این تصویرها بود که روزهای سخت گذشت.

اولین گروه افسران را در شب خونین ژنرالها گلوله باران کردند. آنگاه دادگاه‏ها بود و الله ای که در دهان خلخالی«قاصم و جباره» می‏شد و رنگ بخشش و طعم عفو را نمی‏دانست و زندگی را در قصاص خلاصه کرده بود. هر لحظه می‏شنیدیم از زبان برادران و خواهران مجاهد و فدائی که «العطش» ما خون می‏خوهیم و بگذارید این ژنرالها را گردن بزنیم. عجیب بود در آن روزها گویی ستاد جنبش مجاهدین و دفتر رفقای فدائی فقط کارشان اعلامیه بیرون دادن علیه ارتش و فرماندهان در بند ارتش بود. آیا دانسته یا ندانسته حضرات آلت نقشه اصلی مسلط کردن خمینی بر ایران یعنی اضمحلال و نابودی ارتش سلحشور ایران نبود؟!
نوبت که به او رسید تنها به دادگاه آمد. بر خلاف گروه امیرافشار، برنجیان و همدانیان که باهم حاضر شدند ولی بعد در سه اتاق مدرسه، جداگانه در جلسه خصوصی به سوالها پاسخ می‏دادند، نادر جهانبانی را تنها آوردند. هنوز بلند بالا و آرام، فقط ریشش بلندتر شده بود. ابوالفضل حکیمی، زواره‏ای، فاضل و طهماسبی اعضای دادگاه بودند، خلخالی در آمد و رفت بود و در جلسه دوم ربانی املشی و محمدی گیلانی نیز حاضر بودند. ادعا نامه‏ای که علیه او تنظیم شده بود آنقدر پوچ و مسخره بود که حتا خود اعضای دادگاه نیز بر بی‏اساسی آن اذعان داشتند. یادم هست که زواره‏ای در پایان جلسه اول به پاسخ این سوال که تیمسار جهانبانی که مدتهاست در تربیت بوده و در کارها و اعمال فرمانداری نظامی شرکت نداشته پس چرا در ادعانامه او را مسئول خونریزی‏ها و کشتارهای اخیر دانسته‏اید گفت: شما چه کار به ادعانامه دارید. ممکن است او در ماه‏های اخیر در جنایات رژیم دست نداشته باشد ولی به ستاره‏ها و تاج روی نشانش نگاه کنید، اگر جنایتکار نبود که سپهبد نمی‏شد!! و این منطق قاضیان اسلام بود که می‏خواستند عدالت اسلامی را با محاکمه سران رژیم سابق به نمایش بگذارند.
در ادعانامه علیه او آمده بود که وی با خدمت در نیروی هوایی شاه، مستقیمن در خدمت آمریکای جهانخوار بوده، به همین دلیل سالها در این کشور به سر می‏برد. پدر او عامل روس و خودش عامل سیا و صهیونیسم است!! او در طول ماههای انقلاب، فرماندهی عملیات علیه مبارزان مسلمان و خواهان جمهوری اسلامی را برعهده داشته است. تیمسار بی‏آنکه سخنی بگوید همه حرفها را می‏شنوید و بر خلاف خیلی دیگر از ژنرالها عصبی نمی‏شد و از جایش نمی‏پرید. در بازجویی‏ها نیز می‏گفتند همینطور خونسرد بوده و و اغلب زواره‏ای و حکیمی را که از او بازجویی می‏کردند به مسخره می‏گرفته است. پس از سه جلسه وقتی که خلخالی از او خواست که از خود دفاع کند. از جایش برخواست و خیلی شمرده گفت:
«آنچه را که شما مطرح کردید آنقدر مسخره و احمقانه است که من لزومی به پاسخ گفتن به آن نمی‏بینم؛ اما چند دروغ بزرگ گفتید که همراه با اتهام‏زدنهای شما نشان می‏دهد که حکم شما علیه من مثلن صادر شده و همچنین حکایتگر این حقیقت است که شما نه تنها مسلمان نیستید بلکه مشتی بی‏وطن، بی‏دین و مزدور هستید که به دستور اربابانتان فقط و فقط قصد ویرانی کشور من و ارتش سرزمین مرا دارید. پدر من جاسوس روسها نبود، بلکه افسری ایرانی بود که در روسیه درس خوانده، من هم هرگز عامل کشوری نبودام بلکه بلکه در سالهایی که شما برای لقمه نان مزدوری، سر حسین را از این منبر به آن منبر می‏کشاندید. در آمریکا به عنوان بهترین و با استعدادترین خلبان ایرانی، بر اوج ابرها پرواز می‏کردم. حال شما چگونه به خود اجازه می‏دهید به من تهمت خیانت بزنید. شما از خود خجالت نمی‏کشید شما از مردم شرم نمی‏کنید؟ شما از هزاران جوان ایرانی که من با همه تلاش در راه فراهم کردن وسایل ورزشی و ایجاد امکانات جهت تربیت روح و جسم آنها، در ماههای گذشته کوشیده‏ام، ازرم نمی‏کنید؟ شما که هستید آیا به جز جمعی غارتگر و خونخوار و بری از هر نوع صفت انسانی کسانی را می‏شناسید که چون شما بر هر آنچه ملی و ایرانی است تیغ بکشند؟ آقایان من پنجاه یک سال به خوبی و نیکی زندگی کرده‏ام و قرارگاهم آسمانها بود. پاسخی به یاوه‏گویی‏های شما ندارم. به دستوری که اربابانتان داده‏اند عمل کنید، ولی مطمئن باشید که مردم ایران خیلی زود از خواب فعلی بیدار می‏شوند و این تب که با دروغ و تزویر شما به آن در جان و روح آنها رخنه کرده، بسیار سریعتر از آنچه فکر کنید فرو خواهد نشست. آنگاه شما هستید و خشم ملتی که به تار و پود شما آتش می‏کشد.»
جهانبانی همه این حرفها را با همان خونسردی گفت که در روز 24 بهمن با من حرف زده بود، همین خونسردی باعث شد که تمام اعضای دادگاه از جمله خلخالی در جایشان میخکوب شوند و زبانشان بند بیاید. لحظاتی بعد ژنرال را بردند، نگاهی به حاضران کردند. با سر خداحافظی تلخی با من و نویسنده‏ای فرانسوی که از «لیبراسیون» آمده بود. آن شب ژنرال را همراه یاران و دوستانی دیگر؛ خلخالی و غفاری در پای دیوار مرگ به گلوله بسته بودند. خلخالی خودش هدف گرفته بود که حرفهای ژنرال او را کلافه کرده بود. کمالی یکی از تفنگ‏چی‏های خلخالی که بعدها به مبارزان پیوست، بعدها برایمان گفت: تیمسار جهانبانی اجازه نداده بود چشمش را ببندند؛ که می‏خواست شاهد پرواز گلوله باشد. کمالی با زبانی ساده و لهجه مشهدیش همان حرفی را می زد که «خانلری» در قطعه عقاب سروده بود. ژنرال «لحظه‏ای چند بر این لوح کبود نقطه‏ای بود و سپس هیچ نبود»


وقتی سپهبد جهانبانی را برای محاکمه آوردند، کاغذی بر گردنش انداختن تا جرمش را بنویسند، اما او جرمی نداشت، و کسی نیز نبود که شهادت دهد او جرمی انجام داده پس جلادان که نتوانسته بودند به وی جرمی نسبت دهند بر روی کاغذ سفید نوشتند: سپهبد نادر جهانبانی عامل فساد !؟ این نوشته بدان جهت بر روی آن کاغذ سفید نقش بست که روح آزاده سپهید را در هم بشکنند اما روح جهانبانی همانند عقابی در آسمان به ملکوت پیوست. 

 خداحافظ ای عقاب دلیری که حتا دشمنانت نیز به مرگ تو رشک بردند