ماجراها و اتفاقات شهریور 1320

از ماجراها و اتفاقات شهریور 1320 حتماً خبر دارید، ورود متفقین از شمال و جنوب به خاک وطن و خلع رضا شاه از سلطنت و ماجراهای بعدی و تاجگذاری و به تخت نشستن محمدرضا شاه و بعدها مبارزات چریکی مردم ایران و البته مردم گیلان که جهانگیر سرتیپ پور به خاطر همین مبارزات به نمایندگی از مبارزین گیلان و کردستان و بختیاری نشان افتخار از محمدرضا شاه گرفت. و سرانجام این قضایا سال 1326 بود که قوام برای بار دوم روس ها را از خاک مقدس ایران بیرون کرد.

داستان، داستان ورود روس ها به خاک ایران است و اتفاقات بعدی آن از دید یک سرباز که به اسارت روس ها در آمده و به صورت اتفاقی به خانه خود باز می گردد. این جستار نقل تاریخ منقولی است که از پدر و عمه نگارنده به من منتقل شده است و شرح حال پدربزرگ نگارنده و پدر نقالین داستان می باشد. البته پدر نگارنده در آن سال ها هنوز به دنیا نیامده بود و اکثریت قریب به همه ی داستان به نقل از عمه نگارنده می باشد.

اما، در شهریور 1320 روس ها از بندر چونه چنان( کیاشهر) به خاک ایران وارد شدند، سربازان ایرانی در این بندر با روس ها به نبرد پرداختند و همان طور که می دانید، این ‌روس ها بودند که به برتری در این نبرد یک جانبه رسیدند. نتیجه ی این جنگ یک سویه اسارت سربازان ایرانی بود، روس ها سربازان ایرانی را در خاک ایران به اسارت گرفتند. روس ها، سربازان میهنمان را با دست بسته و پای پیاده تا آستارا بردند که از آنجا، آنها را به باکو و سپس به اردوگاه های کار و زندان های طاقت فرسا ببرند، درست به مثابه همان کاری که در یک صد سال پیش از آن بارها کردند.

تشنگی،‌ تاب و توان را از سربازان ایرانی ربوده بود و چند تن از اسرا که به زبان ترکی کمی آشنایی داشتند،‌ به مردم محلی که شاهد این خفت هموطنان و هم میهنانشان بودند، گفتند که تشنه هستیم و آب می خواهیم،‌ اهالی ای که آنجا بودند تپه ای از هندوانه ها را که در بندر بود را نشان دادند و گفتند که به آن سمت بروید تا تشنگی تان را با خوردن هندوانه رفع کنید.

حدود 30 تا 40 سرباز به سمت هندوانه ها رفتند و وقتی به کپه ی هندوانه ها نزدیک شدند، چند نفر از کارگران بندر و مراقبین هندوانه ها که آن نزدیکی بودند به سرباز ها گفتند که هندوانه ها بر روی یک بلندی قرار گرفته اند و آن سوی کپه ی هندوانه ها سراشیبی هست و پس از آن دشتی هست که امکان فرار را بدون رویت شدن برای آنها مهیا می کند.

سربازها که به کپه هندوانه ها رسیدند از موقعیت پیش آمده استفاده کرده و طبق گفته ی هموطنان ترک خود عمل کردند و موفق به فرار از چنگ روس ها شدند؛ حدود سی الی چهل سرباز بعد از دور شدن از بندر،‌ از آستارا با پای پیاده و بدون آذوقه و آب به سمت گیلان راه افتادند،‌ سربازها هرکدامشان به سمت خانه و کاشانه خود می رفتند و چند روز با پای پیاده راه رفتند، سربازها در مسیر بسته به موقعیت جغرافیایی شهر و دیارشان از یکدیگر جدا می شدند، 3 نفر از این جمع به سمت رشت و کوچصفهان عازم بودند، آنها در راه پس از چند روز بدون خوردن حتی لقمه ای خوراکی،‌ به خانه ای رسیدند، آن فصل سال،فصل برداشت محصول بود. سربازها وارد حیاط خانه شدند و زن خانه را دیدند و از او تقاضای خوراکی برای خوردن کردند، ‌زن گفت که غذا هنوز آماده نیست اما به سربازها گفت اگر منتظر بمانند غذا آماده می شود. در همین هنگامه شوهر زن،‌ سر می رسد و از زن می پرسد که غریبه ها کیستند و زن شرح ماجرا را می گوید. مرد گمان می کند آنها گدا هستند و سعی در بیرون کردن آنها می کند ولی وقتی لباس آنها و متقال هایی که تن سربازان بود را می بیند متوجه می شود سرباز هستند، ‌از آنها می پرسد که آیا سربازید،‌ سربازها ترسیدند که مبادا صاحب خانه بخواهد آنها را تحویل روس ها بدهد، زیرا در بین راه وقتی هنوز از دیگر سربازان جدا نشده بودند و چند نفری بیشتر بودند یک بار در خانه ی یک تالش آنها را بیرون کرده بودند و یکی از آنها که حسن نام داشت و از اهالی جعفر آباد کوچصفهان بود تا پایان عمر به همین دلیل از تالش ها نفرت داشت،‌ اما دو نفر دیگر و یا شاید دیگر سربازانی که جدا شدند، شرایط را بهتر درک کردند این نفرت را به دل راه ندادند چرا که روس ها تمام منطقه را گرفته بودند و آن کشاورز بی پناه از ترس روس ها بود که آنها را از خانه بیرون انداخته بود.

سربازها انکار می کنند اما صاحب خانه متوجه ترس آنها می شود و این انکار آنها را نادیده می گیرد و آنها را به خانه می برد. ساعتی بعد غذا آماده شد و سربازها غذا خوردند و پس از آن چای و هندوانه خوردند و کمی استراحت کردند. بعد از آن بود که زن صاحبخانه در یک دستمال بزرگ برنج پخته شده می ریزد و به سربازها می دهد. زن صاحبخانه به باغ می رود و میوه و هندوانه و سبزیجات می چیند اما سربازها از پذیرفتن این هدایا امتناع می کنند و تنها برنج را می پذیرند. در این زمان مرد صاحبخانه از آنها می پرسد،‌ آیا پول دارید،‌ سربازها هیچ پولی نداشتند اما خجالت می کشند که عنوان کنند و می گویند که آری داریم، اما مرد صاحبخانه این بار هم به حرف سربازها اعتنایی نمی کند و به هرکدام نفری یک تومان می دهد و سپس آنها را راهی می کند.

سربازها پیاده به راه خود ادامه می دهند تا به پسیخان در نزدیکی های رشت می رسند، در پسیخان جایی بود که با قایق اهالی که می خواستند به رشت بیایند را به سمت رشت می آوردند،‌ سربازها آنجا فرمانده ی خود را می بینند که او نیز توانسته بود به طریقی از چنگال روس ها فرار کند. فرمانده به آنها می گوید که به راه خود ادامه دهید و به خانه خود بازگردید و دیگر ارتشی وجود ندارد و لازم نیست خود را به جایی معرفی کنید. سربازها با قایق به رشت می آیند و از آنجا با ماشین های خط رشت _ کوچصفهان به سمت خانه خود می روند، ‌علی اصغر در روستای مژده از اتومبیل پیاده می شود و به سمت خانه ی خود می رود.

در حیاط خانه دختر بچه هفت هشت ساله ای در حال بازی کردن بود که از دور مرد ژولیده ای با لباسهای مندرس را می بیند و خطاب به مادر خود که در خانه بود با صدای بلند می گوید گدا آمده است،‌ خواهر کوچکتر که سه چهار سالش بود می گوید که این فلانی یعنی یکی از همسایه ها است،‌ اما دختر بزرگ می گوید نه گداست و دوباره مادر خود را صدا می کند، مادر به روی تلار می آید و مرد را که نزدیک تر شده بود را می بیند و رو به دختر می گوید: دختر،‌ تو پدر خودت را هم نمی شناسی، دخترها که تازه متوجه شده بودند که مرد پدر آنهاست و به دلیل نامناسب بودن حال و احوال این گونه شده است به سمت او می دوند.

علی اصغر به خانه می رسد و حمام می کند و به سر و صورت خود صفایی می بخشد،‌ اما بسیاری از هم نبردان او نتوانستند از چنگال روس ها رهایی یابند، ‌علی اصغر سختی ها کشید اما به هر حال به خانه اش بازگشت اما هم نبردان او در اردوگاه های کار به بردگی گرفته شدند. هم نبردانی که به خاطر کشورشان و آب و خاکشان که مورد یورش روس ها قرار گرفته بود،‌ به اسیری رفتند. روس ها، همسایگان شمالی ای که صدها سال قبل از آن و هفتاد سال پس از آن واقعه هنوز در پی به اسارت بردن خاک مقدس ایرانند.

خاک مقدسی که به چنگال هیچ بیگانه ای نخواهد افتاد، خاکی که از برای همه ایرانیان است و زیست در آن خاک مایه مباهات است و افتخار.

نویسنده:پدرام مژدهی

به اشتراک گذاری توسط : افسانه امانی

مهاجرت لهستانی‌ها به ایران

 مهاجرت لهستانی‌ها به ایران

مهاجرت لهستانی‌ها به ایران پیرو جنگ دوم جهانی روی داد که با وجود بی طرفی ایران، مسائل و مشکلات اقتصادی و اجتماعی زیادی برای ایران به همراه داشت. در طی سالهای ۱۳۲۰ الی ۱۳۲۳ خورشیدی بیش از ۱۵۰ هزار نفر از لهستانی‌ها برای مهاجرت به فلسطین و آفریقا، از کشور اتحاد جماهیر شوروی وارد خاک ایران شدند.

پیشینه و علل

با گسترش جنگ دوم جهانی، کشور لهستان درسال ۱۳۱۸ خورشیدی (برابر با ۱۹۳۹ میلادی) مورد هجوم آلمان نازی از یک طرف و شوروی از طرف دیگر قرار گرفت و عملاً به دو قسمت تقسیم شد. اسرای زیادی به شوروی منتقل و در اردوگاه‌ها اسکان داده شدند و بسیاری نیز بطور دسته جمعی اعدام شدند.

بعد از دو سال و با آغاز حمله آلمان به شوروی، استالین مجبور شد با دولت در تبعید لهستان از در دوستی درآمده و فرماندهی واحدی در مقابل آلمان در جبهه لهستان ایجاد کند. طبق این توافق قرار بر این شد که علاوه بر عبور افراد نظامی تجهیز شده لهستانی از خاک ایران، زندانیان و افراد داخل اردوگاه‌ها نیز از طریق ایران به فلسطین و آفریقا مهاجرت کنند. این عمل با نقض بی طرفی ایران و اشغال ایران توسط قوای انگلیسی و سپس روسی در تاریخ سوم شهریور ۱۳۲۰، امکان‌پذیر گشت.

برطبق قرارداد اولیه متفقین با ایران، قرار بود فقط سربازان و نیروهای کمکی آنان وارد ایران شوند و نیروهای متفقین تأمین مایحتاج و آذوقه آنان را تقبل کرده بودند، اما در عمل و به تدریج شمار زیادی از آوارگان و اُسرای محبوس در اردوگاه‌های مسکو نیز که شامل عده زیادی زن، کودک و حتی پیرمردان سالخورده بود به مهاجرین افزوده شدند.

نخستین گروه در اوایل فروردین ۱۳۲۱ با چهار کشتی روسی که حامل ۲۹۰۰ نفر سرباز و مهاجر بود، وارد بندر انزلی (پهلوی سابق) شدند. نیروی نظامی قرار بود از طریق همدان و کرمانشاه به عراق بروند. تعداد مهاجرین در اردیبهشت ۱۳۲۱ نزدیک به ۱۳۰۰۰ نفر رسیده بود.

ورود کنترل نشده مهاجرین و عدم قرنطینه بیماران و نیز کوتاهی متفقین در تأمین آذوقه و مایحتاج مهاجرین از مهم‌ترین عوامل ایجاد نابسامانی و بروز مشکلات اقتصادی و بهداشتی در جامعه آن روز ایران گردید. عدم تناسب مهاجرین ورودی و خروجی مشکل اسکان آنان را دوچندان نمود. بسیاری از مردان وارد بازار کسب و کار شدند و زنان نیز تن به ازدواج ثبت شده و نشده دادند.

مشکلات بهداشتی کمتر از مشکلات اقتصادی نبود و بیماری‌های تیفوس و تیفوئید و سل در میان مهاجرین شیوع پیدا کرده بود به طوری که هیئت پزشکی برای قرنطینه بیماران به بندر انزلی فرستاده شد.

بعلت تأخیر در خروج، لهستانی‌ها بتدریج و برای گذران زندگی وارد بازار کار گردیدند در بعضی رستوران‌ها و کاباره‌ها گروه هائی از آنان به آوازه خوانی و اجرای موسیقی مشغول شدند. افراد فرهیخته‌ای نیز که در میان آنان بودند به دبیری و آموزش زبان لهستانی و نویسندگی پرداختند، روزنامه‌ای هم به زبان لهستانی بنام «ندای لهستان» (Slowo Polskie) منتشر می‌کردند و کتاب‌هائی دربارهٔ ایران‌شناسی از آنها به یادگار مانده‌است.

در آن زمان ایران خود با قحطی و کمبود مواد غذایی، نابسامانی سیاسی و اقتصادی در اثر اشغال کشور و … مواجه بود. با این وجود ایرانیان علی‌رغم مصائبی که داشتند از میهمان نوازی دریغ نکردند. وزیر مختار لهستان – کارل بادر – در نامه‌ای به استاندار خراسان از این رفتار ایرانیان چنین یاد می‌کند: «نیات خیرخواهانه جنابعالی نسبت به هم میهنان من، مهاجران لهستانی، تأثیر عمیقی بر من بخشیده است. طبق گزارش‌هایی که به من رسیده، جنابعالی از روی کمال مرحمت یک دستگاه عمارت بزرگ را در اختیار اطفال یتیم لهستانی گذارده‌اید که در آنجا آنها نگهداری شوند. من از صمیم قلب از مراحم خیرخواهانه و نوع پرستانه جنابعالی متشکرم و اطمینان می‌دهم که لهستانی‌ها برای همیشه کمال امتنان را از جنابعالی خواهند داشت» نامه نمایندگان مهاجران لهستانی به دولتمردان ایرانی نیز حکایت از وجود چنین روحیه‌ای دارد: «در این موقع که پناهندگان لهستانی بعد از سه سال اقامت در خاک پاک کشور شما از این سرزمین عزیمت می‌کنند، اینجانبان از آنجناب تمنا داریم که بهترین تشکرات صمیمانه ما را در مقابل میهمان نوازی و پذیرایی دوستانه که از طرف آنجناب و کلیه اولیای امور ایرانی و عامه مردم به عمل آمده، قبول فرمایند. این حسن میهمان نوازی و پذیرایی و همچنین تمام اقدامات و توجهاتی که از طرف اولیای کشوری و لشکری ایران به عمل آمده هیچگاه از خاطره ملت لهستان پاک نخواهد شد. تمام ماها که در وطن شما زندگانی کرده‌ایم بهترین یادبودها را از آن حفظ خواهیم کرد. ما نه تنها با قلبی مملو از امتنان ایران را ترک می‌کنیم بلکه بهترین ادعیه صمیمانه خود را برای سعادت و ترقی کشور شما و ملت ایران نثار می‌کنیم ..».

 با وجود آنکه طبق قرارداد و توافق با دولت ایران قرار بود مهاجرین (اعم از سرباز و افراد عادی) هرچه زودتر از ایران خارج شوند، ولی به دلایل متعدد از جمله بیماری، مشکلات ملی و اشتغال آنان آهنگ خروج بسیار کند گردید. از دهم مردادماه ۱۳۲۱ بتدریج خروج آنها آغاز شد و پایگاه اصلی خروج آنها شهر اهواز و بندر شاهپور بود. مهاجرین از بندر انزلی، تهران، اصفهان و مشهد عازم اهواز شدند ولی با این حال ۳۰۰ نفر از آنان در ایران ماندند و با ایرانیان تشکیل خانواده دادند.

کنیسای دانیل

علاوه بر آثار فرهنگی و اجتماعی، آثار دیگری از این مهاجرت منحصربه‌فرد باقی‌مانده‌است. در همان زمان بکمک هیئت مدیره کنیسای حییم در خیابان قوام السلطنه، کنیسای کوچکی بنام کنیسای «دانیل» در داخل آن برای لهستانی‌ها ساخته شد تا یهودیان اشکنازی بتوانند در آن به امور مذهبی خود بپردازند.

گورستان‌ها

بیماری و سپس مرگ، بسیاری از مهاجرین لهستانی را امان نداد که از ایران خارج شوند. برای فوت شدگان در تهران، بندر انزلی و اصفهان گورستان‌های اختصاصی ایجاد و یا در گورستانهای مسیحی دفن شدند. آمار نشان می‌دهد در گورستان بندرانزلی ۶۳۹ نفر سرباز و افراد عادی لهستانی مدفون هستند. 

تاریخچه ی مدارس اردبیل

تاریخچه ی مدارس اردبیل

معرفی افرادی که مدارس اردبیل به نام آن‌ها نامگذاری شده بود.

۱-    دبستان قدس

محمد قدس

محمد قدس

مرحوم شیخ الاسلام محمد قدس اولین رئیس اداره ی فرهنگ ، معارف و صنایع مستظرفه در اردبیل بود. قدس حدود ۱۱ سال بی آن که حقوقی را دریافت کند مصدر خدمات فرهنگی اردبیل بود. اولین مدارس دولتی با همت او ایجاد شد. قدس در این راه بسیار سختی کشید؛ آیرم خان فرمانده قشون اردبیل به گوش او سیلی نواخت ؛ مخالفان بارها به مدارس تحت اداره ی او حمله کردند و آن‌ها را به هم ریختند اما او همچنان پایداری کرد. مرحوم قدس در سال ۱۳۲۹ در تهران در گذشت. اداره ی فرهنگ اردبیل به پاس خدمات این انسان عاشق فرهنگ و تعلیم و تربیت مدرسه ای را به نام او نامگذاری کرده بود. این مدرسه ابتدا در کوچه ی ارمنستان بود بعدها به بخش شمالی زمین نارین قلعه روبه روی دادگستری منتقل شد . سال‌ها بعد نام مدرسه را به مقدّس تغییر دادند و در سال‌های اخیر این مدرسه را ویران کردند و فضای آن به کاخ استانداری اردبیل ملحق شد.

 

 

 

 

 


 

۲-    دبستان دیباج

مرحوم اسماعیل دیباج مدت‌ها معاون فرهنگ اردبیل و در فاصله ی سال‌های ۱۳۲۲ تا ۱۳۲۴ و ۱۳۲۶ تا ۱۳۲۸ رئیس فرهنگ اردبیل بود یعنی قبل از ماجرای حزب دمکرات آذربایجان و بعد از آن به این سمت منصوب شده بود. او اهل تبریز بود زمانی که دبیرستان صفوی ساخته می‌شدمرحوم دیباج معاون فرهنگ اردبیل و عملا متصدی امور ساخت مدرسه بوده است . او مدتی شهردار اردبیل هم بود.اداره ی فرهنگ اردبیل دبستانی را که بعدها به یک مدرسه ی راهنمایی تبدیل شده بود در کوچه ی ارمنستان و در محل فعلی کانون نور به نام او نامگذاری کرده بود.

 

 


مرحوم میرزا عبدالحمید آموزگار

مرحوم میرزا عبدالحمید آموزگار

۳-    دبستان میرزا حمید آموزگار

تعلیم و تربیت نوین در کشور با میرزا حسن رشدیّه و در اردبیل با میرزا عبدالحمید آموزگار آغاز شد. او معلمی‌عاشق ، موقر، مؤدب و منظم بود. به تعلیم و تربیت عشق می‌ورزید و همه ی توان و آبروی خود را صرف گسترش تعلیم و تربیت در اردبیل کرد. میرزا در سال ۱۳۰۶ در گذشت و در قبرستان جمعه مسجد اردبیل روبه روی درب مسجد تیر پوش در بستر خاک آرام گرفت. در سال ۱۳۲۸ به پاس خدمات این انسان فرزانه مدرسه ای به نام او نامگذاری شد و هنوز فعال است.

 

 

 

 

 

 


۴-    دبستان دهقان

علی دهقان در سال ۱۲۸۵ در اورمیه به دنیا آمد . در دانش سرای عالی تهران ریاضیات و علوم تربیتی خواند. در سال ۱۳۲۳ رئیس فرهنگ استان چهارم ( اورمیه ) شد. و بعد از مسئولیت‌های مختلف فرهنگی دیگر در سال ۱۳۲۹ رئیس فرهنگ آذربایجان شرقی شد او مرد فرهنگ و قلم بود. و همه ی تلاش خود را صرف توسعه ی مراکز فرهنگی می‌کرد. در سال ۱۳۴۰ عروس هزار چهره ی سیاست او را به صحنه ی سیاست کشانید ومدتی استاندار آذربایجان شرقی شد. او به نویسندگان و شعرا و کتاب و قلم عشق می‌ورزید تا جایی که یک روز را هم به روز شهریار اختصاص داده بود. اداره ی فرهنگ در سال ۱۳۴۳ مدرسه ای را در کوچه ی هفت تن به نام او نامگذاری کرد.

 

 


۵-    دبستان حکمت

علی اصغر حکمت

علی اصغر حکمت

علی اصغرخان حکمت در سال ۱۲۷۱ خورشیدی در شیراز به دنیا آمد. اجداد وی از دانشمندان و پزشکان طراز اول شیراز بودند. در شیراز مقدمات ادبی را در حوزه ی درس آقا شیخ غلام حسین ادیب و فلسفه را در محضر آقا شیخ محمود حکیم فرا گرفت. در سال ۱۲۹۳ به تهران آمد و در مدرسه ی آمریکایی تهران به تحصیل ادامه داد. و در سال ۱۲۹۷ فارغ التحصیل شد سپس به فرانسه رفت و در دانشگاه سوربن فرانسه ادبیات تحصیل کرد .وی در سال ۱۳۰۳ به استخدام وزارت معارف در آمد . حکمت در سال ۱۳۱۲ به کفالت وزارت معارف و سپس به وزارت انتخاب شد و مصدر خدماتی برجسته در حوزه ی فرهنگ شد. بنای دانشگاه تهران با شش دانشکده اصلی ، فرهنگستان زبان فارسی ، بنای مزار فروسی در مشهد، تاسیس دانشسراهای پسران و دختران ، تعمیر و مرمت و فهرست برداری آثار باستانی، بنای موزه ایران باستان ، تشکیل کتابخانه ی ملی ایران، جمع آوری دهها هزار نسخه ی خطی فارسی، تاسیس مدرسه ی عالی ادبیات و زبا‌های خارجی و احداث صدها مدرسه در سراسر کشور و دهها طرح فرهنگی دیگر از اقدامات و فعالیت‌های علی اصغر خان حکمت بود. او  به دنیای ادبیات دل بستگی خاصی داشت.

حدود یکصد مقاله ی ادبی و تاریخی نوشت . مجموعه ی اشعار او با نام سخن حکمت و به کوشش دکتر سید حسن سادات ناصری چاپ شده است. حکمت در اول شهریور ۱۳۵۹ دار فانی را وداع گفت و در شیراز در بستر خاک آرام گرفت. اداره ی فرهنگ اردبیل به پاس خدمات فرهنگی علی اصغر خان حکمت مدرسه ای را به نام او نامگذاری کرده بود.


دکتر محمد حسن شمس حکیمی

دکتر محمد حسن شمس حکیمی

۶-    دبستان شمس حکیمی

دکتر محمد حسن شمس حکیمی‌فرزند عبدالوهاب در سال ۱۲۵۸ در تبریز به دنیا آمد. در پزشکی تحصیل کرد و در سال ۱۲۹۵ فارغ التحصیل شد. شمس در سال ۱۲۹۹ با عنوان طبیب مجاز و با اجازه نامه ی کحالی ( چشم پزشکی) به اردبیل آمد . او سال‌ها در اردبیل در سرچشمه و در کوچه ای که هنوز هم به نام او شناخته می‌شود به خدمت مشغول بود.

مرحوم دکتر محمد حسن شمس حکیمی‌از خانواده ی مرحوم میرزا حسن رشدیّه بود. اداره ی فرهنگ اردبیل به پاس خدمات این پزشک انسان دوست دبستانی را در باغمیشه و در خیابان دکتر نایبی آن زمان به نام او نامگذرای کرده بود.

 

 

 

 

 


۷-    دبستان کمال

دکتر کمال الدین شمس حکیمی‌فرزند دکتر محمد حسن بود. او سال‌ها به عنوان پزشک معتمد اداره ی فرهنگ به طبابت دانش آموزان مشغول بود.اداره ی فرهنگ به خاطر احترام و علاقه ای که  مردم اردبیل به خانواده ی دکتر محمد حسن داشتند مدرسه ی دیگری را در اول کوچه ی عارف به نام فرزند او نامگذاری کرد و برای این که با مدرسه ی پدرش اشتباه نشود آن را کمال نامیدند.

 


مرحوم مسیب رهبر

۸-    دبستان رهبر

میرزا مسیب رهبر در سال ۱۲۵۲ خورشیدی در اردبیل به دنیا آمد. در مکتب خانه‌های قدیم اردبیل درس خوانده بود خط زیبایی داشت  و از توان بسیار بالایی در آموزش الفبا برخوردار بود. در کودکی مادر خود را از دست داد و تحت تعلیم و محبت زن بابای خود قرار گرفت. این خانم محترم نیز مکتب خانه ای داشت و به « ربابه آخوند باجی» معروف بود. میرزا مسیب ظاهری بسیار آراسته و موقر و باطنی پاک تر از ظاهر خود داشت. روزگاری که گروهی با ایجاد مدرسه به سبک جدید مخالفت می‌کردند او کلاس‌های خصوصی تشکیل می‌داد وبا تمام توان با اهریمن جهل مبارزه می‌کرد.بعد از آن که اداره ی معارف تشکیل شد او با عنوان معلم تهیه جذب اداره ی معارف شد. شیوه ی خاص او در آموزش الفبا سال‌های سال زبانزد اهالی فرهنگ دوست اردبیل بود و معلمان بسیاری از او تقلید می‌کردند.میرزا در سال ۱۳۱۷ به درود حیات گفت  واداره ی فرهنگ اردبیل به پاس خدمات آن معلم عاشق دبستان دخترانه ای را به نام او تاسیس کرد اما متاسفانه چندی بعد این مدرسه منحل و نام و خاطره ی او از یادها فراموش شد.

 

 

 

 

 

 


میرزا حسن رشدیه

میرزا حسن رشدیه

۹-    دبستان رشدیّه

حاج میرزا حسن رشدیّه در سال ۱۲۲۹ خورشیدی در چرنداب تبریز به دنیا آمد. او را « پیر معارف ایران» یا « پدر فرهنگ جدید ایران » نام نهاده اند. میرزا حسن بنیان گذار اولین مدرسه به سبک جدید در ایران بود. عثمانی‌ها در آن زمان مدرسه ی ابتدایی را رشدیّه می‌گفتند و به همین دلیل میرزا حسن به رشدیّه معروف شد.

او در سال ۱۲۶۲ اولین مدرسه را در محله ی ششگلان تبریز و در مسجد مصباح الملک تاسیس کرد . رجاله‌ها با او مخالفت می‌کردند و بارها به مدرسه ی او حمله کرده وسایل مدرسه را آتش زدند و دانش آموزان را پراکنده کردند . در جریان تعویض دولت‌ها نیز او بارها مورد بی مهری قرار می‌گرفت و مدتی هم زندانی شد . اما برخی از حاکمان از جمله میرزا علی خان امین الدوله که به نیک نامی‌و وطن پرستی شهرت یافت از او حمایت کرد . با پایداری میرزا حسن مدارس در کشور گسترش یافت . و در سال ۱۲۷۶ خورشیدی با حمایت امین الدوله اولین مدرسه را در تهران تاسیس کرد. میرزا حسن در ۱۹ آذر ماه ۱۳۰۵ خورشیدی در گذشت  و در آرامگاه حاج شیخ عبدالکریم قم به خاک سپرده شد. اداره ی فرهنگ اردبیل مدرسه ای را به نام او نامگذاری کرد که هنوز هم فعال است.

 

 

 

 

 


۱۰-دبستان وحیدی

حسن وحیدی دبیر عربی

حسن وحیدی دبیر عربی

   مرحوم آقای حسن وحیدی دبیر زبان عربی دبیرستان‌های اردبیل بود. او نابینا بود اما در تدریس عربی و  آشنایی با فنون معلمی‌و تدریس بسیار توانمند بود . مرحوم حسن پدر خانم لطیفه وحیدی نماینده دوره بیست و چهار اردبیل در مجلس شورای ملی بود. اداره ی فرهنگ اردبیل در زمان حیات و اشتغال مرحوم وحیدی به پاس خدمات این انسان سخت کوش و معلم شریف دبستانی را در محله ی اونچی میدان به نام او نامگذاری کرده بود. این مدرسه در جریان باز گشایی خیابان سی متری تخریب شد.

مدارس قدیمی ایران

مقاله ویژه
مدارس قدیمی ایران
 

به مناسبت آغاز سال تحصیلی بر آن شدیم تا به تاریخچه پیدایش مدارس کشور و معرفی چند نمونه از قدیمی ترین آنها به عنوان بخشی از میراث فرهنگی ایران زمین بپردازیم. 
پرداختن به آموزش‌های سنتی در سده‌های ۱۲ و ۱۳ ه. ق در مکتب‌خانه‌ها و مدارس دینی ایران در حدی بود که افراد خواندن و نوشتن و حداکثر احکام دینی را بیاموزند. از میان افرادی که این مرحله را پشت سر می‌گذاشتند، تعداد معدودی که توانایی مالی و علاقه به فراگیری علوم بیشتر را داشتند یا در خانواده‌های فرهنگی و مذهبی رشد می‌کردند، برای علم‌آموزی به شهرهای بزرگ و مذهبی که دارای مدارس علوم دینی معتبر بودند، می‌رفتند . اما بیشتر آن‌ها فقط علومی را فرامی‌گرفتند که مربوط به مسایل دینی و مذهبی، ادبیات، حساب و هندسه، فلسفه ، نجوم و دیگر علوم در سطح معینی بود و با علوم جدید آشنایی زیادی پیدا نمی‌کردند. این مسئله موجب می‌شد به نیازهای روز جامعه مانند صنعت ، کشاورزی، پزشکی و علوم نظامی توجه چندانی نشود. حال‌آنکه در اروپا، وقوع رنسانس و انقلاب صنعتی در سده‌های ۱۸ و ۱۹ میلادی و پیشرفت روزافزون اروپائی‌ها در علوم جدید موجب شد تا آنان به برتری چشمگیری در صنایع جدید و احداث کارخانه‌ها و ادوات جنگی دست یابند. 
اولین مدارس نوین در ایران از دوران محمدشاه شکل گرفتند. در این روزگار دو مدرسه به سبک اروپایی به وسیله‌ کشیشان آمریکایی و فرانسوی تاسیس شد که راه را برای نفوذ معارف اروپایی به ایران باز کرد.
اولین مدرسه را کشیشی آمریکایی به‌نام پرکینز در ارومیه در سال ۱۲۵۴ ه. ق ساخت که در آن علاوه بر برخی دانش‌های جدید، قالی‌باقی و آهنگری نیز به کودکان تعلیم داده می‌شد و دومین مدرسه را اوژن بوره(کشیش فرانسوی) در سال ۱۲۵۵ در تبریز بنا کرد. بوره به‌دنبال آن بود که دارالفنونی تاسیس کند و ایرانیان را از هر قوم و مذهبی با علوم جدید و زبان فرانسوی آشنا کند. او تمام مخارج مدرسه را خودش می‌پرداخت. بعدها مدرسه‌ دیگری در جلفای اصفهان توسط بوره تاسیس شد. 
و این‌همه جدا از تلاش‌های میرزا حسن رشدیه از بنیانگذاران مدارس نوین برای ایجاد مدرسه در شهرهای تبریز، مشهد و تهران است که شاید چون ایرانی بود، با سرزنش‌ها و آزار هموطنان مواجه شد. 
ساخت دارالفنون 
اگرچه در دوره‌ ناصرالدین شاه چند مدرسه نوین در ایران ساخته شد، اما فکر ایجاد دارالفنون از آن میرزا تقی‌خان امیرکبیر بود. 
امیرکبیر می‌خواست افرادی را تربیت کند که به کار کشور سامان دهند و جلوی نفوذ انگلیس و روسیه در ایران را بگیرند. او قصد داشت آموزش‌های مدرن را جانشین آموزش‌های سنتی کند و برخی محصولات صنعتی وارداتی را در ایران تولید کند. 
وقتی ساختمان قسمت شرقی مدرسه به بهره‌برداری رسید، هنوز امیرکبیر بر مسند قدرت بود. امیر همزمان با شروع کار احداث مدرسه، مسیو جان داوودخان(مترجم اول دولت ایران) را برای آوردن معلم به اتریش فرستاد. امیر که خوب می‌دانست کشورهایی مثل انگلیس ، فرانسه و روسیه در ایران به‌دنبال تامین منافع خود هستند، سعی کرد معلمان را از کشوری بی‌طرف استخدام کند. جان داوود هم پس از عقد قرارداد با معلمان اتریشی و استخدام آنها به تهران بازگشت. 
هفت معلمی که در رشته‌های مختلف تخصص داشتند و به همراه مسیو جان داوود وارد تهران شدند، عبارت بودند از: موسیو بارون کومنس(معلم پیاده‌نظام)، چارنوتا(معلم علم معدن)، آگوست کرشیش(معلم توپخانه)، نمیرو(معلم سواره‌نظام)، کوکاتی(معلم داروسازی)، دکتر پولاک(معلم طب و جراحی)، زسی(معلم ریاضیات و مهندسی). 
چند روز بعد از ورود معلمان به ایران و دارالخلافه‌ ناصری، مدرسه دارالفنون ۱۳ روز قبل از قتل امیرکبیر افتتاح شد. پس از امیرکبیر وضعیت دارالفنون به‌جایی رسید که موسیو ریشارد فرانسوی در نامه‌ای نوشت: “اگر امیر زنده بود هرگز به این اوضاع اسفناک راضی نمی‌شد. این ترتیبات غلط را هیچ نمی‌گذاشت واقع گردد…همه‌ کارهای دولتی برگشته است به همان ترتیباتی که در زمان حاجی میرزا آقاسی بود.” 
شاگردان دارالفنون، لباس مخصوص به خود داشتند. آن‌ها سالی دو دست لباس تابستانی و زمستانی به رایگان دریافت می‌کردند و ناهار را به خرج مدرسه؛ در آنجا می‌خوردند. آن‌ها کمک هزینه‌ تحصیلی یا مقرری دریافت می‌کردند که این مقرری بعدها قطع شد. گاه به هر شاگرد خوب، انعام نیز داده می‌شد. 
در پایان هر دوره‌ تحصیلی در هر رشته، از محصلان امتحان گرفته می‌شد و درصورت موفقیت دانشجویان، نام آن‌ها جزو فارغ‌التحصیلان آن رشته اعلام می‌شد. جشن فارغ‌التحصیلی هم با مراسم خاصی برگزار می‌شد و شخص شاه فرمان(دانشنامه‌) فارغ‌التحصیلان را به آن‌ها می‌داد. این جشن را سلام امتحان هم می‌گفتند. دانشنامه‌ هم عبارت بود از حکمی که سه مطلب فراغت از تحصیل، دریافت یک قطعه نشان طلا و تعیین شغل و حقوق در آن گنجانده می‌شد. 
در دارالفنون علاوه بر دروس اساسی، درس زبان خارجه برای شاگردان اجباری بود و در آن سه زبان فرانسه، انگلیسی و روسی تدریس می‌شد. 
اولین مدرسه دخترانه را چه کسی تاسیس کرد؟ 
تا پیش از مشروطیت مدرسه ای برای دختران ایجاد نشد، به عوام چنین تلقین می شد که درس خواندن برای دختران لازم ، جایز و پسندیده نیست. عامه مردم نظر خوبی به تحصیل در مدارس جدید نداشتند و هر زمان که می‌توانستند محصلین و معلمین را مورد آزار یا سخریه و توهین قرار می دادند. تازه این امر درباره پسران و مردان بود و دختران وضع دشوارتری داشتند. بنابراین تحصیل دختران در خانواده هایی که به با سواد شدن دختران خود علاقمند بودند، به وسیله معلم سرخانه انجام می شد. 
پس از انقلاب مشروطیت گفتگوهایی بین نمایندگان صورت گرفت. پاره ای از آنان چون ناظم الاسلام از تأسیس مدارس دخترانه حمایت کردند و گفتند: «در تربیت بنات و دوشیزگان وطن بکوشیم و به آنها لباس علم و هنر بپوشیم، چه تا دخترها عالم نشوند، پسرها بخوبی تربیت نخواهند شد.» 
این اقدامات در حالی صورت گرفت که اوضاع ایران بسیار منقلب بود و به هرگونه نوگرایی در جامعه با دیده شک و تردید نگریسته می شد. با تمام دشواری ها، پس از بالا رفتن سطح آگاهی های جامعه و احساس ضرورت ایجاب مدارس دخترانه،۵ تن از بانوان آزاد اندیش و دلسوز ایرانی دست به کار شدند و در همان زمانی که نمایندگان به بحث و جدل پایان ناپذیر درباره چگونگی ایجاد این مدارس می پرداختند، به تأسیس اولین مدارس دخترانه ایران اقدام کردند. به این ترتیب شخصی به نام بانو آزموده در تهران نخستین مدرسه دخترانه را به نام « پرورش» در سال ۱۳۲۱قمری( ۱۲۸۲خورشیدی) افتتاح کرد. اما به دلیل ضدیت و فشار مخالفان فرهنگ، عمر این مدرسه پس از چهار روز فعالیت به سر آمد.ماموران دولت با تهدید و فحاشی مدرسه را بستند. 
وی پس از آن مدرسه ای جدید تحت عنوان دبستان دخترانه ناموس در خیابان شاهپور (حافظ فعلی) و نزدیک چهار راه حسن آباد بنا نهاد . 
حضور معلم مرد در مدرسه امکان نداشت زیرا بهانه به دست مخالفان می داد و از دیگر سوی معلم زن هم نبود ،بنابراین خانم آزموده به کمک جمعی، کتاب هایی برای محصلان فراهم کرد و خود تعلیم دانش آموزان را به عهده گرفت.او با استقامت بسیاری در راهی که بر گزیده بود،موفق شد در سال ۱۳۰۷خورشیدی نخستین دبیرستان دخترانه تهران را نیز تاسیس کند. 
مدرسه البرز 
دبیرستان البرز (پیشتر: کالج آمریکایی‌ها، کالج البرز)، یکی از مراکز آموزشی معتبر و قدیمی شهر تهران است. این دبیرستان که از نخستین نمادهای آموزشی در ایران است در شمال‌غربی چهارراه کالج، کوچه البرز قرار دارد. دبیرستان البرز بعد از دارالفنون به عنوان یکی از نهادهای آموزشی پرافتخار مطرح است.این دبیرستان به دلیل نمای رشته کوه البرز در پس آن، البرز نام گرفته است. 
قدمت آموزشی این دبیرستان به سال ۱۲۵۲خورشیدی و تاسیس مدرسه آمریکایی‌ها باز می‌گردد. این مدرسه ابتدایی در سال ۱۲۷۸خورشیدی همزمان با مدیریت دکتر جردن به دبیرستان تبدیل شد و در سال ۱۳۰۱خورشیدی به مکان کنونی خود در چهارراه کالج انتقال یافت و در آن زمان کالج آمریکایی‌ها یا کالج البرز نامیده می‌شد. در سال ۱۳۱۹خورشیدی همزمان با آغاز مدیریت ایرانیان بر آن، دبیرستان البرز نام گرفت. بنای اصلی این دبیرستان از نخستین آثار نیکلای مارکف، معمار تفلیسی است که آثار ماندگار زیادی در ایران دارد. ساختمان مرکزی البرز و ساختمان علوم این دبیرستان جزو آثار ملی ایران به ثبت رسیده‌اند.دبیرستان البرز به دلیل قدمت تاریخی و سوابق درخشان علمی، آموزشی و فرهنگی در ۱۶اسفند سال ۱۳۸۵توسط شورای عالی آموزش و پرورش جزو مدارس ماندگار ایران شناخته شد. 
اولین مدرسه دولتی کرمان 
در سال ۱۲۹۲ شمسی، سید مصطفی خان کاظمی و یک نفر از شاگردان دبیرستان آلیانس فرانسه برای تاسیس مدرسه دولتی به کرمان آمدند و اولین مدرسه را بنا نهادند. 
سید مصطفی خان کاظمی در سال ١٢٩٣ شمسی در سن ٢٨ سالگی به ریاست اداره معارف کرمان منصوب شد و دبستان دولتی احمدی را در دوم بهمن ماه همان سال با کمک اعانه عمومی و ملی تاسیس کرد. به دلیل سلطنت احمد شاه این مدرس ابتدا به احمدیه یا احمدی موسوم بود. سپس در دوره پهلوی اول به اسم مدرسه پهلوی تغییر نام داد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به نام دبیرستان امام خمینی معروف شد. 
سید مصطفی خان علاوه بر اینکه ریاست اداره معارف و مدیریت مدرسه احمدی را عهده دار بود به تدریس تاریخ جغرافیا و اخلاق در مدرسه نیز مشغول بوده است. 
محل این مدرسه ابتدا در خانه استیجاری و بعدا در عمارت دولتی، معروف به خوابگاه قرار داشت. سپس به محل فعلی دبیرستان امام انتقال یافت. 
از سال ۱۲۹۹ شمسی به تدریج دوره دبیرستان هم در این مدرسه گشایش یافت. 
مدرسه رشدیه تبریز 
حاج میرزاحسن رشدیه در سال ۱۲۶۷ ه. ق در تبریز متولد شد. پس از کسب معلومات عصر خود در جوانی مسافرتی به قفقاز و در ایروان اقامت داشت. پس از چندی بدین فکر افتاد که تمام قواعد و اصول تعلیم و تربیت را که در دبستان های خارج از ایران دیده است، در کشور خود دایر کند. پس راهی ایران شد و در سال ۱۳۰۵ ه.ق در جنب «مسجد شیخ الالسلام » مدرسه ای با اسلوب جدید باز کرد که «میرزا حسن واعظ» یکی از آموزگاران آنجا بود ولی به تحریک و اغوای عوام مدرسه اش به غارت رفت و خود به مشهد سفر کرد پس از چندی به تبریز مراجعت و مجددا” در سال ۱۳۱۱ ه. ق مدرسه ای بنام « رشدیه » در کوی «جبه خانه» دائر کرد. در سال ۱۳۱۳ ه.ق که میرزا علیخان امین الدوله به سمت والی آذربایجان وارد تبریز شد ،میرزا حسن توانست مدرسه خود را توسعه دهد. ولی زمانیکه امین الدوله بعنوان صدراعظم روانه پایتخت شد، عوام، میرزا حسن را مجبور به بستن مدرسه کردند و میرزا حسن به تهران رفت و در سال ۱۳۱۵ ه.ق با مساعدت امین الدوله در کوی « دروازه قزوین» مدرسه بزرگی تاسیس کرد. 
مدرسه ملی ناصری خلخال 
یکی از اولین مدارس مدرن در آذربایجان ، مدرسه ناصری خلخال است. همانند شهر تبریز در خلخال نیز مرحوم ناصر روائی با مساعدت و زحمات شخصی خویش به تاسیس مدرسه ملی در ولایت آذربایجان عصر قاجاریه اقدام کرد. 
وی در سال ۱۲۸۴ هجری شمسی به فکر تاسیس و ایجاد مدرسه در خلخال افتاد. در آن زمان به غیر از تبریز در هیچ شهر آذربایجان مدرسه وجود نداشت. تحصیلات مانند سایر نقاط کشور در مکتب خانه ها انجام می گرفت . 
مرحوم ناصر روائی درکتاب ” خاطرات و اسناد ناصر دفتر روائی” در این زمینه می نویسد :” با اینکه در خلخال افکار عمومی به کلی از اینگونه تاسیسات بیگانه و اقدام بدان مستلزم انواع مخاطره و فداکاری ها بود،نگارنده از روی یک احساسات درونی خود را برای مقابله با هر گونه مرارت حاضر کردم و با استفاده از وجود حاج میرزا محمدتقی مرحوم بدین اراده افتادم که مدرسه ای در قصبه خلخال افتتاح و خدمات وطنی خود را از این راه تعقیب نمایم ” 
از حسن اتفاق در زمانی که مرحوم ناصر روائی به فکر تاسیس آموزشگاهی با اصولی جدید و مدرن بود، میرزا محمد تقی معروف به حاج معلم پس از سالها کسب علم و تجربه در باکو، برای دیدار اقوام و خانواده خویش به خلخال آمده بود. 
مرحوم روائی فرصت را مغتنم شمرد و منظور خویش را با حاج معلم در میان گذاشت که پس از مذاکره و بحث و تبادل نظر،میرزا محمد تقی پیشنهاد ناصر روائی مبنی بر مدیریت مدرسه را بر عهده گرفت و نخستین مدرسه ملی در آذربایجان بنام ” مدرسه ناصری” در سال ۱۲۸۵ هجری شمسی در خلخال تاسیس شد. 
تحصیل در این مدرسه رایگان بود و بنا به اسناد تاریخی ناصر روائی از جیب خود مخارج آن را عهده دار بود و از کمک های افراد خیر زمان هم برای اداره مدرسه استفاده می کرد. 
تدریس در این مدرسه به زبان ترکی آذربایجانی انجام می شد . متاسفانه در پاییز۱۲۸۶ هجری شمسی بر اثر هجوم افراد یاغی و اشرار محل و بروز نا امنی در منطقه مدرسه ناصری منحل و اثاثیه آن غارت شد. 
در سال ۱۲۸۹شمسی مجدا بر اثر همت و مساعدت اهالی خلخال مدرسه مجدا بازگشایی شد. 
مدرسه در طول حیات خویش با فراز و نشیب های بسیاری همراه بود و متناسب با تحولات سیاسی و اجتماعی منطقه دچار تعطیلی، بازگشایی یا تغییر نام قرار می گرفت. تا اینکه در سال ۱۳۸۴ شمسی پس از سالها تلاش و گفتگو بالاخره با پافشاری مردم با فرهنگ خلخال نام مدرسه به همان نام سابق خود یعنی ناصری برگشت . 
مدرسه مظفریه رشت 
سال ۱۲۷۷هجری شمسی محمد ولی خان سپهسالار ( نصر السلطنه) حاکم گیلان در زمان مظفرالدین شاه نخستین مدرسه رشت را با نام ( مدرسه مظفریه شرافت ) در یکی از خانه های این شهر تاسیس کرد. این مدرسه بعد ها با استفاده از کمک و همیاری مردم به ساختمان دو طبقه ای در محله سبزه میدان منتقل شد و سرآغاز تاسیس مدارس ملی و دولتی از جمله دبیرستان شهید دکتر بهشتی ( شاهپور سابق ) بود . 
در سال ۱۲۹۸خورشیدی مدرسه شاهپور ( شهید دکتر بهشتی فعلی ) به مدیریت مردی فاضل و با تجربه به نام آقای شبانی در محله سبزه میدان کار خود را آغاز کرد . 
نام آورانی چون: پروفسور دکترمحمّد معین ،پروفسور دکترفضل‌الله رضا ،پروفسور دکترعنایت‌الله رضا ،استادهوشنگ ابتهاج و پروفسور دکترمجید سمیعی در این مدرسه تحصیل کرده اند. 
کشف قدیمی‌ترین مدرسه تاریخی ایران 
به گزارش میراث فرهنگی در سال ۸۴، مدرسه ای قدیمی در شهر تاریخی توس کشف شد که شباهت معماری آن با معماری دو دوره خوارزمشاهیان و مغول، تخمین دقیق تاریخ ساخت این مدرسه را غیر ممکن ساخته است.باستان شناسان احتمال می دهند این مدرسه قدیمی‌ترین مدرسه تاریخی موجود در ایران باشد. 
اگر این مدرسه در زمان خوارزمشاهیان ساخته شده باشد، می توان نتیجه گرفت این مدرسه قدیمی ترین معماری موجود یک مدرسه تاریخی در ایران خواهد بود. در حال حاضر مدرسه امامیه اصفهان قدیمی ترین معماری موجود یک مدرسه در ایران است که ساخت آن به سال ۷۵۰ هجری قمری برمی گردد. در کاوش های باستانی مختلف مدارس بسیار زیادی کشف شده است اما از هیچ کدام از آن ها معماری کاملی بدست نیامده است. 
«محمد طغرایی»، مسئول هیات کاوش شهر توس تابران در این مورد گفته است: «حدس اولیه تاریخ ساخت این مسجد را به دوره خوارزمشاهیان در سال های ۵۷۰تا۷۵۰ نسبت می دهد.اگر این فرضیه اثبات شود این معماری، قدیمی ترین معماری موجود یک مدرسه در ایران خواهد بود.»
او گفت: «بررسی ها نشان می دهد که این مدرسه بر روی پلان(معماری) قدیمی خود دوباره بازسازی شده است. در این مدرسه کتیبه هایی به خط کوفی و آجرتراش پیدا شده است که متعلق به دوره هخامنشیان است. از طرفی معماری کلی مدرسه از نظر سبک به سبک مغولی(رازی) شباهت دارد.» 
او گفت:«علاوه بر آن دوره مغول دوره جنگ و خونریزی بوده و هیچ تلاشی برای بازسازی در خراسان نشده است. این مسئله هخامنشی بودن این اثر را پررنگ تر می کند. از طرفی سفال های بدست آمده در این بررسی ها متعلق به دوره های مختلف است و نمی تواند مغولی بودن این مدرسه را اثبات کند.» 
قدیمی ترین مدرسه شناخته شده در ایران نظامیه خرگرد بوده که توسط “اندره گدار” فرانسوی کاوش شده است. کتیبه این مدرسه به سال ۴۵۰ هجری قمری در موزه ایران باستان قرار دارد اما معماری از آن بدست نیامده و کاملا تخریب شده است.

نخستین روز اجتماع زنان بی حجاب در ایران چگونه بود؟

نخستین روز اجتماع زنان بی حجاب در ایران چگونه بود؟

قدس انلاین_مصطفی لعل شاطری: پس از دیدار رضاشاه از ترکیه وی در پی حرکتی برای ارتقای موقعیت زنان برآمد(!) و به تقلید مصطفی کمال دست به اقدامی بسیار شنیع در جامعه ی ایران زد اقدامی که خون هر ایرانی مسلمان غیور را به جوش می آورد.

در پی اقدام رضاشاه، وی حجاب و به ویژه چادر سنتی را که از فرق سر تا نوک پا را می پوشاند، ممنوع اعلام نمود و متعاقباً مأموران و مقامات عالیرتبه مجبور به حضور، همراه زنان کشف حجاب کرده خود در جشن های درباری گردیدند به نحوی که هفدهم دی ماه 1314 در حقیقت اولین اقدام رسمی و قانونی در طول تاریخ ایران بود که زنان بی پروا توانستند بدون حجاب در مقابل مردان ظاهر شوند و دولت نیز انتظار داشت پس از این واقعه، بی حجابی زنان تداوم و گسترش یابد. «جَم» واقعه روز 17 دی ماه 1314 را چنین وصف کرده و نوشته است:
«ساعت 2 بعدازظهر 17 دی که من به اتفاق همسرم که برای اولین بار حجاب از خود برگرفته و به جای چادر کلاه بر سر گذاشته بود به صحن باغ دانشسرای مقدماتی وارد شدیم، بعد بتدریج سایر آقایان وزراء باتفاق همسران بدون حجاب خود آمدند ولوله ای بود. همه یکدیگر را نگاه می کردند، قوای نظامی مراقب بود و خانم ها خیلی خوشحال به نظر می رسیدند و با کنجکاوی زیاد به سر و لباس یکدیگر خیره شده بودند، بعضی ها پوزخند می زدند و بعضی ها می گفتند: خدا عاقبت این کار را بخیر کند و بعضی دیگر که فرنگ رفته و تحصیلکرده بودند به هم تبریک می گفتند و این اقدام را یکی از بزرگترین خدمات اعلیحضرت تلقی می کردند.
بهرحال روز بزرگ و عجیبی بود و راستش بخواهید من تشویش داشتم در حالیکه در تَه دِلَم از اینکه می دیدم «زن آزاد شده» احساس خوشحالی می کردم. سر و لباس خانم ها در آن روز خیلی دیدنی بود و اگر خانم های امروزی می آمدند و می دیدند که مادرانشان در روز 17 دی ماه 1314 چطور خود را آراسته بودند از خنده غَش می کردند، پیراهن ها همه بلند و تا قوزک پا می رسید، و کلاه هایی که خانم ها سرشان گذاشته بودند، چون بی حجابی خیلی تازگی داشت و زن ایرانی برای اولین بار کلاه را جانشین چادر و لَچک کرده بود بسیار تماشایی بود.
اما جالبتر از همه این بود که میهمانان- حتی وزرا- که یک عمر با هم دوست و رفیق بودند آن روز برای اولین بار صورت زن های یکدیگر را می دیدند، چونکه تا آن روز هیچ دوستی مجاز نبود صورت زن دوست خود را ببیند و بعلاوه جشن 17 دی اولین روزی بود که زن ایرانی در کنار شوهر خود در یک مراسم رسمی و اجتماعی شرکت می جست- تا آن روز همه مجالس در ایران مردانه و زنانه و مجزا از یکدیگر بود و زن و مرد به هیچ وجه باصطلاح «قاطی» نمی شدند ولی 17 دی 1314 این رسم را بهم خورد و زن نیز در یک جشن ملی و اجتماعی پابپای مرد شرکت نمودند.
رضاشاه و همسرش نیز سپس در همین مراسم شرکت کردند و رضاشاه طی سخنرانی که کرد گفت: لباس ها و آرایش ها خوب است، حیف نیست که زن خود را قایم کند و از جامعه بگریزد... عیب لباس ها را خودشان بتدریج برطرف می کنند، برای اول کار خیلی سلیقه بخرج داده اند. باید خیاط ها و کلاه دوزها را تشویق کرد تا مدهای قشنگ و سنگین و ارزانی را به بازار بیاورند ما میله های زندان را شکستیم- حالا با خود زندانی آزاد شده است، که خانه قشنگی بجای قفس برای خودش بسازد.
سپس رضاشاه دستور داد که: «این قبیل جلسات باید تکرار شود تا خانم ها بیشتر! با آداب و رسوم و معاشرت آشنا گردند از خودتان شروع کنید، هر هفته یکی از وزراء در باشگاه شاهنشاهی یک میهمانی عمومی ترتیب بدهد.»
پس از آن بود که جشن ها و مراسم مختلط در تهران و شهرستان ها برگزار می شد. 

شاهدی عینی
سیدمرتضی شریعت پناهی که در آن زمان فرماندار بود شاهدی است که واقعه کشف حجاب بانوان در زمان رضاشاه را چنین توصیف می کند: «در اولین جلسه اول رؤسای ادارات را دعوت کردند بعد کارمندان و زنانشان را به فرمانداری خواندند ابتدا زنان آن ها همگی با چادر رفتند در همانجا فرماندار صحبت می کند که دستور رسیده که حجاب ها برداشته شود و مأموران هم آماده بودند و یکی یکی چادرها را از سر زنان می گرفتند و زنان هم تا خانه می بایستی می رفتند و پوشش دیگری نداشتند. بعد معتمدین را دعوت کردند از میان آن ها عده ای (سازشکاران) رفتند و عده ای نرفتند، پشت بَندَش اِعمال زور بود و به خانه آن هایی ریختند که دعوتشان را برای کشف حجاب رد کردند و در خانه شان آن ها را کشف حجاب کردند، مأموران هم در کوچه ها، زنانی را که با چادر عبور می کردند، چادرش را پاره و روبنده اش را می گرفتند و سپس او را رها می ساختند. مأموران را نیز جلوی حمام ها کاشته بودند، زیرا زن ها ناچار بودند که حمام بروند (آخر آن زمان در خانه ها حمام نداشتند) مأموران مواظب بودند که هر زنی که با چادر حمام می رود را گرفته و چادرش را درآورند. آن زن هایی که چادر سرشان نمی کردند بیرون نمی آمدند و در همان خانه (دیگ بزرگ آب را جوش آورده و در یک جای سرپوشیده) استحمام می کردند. اگر پاسبان ها زن چادری را می گرفتند چادرش را همانجا پاره می کردند.
وی در ادامه به توصیف مشاهداتش پرداخته عنوان می کند که: «در دهات زن ها، شلیته هایی می پوشیدند که بلند بود تا مچ پا می رسید و جنس آن از مخمل یا چیت بود پیراهنی هم به تن می کردند که یقه آخوندی بود و تا مچ دست بود و طرفین چپ و راست آن چاک داشت.
اما از 17 دی 1314 به بعد که چارقد و چادر ممنوع شد مانتوهای بلند و شال گردن مد شد و یک کلاهِ دوره دار هم سر می گذاشتند.

منابع:
1- آبراهامیان، یرواند. ایران بین دو انقلاب، ترجمه کاظم فیروزمند، تهران: مرکز: 1389.
2- شریعت پناهی، سید حسام الدین. اروپایی ها و لباس ایرانیان، تهران: قومس، 1372.

منيريـه یادگار دختر معمارباشی

 

منيريـه یادگار دختر معمارباشی

منيريـه یادگار دختر معمارباشی

زهره شریفی- «مُنيريه» نامي آشنا و زنانه براي اهالي تهران‌ است. شايد كمتر كسي از خود پرسيده باشد اين نام از كجا آمده است و چطور نامي زنانه بر پيشاني يك محله قديمي حك شده است.

   «مُنيريه» نامي آشنا و زنانه براي اهالي تهران‌ است. شايد كمتر كسي از خود پرسيده باشد اين نام از كجا آمده است و چطور نامي زنانه بر پيشاني يك محله قديمي حك شده است. با كمي مطالعه در تاريخ زنان معاصرايران با نام زني آشنا مي‌شويم كه ما را ياد اين محله و اين ميدان مي‌اندازد: «منيرالسلطنه» دختر معمارباشي دربار قجرها و يكي از زنان ناصرالدين شاه قاجار كه نام او در وقف ماندگار است. گزارشي درباره اين محله قديمي و اصيل تهيه كرده‌ايم.

«منيرالسلطنه» مادر نايب‌السلطنه
از نام كوچك منيرالسلطنه اطلاعي در دست نيست. به نظر مي‌آيد وصف دختر معمارباشي به گوش شاه رسيد و پسنديده شد و اين‌گونه او به دربار قجرها راه يافت و در دسته همسران ناصرالدين شاه قرار گرفت. چهارمين فرزندش «كامران ميرزا» محبوبيت زيادي نزد شاه پيدا كرد. اين محبوبيت به حدي رسيد كه اگر منيرالسلطنه دختر يكي از معمارباشيان قديم نبود پسرش به ولايتعهدي منصوب مي‌شد. اما اصل و نسب مادر باعث شد او در نهايت به مقام نايب‌السلطنگي برسد!

محله اعيان‌نشين‌هاي قاجار
محله منيريه كه نامش به درستي از نام منيرالسلطنه گرفته شده است يكي از بخش‌هاي اعيان‌نشين تهران در زمان اواخر قاجار و پهلوي اول بود. در واقع منيرالسلطنه در باغي موسوم به «منيريه» در اين محدوده ساكن بود. در عمارتي به نام خودش يعني «عمارت منيريه» كه در همين منطقه قرار داشت.
منيرالسلطنه ثروت فراواني داشت كه بخشي از آن را وقف كرد. تا جايي كه بعد از فوت برادرش «اميرنظام» با ارث به جا مانده از او مدرسه‌اي را در گورستان مجاور بقعه «امامزاده سيدنصرالدين» به نام مدرسه «منيريه» بنا و موقوفاتي از تهران و مازندران را براي هزينه‌هاي اين مدرسه تعيين كرد. به غير از اين بنا مسجد «منيريه» در كنار بقعه «امامزاده سيدنصرالدين(ع)» نيز از بناهايي است كه منيرالسلطنه ساخته و آينه‌كاري و ساخت ضريح نقره و گنبد اين امامزاده هم توسط او در دوره ناصرالدين شاه انجام شده است.

«اميريه» و باغ‌هاي 700 هزار‌مترمربعي
كنار محله منيريه كه اطراف آن هم جزو املاك شاهان قاجار بود محله نام آشنا و قديمي «اميريه» هست كه نام آن هم مانند محله منيريه برگرفته از باغ اميريه است كه كامران ميرزا و مادر او منيرالسلطنه در اين محل ساخته بودند. در واقع اين مادر و پسر پايه‌گذار محله اميريه هم بودند.
نايب‌السلطنه كامران ميرزا، باغ اميريه را در محله اميريه به نام خود و باغ منيريه را در محله منيريه به نام مادرش ماندگار كرد. وسعت باغ‌هاي اميريه و منيريه را بيش از ۷۰۰ هزار‌مترمربع نوشته‌اند. البته باغ منيريه در شمال باغ اميريه قرار داشت و بعدها بخشي از اين زمين‌ها به تصرف فرمانفرما درآمد و «سبزيكار تخت زمرد» را در اختيار مردم قرار داد تا رايگان از آن بهره‌برداري كند. امروز سبزيكار تخت زمرد را خيابان «فرهنگ» مي‌نامند.

عكسبرداري اروپاييان از عمارت‌هاي مادر و پسر
باغ و عمارت اميريه زمين‌هاي متعلق به كامران ميرزا بود كه از شمال به محدوده نزديكي خيابان «سپه» (امام خميني‌(ره))، از غرب به خيابان «ولي‌عصر(عج)» از جنوب به جنب خيابان گلشن (شهيد بشيري) و از شرق به حوالي خيابان وحدت اسلامي (شاپور سابق) محدود مي‌شد. اين عمارت و باغ از نظر معماري و طراحي آنچنان زيبا بود كه اروپاييان براي عكسبرداري از آنجا ديدن مي‌كردند.
وجه تسميه محله اميريه به دليل وجود عمارت كامران ميرزا در اين محدوده بود. او ابتدا به لقب «نايب‌السلطنه» رسيد و بعد حكومت تهران به او واگذار شد و به فرماندهي كل قواي ايران رسيد به همين دليل به او لقب «اميركبير» داده شد. پسر منيرالسلطنه در همين دوران در سمت غربي تهران ناصري، باغ و عماراتي بنا كرد كه «اميريه» نام گرفت و بعدها اين محل با اقامت درباريان و امناي دولت بيشتر گسترش يافت. اما با روي كارآمدن پهلوي اول و انقراض حكومت قاجار اين خانه‌باغ‌ها تكه تكه شد و به تدريج به فروش رسيد و آن دو بناي باشكوه از ميان رفتند. پهلوي اول بخش شمالي عمارت منير‌السلطنه را تبديل به دانشكده افسري كرد كه ما امروز آن را به نام دانشكده افسري امام علي(ع) مي‌شناسيم كه چندين عمارت قديمي دارد.

خانه امیر بهادر

طولاني‌ترين خيابان تهران قديم
اميريه، طولاني‌ترين خيابان تهران در سال 1318 بين شميران و تهران قديم (بين كاخ تابستاني سعدآباد و كاخ زمستاني مرمر) بود‌. اين منطقه طي دوره‌های مختلف هم از نظر خيابان‌بندي و هم بافت شهري تغييراتي پيدا كرد‌. اميريه منطقه وسيعي بين ميدان توپخانه و دروازه باغشاه بود و به سبب بناهاي اطراف آن‌، هر قسمت نامي خاص داشت‌.
محله اميريه در گذشته يكي از بزرگ‌ترين و ديدني‌ترين تفرجگاه‌هاي مردم دارالخلافه بود و چون اعيان و اشراف تهران و اميران در اين خيابان سكونت داشتند اهميت فراواني داشت. تا جايي كه نخستين كالسكه‌هاي مجلل و زيبا براي اعيان و اشراف ساكن اين خيابان سفارش داده و ساخته شد. شاهزاده «ناصرالدوله فيروز» پسر «عبدالحسين ميرزا فرمانفرما» كه در ابتداي خيابان بازارچه آشيخ هادي كه امروز ما آن را با نام «ابوسعيد» مي‌شناسيم خانه داشت نخستين كسي بود كه با درشكه‌اي به سبك اروپايي و 6اسبه در اين خيابان رفت‌وآمد مي‌كرد.

چهارراهي به نام حسابدار ناصرالدين شاه
در محدوده پايين دست باغ اين مادر و پسر، چهارراهي به ‌نام «معزالسلطان» معروف است. معزالسلطان، مستوفي ناصرالدين شاه و معروف به «ميرزا حسابي» بود‌. چهارراه معزالسلطان (مهدي خاني يا فروزش امروزي‌) شرقي‌ـ غربي است‌. از بناهاي شاخص خيابان مهدي‌خاني، سقاخانه «عزيز محمد» با آب‌انبار از بين رفته و حوضچه آب و شير است كه از موقوفات شخصي اوست.
مهديه تهران در پايين دست چهارراه معزالسلطان در جبهه شرقي اين محدوده قرار دارد كه با نام مرحوم شيخ احمد كافي گره خورده و طي سال‌هاي گذشته بسط و توسعه پيدا كرده و به يكي از حسينيه‌هاي بزرگ تهران تبديل شده است. در بالادست آن در محله اميريه در كوچه‌اي موسوم به كوچه شيباني عبادتگاه «شاه ورهرام ايزد» قرار دارد كه يكي از نيايشگاه‌هاي اصلي هموطنان عزيز زرتشتي ما در مناطق 11 و 12 است.

«آجودان باشي» مظفرالدين شاه و پل «امير بهادر»
در محله اميريه تا منيريه پلي ناديده معروف به پل «امير بهادر» هست كه ماجراهايي داشته است. نام اين منطقه از «حسين پاشاخان قرباغي» ملقب به «امير بهادر جنگ» فرزند «محمد صادق خان آجودان باشي»‌ گرفته شده است. اين شخص پس از فوت پدر در تبريز به سمت آجودان‌باشي مظفرالدين شاه منصوب شده بود و بعد وزير دربار محمدعلي شاه و سپهسالار اعظم شد. او علاقه خاصي به ادبيات فارسي داشت و شاهنامه فردوسي را به خط «عمادالكتاب قزويني» تجديد چاپ كرد كه امروز نسخ آن كمياب است‌. خانه اميربهادر در اين محله بود و امروز ما آن را به نام انجمن آثار و مفاخر فرهنگي مي‌شناسيم كه در گذشته به آن انجمن آثار ملي مي‌گفتند.

میدان منیریه: ۱۳۸۵                                                                                 ۱۳۹۵

سرايي با مجسمه‌هاي برنزي
درباره مجموعه خانه اميربهادر روي دهليز ورودي اين مجموعه نوشته شده است: «عمل ميرزا آقا گچكار ولد حسن ۱۳۱۸ براي محل انجمن خريداري شد. مساحت اين خانه حدود ۳۰۰۰‌مترمربع و داراي تالار بزرگ‌، زيرزمين آينه‌كاري شده و تالار بزرگ فوقاني و حوضخانه و كاشيكاري و اتاق‌هاي متعدد است‌. از آنجا كه معماري ايراني و تزيينات آينه‌كاري اين محل شايسته توجه بود در سال ۱۳۴۷‌ تعميرات آن با رعايت شيوه اصيل قديم انجام پذيرفت.»
 سراي امير بهادر صحن وسيعي دارد كه در داخل حياط آنجا 3 مجسمه برنزي از «كمال‌الدين بهزاد»، نقاش و مينياتوريست و ديگري «كمال خجندي»‌، عارف و شاعر قرن هشتم‌ قرار دارد كه «محمدعلي مددي» آن را در سال ۱۳۵۷ ساخته و نصب كرده و قالب‌گيري آنها در ايتاليا انجام شده است. مجسمه ديگر واقع در گنج حياط‌، اثر هنرمند معاصر «پيل آرام»‌ است كه تنديس فروغي را ساخته بود اما بعدها به جاي سر فروغي‌، سر علي‌اكبر دهخدا را روي پيكره آن نصب كرده‌اند.

پلي در محله
يكي از نكات جالب درخيابان پل امير بهادر اين است كه با وجود نام اين خيابان شاهد پلي نيستيم. ماجرا از اين قرار است كه نام پل به يخچال يا گودالِ استخر مانندِ بزرگ و باريك و مستطيل شكلِ كم عمقي برمي‌گردد كه در سمت جنوبي آن ديوار بسيار بلندي وجود داشت تا جلوي نور آفتاب را بگيرد. آب درون اين گودال در شب‌هاي طولاني و سرد زمستان يخ مي‌بست و يخ را در انبار بزرگي كه به همين منظور در كنار حوض ساخته بودند، ذخيره و در فصل ‌تابستان مصرف مي‌كردند. از آنجا كه در دو سوي اين خيابان مردم سكونت داشته‌اند و بايد از يك سوي آن كه كوچه وزيري (بابل) مي‌شود به آن سوي آن كه كوچه هجدهم است راه ارتباطي وجود مي‌داشت اميربهادر پلي را روي آن ساخت. اما به مرور زمان آن پل از بين رفت و فقط نام آن باقي ماند.

روضه‌خواني در عمارت متروكه منيريه
با فوت ناصرالدين شاه بنا به دستور مظفرالدين شاه، جانشين و پسر او زنان شاه از حرم اخراج شدند با اين دستور: «خانم‌ها هرچه دارند مال خودشان و از اندرون خارج شوند جز خانم‌هايي كه اولاد دارند و آنها را بفرستند به حياط سروستان كه منزل منيرالسلطنه مادر نايب‌السلطنه بود.» منيرالسلطنه پيش از اين دستور سروستان را تخليه كرده و به منزل فرزند خود كامران ميرزا در كامرانيه رفته بود. همان‌طور كه گفته شد عمارت و باغ منيريه در كنار عمارت و باغ اميريه متعلق به او بود كه توسط كامران ميرزا ساخته شد. عمارت منيريه پس از فوت منيرالسلطنه متروكه بود و فقط در ماه محرم مراسم روضه‌خواني در آن برگزار مي‌شد.

عصر عاشورا 57درتهران چه گذشت؟

عصر عاشورا 57درتهران چه گذشت؟

بعد از ظهر روز بیستم آذر ۱۳۵۷ که مصادف با عاشورای حسینی بود،‌ مردم تهران از راهپیمایی عظیم این روز به سوی منازل خود باز می‌گشتند که خبری را شنیدند. خبر این بود: «در پادگان گارد جاویدان نیروی زمینی لویزان تیراندازی شده و افسران گارد را در سالن ناهارخوری کشته اند.» در آن لحظات هیچ کس به درستی از کم و کیف خبر اطلاع درستی نداشت و فرماندهان پادگان نیز کوشیدند که موضوع به بیرون درز نکند. به گزارش خبرنگار جی پلاس، بعد از واقعه ۱۷ شهریور ۵۷ در میدان ژاله، عده ای از افسران مسلمان و انقلابی ارتش، خشمگین از این واقعه به فکر انتقام از عاملان جمعه خونین افتادند. شهید سید ایوب حسن زاده، سروان هوانیروز و طراح اصلی عملیات، گروهبان دوم شهید اسماعیل سلامت بخش، مسئول مهمات اسلحه خانه و سرباز وظیفه شهید ناصرالدین امیدی عابد، اسلحه دار اسلحه خانه، به همراه چهار نفر دیگر، دست به این اقدام انقلابی زدند. به گفته حسین فردوست، ارتشبد سابق و نزدیک ترین دوست و رئیس دفتر ویژه اطلاعات محمدرضا پهلوی، تیمسار بدره ای، عامل اصلی تیراندازی به مردم بی گناه بوده است و عملیات لویزان به قصد کشتن او انجام شد: « ... عصر روز شنبه ۱۸ شهریور، سرلشکر امین افشار، فرمانده لشکر یک گارد، به دفتر مراجعه و تقاضای ملاقات با من را کرد (او حدود ۱۵ سال افسر دفتر بود و برای ترفیع به درجه سرتیپی و سپس سرلشکری به گارد انتقال یافت). شاید ماجرای جلسه صبح و نظرات من و اویسی را شنیده و به همین دلیل آمده بود. او را در اتاق کنفرانس دفتر پذیرفتم. با لباس افسری و مسلح بود. از من پرسید که از وضع دیروز (میدان ژاله) راضی هستید؟! گفتم: اول بگویید به دستور چه کسی این کار را انجام داده اید؟ گفت: «به دستور بدره ای» گفتم: «مگر اویسی فرماندار نظامی نیست و مگر شما در اختیار ایشان نیستید؟» گفت: «آری!» گفتم: «پس چرا به دستور بدره ای عمل کرده اید؟ من اگر جای اویسی بودم شما را به عنوان یک افسر متمرد تحت تعقیب قرار می‌دادم.» وضع امین افشار عوض شد. او انتظار تشویق از من داشت و اکنون با توبیخ مواجه می‌شد. گفت: «فرمانده واقعی من بدره‌ای است» گفتم: «در ارتش، محلی برای احساسات وجود ندارد. شما بدره ‌ای را دوست می دارید که این احساسات است. اما شما تحت امر موقت اویسی هستید و این یک واقعیت است. به علاوه چرا راه جمعیت را سد کردید و بعد چرا به روی آنها تیراندازی کردید؟ آنها که مسلح نبودند و حداکثر چند کیلومتر در خیابان ها تظاهرات می کردند و بعد متفرق می‌شدند. آیا حالا وجدان شما راحت است که دستور تیراندازی به روی تعدادی زن و بچه بی سلاح را داده اید؟!» گفت: «خیر! فکر نمی کردم چنین شود.» گفتم: «حالا که شده! ناراحتتر شد و اجازه مرخصی خواست و رفت... » طبق شواهد و اسنادی که از آن واقعه به دست آمده هدف اصلی عملیات هم تیمسار بدره ای بوده ولی هنگام حمله به سالن ناهار خوری، عده ای از افسران به اتاق بدره ای حمله می کنند ولی او را نمی یابند بعداً گفته شد که بدره ای، آن موقع در حضور شاه بوده است. فردوست درباره وقوع این حادثه می گوید : « ... سرتیپ خاتمی، فرمانده ضد اطلاعات گارد، به دفتر آمد و گفت که جریان بدی در غذاخوری گارد اتفاق افتاده. ظهر امروز موقعی که ۶ هلیکوپتر مأمور به گارد به زمین نشسته و سر و صدای زیادی به پا کرده بودند، دو نفر درجه دار وارد غذاخوری شده و با مسلسل افسران را تهدید می کنند که با دست بالا بایستند و چند تیر شلیک می کنند. افسران دستور را اجرا می کنند. آنها سپس مستقیماً به اتاق بدره ای می روند که در اتاق نبوده و سپس از همان راه مراجعت می کنند و از غذاخوری خارج می شوند. در موقع خروج، یکی از آن دو مورد اصابت گلوله واقع می شود و فوت می کند و دیگری موفق به فرار می شود و تاکنون پیدا نشده. در این زمان بدره ای نزد محمدرضا بوده و از جریان مطلع می‌شود و از محمدرضا می خواهد که برای تحقیق پیرامون موضوع به لویزان برود. محمدرضا می‌گوید که لازم نیست. شما همین جا باشید و به معاون خود دستور دهید که تحقیق کند و نتیجه را به اطلاع برساند. بدون تردید حادثه گارد در تنزیل روحیه محمدرضا سهم زیاد داشت. به دلیل همین تنزل روحیه، محمدرضا قدرت تصمیم گیری اش را واقعاً از دست داده بود...» بر اساس شواهد افسران شهید در مراسم نماز عید فطر در قیطریه با هم همکاری داشتند و دقیقاً یک سال قبل قصد ترور شاه، از طریق شلیک توپ هنگام سان دیدن از رژه ارتش را داشتند که شاه به پادگان نیامد و عملیات لغو شد. از آن روز آنها به دنبال فرصت مناسبی برای اجرای طرح خود بودند که حادثه جمعه خونین بهانه را برای پیاده سازی عملیات به آنها داد. شب قبل از عملیات ظاهراً شاه در پادگان حضور داشته اما افسران بی اطلاع بودند. آن شب اسماعیل سلامت بخش و ناصرالدین امیدی عابد مکرر به نماز پرداختند و وصیت نامه خود را نوشتند. فردا در ظهر عاشورای حسینی آنها با سلاح های خود که از قبل آماده کرده بودند از درب غربی سالن ناهارخوری پادگان لویزان وارد شده و به همه برپا دادند. در این موقع، همه افراد نظامی که از امرای ارتش و درجه داران پادگان لویزان بودند، یک باره به حالت خبردار ایستادند. در همین لحظه، سلامت بخش و امیدی عابد با افراد حاضر در ناهارخوری را به گلوله بستند و خود خواستند از پادگان فرار کنند ولی مامورین دیگر پادگان با صدای شلیک گلوله به آن محل شتافتند و این دو مجاهد را هدف گلوله های خود قرار دادند. مدتی بعد هم سید ایوب حسن زاده را دستگیر و بعد از شکنجه های بسیار اعدام کردند. در اعلامیه ای که بعد از حادثه توسط ارتشی های انقلابی منتشر شد، تعداد تلفات، ۴۱ درجه دار، ۲۷ افسر و چهار سرباز بیان شده است. ظاهراً بعد از این واقعه بود که شاه از نظر روحی به شدت ضربه خورد و تصمیم به ترک ایران گرفت. در این باره امیر اصلان افشار، آخرین رئیس تشریفات دربار سلطنتی می گوید : « ... هدف مهاجمان، تیمسار سپهبد بدره ای بود، ولی او در اتاقش نبوده است. اعلی حضرت عده‌ای را مامور تحقیق درباره این واقعه می کنند. این واقعه تاثیر بدی بر روحیه شاه بر جای گذاشت. صبح که اعلی حضرت را دیدم واقعاً متاثر شدم، باز هم گونه هایشان گودتر و رنگ چهره اش زردتر شده و چشم ها فروغ خود را از دست داده بود. در دفتر کار، مضطرب و پریشان بودند. قدم می زدند و مطالبی زیر لب می گفتند. به سختی جا خوردم و کاری هم از دستم بر نمی آمد. به ناچار دست به دامان دکتر علی قلی اردلان، پیرمرد وزیر دربار، شدم که بیاید و شاه را دلداری دهد. او هم آمد و خواست با خنده و شوخی اعلی حضرت را سر حال بیاورد؛ اما نتوانست. اعلی حضرت آنقدر گرفته و عصبی بودند که من چند تا از شرفیابی هایی را که ضروری نبود، لغو کردم ...» انتشار غیر رسمی عملیات پادگان لویزان در میان مردم به ویژه در پادگان های سراسر کشور امیدی را در بین مردم گستراند که در روحیه مردم تا پیروزی انقلاب اسلامی و پس از آن نیز موثر بود. منابع:
  1. فردوست، حسین؛ ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ج۱، تهران: اطلاعات، پاییز ۱۳۷۰،.ص۵۸۲٫
  2. همان، ص ۵۹۳٫
  3. افشار امیراصلان، سروها در باد: آخرین روزهای شاه در تهران، به تقریر امیراصلان افشار؛ تهیه و تنظیم محمود ستایش، تهران: نشر البرز، ۱۳۷،ص۸۵٫

روزشمار دولت بختيار – یکشنبه بیست ودوم بهمن ١٣٥٧

روزشمار دولت بختيار – یکشنبه بیست ودوم بهمن ١٣٥٧

فرماندهان ارتش دستورات نخست وزیر را اجرا نمی کنند

شب گذشته تیمسار ربیعی فرمانده نیروی هوایی دستورات  بختیار مبنی بر بمباران انبارهای اسلحه را اجرا نکرد. ساعت ٦ صبح ٢٢ بهمن بختیار به وی تلفن کرد و بار دیگر گفت مرکز آموزش دوشان تپه و مسلسل سازی و اداره تسلیحات ارتش را بمباران کنید، ولی ربیعی جواب داد که با این وضعیت که همافران مسلح شده و در پشت بام و ساختمان پست نیروی هوایی موضع گرفته اند، نیروی هوایی قادر به هیچ گونه عملی نیست. ربیعی در دادگاه گفت که از ١٨ بهمن به انقلاب پیوسته بوده است. وی در مورد علت پیوستنش به انقلاب می گوید: » من دیدم که بختیار می گوید می خواهم از طریق قانون اساسی، جمهوری اعلام کنم و آقای مهندس بازرگان هم می خواهد جمهوری اعلام کند. پس فکر کردم نتیجه یکی است و چرا کاری کنم که منجر به خونریزی شود. نبایستی از دولت بختیار پشتیبانی کنم…» وی توسط خلخالی تیرباران شد.

تلاش رحیمی و بدره ای برای پیدا کردن خسروداد، جهت استفاده از هوانیروز برای حمایت از مسلسل سازی در تمام شب بی نتیجه می ماند. خسروداد ناپدید شده بود و سرتیپ اتابکی معاون وی  نیز دستور را اجرا نمی کرد، تا اینکه مسلسل سازی نیز در ساعت هشت صبح به تسخیر انقلابیون در آمد. خسروداد چند روز قبل در دیداری با آیت الله طالقانی اعلام همبستگی با انقلاب کرده بود. وی چند ساعت بعد خود را به ستاد آیت الله خمینی در مدرسه رفاه معرفی کرده و بازداشت می شود.  وی چهار روز بعد از معرفی خود اعدام شد.

تیمسار مقدم همان شب به بختیار گفت که نمی تواند دستور بختیار را در آن آشوب شهر اجرا کند. خصوصا این که ساواک منحل شده است و وی نتوانسته هیچیک از کارکنان ساواک را پیدا کند. تیمسار نشاط رییس گارد نیز هیچ نیرویی در اختیار وی قرار نمی داد. سرلشگر نشاط فرمانده گارد می گفت که «گارد جاویدان ماموریت مخصوص دارد». به نوشته قره باغی عدم همکاری گارد جاویدان و دیگران به علت همبستگی پنهانی آنها با «کمیته امداد امام» بود. تیمسار مقدم پس از همکاری کوتاهی با دولت موقت توسط خلخالی اعدام می شود. تیمسار نشاط نیز اعدام می شود.

ارتشبد قره باغی نیز در کتاب خود می گوید تنها چیزی که برای وی مطرح نبود درگیری با مردم بود. وی از معدود فرماندهانی بود که موفق به فرار شد. بدین ترتیب برنامه بختیار برای مقاومت در برابر انقلاب شکست خورد.

جلسه شورای فرماندهان

با توجه به درگیری های صورت گرفته در روز ٢١ بهمن، تیمسار قره باغی که به شدت از دخالت ارتش در درگیری ها اجتناب می کرد، فرماندهان نیروهای مسلح را برای تشکیل جلسه شورای عالی نیروهای مسلح دعوت کرد. این جلسه در ساعت ١٠ و نیم صبح امروز و با حضور ٢٧ فرمانده و مسئولین سازمان های نیروهای مسلح تشکیل می شود. عده ای تصمیم برای تشکیل این جلسه را از روز پیش از آن می دانند و می گویند که در دیداری که ارتشبد قره باغی در روز ٢١ بهمن با مهندس بازرگان داشت برگزاری این جلسه مورد موافقت قرار گرفت. خود تیمسار قره باغی نیز می گوید از همان زمان که اعلیحضرت فرموده بودند مواظب باشید فرماندهان دیوانگی نکنند و خونریزی نباید بشود و راه حل این بحران راه حل سیاسی است،  مسایلی از قبیل کودتا یا گرفتن و کشتن مطلقا مطرح نبود. چنین صحبت هایی اصلا پیش نمی آمد. در روز ٢٢ بهمن قضیه تمام شده بود. چنین صحبتی نه مطرح بود و نه مقدور بود.

بختیار می گوید که چنین جلسه ای کار مشترک قره باغی و فردوست بود. و بر این باور بود که ارتش به وی خیانت کرد. مذاکرات شورای عالی ارتش برای اعلام بی طرفی از خاطرات ارتشبد قره باغی برگرفته شده است:

در این جلسه تیمساران رحیمی، طوفانیان و آذر برزین شرکت نکردند. تیمسار قره باغی می گوید سپهبد رحیمی در جلسه شورا شرکت نداشت، چون: «…وقتی سپهبد رحیمی وارد دفتر شد، اظهار نمود تیمسار! آقای نخست وزیر تلفن زده مرا خواسته اند، اجازه بدهید من بروم به نخست وزیری. گفتم فکر می کنم بهتر است در شورای فرماندهان، اول تیمسار وضعیت فرمانداری نظامی و شهربانی را تشریح کنید و بلافاصله بروید نزد نخست وزیر. اظهار نمود گویا نخست وزیر خیلی عجله دارد، تیمسار در جریان وقایع هستید که وضع شهربانی و فرمانداری نظامی به کلی مختل گردیده. گفتم بسیار خوب پس فوری بروید نخست وزیری.

قره باغی می نویسد: » پس از اعلام رسمیت جلسه اظهار کردم: با توجه به تشدید وضع بحرانی کشور و نیروهای مسلح، امروز صبح پس از بررسی وضعیت کلی نیروها با سپهبد حاتم جانشین و سپهبد فیروزمند معاون ستاد، لازم دیدیم تیمساران را دعوت کنیم که در یک شورای ستادی، هر یک از فرماندهان ضمن تشریح آخرین وضعیت خصوصی نیروهای مربوطه، اشکالات و نظراتشان را بگویند تا ستاد و فرماندهان در جریان حوادث و وقایع قرار گرفته و در باره آنها بحث و بررسی شود…. فکر می کنم بهتر است من ابتدا به طور خیلی خلاصه کلیات حوادث ٢٤ ساعت اخیر را تشریح کنم.»

وی سپس وضعیت نیروهای مسلح و اقدامات انجام شده را توضیح داد. در بخشی از این توضیحات، در حالی که سرلشکر خسروداد نیز در این جلسه حضور داشت، قره باغی می گوید: یادآوری می کنم که مسلسل سازی تسلیحات ارتش از نیمه شب دیشب هدف تیراندازی عده ای از مخالفین قرار گرفت. فرمانده نیروی زمینی و فرمانداری نظامی موفق نشدند، عده ای را برای کمک به نگهبانان آنجا و  جلوگیری از تجاوز آشوب گران به مسلسل سازی اعزام نمایند. دیشب تا صبح ستاد هوانیروز موفق نشد سرلشکر خسروداد را پیدا کند! من به سرتیپ اتابکی در یگان هوانیروز دستور دادم که عده ای درجه دار به وسیله هلی کوپتر برای کمک به مسلسل سازی بفرستند، ولی موفق به اجرای ماموریت نگردید و در نتیجه برابر اطلاع تلفنی ارتشبد طوفانیان مخالفین در حدود ساعت ٨ صبح امروز وارد مسلسل سازی شدند.»

تیمسار قره باغی سپس از سپهبد مقدم خواست که اطلاعات کشور را تشریح کند. مقدم گفت: » به طوری که اطلاع دارید ساواک در واقع منحل شده است. ضمنا من دیشب پس از پایان جلسه شورای امنیت ملی هر چه تلاش کردم نتوانستم هیچ کدام از ماموران ساواک را پیدا کنم. گارد شاهنشاهی هم مامورانی را که قرار بود در اختیار ساواک بگذارد دیشب نداد…» وی افزود: «تیمساران اطلاع دارند که مدتی است آقای نخست وزیر سازمان اطلاعات و امنیت کشور را عملا منحل کرده اند و لایحه انحلال سازمان امنیت هم چند روز پیش از تصویب مجلس گذشت. در حقیقت سازمان امنیتی وجود ندارد و تمام پرسنل این سازمان در سطح کشور بلاتکلیف و سرگردان هستند.

در غالب شهرهای کشور و همچنین در تهران مردم در نقاط مختلف به ادارات سازمان امنیت حمله نموده، ضمن غارت وسایل ساختمان ها را آتش می زنند. من دستور داده بودم که مسئولین، ادارات را سریعا تخلیه کرده و مدارک و سلاح های موجود را جمع آوری نمایند و به نزدیکترین سربازخانه یا ژاندارمری و یا شهربانی ببرند. من خودم که الساعه در خدمت تیمساران هستم بلاتکلیف می باشم و اطلاعاتی بیش از تیمساران ندارم.»

سپس سپهبد بدره ای فرمانده نیروی زمینی ضمن تشریح اوضاع می گوید: » کلیه عده های موجود نیروی زمینی در تهران و همچنین لشکر گارد در اختیار فرماندار نظامی تهران هستند و نیروی زمینی عده اضافی و احتیاط ندارد که برای کمک در اختیار سازمان ها و قسمت هایی که که تقاضا می نمایند بگذارد… به سرلشگر نشاط رییس گارد جاویدان هم مراجعه شد و جواب داد که حق ندارد از یگان گارد جاویدان برای ماموریت فرمانداری نظامی استفاده کند.» وی در پایان گفت: » نیروی زمینی قادر به انجام هیچ گونه عملی نیست.»

سپهبد ربیعی نیز در سخنانی گفت که به علت حضور نیروهای همافر و هنرجوی مسلح در اطراف محوطه مرکز آمزش هوایی، نیروی هوایی قادر به انجام عملی نیست. پس از سخنان عده ای دیگر از فرماندهان، سپهبد حاتم جانشین رییس ستاد بزرگ ارتشتاران در سخنانی گفت: «به طوری که تیمساران ملاحظه می کنید با توجه به آخرین وضعیت خصوصی یگان ها که فرماندهان نیرو تشریح کردند به عللی که همه می دانیم، ارتش در موقعیت خاصی قرار گرفته است که نیروها قادر به انجام عملی نمی باشند. از طرف دیگر اعلیحضرت تشریف برده اند و بنا به اظهار نخست وزیر مراجعت نمی کنند.

ماه هاست که امور کشور تعطیل است. آیت الله خمینی خواهان جمهوری است. تمام ملت ایران هم عملا در این مدت نشان داده اند که پشتیبان ایشان و خواستار جمهوری اسلامی هستند. آقای بختیار هم با توجه به اظهاراتش در مجلسین و حتا اظهارات دیروز در مجلس سنا و همچنین در مصاحبه هایش می خواهد جمهوری اعلان کند، ولی طرفداری در بین مردم ندارد. آنچه که به نظر می رسد اختلاف در این است که اعلام جمهوری در کشور به وسیله کی و چگونه صورت بگیرد… پیشنهاد من این است که در این مناقشه سیاسی هم ارتش خود را کنار کشیده و مداخله ننماید.»

قره باغی ادامه داد: » اظهارات و پیشنهاد سپهبد حاتم با توجه به اوضاع بحرانی آن روز کشور و نیروهای مسلح شاهنشاهی و توضیحات فرماندهان نیرو مورد استقبال و تایید فرماندهان و روسای سازمان های نیروهای مسلح و ادارات که در جلسه حضور داشتند قرار گرفت.» قره باغی می افزاید: » پس از اظهار نظر و بحث چند نفر از جمله سرلشکر خسروداد فرمانده هواپیمایی نیروی زمینی که طرفدار اعلام همبستگی بودند، سپهبد حاتم اظهار نمود تیمساران به قدر کافی اظهار نظر کردند، اگر ریاست ستاد اجازه می دهید رای گرفته شود.» رای گرفته شد و «بی طرفی ارتش» رای بیشتری از «همبستگی ارتش» آورد.

سرانجام پس از دو ساعت و نیم مذاکره «بی طرفی ارتش» به اتفاق آرا مورد تصویب فرماندهان و روسای ادارات و سازمان های نظامی قرار گرفت. سپهبد حاتم صورت جلسه شورای فرماندهان را پس از امضای کلیه شرکت کنندگان به ارتشبد قره باغی داد. ساعت در حدود یک بعد از ظهر بود.

اعلامیه بی طرفی ارتش به شرح زیر است: »  ارتش ایران وظیفه دفاع از استقلال و تمامیت کشور عزیز ایران را داشته و تاکنون در آشوب های داخلی سعی نموده است با پشتیبانی از دولت های قانونی این وظیفه را به نحو احسن انجام دهد. با توجه به تحولات اخیر کشور، شورای عالی ارتش در ساعت ده و سی دقیقه روز ٢٢ بهمن ١٣٥٧ تشکیل شد و به اتفاق تصمیم گرفته شد که برای جلوگیری از هرج و مرج و خونریزی بیشتر بی طرفی خود را در مناقشات سیاسی فعلی اعلام کند و به یگان های نظامی دستور داده شد که به پادگان های خود مراجعت نمایند. ارتش ایران همیشه پشتیبان ملت شریف و نجیب و میهن پرست ایران بوده و خواهد بود و از خواسته های ملت شریف ایران با تمام قدرت پشتیبانی می نماید.»

«با تمام قدرت» را تیمسار مقدم به متن اعلامیه اضافه می کند.

فرماندهان نیرو اظهار کردند اقدام شود که زودتر اعلامیه ارتش را از رادیو پخش کنیم تا مردم مطلع شده و از ادامه حمله به سربازخانه ها و امکانات نظامی خودداری نمایند. قره باغی به تیمسار وفا رییس روابط عمومی ستاد بزرگ می گوید: » من با نخست وزیری تلفنی صحبت می کنم. تیمسار هم با سازمان رادیو تماس بگیرد تا اعلامیه ارتش را هر چه زودتر پخش نمایند. در این موقع که چند دقیقه از ساعت یک بعد از ظهر گذشته بود، قره باغی به نخست وزیری تلفن کرده می گوید جلسه شورای فرماندهان الآن تمام و تصمیم بر اعلام «بی طرفی ارتش» در مناقشات سیاسی گرفته شد. تیمسار قره باغی بعدها اعلام بی طرفی ارتش را سبب حفظ ارتش و در نتیجه دفاع ارتش از کشور در جریان حمله ارتش عراق به کشور دانسته و از تصمیم گیری خود در روز ٢٢ بهمن ١٣٥٧ دفاع می کند.

ارتشبد فردوست می نویسد که تصمیم اعلان بی طرفی یا اعلام همبستگی ارتش روز پیش از آن در دیداری که ارتشبد قره باغی با مهندس بازرگان و دکتر سحابی داشت گرفته شد و قره باغی از جلسه مشترک خود با بازرگان به وی تلفن کرده و نظر او را در این باره پرسید. فردوست می افزاید که او موافقت خود را با این کار ابراز داشته و قره باغی این موافقت را به بازرگان اعلام می نماید. ولی با توجه به اظهارات غیر واقع زیادی که فردوست در کتاب خود دارد از جمله دیدار وی و قره باغی با ژنرال هایزر در روز ٢٢ بهمن در تهران ـ در حالیکه هایزر شش روز پیش از آن تهران را ترک کرده بود ـ  و با توجه به آنکه وی کتاب خود را در زندان نوشته است نمی توان به نوشته های وی اهمیت زیادی داد.

سقوط تمامی نهادهای رژیم پادشاهی

در اجرای دستورات شورای امنیت ملی ، سپهبد بدره ای فرمانده نیروی زمینی سی دستگاه تانک رابه فرماندهی سرلشکر ریاحی در ساعت سه بامداد جهت کمک به مرکز آموزش دوشان تپه روانه می کند. اما در حدود تهران پارس مردان مسلح به نارنجک به  این تانک ها حمله کرده و موفق می شوند که تعدادی از آنها را آتش بزنند. در این درگیری ها تیمسار ریاحی نیز کشته می شود. تنها چند تانک سالم به پادگان بر می گردد. تیمسار قره باغی می گوید که از درون ارتش این خبر به نیروهای انقلابی رسیده بود و آنها با آمادگی کامل منتظر این تانک ها بودند.

پس از آخرین طلوع آفتاب بر ایران پادشاهی در ٢٢ بهمن، واپسین ضربه های مرگبار توسط انقلابیون بر نهادهای رژیم وارد گشته و ایران وارد دوران جدید اسلامی و انقلابی خود شد. روزنامه اطلاعات ٢٣ بهمن با اعلام اینکه در حدود ٢٣٥ نفر در زدو خورد های خیابانی روزهای شنبه ٢١ و یکشنبه ٢٢ بهمن کشته شده اند، دومین و آخرین روز از درگیری های خیابانی در تهران را تا سقوط نظام مشروطه پادشاهی گزارش داد:

سقوط آخرین کلانتری ها و مرکز پلیس

در کلیه نقاط شهر بخصوص مناطق شرقی و شمال شرقی، مردم با استفاده از کیسه های شن و آلات گوناگون سنگرهای خیابانی ایجاد کرده و کم و بیش مسلح نیز بودند.

در نخستین ساعات بعد از طلوع آفتاب، خبرهای مربوط به حملات مسلحانه مردم به کلانتری ها دهان به دهان گشت. کلانتری های ١٢، ٩، ٢، ١٠، ١٦، ١٩ و … سقوط کرده و سلاح ها به دست مردم افتاده است.

حدود ساعت ٩ بامداد، قرارگاه پلیس در میدان توپخانه به تصرف مردم درآمد. در حمله به این محل چریک ها، پیشاپیش مردم می جنگیدند. در فاصله ای کوتاه قرارگاه به آتش کشیده شد.

سقوط مرکز شهربانی و دستگیری سپهبد رحیمی

گروهی از چریکهای مسلح و مردم به سوی میدان ارک به حرکت درآمدند و گروه دیگری برای تصرف کمیته مشترک ساواک و شهربانی و شهربانی کل کشور به این محل ها هجوم بردند. در میدان ارک حدود ساعت ١٠ و نیم بامداد، فرستنده قدیم رادیو و کاخ گلستان در محاصره انقلابیون درآمدند.

گروهی از چریک های فدایی خلق، برای ایجاد سنگرهای مطمئن وارد ساختمان روزنامه اطلاعات شدند و در بام روزنامه اطلاعات مستقر گردیدند و از همانجا با کمیته شهربانی درگیر شدند و افراد مسلحی را که در پیرامون فرستنده قدیم رادیو و کاخ گلستان مستقر شده بودند زیر رگبار گرفتند.

برخورد شدید انقلابیون با نظامیان و افراد ارتش تلفاتی نیز به بار آورد. کاخ گلستان، فرستنده رادیویی میدان ارک و ساختمان های کمیته و عمارت مرکزی شهربانی کل، یکی بعد از دیگری به تصرف مردم درآمدند و از جمله تیمسار سپهبد رحیمی فرماندار نظامی و رییس شهربانی چند ساعت بعد از امضای آخرین اعلامیه اش به عنوان فرماندار نظامی توسط مردم دستگیر شد و به کمیته موقت امام انتقال یافت. از جمله موفقیت های بزرگ انقلابیون حمله به مرکز تسلیحات ارتش «صنایع نظامی» بود که پیش از ظهر صورت گرفت. در این حمله مقداری اسلحه به دست مردم افتاد.

سقوط پادگان ها

در حالی که حمله انقلابیون به پادگان عشرت آباد آغاز شده بود، کلانتری مرکز واقع در خیابان پهلوی سابق و قرارگاه پلیس در شاهرضا، چهار راه کالج و نیز ساختمان های وزارت کشور و آب و برق به تصرف انقلابیون درآمد و باشگاه شعبان جعفری ـ معروف به شعبان بی مخ ـ به آتش کشیده شد.

در پی محاصره پادگان عشرت آباد، کلیه افراد گارد شهربانی به نشانه تسلیم، در حالی که پرچم سفیدی در دست داشتند از پادگان بیرون آمدند، لباس های خود را کنده و به مردم پیوستند. مردم با ورود به پادگان اسلحه های آنرا میان خود تقسیم کردند. این پادگان بین ساعات ١٠ تا ١٢ به تصرف مردم درآمد.

در همین ساعات، سفارت اسراییل در خیابان کاخ نیز به تصرف انقلابیون درآمد. مردم پس از تسخیر سفارت اسراییل آنرا ویران کردند.

امروز بعد از ظهر نیز بسیاری از پادگان ها از جمله حشمتیه، عشرت آباد، عباس آباد، جی، مهرآباد، و ژاندارمری شاهپور توسط مردم تصرف شد.

سقوط پادگان باغشاه

انقلابیون از ساعت یک و نیم بعد از ظهر پادگان باغشاه را محاصره کردند. سربازان محافظ بدون اینکه عکس العملی نشان بدهند درهای پادگان را بستند و تنها به مردم می گفتند که بی طرفند و با کسی کاری ندارند. اما مردم دیر باور ما که بار سنگین تجربه های تلخ تاریخی هنوز بر گرده شان سنگینی می کند، از سربازان خواستند که خودشان را تسلیم کنند. بعد از گفت و شنودهایی که صورت گرفت، سربازان در ضلع غربی باغشاه را بر روی مردم باز کردند و تعدای اسلحه میان آنها پخش نمودند. اما نگهبان اسلحه خانه با شلیک ناگهانی تیرهای هوایی، مردم را غافلگیر کرد. آنها که اسلحه نداشتند برای حفظ جان خود از صحنه عقب نشستند و درگیری انقلابیون و سربازان پادگان آغاز شد.

در همین لحظات چهار فروند هلی کوپتر نظامی نفربر، در محوطه پادگان باغشاه به زمین نشست و به گفته شاهدان عینی تعداد زیادی سلاح و مهمات پادگان را از این محل به پادگان لویزان انتقال دادند. درگیری مسلحانه انقلابیون با نظامیان پادگان باغشاه به طول انجامید. صدای رگبار مسلسل و تفنگ های خودکار، لحظه ای قطع نمی شد و ساکنان خانه های اطراف پادگان تمامی امکانات خود را در اختیار انقلابیون می گذاشتند. به آنها آب و غذا می دادند و زخم هایشان را می بستند. بسیاری از جوانان مسلح در پشت بام های اطراف پادگان تحت حمایت مردم موضع گرفتند و به سوی هدف آتش گشودند.

سپس انقلابیون حملات خود را متوجه دبیرستان نظام کردند و پس از یک ساعت سرانجام این مرکز را تصرف کردند و بعد به دلایل نامعلوم دبیرستان نظام به آتش کشیده شد.

تا حوالی ساعت سه بعد از ظهر، بخش شمالی و شمال غربی پادگان باغشاه به تصرف انقلابیون درآمد و پیکار برای تصرف بخش جنوبی آن ساعتی بعد ادامه یافت و سرانجام مردم موفق شدند سراسر این پادگان را به تصرف خود درآورند. یک افسر ارشد پادگان حین فرار توسط مردم دستگیر شد. رویهم رفته در جریان تصرف پادگان باغشاه توسط انقلابیون هشت نفر کشته شدند. یک نفر دچار سوختگی شدید گردبد و چهار تن نیز زخمی شدند. لازم به یادآوری است که پیش از حمله مردم به پادگان باغشاه، افراد تیپ هوابرد که در شرق باغشاه مستقر بودند، این محل را ترک کرده و گروه وسیعی از آنان نیز به صفوف انقلابیون پیوستند. در حمله به پادگان باغشاه، چریک های فدایی خلق و مجاهدین خلق در پیشاپیش مردم بودند. شایع شد که در گیر و دار نبرد مردم با نظامیان باغشاه، یک سرهنگ به نام «روشی» کشته شد.

سقوط رادیو و تلویزیون

انقلابیون متشکل از فداییان خلق و مجاهدین خلق و گروه های مبارز مسلح و گروه وسیعی از مردم از پیش از ظهر ضمن استقرار در خیابان «جام جم» کلیه ره هایی را که به مرکز رادیو و تلویزیون منتهی می شد مسدود کردند. این آغاز مبارزه مسلحانه ای بود که به تصرف رادیو تلویزیون انجامید. سرانجام بدون اینکه برخوردی میان انقلابیون و نظامیان مستقر در مرکز رادیو تلویزیون پیش بیاید، ساختمان به تصرف مردم درآمد و کارکنان اعتصابی که گروهی از آنان مسلح بودند، این مرکز را اشغال کردند.

کارکنان اعتصابی در ساعت ٥ و ٤٥ بعد از ظهر به مرکز رادیو تلویزیون آمدند و در همین ساعت رادیو ایران با قطع برنامه موسیقی با عبارت » هم  اکنون صدای راستین مردم و صدای انقلاب به گوش شما می رسد» ارتباط خود را با مردم برقرار کرد. وقتی کارکنان اعتصابی در محل کار خود مستقر شده بودند، تانک ها و افراد نظامی، به تدریج این محل را ترک می گفتند، در حالیکه تصاویر آیت الله خمینی روی کلیه تانک ها به چشم می خورد.

سقوط نخست وزیری

دیروز حدود ساعت ٤ بعد از ظهر، انقلابیون برای تصرف نخست وزیری، این مکان را به محاصره درآوردند. اعلام شد که بختیار محل نخست وزیری را ترک کرده است و در نتیجه گروه های چریکی و مردم بدون برخورد یا حادثه ای، کاخ را اشغال کردند. افراد گارد نخست وزیری که در این ساختمان بودند، بدون هیچ گونه مقاومتی تسلیم شدند و به انقلابیون پیوستند.

سقوط مجلس

امروز بعد از ظهر مجلس نیز به تصرف انقلابیون درآمد. گروهی از مردم هیجان زده که از شوق پیروزی بر استبداد فریاد می زدند، مسلحانه به سوی مجلس شورای ملی حرکت کردند، تا این دژ دیگر استبداد را که گروهی ناجوانمردانه آنرا برای مدتها در ید اختیار داشتند، دو باره به ملت بازگردانند. هنگامی که این گروه به مجلس رسیدند، سربازان مستقر در مجلس با آگاه شدن از قصد انقلابیون به مقاومت برخاستند و شروع به تیراندازی کردند. شلیک تیراندازی از دو سو ادامه یافت و سربازان بعد از ٤٥ دقیقه مقاومت در برابر مردم شکست خوردند و سرانجام مجلس را به مردم واگذار کردند.

انقلابیون هنگامی که وارد مجلس شدند به دلیل نفرت و انزجار شدید خود از نمایندگان قلابی مردم و مزدور عوامل استبداد آنچنان به خشم آمده بودند که قصد داشتند تالار و کتابخانه مجلس را آتش بزنند. اما عده ای مانع شدند.

دستگیری مقامات رژیم پادشاهى

نیروهای انقلابی بدون درگیری زیادی پادگان جمشدیه را تسخیر کردند. در زندان این پادگان مقامات سابق رژیم که توسط دولت های قبلی بازداشت شده بودند به سر می بردند. با باز شدن درهای زندان، مقامات پیشین حکومت نیز در صدد فرار بر آمدند. چریک های فدایی خلق که در این حملات دست داشتند، در پی بازداشت دوباره این زندانیان بودند. اکثر مقامات پیشین از جمله نصیری، روحانی و آزمون در هنگام فرار به دست نیروهای انقلابی و چریکی دستگیر می شوند.

روزنامه اطلاعات زیر عنوان «خبرنگار اطلاعات نیک پی را دستگیر کرد» چگونگی دستگیری نیک پی توسط خبرنگار خود را می نویسد. بعضی دیگر از مقامات سابق رژیم مانند داریوش همایون و مهدوی موفق به فرار می شوند. تعداد زیادی از مقامات کشوری و لشکری نیز امروز بازداشت شدند.

آخرین ساعات نخست وزیری بختبار

شاپوربختیار از آغاز صبح امروز منتظر دریافت گزارش تیمسار قره باغی در مورد اجرای دستوراتش در شورای امنیت ملی مبنی بر مقابله با انقلاب بود. وی در ساعت ٦ بامداد به تیمسارربیعی فرمانده نیروی هوایی تلفن کرده و بار دیگر دستور بمباران اسلحه خانه ها را داد. ربیعی به وی می گفت که امکان پذیر نیست. در ساعات پایانی شب گذشته نیز تیمسار مقدم که مسئول دستگیری رهبران انقلاب بود چنین جوابی به وی داد. تیمسار نشاط رییس گارد نیز از دادن نیرو به ساواک و فرمانداری نظامی خودداری کرده بود. از دفتر بختیاردر ساعت ٩ و بیست دقیقه به تیمسار قره باغی تلفن زده شد. بختیار می خواست که رییس ستاد ارتش آخرین گزارشات مربوط به اقدامات انجام شده را به وی بدهد.  دفتر قره باغی گفت که وی در یک جلسه بسیار مهم است. سرانجام پس از پایان جلسه قره باغی به بختیار تلفن می کند و اعلان بی طرفی ارتش را به وی اطلاع داد.

بختیار می نویسد: » چگونه به این نتیجه رسیدند؟ این فکر ساخته و پرداخته ذهن این حضرات نبود. اینان فقط یکی از راه حل های پیشنهادی هایزر را قبل از ترک ایران، انتخاب کرده بودند.» وی می نویسد:» پس از آنکه گوشی تلفن را گذاشتم، آرام ماندم ولی می دانستم همه چیز از دست رفته است. روشن شد چرا دستور شب قبل به مورد اجرا گذاشته نشده است.» بختیار می گوید: » من در محلی که بودم ماندم. گوشی تلفن را برداشتم که از فرستنده رادیویی بخواهم، متن اعلام بی طرفی ارتش را که قره باغی به من اطلاع داده است، لااقل تا یک ساعت دیگر پخش نکنند و بعد کاری را که روی میز کارم بود تمام کردم. در خیابان سر و صدای رجاله ها بلند بود، صدای محافظینی که آنها را دور می کردند تا به نخست وزیری حمله نکنند می شنیدم، صدای اصابت فشنگ مسلسل ها بر روبنای اتاقی که من در آن نشسته بودم به گوش می رسید.

کسی در دفتر مرا زد و بی آنکه من جوابی داده باشم دو نفر وارد شدند: یک افسر پلیس و یک افسر ساواک.

ـ آقای نخست وزیر اوضاع آشفته است…

ـ می دانم، هر وقت موقع رفتن بود می روم.

دستگاه دولت با سرعت متلاشی می شد. تقریبا تمام وزرا وزارتخانه ها را ترک کرده بودند. سرنوشت مملکت در خیابان ها تعیین می شد. انقلاب در حال زایمان جمهوری اسلامی بود. خواستم که هلی کوپتری برای بردن من به دانشکده افسری بیاید، چون هیچ راه حل دیگری برای خروج نداشتم.

حوالی ساعت دو و پانزده دقیقه بعد از ظهر از نخست وزیری بیرون آمدم. وقتی از پله ها پایین می رفتم منشی من که تا آخرین لحظه در محل خدمتش مانده بود، پرسید:

ـ کی بر می گردید؟

ـ گفتم: نمی دانم، ولی بر می گردم.

در فاصله کوتاه بین نخست وزیری و دانشکده افسری، چند نفر از محافظین و افسران انتظامی را دیدم که ادای احترام کردند. من هم پیاده شدم و با یک یک آنها دست دادم و بعد دوباره به راه افتادم. در دانشکده افسری هم افسران با کمال احترام با من برخورد کردند.

پیش از آنکه سوار هلی کوپتر شوم گفتم عجب! ما آزادی خواستیم بدهیم و اینها آزادی نمی خواهند. چه کار می شود کرد؟ یک حالت حزنی دارد، یک چنین چیزی! ولی باور کنید مثل اینکه باری به سنگینی کوه دماوند را از روی دوشم بر داشته بودند. انگار که دیگر بال داشتم.

http://www.youtube.com/watch?v=uizAPYz7RAg&NR=1

استعفای فرماندهان نیروهای سه گانه ارتش، وزیر دربارو نمایندگان دو مجلس

بر اساس کتاب » هفتهزار روز تاریخ انقلاب» و نیز روزنامه اطلاعات ٢٣ بهمن فرماندهان نیروهای سه گانه ارتش به دیدار آیت الله خمینی رفته و استعفای خود را تسلیم وی می کنند. با توجه به اینکه سپهبد بدره ای فرمانده نیروی زمینی توسط انقلابیون  کشته شد، احتمالا یکی از معاونان وی به همراه سپهبد ربیعی و دریاسالار حبیب اللهی فرماندهان نیروهای هوایی و دریایی استعفای خود را به آیت الله خمینی داده اند.

نمایندگان دو مجلس نیز امروز استعفای دست جمعی خود را اعلام کردند. دکتر جواد سعید رییس مجلس شورای ملی با صدور پیامی گفت: » اکثریت قاطع نمایندگان مجلس شورای ملی همبستگی خود را با انقلاب بزرگ ایران تحت رهبری حضرت آیت الله العظمی خمینی اعلام می دارند و معتقدند که دولت آقای بختیار باید تسلیم خواست ملت ایران گردد.» دکتر علیقلی اردلان وزیر دربار نیز به هوشنگ دیده بان نماینده کارکنان دربار ماموریت داد تا ضمن ملاقات با آقای خوش نویس مراتب همبستگی کارکنان دربار را به کمیته امداد امام خمینی اعلام دارد.

مقدم و قره باغی به دیدار بازرگان رفتند

ارتشبد قره باغی پس از پایان جلسه شورای عالی فرماندهان ارتش، به قرار گاه ستاد نیروی زمینی در لویزان رفت و در ساعت 5 بعد ازظهر برای دیدار با مهندس بازرگان، به همراه تیمسار مقدم به منزل مهندس جفرودی رفت. قره باغی گفت قرار بود که دکتر بختیار نیز در این جلسه شرکت کند. اما مهندس جفرودی به وی می گوید که به دلایل امنیتی دکتر بختیار نیامد. در حال مذاکره با وی برای نوشتن متن استعفایش هستیم، اما هنوز در مورد این متن به توافق نرسیده ایم. مهندس جفرودی تیمساران قره باغی و مقدم را به سالن پذیرایی راهنمایی می کند. در آنجا علاوه بر مهندس بازرگان نخست وزیر دولت موقت جمهوری اسلامی، آقایان دکتر سحابی، حق شناس، سیاسی، خلیلی و امیر انتظام حضور داشتند.

در این دیدار ارتشبد قره باغی با اشاره به حمله و غارت پادگان ها و اماکن نظامی حتا بعد از پخش خبر اعلام بی طرفی ارتش از رادیو، از نخست وزیر جمهوری اسلامی خواست که جلوی این حمله ها گرفته شود. مهندس بازرگان تایید می کند و می گوید: » مطمئن باشید همین الآن اقدام خواهیم کرد که هر چه زودتر چنین اعلامیه ای داده شود تا کسی به تاسیسات نظامی حمله ننماید.» سپس تیمساران قره باغی و مقدم منزل مهندس جفرودی را ترک کرده و به مرکز ستاد نیروی زمینی در لویزان می روند.

مهندس بازرگان نیز در یک نطق تلویزیونی، ضمن تشکر از آحاد مختلف مردم و خصوصا از اعلام بی طرفی ارتش در مسایل سیاسی، اعلام کرد که تیمسار قره باغی در ملاقات حضوری، همکاری خود را با دولت موقت اینجانب اظهار نموده است. نخست وزیر از مردم خواست که به حمله به پادگان ها و اماکن نظامی پایان داده شود.

اما حملات مردم مسلحانه  به تمامی اماکن نظامی تا پایان شب ادامه پیدا می کند. تیمسار قره باغی در پادگان لویزان مرتب اخبار مربوط به سقوط یگان های نظامی را می شنود. وی با توجه به اعلام همکاری خود با دولت موقت جمهوری اسلامی نمی توانست دستور مقاومت در برابر مردان مسلحی که خواهان برقراری جمهوری اسلامی هستند را بدهد. ارتشبد قره باغی از فردای آن روز پنهان می شود ولی سپهبد مقدم به همکاری خود با دولت موقت، آیت الله طالقانی و آیت الله بهشتی ادامه می دهد.

پیام آیت الله خمینی به مردم: آرامش و نظم را حفظ کنید

ایت الله خمینی پس از اعلام بی طرفی ارتش در پیامی به مردم تهران از آنان خواست که اگر ارتش به پادگان های خود بازگردد از حمله به آنان خودداری کرده و با حفظ آمادگی برای دفاع، آرامش و نظم را حفظ نمایند. آیت الله خمینی عصر امروزو پس از اعلامیه بی طرفی ارتش پیام زیر را به مردم ایران فرستاد:

بسم الله الرحمن الرحیم

ملت شجاع ایران، خواهران و برادران آگاه نهران

اکنون که به خواست خداوند متعال پیروزی نزدیک است و نیروی ارتش عقب نشینی و عدم دخالت خودشان را در امور سیاسی ابراز و پشتیبانی خودشان را از ملت اعلام کرده اند، ملت عزیز و شجاع با کمال مراقبت از اوضاع در عین حفظ آمادگی برای دفاع احتمالی در صورتیکه نیروی ارتش به پادگان های خود رفته اند آرامش و نظم را حفظ نمایید. اگر اخلالگران بخواهند با آتش سوزی و خرابکاری فاجعه به بار آورند آنان را به وظیفه شرعی و انسانیشان آگاه گردانند و نگذارند این قبیل کارها موجب هتک حرمت ملت شود و به سفارتخانه ها حمله نکنند و اگر خدای نخواسته ارتش باز هم به میدان آمد واجب است آنا را با شدیدترین وجه دفع کرده با تمام نیرو و قدرت از خود دفاع نمایند.

اینجانب به امرای ارتش اعلام می کنم که در صورت جلوگیری از تجاوز ارتش و پیوستن آنان به ملت و دولت قانونی ملی اسلامی، ما آنان را از ملت و ملت را از آنان می دانیم و مانند برادران با آنان رفتار می نماییم. از خداوند متعال پیروزی مردم دلاور ایران را خواستارم. والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته، روح الله الموسوی الخمینی

پس از صدور این پیام باز هم حملات به اماکن نظامی ادامه یافت.

مستشاران نظامی آمریکایی در محاصره انقلابیون

اعضای ارشد هیئت مستشاری آمریکا در نیروهای مسلح ایران در ستاد خود که در کنارستاد بزرگ ارتش قرار داشت، امروز بعد از ظهر و پس از اعلام بی طرفی ارتش، در محاصره تظاهرکنندگان مسلح قرار گرفتند. ٢٦ عضو هیئت مستشاری آمریکا دفاتر خود را ترک کرده و به زیر زمین ستاد پناه بردند. ژنرال های ایرانی و افسران ارشد ستاد هم قبلا به این پناهگاه رفته بودند. در این وضعیت سفیر آمریکا در جستجوی یک مقام ارشد از رهبران نیروهای انقلابی بود تا پرسنل نظامی آمریکایی را نجات دهد.

سالیوان می نویسد: » در بحبوحه این فعالیت ها زنگ تلفن به صدا درآمد و نیوسام معاون وزارت امور خارجه آمریکا که از واشنگتن صحبت می کرد گفت: از اتاق وضع فوق العاده در کاخ سفید با من صحبت می کند و هم اکنون جلسه ای به ریاست برژینسکی برای بررسی اوضاع ایران تشکیل شده و می خواهند تازه ترین اطلاعات را در باره اوضاع دریافت کنند. من در چند جمله کوتاه گزارش وضع موجود را دادم و گفتم چون گرفتار مشکل نجات 26 نفر پرسنل نظامی آمریکا هستم، بیش از این نمی توانم صحبت کنم. پانزده دقیقه بعد تلفن واشنگتن مجددا زنگ زد و این بار نیوسام و کریستوفر معاون ارشد وزارت خارجه آمریکا هر دو پای تلفن بودند…

این تلفن موجب قطع گزارش تلفنی یکی از ماموران سیاسی ما در باره تماس وی با دکتر ابراهیم یزدی برای نجات پرسنل نظامی ما گردید و از این جهت برای من ناراحت کننده بود… نهایت خشم و غضب من در این مکالمه موقعی بود که گفته شد برژینسکی در باره امکان ترتیب دادن یک کودتا برای استقرار یک رژیم نظامی به جای حکومت در حال سقوط بختیار از من نظر می خواهد. این فکر و این سوال در آن شرایط به قدری سخیف و نامعقول بود که بی اختیار مرا به ادای یک کلمه زشت در باره برژینسکی وادار ساخت… و گوشی را بر زمین گذاشتم.

چند دقیقه بعد در حالی که من نومیدانه به تلاش خود برای برقراری ارتباط با یزدی و جلب کمک و همکاری او برای نجات آمریکاییان ادامه می دادم، بار دیگر تلفن واشنگتن خطوط ارتباطی دیگر مرا قطع کرد و این بار دوباره نیوسام روی خط بود. نیوسام این بار با لحنی جدی و آمرانه گفت که به وی دستور داده شده است از من بخواهد که با رییس هیئت مستشاری نظامی آمریکا در ایران تماس برقرار کنم و نظر او را در باره امکان دست زدن به یک کودتای نظامی سوال کرده و به واشنگتن گزارش بدهم. من از نیوسام پرسیدم آیا او نمی داند که رییس هیئت مستشاری ما هم اکنون در یک پناهگاه زیرزمینی به دام افتاده و من برای نجات او تلاش می کنم؟ نیوسام گفت موضوع را درک می کند ولی به وی دستور داده شده که نظر رییس هیئت مستشاری آمریکا را در باره کودتا بداند.

چند ثانیه پس از این تلفن، رییس مستشاری نظامی ما از پناهگاهش به من تلفن کرد و گفت ظاهرا اقداماتی برای آتش بس بین نیروهای انقلابی و قوای محافظ ستاد در جریان است. سوالی را که راجع به نظر او در باره امکان دست زدن به یک کودتای نظامی از من شده بود با ژنرال در میان گذاشتم، او گفت که در شرایط فعلی شانس موفقیت یک کودتای نظامی فقط پنج درصد است و من به یکی از همکارانم گفتم که نظر ژنرال را به واشنگتن مخابره کند. جلسه اضطراری کاخ سفید ساعت ٧ و نیم شب به وقت تهران خاتمه یافت.

پرسنل مستشاری نظامی آمریکا در تهران با کمک آیت الله بهشتی و دکتر یزدی نجات پیدا کردند. در حالی که آیت الله بهشتی و یزدی شخصا آنها را همراهی می کردند، ساعت پنج صبح روز بعد وارد محوطه سفارت شدند. از بهشتی و یزدی به خاطر کمک به نجات اتباع آمریکایی تشکر شد و آنها نیز متقابلا از گرفتاری و ناراحتی که برای افراد ما ایجاد شده بود عذرخواهی کردند.

دومین پیام آیت الله: مانع آشوب و هرج و مرج شوید

 آیت الله خمینی در پیامی به مردم ایران، ضمن تشکر از آنها گفت:

از شما می خواهم که اولا مانع آشوب و هرج و مرج بشوید و نگذارید که آشوبگران و مغرضین عملیاتی از قبیل غارت، آتش سوزی و مجازات متهمان و از بین بردن آثار علمی و فنی و صنعتی و هنری و اتلاف اموال عمومی و خصوصی دست بزنند… من اکیدا اعلام می کنم هر کس دست به چنین عملیاتی بزند از جامعه انقلابی ملت مطرود است… ثانیا توجه داشته باشید که انقلاب ما از نظر پیروزی بر دشمن هنوز به پایان نرسیده است… تنها هوشیاری، انضباط انقلابی  و اطاعت از فرمان های رهبری و دولت موقت اسلامی است که این توطئه ها را نقش بر آب می سازد.

ثالثا افرادی از دشمن که به عنوان اسیر در اختیار شما قرار می گیرند هرگز مورد خشونت و آزار قرار ندهید همچنانکه سنت اسلامی است به اسیران محبت و مهربانی کنیدو البته دولت اسلامی به موقع آنها را محاکمه و عدالت را در مورد آنها اجرا خواهد کرد. از همه شما برادران و خواهران عزیزم می خواهم که با دولت موقت انقلابی اسلامی که وارث یک سلسله خرابی های دولت های فاسد گذشته است همکاری کنید تا به حول و قوه الهی هر چه زودتر با همکاری یکدیگر ایران اسلامی آباد و آزاد مورد غبطه جهانیان بسازید.

پیام آیت الله شریعتمداری: به پادگان ها حمله نکنید

آیت االه شریعتمداری در پیامی به مردم ایران از آنان می خواهد که به علت آنکه فرماندهان ارتشی اعلام وفاداری به آرمان های ملت کرده اند و دستور بازگشت سربازان به پادگان ها را داده اند، از تعرض به آنها خودداری کنند و در ضمن مجال به فرصت طلبان و آشوبگران ندهند تا در صفوف آنها رخنه کنند.

اولین پیام رادیو تلویزیونی بازرگان به ملت ایران

مهدی بازرگان، نخست وزیر موقت، اولین پیام رادیو تلویزیونی خود را از تلویزیون انقلاب داد. وی در این پیام گفت: » خوشبختم بدین وسیله به ملت مبارز و مسلمان ایران که امروز در راه پر پیچ و خم و پر گردنه انقلاب نجات بخش خود با شنیدن اعلامیه مورخ ٢٢/١١/١٣٥٧ شورای عالی ارتش به پیروزی دیگری نایل شده است، تبریک بگویم. در این تصمیم امرای ارتش اعلام بی طرفی در امور سیاسی و پشتیبانی از تمام خواست های ملت با کمال قدرت نموده اند و تیمسار ریاست ستاد ارتش در ملاقات حضوری همکاری خود را با دولت موقت اینجانب اظهار نمودند. جا دارد که از کلیه آقایان افسران و سربازان نیز تشکر کنم چه آنها که قبلا اعلام همبستگی به جنبش ملی و پیروی از رهبر عالیقدر انقلاب کرده به صفوف ملت پیوسته بودند و سهم بسزایی در این پیروزی داشتند و چه کسانی که با توجه به حقانیت انقلاب ملی و اطاعت از اعلامیه شورای عالی ارتش دست از تعرض مردم برداشته به واحدهای مربوطه بازگشتند.

از طرف دیگر به کلیه هموطنان عزیز و جوانان پرشور توصیه می نماییم، همانطور که امام خمینی ارتش را از ملت و ملت را از آنان دانسته اند، برادروار با افسران و سربازان رفتار بنمایند و نه تنها از هر گونه حمله، خرابکاری، آتش سوزی، آزار، دخالت و تصرف نسبت به موسسات ارتشی و نیروهای انتظامی خودداری نمایند و از ساختمان ستاد رفع محاصره کنند، بلکه عمارات و تاسیسات و تجهیزات ارتش و کلیه اموال و ادارات دولتی و عمومی را که ملک طلق کشور و متعلق به مردم می باشد حفاظت نموده، نگذارند اخلالگران و بدخواهان و بی خردان خسارت و مزاحمتی فراهم آورند.

هموطنان عزیز لازم است حوصله به خرج داده مهلت دهند تا دولت با فرصت و بصیرت و عدالت امور مملکت و موضع و مقام مسئولین را به جریان صحیح بیاندازد. بدیهی است که در آشفتگی و هرج و مرج و دست پاچگی نه تنها کارها سر و سامان پیدا نکرده صورت مطلوب نخواهد یافت، بلکه خدای نکرده بدتر از گذشته و مصیبت بار خواهد شد. با عرض تشکر و سلام ارادتمندانه و دوستانه.

دستور نخست وزیر دولت انقلابى به کارمندان دولت

مهندس مهدی بازرگان نخست وزیر دولت موقت، طی بخشنامه ای اعلام داشت به کلیه وزارتخانه ها و دیگر موسسات دلتی ابلاغ می شود که تا تعیین وزرای جدید، وزارتخانه ها به وسیله معاونین مربوطه اداره خواهد شد. از کلیه کارمندان محترم انتظار دارد وظایف محوله را با مراقبت و صمیمیت انجام دهند.

اولین برنامه های تلویزیون انقلاب

گوینده تلویزیون انقلابی، علی حسینی مجری پیشین برنامه های شبکه دوم بود. اطلاعات ٢٣ بهمن نوشت: » علی حسینی گوینده تلویزیون که حالا چهره متفاوتی با گذشته دارد و کلام و سخنش پرطنین است اعلام کرد که بر اساس اخبار رسیده، نیروهای گارد به طرف تلویزیون حرکت کرده اند. حسینی از ملت استمداد می جوید. همین حرف کافی است تا دهها تن مسلح و آماده به سوی تلویزیون حرکت کنند. از ستاد نیز گروهی اعزام می شوند. تلویزیون یکی، دو بار نیز به شایعه مسموم کردن آب تهران توسط ساواکی ها اشاره کرد. چند تن از مسئولان سازمان آب رهنمودی برای آزمایش مسمومیت می دهند.

از طرفی تماس هایی از طرف فرماندهان گارد شاهنشاهی و گارد جاویدان با دفتر موقت نخست وزیری گرفته شد. فرماندهان ضمن اعلام وفاداری از اینکه مطالب تلویزیون مردم را علیه آنها شورانده است نگرانند. به آنهاگفته می شود که نگرانی موردی ندارد و بهتر است آنان با تلویزیون تماس بگیرند.

نخستین پیام از سوی تیمسار نشاط فرمانده گارد بود. تیمسار نشاط گفت: رفقا! علیه ما خبر دروغ منتشر کرده اند. خواهش می کنم هیئت منصفه ای بیاید وضع ما را ببیند. ما روزی ناممان گارد شاهنشاهی بود فردا نام دیگری که ملت به ما بدهد قبول می کنیم. ما اسلحه بر نمی داریم. ما باعث وحشت ملت نمی شویم. به خدا ٤٨ ساعت پیش این پیشنهاد من بود که به ملت بپیوندیم. به کلام الله ما کسی را فرستادیم پیش تیمسار قره باغی و مهندس بازرگان و گفتیم پایه وحدت ارتش حفظ شود. باید ارتش از مسایل سیاسی دور باشد. با کمال تاسف اعلامیه دروغ علیه ما می دهند. بیایید آمار بگیرید.

همه افراد در لویزان هستند. در آرامگاه همه تسلیم شده اند. در نخست وزیری همه تسلیم شده اند. ما حتا خیلی کشته دادیم بدون دلیل. ممکن است بیایند ما را هم بکشند. مهم نیست. ولی حق کجا می رود؟ وجدان کجا می رود؟ ما حتا در سلطنت آباد و سایر جاها گفتیم به مردم تیراندازی نکنند. پس از تیمسار نشاط، تیمسار پرنیان نیز پیام مشابهی می دهد. و سپس نوبت تیمسار ربیعی فرمانده نیروی هوایی است که پیش از همه امرای ارتش به انقلاب پیوسته است. ربیعی می گوید خبر تمرکز نیرو در قصر فیروزه و خبر مشابه آن جعلی است. ما در کنار انقلاب و با ملتیم.

پس از آن پیام مجاهدی پخش می شود. در لحظات آغازین شروع به کار تلویزیون انقلاب، رضایی بزرگ پدر چهار مجاهد شهید پیام جداگانه ای می فرستد. دکتر سنجابی رهبر جبهه ملی نیز پیامی می دهد و در آن پیروزی ملت را تبریک می گوید. حسن نزیه رییس کانون وکلا نیز در پیامی به ملت از آنان می خواهد که به بناها و ساختمان های دولتی آسیبی نرسانند. در حدود ساعت ٨ و نیم نیز مهندس بازرگان نخست وزیر با حضور در تلویزیون یک پیام تلویزیونی برای مردم ایران می فرستد. لحظاتی پیش از پیام تلویزیونی بازرگان، پیام آیت الله خمینی برای دومین بار از تلویزیون پخش می شود.

با غروب خورشید روز بیست و دوم بهمن یکهزار و سیصد و پنجاه و هفت خورشیدی ، ایران اولین شب حاکمیت اسلام انقلابی را آغاز می کند

روزشمار دولت بختيار – یکشنبه بیست ودوم بهمن ١٣٥٧

روزشمار دولت بختيار – یکشنبه بیست ودوم بهمن ١٣٥٧

فرماندهان ارتش دستورات نخست وزیر را اجرا نمی کنند

شب گذشته تیمسار ربیعی فرمانده نیروی هوایی دستورات  بختیار مبنی بر بمباران انبارهای اسلحه را اجرا نکرد. ساعت ٦ صبح ٢٢ بهمن بختیار به وی تلفن کرد و بار دیگر گفت مرکز آموزش دوشان تپه و مسلسل سازی و اداره تسلیحات ارتش را بمباران کنید، ولی ربیعی جواب داد که با این وضعیت که همافران مسلح شده و در پشت بام و ساختمان پست نیروی هوایی موضع گرفته اند، نیروی هوایی قادر به هیچ گونه عملی نیست. ربیعی در دادگاه گفت که از ١٨ بهمن به انقلاب پیوسته بوده است. وی در مورد علت پیوستنش به انقلاب می گوید: » من دیدم که بختیار می گوید می خواهم از طریق قانون اساسی، جمهوری اعلام کنم و آقای مهندس بازرگان هم می خواهد جمهوری اعلام کند. پس فکر کردم نتیجه یکی است و چرا کاری کنم که منجر به خونریزی شود. نبایستی از دولت بختیار پشتیبانی کنم…» وی توسط خلخالی تیرباران شد.

تلاش رحیمی و بدره ای برای پیدا کردن خسروداد، جهت استفاده از هوانیروز برای حمایت از مسلسل سازی در تمام شب بی نتیجه می ماند. خسروداد ناپدید شده بود و سرتیپ اتابکی معاون وی  نیز دستور را اجرا نمی کرد، تا اینکه مسلسل سازی نیز در ساعت هشت صبح به تسخیر انقلابیون در آمد. خسروداد چند روز قبل در دیداری با آیت الله طالقانی اعلام همبستگی با انقلاب کرده بود. وی چند ساعت بعد خود را به ستاد آیت الله خمینی در مدرسه رفاه معرفی کرده و بازداشت می شود.  وی چهار روز بعد از معرفی خود اعدام شد.

تیمسار مقدم همان شب به بختیار گفت که نمی تواند دستور بختیار را در آن آشوب شهر اجرا کند. خصوصا این که ساواک منحل شده است و وی نتوانسته هیچیک از کارکنان ساواک را پیدا کند. تیمسار نشاط رییس گارد نیز هیچ نیرویی در اختیار وی قرار نمی داد. سرلشگر نشاط فرمانده گارد می گفت که «گارد جاویدان ماموریت مخصوص دارد». به نوشته قره باغی عدم همکاری گارد جاویدان و دیگران به علت همبستگی پنهانی آنها با «کمیته امداد امام» بود. تیمسار مقدم پس از همکاری کوتاهی با دولت موقت توسط خلخالی اعدام می شود. تیمسار نشاط نیز اعدام می شود.

ارتشبد قره باغی نیز در کتاب خود می گوید تنها چیزی که برای وی مطرح نبود درگیری با مردم بود. وی از معدود فرماندهانی بود که موفق به فرار شد. بدین ترتیب برنامه بختیار برای مقاومت در برابر انقلاب شکست خورد.

جلسه شورای فرماندهان

با توجه به درگیری های صورت گرفته در روز ٢١ بهمن، تیمسار قره باغی که به شدت از دخالت ارتش در درگیری ها اجتناب می کرد، فرماندهان نیروهای مسلح را برای تشکیل جلسه شورای عالی نیروهای مسلح دعوت کرد. این جلسه در ساعت ١٠ و نیم صبح امروز و با حضور ٢٧ فرمانده و مسئولین سازمان های نیروهای مسلح تشکیل می شود. عده ای تصمیم برای تشکیل این جلسه را از روز پیش از آن می دانند و می گویند که در دیداری که ارتشبد قره باغی در روز ٢١ بهمن با مهندس بازرگان داشت برگزاری این جلسه مورد موافقت قرار گرفت. خود تیمسار قره باغی نیز می گوید از همان زمان که اعلیحضرت فرموده بودند مواظب باشید فرماندهان دیوانگی نکنند و خونریزی نباید بشود و راه حل این بحران راه حل سیاسی است،  مسایلی از قبیل کودتا یا گرفتن و کشتن مطلقا مطرح نبود. چنین صحبت هایی اصلا پیش نمی آمد. در روز ٢٢ بهمن قضیه تمام شده بود. چنین صحبتی نه مطرح بود و نه مقدور بود.

بختیار می گوید که چنین جلسه ای کار مشترک قره باغی و فردوست بود. و بر این باور بود که ارتش به وی خیانت کرد. مذاکرات شورای عالی ارتش برای اعلام بی طرفی از خاطرات ارتشبد قره باغی برگرفته شده است:

در این جلسه تیمساران رحیمی، طوفانیان و آذر برزین شرکت نکردند. تیمسار قره باغی می گوید سپهبد رحیمی در جلسه شورا شرکت نداشت، چون: «…وقتی سپهبد رحیمی وارد دفتر شد، اظهار نمود تیمسار! آقای نخست وزیر تلفن زده مرا خواسته اند، اجازه بدهید من بروم به نخست وزیری. گفتم فکر می کنم بهتر است در شورای فرماندهان، اول تیمسار وضعیت فرمانداری نظامی و شهربانی را تشریح کنید و بلافاصله بروید نزد نخست وزیر. اظهار نمود گویا نخست وزیر خیلی عجله دارد، تیمسار در جریان وقایع هستید که وضع شهربانی و فرمانداری نظامی به کلی مختل گردیده. گفتم بسیار خوب پس فوری بروید نخست وزیری.

قره باغی می نویسد: » پس از اعلام رسمیت جلسه اظهار کردم: با توجه به تشدید وضع بحرانی کشور و نیروهای مسلح، امروز صبح پس از بررسی وضعیت کلی نیروها با سپهبد حاتم جانشین و سپهبد فیروزمند معاون ستاد، لازم دیدیم تیمساران را دعوت کنیم که در یک شورای ستادی، هر یک از فرماندهان ضمن تشریح آخرین وضعیت خصوصی نیروهای مربوطه، اشکالات و نظراتشان را بگویند تا ستاد و فرماندهان در جریان حوادث و وقایع قرار گرفته و در باره آنها بحث و بررسی شود…. فکر می کنم بهتر است من ابتدا به طور خیلی خلاصه کلیات حوادث ٢٤ ساعت اخیر را تشریح کنم.»

وی سپس وضعیت نیروهای مسلح و اقدامات انجام شده را توضیح داد. در بخشی از این توضیحات، در حالی که سرلشکر خسروداد نیز در این جلسه حضور داشت، قره باغی می گوید: یادآوری می کنم که مسلسل سازی تسلیحات ارتش از نیمه شب دیشب هدف تیراندازی عده ای از مخالفین قرار گرفت. فرمانده نیروی زمینی و فرمانداری نظامی موفق نشدند، عده ای را برای کمک به نگهبانان آنجا و  جلوگیری از تجاوز آشوب گران به مسلسل سازی اعزام نمایند. دیشب تا صبح ستاد هوانیروز موفق نشد سرلشکر خسروداد را پیدا کند! من به سرتیپ اتابکی در یگان هوانیروز دستور دادم که عده ای درجه دار به وسیله هلی کوپتر برای کمک به مسلسل سازی بفرستند، ولی موفق به اجرای ماموریت نگردید و در نتیجه برابر اطلاع تلفنی ارتشبد طوفانیان مخالفین در حدود ساعت ٨ صبح امروز وارد مسلسل سازی شدند.»

تیمسار قره باغی سپس از سپهبد مقدم خواست که اطلاعات کشور را تشریح کند. مقدم گفت: » به طوری که اطلاع دارید ساواک در واقع منحل شده است. ضمنا من دیشب پس از پایان جلسه شورای امنیت ملی هر چه تلاش کردم نتوانستم هیچ کدام از ماموران ساواک را پیدا کنم. گارد شاهنشاهی هم مامورانی را که قرار بود در اختیار ساواک بگذارد دیشب نداد…» وی افزود: «تیمساران اطلاع دارند که مدتی است آقای نخست وزیر سازمان اطلاعات و امنیت کشور را عملا منحل کرده اند و لایحه انحلال سازمان امنیت هم چند روز پیش از تصویب مجلس گذشت. در حقیقت سازمان امنیتی وجود ندارد و تمام پرسنل این سازمان در سطح کشور بلاتکلیف و سرگردان هستند.

در غالب شهرهای کشور و همچنین در تهران مردم در نقاط مختلف به ادارات سازمان امنیت حمله نموده، ضمن غارت وسایل ساختمان ها را آتش می زنند. من دستور داده بودم که مسئولین، ادارات را سریعا تخلیه کرده و مدارک و سلاح های موجود را جمع آوری نمایند و به نزدیکترین سربازخانه یا ژاندارمری و یا شهربانی ببرند. من خودم که الساعه در خدمت تیمساران هستم بلاتکلیف می باشم و اطلاعاتی بیش از تیمساران ندارم.»

سپس سپهبد بدره ای فرمانده نیروی زمینی ضمن تشریح اوضاع می گوید: » کلیه عده های موجود نیروی زمینی در تهران و همچنین لشکر گارد در اختیار فرماندار نظامی تهران هستند و نیروی زمینی عده اضافی و احتیاط ندارد که برای کمک در اختیار سازمان ها و قسمت هایی که که تقاضا می نمایند بگذارد… به سرلشگر نشاط رییس گارد جاویدان هم مراجعه شد و جواب داد که حق ندارد از یگان گارد جاویدان برای ماموریت فرمانداری نظامی استفاده کند.» وی در پایان گفت: » نیروی زمینی قادر به انجام هیچ گونه عملی نیست.»

سپهبد ربیعی نیز در سخنانی گفت که به علت حضور نیروهای همافر و هنرجوی مسلح در اطراف محوطه مرکز آمزش هوایی، نیروی هوایی قادر به انجام عملی نیست. پس از سخنان عده ای دیگر از فرماندهان، سپهبد حاتم جانشین رییس ستاد بزرگ ارتشتاران در سخنانی گفت: «به طوری که تیمساران ملاحظه می کنید با توجه به آخرین وضعیت خصوصی یگان ها که فرماندهان نیرو تشریح کردند به عللی که همه می دانیم، ارتش در موقعیت خاصی قرار گرفته است که نیروها قادر به انجام عملی نمی باشند. از طرف دیگر اعلیحضرت تشریف برده اند و بنا به اظهار نخست وزیر مراجعت نمی کنند.

ماه هاست که امور کشور تعطیل است. آیت الله خمینی خواهان جمهوری است. تمام ملت ایران هم عملا در این مدت نشان داده اند که پشتیبان ایشان و خواستار جمهوری اسلامی هستند. آقای بختیار هم با توجه به اظهاراتش در مجلسین و حتا اظهارات دیروز در مجلس سنا و همچنین در مصاحبه هایش می خواهد جمهوری اعلان کند، ولی طرفداری در بین مردم ندارد. آنچه که به نظر می رسد اختلاف در این است که اعلام جمهوری در کشور به وسیله کی و چگونه صورت بگیرد… پیشنهاد من این است که در این مناقشه سیاسی هم ارتش خود را کنار کشیده و مداخله ننماید.»

قره باغی ادامه داد: » اظهارات و پیشنهاد سپهبد حاتم با توجه به اوضاع بحرانی آن روز کشور و نیروهای مسلح شاهنشاهی و توضیحات فرماندهان نیرو مورد استقبال و تایید فرماندهان و روسای سازمان های نیروهای مسلح و ادارات که در جلسه حضور داشتند قرار گرفت.» قره باغی می افزاید: » پس از اظهار نظر و بحث چند نفر از جمله سرلشکر خسروداد فرمانده هواپیمایی نیروی زمینی که طرفدار اعلام همبستگی بودند، سپهبد حاتم اظهار نمود تیمساران به قدر کافی اظهار نظر کردند، اگر ریاست ستاد اجازه می دهید رای گرفته شود.» رای گرفته شد و «بی طرفی ارتش» رای بیشتری از «همبستگی ارتش» آورد.

سرانجام پس از دو ساعت و نیم مذاکره «بی طرفی ارتش» به اتفاق آرا مورد تصویب فرماندهان و روسای ادارات و سازمان های نظامی قرار گرفت. سپهبد حاتم صورت جلسه شورای فرماندهان را پس از امضای کلیه شرکت کنندگان به ارتشبد قره باغی داد. ساعت در حدود یک بعد از ظهر بود.

اعلامیه بی طرفی ارتش به شرح زیر است: »  ارتش ایران وظیفه دفاع از استقلال و تمامیت کشور عزیز ایران را داشته و تاکنون در آشوب های داخلی سعی نموده است با پشتیبانی از دولت های قانونی این وظیفه را به نحو احسن انجام دهد. با توجه به تحولات اخیر کشور، شورای عالی ارتش در ساعت ده و سی دقیقه روز ٢٢ بهمن ١٣٥٧ تشکیل شد و به اتفاق تصمیم گرفته شد که برای جلوگیری از هرج و مرج و خونریزی بیشتر بی طرفی خود را در مناقشات سیاسی فعلی اعلام کند و به یگان های نظامی دستور داده شد که به پادگان های خود مراجعت نمایند. ارتش ایران همیشه پشتیبان ملت شریف و نجیب و میهن پرست ایران بوده و خواهد بود و از خواسته های ملت شریف ایران با تمام قدرت پشتیبانی می نماید.»

«با تمام قدرت» را تیمسار مقدم به متن اعلامیه اضافه می کند.

فرماندهان نیرو اظهار کردند اقدام شود که زودتر اعلامیه ارتش را از رادیو پخش کنیم تا مردم مطلع شده و از ادامه حمله به سربازخانه ها و امکانات نظامی خودداری نمایند. قره باغی به تیمسار وفا رییس روابط عمومی ستاد بزرگ می گوید: » من با نخست وزیری تلفنی صحبت می کنم. تیمسار هم با سازمان رادیو تماس بگیرد تا اعلامیه ارتش را هر چه زودتر پخش نمایند. در این موقع که چند دقیقه از ساعت یک بعد از ظهر گذشته بود، قره باغی به نخست وزیری تلفن کرده می گوید جلسه شورای فرماندهان الآن تمام و تصمیم بر اعلام «بی طرفی ارتش» در مناقشات سیاسی گرفته شد. تیمسار قره باغی بعدها اعلام بی طرفی ارتش را سبب حفظ ارتش و در نتیجه دفاع ارتش از کشور در جریان حمله ارتش عراق به کشور دانسته و از تصمیم گیری خود در روز ٢٢ بهمن ١٣٥٧ دفاع می کند.

ارتشبد فردوست می نویسد که تصمیم اعلان بی طرفی یا اعلام همبستگی ارتش روز پیش از آن در دیداری که ارتشبد قره باغی با مهندس بازرگان و دکتر سحابی داشت گرفته شد و قره باغی از جلسه مشترک خود با بازرگان به وی تلفن کرده و نظر او را در این باره پرسید. فردوست می افزاید که او موافقت خود را با این کار ابراز داشته و قره باغی این موافقت را به بازرگان اعلام می نماید. ولی با توجه به اظهارات غیر واقع زیادی که فردوست در کتاب خود دارد از جمله دیدار وی و قره باغی با ژنرال هایزر در روز ٢٢ بهمن در تهران ـ در حالیکه هایزر شش روز پیش از آن تهران را ترک کرده بود ـ  و با توجه به آنکه وی کتاب خود را در زندان نوشته است نمی توان به نوشته های وی اهمیت زیادی داد.

سقوط تمامی نهادهای رژیم پادشاهی

در اجرای دستورات شورای امنیت ملی ، سپهبد بدره ای فرمانده نیروی زمینی سی دستگاه تانک رابه فرماندهی سرلشکر ریاحی در ساعت سه بامداد جهت کمک به مرکز آموزش دوشان تپه روانه می کند. اما در حدود تهران پارس مردان مسلح به نارنجک به  این تانک ها حمله کرده و موفق می شوند که تعدادی از آنها را آتش بزنند. در این درگیری ها تیمسار ریاحی نیز کشته می شود. تنها چند تانک سالم به پادگان بر می گردد. تیمسار قره باغی می گوید که از درون ارتش این خبر به نیروهای انقلابی رسیده بود و آنها با آمادگی کامل منتظر این تانک ها بودند.

پس از آخرین طلوع آفتاب بر ایران پادشاهی در ٢٢ بهمن، واپسین ضربه های مرگبار توسط انقلابیون بر نهادهای رژیم وارد گشته و ایران وارد دوران جدید اسلامی و انقلابی خود شد. روزنامه اطلاعات ٢٣ بهمن با اعلام اینکه در حدود ٢٣٥ نفر در زدو خورد های خیابانی روزهای شنبه ٢١ و یکشنبه ٢٢ بهمن کشته شده اند، دومین و آخرین روز از درگیری های خیابانی در تهران را تا سقوط نظام مشروطه پادشاهی گزارش داد:

سقوط آخرین کلانتری ها و مرکز پلیس

در کلیه نقاط شهر بخصوص مناطق شرقی و شمال شرقی، مردم با استفاده از کیسه های شن و آلات گوناگون سنگرهای خیابانی ایجاد کرده و کم و بیش مسلح نیز بودند.

در نخستین ساعات بعد از طلوع آفتاب، خبرهای مربوط به حملات مسلحانه مردم به کلانتری ها دهان به دهان گشت. کلانتری های ١٢، ٩، ٢، ١٠، ١٦، ١٩ و … سقوط کرده و سلاح ها به دست مردم افتاده است.

حدود ساعت ٩ بامداد، قرارگاه پلیس در میدان توپخانه به تصرف مردم درآمد. در حمله به این محل چریک ها، پیشاپیش مردم می جنگیدند. در فاصله ای کوتاه قرارگاه به آتش کشیده شد.

سقوط مرکز شهربانی و دستگیری سپهبد رحیمی

گروهی از چریکهای مسلح و مردم به سوی میدان ارک به حرکت درآمدند و گروه دیگری برای تصرف کمیته مشترک ساواک و شهربانی و شهربانی کل کشور به این محل ها هجوم بردند. در میدان ارک حدود ساعت ١٠ و نیم بامداد، فرستنده قدیم رادیو و کاخ گلستان در محاصره انقلابیون درآمدند.

گروهی از چریک های فدایی خلق، برای ایجاد سنگرهای مطمئن وارد ساختمان روزنامه اطلاعات شدند و در بام روزنامه اطلاعات مستقر گردیدند و از همانجا با کمیته شهربانی درگیر شدند و افراد مسلحی را که در پیرامون فرستنده قدیم رادیو و کاخ گلستان مستقر شده بودند زیر رگبار گرفتند.

برخورد شدید انقلابیون با نظامیان و افراد ارتش تلفاتی نیز به بار آورد. کاخ گلستان، فرستنده رادیویی میدان ارک و ساختمان های کمیته و عمارت مرکزی شهربانی کل، یکی بعد از دیگری به تصرف مردم درآمدند و از جمله تیمسار سپهبد رحیمی فرماندار نظامی و رییس شهربانی چند ساعت بعد از امضای آخرین اعلامیه اش به عنوان فرماندار نظامی توسط مردم دستگیر شد و به کمیته موقت امام انتقال یافت. از جمله موفقیت های بزرگ انقلابیون حمله به مرکز تسلیحات ارتش «صنایع نظامی» بود که پیش از ظهر صورت گرفت. در این حمله مقداری اسلحه به دست مردم افتاد.

سقوط پادگان ها

در حالی که حمله انقلابیون به پادگان عشرت آباد آغاز شده بود، کلانتری مرکز واقع در خیابان پهلوی سابق و قرارگاه پلیس در شاهرضا، چهار راه کالج و نیز ساختمان های وزارت کشور و آب و برق به تصرف انقلابیون درآمد و باشگاه شعبان جعفری ـ معروف به شعبان بی مخ ـ به آتش کشیده شد.

در پی محاصره پادگان عشرت آباد، کلیه افراد گارد شهربانی به نشانه تسلیم، در حالی که پرچم سفیدی در دست داشتند از پادگان بیرون آمدند، لباس های خود را کنده و به مردم پیوستند. مردم با ورود به پادگان اسلحه های آنرا میان خود تقسیم کردند. این پادگان بین ساعات ١٠ تا ١٢ به تصرف مردم درآمد.

در همین ساعات، سفارت اسراییل در خیابان کاخ نیز به تصرف انقلابیون درآمد. مردم پس از تسخیر سفارت اسراییل آنرا ویران کردند.

امروز بعد از ظهر نیز بسیاری از پادگان ها از جمله حشمتیه، عشرت آباد، عباس آباد، جی، مهرآباد، و ژاندارمری شاهپور توسط مردم تصرف شد.

سقوط پادگان باغشاه

انقلابیون از ساعت یک و نیم بعد از ظهر پادگان باغشاه را محاصره کردند. سربازان محافظ بدون اینکه عکس العملی نشان بدهند درهای پادگان را بستند و تنها به مردم می گفتند که بی طرفند و با کسی کاری ندارند. اما مردم دیر باور ما که بار سنگین تجربه های تلخ تاریخی هنوز بر گرده شان سنگینی می کند، از سربازان خواستند که خودشان را تسلیم کنند. بعد از گفت و شنودهایی که صورت گرفت، سربازان در ضلع غربی باغشاه را بر روی مردم باز کردند و تعدای اسلحه میان آنها پخش نمودند. اما نگهبان اسلحه خانه با شلیک ناگهانی تیرهای هوایی، مردم را غافلگیر کرد. آنها که اسلحه نداشتند برای حفظ جان خود از صحنه عقب نشستند و درگیری انقلابیون و سربازان پادگان آغاز شد.

در همین لحظات چهار فروند هلی کوپتر نظامی نفربر، در محوطه پادگان باغشاه به زمین نشست و به گفته شاهدان عینی تعداد زیادی سلاح و مهمات پادگان را از این محل به پادگان لویزان انتقال دادند. درگیری مسلحانه انقلابیون با نظامیان پادگان باغشاه به طول انجامید. صدای رگبار مسلسل و تفنگ های خودکار، لحظه ای قطع نمی شد و ساکنان خانه های اطراف پادگان تمامی امکانات خود را در اختیار انقلابیون می گذاشتند. به آنها آب و غذا می دادند و زخم هایشان را می بستند. بسیاری از جوانان مسلح در پشت بام های اطراف پادگان تحت حمایت مردم موضع گرفتند و به سوی هدف آتش گشودند.

سپس انقلابیون حملات خود را متوجه دبیرستان نظام کردند و پس از یک ساعت سرانجام این مرکز را تصرف کردند و بعد به دلایل نامعلوم دبیرستان نظام به آتش کشیده شد.

تا حوالی ساعت سه بعد از ظهر، بخش شمالی و شمال غربی پادگان باغشاه به تصرف انقلابیون درآمد و پیکار برای تصرف بخش جنوبی آن ساعتی بعد ادامه یافت و سرانجام مردم موفق شدند سراسر این پادگان را به تصرف خود درآورند. یک افسر ارشد پادگان حین فرار توسط مردم دستگیر شد. رویهم رفته در جریان تصرف پادگان باغشاه توسط انقلابیون هشت نفر کشته شدند. یک نفر دچار سوختگی شدید گردبد و چهار تن نیز زخمی شدند. لازم به یادآوری است که پیش از حمله مردم به پادگان باغشاه، افراد تیپ هوابرد که در شرق باغشاه مستقر بودند، این محل را ترک کرده و گروه وسیعی از آنان نیز به صفوف انقلابیون پیوستند. در حمله به پادگان باغشاه، چریک های فدایی خلق و مجاهدین خلق در پیشاپیش مردم بودند. شایع شد که در گیر و دار نبرد مردم با نظامیان باغشاه، یک سرهنگ به نام «روشی» کشته شد.

سقوط رادیو و تلویزیون

انقلابیون متشکل از فداییان خلق و مجاهدین خلق و گروه های مبارز مسلح و گروه وسیعی از مردم از پیش از ظهر ضمن استقرار در خیابان «جام جم» کلیه ره هایی را که به مرکز رادیو و تلویزیون منتهی می شد مسدود کردند. این آغاز مبارزه مسلحانه ای بود که به تصرف رادیو تلویزیون انجامید. سرانجام بدون اینکه برخوردی میان انقلابیون و نظامیان مستقر در مرکز رادیو تلویزیون پیش بیاید، ساختمان به تصرف مردم درآمد و کارکنان اعتصابی که گروهی از آنان مسلح بودند، این مرکز را اشغال کردند.

کارکنان اعتصابی در ساعت ٥ و ٤٥ بعد از ظهر به مرکز رادیو تلویزیون آمدند و در همین ساعت رادیو ایران با قطع برنامه موسیقی با عبارت » هم  اکنون صدای راستین مردم و صدای انقلاب به گوش شما می رسد» ارتباط خود را با مردم برقرار کرد. وقتی کارکنان اعتصابی در محل کار خود مستقر شده بودند، تانک ها و افراد نظامی، به تدریج این محل را ترک می گفتند، در حالیکه تصاویر آیت الله خمینی روی کلیه تانک ها به چشم می خورد.

سقوط نخست وزیری

دیروز حدود ساعت ٤ بعد از ظهر، انقلابیون برای تصرف نخست وزیری، این مکان را به محاصره درآوردند. اعلام شد که بختیار محل نخست وزیری را ترک کرده است و در نتیجه گروه های چریکی و مردم بدون برخورد یا حادثه ای، کاخ را اشغال کردند. افراد گارد نخست وزیری که در این ساختمان بودند، بدون هیچ گونه مقاومتی تسلیم شدند و به انقلابیون پیوستند.

سقوط مجلس

امروز بعد از ظهر مجلس نیز به تصرف انقلابیون درآمد. گروهی از مردم هیجان زده که از شوق پیروزی بر استبداد فریاد می زدند، مسلحانه به سوی مجلس شورای ملی حرکت کردند، تا این دژ دیگر استبداد را که گروهی ناجوانمردانه آنرا برای مدتها در ید اختیار داشتند، دو باره به ملت بازگردانند. هنگامی که این گروه به مجلس رسیدند، سربازان مستقر در مجلس با آگاه شدن از قصد انقلابیون به مقاومت برخاستند و شروع به تیراندازی کردند. شلیک تیراندازی از دو سو ادامه یافت و سربازان بعد از ٤٥ دقیقه مقاومت در برابر مردم شکست خوردند و سرانجام مجلس را به مردم واگذار کردند.

انقلابیون هنگامی که وارد مجلس شدند به دلیل نفرت و انزجار شدید خود از نمایندگان قلابی مردم و مزدور عوامل استبداد آنچنان به خشم آمده بودند که قصد داشتند تالار و کتابخانه مجلس را آتش بزنند. اما عده ای مانع شدند.

دستگیری مقامات رژیم پادشاهى

نیروهای انقلابی بدون درگیری زیادی پادگان جمشدیه را تسخیر کردند. در زندان این پادگان مقامات سابق رژیم که توسط دولت های قبلی بازداشت شده بودند به سر می بردند. با باز شدن درهای زندان، مقامات پیشین حکومت نیز در صدد فرار بر آمدند. چریک های فدایی خلق که در این حملات دست داشتند، در پی بازداشت دوباره این زندانیان بودند. اکثر مقامات پیشین از جمله نصیری، روحانی و آزمون در هنگام فرار به دست نیروهای انقلابی و چریکی دستگیر می شوند.

روزنامه اطلاعات زیر عنوان «خبرنگار اطلاعات نیک پی را دستگیر کرد» چگونگی دستگیری نیک پی توسط خبرنگار خود را می نویسد. بعضی دیگر از مقامات سابق رژیم مانند داریوش همایون و مهدوی موفق به فرار می شوند. تعداد زیادی از مقامات کشوری و لشکری نیز امروز بازداشت شدند.

آخرین ساعات نخست وزیری بختبار

شاپوربختیار از آغاز صبح امروز منتظر دریافت گزارش تیمسار قره باغی در مورد اجرای دستوراتش در شورای امنیت ملی مبنی بر مقابله با انقلاب بود. وی در ساعت ٦ بامداد به تیمسارربیعی فرمانده نیروی هوایی تلفن کرده و بار دیگر دستور بمباران اسلحه خانه ها را داد. ربیعی به وی می گفت که امکان پذیر نیست. در ساعات پایانی شب گذشته نیز تیمسار مقدم که مسئول دستگیری رهبران انقلاب بود چنین جوابی به وی داد. تیمسار نشاط رییس گارد نیز از دادن نیرو به ساواک و فرمانداری نظامی خودداری کرده بود. از دفتر بختیاردر ساعت ٩ و بیست دقیقه به تیمسار قره باغی تلفن زده شد. بختیار می خواست که رییس ستاد ارتش آخرین گزارشات مربوط به اقدامات انجام شده را به وی بدهد.  دفتر قره باغی گفت که وی در یک جلسه بسیار مهم است. سرانجام پس از پایان جلسه قره باغی به بختیار تلفن می کند و اعلان بی طرفی ارتش را به وی اطلاع داد.

بختیار می نویسد: » چگونه به این نتیجه رسیدند؟ این فکر ساخته و پرداخته ذهن این حضرات نبود. اینان فقط یکی از راه حل های پیشنهادی هایزر را قبل از ترک ایران، انتخاب کرده بودند.» وی می نویسد:» پس از آنکه گوشی تلفن را گذاشتم، آرام ماندم ولی می دانستم همه چیز از دست رفته است. روشن شد چرا دستور شب قبل به مورد اجرا گذاشته نشده است.» بختیار می گوید: » من در محلی که بودم ماندم. گوشی تلفن را برداشتم که از فرستنده رادیویی بخواهم، متن اعلام بی طرفی ارتش را که قره باغی به من اطلاع داده است، لااقل تا یک ساعت دیگر پخش نکنند و بعد کاری را که روی میز کارم بود تمام کردم. در خیابان سر و صدای رجاله ها بلند بود، صدای محافظینی که آنها را دور می کردند تا به نخست وزیری حمله نکنند می شنیدم، صدای اصابت فشنگ مسلسل ها بر روبنای اتاقی که من در آن نشسته بودم به گوش می رسید.

کسی در دفتر مرا زد و بی آنکه من جوابی داده باشم دو نفر وارد شدند: یک افسر پلیس و یک افسر ساواک.

ـ آقای نخست وزیر اوضاع آشفته است…

ـ می دانم، هر وقت موقع رفتن بود می روم.

دستگاه دولت با سرعت متلاشی می شد. تقریبا تمام وزرا وزارتخانه ها را ترک کرده بودند. سرنوشت مملکت در خیابان ها تعیین می شد. انقلاب در حال زایمان جمهوری اسلامی بود. خواستم که هلی کوپتری برای بردن من به دانشکده افسری بیاید، چون هیچ راه حل دیگری برای خروج نداشتم.

حوالی ساعت دو و پانزده دقیقه بعد از ظهر از نخست وزیری بیرون آمدم. وقتی از پله ها پایین می رفتم منشی من که تا آخرین لحظه در محل خدمتش مانده بود، پرسید:

ـ کی بر می گردید؟

ـ گفتم: نمی دانم، ولی بر می گردم.

در فاصله کوتاه بین نخست وزیری و دانشکده افسری، چند نفر از محافظین و افسران انتظامی را دیدم که ادای احترام کردند. من هم پیاده شدم و با یک یک آنها دست دادم و بعد دوباره به راه افتادم. در دانشکده افسری هم افسران با کمال احترام با من برخورد کردند.

پیش از آنکه سوار هلی کوپتر شوم گفتم عجب! ما آزادی خواستیم بدهیم و اینها آزادی نمی خواهند. چه کار می شود کرد؟ یک حالت حزنی دارد، یک چنین چیزی! ولی باور کنید مثل اینکه باری به سنگینی کوه دماوند را از روی دوشم بر داشته بودند. انگار که دیگر بال داشتم.

http://www.youtube.com/watch?v=uizAPYz7RAg&NR=1

استعفای فرماندهان نیروهای سه گانه ارتش، وزیر دربارو نمایندگان دو مجلس

بر اساس کتاب » هفتهزار روز تاریخ انقلاب» و نیز روزنامه اطلاعات ٢٣ بهمن فرماندهان نیروهای سه گانه ارتش به دیدار آیت الله خمینی رفته و استعفای خود را تسلیم وی می کنند. با توجه به اینکه سپهبد بدره ای فرمانده نیروی زمینی توسط انقلابیون  کشته شد، احتمالا یکی از معاونان وی به همراه سپهبد ربیعی و دریاسالار حبیب اللهی فرماندهان نیروهای هوایی و دریایی استعفای خود را به آیت الله خمینی داده اند.

نمایندگان دو مجلس نیز امروز استعفای دست جمعی خود را اعلام کردند. دکتر جواد سعید رییس مجلس شورای ملی با صدور پیامی گفت: » اکثریت قاطع نمایندگان مجلس شورای ملی همبستگی خود را با انقلاب بزرگ ایران تحت رهبری حضرت آیت الله العظمی خمینی اعلام می دارند و معتقدند که دولت آقای بختیار باید تسلیم خواست ملت ایران گردد.» دکتر علیقلی اردلان وزیر دربار نیز به هوشنگ دیده بان نماینده کارکنان دربار ماموریت داد تا ضمن ملاقات با آقای خوش نویس مراتب همبستگی کارکنان دربار را به کمیته امداد امام خمینی اعلام دارد.

مقدم و قره باغی به دیدار بازرگان رفتند

ارتشبد قره باغی پس از پایان جلسه شورای عالی فرماندهان ارتش، به قرار گاه ستاد نیروی زمینی در لویزان رفت و در ساعت 5 بعد ازظهر برای دیدار با مهندس بازرگان، به همراه تیمسار مقدم به منزل مهندس جفرودی رفت. قره باغی گفت قرار بود که دکتر بختیار نیز در این جلسه شرکت کند. اما مهندس جفرودی به وی می گوید که به دلایل امنیتی دکتر بختیار نیامد. در حال مذاکره با وی برای نوشتن متن استعفایش هستیم، اما هنوز در مورد این متن به توافق نرسیده ایم. مهندس جفرودی تیمساران قره باغی و مقدم را به سالن پذیرایی راهنمایی می کند. در آنجا علاوه بر مهندس بازرگان نخست وزیر دولت موقت جمهوری اسلامی، آقایان دکتر سحابی، حق شناس، سیاسی، خلیلی و امیر انتظام حضور داشتند.

در این دیدار ارتشبد قره باغی با اشاره به حمله و غارت پادگان ها و اماکن نظامی حتا بعد از پخش خبر اعلام بی طرفی ارتش از رادیو، از نخست وزیر جمهوری اسلامی خواست که جلوی این حمله ها گرفته شود. مهندس بازرگان تایید می کند و می گوید: » مطمئن باشید همین الآن اقدام خواهیم کرد که هر چه زودتر چنین اعلامیه ای داده شود تا کسی به تاسیسات نظامی حمله ننماید.» سپس تیمساران قره باغی و مقدم منزل مهندس جفرودی را ترک کرده و به مرکز ستاد نیروی زمینی در لویزان می روند.

مهندس بازرگان نیز در یک نطق تلویزیونی، ضمن تشکر از آحاد مختلف مردم و خصوصا از اعلام بی طرفی ارتش در مسایل سیاسی، اعلام کرد که تیمسار قره باغی در ملاقات حضوری، همکاری خود را با دولت موقت اینجانب اظهار نموده است. نخست وزیر از مردم خواست که به حمله به پادگان ها و اماکن نظامی پایان داده شود.

اما حملات مردم مسلحانه  به تمامی اماکن نظامی تا پایان شب ادامه پیدا می کند. تیمسار قره باغی در پادگان لویزان مرتب اخبار مربوط به سقوط یگان های نظامی را می شنود. وی با توجه به اعلام همکاری خود با دولت موقت جمهوری اسلامی نمی توانست دستور مقاومت در برابر مردان مسلحی که خواهان برقراری جمهوری اسلامی هستند را بدهد. ارتشبد قره باغی از فردای آن روز پنهان می شود ولی سپهبد مقدم به همکاری خود با دولت موقت، آیت الله طالقانی و آیت الله بهشتی ادامه می دهد.

پیام آیت الله خمینی به مردم: آرامش و نظم را حفظ کنید

ایت الله خمینی پس از اعلام بی طرفی ارتش در پیامی به مردم تهران از آنان خواست که اگر ارتش به پادگان های خود بازگردد از حمله به آنان خودداری کرده و با حفظ آمادگی برای دفاع، آرامش و نظم را حفظ نمایند. آیت الله خمینی عصر امروزو پس از اعلامیه بی طرفی ارتش پیام زیر را به مردم ایران فرستاد:

بسم الله الرحمن الرحیم

ملت شجاع ایران، خواهران و برادران آگاه نهران

اکنون که به خواست خداوند متعال پیروزی نزدیک است و نیروی ارتش عقب نشینی و عدم دخالت خودشان را در امور سیاسی ابراز و پشتیبانی خودشان را از ملت اعلام کرده اند، ملت عزیز و شجاع با کمال مراقبت از اوضاع در عین حفظ آمادگی برای دفاع احتمالی در صورتیکه نیروی ارتش به پادگان های خود رفته اند آرامش و نظم را حفظ نمایید. اگر اخلالگران بخواهند با آتش سوزی و خرابکاری فاجعه به بار آورند آنان را به وظیفه شرعی و انسانیشان آگاه گردانند و نگذارند این قبیل کارها موجب هتک حرمت ملت شود و به سفارتخانه ها حمله نکنند و اگر خدای نخواسته ارتش باز هم به میدان آمد واجب است آنا را با شدیدترین وجه دفع کرده با تمام نیرو و قدرت از خود دفاع نمایند.

اینجانب به امرای ارتش اعلام می کنم که در صورت جلوگیری از تجاوز ارتش و پیوستن آنان به ملت و دولت قانونی ملی اسلامی، ما آنان را از ملت و ملت را از آنان می دانیم و مانند برادران با آنان رفتار می نماییم. از خداوند متعال پیروزی مردم دلاور ایران را خواستارم. والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته، روح الله الموسوی الخمینی

پس از صدور این پیام باز هم حملات به اماکن نظامی ادامه یافت.

مستشاران نظامی آمریکایی در محاصره انقلابیون

اعضای ارشد هیئت مستشاری آمریکا در نیروهای مسلح ایران در ستاد خود که در کنارستاد بزرگ ارتش قرار داشت، امروز بعد از ظهر و پس از اعلام بی طرفی ارتش، در محاصره تظاهرکنندگان مسلح قرار گرفتند. ٢٦ عضو هیئت مستشاری آمریکا دفاتر خود را ترک کرده و به زیر زمین ستاد پناه بردند. ژنرال های ایرانی و افسران ارشد ستاد هم قبلا به این پناهگاه رفته بودند. در این وضعیت سفیر آمریکا در جستجوی یک مقام ارشد از رهبران نیروهای انقلابی بود تا پرسنل نظامی آمریکایی را نجات دهد.

سالیوان می نویسد: » در بحبوحه این فعالیت ها زنگ تلفن به صدا درآمد و نیوسام معاون وزارت امور خارجه آمریکا که از واشنگتن صحبت می کرد گفت: از اتاق وضع فوق العاده در کاخ سفید با من صحبت می کند و هم اکنون جلسه ای به ریاست برژینسکی برای بررسی اوضاع ایران تشکیل شده و می خواهند تازه ترین اطلاعات را در باره اوضاع دریافت کنند. من در چند جمله کوتاه گزارش وضع موجود را دادم و گفتم چون گرفتار مشکل نجات 26 نفر پرسنل نظامی آمریکا هستم، بیش از این نمی توانم صحبت کنم. پانزده دقیقه بعد تلفن واشنگتن مجددا زنگ زد و این بار نیوسام و کریستوفر معاون ارشد وزارت خارجه آمریکا هر دو پای تلفن بودند…

این تلفن موجب قطع گزارش تلفنی یکی از ماموران سیاسی ما در باره تماس وی با دکتر ابراهیم یزدی برای نجات پرسنل نظامی ما گردید و از این جهت برای من ناراحت کننده بود… نهایت خشم و غضب من در این مکالمه موقعی بود که گفته شد برژینسکی در باره امکان ترتیب دادن یک کودتا برای استقرار یک رژیم نظامی به جای حکومت در حال سقوط بختیار از من نظر می خواهد. این فکر و این سوال در آن شرایط به قدری سخیف و نامعقول بود که بی اختیار مرا به ادای یک کلمه زشت در باره برژینسکی وادار ساخت… و گوشی را بر زمین گذاشتم.

چند دقیقه بعد در حالی که من نومیدانه به تلاش خود برای برقراری ارتباط با یزدی و جلب کمک و همکاری او برای نجات آمریکاییان ادامه می دادم، بار دیگر تلفن واشنگتن خطوط ارتباطی دیگر مرا قطع کرد و این بار دوباره نیوسام روی خط بود. نیوسام این بار با لحنی جدی و آمرانه گفت که به وی دستور داده شده است از من بخواهد که با رییس هیئت مستشاری نظامی آمریکا در ایران تماس برقرار کنم و نظر او را در باره امکان دست زدن به یک کودتای نظامی سوال کرده و به واشنگتن گزارش بدهم. من از نیوسام پرسیدم آیا او نمی داند که رییس هیئت مستشاری ما هم اکنون در یک پناهگاه زیرزمینی به دام افتاده و من برای نجات او تلاش می کنم؟ نیوسام گفت موضوع را درک می کند ولی به وی دستور داده شده که نظر رییس هیئت مستشاری آمریکا را در باره کودتا بداند.

چند ثانیه پس از این تلفن، رییس مستشاری نظامی ما از پناهگاهش به من تلفن کرد و گفت ظاهرا اقداماتی برای آتش بس بین نیروهای انقلابی و قوای محافظ ستاد در جریان است. سوالی را که راجع به نظر او در باره امکان دست زدن به یک کودتای نظامی از من شده بود با ژنرال در میان گذاشتم، او گفت که در شرایط فعلی شانس موفقیت یک کودتای نظامی فقط پنج درصد است و من به یکی از همکارانم گفتم که نظر ژنرال را به واشنگتن مخابره کند. جلسه اضطراری کاخ سفید ساعت ٧ و نیم شب به وقت تهران خاتمه یافت.

پرسنل مستشاری نظامی آمریکا در تهران با کمک آیت الله بهشتی و دکتر یزدی نجات پیدا کردند. در حالی که آیت الله بهشتی و یزدی شخصا آنها را همراهی می کردند، ساعت پنج صبح روز بعد وارد محوطه سفارت شدند. از بهشتی و یزدی به خاطر کمک به نجات اتباع آمریکایی تشکر شد و آنها نیز متقابلا از گرفتاری و ناراحتی که برای افراد ما ایجاد شده بود عذرخواهی کردند.

دومین پیام آیت الله: مانع آشوب و هرج و مرج شوید

 آیت الله خمینی در پیامی به مردم ایران، ضمن تشکر از آنها گفت:

از شما می خواهم که اولا مانع آشوب و هرج و مرج بشوید و نگذارید که آشوبگران و مغرضین عملیاتی از قبیل غارت، آتش سوزی و مجازات متهمان و از بین بردن آثار علمی و فنی و صنعتی و هنری و اتلاف اموال عمومی و خصوصی دست بزنند… من اکیدا اعلام می کنم هر کس دست به چنین عملیاتی بزند از جامعه انقلابی ملت مطرود است… ثانیا توجه داشته باشید که انقلاب ما از نظر پیروزی بر دشمن هنوز به پایان نرسیده است… تنها هوشیاری، انضباط انقلابی  و اطاعت از فرمان های رهبری و دولت موقت اسلامی است که این توطئه ها را نقش بر آب می سازد.

ثالثا افرادی از دشمن که به عنوان اسیر در اختیار شما قرار می گیرند هرگز مورد خشونت و آزار قرار ندهید همچنانکه سنت اسلامی است به اسیران محبت و مهربانی کنیدو البته دولت اسلامی به موقع آنها را محاکمه و عدالت را در مورد آنها اجرا خواهد کرد. از همه شما برادران و خواهران عزیزم می خواهم که با دولت موقت انقلابی اسلامی که وارث یک سلسله خرابی های دولت های فاسد گذشته است همکاری کنید تا به حول و قوه الهی هر چه زودتر با همکاری یکدیگر ایران اسلامی آباد و آزاد مورد غبطه جهانیان بسازید.

پیام آیت الله شریعتمداری: به پادگان ها حمله نکنید

آیت االه شریعتمداری در پیامی به مردم ایران از آنان می خواهد که به علت آنکه فرماندهان ارتشی اعلام وفاداری به آرمان های ملت کرده اند و دستور بازگشت سربازان به پادگان ها را داده اند، از تعرض به آنها خودداری کنند و در ضمن مجال به فرصت طلبان و آشوبگران ندهند تا در صفوف آنها رخنه کنند.

اولین پیام رادیو تلویزیونی بازرگان به ملت ایران

مهدی بازرگان، نخست وزیر موقت، اولین پیام رادیو تلویزیونی خود را از تلویزیون انقلاب داد. وی در این پیام گفت: » خوشبختم بدین وسیله به ملت مبارز و مسلمان ایران که امروز در راه پر پیچ و خم و پر گردنه انقلاب نجات بخش خود با شنیدن اعلامیه مورخ ٢٢/١١/١٣٥٧ شورای عالی ارتش به پیروزی دیگری نایل شده است، تبریک بگویم. در این تصمیم امرای ارتش اعلام بی طرفی در امور سیاسی و پشتیبانی از تمام خواست های ملت با کمال قدرت نموده اند و تیمسار ریاست ستاد ارتش در ملاقات حضوری همکاری خود را با دولت موقت اینجانب اظهار نمودند. جا دارد که از کلیه آقایان افسران و سربازان نیز تشکر کنم چه آنها که قبلا اعلام همبستگی به جنبش ملی و پیروی از رهبر عالیقدر انقلاب کرده به صفوف ملت پیوسته بودند و سهم بسزایی در این پیروزی داشتند و چه کسانی که با توجه به حقانیت انقلاب ملی و اطاعت از اعلامیه شورای عالی ارتش دست از تعرض مردم برداشته به واحدهای مربوطه بازگشتند.

از طرف دیگر به کلیه هموطنان عزیز و جوانان پرشور توصیه می نماییم، همانطور که امام خمینی ارتش را از ملت و ملت را از آنان دانسته اند، برادروار با افسران و سربازان رفتار بنمایند و نه تنها از هر گونه حمله، خرابکاری، آتش سوزی، آزار، دخالت و تصرف نسبت به موسسات ارتشی و نیروهای انتظامی خودداری نمایند و از ساختمان ستاد رفع محاصره کنند، بلکه عمارات و تاسیسات و تجهیزات ارتش و کلیه اموال و ادارات دولتی و عمومی را که ملک طلق کشور و متعلق به مردم می باشد حفاظت نموده، نگذارند اخلالگران و بدخواهان و بی خردان خسارت و مزاحمتی فراهم آورند.

هموطنان عزیز لازم است حوصله به خرج داده مهلت دهند تا دولت با فرصت و بصیرت و عدالت امور مملکت و موضع و مقام مسئولین را به جریان صحیح بیاندازد. بدیهی است که در آشفتگی و هرج و مرج و دست پاچگی نه تنها کارها سر و سامان پیدا نکرده صورت مطلوب نخواهد یافت، بلکه خدای نکرده بدتر از گذشته و مصیبت بار خواهد شد. با عرض تشکر و سلام ارادتمندانه و دوستانه.

دستور نخست وزیر دولت انقلابى به کارمندان دولت

مهندس مهدی بازرگان نخست وزیر دولت موقت، طی بخشنامه ای اعلام داشت به کلیه وزارتخانه ها و دیگر موسسات دلتی ابلاغ می شود که تا تعیین وزرای جدید، وزارتخانه ها به وسیله معاونین مربوطه اداره خواهد شد. از کلیه کارمندان محترم انتظار دارد وظایف محوله را با مراقبت و صمیمیت انجام دهند.

اولین برنامه های تلویزیون انقلاب

گوینده تلویزیون انقلابی، علی حسینی مجری پیشین برنامه های شبکه دوم بود. اطلاعات ٢٣ بهمن نوشت: » علی حسینی گوینده تلویزیون که حالا چهره متفاوتی با گذشته دارد و کلام و سخنش پرطنین است اعلام کرد که بر اساس اخبار رسیده، نیروهای گارد به طرف تلویزیون حرکت کرده اند. حسینی از ملت استمداد می جوید. همین حرف کافی است تا دهها تن مسلح و آماده به سوی تلویزیون حرکت کنند. از ستاد نیز گروهی اعزام می شوند. تلویزیون یکی، دو بار نیز به شایعه مسموم کردن آب تهران توسط ساواکی ها اشاره کرد. چند تن از مسئولان سازمان آب رهنمودی برای آزمایش مسمومیت می دهند.

از طرفی تماس هایی از طرف فرماندهان گارد شاهنشاهی و گارد جاویدان با دفتر موقت نخست وزیری گرفته شد. فرماندهان ضمن اعلام وفاداری از اینکه مطالب تلویزیون مردم را علیه آنها شورانده است نگرانند. به آنهاگفته می شود که نگرانی موردی ندارد و بهتر است آنان با تلویزیون تماس بگیرند.

نخستین پیام از سوی تیمسار نشاط فرمانده گارد بود. تیمسار نشاط گفت: رفقا! علیه ما خبر دروغ منتشر کرده اند. خواهش می کنم هیئت منصفه ای بیاید وضع ما را ببیند. ما روزی ناممان گارد شاهنشاهی بود فردا نام دیگری که ملت به ما بدهد قبول می کنیم. ما اسلحه بر نمی داریم. ما باعث وحشت ملت نمی شویم. به خدا ٤٨ ساعت پیش این پیشنهاد من بود که به ملت بپیوندیم. به کلام الله ما کسی را فرستادیم پیش تیمسار قره باغی و مهندس بازرگان و گفتیم پایه وحدت ارتش حفظ شود. باید ارتش از مسایل سیاسی دور باشد. با کمال تاسف اعلامیه دروغ علیه ما می دهند. بیایید آمار بگیرید.

همه افراد در لویزان هستند. در آرامگاه همه تسلیم شده اند. در نخست وزیری همه تسلیم شده اند. ما حتا خیلی کشته دادیم بدون دلیل. ممکن است بیایند ما را هم بکشند. مهم نیست. ولی حق کجا می رود؟ وجدان کجا می رود؟ ما حتا در سلطنت آباد و سایر جاها گفتیم به مردم تیراندازی نکنند. پس از تیمسار نشاط، تیمسار پرنیان نیز پیام مشابهی می دهد. و سپس نوبت تیمسار ربیعی فرمانده نیروی هوایی است که پیش از همه امرای ارتش به انقلاب پیوسته است. ربیعی می گوید خبر تمرکز نیرو در قصر فیروزه و خبر مشابه آن جعلی است. ما در کنار انقلاب و با ملتیم.

پس از آن پیام مجاهدی پخش می شود. در لحظات آغازین شروع به کار تلویزیون انقلاب، رضایی بزرگ پدر چهار مجاهد شهید پیام جداگانه ای می فرستد. دکتر سنجابی رهبر جبهه ملی نیز پیامی می دهد و در آن پیروزی ملت را تبریک می گوید. حسن نزیه رییس کانون وکلا نیز در پیامی به ملت از آنان می خواهد که به بناها و ساختمان های دولتی آسیبی نرسانند. در حدود ساعت ٨ و نیم نیز مهندس بازرگان نخست وزیر با حضور در تلویزیون یک پیام تلویزیونی برای مردم ایران می فرستد. لحظاتی پیش از پیام تلویزیونی بازرگان، پیام آیت الله خمینی برای دومین بار از تلویزیون پخش می شود.

با غروب خورشید روز بیست و دوم بهمن یکهزار و سیصد و پنجاه و هفت خورشیدی ، ایران اولین شب حاکمیت اسلام انقلابی را آغاز می کند

رشت در گذر رمان

 رشت در گذر رمان

در گذر تاريخ موقعیت جغرافیایی شهر رشت

شهر رشت در ۴۹درجه و ۳۶دقيقه طول شرقی و ۳۷درجه و ۱۶دقيقه عرض شمالی از نصف النهار گرينويچ قرار دارد و مساحت آن حدود ۱۳۶كيلومتر مي باشد.

اين شهر از شمال به بخش خمام، از جنوب به دهستان لاكان، از غرب به صومعه سرا و از شرق به بخش كوچصفهان محدود است .

رشت در وضع طبيعی خود جزء كوچكی از جلگه گيلان و دشت های جنوبی دريای خزر است که

اين جلگه در دو حد جنوبی و شمالی خود بين كوه های البرز و نوار ساحلی واقع شده و شهر رشت، بندر انزلی و لاهيجان را در برمی گیرد.

رودخانه صيقلان رودبار (زرجوب يا سياه رودبار) كه يكی از شاخه های سفيد رود است، از جهت خاور و شمال خاوری، و رودخانه گوهر رود كه از كوه رضا لو چما چاء در جنوب رشت سر چشمه می گيرد، از جانب جنوب و باختر، شهر رشت را در ميان گرفته اند. اين دو رودخانه در ۵/۴كيلومتری شمال باختری رشت به هم پيوسته و سپس به نام پير بازار روگا به تالاب مي ريزند.

 فاصله رشت از تهران ۳۲۵كيلومتر و از بندر انزلی ۳۰كيلومتر است و با دو جاده آسفالته به اين دو شهر مربوط مي شود. این شهر دارای فرودگاهی است كه در ۵كيلومتری شمال خاوری آن ساخته شده است.

از نظر توپوگرافی، رشت شهری مسطح بوده و می‏توان گفت كه روی يک برآمدگی به درازای ۴كيلومتر و به پهنای ۲كيلومتری قرار دارد. ارتفاع قسمتهای مركزی شهر، ميان (۱+) و (۲-) تغيير می كند. خط تراز، در قسمتهای پر جمعيت برابر (۷-) متر است. در قسمت جنوب و جنوب باختری و خاور هم كه زمين ها به سوی رودخانه مي رود پست تر مي شود.

بر اساس آمار های منتشر شده از سوی سازمان هوا شناسی، متوسط روز های بارندگی در سال، ۱۳۵روز اعلام شده. که كمترين ميزان بارندگی ساليانه ۸۲۰ميليمتر بوده و متوسط اين ميزان ۹/۱۳۱۳ميليمتر است. (در ارائه اين ارقام، ميزان بارندگی در باران های شديد و به مدت كمتر از ۶۰دقيقه منظور نشده است).

معمولاً، ماههای شهريور و مهر پر باران ترين ماههای سال است. ولی اين امر ثابت نيست و گاهی هم ماههای فروردين، آبان، دی، بهمن و اسفند دارای بيشترين ميزان بارندگی در سال مي باشند. دمای شهر يا درجه حرارت، در بعضی مواقع به ۸- درجه رسیده و تا ۳۷درجه نيز بالا می رود.

ميزان رطوبت هوا در سحرگاه، بين ۹۰و ۹۵درصد است كه در ساعت های نيمروز كاهش می يابد و در مواقع شب، دوباره رو به افزايش می گذارد. رطوبت در تابستان به كمترين حد و در زمستان، به بيشترين حد خود می رسد و بيشترين ميزان رطوبت در فصول مختلف، ۱۰۰درصد و كمترين ميزان آن تا ۶۰درصد تغيير می كند.

بادهايی كه در رشت می وزند بيشتر معتدل هستند و جهت مشخصی ندارند.

 

تاریخچه رشترشت ابتدا قصبه ای بود كه در ميان دو رودخانه گوهررود و سياهرود قرار داشت و از اين جهت نيز قدمت ديرينه دارد ولی از جهت سابقه ی شهری اولین بار "حمدا... مستوفی " در قرن هشتم هجری از این شهر نام برده است . نام قدیمی رشت "دارالمرز"یا " دارالامان" بوده که قبل از این دو به آن "بیه" می گفتند . بيه در لغت نامه ها، رود و يا مصب بين دو رودخانه معنی شده است و چنین به نظر می رسد که دلیل این نامگذاری قرار گرفتن آن در میان دو رودخانه است که به مثابه حفاظ و دیوار شهر محسوب میگردید. دهخدا معتقد بود: "چون شهر رشت در سال نهم هجری ساخته شده برای نام این مکان از ماده تاریخ آن استفاده کرده اند و کلمه رشت بحساب ابجد 900 هجری است." همچنین دومرگان" رشت را شهری توصیف نموده که در شاخ و برگ درختان خود غرق شده است که از این نظر شباهتی با دیگر شهرهای ایران ندارد."

وجه تسميه رشت در فرهنگ دساتير، به معنی گچی كه بنّايان، سنگ و آجر را به آن محكم نمايند و در لغت نامه های انجمن آراء، آنندراج، فرس اسدی، لغت محلی شوشتری، برهان، ناظم الاطبا و لغت نامه جهانگيری: چيزی كه از هم فرو ريزد ـ هر چيزی كه از هم فرو ريزد و فروپاشد ـ ديوار مشرف بر افتادن. گچ را نيز گويند كه بدان خانه سفيد كنند ـ لجن و خاكروبه ـ خاک و گرد ـ خاک را گويند ـ رنگ كرده نيز معنی شده است.

رشت شهر بارانهای نقره‌ای مركز استان گیلان و از آبادیهای كهن ایران، اولین بار نامش در كتاب "حدودالعالم" كه به سال 372 هـ.ق نگارش یافته با صفت "ناحیت بزرگ" آمده است. رشت (به فتح اول) به معنی در فروافتاده در گودی قرار گرفته یا جای پست است؛ صفتی بود برای هفته بازار رشت و حومه كه روزهای یكشنبه در این شهر و روزهای چهارشنبه در آج بیشه حومه رشت تشكیل می‌شد.

 رشت بازار یعنی بازار در گودی قرار گرفته و این صفت بدان اعتبار بود كه هر پیله‌ور و یا مسافری كه از بخشهای جنوبی، مانند رودبار یا از مناطق غربی مانند فومن یا از مناطق شرقی مانند لاهیجان به سـوی رشت حركـت می‌كرد، از منطقه‌ای بلندتر به ناحیه‌ای كه در سطـح پایین قـرار داشت سـرازیر می‌شـد. تدریجاً "بازار" از آخر نام حذف شد و "رشت" باقی ماند.

این شهر یكی از مراكز امیرنشین بود كه حكامش از امیر بزرگ گیلان بیه‌پس مستقر در دارالملك فومن، تبعیت می‌كردند. در خلال پیكارهای مستمری كه برحسب سنت بین امیران و سران گیلان جاری بود، رشت مكرر عرصه پیكار بوده و مكرر دست به دست می‌شد و یا به آتش كشیده می‌شد. تعرض مغولان عهد اولجایتو، تعرض سیدعلی‌كیا امیر بزرگ گیلان بیه‌پیش، قیام عادل‌شاه، تصرفات روسیان عهد پطركبیر بیش از ده سال و پیكارهای ایذایی ده ساله با اشغالگران، تعرض قوای آغامحمدخان قاجار از چند جانب به رشت، درگیری قوای آغامحمدخان قاجار با قوای برادرش مرتضی قلیخان، تعرض قوای ژنرال سیسانوف، قیام مشروطه‌طلبان و تصرف شهر، تعرض ناگهانی قوای روس به رشت و اعدام مدافعان، جنگ مجاهدان با اشغالگران انگلیسی و جنگ هفده روزه شهری قوای میرزا كوچك‌خان با كمونیستهای انقلاب سرخ، اشغال رشت از طرف قوای شوروی در جنگ جهانی دوم، از مهمترین وقایع رشت بین سالهای 706 هـ.ق تا 1326 هـ.ش می‌باشد. همچنین باید گسترش بیماریهایی مانند وبا و طاعون را به علت تجارت ابریشم و رفت و آمد تجار بین سالهای 1246 تا 1247 هجری نام برد كه منجر به كشته شدن عده‌ی زیادی شد بر مصائب فوق افزود. شهر رشت چندین بار بین سالهای 1121 تا 1260 هجری از زمین لرزه و حریق آسیب دیده و باعث کاهش فراوان جمعیت در این شهر گردید. این شهر 6 بار بین سالهای 1170 تا 1320 دچار حریق گردید . در حریق سال 1304 هجری تمام بازار و دو مسجد و تعداد زیادی از کاروانسراها و حمام ویران گردید و در حریق 1320 هجری در حدود 1000 دکان و 10 کاروانسرا ویران شد .

رشت چندین بار به وسیله قوای بیه پیش غارت گردید. در سال 1049 تا 1048 هجری قزاقهای « دن » وسی سال بعد « استنکورازین» دوباره آنرا به ویرانی کشید و به سال 1078 هجری غنیمت زیادی از آنجا به دست آورد. در سال 1131 هجری زبر دست خان فرمانده سپاهیان افغان این شهر را محاصره نمود. مردم رشت از پطر کبیر یاری طلبیدند با وجود آنکه رشتی ها افاغنه را به عقب نشینی واداشتند نیرویی که پطر کبیر به کمک آنها فرستاده بود مدت 12 سال یعنی از سال 1135 تا 1147 این شهر را در اشغال خود داشتند. در سال 1160 هجری پس از مرگ نادر یکی از فرماندهان سپاه اصلان خان به نام رضا قلی خان با 1700 نفر افغانی از تبریز به رشت آمد و بازرگانان انگلیسی را که در این شهر به سر می بردند غارت کرد و آغا محمد خان قاجار در سال 1197 هجری رشت را اشغال نمود . رشت در سال 1165 هجری به وسیله لشکریان محمد حسن خان قاجار ویران گردید و بعدها هم سربازان کریم خان زند آنرا به آتش کشیدند.

این شهر از سال 1004 هـ.ق به فرمان شاه‌عباس مركز استان گیلان و مركز معاملات نوغان و ابریشم شد كه در آن زمان محصول اول گیلان بود. این امر موجب شد كه مالكان بزرگ و معامله‌گران ایرانی و روسی و یونانی و ارمنی كه سر و كار با نوغان و ابریشم داشتند به این شهر رو كرده و بر وسعت آن بیفزایند. از این زمان سنگفرش بازار و سرپوشیدن خندقهای سرگشاده در نواحی مركزی شهر شروع شد..

رشت در فاصله‌ی سالهای 1157 هـ.ق تا 1184 هـ.ق در وسط جنگلی انبوه قرار داشت. در اطراف نقاط اصلی شهر خانه‌ها نزدیك به هم و در بقیه‌ی نقاط خانه‌ها بدون هیچگونه نظمی پراكنده بود. در سال 1223 هـ.ق دارای سه‌هزار خانوار بوده، بازارش از چهار كوچه نامنظم كه بخشی از آن با نی و حصیرهای تكه پاره پوشانده بودند تشكیل شده بود. این شهر در آن روزگار شش روز با تهران فاصله داشته است.

این شهر از محلاتی تشكیل شده كه نام خود را از زاهدان و عارفانی كه در آن سكونت داشتند گرفته است مانند سمابجار (صومعه بجار)، چله‌خانه، پیرسرا، استادسرا، آفخرا، علمداران، خواهر امام، سلیمان‌داراب و غیره. سكونت هر یك از زاهدان یا عارفان یا پیران در قسمتی از قصبه یا شهر موجب بود كه پیروان آنان مجاور مراد خود جمع شده و كویی تشكیل دهند و نام مراد خود را بر آن نهند. قسمتی از شهر نیز از پیشه‌وران و صنعتگرانی نام می‌گرفت مانند: خمیران یا خمگران، ساغری سازان، صیقلان و غیره.

رشت در دوره پيش از اسلام و دست كم در دوره ساسانيان وجود داشته است .در زماني كه حكومت ساساني رو به فروپاشي مي رفت ، حكمراني مستقل اين ديار را گيلانشاه مي ناميدند. پس از غلبه مسلمانان بر ايران، اولين بار كه نامي از رشت به ميان آمد،‌ سال 61 هجري قمري بود. در زمان صفويه به ويژه در دوره شاه اسماعيل صفوي، سرزمين گيلان به دو بخش:‌ « بيه پس » به مركزيت رشت و « بيه پيش » به مركزيت لاهيجان تقسيم مي شد. حكومت بيه پيش از 943 هجري قمري به خان احمد گيلاني رسيد و شاه طهماسب اول صفوي، حكومت بيه پس را نيز به او سپرد . سرانجام شاه عباس اول صفوي گيلان را تسخير كرد . در سال 1045 هجري قمري شهر رشت به دست استپان رازين روسي غارت شد . در سال 1722 ميلادي نيز سپاهيان پتر كبير ، رشت را تسخير كردند . سپس روس هاي بلشويك در جريان تعقيب هواداران تزار رشت را به تصرف خود درآوردند . رشت در طول تاريخ خود ، وقايع اسف انگيز فراواني را از سر گذرانده است . در زمستان 1246 هجري قمري ، طاعون شديد در گيلان شايع شد و در حدود شش هزار نفر را از پاي درآورد . 56 سال بعد شهر به آتش كشيده شد و خسارات فراوان ديد . در سال 1316 هجري قمري در رشت شورش نسبتاً دامنه داري عليه قانون خراج راهداري كارگزاران روس كه از ساكنان دهستان ها دريافت مي كردند به وقوع پيوست. به هنگام جنگ جهاني اول شهر رشت در معرض تاخت و تاز سپاهيان روس و بعد نيروهاي انگليسي و شورشيان محلي قرار گرفت و خرابي بسيار در آن به بار آورد .در سال 1920 ميلادي ارتش سرخ باكو را تصرف كرد و وارد بندر انزلي شد . اين كار موجب شد كه حكومتي ضد انگليسي به رياست ميرزا كوچك خان در رشت تشكيل شود . انگليسي ها رشت را تخليه كردند و با آتش زدن انبارهاي خود و انهدام پل سفيد رود رهسپار بغداد شدند . قوايي از تهران عازم سركوبي انقلابيون شد . به موجب قرارداد 1339 هجري قمري ( 1921 ميلادي ) كه بين دولتهاي ايران و اتحاد جماهير شوروي منعقد شد ، گيلان و رشت از نيروهاي روسي تخليه شد. امروزه شهر رشت به عنوان مركز راههاي بازرگاني گيلان و بازار تجارت و واردات و صادرات مطرح است و به عنوان مركز استان امكانات جهانگردي فراواني دارد .

ملگونف جهانگرد روس كه در سال ۱۲۷۵هجری قمری به رشت سفر كرده بود، در خاطرات خود نوشته است كه اين شهر در آن روزگار دارای ۵۴۶۳خانه ۱۰۲۱مغازه و ۲۷۳۱۴نفر جمعيت بوده است. در نظر او رشت شهری بود بسيار خوش وضع با خانه های زيبای رو به دريا كه بازرگانان از هند، بخارا، روم و عثمانی به سودای ابريشم به آن سفر می كردند و ابریشم گیلان را با خود به بنادر مختلف دریای مدیترانه و خلیج فارس حمل می کردند .

آبادانی شهر رشت از زمان شاه عباس صفوی كه در آن زمان، به صورت قصبه بوده شروع شد و در زمان قاجار، به دليل توسعه اقتصادی ايران و روسيه، گسترش پيدا كرده و نام قديمی محلات شهر رشت، كه اكثراً بيانگر پيشه ساكنين آن است، در سفرنامه ها نيز آمده و جز دو سه مورد از آنها بقيه به همان نامهای قديمی خود مشهور و

معروف هستند كه عمده ترين آنها عبارتند از:

ساغريسازان ـ رودبارتان ـ خميران زاهدان ـ دباغيان ـ كوزه گران ـ خميران چهل تن ـ چله خانه ـ چمارسرا استادسرا ـ پاسكياب ـ سرخبنده ـ آتشگاه بيستون ـ صيقلان ـ زرجوب ـ كياب ـ سبزه ميدان ـ دو برادران ( چهار برادران) كه از جمله محلات قديمی شهر رشت محسوب ميشود. اين بافت قديمی، ضمن آنكه جزئی از ميراث فرهنگی است و آثار و بقايا و سنن وآداب و رسوم دوران قديم را تداعی می كند، می تواند از معضلات قابل توجه در بافت شهری اين شهر نيز محسوب شود. در تاریخ محلی رشت نامهایی وجود دارد که مربوط به مکانهایی است که امروز تشخیص آنها ممکن نیست این نامها عبارتند از : فکیکول ، سقاسرای کول ، باغ میدان ، سیاه گوراب ، سومام ( صومعه بجار ) ، دشت لوندیه ، پای چنار میدان رشت .

این شهر در سال 1285 هـ.ش دارای تشكیلات شهرداری شد. اولین شهردار رشت حاج میرزا خلیل رفیع که از مشروطه خواهان صدیق گیلان بود مامور تاسیس « بلدیه شهر رشت » شد و انجمنی به رياست حاجی ميرزا يوسف خان و عضويت سيد مهدی رييس الواعظين، ناصر التجار، مير احمد امام، حاجی ميرزا ابوطالب و مير منصور هدی به نام «انجمن بلديه» به او كمک فكری می كردند. نخستين اداره بلديه رشت پس از انتخاباتی كه در روز دهم بهمن ماه۱۲۸۶هجری برای تشكيل انجمن بلديه برگزار شد، تاسيس گرديد. برگزاری انتخابات مذكور و آغاز به كار اداره بلديه كه همزمان با تهران صورت پذيرفت، تاثيرات فراوانی در توسعه شهری رشت داشت. او در حالی که همچنان شهردار رشت بود در وقایع سال 1230 ه . ق که منتهی به تصرف گیلان توسط قوای روس گردید به دستور قنسول روس نکراسف بازداشت شد و به همراه عده ای دیگر از آزادیخواهان به بادکوبه فرستاده شد ولی این عده اندکی بعد آزاد شده و به گیلان بازگشتند. اما نکراسف مجدداً آنها را دستگیر کرد و پس از محاکمه ای نمایشی سه نفر از آنان را اعدام و بقیه را تبعید کرد. حاج میرزا خلیل رفیع این بار از جمله کسانی بود که به مدت پنج سال از گیلان تبعید شدند . نامبرده پس از سپری کردن تبعید و بازگشت به گیلان مقارن با نهضت جنگل مجدداً به سمت شهردار رشت انتخاب گردید. منزل مسکونی او در شهر رشت پس از بازسازی هم اکنون مقر شورای اسلامی شهر رشت گردیده است. همچنین در تاریخ چهارشنبه اول تير ماه ۱۳۰۵، اداره بلديه رشت به ساختمان نوساز خود انتقال يافت. ساختمانی كه با الهام از معماری نئوكلاسيک اروپا بويژه معماری سنت پيترزبورگ روسيه و توسط معماران ايرانی مقيم رشت ساخته شد و هم اكنون نيز پس از گذشت ۷۵سال مقر شهرداری رشت است.

در دوران مشروطه و بعد از آن گيلان به يكی از كانونهای تحولات سياسی، اجتماعی و اقتصادی ايران تبديل شد. نهضت استقلال طلبانه جنگل، گسترش شهرها، تاسيس آموزشگاه های متعدد و ارتقای سطح فرهنگ شهروندان رشت، اين شهر را در زمره پيشروترين شهرهای كشور قرار داد. اولین مدرسه مدرن كه مؤسس آن شیخ حسن‌خان شیخ‌الملك بود به سال 1273 هـ.ش در این شهر تأسیس شد. اولین مدرسه‌ای كه با سن و سالن در آن ساخته شد به سال 1317 به پیشگامی محمد ولی‌خان نصرالسلطنه ( سپهسالار تنكابنی ) در قسمت جنوبی سبزه‌میدان ساخته شد و بعداً به نام مدرسه شرف مظفری نامگذاری شد و به سال 1345 هـ.ش مقدمات تشكیل دانشكده‌ی كشاورزی فراهم گردید و بالاخره هر روز بر عمران و آبادی این شهر افزوده شد. در حال حاضر رشت با مساحت 136 کیلومتر مربع بيش از ۵۱۳ هزار نفر جمعيت است

سفری در تاریخ اردبیل به روایت علی ‌خان ‌والی  

سفری در تاریخ اردبیل به روایت علی ‌خان ‌والی  

 
تاریخ اردبیل

خبرگزاری تسنیم: علی خان والی(حاکم عکاس) از جمله هنرمندانی بوده که هنر عکاسی را برای نخستین بار وارد استان اردبیل کرده است.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از اردبیل، علی خان فرزند محمد قاسم خان والی به سال 1262 ه.ق است در تهران متولد شد و در نه سالگی (1271 ه.ق) همراه پدرش به سن پترزبورگ روسیه رفت و در آنجا مشغول تحصیل زبان فرانسه، تاریخ و جغرافیا، مقدمات هندسه و عکاسی شد.

در سال 1278 ه.ق جزء ملتزمان ناصرالدین شاه به زیارت عتبات نائل شد. پس از درگذشت پدرش در سال 1296 ه.ق و با عزل صاحب دیوان از پیشکاری آذربایجان، علی خان همراه گروهی با ولیعهد مأمور آذربایجان شد و در این ماموریت به حکومت مراغه منصوب گردید. چون دوربین عکاسی به همراه داشت در این سفر به گرفتن عکس‌های گوناگون پرداخت.

سپس با ورود به مراغه در آن شهر نیز در هر زمانی که فرصت پیدا می‌کرد از مکان‌ها و اشخاص عکس‌های مختلف برداشت و با درج آن‌ها در آلبومی بزرگ شروع به تدوین یکی از بهترین مجموعه‌های عکس در ایران کرد. در این سفر ماموریت وی بیست ماه طول کشید. علی خان یک ماه پس از نوروز سال 1298 ه.ق به تبریز آمد و از حکومت مراغه استعفا داد.

در بازگشت ناصرالدین شاه از سفر فرنگ، علی خان حاکم با روسای ایلات و عشایر و اعیان ارومیه، تا جلفا به پیشواز شاه رفته بود، از سوی ناصرالدین شاه از ارومیه تغییر حکومت یافته، به حکومت اردبیل منصوب شد و در تاریخ پانزدهم صفر 1307 ه.ق وارد اردبیل گردید. این حکومت نیز دو سال و یک ماه طول کشید و در این مدت وی از ره سالیان یک هفته به شهر باکو رفته، از آن‌جا از راه بیله‌سوار به اردبیل بازگشت.

علی خان را گذشتگان اردبیل مرد خودخواهی می‌دانستند که در اداره امور ولایت، تکبر و خودخواهی را به عقل و مهربانی برتری می‌داد و مشکلاتی برای مردم ایجاد می‌کرد. اما جدا از مسائل سیاسی نباید از اقدامات هنری  وی غافل ماند چرا که نتیجه آن ثبت صدها عکس در زمینه آثار تاریخی، بافت شهرها و دهات، طبیعت، مسائل اجتماعی و ایلاتی، مسائل مذهبی و ... استان اردبیل است که بی شک مورد علاقه معاصرین ما و ارزشمندترین سند برای محققان و پژوهشگرانی بوده که علاقه‌مند به مطالعه وضع استان اردبیل در دوره سلاطین قاجار هستند.

یادداشت‌هایی با دست‌خط وی این عکس‌ها را همراهی می‌کنند که تماشاگر عکس‌ها این بار با مسائل تاریخی، جغرافیایی و اجتماعی با نگاهی تازه بر خورد می‌کند.

حکومت دوباره علی خان در اردبیل بعد از پادشاهی مظفرالدین شاه

وی در سال 1308 ه.ق دستور داد که دباغ‌ها محل کار خود را از کنار شهر به بیرون شهر اردبیل انتقال دهند ولی دباغان که جماعت کثیری بودند و مشکلاتی در این رابطه داشتند، تقاضای تجدید نظر و مهلت کردند.حاکم در گفته خود پافشاری کرد و دباغان اطاعت امر نکردند، او دستور داد خانه ریش‌سفیدان دباغ‌ها را آتش زدند که در ادامه این ماجرا علی خان والی حکومت اردبیل را از دست داد.

هنگام کشته شدن ناصرالدین شاه، علی خان ظاهراً در تهران بود بعد از پادشاهی مظفرالدین شاه و بعد از قیام تاریخی زنان اردبیل در سال 1314 ه.ق و به تبع آن با شدت گرفتن اختلاف بین میرزا علی اکبر و مریدان وی (طرف نعمتی) با حاج میرزا صالح‌آقا و طرفداران وی (قسمت حیدری) و حاکم وقت (حاج ناظم السلطنه) دولت به فکر چاره افتاد و برای رفع این مشکل به فرمان مظفرالدین شاه، حاج ناظم‌السلطنه، از حکومت برکنار و علی خان والی بار دیگر در اواخر سال 1315 ه.ق به حکومت اردبیل منصوب شد.

بعد از قیام زنان اردبیل آقا میرزا‌علی اکبر ناچار عازم سفر به مراغه شد و بیش از  هشت ماه در آن  شهر اقامت داشت.
آقا میرزا‌علی اکبر بعد از هشت ماه به اردبیل بازگشت (در اواخر سال 1314 /ق یا اوایل سال 1315 قمری بوده است) که بعد از بازگشت آقا میرزا‌علی‌اکبر به اردبیل اختلافات شدید‌تر می‌شود . در اواخر سال 1315 ناظم السلطنه حاکم اردبیل عزل و به جای وی علی‌خان‌والی دوباره حاکم اردبیل می‌شود‌.

دستگیری و تبیعد میرزاعلی اکبر مرحوم توسط رحیم خان

علی خان والی هم نمی‌تواند اختلافات پیش آمده را برطرف کند به ناچار جریان را به ولیعهد (محمد‌علی‌میرزا) والی آذربایجان گزارش می‌دهد که با توجه به این موضوع رحیم خان قراچه داغی مأموریت یافته به اردبیل می‌آید وبرای دستگیری آقا میرزا‌علی‌اکبر توطئه‌چینی می‌کند.

یک شب وقتی همه خواب بودند سواران خود را بر پشت بام خانه‌های طرفداران آقا میرزا‌علی‌اکبر مستقر می‌کند ویک عراده توپ در مقابل خانه میرزاعلی‌اکبر آماده شلیک کرده و در اطراف خانه افراد مسلح خود را آماده می‌کند و صبح زود نزدیک طلوع آفتاب دستور شلیک هوائی می‌دهد.

سواران رحیم خان وارد خانه شده میرزا‌علی اکبر را دستگیر کرده و به قلعه برده و بعد از سه روز به تبریز تبعید می‌کنند.میرزا علی اکبر را رحیم خان دستگیر وبه تبریز تبعید کرد. علمای تبریز حضور میرزاعلی اکبر را به فال نیک گرفتند و با وساطت نزد ولیعهد باردیگر مقدمات اقامت او را درمراغه فراهم کردند که به این طریق وی یک سال دیگر نیز درآن شهر اقامت کرد.

حسین‌علی‌خان، امیر نظام گروهی پیشکار آذربایجان درپاسخ نامه آقای حاجی میرزا موسی به وی در حاشیه نامه می‌نویسد؛"عرض می شود : اگر چه میرزا علی اکبر کاری کرده است که درهیچ شریعت وقانون قابل احترام نیست  معهذا دیروز گذشته آدم مخصوصی فرستاده‌ایم او را محتراماً وارد نمایند وگویا امروز یا فردا وارد خواهدشد وبرای او در اندرونی قدیمی این باغچه منزل قرارداده‌ایم وحسب الامر مقرراست که دو سه روز بیشتر اورا نگاه نداشته به عتبات بفرستیم، جناب مستطاب عالی در حال دیدن کردن واحوال‌پرسی او نباشند بس است زیاده زحمت نمی دهیم."

دستگیر شدن علی خان توسط خسروخان یورتچی

به هر حال بعد از یک سال و اندی حکومت و پس از یک سری اتفاقات و جریانات سیاسی در حالی که علی خان در ایام نوروز در باغ داشکسن اردبیل نحسی سیزده را به در می‌کرد، خسروخان یورتچی به قصد دستگیری او باغ را محاصره، حاکم را دستگیر و سوار بر اسب پالانداری کرده، با محافظت چهار تفنگدار روانه تبریز نمود و خود به شهر برگشت و طرفداران او را سرکوب کرد.

به این ترتیب دست علی خان برای همیشه از حکومت اردبیل کوتاه گردید. وی باراول با هما خانم دختر میرزا سعید خان، وزیر امور خارجه ازدواج کرده و حاصل آن دو فرزند به نام‌های آسیه خانم احتشام الشریعه و قاسم خان بود.

او در همه ماموریت‌ها، مسافرت‌ها و حکومت‌هایی که برایش پیش می‌آمد همواره دوربین عکاسی را همراه داشت از هر موضوع جالب توجه از قبیل تیپ‌ها، چهر‌ه‌ها، اوضاع طبیعی، مراسم، ساختمان‌ها، قلعه‌ها، مقبره‌ها، آثار تاریخی، معاریف و غیره عکس گرفته و در آلبومی بزرگ ثبت کرده و اطلاعات مربوط به هر عکس را در زیر یا کنار آن‌ها یادداشت می‌کرد.

علی خان والی معروف به حاکم عکاس اولین عکاسی است که محیط زیست انسانی و طبیعی را بدون آنکه وظیفه‌اش باشد،عکس‌برداری کرده است.اگر از او چند عکس به یادگار مانده بود، تصور می‌کردیم که این یک تصادف بوده ولی از آن‌جا که صدها عکس از او به یادگار مانده است که هر کدام از این تصاویر گویای مسئله‌ای در غرب ایران هستند، و نتیجه آن حدود دو هزار عکس می‌باشد که هر کدام از آنها شاهکار فنی و هنری است.

وی در سال 1320 ه.ق از دنیا رفت.

اولین شهردارهای تاریخ ایران چه کسانی بودند؟

اولین شهردارهای تاریخ ایران چه کسانی بودند؟

 اولین شهردارهای تاریخ ایران چه کسانی بودند؟

101سال پیش مجلس اول شورای ملی، قانونی را تصویب كرد كه بر اساس آن دستگاه جدیدی به نام «بلدیه» پیگیر امور شهری شد و بدین ترتیب شهرهای ایران، چهره ‌نوینی را به خود گرفت.مجلس شورای ملی قانونی را تصویب كرد تا پس از سال‌ها زندگی شهرنشینی، زندگی شهروندان در چارچوب قانون، مدون شود و امور شهری از طریق متولی جدیدی سامان بگیرد.

 البته فكر تاسیس بلدیه سال‌ها قبل ایجاد شده بود؛ ناصرالدین شاه در 1300 قمری به دنبال اصلاح امور داخلی، تصمیم گرفت بلدیه را در تهران تاسیس كند.

شاه قاجاری پس از سفرهایی كه به ممالك خارجی كرده‌ بود، با جایگاه بلدیه در این كشورها و نقش آنها در اداره امور شهری آشنا شد، لذا مصمم شد تا برای بهبود اوضاع شهرهای ایران از جمله تهران و حل مشكلات مربوط به روشنایی، نظافت و امور شهری، بلدیه را در ایران تاسیس كند.

در آن زمان دارالخلافه ناصری برپا بود،اگر چه تهران رنگ و روی یك پایتخت را به خود گرفته بود، ولی كوچه‌ها و خیابان‌ها هم‌چنان خاكی و ابتدایی بود، شهر تاریك بود و هیچ یك از امكانات و خدمات شهری در آن دیده نمی‌شد.ناصرالدین شاه به منظور تشكیل بلدیه در تهران، میرزاعباس خان مهندس‌باشی را كه از محصلان اعزامی دولت به فرانسه بود، به ایران دعوت و به سمت رییس بلدیه شهر تهران انتخاب كرد.

میرزا‌عباس‌خان مهندس‌باشی در نخستین اقدام به سامان‌دهی بازار تهران پرداخت كه با اعتراض‌های وسیع بازاریان رو به رو شد. ناصرالدین شاه برای جلوگیری از اغتشاش‌های احتمالی كسبه بازار، بلدیه را تعطیل كرد و بدین ترتیب نخستین بلدیه تهران درگیرو دار سامان‌دهی شهر، با بن‌بست مواجه شد.

در سال 1284 ه.ش، یك سال پس از تصویب قانون بلدیه در مجلس شورای ملی، با فرمانی از جانب مجلس، «آقا محمدخان قاجار قوانلو» معروف به كاشف‌السلطنه مامور تاسیس شهرداری به سبك جدید شد. 
وی ابتدا جزوه‌ای را تنظیم كرد كه در آن وظایف شهرداری و مامورین آن به تفضیل آمده و تشكیل انجمن‌ها و دوایر مختلف و محدوده و اختیارات آنها بیان شده بود؛ این جزوه كه به نام «كتابچه‌ قانون بلدیه» معروف بود مشتمل بر 108 ماده در سال 1325 ه.ق چاپ شد.

از برنامه‌های او برای سامان‌دهی شهر تهران،می‌توان نامگذاری بعضی از خیابان‌ها و كوچه‌های تهران، شماره‌گذاری منازل، روشنایی چند خیابان و رساندن آب آشامیدنی به خانه‌ها با گاری بشكه‌دار و نظافت معابر و آب‌پاشی خیابان‌ها را نام برد.

با روی کار آمدن رضا شاه به عنوان نخست وزیر روند تمرکز گرایی دولت با شدت بیشتری دنبال شد و دولت در تاریخ 30 اردیبهشت ماه 1309 قانون جدیدی برای تشکیلات بلدیه تصویب کرد. متن آن قانون به منظور رفع مشکلات دولت در زمینه امور شهر تدوین شده و نحوه دریافت عوارض و مالیات‌‌ها را برای دولت مشخص و راحت تر کرده بود. در سال 1308 ه.ش چهار شعبه بلدیه به نام بخش در چهار نقطه شهر تشکیل شد و در سال 1315 تعداد بخش‌‌ها به هشت رسید.

 بعد از جنگ جهانی دوم و عزل رضا شاه و به قدرت رسیدن پسرش محمد رضا فعالیت شهرداری به همان شکل سابق تا سال 1328 ادامه یافت. در سال 1328 به دلیل مشکلاتی که در سطح شهرها به شم می‌خورد و از آن جا که مردم نقش چندانی در امور شهرری نداشتند دولت تصمیم گرفت انجمن‌‌های شهری را مجددا فعال کند.

 اما چون به تشکیل انجمن‌‌های شهری از دیدگاهی قدرت گرایانه و از بالا نگاه می‌شد و هدف این بود که در تشکیل انجمن‌های شهری قدرت دولت هم لحاظ شود قدرت زیادی به انجمن‌‌های شهری و شهرداری داده شد و آنها عملا ویژگیهای یک نظام تمرکز گرا را پیدا کردند اما از دهه 1330 به بعد تغییراتی که در شرح وظایف و سیستم اداری شهرداری به وجود آمد این نهاد شهری به شکل و شمایل امروزی خود نزدیکتر شد.

 


  عزل و نصب‌‌های پیاپی شهرداران که از سالهای اولیه بعد از شهریور 1320 شروع شده بود در سال‌‌های بعد نیز همچنان ادامه یافت که اسامی‌این شهرداران به ترتیب عبارتند از: مصطفی قلی رام، محمد سجادی، سید مهدی عماد السلطنه، فضل‌الله بهرامی، عباسقلی گلشائیان، غلام‌حسین ابتهاج، محمود نریمان، مهدی مشایخی، محمد خلعتبری ، حسام‌الدین دولت آبادی، محمد مهران، مهدی نامدار، ارسلان خلعتبری، نصرالله امینی، سید محسن نصر، سرتیپ محمد علی صفاری، نصرت‌الله منتصر، سرلشکر محمد دولو، موسی مهام، ناصر ذوالفقاری، فتح الله فرود، احمد نفیسی، علی اکبر توانا، ضیاء‌الدین شادمان، تقی سرلک، منوچهر پیروز، جواد شهرستانی و غلامرضا نیک‌پی که از جمله شهردارانی است که بیشترین طول دوره ریاست را در شهرداری تا قبل از انقلاب داشته است. وی به مدت هشت سال یعنی از سال 1348 تا 1356 شهردار بود.

بدین ترتیب از دوره ناصری تا پایان پهلوی، حكایت بلدیه، دارای ماجرای پرپیچ و خمی بوده كه گاه برای امور شهری مفید و گاه آه مردم را بلند می‌كرده است. به هر حال «بلدیه» با تمام فراز و نشیب‌های خود، توانست «طهران» را «تهران» كند و شهر پر از گرد و غبار را كه درشكه‌های ناصری تنها وسایل نقلیه آن بودند به شهری وسیع تبدیل كند كه خیابان، ماشین، اتوبوس و حتی بولوارها و میادین جدید نمادهای جدید آن بودند.

البته تهران آن روز هنوز «هویت» داشت و شهرداران به خوبی می‌دانستند كه حق وارد كردن ضربه به بافت‌های تاریخی شهر را ندارند و هر كس دشمن تاریخ شهر باشد با تنفر ساكنان مجبور به ترك كرسی ریاست بلدیه می شود.

منبع:tebyan.net

گيلانی ها در کشور افغانستان و پاکستان

گيلانی ها در کشور افغانستان و پاکستان
 
آيا دارنده گان نام گيلانی در پاکستان وافغانستان ، ريشه از ديار گيلان ايران دارند .؟ لاهيجانیها و گيلانيان و تأثير آنها در شبه قاره و اين شايد شروعی باشد برای تحقيقی گسترده از سوی دوستان محقق لاهيجی و گيلانی در اين زمينه ...

از چندین سال پيش شنيدن عناوين برجستگان سياسی دو کشور پاکستان و افغانستان با اسماء گيلانی برایم هر چند جالب ولی ديگر عادی شده است . اخيراً نيز حتماً شنيده ايد که سيد یوسف رضا گيلانی به عنوان بيست و سومين نخست وزير کشور پاکستان انتخاب شده است .سید رضا گيلانی پیش از کسب این عنوان مقام ، ریاست مجلس این کشور را نيز برعهده داشت. گیلانی از طرف حزب مردم پاکستان کاندیدای کسب این عنوان بود .وی هم اکنون رهبری یک دولت ائتلافی را در اين کشور بر عهده دارد

گيلانی ها اما در افغانستان گويا تعددی بيشتر دارند . از شخصيتهای برجسته ی اين خاندان که از قوم پشتون هستند ، پير سيد اسحق گيلانی - سيد حامد گيلانی - پير سيد احمد گيلانی - فاطمه گيلانی و ... ميتوان ياد کرد .ارتباط نزديک خاندان گيلانی های افغانستان که از قوم پشتون هستند، با پاکستان و سازمان "آی اس آی" اين کشور ،که نقش مهمی در تحولات افغانستان دارد ، در شرایط فعلی اين خانواده را در موضع انفعالی با دولت کرزای قرار داده است . مخالفين اين خاندان بزرگ در افغانستان ، تأکيد بسيار بر مهاجر بودنشان از پاکستان دارند و اين را به عنوان يک پوئن منفی برای آنها و دليلی بر اثبات تهمت جاسوسی ِ سيداسحق گيلانی برای پاکستان ياد ميکنند


پيشنوندها ی پير ، سيد و نام گرامی فاطمه ، اثبات بر شيعه بودن خانواده ی بزرگ گيلانی ها در پاکستان و افغانستان دارد .نخست وزير فعلی پاکستان ، سيد یوسف رضا ، متعلق به يكي از خانوادهاي معروف جنوب پنجاب معروف به گيلاني است كه نسب آن به صوفي معروف قرن شانزدهم موسي پاك شهيد مي‌رسد. اجداد رضا گيلاني به سيد عبدالقادر گيلاني موسس سلسله صوفيان قادريه مي‌رسد كه در قرن ‪ ۱۶‬ميلادي از بغداد به پاکستان مهاجرت كرده و ساكن مولتان شدند. افغانها هم قوياً اعتقاد دارند گه گيلانی های اين کشور مهاجرانی از پاکستان هستند و پاکستان نيز بريده ائی از هند بزرگ است .در افغانستان اما خانواده گيلانی ها از سده ی نوزد هم وارد صحنه ی سياسی و مذهبی اين کشور شدند . خانواده گیلانی ها مشهور به پیر افندی ، یکی از خانواده های مشهور مذهبی است که در سده نوزدهم تعداد شان بیشتر ازچند نفر نبود ولی حالااین خانواده ، چنان بزرگ و گسترده و پُر نفوذ در افغانستان شده است که يک نويسنده ی افغان ميترسد که نکند آنها جای ساکنان اصلی ممکلتشان را بگیرند(!). او معتقد است که گسترش خانواده گيلانی در افغانستان سياست استعمار انگليس است که بخاطر نفوذ در جامعه سر بسته قبایلی،با استفاده از مذهب بحیث پیر و روحانی در میان مردم خصوصاً پشتون ها بنام، ملا، سید، حضرت بسیار بهره بردند

اما اکنون پرسش اينجاست که آيا دارنده گان نام گيلانی در پاکستان وافغانستان ، ريشه از ديار گيلان ايران دارند .؟ پاسخ اين پرسش از نظرم ، "آری" ست و من در ادامه به وسع خود پلی خواهم زد به تاريخ شيعه خواهی شيعه گستری لاهيجانیها و گيلانيان و تأثير آنها در شبه قاره و اين شايد شروعی باشد برای تحقيقی گسترده از سوی دوستان محقق لاهيجی و گيلانی در اين زمينه و من به سهم خود شروعی اينگونه دارم 

پيشينه شيعه خواهی و شيعه گستری مردمان گيلان و لاهيجان و ديلمان برميگردد به قرن دوم هجری آن هنگام که سپاه تازيان و عرب هاي مسلمان بر تقريیاً تمامی سرزمين ايران به جز گيلان فائق آمده بودند . اعراب در دروازه های قزوين با بزرگترين مشکل خود روبرو بودند . مردان غيور ديلمی . اکنون دوره ی خلافت هارون الرشيد است . سپاه عرب از سد مردان مرد گيلانی و خصوصاً سرپيشنانی آنان دیلمانيان قيور يارای گذر ندارند . سپاه عرب متوقف شده است . هارون الرشيد مجبور به جعل حديثی ميشود به اين مضمون از پيامر که " هرکسی که در دروازه های قزوين به شهادت برسد با شهدای جنگ احد محشور ميشود " اما اين نيز کارساز نيست . اوج اختلاف و اختناق حکام اموی خصوصاً بر عليه علويان است . آنگاه گيلان غير مسلمان با مردمان آزاده اش ميشود مأمن علويانی عربی که از دست هم کيشان اموی خود در حال گريزند و به ايشان پناه آورده اند . علويان از هر دری خود را به گيلان ميرسانند . گيلان مأمن سادات علوی شده است و گيلانيان تنها قوم ايرانی هستند که نه با زور سپاه عرب بلکه با دل و جان ايمان مياورند به اسلام آن هم به دست سادات علوی و خاندان حضرت علی (ع). اسلام عزيز در دل وجان مردمان ديارمان نفوذ کرده است . اکنون سال 290 هجری قمری است . مردم گيلان و ديلم ، كم كم به مذهب علويان روي آورده اند و در گسترش آن نيز بسيار کوشا هستند و پس از سالها ، سلسلة ديلميان در دوران فرمانروايي خود به بغداد لشگر كشيدند و برای اولين بار خليفة عباسي را شكست دادند

شيخ زاهد گيلانی تا پايان عمر خويش در گيلان زيست و طريقتش از طريق سلسله مراتب رهبران صوفيگری که شامل افرادی چون ابونجيب سهروردی و حسن بصری بود به امام علی و محمد پيامبر. او در گسترش مذهب شيعه و ارادتمندی بيشتر مردمان اين ديار به اين مذهب گرانمايه نقش داشت و بعدها تأثير بی شائبه و بدون انکارش بر شيخ صفی الدين اردبيلی (داما شيخ زاهد ) اين موضوع به اردبيل و آذربايجان نيز کشانده شد .لاهيجانيهای دل داده به مکتب علوی در سال 705 ه.ق شهر خويش را به دست اولجايتو فتح شده ديدنه و امير تيمور به آن لشكر كشيد. پس از تيمور، سيد امير بيك و اعقاب وي - از سادات كياني - بر شهرلاهيجان حكومت كردند . خاندان کيا در گيلان ، بنيانگذار اولين حکومت شيعی در ايران بودند و سالها در مناطق شمالی ايران حکومت کردند . حاکمان کيائی معروف به کارکيا از مذهب شيعه ی زيده بودند . شاه اسماعيل از شيراز به لاهيجان آمد و با حمايت امير علی کياء لاهيجانی توانست بنيانگذار حکومت صفويه در ايران و متعاقب آن رسمی شدن مذهب شيعه در ايران باشد . و امروز با جرأت ميتوان ادعا کرد که گسترش شيعه در ايران و جهان به نوعی وامدار مردم لاهيجان است .

شاه اسماعيل از سال 899 هجري به بعد به مدت شش سال و نيم تحت حضانت کارکيا ميرزا علي، حاکم وقت لاهيجان که خود را از اعقاب امام علي(ع) مي دانست وشيعه بود، به سر برد. او شمس الدين لاهيجي يکي از علماي ديني سرزمين خود را به تربيت اسماعیل برگماشت. قاضي شمس الدين محمد گيلاني از علماي لاهيجان در قرن دهم هجري، متکفل تعاليم مذهبي اسماعيل به هنگام اقامت وي در لاهيجان بوده است. از او با عنوان قاضي ، معلم و صدر شاه اسماعيل ياد شده و در انتساب به مولدش به وي لاهيجي و گيلاني نيز اطلاق گرديده است. اهل تاريخ همگان وقوف دارند که تأثير شمس الدين لاهيجی بر او باعث گرديدکه اسماعيل در همین سالهاى خردسالى در دستگاه کارکیا ، به تدریج از اعتقاد غلط که وى را مظهر الهى تلقى مى‏کردند فاصله گرفت در اين مدت تحت نظر و مراقبت كاركيا ميرزا علي با خواندن و نوشتن و تعليم قرآن و فنون سواري و تير اندازي آشنا شد افزون بر این، زیر نظر هفت تن از اعیان صوفى لاهیجان فنون رزم آموخت اما. با در نظر گرفتن استقبال مردم از دعوت نوربخش و انديشه ظهور مهدي(عج) و فساد اوضاع که اذهان را انباشته بود. جنبش اسماعيل پس از کوششهاي گذشتگانش به مثابه حرکت نهايي شيعيان رخ داد و چنان توفيق بارزي يافت که تمامي شرق اسلامي را تکان داد. شاه اسماعيل توانست تمام ايران را زير پرچم خود در آورد و نزديک بود حتي آسياي صغير را ضميمه متصرفات خود سازد. اين جنبش بيشتر سياسي بود تا مذهبي و صوفيانه، وليکن نمونه جالبي بود از بهترين روش دست يافتن به قدرت به شيوه ايراني، که به عنوان يک نمونه بارز بيانگر کليه جنبشهاي ايراني بر ضد تازيان و بيگانگان ديگر است و به روشني نشان ميدهد که داعيه داران ايراني فقط از طريق تصوف و ولايت ميتوانستند اذهان مردم را متوجه خود سازند.


اينها همه از نقش گيلانيان و خصوصا لاهيجانيها درايران بود و اکنون حضور گيلانيان شيعه گستر در شبه قاره ی هند که مطالعه تاريخ زندگی حزين لاهيجی کاملا روشن کننده ی سابقه ی حضور لاهيجانيها و گيلانيان در شبه قاره ی هند است . شاعر بيت ِمعروف " ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد/ در دام مانده باشد صیاد رفته باشد" محمدعلی بن ابوطالب متخلص به حَزین و معروف به شیخ علی حزين از نوادگان شيخ زاهد گيلانی است.حزين لاهیجی در سال ۱۱۴۶ق به هند رفت و در سال ۱۱۸۱ق در حدود هفتاد و هشت سالگی در بنارس درگذشت و در همان شهر دفن شد.حزين لاهیجی از ترس نادرشاه که دشمنی عجيبی با شيعيان داشت به هندوستان رفت و تا پایان عمر در هند زندگی کرد. سکونت محمدعلی حزين لاهیجی در نوزده سال آخر زندگی خود در بنارس که تحت حکومت نواب شيعه بود جالب است .تشکيل اولین حکومت شیعی بر مبنای ولایت فقیه در جنوب هند و با پیشوایی امیر مومن استرآبادی و با پادشاهی سلطان محمد قلی قدف شاه به رسمیت و مشروعیت دست یافت . حضورحزين و درسهای او در ترویج و اشاعة تشیع در آن سامان نقش بسیار مهمی داشت

لاهيجان و گيلان و ديلمان به لطف شيخ زاهد گيلانی و شجاعت مردمان گيل و ديلم پيشگام شيعه گستری و شيعه خواهی ايرانيان در جهان است و به نوعی ميتوان گسترش مذهب شيعه در ايران و جهان را از مديون تلاشهای تاريخ اين مردمان بزرگ تازيخ ساز دانست . اکنون شيعه در شبه قاره هند به نام گيلانيان شناخته ميشود و گيلانی های پاکستان و سپس مهاجرين شان به افغانستان بازمانده گان آن قوم بزرگ شيعه گستر گيلانیند که به نظر ميرسد از ريشه ی اصلی خود گيلان ايران جدا مانده اند و شايد بسياری از آنها خبری از گيلان ما نداشته باشند .

اکنون بر مقامات فرهنگی و سياسی استان است تا حداقل با تشکيل گروهی از محققين استان به اين موضوع بپردازند و با تحقيق بيشتر به نتايج عملی و علمی دقيق در اين زمينه دست يابيم و حداقل در سفر قريب الوقوع نخست وزير پاکستان به ايران به همين مناسبت دعوتی از او به گيلان نيز بعمل آيد . منبع سايت لاهيجانيان/ مرتضی پيله ور جاويد

 استفاده از اين خبر فقط با ذكر نام شمال نيوز مجاز مي باشد .

مردم گيلان و مازندران ازچه قومي هستند؟

مردم گيلان و مازندران ازچه قومي هستند؟

دكتر عيسي بهنام

بنابر آخرين تحقيقات باستان شناسي، گذشته از تپه سرآب كه شرح آن گذشت قدمت آثار مكشوفه در حسنلو به 6000 سال پيش از ميلاد مسيح ميرسد. قدمت آثار تپه سيلك نزديك كاشان تا 5500 سال پيش از ميلاد بالا ميرود. قديمترين آثار مكشوف در «ري» از 5000 سال پيش از ميلاد است . آثار اسمعيل آباد، نزديك قزوين، و «تورنك تپه» در گرگان، و تپه «ژيان» نزديك نهاوند، و شوش، و «تل بكون» ، نزديك تخت جمشيد با آثار مكشوف در تپه هاي مذكور در بالا تقريباً همدوره است وبه 5000 سال پيش از ميلاد تعلق دارد. آثار مكشوف در تل ابليس، نزديك كرمان تقريباً پانصد سال جوان تر است و با آثار تپه حصار، نزديك دامغان همزمان است. در بمپور نيز اخيراً آثاري بدست آمده كه نشان ميدهد اين ناحيه در حدود 2500 سال پيش از ميلاد مسكون بوده است. آثار مكشوف در «خوروين» نزديك قزوين خيلي نزديك به ماست، و احتمالاً متعلق به حدود 1250 سال پيش از ميلاد، يعني زماني است كه فكر ميكنندآريايي ها وارد اين سرزمين شده اند، و در تمام جلگه هاي حاصلخيز كنار «كوير» از «ري» تا كاشان مستقر گرديده اند. در تپه سيلك كاشان نيز آثاري از آنها بدست آمده است. بعضي ها معتقدند كه آريايي ها از مكان ديگري به اين سرزمين نيامده اند واز ابتدا درين سرزمين بوده اند، ولي مطالعة آثار متعلق به حدود 1250 سال پيش از ميلاد در تمام سرزمين ايران، اعم از سواحل درياي خزر و جلگه هاي كنار كوير، و دره هاي آباد مغرب ايران، و حتي نواحي جنوبي ايران، مانند شهداد و لوچستان، نشان ميدهد كه در اواخر هزارة دوم پيش از ميلاد تحولات فوق العاده اي در طرز بخاك سپردن مردگان، و شكل ظروف گلي و نقوش آن، بوقوع پيوسته كه در طبقات زيرين، يعني لايه هاي قديم تر از آن وجود نداشت. مثلاً در نقش ظروفي كه در لايه هاي قديم تر پيدا شده تصوير اسب ديده نميشد، در حالي كه روي ظروف گلي منقوش در اواخر هزارة دوم پيش از ميلاد تصوير اسب بيش از هر چيز روي ظروف سفالين ظاهر ميگردد. دانشمندان باستان شناس اعتقاد دارند كه يكي از دلايل برتري آريايي ها بر مردمي كه پيش از آنها در اين سرزمينها زندگي مي كردند آشنايي به فنون اسب سواري بوده است. شايد به همين دليل باشد كه بيشتر پادشاهان داستاني ما، مانند لهراسب و كشتاسب و بيوراسب و غيره، نامشان با كلمة اسب تركيب شده است. بعلاوه در يشت هاي مخلتف اوستا، خصوصاً در يشت 17 كه مربوط به «ميترا» ست بارها از اسب هاي خوب و سركش نام برده ميشود. درايوش اول نيز چندين بار از «كشورش كه مردان و اسبان خوب دارد» ياد كرده است. پيش از اين تاريخ نشانه اي از وجود اسب در اين سرزمين ها به چشم نمي خورد . مثلاً در كتبيه هاي ميخي متعلق به اوايل همين هزاره كه در شوش پيدا شده صحبت از «خركوهستاني » است، و معلوم ميشود كه مردم اين نواحي تازه آشنايي به وجود اسب پيدا كرده بودند، و با مقايسه خر ، كه در ميان آنها خوب شناخته شده بود، آنرا «خر كوهستاني» ناميدند، زيرا از طرف نواحي كوهستاي واقع در مشرق بين النهرين، يعني ناحية جبال زاگرس، به آن نواحي رسوخ پيدا كرده بود. (در اوايل هزارة اول پيش از ميلاد مسيح، يعني در حدود 3000 سال پيش، مردمي كه بين سفيدرود و جلگه هاي مرتقع عمارلو و اشكور مسكن داشتند به آن درجه از تمدن و هنر رسيده بودند كه مجسمة خوك وحشي را كه در جنگل هايشان زياد ديده ميشد با گل قرمز كه در دسترسشان بود بصورت تصنعي طوري مجسم نموده اند كه امروز به آساني ميتواند در كنار جديدترين شاهكارهاي هنر مجسمه سازي در بزرگترين موزه هاي دنيا قرار گيرد و با كار هنرمندان عصر حاضر رقابت نمايد. اين مجسمة خوك وحشي يا گراز امروز در يكي از مجموعه هاي خصوصي در تهران حفظ ميشود واز ناحية فوق بدست آمده است. آهن هم در همين تاريخ، يعني در اواخر هزارة دوم پيش از ميلاد ، كه به اعتقاد ما مقارن با برتري آريايي هاست، در طبقات پيش از تاريخي ظاهر ميگردد. نه اينكه پيش از آن مردم به وجود آهن آگاهي نداشتند، ولي بقدري استفاده از آن ناچيز بود كه بصورت فلزي قيمتي در ميان آنها معمول بود و از آن فقط گوشواره و انگشتري يا جواهر ديگري از همين نوع ميساختند، ولي در اواخر هزارة دوم يعني در حدود 1200 سال پيش از ميلاد استفاده از آهن بقدري زياد شد كه خنجرها و سرنيزه ها و شمشيرها را از آهن ساختند. پيش از آن سلاح هاي مردم از برنز ساخته ميشد. سلاح هاي آهنين سبك تر و مؤثرتر از سلاح هاي برنزي بود و ساختن آن راحت تر بود، و همين امر سبب برتري اقوام آرايي بر ديگران شد. اگر عموميت يافتن استفاده از اسب و آهن را از خصوصيات تمدن مردم آريايي نژاد بدانيم كه در اواخر هزارة دوم پيش از ميلاد وارد اين سرزمين شدند، بايد اعتقاد به اين مطلب پيدا كنيم كه ورود آريايي ها مقدمات ايجاد شاهنشاهي بزرگي را كه روي پايه و اساس مساوات بين تمام ملل قرار داشت فراهم ساخته است. بعضي ها ميگويند: چرا ميگوييد آريايي ها به ايران آمدند، شايد از ابتداي خلقت بشر در همين سرزمين بوده اند. من كوشش مي كنم بنابر آنچه كه در اعتقاد من است جواب اين سوآل را بدهم. دليل مهمي كه ميتوانيم در اين مورد بياوريم اين است كه مردمي كه اين شاهنشاهي را بوجود آوردند به زبان آريايي تكلم ميكردند، واين زبان در ميان تعدادي از ملل مانند «هيت ها» و «ميتاني ها» از اوايل هزارة دوم معمول بود واز اواخر همين دوره بين تمام مللي كه اروپا و شبه جزيرة آناتولي و فلات ايران و هندوستان را مسكون كردند معمول گرديد. بنابراين طبيعي است فرض كنيم كه تمام اين قبايل در ابتدا با يكديگر همسايه بودند و در اوايل هزارة دوم به سبب تحولات اقتصادي و اجتماعي و كم بودن مراتع، به سرزمينهاي مزبور مهاجرت كردند. مثلاً زبان انگليسي امروز در تمام امريكاي شمالي و استراليا، زبان مادري مردم است، و ما ميدانيم كه ساكنان اين نواحي از انگلستان به آن نقاط مهاجرت كرده اند. البته اين سوآل پيش ميآيد كه آن مكاني كه در ابتدا اين اقوام آريايي با هم همسايه بوده اند كدام نقطه از جهان بوده است. ما اين مطلب را فقط از نقطة نظر باستان شناسي مطالعه ميكنيم، چون از ديدگاههاي ديگري نيز مي توان آنرا بررسي نمود. در صورتي كه بپذيريم نقطه اي كه مورد نظر ماست در خارج از سرزمين ايران قرار داشته است بايد بهر حال اين فرض را قبول كنيم كه اين مهاجرت ها از شمال سرزمين ايران بطرف جنوب انجام گرفته است. (در حدود 5000 سال پيش در ناحيه اي كه امروز تحت عنوان چغاميشن شناخته ميشود و در خوزستان قرار دارد، مردمي مسكن داشتند كه به رموز شهرنشيني آشنايي داشتند. روي يكي از مُهرهاي استوانه اي شكل كه بوسيلة آقاي «دلوگاز» باستان شناس معروف امريكايي ، درچغاميشن كشف گرديده، نقش بالا در روي آن، مانند مُهرهاي امروزي، كنده شده، در طرف راست يك بانوي خانه دار روي سكويي نشسته مشغول ريسيدن پشم ميباشد. در برابرش سگي نشسته. معلوم ميشود در آن زمان سگ اهلي شده بود و گله داري معمول بود. در طرف چپ بانوي ديگري با تكان دادن «دوشان» هايي كه از گل پخته كه هنوز هم در بسياري از نقاط ايران معمول است، مشغول گرفتن كره از شير ميباشد. مردم خوزستان در آن زمان سابقة درازي در راه شهر نشيني طي كرده بودند. اين مطالب از نظر باستان شناسي بسيار روشن است، زيرا آثار بسيار كهني كه در بسياري از نقاط جنوبي ايران بدست آمده خصوصياتي را كه در بالا ذكر كرديم شامل نيست، و بيشتر با تمدن مردمي مطابقت ميكند كه شايد از ده هزار سال پيش در تمام سرزمين ايران و شبه جزيرة آناتولي و جلگة بين النهرين پراكنده بوده اند و هيچوقت نتوانسته اند حكومت مقتدري بوجود آورند كه مركزيتي داشته باشد و شامل تمام اين نواحي گردد. مثلاً ما نميدانيم كه اين اقوام به چه زباني تكلم ميكرده اند، چون خطي از خود بيادگار نگذاشته اند. خطوطي كه در بين النهرين كشف شده نشان ميدهد كه مردم آن نواحي تا اوايل هزاره اول پيش از ميلاد منحصراً به زبان سامي تكلم ميكرده اند ولي از زباني كه بين ساكنان فلات ايران معمول بوده هيچ اطلاعي نداريم . فقط اين مطلب روشن شده است كه نام بسياري از سركردگان مردمي كه در هزارة دوم پيش از ميلاد، يا كمي پيش از آن، در دره هاي جبال «زاگرس» به گله باني مشغول بوده اند آريايي است. آقاي «كارلووسكي» باستان شناس جوان امريكائي در جنوب ايران در ناحيه اي بنام «تپه يحيي» آثاري از خط معمول بين مردم آن نواحي را بدست آورد، ولي اين آثار بسيار ناچيز است و فقط شمارش اعداد را نشان ميدهد. اين طور گفته شده است كه اين خطوط از 3500 سال پيش از ميلاد است، و تجزيه بوسيلة روش كاربن 14 نيز اين مطلب را تأييد كرده است. سابقاً باستان شناسان اعتقاد داشتند كه براي اولين بار خط در ناحية شوش بوسيلة سامي نژاد ها در حدود سه هزار سال پيش از ميلاد اختراع شد، و در عرض مدت دو هزار سال تحولات متعدد در آن رخ داد تا منجر به ايجاد خط ميخي بابلي و آشوري گرديد. خط بابلي و زبان بابلي و ايلامي حتي درزمان هخامنشي ها معمول بود و بهمين سبب است كه شاهنشاهان هخامنشي كتيبه هاي خود را علاوه بر زبان فارسي باستان به زبان وخط بابلي وايلامي نيز مينوشتند. ظاهراً داريوش اول خط فارسي باستان راكه بصورت ميخي است از خط بابلي اقتباس نموده و در ايران معمول كرده است. اگر خطوط مكشوف در «تپه يحيي» به 3500 سال پيش ازميلاد برسد عقايد پيشين راجع به آغاز ايجاد خط در مشرق زمين بهم ميخورد. هنوز از آن نتيجة قطعي در اين مورد بگيريم، و بهرحال اين مطلب نيز در پيش است كه كتيبه هاي ميخي كه ممكن است در «تپه يحيي» بدست آيد بزبان سامي خواهد بود يا بزبان ديگر؟ به عبارت ديگر سوال اصلي اين است كه آيا آريايي ها پيش از آغاز تشكيل شاهنشاهي هخامنشي از خطي استفاد ميكرده اند يا خير. بنابر شرحي كه در بالا داده شد معلوم شد كه از حدود 6000 سال پيش از ميلاد تا حدود 1200، مردمي كه هنوز معلوم نشده از چه نژاد، يا لااقل از چه دسته انسان هايي بوده اند، در تمام سرزمين ايران تمدن هاي پيشرفته اي بوجود آورده اند و با مردم آتاتولي و بين‌النهرين مبادلات بازرگاني و فرهنگي داشته اند. در حدود 1200 پيش از ميلاد آثار دسته هايي از اقوام آريايي، خصوصاً در مغرب و شمال و جنوب غربي ايران ظاهر ميشود، و تقريباً 500 سال ميگذرد تا نخستين شاهنشاهي از قوم آريايي در سرزمين ايران بوجود ميآيد. اين مطلب ما را وادار ميكند كه باز راجع به آمدن يا نيامدن آريايي ها از نقطة ديگري به سرزمين ايران گفتگو كنيم. اينك كوشش مي كنيم يكي از نواحي فلات ايران، ناحية ساحلي درياي خزر را از اين جهت مورد بررسي قرار دهيم: كاوش ها و بررسي هاي باستان شناسي كه تا اين تاريخ در سواحل درياي خزر بعمل آمده نشان ميدهد كه در حدود 1500 سال پيش از ميلاد چند قوم كه با يكديگر همزبان بوده اند، در تمام سواحل جنوبي درياي خزر مستقر گرديده اند. تمدن غار «هوتو» و غار «كمربند» كه از حدود ده هزار سال پيش در مازندران آغاز شده بود احتمالاً دنباله پيدا نكرد. بررسي هايي كه تا اين تاريخ در نواحي ساحلي درياي خزر بعمل آمده اينطور نشان ميدهد كه از اواسط هزارة دوم مهاجرت هاي ديگري در اين نواحي انجام نگرفته است. اينطور بنظر ميرسد كه اقوامي كه از كلاردشت تا نواحي واقع در جنوب «املش» و «تماجان» و «اُمام» و «سُمام» و «اِشكور» و «عَمارلو» و رودبار مسكن اختيار كردند مورد تجاوز همسايگانشان قرار نگرفتند، زيرا عبور از راههايي كه به آن نواحي پايان مي يافت آسان نبود. ناحية «مارليك» و «كلورز» و نقاط ديگري كه در كنار سفيد رود قرار داشتند بيشتر از ديگر نواحي با همسايگان خود نزديك شدند. احتمال دارد كه از راه طبيعي و آساني كه اين رودخانه در رشته جبال البرز باز كرده بود رابطة نزديكي بني نواحي شمالي ايران وكشورهاي مقتدر آشور و ماد و «مانّايي» و حتي «سكايي» برقرار شده باشد. بهرحال در حدود قرن نهم پيش از ميلاد در دو طرف سفيد رود در حدود رستم آباد امارت نشين هاي متعددي بوجود آمده بود كه مردم آن در ساختن كوزه هاي سفالين گلي و مجسمه هاي گاو و جام هاي زرين و زينت آلات و غيره سليقة بخصوصي نشان داده اند و آثارشان نشان ميدهد كه تمدن وهنر آنها بسيار پيشرفته بود. اين امارت نشين ها در حدود قرن هفتم پيش از ميلاد احتمالاً بوسيلة مادها يا آشوري ها يا كشورهاي مقتدر ديگري كه همساية آنها بودند منهدم گرديدند. ناحية ساحلي جنوب درياي خزر در همين زمان و حتي مدت ها پيش از آن معبر آساني براي عبور اقوام شمالي بسوي دره هاي حاصلخيز و مراتع كوهستانهاي مغرب ايران بود. از آن راه اقوام مزبور ميتوانستند به آساني به شهرهاي پرثروت بين النهرين دست يابند. بعلاوه سواحل مغرب درياي خزر براه طبيعي قفقاز برميخورد، و اين ناحيه در ميان درياي خزر مانند «هيت ها» و «ميتاني ها» و «كاسي ها» و شايد مادها و پارس ها و بعد از آنها «سكايي ها» و «كيمري ها» از آن براي ورود به شبه جزيرة آناتولي و فلات ايران وكلية جلگة بين النهرين استفاده ميكردند. (هنرمندان نواحي واقع در ارتفاعات جنوب درياي خزر معمولاً با شكل حيوانات بازي ميكردند و آنها را بصورت مصنوعي در ميآوردند، همانطوري كه هنرمندان امروزي ميكنند، ولي گاهي نيز از روي طبيعت تقليد مي كردند و يكي از بهترين نمونه هاي اين نوع كار مجسمة كوچك گراز و حيوان شكاري ديگري است كه در اينجا عكس آن ديده ميشود و در آن حركات اين دو حيوان خوب نشان داده شده است. اين دو مجسمة گلي نيز در يكي از مجموعه هاي خصوصي در تهران حفظ ميشود و در املش نزديك رودسر خريده شده. احتمالاً از يكي از قبرهاي واقع در عمارلو يا در اشكور كشف گرديده است. اگر قرابت زبان و عادات و رسوم مردم سواحل جنوبي درياي خزر، يعني «گيل ها» و «ديلم ها» و «تَپوري ها» و «آماردها» را با طالش ها در نظر بگيريم اينطور بنظر ميرسد كه تمام اين اقوام از راه گردنه هاي قفقاز و سواحل طالش به طرف گيلان و تپورستان آمده باشند، و چون سواحل درياي خزر براي زندگي مناسب نبو به ارتفاعات واقع در كنار جنگل ها رفته به گله داري در مراتع سبز جلكه هاي مرتفع البرز مشغول شدند. امروز در تمام اين نواحي قبرهاي متعدد از آنان وجود دارد، ولي تا اين تاريخ هيچ اثر ساختماني از منازل آنها بدست نيامده است. امروز در همين واحي پاية خانه ها را از قلوه سنگ وقسمت بالايش را از چوب ميسازند. شايد هم هنوز كاوش هاي دقيق براي پيدا كردن آثار مسكوني آنها بعمل نيامده است. بهرحال تعداد قبرهايي كه در جلگه هاي مرتفع واقع در كنار جنگل هاي گيلان ومازندران قرار دارد بقدري زياد است كه بايد تصور كرد كه احتمالاً اجتماعاتي در آن نواحي مسكن داشته اند و آثار خانه هايشان ازميان رفته است. در ناحية مارليك و كلورز از قبرها آثار بسيار زيبايي بدست آمده كه هر كدام شاهكاري از هنراند. بنابر گفته هاي بالا ميتوانيم اين نتيجه را بگيريم كه مردمان سواحل جنوبي و غربي درياي خزر جزو اقوامي هستند كه بزبان آريايي صحبت ميكنند و در حدود 1500 سال پيش از ميلاد مسيح احتمالاً از راه قفقاز و طالش به اين نواحي مهاجرت كرده اند و در ارتفاعات كنار دريا به گله داري و زراعت مشغول شده اند و تا اين تاريخ با هيچ قوم ديگري مخلوط نشده ومهاجمات متعددي كه در سرزمين ايران به وقوع پيوسته نتوانسته است آنها را تحت تأثير قرار دهد. (مردمي كه در ارتفاعات البرز يه گله داري مشغول بودند مانند اقوام ديگر آريايي با استفاده از اسب آشنايي داشتند و براي اينكه در دنياي ديگر نيز بتوانند از وجود آن استفاده كنند، مجسمة كوچك گلي آنرا در قبرشان ميگذاشتند. در ايام قديم تر خود اسب را مي كشتند و در گور قرار ميدادند. اين مجسمة كوچك از گل پخته در ارتفاعات واقع در جنوب املش كشف گرديده وامروز در يكي از مجموعه هاي خصوصي حفظ ميشود. (هنر ومردم،دوره 10، ش 115 (ارديبهشت 51): 2-7 )

فریدون ابراهیمی

فریدون ابراهیمی فرزند میرزا غنی در 29 آبان 1297 در شهر آستارا متولد شد.پدر وی مشهدی غنی ابراهیمی از تجار آستارا بود و از فعالان تشکیلات کمونیستی فرقه‌ عدالت بود که پس از تشکیل حزب کمونیست در ایران به آن پیوست و رهبری شاخه‌ی‌ این حزب در آستارا را بر عهده گرفت.با تصویب قانون منع فعالیتهای کمونیستی در سال‌ 1310،اعضای حزب کمونیست،و از آن جمله غنی ابراهیمی،دستگیر شدند و او تا چندی در زندان اردبیل بود؛اما بعد از خود سوزی به زندان قصر منتقل و بعد از چندی به‌ ملایر تبعید شد.1فریدون در آستارا و انزلی و تبریز تحصیلات خود را ادامه داد،در 1320 به دانشگاه تهران راه یافت و در رشته حقوق به تحصیل پرداخت.دوره‌ی تحصیل‌ او مصادف با آزادی فعالیت سیاسی بود و او نیز،چون پدر،به فعالیتهای کمونیستی‌ می‌پرداخت.در سال 1322 به سازمان تازه تأسیس جوانان حزب بوده پیوست. ابراهیمی،که به سه زبان عربی،فرانسه و ترکی مسلط بود،به روزنامه نگاری روی آورد و در روزنامه آژیر،که صاحب امتیاز آن میر جعفر پیشه‌وری بود،مقاله می‌نوشت و روابط نزدیکی با وی داشت.او برای روزنامه‌های دیگر حزب توده،چون خاور نو در تبریز،نیز مقاله می‌نوشت.در 1324 پیشه‌وری،که از نمایندگی مجلس دوره چهاردهم بازمانده‌ بود،به تبریز رفت تا طرح فرقه دموکرات را که با توافق کامل اتحاد جماهیر شوروی از چندی قبل تدوی شده بود به اجرا درآورد.آژیر را به دو تن از دوستان خود-ابراهیمی‌ (1).بهزاد بهزادی.آذربایجان دموکرات.بی جا،دو گوزن خبر،1384.ص 45.

که حال از دانشکده حقوق فارغ التحصیل شده بود و کریم کشاورز-سپرد.2قلم‌ ابراهیمی تند و بی پروا بود.او در مرداد 1324 مقاله‌ای به نام«مشت آهنین»در روزنامه‌ خاور نو منتشر کرد که در اعتراض به نخست وزیری صدر الاشراف بود.در این مقاله‌ هشدار داد:«روزی که مشت آهنین ما به کار افتد دشمنان آزادی ایران به قدرت حقیقی‌ توده مبارز پی خواهند برد.ما به خوبی می‌بینیم که روز انتقام ما به سرعت زیاد نزدیک‌ می‌شود.به زودی،مشتهای پولادین کارگران و بازوان خردکننده دهقانان دلاور آذربایجان به کار خواهد افتاد».3

ابراهیمی،پس از توقیف روزنامه آژیر در شهریور 1324،به آذربایجان رفت،به فرقه‌ دموکرات پیوست و در روزنامه‌های فرقه و حزب چون خاور نو و آذربایجان به نگارش‌ مقالات سیاسی مشغول شد.فرقه دموکرات در 12 شهریور 1324 با انتشار بیانیه‌ای‌ اعلام رسمیت کرد و مواضع و اهداف خود را مشخص نمود.حزب توده،به امر روسها، به فرقه پیوست و در آن ادغام شد.پیشه‌وری برای تأسیس شعبهء دیگر فرقه در ارومیه سه‌ نمایندهء خود را به این شهر اعزام کرد؛اما نمایندگان مردم ارومیه،در این نشست،پیوستن‌ خود به فرقه را منوط به حذف سه مادهء«خودمختاری آذربایجان»،«رسمیت زبان ترکی» و«تصرف املاک مالکین»کردند.براساس این شروط،آنان کمیته‌ای تشکیل دادند و نمایندگی برای مذاکره با تبریز در نظر گرفتند.اما پیشه‌وری به سرعت در ششم مهر نمایندهء خود فریدون ابراهیمی را به ارومیه اعزام کرد.او در جلسه‌ای که تشکیل داد اعلام کرد که نمایندگان ارومیه را،بدون شروطشان،در تبریز می‌پذیرد و کمیتهء موقتی را منحل اعلام کرد.فریدون ابراهیمی در هفتم مهر،با حضور اعضای حزب توده،در ارومیه کمیتهء جدیدی تشکیل داد که تمام شروط فرقه را پذیرا بودند.4

کار فرقه دموکرات در آذربایجان بالا گرفت؛با کمک اتحاد جماهیر شوروی مسلح‌ شد و با امداد از سلاح روسها آذربایجان را در مدتی کوتاه به تصرف خود درآورد.در این‌ میان،حکومت مرکزی در تهران مرتضی قلی بیات را برای استانداری آذربایجان و مذاکره با فرقه مأمور کرد.او در هفتم آذر به تبریز وارد شد.دو طرف،پس از جدل بر سر محل مذاکره،سرانجام در 17 آذر پیشه‌وری،فریدون ابراهیمی،شبستری و بی ریا در (2).علی مرادی مراغه‌ای.از زندان رضا خان تا صدر فرقه دموکرات آذربایجان.تهران،اوحدی،1382.ص 317.

(3).اسناد مطبوعات ایران(1332-1320).به کوشش:غلامرضا سلامی و محسن روستایی.تهران،سازمان‌ اسناد ملی ایران،1377.ج 3،ص 390.

(4).بحران آذربایجان به روایت اسناد نخست وزیری.تهران،مرکز اسناد ریاست جمهوری،1375.صص 9-10.

منزل ذکاء الدوله سراج میر با بیات به گفت‌وگو نشستند.5اما این نشست بیفایده بود و اعضای فرقه حاضر به پذیرفتن شرایط حکومت مرکزی نبودند.حال،دیگر آذربایجان به‌ تصرف فداییان مسلح فرقه در آمده بود.پیشه‌وری در 21 آذر اعضای حکومت‌ خود مختار آذربایجان را معرفی کرد.فریدون ابراهیمی در این حکومت جدید دادستان‌ بود اما همچنان در روزنامه‌های فرقه مقاله می‌نوشت.در مقام دادستان،برای بسیاری از مخالفان فرقه حکم اعدام صادر کرد و برخوردهای تند و خشونت‌آمیز او با محکومان‌ شهرت داشت.6در جلسهء محاکمهء سرهنگ احمد زنگنه استاندار و فرمانده تیپ ارومیه‌ که در مقابل نیروهای فرقه مقاومت کرده بود وکیل تسخیری او را به سخره گرفت و حکم‌ اعدام برای زنگنه و دیگر نظامیان را صادر کرد؛اما حکم در شور دادگاه تبدیل به ده سال‌ حبس شد.7

احمد قوام در بهمن 1324 بر مسند نخست وزیری تکیه زد و سعی کرد راه حلی برای‌ مشکل آذربایجان پیدا کند.او با شوروی به مذاکره پرداخت و در فروردین 1325 برای‌ گفت‌وگو با سران فرقه اعلام آمادگی کرد.به همین منظور،فتحعلی ایپکچیان را به عنوان‌ نماینده خود به تبریز فرستاد تا با پیشه‌وری ملاقات و اعضای هیئت مذاکره‌کننده از تهران را معرفی کند؛و از وی خواست تا او نیز برای مذاکره گروهی را انتخاب کند. پیشه‌وری همراه با ابراهیمی و دیگر اعضای گروه خود هشتم اردیبهشت برای مذاکره با دولت به تهران وارد شد.مظفر فیروز معاون قوام مأمور استقبال آنها بود.در این‌ مذاکرات،که 15 روز طول کشید.فرقه به ظاهر امتیازهای زیادی از دولت قوام دریافت‌ کرد و در خرداد 1325 مظفر فیروز برای ادامه‌ی مذاکرات به تبریز رفت.

در مرداد 1325 چهار تن از روزنامه نگاران ایرانی به پاریس رفتند تا کنفرانس صلح را گزارش دهند.فریدون ابراهیمی نماینده‌ی مطبوعات آذربایجان در این سفر بود،که پس‌ از پایان کنفرانس در پاریس ماند و دو ماه بعد به آذربایجان بازگشت.انور خامه‌ای،یکی‌ از این چهار روزنامه نگار،در این مورد می‌نویسد:«ابراهیمی پس از آنکه تمام پولی را که‌ همراه آورده بود ظرف دو ماه صرف عیاشی کرد پیش از آنکه من به پاریس برگردم‌ تصمیم گرفت به آذربایجان بازگردد و از سفارت شوروی تقاضای روادید کرد.اما نمی‌دانم به چه علتی شورویها از دادن روادید به او خودداری کردند.شاید برای آنکه‌ بدون اجازهء آنها آذربایجان و ایران را ترک کرده بود».8هنوز چندی از بازگشت ابراهیمی‌ (5).خانبانا بیانی.غائله آذربایجان،تهران،زریاب،1375.ص 217.

(6).سر لشکر احمد زنگنه.خاطراتی از مأموریتهای من در آذربایجان.تهران،شرق،1354.ص 113.

(7).همان،ص 137.

(8).انور خامه‌ای.خاطرات سیاسی.تهران،گفتار و علم،1372.ص 537

به تبریز نگذشته بود که وضعیت متفاوتی برای فرقه پیش آمد.پیشه‌وری پس از مذاکرات‌ متعدد با دولت مرکزی و با توافق اتحاد جماهیر شوروی از مسند نخست وزیری کناره‌ گرفت اما رهبری فرقه دموکرات را بر عهده داشت.در آذر 1325 دولت به بهانهء برقراری‌ امنیت انتخابات دوره پانزدهم مجلس شورای ملی نیروهایی از ارتش را راهی آذربایجان‌ کرد.پیشه‌وری مردم را دعوت به مقاومت در برابر نیروهای دولتی نمود اما روسها فرمان‌ عدم مقاومت را صادر کردند.در جلسه‌ای که در 20 آذر تشکیل شد،پیشه‌وری از رهبری فرقه برکنار شد و تحت حفاظت روسها به شوروی منتقل گردید و محمد بی‌ریا به‌ جای وی به رهبری فرقه منصوب شد.فریدون ابراهیمی به معاونت بی‌ریا منصوب و در تبریز ماندگار شد.او همچنان امید داشت که پس از ورود قوای دولتی انتخابات برگزار خواهد شد و سقوط و فرار رهبران فرقه را باور نداشت.219 آذر تبریز به تصرف کامل‌ قوای دولتی درآمده بود؛اما اعضای فرقه در ساختمان فرقه مقاومت می‌کردند و رهبری‌ چند تن باقی مانده به عهده ابراهیمی بود.حسن نظری که شاهد مقاومت او بوده‌ می‌نویسد:

سلام الله جاوید در سه جا روی موتور ماشین ایستاد و نطق کرد که یکی در برابر ساختمان کمیته مرکزی فرقه در خیابان ستار خان بود....هنگامی که او مردم را به‌ آرامش دعوت می‌کرد فریدون ابراهیمی از ساختمان کمیته مرکزی بیرون آمده و از من خواست تا به وی کمک نمایم...پرسیدم چه کمکی؟پاسخ داد رفیق پیشه‌وری‌ کمیته مرکزی را به من سپرده و من نیز با ده فدایی که فشنگ چندانی ندارند باید از اینجا دفاع کنیم...10

تبریز به تصرف کامل قوای دولتی درآمد.فداییان و بازماندگان فرقه یا در آخرین‌ ساعات به شوروی گریختند و یا پنهان شدند.فریدون ابراهیمی پس از دفاع بی حاصل از ساختمان کمیته مرکزی آن را رها کرد و مانند دیگر اعضای باقی مانده فرقه پنهان شد.اما چندی بعد دستگیر و در دادگاه نظامی محاکمه شد.در زمان محاکمه‌ی وی شایع شد که‌ او از روابط نزدیک پیشه‌وری و مظفر فیروز پرده برداشته و فیروز دست او را در اعدامها بازگذاشته بود.11

فریدون ابراهیمی دادستان 29 ساله‌ی حکومت فرقه دموکرات در دادگاه نظامی‌ (9).نصرت الله جهانشاهلو.ما و بیگانگان،سرگذشت دکتر جهانشاهلو.تهران،ورجاوند،1380.ص 267.

(10).حسن نظری.گماشتگی‌های بد فرجام.تهران،مرد امروز،1371.ص 135.

(11).«اسرار مهمی از قضایای آذربایجان».خواندنیها،س 7،ش 86.26 خرداد 1326.ص 19.

(به تصویر صفحه مراجعه شود) فریدون ابراهیمی،پس از سقوط فرقهء دموکرات‌[3487-4 ع‌]

به نقل از: مجله » تاریخ معاصر ایران » تابستان 1387 - شماره 46

تصاویری تکان دهنده از مجازات زنان خیانتکار در جنگ جهانی دوم

تصاویری تکان دهنده از مجازات زنان خیانتکار در جنگ جهانی دوم

صفحه تاریخ سایت زیباشهر تصاویر زنان و دخترانی را به تصویر می کشد که به اتهام همکاری و همخوابگی با سربازان نازی در کشورهای اروپایی به وحشیانه ترین شکل ممکن تحقیر و مجازات می شوند.
متاسفانه بدلیل صحنه های تلخی که در این تصاویر وجود داشت از درج کردن برخی از آنان معذور بودیم.

مجازات زنان روسپی پس از جنگ جهانی دوم

مجازات زنان روسپی پس از جنگ جهانی دوم

مجازات زنان روسپی پس از جنگ جهانی دوم

مجازات زنان روسپی پس از جنگ جهانی دوم

عکس زیر مربوط به دستگیری خائنین در آمستردام هلند است:

مجازات زنان روسپی پس از جنگ جهانی دوم

مجازات زنان روسپی پس از جنگ جهانی دوم

مجازات زنان روسپی پس از جنگ جهانی دوم

مجازات زنان روسپی پس از جنگ جهانی دوم

مجازات زنان روسپی پس از جنگ جهانی دوم

مجازات زنان روسپی پس از جنگ جهانی دوم

مجازات زنان روسپی پس از جنگ جهانی دوم

مجازات زنان روسپی پس از جنگ جهانی دوم

مجازات زنان روسپی پس از جنگ جهانی دوم

مجازات زنان روسپی پس از جنگ جهانی دوم

مجازات زنان روسپی پس از جنگ جهانی دوم

در عکس زیر، زنان روسپی بلژیکی که در خدمت سربازان آلمانی بودند، سرتراشیده و برهنه در خیابان مجبور به رژه شدند

مجازات زنان روسپی پس از جنگ جهانی دوم

عکس زیر اعدام یک زن ۲۳ ساله به علت خیانت در سال ۱۹۴۶ در چکسلواکی را نشان می دهد.

مجازات زنان روسپی پس از جنگ جهانی دوم

مجازات زنان روسپی پس از جنگ جهانی دوم

مجازات زنان روسپی پس از جنگ جهانی دوم

 

شهیدان نامی فرقه دمکرات در هجوم ارتش شاه به آذربایجان که...

شهیدان نامی فرقه دمکرات در هجوم ارتش شاه به آذربایجان که...

شهیدان نامی فرقه در هجوم ارتش شاه به آذربایجان که در 1325 به دست اوباش و ارتش شاهنشاهی به رحمت خدا رفتند
قبل از حمله ارتش ایران طبق توافق حکومت ملی شهر زنجان از تبریز جدا شد که در
زنجان : شیخ محمد خوئینی روز 2آذر1325 در دفتر كارش كشته ودر چهارم آذر 1325 شیخ محمد علی رابا تبر كشتند وسر بریده اش را به بام محضر اش انداختند 
سراب: محبوب كارگر عضوتفتیش محلی فرقه دموكرات در سراب تكه تكه شد 
اردبیل: 26 آذرساری اسماعیل ، دیباوئیان ، خلیل آذرابادگان که سه د... فعه نیمه جان از دار پائین آورده شد دوباره بدار زده شد شاهسون قیزی سریه خانم پنج روز در سنگربوده باوعده وتعهد از سنگر بیرون آمده بعد از تسلیم نامردانه کشته شده (کدخدای سمرین گفته چون زن بود نخواستیم بدست غریبه بیفتد غیرتمان نگذاشت ماکشتیم) 
تبریز و ( باسمنج ) علی قهرمانی ( توسط جلادان بنام میهن پرستان به اسامی سلطانعلی شقاقی ، سیف اله باغمشه ای ، میر شریف ،حاجی علی اكبر بقال و عده دیگر ) 

دكتر باقری را درنزدیكی گوی مسجد در جلو زن وفرزندانش كشتند و خانه اش را با تانگ ویران كردند ،
اله وردی مبارز محله دوچی در حین اعدام این سرود را خواند ( آنا یوردم سان ای شانلی وطن - همیشه لیك یاشا آذربایجان )
بیست و هفت نفر افسر كه ازشخصیت های نامی ولایق ارتش ملی بودند اعدام شدند 
( ژنرال عظیمی ، سرهنگ مرتضوی ، قاضی ، سلطان آزاد، جودت ، دبیرنیا ، آگهی ، غفاری ، ناصری ، احسانی ، شیخی و عمرانی و..)
حسن قاسمی از زندان قبل از اعدام عكس اش را توسط مخبر روزنامه علی خادم به پدرش می فرستند
میاندوآب : سرهنگ قلی صبحی ( آذربایجان خلق سلاح لی قوه لری ) درهنگام دار طناب پاره گردید 
مراغه ژنرال كبیری باشهامت به استقبال مرگ رفت 
میرزا ربیع كبیری ( ربیع الدوله ) وی نشانهای 21 آذروستارخان را داشت بعداز نهضت ملی آذربایجان در مراغه بدار آویخته شد 
ارومی: تشكیلات صدری آزادوطن ،نوراله یكانی ، معاریف رئیسی شكیبا ، حیدری صدر جوانان اعدام شدند
محمد امین آزاد وطن از نازلی اورومی بوده پس از پایان تحصیل در ارومی 8سال در زنجان بحال تبعید بسر برده واز سال 1319 به زندان قصر فرستاده شده بعداز 1320 در حزب توده زنجان فعالیت داشته در سال 1324 در تشكیلات ملی دموكرات مشغول فعالیت می گردد با تفاق نیروهای فدائی با دار دسته های سرتیپ زنگنه جنگیده وكشته می شود 
اعدام شدگان دسته جمعی ارومی دانیه یوشی ، حیدر وبختیارآتا واوغول ، آرشاك ، هوسپ هوسپیان ، بابا داریوش ، یولیوس یونان ، ویلسون سرگیز ، مبارز مشهور بهرام نابی ، عباس فتحی ، آله وردی مهاجر ، شاد علی خرازی ، ابراهیم بدلی ، یوشید یعقوب ، كئكو ،گورگیز رستم ، یوسف آرام ، مندوجبرئیل ، خسرو یعقوب ،گورگیز خاچو ، باباخان ،
آرسین شاخیان متولد1278 سارنق كندی پس از اتمام فشنگش خود را كشت 
خوی :صدر عبدالحسین احمدیو0 حسین نوری ودیگران 
فریدون ابراهیمی آستارایی دادستان حكومت ملی وی در مصاحبه با خبر نگارآمریكائی گفت ( بیزیم افتخارلی آزادلیق نهضت میزه قارشی دشمنلیك ایدنلراونا نسبت تهمت آتانلارلا دانیشماق ایسته میرم ) در خرداد ماه سال 1326 در تبریز بدار آویخته شد 
ابوالقاسم عظیمی در سال 1282 ش در نخجوان بدنیا آمده وتحصیلات اش را در تهران بپایان رسا نده ( بادرجه ستوان )جزو افسران دانشكده جنگ بوده وبا درجه سروانی از ارتش ایران به ارتش دموكرات پیوسته است ودر 26/آذر25 اعدام گردید 
محمود ( محمد ) قاضی اسدالهی دانشكده افسری تهران را بپایان رسانده بوده سرهنگ محمد قاضی اسدالهی از افسران تشكیل دهنده نیروهای مردمی ( فدائی ) بوده و در مرگ اش در تبریز بسیاری غمگین ومحزون بوده اند بعد از1325 اعدام گردید0
علی فطرت علی محمد اوغلی فطرت در سال 1268 ش در تبریز در یك خانواده روحانی متولد شده واز كودكی در شعر وادبیات دست داشته واز نوشته وآثارش ( دیوان فطرت ، بایقوش وبولبول ) مدت بیست سال كارمند راه اهن تبریز بوده است بعداز سال 1325 در اثر شكنجه درزندان درگذشت ودرتمام اثارش ادبیات ملی را نشان میدهد 
دیلیم آذر ائلیم آذر مكانیم آذرستاندیر اگرمین جانیم اولسا هربیری بونا قرباندیر
عبدالحسین احمدی فرزند شیخ احمد درشهر ماكو ( داش ماكی ) در یك خانواده روحانی بدنیا امد ه است پدر وعمویش جزو مشروطه خواهان بوده وپس از مدتی حبس در سوگوتلی اعدام می گردند احمد ازسال 1311 تا شهریور در زندان قصر قاجار بوده واز سال 1323 عضوحزب توده واز سال 1324 به حزب دموكرات اذربایجان پیوست درسال 1325 اعدام گردیده است 
قربانعلی ( قلی ) صبحی نوری در سال 1286 در شهر تبریز متولد شده است صبحی در مهرماه 1320 توسط روزنامه ترك زبان آذربایجان به فرقه ملی دموكرات پیوست ودرخلع سلاح قوای دولتی ودر تربیت دسته های فدائی نقش بسیار داشته ومجلس ملی درجه اورا بخاطر فعالیت هایش به سرهنگی ارتقا داد در سال 1325 توسط احمد گوگانی دستگیر ودر زندان پیشنهاد گردید اگر در مراغه در محضر شیخ احمد توبه كند وفرقه دموكرات را لعن و انكار كند از مرگ خلاص می شود 
( اولوم ایچون هیچ كیمدن منت گوتورمك فكرینده دگیلم شرف نن المك خوشدور )
- میر ایوب شكیبا در سال 1282 در بندر آستارا آذربایجان ایران متولد شده ودر نهضت جنگل میرزا كوچك خان شركت نموده وبه جنوب تبعید شده است ومدتی در زندان قصر تهران بوده ودر سال 1320 به عضویت حزب توده در آمد ودر اولین كنگره نماینده دموكرات آذربایجان از تبریز انتخاب گردید و بعد از 21/9/25 زخمی وسپس توسط عوامل شاه اعدام گردید 
عبد الصمد عمرانی فرزند مولام وردی از محال دیكله اهر بوده با رحیم خان چلبیانی سردسته غارت كننده اردبیل مبارزه نموده به حزب سوسیال دموكرات وبعد به نهضت شیخ محمد خیابانی پیوست در سال 1322 صدر حزب توده قاراداغ گردید ودر سال1324به فرقه دموكرات اذربایجان پیوست ودرخلع سلاح نیروهای دولتی نقش مهم داشته ودر سال 1325 در اهر اعدام گردید (بدستور فرماندار وقت جنازه اش چند روزی در خیابان بوده شبانه پنهانی توسط كسانش بخاك سپرده شد) 

محمد آگهی یكی از خلبانان نیروی هوائی دموكرات ها بوده ( پیلیوت ) سرتیپ خسروانی وسرهنگ گیلانشاه با خلبانی اومخالف بوده اند با جسارت بآن كارمهم زمان نایل آمد با عوامل آلمان فاشیزم در مبارزه بوده وروزنامه مردم مقالات اش را انتشار میداد سرهنگ آگهی در سال 1325 در منطقه میانه توسط ارتش شاه تیر باران گردید 
غلامرضا جاویدان در سال 1290 در اطراف سراب متولد شده ودر تشكیلات جاویدان سراب جزو فعالین سیاسی و نظامی بوده توسط سرهنگ جان فولاد دستگیرودر تبریززندانی بوده ودر تشكیل نیروهای مسلح دموكرات نقش داشته مدتی نیز در مراغه بوده درحین اعدام تاجان در بدن داشت سرود آذربایجان را خوانده است 
جعفر سلطانی آزاد فرزند حاجی سلطان در سال 1296 ش كه اصلش از قاراداغ بوده در تهران متولد گردیده است جعفر دانشكده افسری را در رشته پیاده نظام بپایان رسانده است در سال 1322 به عضویت حزب توده درآمده ودر سنندج دستگیر به كرمان تبعید می گردد وپس از تبعید در یزد به كمك جوانان حزب ایمان را تشكیل داده است واز سال 1324 معاونت لشگررا بعهده داشته سرهنگ سلطانی آزاد با همراهی دوست اش جودت پس از مخاصمه جنگ در جبهه هلاسو با 26 افسر دیگر كه همه از افسران متخصص نظامی بوده در تبریز اعدام می گردند 
میر كاظم اعلمی : در سال 1278 در یوخاری دیزه مرندمتولدشده پس از 21/9/24 با فدائیان تحت امر خود با خانهای قاراداغ و مرند مبارزه نموده واز طرف فرقه به فرماندهی میاندواب تعین میگردد در هجوم ارتش به آذربایجان در سال 1325 مدتی در كوهها مقاومت نموده با وعده های مقامات محلی به دیزه مرند مراجعه نموده ودر شهر مرند به دار زده می شود ودر دیزه بخاك سپرده شده است 
حسین نوری ( یهودی لئوزون درسال 1299 در فلسطین متولد شده ودر سال 1318 به ایران آمده ودر سال 1319 در اعتصاب غذا ی زندان با دكتر تقی ارانی بنیان گذار چپ در ایران آشنا گردید ودر تشكیلات حزب توده خوی مشغول بوده ودر سال 1324 پس از روی كار آمدن فرقه دموكرات در آذربایجان با آنها همكاری كرده ودر سال 1325 بطرز فجیعی كشته شد 
قانلاری یرده قالمیجاق
آزادلیق آذربایجانیندی
نوشته شده توسط محمود محمد هدایتی  

ﻟﻴﺴﺖ ﺟﺎﻧﺒﺨﺘﮕﺎن ﺟﻨﺒﺶ ﺁذرﺑﺎﻳﺠﺎن

ﻟﻴﺴﺖ ﺟﺎﻧﺒﺨﺘﮕﺎن ﺟﻨﺒﺶ ﺁذرﺑﺎﻳﺠﺎن

 ﻟﻴﺴﺖ اﺳﺎﻣﯽ 264 ﻧﻔر از  ﻓﻌﺎﻟﻴﻦ و اﻋﻀﺎی حکومت ملی آذربایجان ﮐﻪ در ﺑﻴﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎی    25-1324

ﺑﺪﺳﺖ رژﻳﻢ ﺟﻨﺎﻳﺘﮑﺎر ﻣﺤﻤﺪ رﺿﺎ ﭘﻬﻠﻮی و ارتش ایران شاهنشاهی ﺟﺎن ﺑﺎﺧﺘﻨﺪ

در ﺳﺮﮐﻮب حکومت ملی ﺁذرﺑﺎﻳﺠﺎن دهها هزار نفر  از ﻣﺮدم اﻳﻦ ﺧﻄﻪ ﻗﺘﻞ و ﻋﺎم ﺷﺪﻧﺪ. دﺳﺘﮕﺎهﻬﺎی ﺳﺎﻧﺴﻮر رژﻳﻢ ﺳﺘﻢ ﺷﺎهﯽ ﺑﺮای ﻧﺎﺑﻮد ﮐﺮدن ﺁﺛﺎر ﺟﻨﺎﻳﺎت ﺧﻮد، ﺗﺒﻠﻴﻐﺎت وﺳﻴﻌﯽ را ﺑﮑﺎر ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﻧﺎم ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﮔﺎن ﺑﻪ دﺳﺖ ﻓﺮاﻣﻮﺷﯽ ﺳﭙﺮدﻩ ﺷﻮد؛ اﻣﺎ ﺑﺎ وﺟﻮد ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﻧﺴﺒﯽ رژﻳﻢ ﻣﺤﻤﺪ رﺿﺎ ﭘﻬﻠﻮی در ﻧﺎﺑﻮد ﮐﺮدن اﺳﺎﻣﯽﺟﺎﻧﺒﺎﺧﺘﮕﺎن حکومت ملی ﺁذرﺑﺎﻳﺠﺎن ، اﻣﺮوز دﻳﮕﺮ ﻣﻴﺰان ﺟﻨﺎﻳﺖ ارﺗﺶ ﺷﺎهﻨﺸﺎهﯽ، ﺑﺮای ﺟﺴﺘﺠﻮﮔﺮان و ﻣﺤﻘﻘﺎن ﺗﺎرﻳﺦ  ﭘﻮﺷﻴﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ.

ﺑﺪون ﺗﺮدﻳﺪ ﺑﺮای ﺟﻠﻮﮔﻴﺮی از ﺗﮑﺮار ﺗﺎرﻳﺦ و  هﻤﻴﻦ ﻃﻮر اﻓﺸﺎ ﺷﺪن ﺣﺎﻓﻈﺎن اﻳﻦ ﺗﺎرﻳﺦ ﺧﻮﻧﺒﺎر ﮐﻪ اﻣﺮوز ﭘﻮﺳﺖ ﻣﻴﺶ ﺑﺮ ﺗﻦ ﮐﺮدﻩ و داﻋﯽ ﺁزادی و دﻣﻮﮐﺮاﺳﯽ ﺷﺪﻩ اﻧﺪ، وﻇﻴﻔﻪ ﻣﺎﺳﺖﮐﻪ ﺳﻮﺳﻴﺎﻟﻴﺴﺘﻬﺎی اﻧﻘﻼﺑﯽ (منظور خود نویسنده محترم این لیست است)ﺣﺎﻓﻈﻪ ی ﺗﺎرﻳﺨﯽ ﺗﻮده هﻬﺎ را زﻧﺪﻩ ﻧﮕﺎﻩ دارﻳﻢ.

اﺳﺎﻣﯽ 264 ﻧﻔﺮ از ﺟﺎﻧﺒﺨﺘﮕﺎن حکومت ملی ﺁذرﺑﺎﻳﺠﺎن را ﺑﺮای ﻳﺎدﺁوری ﺗﻤﺎم رﺷﺎدﺗﻬﺎ و دﻟﻴﺮهﺎی زﻧﺎن و ﻣﺮداﻧﯽ ﮐﻪ زﻣﻴﺪﻧﺪ و ﺟﺎن ﺑﺮ ﺳﺮ اﻳﺪﻩ هﺎ و ﻧﻈﺮات ﺧﻮد ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ را ﺑﺎز ﭼﺎپ ﻣﯽﮐﻨﻴﻢ.

 راهﺸﺎن ﺟﺎودان و ﭘﺮ رهﺮو ﺑﺎد 

ر. راﺳﺦ

 ﻧﺎم    و    ﻧﺎم ﺧﺎﻧﻮادﮔﯽ    ﺷﻐﻞ    ﻣﺤﻞ اﻋﺪام    و    ﻧﻮع ﺁن

اﺑﻮاﻟﻘﺎﺳﻢ ﻋﻈﻴﻤﯽ ﺳﺮهنگ 2   ﺳﺘﺎ د ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﻣﺤﻤﺪ ﺁﮔﻬﯽ ﺳﺮوان ﭘﻴﺎدﻩ   ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﺣﺴﻦ ﻗﺎﺳﻤﯽ ﺳﺮوان هﻮاﺋﯽ   ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﺟﻌﻔﺮ ﺳﻠﻄﺎﻧﯽ ﺁزاد ﺳﺰﮔﺮد ﺳﻮار ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﻗﺮﺑﺎﻧﻌﻠﯽ ﺁرﻳﻦ ﺗﺎش ﺳﺘﻮان 2 ﺳﻮار    ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﻏﻼﻣﺮﺿﺎ دﺑﻴﺮﻧﻴﺎ ﺳﺘﻮان 1 ﺳﻮار    ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﻏﻼﻣﺤﺴﻴﻦ ﻧﺎﺻﺮی ﺳﺮوان ﭘﻴﺎدﻩ   ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﻋﻄﺎ اﻟﻪ زﻧﺪﻳﺎن ﺟﺰی   ﺳﺘﻮان 2 ﺳﻮار    ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

اﺻﻐﺮ اﻓﺘﺨﺎر هﺮﻳﺴﯽ   ﺳﺘﻮان 1 ﭘﻴﺎدﻩ    ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﺣﺴﻴﻦ ﮐﻮﭘﺎل ﺳﺮوان –   ﻣﻬﻨﺪس ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

اﺣﻤﺪ ﺟﻮدت ﺳﺮوان ﺗﻮﭘﺨﺎﻧﻪ   ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﻋﻠﯽ اﮐﺒﺮ ﺣﺒﺸﯽ ﺳﺮﮔﺮد ﭘﻴﺎدﻩ ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

اﻟﻬﯽ   ﺳﺮﮔﺮد ﭘﻴﺎدﻩ   ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﻋﻠﯽ اﮐﺒﺮ ﺛﻤﺮی ﺳﺘﻮان 1 ﭘﻴﺎدﻩ    ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﺷﺎهﭙﻮر ﺷﺮﻗﯽ ﺳﺘﻮان 1 ﻣﺎﻟﯽ    ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﻋﻈﻴﻢ ﺑﻠﻨﺪی ﺟﺎوﻳﺪ ﺳﺘﻮان 2 ﭘﻴﺎدﻩ    ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﻋﺒﺪاﻟﻪ ﺳﺘﺎرزادﻩ ﺁذری ﺳﺘﻮان 2 ﺳﻮار    ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﻋﻠﯽ ﻋﺎﻟﯽ ﺛﺘﺎﺋﯽ   ﺳﺘﻮان 2 ﭘﻴﺎدﻩ    ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﺷﻴﺦ ﭘﻮﻻد اﺣﻤﺪی   -  ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﻣﺤﻤﺪ ﻋﻠﯽ ارﺷﺎ دی   -  ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﺟﻌﻔﺮ ﻣﺤﻤﺪ زادﻩ   -  ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

اﺑﻮاﻟﻘﺎﺳﻢ ﻳﮑﺎﻧﯽ اﺳﺘﻮار ژﻧﺪارم ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

اﺑﻮاﻟﻘﺎﺳﻢ ﺣﻖ ﭘﺮﺳﺖ   -  ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﺣﺴﻦ ﺳﺘﻮان 1   ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

اﮐﺒﺮ ﺗﻤﻴﺰی ﮔﺮوهﺒﺎن 3 ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﻋﻠﯽ ﺳﻐﺎﻳﯽ   ﺳﺘﻮان 2   ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

اﻟﻪ وردی ارﻏﻮن   -  ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﺗﻴﻤﻮر ﻣﺪدی -  ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﻋﻠﯽ اﮐﺒﺮ راﻣﻴﻦ   -  ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﻣﺤﻤﺪ رﺿﺎ ﺣﺎﺟﯽ زادﻩ -  ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

رﺣﻴﻢ ﻋﻤﺮاﻧﯽ   -  ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﺻﺎدق اﻧﺼﺎری   ﺳﺮﮔﺮد ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

هﺎرﻃﻮن هﺎﻳﺮاﭘﻄﻴﺎن   -  ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

اﺳﺪاﻟﻪ ﺑﻄﻼب   -  ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﻋﻠﯽ اﮐﺒﺮ ﺻﺎﺑﺮی -  ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﻋﻠﯽ ﻓﻄﺮت ﺷﺎﻋﺮ زﻳﺮﺷﮑﻨﺠﻪ- ﺗﺒﺮﻳﺰ

داﻧﻴﻞ ﻳﻮﺷﯽ ﺁ ﻧﻤﺂﻳﻨﺪﻩ ﻣﺠﻠﺲ ﻣﻠﯽ ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﻣﻴﺮاﻳﻮب ﺷﮑﻴﺒﺎ ﻋﻀﻮ ﮐﻤﻴﺘﻪ  ﻣﺮﮐﺰی ﻓﺮﻗﻪ ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﻋﺒﺪاﻟﺼﻤﺪ ﻋﻤﺮاﻧﯽ  ﻋﻀﻮ ﺗﻮدﻩ   ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﻋﻠﯽ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﯽ رﺋﻴﺲ ادارﻩ ﺗﻴﺮﺑﺎران

ﺁرﺳﻴﻦ ﺷﺎﺧﻴﺎن ﻣﺒﺎرز ﻓﺮﻗﻪ ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﻣﺤﻤﺪ ﺑﺎﻗﺮ ﻧﻴﮑﻨﺎم ﮐﺎرﮔﺮ   ﺗﻴﺮﺑﺎران- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﺣﺴﻴﻦ ﻧﻮری   -  اﻋﺪام- ﺗﺒﺮﻳﺰ

اﺳﺮاﻓﻴﻞ ﻗﺎدری   ﺳﺘﻮان اﻋﺪام- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﻧﺼﺮت ﺑﺎﻗﺮی   دﮐﺘﺮ ﺑﻪ دﺳﺖ اوﺑﺎﺷﺎن - ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﺣﺒﻴﺐ اﻟﻪ ﺧﮑﺰادی   ﺳﺮﮔﺮد در درﮔﻴﺮی - ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﺣﺴﻴﻦ ﻗﻠﯽ اﻣﻴﻨﯽ   ﮐﺸﺎوز اﻋﺪام- ﺗﺒﺮﻳﺰ

ﺟﻌﻔﺮ ﻗﻠﯽ اﺟﻼﻟﯽ   ﮐﺎرﮔﺮ اﻋﺪام- ﺳﺮاب

اﺳﻤﺎﻋﻴﻞ اﻗﺒﺎل   ﮐﺎرﮔﺮ او را ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﮐﺮدﻩ و در ﮔﺎری رﻳﺨﺘﻪ و در ﺧﻮی ﭼﺮﺧﺎﻧﺪﻧﺪ

ﺣﺴﻦ ﺳﻴﺪ ﻋﺴﮕﺮ اوﻏﻠﻮ ﺳﺘﻮان اﻋﺪام

ﺷﺎهﻤﺎر ﺻﻤﺪی   ﮐﺎرﮔﺮ  دار    ﻣﺸﮑﻴﻦ ﺷﻬﺮ

ﻣﺤﺒﻮب ﺧﻮش ﮐﻼم ﮐﺸﺎورز ﺳﺮاب

ﺣﻴﺪر ﻋﻠﯽ ﺑﺎﻗﺮی   ﮐﺸﺎورز - ﭘﻴﮑﺮ او را ﺑﺎ ﺗﺒﺮ ﻣﺜﻠﻪ ﮐﺮدﻧﺪ و در ﮐﻮﭼﻪ هﺎی اردﺑﻴﻞ ﺑﻪ روی  زﻣﻴﻦ ﮐﺸﻴﺪﻧﺪ.

اﺳﻤﺎﻋﻴﻞ ﺣﮑﺎک   ﮐﺎرﮔﺮ

ﺣﺴﻴﻦ ﻟﻄﻴﻔﯽ ﻣﻤﻘﺎﻧﯽ -  ﺁذر ﺷﻬﺮ

ﺳﺮدار ﺧﻮرﺷﺎ ﮐﺎرﮔﺮ   اردﺑﻴﻞ

ﻣﺤﻤﺪ رﺿﺎ ﺧﺎدﻣﯽ   ﺁهنگر

ﺣﺴﻦ ذواﻟﻔﻘﺎر زادﻩ  ﻧﻘﺎش و  ﮐﺎرﻳﮑﺎﺗﻮرﻳﺴﺖ

ﺳﻌﺪی ﻳﻮز ﺑﻨﺪی ﺷﺎﻋﺮ و ﺑﺎزﻳﮕﺮ در ﺗﺒﺮﻳﺰ ﻣﺰدوران ﺷﺎﻩ ﺳﺮاورااز ﺗﻦ ﺟﺪا ﮐﺮدﻩ و ﺑﺮای  ﻣﺎدرش ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﺪ.

ﺣﺴﻴﻦ ﺗﺮاﺷﯽ -  اردﺑﻴﻞ

وﻟﯽ ﮔﻨﺠﻪ ﻣﻬﺮ ﮐﺎرﮔﺮ   اروﻣﻴﻪ

ﺳﻮرن هﺎروﻧﻴﺎن ﮐﺸﺎورز او را ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﮐﺮدﻧﺪ و ﺟﺴﺪش را در ﭼﺎﻩ رﻳﺨﺘﻨﺪ.

ﻣﺤﺮم اﻧﺸﺎﺋﯽ   ﻣﻬﻨﺪس ﻧﻔﺖ   اروﻣﻴﻪ

ﻣﻴﺮ ﺣﻴﺪری ﻋﺰﻳﺰی ﻋﻀﻮ ﺣﺰب   ﺗﻮدﻩ ﺧﻠﺨﺎل

ﻣﻴﺮزا ﮐﻴﺸﯽ ﻣﺠﺮدی   دوزﻧﺪﻩ   ﺑﻴﻠﻪ ﺳﻮار

ﻣﺤﻤﺪ ﺁﻗﺎ ﻣﻈﻠﻮﻣﯽ ﺁراﻳﺸﮕﺮ اردﺑﻴﻞ

ﺣﺴﻦ ﺑﺨﺘﻴﺎری   داﻧﺸﺠﻮ اروﻣﻴﻪ

ﻏﻼﻣﻌﻠﯽ اﺳﻤﺎﻋﻴﻞ زادﻩ -  هﺸﺘﺮود

ﺣﺴﻴﻦ ﺟﻼﻟﯽ   -- -

ﻣﻴﺮزا ﺁﻗﺎ ﺗﻮﺣﻴﺪی   -  ﻣﺮاﻏﻪ

ﺳﻌﻴﺪ ﻃﺎﻟﺸ ﻤﻴﮑﺎﺋﻴﻠﯽ   ﮐﺸﺎورز ﻣﻐﺎن

اﻣﻦ ﺧﺎن ﺑﺨﺶ ﺑﮕﯽ -  -

ﺳﻠﻤﺎن ﻧﺼﺮ اﻟﻪ اوﻏﻠﻮ -  ﻣﺮاﻏﻪ

ﻧﺼﺮاﻟﻪ اوﻏﻠﻮ  ﮐﺸﺎورز و ﭘﺪر ﻧﺼﺮاﻟﻪ ﺑﻌﺪ از 13 روز زﻧﺪاﻧﯽ ﺑﺪون ﺁب و ﻏﺪا، ﺟﺎن ﺑﺎﺧﺖ.

ﺣﺴﻦ ﺿﺮﺑﻌﻠﯽ اوﻏﻠﻮ ﮐﺸﺎورز ﺑﻴﻠﻪ ﺳﻮار  در اردﺑﻴﻞ او را ﺳﻨﮕﺴﺎر ﮐﺮدﻩ و ﮐﺸﺘﻨﺪ.

رﺣﻴﻢ ﺻﻤﺪ اوﻏﻠﻮ   -

ﻓﺮوغ ﻧﻮری   -  اهر

اﺑﺮاهﻴﻢ وﻃﻦ ﺧﻮاﻩ   -  ﻣﻐﺎن

اﮐﺒﺮ ﺑﻨﺎﻳﯽ   -  اردﺑﻴﻞ

ﺳﻴﻒ ﻋﻠﯽ ﮐﺮﻳﻤﯽ   -  ﻣﺮاﻏﻪ

اﺣﻤﺪ رﺷﻴﺪی -  ﻣﺮاﻏﻪ

ﺳﻠﻤﺎن ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﯽ   -  ﻣﺮاﻏﻪ

ﻧﻮروز ﻋﻠﯽ دوﻟﺘﯽ   -  ﻣﺮاﻏﻪ

ﻣﺤﻤﻮد اﺑﺮاهﻴﻤﯽ -  ﻣﺮاﻏﻪ

اﺻﻐﺮ ﻧﻮری   -  ﻣﺮاﻏﻪ

ﻣﻬﺪی ﻗﻠﯽ ﺗﻮﺣﻴﺪی   -  ﻣﺮاﻏﻪ

ﺣﻴﺪر ﺁﻓﺎﻗﯽ -  ﻣﺮاﻏﻪ

ﺣﺴﻦ ﺣﺴﻴﻦ ﻧﺰاد -  ﻣﺮاﻏﻪ

ﻋﻠﯽ اﮐﺒﺮ وﮐﻠﻴﺎن   -  ﻣﺮاﻏﻪ

ﻋﻠﯽ ﻗﺘﺒﺮﭘﻮر   -  ﻣﺮاﻏﻪ

ﺧْﻴﻞ ﻏﻼﻣﯽ   -  ﻣﺮاﻏﻪ

رﺑﻴﻊ ﮐﺒﻴﺮی -  ﻣﺮاﻏﻪ

ﺣﺒﻴﺐ ﺣﺒﻴﺐ زادﻩ     -  ﻣﺮاﻏﻪ

ﻣﺤﻤﺪ ﻋﻠﯽ راﻣﺘﻴﻦ   ﺳﺮﮔﺮد ﻣﺮاﻏﻪ

اﮐﺒﺮ ﻣﮑﺎروی -  ﻣﺮاﻏﻪ

ﻣﺤﻤﻮد اﻣﺎم ﭘﻮر   -  ﻣﺮاﻏﻪ

ﺳﺎواﻻن ﻗﻠﯽ زادﻩ -  ﻣﺮاﻏﻪ

اﺑﺮاهﻴﻢ ﺳﻬﺮاﺑﯽ ﺳﺘﻮان اول  ﭘﻴﺎدﻩ اردﺑﻴﻞ

ﺳﺘﻮان دوم   ﭘﻴﺎدﻩ اردﺑﻴﻞ

ﺑﻬﻤﻦ ﺣﻤﻴﺪی داﻧﺸﻮر

ﻋﻠﯽ ﺳﻠﻴﻤﺎن ﭘﻮر   -  اردﺑﻴﻞ

ﺳﻌﺎدت ﺧﺎن ﺳﻠﻴﻤﺎن ﭘﻮر   -  اردﺑﻴﻞ

ﻣﻴﺮ رﺣﻴﻢ ﻧﻮﻋﯽ   -  ﺳﺮاب

اژدر ﺷﺎﻓﻌﯽ   -  ﺳﺮاب

ﻣﺤﻤﺪ ﺑﺸﻴﺮی   -  ﺳﺮاب

ﻣﻴﺮﻣﺤﻤﻮد ﺟﻨﮕﯽ   -  ﺳﺮاب

ﻋﻠﯽ ﻣﺤﻤﺪ دﺳﺖ ﺁﻣﻮز -  ﺳﺮاب

ﻣﻴﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﺣﺴﻴﻦ ﻣﺤﻤﻮدی   -  ﺳﺮاب

اﺳﻤﺎﻋﻴﻞ ﻋﻤﺮاﻧﯽ -  ﺳﺮاب

اﺳﻤﺎﻋﻴﻞ اﺑﺮاهﻴﻤﯽ   -  ﺳﺮاب

ﻣﺤﻤﺪ دژﻧﮑﺎ -  ﺳﺮاب

ﻣﺤﻤﺪ ﻗﺎﻣﻮری -  ﺳﺮاب

اﺳﻤﺎﻋﻴﻞ ﺟﻬﺎﻧﺪﻳﺪﻩ -  ﺳﺮاب

ﻋﻮضﺣﺴﻴﻦ ﭘﻮر -  ﺳﺮاب

ﺳﻴﺪ ﺣﺴﻦ ﺟﻼﻟﯽ   -  ﺳﺮاب

ﺣﺴﻴﻦ ﺿﻴﺎﺋﯽ -  ﺳﺮاب

ﺑﺨﺸﯽ ﺗﺮاﺑﯽ -  ﺳﺮاب

ﻣﺤﺮم ﺳﺘﺎری   -  ﺳﺮاب

ﻋﻠﯽ ﻓﺪاﺋﯽ   -  ﺳﺮاب

ﮐﺮﻳﻢ ﻧﺒﺮدی -  ﺳﺮاب

هﻼل هﻼﻟﯽ -  ﺳﺮاب

روح اﻟﻪ ﺣﺴﻴﻨﯽ   -  ﺳﺮاب

ﺻﻤﺪ ﻧﺸﻮن -  ﺳﺮاب

ﻋﻠﯽ ﺟﺪی اﺑﺮﻏﺎﺋﯽ -  ﺳﺮاب

ﻣﺤﻤﺪ ﺣﺴﻦ اﺻﻞ رزاﻗﯽ -  ﺳﺮاب

ﺳﻴﺪ ﺣﺴﻦ اﺳﻔﺴﺘﺎﻧﯽ ﮔﺮوهﺒﺎن   ﺳﺮاب

ﻣﺤﻤﺪ ﺣﺴﻦ اوﻏﺎﺋﯽ -  ﺳﺮاب

ﺑﻬﻤﻦ اوﻏﺎﻧﯽ -  ﺳﺮاب

ﺟﻌﻔﺮ ﻣﮑﯽ رازﻟﻴﻘﯽ -  ﺳﺮاب

اﻣﻴﺮ ﺷﻬﺒﺎزی ﺧﺸﻴﺮاﻧﯽ   -  ﺁﺳﺘﺎرا

ﻣﻴﺮ ﻣﺼﻄﻔﯽ ﺷﻴﺮاﻣﻴﻨﯽ -  ﺁﺳﺘﺎرا

اﺑﺮاهﻴﻢ ﺟﻠﻴﻠﯽ   -  اروﻣﻴﻪ

اﺳﺤﺎق ﻳﻮﻧﺎﻧﻮف -  اروﻣﻴﻪ

ﭘﻴﺮﻳﻢ زﻧﺪﺷﺖ -  اروﻣﻴﻪ

راﺑﯽ ﻳﻮﺷﻪ ﺑﻴﺖ داﻧﻴﻞ -  اروﻣﻴﻪ

ﺧﺎﻧﻌﻠﯽ ﻣﻄﻴﻌﯽ -  ﻣﻴﺎﻧﺪوﺁب

ﺣﻤﺪاﷲ ﻧﺎم ﭘﺪر ﻋﺰﻳﺰ -  ﺗﻴﺮﺑﺎران - اردﺑﻴﻞ

ﻓﺮزد ﻧﺎم ﭘﺪر ﻋﻠﯽ   -  ﺗﻴﺮﺑﺎران - اردﺑﻴﻞ

ﻣﻴﺮﻋﻠﯽ اﮐﺒﺮ ﻧﺎم ﭘﺪر ﻋﻠﯽ    ﺗﻴﺮﺑﺎران - اردﺑﻴﻞ

ﻏﻼﻣﺮﺿﺎ ﻧﺎم ﭘﺪر ﻣﺤﻤﺪ ﺗﻘﯽ    ﺗﻴﺮﺑﺎران - اردﺑﻴﻞ

ﻣﻨﺼﻮر ﻧﺎم ﭘﺪر رﺳﺘﻢ    ﺗﻴﺮﺑﺎران - اردﺑﻴﻞ

ﻣﻴﺮ اﺳﻤﺎﻋﻴﻞ ﻧﺎم ﭘﺪر ﺣﺴﻴﻦ    ﺗﻴﺮﺑﺎران - اردﺑﻴﻞ

ﮐﺮﻳﻢ ﻧﺎم ﭘﺪر اﺑﻮاﻟﻔﻀﻞ    ﺗﻴﺮﺑﺎران - اردﺑﻴﻞ

ﻣﺤﺴﻦ ﻧﺎم ﭘﺪر ﺟﻬﺎﻧﮕﻴﺮ    ﺗﻴﺮﺑﺎران - اردﺑﻴﻞ

ﺁﻗﺎم اوﻏﻼن ﻧﺎم ﭘﺪر ﺁﺑﯽ    ﺗﻴﺮﺑﺎران - اردﺑﻴﻞ

ﺳﻠﻄﺎن ﻧﺎم ﭘﺪر ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺼﻴﺮ    ﺗﻴﺮﺑﺎران - اردﺑﻴﻞ

ﺳﺮﻳﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻧﺎم ﭘﺪر ﺑﺎﻳﺮاﻣﻘﻠﯽ    ﺗﻴﺮﺑﺎران - اردﺑﻴﻞ

ﭘﻮﺳﻒ ﻗﺮﻩ ﻧﺎم ﭘﺪر ﻋﺒﺪاﻟﻤﻨﺎف    ﺗﻴﺮﺑﺎران - اردﺑﻴﻞ

ﭘﻠﻮﺧﺎن ﻧﺎم ﭘﺪر ﻋﺒﺪاﻟﻤﻨﺎف    ﺗﻴﺮﺑﺎران - اردﺑﻴﻞ

ﭼﻠﻮﺧﺎن ﻧﺎم ﭘﺪر ﻋﺒﺪاﻟﻤﻨﺎف    ﺗﻴﺮﺑﺎران - اردﺑﻴﻞ

ﺟﺒﺮﺋﻴﻞ ﻧﺎم ﭘﺪر وهﺎب    ﺗﻴﺮﺑﺎران - اردﺑﻴﻞ

ﻓﻴﺾاﻟﻪ ﻧﺎم ﭘﺪر ﻗﺮﺑﺎن    ﺗﻴﺮﺑﺎران - اردﺑﻴﻞ

رﺿﺎ ﻧﺎم ﭘﺪر ﻗﺮﺑﺎﻧﻌﻠﯽ    ﺗﻴﺮﺑﺎران - اردﺑﻴﻞ

ﻣﻴﺮزا ﻗﺎﺳﻢ ﺁﻗﺎزادﻩ    زﻳﺮ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺟﺎن ﺑﺎﺧﺖ

ﻋﺒﺪاﷲ ﺑﻴﮓ زادﻩ    زﻳﺮ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺟﺎن ﺑﺎﺧﺖ

اﺳﺮاﻓﻴﻞ ﺁروﻳﻦ    زﻳﺮ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺟﺎن ﺑﺎﺧﺖ

ﺣﺒﻴﺐ اﺳﺪزادﻩ    زﻳﺮ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺟﺎن ﺑﺎﺧﺖ

ﺷﻌﺒﺎن زادﻩ    زﻳﺮ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺟﺎن ﺑﺎﺧﺖ

ﻣﺸﻬﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻗﻠﻨﺪرﻟﻮ    زﻳﺮ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺟﺎن ﺑﺎﺧﺖ

ﻣﺸﻬﺪ ﻋﻠﯽ ﻃﺎهﺮﻧﻴﺎ    زﻳﺮ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺟﺎن ﺑﺎﺧﺖ

اﻓﺴﺮ ﺗﺮاﺑﯽ    زﻳﺮ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺟﺎن ﺑﺎﺧﺖ

ﻋﺎﺷﻖ ﺣﺴﻴﻦ زﻳﺮ  ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺟﺎن ﺑﺎﺧﺖ

ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻬﺒﺎز   زﻳﺮ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺟﺎن ﺑﺎﺧﺖ

ﻣﺤﻤﻮد ﻗﺎﺿﯽ اﺳﺪاﻟﻬﯽ   ﺳﺮهﻨﮓ  -

ﺣﺴﻴﻦ ﻣﻠﮑﯽ -  اروﻣﻴﻪ

ﺟﻌﻔﺮ ﻗﺮﻩ دروﻳﺶ -در ﻣﺸﮑﻴﻦ ﺷﻬﺮ او را در ﺁب ﺟﻮش اﻧﺪاﺧﺘﻨﺪ و ﮐﺸﺘﻨﺪ

ﺑﺎﺑﮏ داﻧﺪاﻧﺴﺎز -  -

ﻣﺤﻤﺪ ﻋﻠﯽ ارﺷﺎدی -  -

ﺣﺴﻦ ﺳﺮاﺑﯽ   

ﻋﻠﯽ ﻧﻘﯽ ﺷﺎﻩ وﻟﻴﻠﻮ -  -

ﻋﻠﯽ ﻳﻴﮓ ﺟﻬﺎﻧﺒﮕﻠﻮ -  -

ﻋﺰﻳﺰ ﻗﺮﻩ ﻗﻴﻪ ﻟﻮ   -  -

ﺣﺴﻴﻦ رﺿﻮان ﭘﻮر   -  -

ﻳﺤﻴﯽ ﺷﻴﺨﯽ ﺳﺘﻮان ﺳﻮم در درﮔﻴﺮی ﺑﺎ ارﺗﺶ ﺳﺮﮐﻮﺑﮕﺮ

ﺟﺎن ﺑﺎﺧﺖ.

ﻣﺤﻤﺪ اﻣﻴﻦ ﺁزاد وﻃﻦ -  -

ﺧﻠﻴﻞ ﺁذر ﺁﺑﺎدﮔﺎن ﻓﺮﻣﺎﻧﺪار اردﺑﻴﻞ ﺗﻴﺮﺑﺎران –اردﺑﻴﻞ

ﻗﻠﯽ ﺻﺒﺤﯽ ﻧﻮری ﻋﻀﻮ ﻓﺮﻗﻪ و  ﺣﺰب ﺗﻮدﻩ ﺁذرﺷﻬﺮ

ﺳﺮﺧﺎﻧﯽ ﻣﻴﻨﻮ -  -

ﺟﺒﺎر ﻣﻴﻨﻮ ﮐﺎرﮔﺮ در ﺗﻈﺎهﺮت ﺑﺮ اﺛﺮ ﺑﺮﺧﻮرد ﺗﻴﺮ ارﺗﺶ ﺟﺎن ﺑﺎﺧﺖ.

ﻏﻼﻣﺮﺿﺎ ﺟﺎوﻳﺪان ﺳﺮهﻨﮓ -

داداش ﺗﻘﯽ زادﻩ -  -

ﺣﺴﻴﻦ ﻏﻔﺎری  اﻓﺴﺮ ﺗﻮﭘﺨﺎﻧﻪ ﺑﻪ همراﻩ 36 ﻧﻔﺮ دﻳﮕﺮ ﺗﻴﺮﺑﺎران ﺷﺪ

اژدر ﺑﺎﻟﺪار رﺋﻴﺲ ﺳﻮاران  ﻓﺮﻗﻪ دﻣﮑﺮات دار

ﻣﻴﺮ ﮐﺎﻇﻢ اﻋﻠﻤﯽ   -  ﺗﻴﺮﺑﺎران

ﺁﻗﺎ داداش درﺳﺘﮑﺎر -ﺑﻪ دﺳﺖ ﭼﻤﺎق داران ﺷﺎﻩ ﺟﺎن ﺑﺎﺧﺖ.

ﻧﻮراﻟﻪ ﻳﮑﺎﻧﯽ وزﻳﺮ داﺧﻠﻪ و ﻧﻤﺎﻳﻨﺪﻩ ﻣﺠﻠﺲ- دار- اروﻣﻴﻪ

ﻋﺒﺎس ﻓﺘﺤﯽ رﺋﻴﺲ ادار   اﻗﺘﺼﺎد اروﻣﻴﻪ

ﻣﺤﻤﺪ ﺣﻴﺪری ﻋﺮﺑﻠﻮ   ﻋﻀﻮ ﻓﺮﻗﻪ -

ﺑﻬﺮام ﻧﺎﺑﯽ ﻧﻤﺎﻳﻨﺪﻩ ﻣﺠﻠﺲ اﺣﺘﻤﺎﻻ در اروﻣﻴﻪ

ﻣﺤﺴﻦ ﺟﻬﺎﻧﮕﻴﺮی   - 

ﺷﻴﺦ ﻋﻠﯽ ﻧﺎم ﭘﺪر ﻣﺤﻤﺪ   -  -

زﮐﯽ ﻧﺎم ﭘﺪر ﺳﺘﺎر   -  -

ﺷﮑﻮر  ﻧﺎم ﭘﺪر ﺻﺎدق -  -

اروج ﻋﻠﯽ ﻧﺎم ﭘﺪر ﻳﻮﺳﻒ -  -

ﻣﻮﺳﯽ ﺧﺎن ﻧﺎم ﭘﺪرﻣﺤﻤﺪ -  -

رﺣﻤﺖ ﻧﺎم ﭘﺪر ﻣﺤﻤﺪ ﺗﻘﯽ -  -

ﻓﻴﺮوز ﻧﺎم ﭘﺪر زﻣﺎن   -  -

ﻳﻌﻘﻮب ﻧﺎم ﭘﺪر ﺗﻘﯽ -  -

ﻣﺤﻤﺪ ﻧﺎم ﭘﺪر ﻃﺎﻟﺐ   -  -

هﺎﺷﻢ هجرتی ﮐﺎرﮔﺮ- ﻋﻀﻮ ﮐﻤﻴﺘﻪ وﻻﻳﺘﯽ اروﻣﻴﻪ اﺣﺘﻤﺎﻻ در اروﻣﻴﻪ

ﺣﺎﺟﯽ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﺎﺳﯽ -  -

اﺳﻤﻌﻴﻞ ﻗﻔﻘﺎز   ﺧﻴﺎط  ﮐﻪ ﺑﺮ اﺛﺮ ﺿﺮﺑﺎت ﻣﺸﺖ اوﺑﺎﺷﺎن ﺷﺎﻩ ﺟﺎن ﺑﺎﺧﺖ.

ﺣﺴﻦ ﻣﻮﺳﻮی   -  -

ﻋﻠﯽ ﺧﺎن اﮔﻨﺪی ﻋﻀﻮ ﮐﻤﻴﺘﻪ دهﺴﺘﺎن اﻋﺪام

 ﻣﻼ ﻋﺰﻳﺰ ﻗﺪﻳﺮی ﻋﻀﻮ ﮐﻤﻴﺘﻪ ﻗﺮﻳﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎن

ﺧﺴﺮوی -  -

ﻋﻠﯽ ﺧﻠﻴﻞ ﺁذری   زﻳﺮ -  ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺟﺎن ﺑﺎﺧﺖ.

ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﻴﻦ اﺣﻤﺪی ﻣﺴﺌﻮل ﻓﺮﻗﻪ دﻣﮑﺮات ﺧﻮی ﺑﺮ اﺛﺮ ﻣﺸﺖ و ﻟﮕﺪ اوﺑﺎﺷﺎن ﺷﺎﻩ ﺟﺎن ﺑﺎﺧﺖ.

ﻣﺸﻬﺪی ﻋﻠﯽ ﺑﺰار -  -

ﻓﺘﻴﺶ ﭘﺎﺷﺎﺋﯽ -  -

ﺳﺎری ﻣﻐﺎﻧﻠﯽ -  -

ﻣﻼ ﻋﺰﻳﺰ ﺑﺮﺁﻏﻮش -  -

ﻋﻠﯽ ﺧﺎن ﺗﻴﺼﺮﻩ -  -

ﻣﺤﻤﺪ ﺁذری ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺳﺮوان -

ﻧﺠﻒ ﻗﻠﯽ ﻓﻀﻞ ﭘﻮر ﺑﺮ  اﺛﺮ ﺿﺮﺑﺎت ﭼﺎﻗﻮ

ﻃﺎﻟﺐ ﻣﻮﺳﻮی زادﻩ -  -

اﻳﻮب ﺑﺪﺧﺸﺎن   -  -

ﻋﻠﯽ ﻋﺒﺎدی -  -

ﺣﺒﻴﺐ ﺑﺮﻧﻮ -  -

ﻧﺠﻒ ﻣﺤﻤﻮد زادﻩ   -  -

ﻣﻨﺼﻮری در ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻮﺧﻪ اﻋﺪام ﺷﺠﺎﻋﺎﻧﻪ ﺑﺎ رﻧﮓ روی ﻗﻠﺒﺶﮐﺸﻴﺪ و ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺟﻮﺧﻪ ﻓﺮﻣﺎن داد: ﺳﺮﺑﺎز ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ ﺁﺗﺶ ﮐﻦ

ﻋﻠﯽ ﺣﺎﺟﻴﻪ ﺑﮑﻠﻮ -  -

ﻣﻴﺮﻳﻮﻧﺲ ﻓﺎﺿﻠﯽ روﮐﺶ -  -

ﻋﻠﯽ ﻋﺎﻗﻠﯽ   -  -

ﻋﺒﺎس ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﯽ   -  اردﺑﻴﻞﻟﻴﺴﺖ ﺟﺎﻧﺒﺨﺘﮕﺎن ﺟﻨﺒﺶ ﺁذرﺑﺎﻳﺠﺎن 8

ﻧﺒﯽ ﻗﻨﺒﺮی   -  اردﺑﻴﻞ

ﻋﺰﻳﺰ ﺑﺼﻴﺮی -  -

ﻋﻠﯽ زادﻩ ﻣﻬﺮ ﺁﺑﯽ -  -

ﻣﺤﻤﻮد ﮐﻮﺛﺮی -  -

اﺳﻤﺎﻋﻴﻞ ﺑﺤﺮی ﺑﺎﻓﺘﺎﻧﯽ -  -

ﻣﺤﻤﺪ ﻋﻠﯽ ﺗﻴﮑﻪ داﺷﯽ -  -

ﺣﺴﻴﻦ ﻓﺪاﺋﯽ -  -

ﻧﺼﺮاﻟﻪ ﻓﺮد ﭘﺎﮐﺪل -  -

ﺣﺴﻴﻦ ﻳﺰداﻧﯽ وﮐﻴﻞ دادﮔﺴﺘﺮی ﺑﻌﺪ از ﮐﺸﺘﻦ وی ﺟﺴﺪش را ﺑﻪ

ﮔﺎری ﺑﺴﺘﻨﺪ.

ﺳﻴﺪ رﺿﺎ ﻗﻬﻮﻩ ﭼﯽ   ﻋﻀﻮ ﻓﺮﻗﻪ   -

ﻣﺤﻤﺪ ﻋﻠﯽ ﻧﻴﻤﻪ ﺁوری   -  اروﻣﻴﻪ

ﻣﻘﺪم زﻧﺠﺎﻧﯽ -  اروﻣﻴﻪ

ﺑﺨﺘﻴﺎری (ﭘﺪر)    -  اروﻣﻴﻪ

ﺑﺨﺘﻴﺎری (ﭘﺴﺮ) -  اروﻣﻴﻪ

ﺁرﺷﺎک هﻮﺳﭙﻴﺎن -  اروﻣﻴﻪ

هﻮﺳﭗ هﻮﺳﭙﻴﺎن -  اروﻣﻴﻪ

ﺑﺎﺑﺎ دارﻳﻮش -  اروﻣﻴﻪ

ﻳﻠﻴﻮس ﻳﻮﻧﺎن -  اروﻣﻴﻪ

وﻳﻠﺴﻮن ﺳﺮﮔﻴﺰ -  اروﻣﻴﻪ

اﻟﻬﻮردی ﻣﻬﺎﺟﺮ -  اروﻣﻴﻪ

ﺷﺎد ﻋﻠﯽ ﺧﺮازی -  اروﻣﻴﻪ

ﺑﻬﺮام -  اروﻣﻴﻪ

ﻋﻼ اﻟﺪﻳﻦ -  اروﻣﻴﻪ

اﺑﺮاهﻴﻢ ﺑﺪل -  اروﻣﻴﻪ

ﻳﻮﺷﻴﺪ ﻳﻌﻘﻮب -  اروﻣﻴﻪ

ﮐﺌﮑﻮ -  اروﻣﻴﻪ

ﮔﻮرﮔﻴﺰ رﺳﺘﻢ -  اروﻣﻴﻪ

ﺁرام ﻳﻮﺳﻒ -  اروﻣﻴﻪ

ﻣﻨﺪو ﺟﺒﺮﺋﻴﻞ -  اروﻣﻴﻪ

ﺧﺴﺮو ﻳﻌﻘﻮب   -  اروﻣﻴﻪ

ﮔﻮرﮔﻴﺰ ﺧﺎﭼﻮ -  اروﻣﻴﻪ

ﺑﺎﺑﺎﺧﺎن -  اروﻣﻴﻪ

ﮐﺮﺷﻮن ﻣﻮرهﺎچ   -  اروﻣﻴﻪ

رﺣﻴﻢ ﭼﻴﻼﻧﯽ در ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ -  ﺑﺎ ارﺗﺶ-اروﻣﻴﻪ

اژدر ﮐﺮﻳﻤﯽ -  اروﻣﻴﻪ

ﻋﻤﺮان ﮐﺮﻳﻤﯽ -  اروﻣﻴﻪ

اﻣﻴﻦ ﮐﺮﻳﻤﯽ -  اروﻣﻴﻪ

اﺑﺮاهﻴﻢ ﻋﻠﯽ اوﻏﻠﻮ -  اروﻣﻴﻪ

ﻣﺸﻬﺪی اﺑﺮاهﻴﻢ اوﻏﻠﻮ ﭘﺪر اﺑﺮاهﻴﻢ اﻳﻦ ﭘﺪر و ﭘﺴﺮ را ﺑﻪ درﺧﺘﯽ

ﺑﺴﺘﻨﺪ و زﻧﺪﻩ زﻧﺪﻩ در ﺁﺗﺶ ﺳﻮزاﻧﺪﻧﺪ.

سفررضاشاه به شمال

۱۶مهر ماه ۱۳۰۸ رضاشاه برای بازدید از راه قزوین رهسپار همدان شدند و به کرمانشاه و سنندج رفتند. در ادامه این سفر اعلیحضرت از ساوجبلاغ رهسپار تبریز خواهند شد.

اعلیحضرت همایونی پس از بازدید از غرب کشور و آذربایجان به گیلان خواهند رفت تا در ترکمن صحرا در مسابقه اسب دوانی در استرآباد باشند. روز سه شنبه ۱۷ مهر ماه نزدیک به نیمروز موکب همایونی وارد قزوین شد و اعلیحضرت در ساختمان لاله‌زار فرود آمدند.

 در دو فرسخی رییس‌های اداره‌ها و ارجمندان قزوین در شریف آباد به پیشباز آمده بودند. اعلیحضرت رضا شاه بزرگ از خیابان‌های نوین و برخی بخش‌های شهر قزوین و هم چنین از ساختمان سد قزوین بازدید کردند و دستورهایی فرمودند. ساعت ۱۶ اعلیحضرت و همراهان به کارخانه نخ ریسی حاجی رحیم آقا قزوینی تشریف فرما شدند. به آگاهی اعلیحضرت رسانده شد بازده این کارخانه روزی سه خروار پشم کرکی از نمره ۱ تا نمره ۲۰ که با کالا از منچستر و چک اسلواکی برابری می‌کند، در بازارهای کشور به فروش می‌رسد و جایگزین واردات این کالا شده است. در بخش قالی بافی، ریسمان پنبه از روی ویژگی‌های آن شهر و یا روستا و بر روی سپارش فراهم می‌شود. و برای پارچه بافی از دو سال پیش، نخ تولید می‌شود که یکی از پایه‌های کارخانه نخ ریسی است. اعلیحضرت همایون پس از نوشیدن چای در کارخانه دستور دادند که یک نشان افتخار به مدیران کارخانه فرستاده شود.

ساعت ۱۶ موکب شاهنشاهی و همراهان از قزوین راهی همدان شد. اهالی قزوین در خیابان‌ها ایستاده بودند و با فریادهای "زنده باد اعلیحضرت پهلوی" و هلهله شادمانی می‌کردند. موکب شاهنشاهی سپس یک ساعت پیش از نیمروز وارد آوج شد. رضا شاه بزرگ نهار را در میان راه خوردند و نزدیکی‌های غروب وارد همدان شدند و با پیش باز مردم روبرو شدند. شاهنشاه رضا شاه بزرگ شب را در همدان ماندند. ۱۸ مهر ماه موکب شاهنشاهی و همراهان از همدان راهی کرمانشاه شدند، و در میان راه وارد کنگاور گردید و ناهار را آنجا نوش جان کردند. در روز ۲۰ مهر ماه اعلیحضرت همایونی از کرمانشاه رهسپار شاه‌آباد غرب شدند و شب را در این شهر به سر آوردند. ۲۱ مهر ماه اعلیحضرت رضا شاه بزرگ و همراهان از شاه آباد غرب روانه کرمانشاه شدند و ساعت ۱۷ پس از نیمروز از راه روانسر وارد سنندج شدند و در خارج شهر فرود آمدند. بیک زادگان و اهالی و بخشی از قشون بیرون از شهر به پیشباز آمده بودند. پس از گذر از برابر نظامیان و رییس‌های عشایر، شاهنشاه به چادر رییس‌های اداره‌های دولتی و کارمندان دولت رسیدند و پس از آن دستاربندان و بزرگان شهر بودند که در برابر چادر ویژه شان ایستاده بودند. امام جمعه بیاناتی ایراد کرد. اعلیحضرت همایون رضا شاه پهلوی در برابر ستون‌های دانش‌آموزان درنگ فرمودند، بیش از ۴۰۰ تن دانش‌آموز، همه با پوشاک همسان و هر یک با پرچم ایران در دست و حمایل بر دوش به فرم بسیار جالبی ردیف ایستاده بودند و در جلوی همه آنها پرچم اداره معارف قرار داشت. پس از اجرای آیین پرچم از سوی دانش‌آموزان، اعلیحضرت همایونی از آقای احمد نیک پی و آقای ادیب السلطانی رییس معارف، درباره چگونگی و سر و سامان دبستان‌ها و دبیرستان‌ها و شمار آن پرسش نمودند. اعلیحضرت با دیدن بچه‌های ایران در یونیفورم دانش‌آموزی بسیار شادمان شدند. سپس درباره ورزش و شمار پیشاهنگان پرسش کردند. در این هنگام دانش آموزان پیشاهنگ از رده بیرون آمدند. اعلیحضرت از دیدن یونیفورم و نشان آنان بسیار خرسند شدند. پیشاهنگی کردستان زیر سرپرستی عبدالحمید معرفت اداره می‌شد. یکی از پیشاهنگان نوشتاری در خوش آمد به شاهنشاه را خواند:

شاهنشاه، پدر محبوب تاجدار دومین روز پیروزی است که آفتاب سعادت بر خطه غرب پرتو افکن شده جامعه معارف این صفحه عموما عسمت محصلین کردستان خصوصا به آمال دیرینه خویش نایل می‌آیند در این روز خجسته مباهات می‌کنیم که به افتخار تقدیم و تبریک قدوم و تشرف به زیارت خاک پای شاهنشاهی سرافراز آمده افتخار می‌کنیم تبریکات مخصوصه و عرض جان نثاری ما را اصغا و به لطف ملوکانه قبول فرمایند اعلیحضرت قدر قدرت همایونی زنده باد - پرچم شیر و خورشید مملکت باستانی پاینده باد.

اعلیحضرت همایونی چون پدری مهربان همه دانش آموزان را تک به تک با شکیبایی مورد مهربانی قراردادند. در این هنگام در میان هلهله و شادی و هورای دانش آموزان و کف زدن اهالی، اعلیحضرت و همراهان با خودرو ویژه وارد شهر شدند و در خانه آصف اعظم فرود آمدند. اعلیحضرت و همراهان شب را در سنندج ماندند.

روز ۲۳مهر ماه موکب اعلیحضرت با همراهان ساعت ۸ راه سقز را در پیش گرفتند، شماری از بزرگان شهر تا دو فرسخی به پسواز موکب همایونی رفتند، و در دو فرسخی سقز بزرگان شهر چادر زدند و چشم به راه رسیدن اعلیحضرت و همراهان نشستند. مردم کردستان از بازدید اعلیحضرت همایونی از استان کردستان بسیار خرسند و سپاسگزار می‌باشند. پس از بازدید از سقز اعلیحضرت همایونی رهسپار ساوجبلاغ شدند. روز چهارشنبه ۲۴ مهرماه اعلیحضرت همایونی وارد ساوجبلاغ شدند و بزرگان ساوجبلاغ به پیشگاه شاهانه بار یافتند. روز پنجشنبه ۲۵ مهر ماه به بازدید از ساوجبلاغ و سازندگی‌ها در این شهر و پیرامون آن گذشت. روز آدینه ۲۶ مهر ماه موکب اعلیحضرت و همراهان از راه سلدوزو وارد رضاییه شدند و با پیشباز شایان از سوی مردم رضاییه روبرو شدند و چند روزی در رضاییه ماندند و از وزارتخانه‌ها و شهربانی و نظامیه بازدید فرمودند. روز ۳۰ مهر ماه اعلیحضرت رضا شاه بزرگ و همراهان وارد تبریز شدند و در ساختمان عالی قاپو فرود آمدند. نمایندگان مجلس شورای ملی بسیاری از بزرگان و محترمین به پیشگاه شاهانه باریافتند. سپس اعلیحضرت از نظامیه بازدید کردند. روز چهارشنبه ۱ آبان ماه اعلیحضرت همایونی از بخش‌هایی که از سیل آسیب دیده بودند بازدید کردند و دستوراتی برای ساختن سدها و بازسازی تبریز دادند. هم چنین اعلیحضرت از بیمارستان شیر و خورشید سرخ بازدید فرمودند و از همه بخش‌های آن دیدن کردند. دستورهای شاهانه درباره بهبودی چگونگی بیمارستان به دکتر امیراعلم داده شد. سپس شاهنشاه به میدان مشق رفتند و بخش قشونی را که برای سان آماده شدند بودند را بازدید و بررسی کردند. به هنگام ایوار (عصر) نخست رییس‌های اداره‌های نظامیه به پیشگاه شاهنشاه بار یافتند و بیش از چهل و پنج دقیقه درباره پیشرفت و بهبود و از میان برداشتن کمبودها شاهنشاه دستوراتی دادند و به ویژه فرمودند:

...هر یک از روسای ادارات نباید قانع شوند به این که خودش وظایف را انجام داده بلکه باید مراقب باشد که اعضا و تابعین به طوری که منظور نظر ملوکانه است جدیت و خدمت به مملکت بنمایند و هر کدام غفلت نمایند به توسط وزارتخانه مربوطه خود سیاست او را فوری بخواهند و هر یک باید در نظر داشته باشند که در ادوار قدیم امرار معیشه و کسب و شغل غالبا به وسایل ناپسندیده بوده و دیگر محیط اجازه ادامه آن وضعیت را نمی‌دهد و بلکه هر مستخدم در ازای خدمت صادقانه معیشت خود را ادامه می‌دهد مخصوصا تاکید فرمودند که رییس هر اداره موظف است به نقاط تابعه خود رفته و سرکشی نماید....

اعلیحضرت همایون رضا شاه پهلوی هم چنین درباره بهبود و پیشرفت کشتی رانی و راه آهن جلفا دستورات نیازین را به رییس آن اداره دادند و برای به فرجام رساندن و بهبود پروژه‌های شهر دستورهای همایونی برای اجرا نوشته شد. پس از آن بزرگان و بازرگانان و پیشه‌وران شرف اندوز به پیشگاه همایونی شرف یاب شدند. اعلیحضرت در بیانات خود درباره پیشرفت‌های اقتصادی و اجتماعی گفتند. روز پنجشنبه ۲ آبان ماه اعلیحضرت و همراهان ساعت ۷ بامداد به سوی اردبیل روانه شدند. والی ایالت و فرمانده قشونی نیز در رکاب همایونی به راه افتادند و پروانه خواستند که تا اردبیل و جاهای دیگر همراه موکب شاهنشاهی باشند. آیین پسواز شایانی از سوی اهالی تبریز ، قشون و نظمیه انجام یافت. اعلیحضرت همایونی و همراهان در میان راه ناهار خوردند و پس از کوتاهی درنگ ساعت ۱۷ وارد اردبیل شدند. اعلیحضرت همایونی شب را در اردبیل ماندند و بامداد آدینه از اردبیل رهسپار آستارا شدند. نزدیک به ساعت ۱۷ مرکب همایونی و همراهان در میان هلهله اهالی که به پیشباز آمده بودند، وارد آستارا شد. روز شنبه ۴ آبان ماه ساعت ۸ بامداد اعلیحضرت همایونی آستارا را از راه کناره به سوی بندرپهلوی پشت سر نهادند. شاگردان دبستان‌ها و دبیرستان‌ها و ملایان و اهالی تا نیم فرسخی به پسواز موکب شاهانه و همراهان آمدند. مرکب شاهانه ساعت ۱۲ از آستارا به "گرگان رود" رسید و در جای پرآوازه "اتاق سرا" فرود آمد. اهالی از زن و مرد و کوچک و بزرگ و پیر و برنا از شهرک‌ها و روستاهای دور برای پیشواز اعلیحضرت همایونی آمده بودند. همه تپه‌های "توالش" را هلهه و فریادهای "زنده باد شهریار" فرا گرفته بود. اعلیحضرت رضا شاه بزرگ پس از خوردن ناهار دو ساعت در "اتاق سرا" درنگ کردند و با شادی و شور مردم خرسند شدند و سپس رهسپار بندرپهلوی گردیدند. شهرداری بندرپهلوی سرافرازی این پذیرایی را دارد. بندرپهلوی آذین بسته شده و اهالی با شادی چشم به راه ورود شاهنشاه ایران رضا شاه پهلوی در بیرون شهر و داخل شهر ایستاده‌اند. سرانجام موکب همایونی ساعت ۱۶ و سی دقیقه در میان شادی و هلهله اهالی وارد بندرپهلوی شد. اهالی و کودکان خردسال نیز با نهادن دسته‌های گل در برابر خودروی شاهنشاه و فریادهای "زنده باد شهریار" شور و حال شاه پرستانه خود را نشان می‌دادند. اعلیحضرت همایونی و همراهان به ساختمان بلدیه فرود آمدند و شماری از بزرگان شهر به پیشگاه شاهنشاه بار یافتند. روز ۵ آبان ماه اعلیحضرت از کارهای شهرداری و ساختمان‌ها و سد بندرپهلوی بازدید فرمودند. روز ۶ آبان ماه ساعت ۱۴ و چهل و پنج دقیقه مرکب اعلیحضرت همایونی از بندرپهلوی روانه رشت شد. مردم رشت از بامدادان در دو سوی خیابان‌ها با پرچم‌های سه رنگ شیر و خورشید نشان و دسته‌های گل ایستاده بودند. نظامیان و شاگردان دبستان‌ها و دبیرستان‌ها به فرم باشکوهی در خیابان پهلوی در جاهای ویژه‌ای که برایشان پیش‌بینی شده بود قرار گرفته بودند. نمایندگان اداره‌های دولت و ملایان و بزرگان شهر و بازرگانان تا سه فرسخی شهر برای پیشباز رفته بودند. مامورین پلیس در نگاهبانی نظم بسیار هشیار بودند. نزدیک ساعت ۱۶ موکب همایونی به سه فرسخی شهر جایی که پیشبازکنندگان چشم به راه ایستاده بودند رسیدند. پیشبازکنندگان از سوی آقای افشار حکمران گیلان به پیشگاه ملوکانه شناسانده شدند. اعلیحضرت همایونی رضا شاه بزرگ به همگان ابراز مهربانی فرمودند و سپس موکب همایونی و همگان روانه شهر شدند و ساعت ۱۷ به رشت وارد شدند. در درازای راه از سوی نظامیان آیین احترام نظامی به جای آورده شد. غریو "زنده باد اعلیحضرت همایونی" با افشاندن گل از سوی اهالی شهر را می‌لرزاند و بخش موزیک به نواختن سرود ملی ایران پرداخت. موکب شاهانه در میان هلهله و شادی اهالی رشت به اداره قشون رسید و اعلیحضرت همایون در آنجا فرود آمدند و شب را در شهر رشت ماندند.

از سوی دیگر والاحضرت محمدرضا پهلوی ولیعهد ایران از تهران رهسپار قزوین شدند. موکب ولیعهد روز ۶ آبان ماه ساعت ۱۷ و سی دقیقه وارد قزوین شد. رییس‌های اداره‌های دولتی و بزرگان تا دو فرسخی به پیشباز رفته بودند. همه اهالی در خیابان‌ها به هلهله و شادی پرداختند و غریو "زنده باد" خیابان‌ها را تکان می‌داد. والاحضرت ولیعهد و همراهان روز ۷ آبان ماه رهسپار رشت شدند تا به پدر تاجدار خود بپیوندند.

روز ۸ آبان ماه ساعاتی پس از نیمروز موکب اعلیحضرت همایون رضا شاه پهلوی روانه لاهیجان شد. ساعت چهار پس از نیمروز اعلیحضرت رضا شاه بزرگ و همراهان وارد لاهیجان شدند. بزرگان و رییس‌های اداره‌های دولتی و ملایان و شاگردان دبستان‌ها و دبیرستان‌ها با یونیفورم‌های یکسان و پرچم‌های سه رنگ شیر و خورشید تا دو فرسخی لاهیجان به پیشباز آمده بودند. در میان هلهله و غریو "زنده باد" مرکب شاهانه از میان پیشبازکنندگان گذر کرد و وارد لاهیجان شد. اعلیحضرت همایونی شب را در لاهیجان بسر بردند و در روز پنجشنبه ۹ آبان ماه ۱۳۰۸ ساعت هشت و نیم بامداد از میان "رودسر گذشت و ساعت ۹ بامداد روانه شهسوار گردید. موکب همایونی و همراهان در "آخوند محله" برای خوردن ناهار بازایستاد. پیشاهنگان مدرسه خرم‌آباد و رییس اداره‌های دولتی و بازرگانان و اهالی تا "آخوند محله" به پیشباز آمده بودند و مورد مهربانی رضا شاه بزرگ قرارگرفتند. به هنگام ایوار (عصر) موکب همایونی وارد شهسوار شد و سپس راهی "حبیب‌آباد" گردیدند. در همین روز ساعتی پیش از غروب موکب همایونی و همراهان وارد چالوس شد. اعلیحضرت در باغ چای درنگ فرمودند و به بازدید پلی که در آنجا ساخته شده بود رفتند. تاق نصرت باشکوهی که از سوی اهالی زده شده بود مورد توجه شاهانه قرارگرفت. پس از غروب شاهنشاه وارد "حبیب‌آباد" شدند و شب را در آنجا ماندند. بامداد آدینه ساعت ۱۰ مرکب همایونی راهی بارفروش (بابل ) و از آنجا به سوی "مشهدسر" روانه شد. وزیر دربار شاهنشاهی نیم ساعت پیش از ورود اعلیحضرت همایونی به "مشهدسر" رسیده بود و سپس به همراه جناب سرهنگ حکیمی فرمانده تیپ مستقل استرآباد به سوی رودبار بابل رفت. آقایان نمایندگان مجلس شورای ملی که پیشتر در برای ورود موکب شاهانه به مشهدسر آمده بودند به همه رییس‌های اداره‌های دولتی مازندران و نمایندگان خارجی و شاگردان دبستان‌ها و دبیرستان‌ها به این سوی پل آمده و چشم به راه رسیدن اعلیحضرت بودند. اعلیحضرت همایونی کنار پل پیاده شدند و با کرجی پست و تلگراف که آذین بسته شده بود به سوی دیگر رفتند و همه پیشبازکنندگان را مورد مهربانی قراردادند و رهسپار "بارفروش" شدند. در یک فرسخی شهر در "امیرکلا" بازرگانان، پیشه‌وران، بزرگان شهر و آخوندها نیز به پیشباز آمده بودند. ساعت ۱۷ و سی و دقیقه در میان هلهله و شادی اهالی، اعلیحضرت همایونی به باغ شاهپور که بسیار باشکوه آذین بسته شده بود، فرود آمدند و بزرگان و کارمندان دولت و دیگران به پیشگاه شاهانه بار یافتند. روز شنبه ۱۱ آبان ماه را اعلیحضرت و همراهان در "بارفروش" سپری کردند و به بازدید نوسازی‌های شهر پرداختند.

روز ۱۲ آبان ماه ۱۳۰۸ موکب همایونی و همراهان بامدادان ساعت هشت و سی دقیقه از بارفروش رهسپار ساری شدند. والاحضرت ولیعهد محمدرضا پهلوی نیز در شهر ساری به پدر پیوستند. بزرگان شهر، رییس اداره‌های دولتی، پیشاهنگان، بازرگانان، پیشه‌وران، و اهالی بارفروش پشت مرکب اعلیحضرت به راه افتادند. نزدیک به نیمروز اعلیحضرت رضا شاه پهلوی در "کیا کلا" فرود آمدند و ناهار را در جایگاه ویژه‌ای که آذین بسته شده بود با همراهان خوردند. نزدیک به غروب در میان هلهله و هورای اهالی که در بیرون شهر در برابر بیمارستان پهلوی چشم براه رسیدن اعلیحضرت همایونی بودند وارد ساری شد. اعلیحضرت همایون رضا شاه بزرگ در برابر بیمارستان پیاده شدند. در درازای خیابان پهلوی پیشاهنگان، بزرگان، بازرگانان، پیشه‌وران و اهالی شهر ایستاده و با فریاد "زنده باد اعلیحضرت" شهر ساری را به لرزه درآورده بودند. رضا شاه بزرگ از برابر پیشاهنگان که بسیار مورد توجه و مهربانی ایشان قرار گرفتند گذشتند و در اداره دولتی حکومتی فرود آمدند. اعلیحضرت به یاور ابوالفتح خان برزین مامور نظام وظیفه مهربانی کردند و دستور به گشایش سربازخانه در مازندران را دادند.

چه کسی پای اسرائیلی ها را به ایران باز کرد؟ + عکس

چه کسی پای اسرائیلی ها را به ایران باز کرد؟ + عکس
چهره نامرئی سیاست در ایران چه کسی بود؟ شبکه جاسوسی بدامن (Bedamn) چه بود؟ ریپورتر ها چه کسانی بودند؟ چه کسی پای اسرائیلی ها را به ایران باز کرد؟ برای آشنایی با اسدالله علم بانفوذترین چهره در پشت تاج و تخت ایران در دوره پهلوی دوم با گزارش ویژه مشرق همراه باشید.
گروه گزارش ویژه مشرق؛ در سال‌های 1340 ش. امیر اسدالله علم بعنوان قدرتمندترین فرد در حکومت پهلوی، پس از محمدرضا شاه، شهرت داشت و افکار عمومی علم را بعنوان نماینده استعمار انگلیس در ایران و فردی که نزدیک‌ترین روابط را با شاه دارد می‌شناخت.


افکارعمومی ایران 
علم را نماینده انگلیس در ایران می دانست

خاندان علم و استعمار انگلیس

امیر اسدالله علم در مرداد 1298، سه ماه پیش از محمد رضا شاه، در بیرجند متولد شد. پدرش محمد ابراهیم خان شوکت‏الملک علم، از چهره‌های اصلی وابسته به استعمار بریتانیا و کانون‌های صهیونیستی بود که در به قدرت رسانیدن رضا خان و تأسیس سلطنت پهلوی نقش مهمی ایفا کرد. او تا پایان سلطنت پهلوی از محارم و نزدیکان رضا شاه بود.


اسدالله علم در کنار پدرش شوکت الملک

 خاندان علم در دوران قاجاریه، بعنوان حکمرانان قدرتمند شرق ایران، حافظ اصلی منافع بریتانیا در مرزهای امپراتوری هند بریتانیا محسوب می‌شد. لازم به توضیح است که در آن زمان مرزهای امپراتوری بریتانیا تا شرق ایران گسترده بود و به این دلیل انگلستان همسایه شرقی ایران بشمار می‌رفت. به این دلیل است که سر کلارمونت اسکرین، از مقامات وزارت خارجه انگلیس و کنسول سابق در شرق ایران، در خاطراتش می‌نویسد: «تا زمانی که یک یا دو مرد نظیر شوکت‌الملک در ایران وجود دارند نباید نسبت به این کشور ناامید شد.»


شوکت الملک مایه امید انگلیس در ایران

اردشیرجی ریپورتر کاشف رضا خان قزاق بود 

اردشیرجی ریپورتر، مسئول شبکه‌های اطلاعاتی حکومت هند بریتانیا که کاشف رضا خان قزاق بود و با طرح و تلاش  او و دوستانش در سازمان ماسونی «بیداری ایران» طرح پیچیده استقرار حکومت پهلوی انجام شد، در خاطراتش از شوکت‌الملک علم، امیر قائنات، بعنوان یکی از دوستان نزدیک خود یاد کرده است. به این دلیل، در دوران حکومت رضا شاه، برغم این که او در سراسر ایران با استقرار نظام پادگانی تمامی قدرت‌های محلی را از بین برد، قدرت خاندان علم در شرق ایران از بین نرفت. شوکت‌الملک علم تا سقوط رضا شاه همواره مورد اعتماد دیکتاتور بود و مناصبی چون وزارت پست و تلگراف و استانداری فارس داشت. 


اردشیر ریپورتر،کاشف رضاخان، 
طرح استقرار حکومت پهلوی را انجام داد.

علم و شبکه جاسوسی انگلیس در ایران 

امیر اسدالله علم، پسر شوکت‌الملک، تحصیلاتش را در مدرسه نوبنیاد کشاورزی کرج به پایان برد و با ملک تاج، دختر ابراهیم خان قوام‌الملک شیرازی، ازدواج کرد. خاندان قوام‌الملک شیرازی در جنوب ایران همان جایگاهی را داشت که خاندان علم در شرق. ابراهیم خان قوام‌الملک (قوام شیرازی) از مهم‌ترین عوامل استعمار انگلیس در ایران محسوب می‌شد و رابطه نزدیک با رضا شاه و پسرش، محمدرضا شاه، داشت بنحوی که رضا شاه دختر خود، اشرف، را به همسری علی قوام، پسر ابراهیم خان قوام‌الملک، درآورد. به این ترتیب، پیوند میان دو خاندان علم و قوام نقش مهمی در ساختار قدرت در دوران پهلوی ایفا کرد.


اسدالله علم در کنار همسر و فرزندش

و به همین دلیل بود که علم مدتی بعنوان رئیس دانشگاه پهلوی در شهر شیراز زندگی کرد و سپس یکی از عوامل و نزدیکان خود، دکتر فرهنگ مهر، را به ریاست این دانشگاه منصوب کرد. 
در سال 1323 شوکت‌الملک در 64 سالگی فوت کرد و محمدرضا شاه تنها پسر او یعنی امیر اسدالله علم را بعنوان آجودان مخصوص خود منصوب نمود.


انتصاب اسدالله علم به سمت 
پیشخدمت مخصوص محمدرضا پهلوی

ضرورت حضور علم در شرق کشور

با مرگ پدر حضور علم جوان در شرق کشور ضرور احساس شد، به‌ویژه آن‌که این دوران با حضور فعال عوامل شوروی در آذربایجان و کردستان همراه بود و اقدامات متقابل و چه بسا شورش‌های مسلحانه محلی ضرورت می‌یافت. در نتیجه، علم 26 ساله در سال 1324 به فرمانداری کل بلوچستان منصوب شد.


علم 26 ساله
 به فرمانداری کل بلوچستان منصوب شد.

راه یافتن به کابینه

اسدالله علم بسیار زود به وزارت رسید و نخستین بار در 29 سالگی در کابینه دوم ساعد (آبان 1327 ـ فروردین 1329) وزیر کشاورزی و در دولت‌های بعدی نیز وزیر کشاورزی و وزیر کار بود. 


فرمان محمدرضاپهلوی:
انتصاب علم به وزارت کشاورزی و وزارت کار

رابطه علم و شاه جوان تا بدان حد نزدیک بود که محمدرضا شاه با هواپیما به قائنات می‌رفت، میهمان علم می‌شد و درباره مسائل مهم مملکتی با او به مذاکره می‌پرداخت. پس از آن علم رئیس اداره املاک و مستغلات پهلوی بود یعنی سرپرست بزرگ‌ترین نهاد اقتصادی کشور که اداره هزاران ملک را به دست داشت.


فرمان انتصاب علم
 به سرپرستی بزرگ ترین نهاد اقتصادی کشور


غصب املاک برابر با مساحت کشور لوکزامبورگ

 
این املاکی است که رضا خان، چه قبل از سلطنت و در دوران سردار سپهی و رئیس‌الوزرایی، و چه پس از سلطنت، به زور از مالکان آن‌ها غصب کرده بود. وسعت این املاک را نزدیک به 180 هزار هکتار تخمین می‌زنند که برابر با مساحت کشور لوکزامبورگ بود. مصطفی الموتی، از دولتمردان زمان پهلوی، درآمد املاک پهلوی در سال 1328 را 12 میلیون تومان در سال ذکر کرده است.


مصطفی الموتی درآمد املاک پهلوی
 در سال 1328 را 12 میلیون تومان در سال ذکر کرده است

 دکتر محمدقلی مجد می‌نویسد: «رضا شاه شش الی هفت هزار روستا را در ایران به زور تملک کرد. این املاک از فریمان در استان خراسان شروع می‌شد و تا لاهیجان در استان گیلان امتداد داشت و عملاً بیش‌تر اراضی لرستان، شمال خوزستان و بیش‌تر کرمانشاهان، بخش مهمی از کرمان و تمامی مناطق جنوبی تهران، به‌ویژه ورامین، جزو املاک شاه بود. تمامی هتل‌های شمال ایران به رضا شاه تعلق داشت. مناطق پهناوری در تهران و شمیران از مالکین بی‌دفاع آن‌ها به زور گرفته شد و در مالکیت شخصی شاه قرار گرفت. به این ترتیب، رضا شاه نه تنها بزرگ‌ترین زمین‌دار قاره آسیا بلکه بزرگ‌ترین زمین‌دار در سراسر جهان بود.»


دکتر محمدقلی مجد:
 «رضا شاه نه تنها بزرگ‌ترین زمین‌دار قاره آسیا
 بلکه بزرگ‌ترین زمین‌دار در سراسر جهان بود.»

به این ترتیب، ریاست امیر اسدالله علم بر اداره املاک و مستغلات پهلوی امکان مالی بزرگی برای محمدرضا شاه فراهم آورد که بتواند از بحران‌های سال‌های پس از شهریور 1320 عبور کند و در جریان نهضت ملّی شدن صنعت نفت و بحران روابط شاه با دکتر محمد مصدق، نخست‌وزیر وقت، با این پول‎ها اراذل و اوباش را به خیابان‌ها بکشانند و کودتای 28 مرداد 1332 را به فرجام رسانند. 


کودتای 28 مرداد با همکاری اراذل و اوباش به فرجام رسید.

پروژه ای با نام "بدامن"

برجسته ترین ابزار قدرت انگلیس در ایران آن زمان شبکه‌ای بود که با بودجه آژانس مرکزی اطلاعات آمریکا (سیا) و با امکانات سرویس اطلاعاتی بریتانیا (ام. آی. 6) اداره می‌شد. این پروژه با نام رمز "بداَمن" Bedamn شناخته می‌شد. این شبکه عملیات گسترده‌ای را در ایران هدایت می‌کرد بویژه در زمینه تبلیغات و جنگ روانی و نفوذ در احزاب و گروه‌های سیاسی. هدایت این شبکه را یک هندی زرتشتی بنام شاپور ریپورتر به دست داشت که پدرش، اردشیر ریپورتر، قبلاً مسئول شبکه‌های اطلاعاتی بریتانیا در ایران و دوست نزدیک امیر شوکت‌الملک علم بود.


شاپور ریپورتر مرد نامرئی سیاست ایران و 
دوست یک دل و یک زبان علم


 شاپور، پسر اردشیرجی، نیز همین رابطه را با امیر اسدالله علم، پسر شوکت‌الملک، ایجاد کرد و علم و شاپور ریپورتر تا پایان سلطنت پهلوی به دو یار جدانشدنی تبدیل شدند. ارتشبد حسین فردوست در خاطراتش می‌نویسد: 

«شاپورجی، که با همه رسمی بود، خانه علم را مانند خانه خود می‌دانست و با خانم و دختران علم کاملاً خودمانی بود (علم پسر نداشت و تنها دو دختر داشت). او در خانه علم راحت بود و ممکن بود شب‌ها در آن‌جا بخوابد و روزها با دخترهای علم تنیس بازی کند و در فصل گرما در استخر آن‌جا شنا کند و با بچه‌ها و خانم علم ورق بازی کند و مشروب بخورد. من شاپورجی را با هیچ مقام دیگری چنین خودمانی ندیده‌ام.»


ارتشبد حسین فردوست:
« شاپورجی، که با همه رسمی بود، خانه علم را مانند خانه خود می‌دانست... 
و با بچه‌ها و خانم علم ورق بازی می کرد و مشروب می خورد...»

سپهبد محسن مبصر، رئیس شهربانی کل کشور در دوران محمدرضا شاه، در خاطراتش درباره رابطه علم و شاپور ریپورتر می‌نویسد: شاپورجی «دوست ‏بسیار صمیمی و محرم آقای امیراسدالله علم و به همان علت در دربار و حتی پیش اعلیحضرت اعتبار ویژه‏ای کسب ‏کرده بود و چه بسا در برخی موارد مشورت‏هایی از او می‏شد.» و در جای دیگر شاپور ریپورتر را «دوست یک دل و یک زبان آقای علم» می‌خواند. 


تبعید علم به دستور مصدق


اسدالله علم در عملیات تخریبی که علیه نهضت ملّی شدن نفت انجام می‌شد نقشی فعال داشت و به این دلیل به دستور دکتر مصدق مدتی به بیرجند تبعید شد. 


دکتر مصدق اسدالله علم را به بیرجند تبعید کرد

او در خاطراتش می‌نویسد: 
«دیدم شاهنشاه خیلی کسل هستند مقداری از قصه ‏های زمان مصدق که آن وقت واقعاً غصه بود برایشان تعریف کردم که بر من در تبعید مصدق چه می‏ گذشت و چه فکرها کردم. منجمله مدیر یک روزنامه مصدقی را در مشهد که فکر می‏کنم نام خوشه یا سنبله داشت و به زن من فحاشی کرده بود وسیله محمدرفیع خان خزاعی تربتی که از اقوام من بود در مشهد دزدیدم و محمدرفیع خان مرحوم او را برای من به بیرجند فرستاد.... و در بین راه میخ طویله‏‏ ای به مقعد او وارد کرده بودند که واقعاً خیلی باعث ناراحتی من از لحاظ انسانی و هم از لحاظ اینکه مبادا بمیرد شد. بالاخره آن قدر او را نگاه داشتیم و معالجه کردیم تا مصدق افتاد.»

پس از سقوط دولت مصدق، علم به تهران بازگشت و بار دیگر به سرپرستی املاک پهلوی منصوب شد. در این سال‌ها شاپور ریپورتر و امیر اسدالله علم تلاش فراوانی کردند تا سپهبد فضل‌الله زاهدی، عامل کودتا که از شاه جوان اطاعت نمی‌کرد و خود را "ناجی" او می‌دانست، استعفا دهد و پس از آن گام به گام انتقال قدرت به محمدرضا شاه و استقرار دیکتاتوری او را سازمان دادند.


محمدرضاشاه در جهت استقرار دیکتاتوری

علم و نهضت امام خمینی 

با روی کار آمدن دولت جان کندی در آمریکا، فشار فراوانی بر حکومت پهلوی وارد شد تا برخی "اصلاحات" مورد نظر حزب دمکرات آمریکا در ایران انجام شود. به این ترتیب، با فشار دولت جان کندی، علی امینی در ایران نخست‌وزیر شد.


با فشار دولت کندی، علی امینی در ایران نخست‌وزیر شد
 
دکتر علی امینی چهره مورد قبول سران وقت حزب دمکرات آمریکا بود ولی شاه با وی میانه‌ای نداشت. به این ترتیب، امیر اسدالله علم و شاپور ریپورتر اقدامات گسترده‌ای را برای ساقط کردن دولت امینی دنبال کردند و سرانجام موفق شدند. با سقوط امینی، امیر اسدالله علم نخست‌وزیر شد تا به جای امینی اقدامات مورد نظر دولت کندی را انجام دهد.


فرمان انتصاب اسدالله علم به سمت نخست وزیری

 به این ترتیب، "انقلاب سفید شاه و ملّت" با کارگردانی اسدالله علم در 6 بهمن 1341 به رفراندوم فرمایشی گذاشته شد. 

در واکنش به این مداخله علنی و بی‌سابقه آمریکا در امور داخلی ایران و طرح‌های استعماری آن نهضت امام خمینی (ره) آغاز شد. در زمان قیام 15 خرداد 1342 امیر اسدالله علم نخست‌وزیر بود و با دستور او قیام مردم در تهران و سایر شهرها به خاک و خون کشیده شد.


به دستور علم،نخست وزیر، مردم در 15 خرداد به خاک و خون کشیده شدند.

امام رفراندوم فرمایشی 6 بهمن 1341 را تحریم کردند و سپس در 23 اسفند 1341 طی پیامی عید نوروز را عزای عمومی اعلام کردند. اسدالله علم بر سخت‌گیری‏ها افزود. در نتیجه، در 2 فروردین 1342 در مدرسه فیضیه قم درگیری بین نیروهای انتظامی و مردم رخ داد که عده‏ای کشته و شماری زخمی شدند. امام بلافاصله اعلامیه شدیداللحنی علیه دولت علم صادر کردند. 


امام اعلامیه شدیداللحنی علیه دولت علم صادر کردند.

 اسدالله علم در پی اعمال محدودیت های بیش تر تصمیم به اعزام طلاب و روحانیون به خدمت سربازی گرفت. وی دستور داد تا مراسم سوگواری در تهران و قم را مورد تهاجم قراردهند. طی روز های 13 و 14 خرداد شماری از روحانیون و وعاظ دستگیر شدند. هم چنین امام در شب 15 خرداد 1342 دستگیر و به تهران منتقل و در خانه‌ای بازداشت شدند. در نتیجه این اقدام بود که قیام معروف 15 خرداد  شکل گرفت.

 
ویلیام شوکراس به نقل از جعفر بهبهانیان متصدی امور شاه می‏نویسد:
«شاه به علم گفته بود مردم را نکشد علم پاسخ داده بود شما شاه هستید و من نخست وزیرم. من مسئول امنیت هستم و به هر طریقی که بتوانم مردم را ساکت خواهم کرد. اگر موفق شدم شما همچنان شاه خواهید بود اگر شکست بخورم می توانید مرا به دار بزنید و باز همچنان شاه خواهید بود.»


علم خطاب به شاه:
«...من مسئول امنیت هستم و به هر طریقی که بتوانم مردم را ساکت خواهم کرد...»

تصویب کاپیتولاسیون

آخرین اقدام مهم دولت علم تصویب لایحه مصونیت قضایی مستشاران آمریکایی در ایران موسوم به کاپیتولاسیون بود. البته این اقدام تا دوران نخست وزیری حسنعلی منصور مخفی نگاه داشته شد.


آخرین اقدام مهم دولت علم تصویب لایحه کاپیتولاسیون بود.

اسدالله علم در ساعت یازده و پانزده دقیقه روز 17 اسفند 1342 از نخست وزیری استعفا داد و به جای او حسنعلی منصور به این سمت برگزیده شد.


حسنعلی منصور

ریاست دانشگاه پهلوی
 
وی کمی بعد به ریاست دانشگاه پهلوی در شیراز منصوب شد. هدف از استقرار علم در فارس، نمایش دادن امنیت این استان بود که اندکی قبل با شورش گسترده عشایری آن را فراگرفته بود. علم برای نمایش این امنیت، پادشاه بلژیک و همسرش را بهمراه محمدرضا شاه و فرح دیبا به فارس برد و در چادرهای عشایری از آن ها پذیرایی کرد. این مسافرت در مطبوعات غرب انعکاس یافت. علم اندکی بعد بعنوان وزیر دربار منصوب شد؛ با این حال همواره سلطه وی بر دانشگاه پهلوی، از طریق عواملش چون دکتر فرهنگ مهر و دکتر ذبیح‌الله قربان، پا بر جا ماند. 

علم در ایران فضایی ارعاب‌آمیز و خفقان‌آور ایجاد کرد. او می‏گفت: «برای اداره کردن مردم ایران دو چیز لازم است: زور زیاد و عقل کم.»


علم :
«برای اداره کردن مردم ایران دو چیز لازم است:
 زور زیاد و عقل کم.»

حمایت علم از بهائیان

علم در دوران نخست‌وزیری خود مقدمات انتقال قدرت به حسنعلی منصور و در واقع به امیرعباس هویدا، نوه منشی مخصوص عباس افندی رهبر فرقه بهائیت، را فراهم آورد. در واقع، روی کار آوردن دولت 13 ساله بهائیان، به ریاست امیرعباس هویدا، مهم‌ترین اقدام شبکه صهیونیستی علم بود.


مهم‌ترین اقدام شبکه صهیونیستی علم روی کار آوردن دولت 13 ساله هویدا بود

به این دلیل، امام خمینی در سخنان سال‌های 1341-1343 خود به شدت نسبت به نفوذ بهائیت هشدار می‌دادند و دولت علم را به صراحت "بهائی" و وابسته به اسرائیل می‌خواندند. از جمله این اقدامات باید به برگزاری اوّلین کنگره جهانی بهائیان در لندن اشاره کرد که در 8 اردیبهشت 1342 با شرکت 15 هزار نفر بهائی برگزار شد. بخش عمده این بهائیان از ایران و با حمایت امیر اسدالله علم اعزام شده بودند.


امام خمینی دولت علم را به صراحت "بهائی" و وابسته به اسرائیل می‌خواندند

 امام خمینی در نامه‌ای به علمای یزد و کرمان و همدان و اردکان و سایر بلاد چنین نوشتند: 
«از چیزهایی که سوءنیت دولت حاضر را اثبات می‌کند، تسهیلاتی است که برای مسافرت دو هزار نفر یا بیش‌تر از فرق ضاله قائل شده است و به هر یک پانصد دلار ارز داده‌اند و قریب 1200 تومان تخفیف در بلیت هواپیما داده‌اند، به مقصد آن‌که این عده در محفلی که در لندن از آن‌ها تشکیل می‌شود و صد در صد ضداسلامی است شرکت کنند.» 

باند علم 

امیر اسدالله علم در دوران طولانی زندگی سیاسی خود به تشکیل باندی گسترده و متنفذ از عوامل خویش دست زد که در همه مقامات حساس دیوان‌سالاری ایران رسوخ داشتند. در این شبکه علم، روشنفکران و نویسندگان و روزنامه‌نگاران جایگاهی خاص داشتند که در سال‌های 1340 توسط جهانبانوئی، مدیر مجله فردوسی، فرهاد نیکوخواه و تعدادی دیگر به زیر چتر حمایت علم وارد می‌شدند. بعلاوه، علم ریاست عالی بنگاه ترجمه و نشر کتاب را به دست داشت که بزرگ‌ترین مؤسسه انتشاراتی ایران محسوب می‌شد. مدیریت این مؤسسه با احسان یارشاطر، بهائی یهودی‌زاده، بود. یارشاطر پس از انقلاب کار خود را با انتشار "دانشنامه ایرانیکا" در آمریکا ادامه داد.


احسان یارشاطر،
 بهائی یهودی‌زاده

علم و دولت نیکسون

اسدالله علم در درون حاکمیت امریکا بیش ترین رابطه را با جمهوری خواهان از جمله ریچارد نیکسون داشت و دلارهای نفتی را برای انتخاب نیکسون به ریاست جمهوری خرج کرد. به این دلیل، پس از ریاست جمهوری نیکسون رابطه حسنه دربار پهلوی با دولت آمریکا به اوج خود رسید.
 نیکسون علاوه بر اعلام لزوم حمایت همه جانبه غرب از رژیم پهلوی، اعلام کرد که هرگونه نیاز اقتصادی و نظامی-تسلیحاتی ایران را برآورده خواهد کرد. بدین ترتیب شاه در پاسخ به این مشی نیکسون مقدمات سفر وی را توسط علم به ایران مهیا کرد و او در روز سه شنبه 9 خرداد 1351 وارد تهران شد. 


نیکسون اعلام کرد که هرگونه نیاز اقتصادی و 
نظامی-تسلیحاتی ایران را برآورده خواهد کرد.

علم و اسرائیل 

روابط خاندان پهلوی با صهیونیست‌ها به آغاز کشف رضا خان قزاق توسط شبکه‌های صهیونیستی در ایران باز می‌گردد. به این دلیل، پیش از تأسیس دولت اسرائیل، ایران تحت حکومت پهلوی، مهم‌ترین پایگاه صهیونیسم در منطقه خاورمیانه بشمار می‌رفت. روابط دیپلماتیک ایران و اسرائیل بطور دوفاکتو از اسفند 1328 در زمان دولت محمد ساعد مراغه‌ای آغاز شد و حکومت پهلوی سرکنسولگری خود را در بیت‌المقدس گشود. طبق اسناد علنی شده حکومت غاصب اسرائیل، مقامات صهیونیست برای این اقدام چهار صد هزار دلار به ساعد مراغه‌ای رشوه پرداخت کردند. 


روابط دیپلماتیک ایران و اسرائیل 
در زمان دولت محمد ساعد مراغه‌ای آغاز شد

در زمان دولت علم روابط با اسرائیل بسیار گسترده شد و به اعزام هیئت‌هایی از ایران به اسرائیل و سفر مقامات بلندپایه اسرائیلی به ایران انجامید. طرح کشت و صنعت دشت قزوین، به عنوان مهم‌ترین پروژه کشاورزی اسرائیل در خارج، در همین زمان آغاز شد. اهمیت این طرح برای اسرائیلی‌ها تا بدان حد بود که موشه دایان، وزیر کشاورزی اسرائیل، دو بار از دشت قزوین بازدید کرد: بار اوّل در سال 1341 و پیش از شروع پروژه، بار دوّم در سال 1343 و پس از شروع پروژه.



موشه دایان، وزیر کشاورزی اسرائیل،
 دو بار از دشت قزوین بازدید کرد
 
در اواخر سال 1344 حدود 400 اسرائیلی در دشت قزوین مستقر بودند. علم در یادداشت 8 مهر 1352 می‌نویسد: «حوزه قزوین به وسیله یک شرکت اسرائیلی در حال توسعه سریع و وسیع کشاورزی است. وقتی من نخست وزیر بودم اسرائیلی‏ها را آوردم.» عابدین خان عالیخانی و پسرانش رابط اصلی شبکه علم با اسرائیلی‌ها در پروژه دشت قزوین بودند. عابدین خان پدر دکتر علینقی عالیخانی است که بعنوان دستیار و دوست صمیمی علم شناخته می‌شد و در اوائل سال‌های 1370 ویراستاری "یادداشت‌های روزانه علم" را به عهده گرفت. دکتر عالیخانی با حمایت علم مدتی رئیس دانشگاه تهران بود.


علم :«وقتی من نخست وزیر بودم اسرائیلی‏ها را آوردم.»

امیر اسدالله علم در جریان جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل از اسرائیل حمایت می کرد و به عنوان «یک ملت زنده» برای صهیونیست‌ها درود می‏فرستاد و از آنان به عنوان وطن‏پرستانی یاد می‌کرد که باید درس وطن‏پرستی را از ایشان آموخت. اسدالله علم اطلاعات محرمانه، ناب و بکر را از اسرائیلی‏ها می گرفتند؛ رابطه ای که تا پایان عمر علم ادامه داشت.


علم: باید درس وطن‏پرستی را از صهیونیست‌ها آموخت.

اعتقادات و اخلاق علم 
در میان نخست‌وزیران پهلوی هیچ یک، حتی امیرعباس هویدای بهائی‌زاده، به اندازه امیر اسدالله علم به فرقه ضاله و آدم کش بهائی خدمت نکردند. ولی در واقع علم، مانند بسیاری از سران فرقه بهائی از جمله احسان یارشاطر، به هیچ دین و آئینی باور نداشت و حمایت از بهائیت به دلیل پیوندهای عمیقش با کانون‌های صهیونیستی بود که بهائیت را پایگاه اصلی خود در ایران می‌دانستند.


در میان نخست‌وزیران پهلوی هیچ کس به اندازه 
علم به فرقه بهائی خدمت نکردند.

به دلیل عدم اعتقاد به هیچ نوع اصول اخلاقی، امیر اسدالله علم در زندگی شخصی فردی زنباره و به شدت عیاش بود در حدی که همسرش، ملک تاج (دختر قوام‌الملک شیرازی)، چند بار دست به خودکشی زد. یادداشتی از ملک تاج علم در فصلنامه "تاریخ معاصر ایران" منتشر شده که قبل از یکی از خودکشی‏ هایش برای علم نوشته با این مضمون که: من خودم را می‌کشم تا بتوانی راحت به عیاشی‏ هایت برسی.


امیر اسدالله علم در زندگی شخصی فردی زنباره و به شدت عیاش بود

در سال 1339 ساواک (سازمان اطلاعات و امنیت حکومت پهلوی) در پرونده علم خصوصیات اخلاقی او را این‌گونه توصیف کرده است: 

«اوقات بیکاری را به عیاشی می‌گذراند و به زن خیلی علاقمند است و غالب شب‌ها مجالس عیش و نوش با زن‌ها دارد. نقطه حساس و ضعف او زن است. ابداً حسن شهرت ندارد و مردم از طبقات مختلف به او خوش‌بین نیستند و حتی در بین مردم به جاسوسی انگلیسی‌ها مشهور است. در فامیل خود نفوذ دارد. امتیازاتی ندارد. سواد و معلومات کافی ندارد و تمایل سیاسی شدید به انگلیسی‌ها دارد و به این مورد در بین مردم مشهور است و اصولاً خانواده او مشهور به نوکری انگلیسی‌ها است.»

یادداشت‌های روزانه اسدالله علم، برغم تمام تلاشی که مباشر او و ویراستار کتاب، علینقی عالیخانی، برای ارائه یک چهره معقول و مثبت از علم به کار برده، سرشار از شرح زنبارگی‏ها و مفاسد علم و شاه است. 


کتاب یادداشت‌های روزانه اسدالله

مرگ علم 

امیر اسدالله علم، مرد قدرتمند دربار پهلوی و اعجوبه دسیسه در تاریخ معاصر ایران، در 25 فروردین 1357 به بیماری سرطان خون در بیمارستانی در نیویورک درگذشت. این همان بیماری است که اندکی بعد به مرگ محمدرضا شاه، یار غار علم، انجامید.

علت مرگ هر دو به بیماری سرطان خون را افراط در استفاده از داروهای جنسی می‌دانند. روز بعد جسد علم به تهران منتقل شد و در آرامگاه خانوادگی خاندان علم در حرم مطهر امام رضا (ع) به خاک سپرده شد. با وقوع انقلاب اسلامی، ملک تاج قوام (زن علم) و دو دختر علم و سناتور امیرحسین خزیمه علم (پسرعموی علم) به لندن نقل مکان کردند.

پس از انتشار خاطرات ارتشبد حسین فردوست در ایران (دهه فجر 1369) و تأثیرات گسترده آن، خانواده و نزدیکان علم تصمیم گرفتند بخشی از یادداشت‌های روزانه او را بعنوان پاسخی به خاطرات فردوست منتشر کنند. این مأموریت به عهده دکتر علینقی عالیخانی، از مهم‌ترین عوامل شبکه صهیونیستی علم- شاپور ریپورتر، قرار گرفت. پس از انتشار اوّلین جلد یادداشت‌های روزانه علم در خارج از کشور، برخی دولتمردان پهلوی با انتشار مقالاتی در فصلنامه "رهاورد"، به مدیریت حسن شهباز، مدعی شدند که عالیخانی در یادداشت‌های علم دخل و تصرف و دستکاری کرده است. یادداشت‌های روزانه امیراسدالله علم در پنج جلد در ایران منتشر شده است.


عهده دکتر علینقی عالیخانی، 
از مهم‌ترین عوامل شبکه صهیونیستی علم- شاپور ریپورتر

تجلیل دولت انگلیس از علم 

در زمان مرگ  علم رادیو بی.بی. سی (لندن) در بخش فارسی خود با سِر دنیس رایت، سفیر سابق بریتانیا در ایران و از از دوستان صمیمی علم، گفتگو کرد. 

رایت گفت: 
«علم مانند پدرش شوکت‌الملک دوست واقعی انگلیس بود و این به خاطر خودخواهی‌های شخصی نبود بلکه به دلیلی بود که او در آخرین نامه‌اش، که چند ماه پیش از بستر بیماری برایم نوشت، ذکر کرد و من آن را نقل می‌کنم: برای حفظ استقلال و تمامیت ارضی‌مان هیچ راه دیگری جز حفظ روابط محکم و دوستانه با متحدانمان نداریم... او ما انگلیسی‌ها را به خاطر آن‌چه که هستیم دوست می‌داشت و عقیده داشت که دوستی انگلیس برای ایران نافع است.» در تمام سال‌هایی که من او را می‌شناختم وی هرگز برای یک کار شخصی از من تقاضایی نکرد. او به بزرگداشت و گرفتن نشان توجهی نداشت. در ماه نوامبر سال گذشته از طرف ملکه الیزابت به گرفتن نشان درجه عالی از انگلیس مفتخر گردید، و او که انتظار گرفتن چنین نشانی را نداشت بسیار خشنود شد و این زمانی بود که او دیگر شغل رسمی نداشت. از نقطه‌نظر انگلیس دادن این نشان بزرگداشت رسمی بود که از یک شخصیت ایرانی به عمل می‌آمد...»


اسدالله علم:« برای حفظ استقلال و تمامیت ارضی‌مان 
 هیچ راه دیگری جز حفظ روابط محکم و دوستانه با متحدانمان نداریم»

سِردنیس رایت هم چنین در روزنامه تایمز در سوگ امیر اسدالله علم نوشت: 
«او قدیمی‌ترین و مورد اعتمادترین دوست شاه بود. هیچ ایرانی دیگری به اندازه او به شاه نزدیک نبود. سال‌های متوالی چه ضمن خدمت و چه خارج از آن، اسدالله علم با نفوذترین چهره در پشت تاج و تخت ایران بود. هنگامی که در سال 1971 مقدمات ترتیب جشن‌های 2500 ساله ایران در حال خراب شدن و بی‌نتیجه ماندن بود، علم برای کمک فراخوانده شد... من مانند سفرای قبل و بعد از خودم در سفارت بریتانیا، به خاطر نقشی که علم اغلب در دوران‌های بحرانی برای هموار کردن راه بهبود روابط ایران و انگلستان بازی می‌کرد، از او عمیقاً سپاس‌گزار هستم. اعطای مدال افتخار به او توسط علیاحضرت ملکه در نوامبر گذشته برای ادای احترام نسبت به مردی بود که در روزهای خوب و بد به ارزش دوستی بریتانیا معتقد بود... آقای علم در روزهای بحرانی ژوئن 1963 ]خرداد 1342[ نخست‌وزیر ایران بود؛ زمانی که شورش‌های شدید در مخالفت با برنامه‌های اصلاحی شاه در تهران به راه افتاده بود. طرز برخورد محکم علم به این وضعیت، نه تنها برنامه‌های اصلاحی را نجات داد بلکه نقطه عطفی در تاریخ ایران به وجود آورد...»


سِردنیس رایت:
«... اسدالله علم با نفوذترین چهره در پشت تاج و تخت ایران بود...»



منابع و مآخذ: 
*******************************************


فصلنامه تخصصی تاریخ معاصر ایران (مؤسسه مطالعات و تاریخ معاصر ایران) 

ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، جلد اوّل: خاطرات ارتشبد سابق حسین فردوست، ویراسته عبدالله شهبازی، چاپ سی و یکم، انتشارات اطلاعات، 1391. 

ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، جلد دوّم: جستارهایی از تاریخ معاصر ایران، تألیف عبدالله شهبازی، چاپ سی و یکم، انتشارات اطلاعات، 1391. 

کودتای بیست و هشت مرداد، تألیف عبدالله شهبازی، انتشارات روایت فتح، 1387. 

رضا شاه و بریتانیا بر اساس اسناد وزارت خارجه آمریکا، تألیف دکتر محمدقلی مجد، ترجمه مصطفی امیری، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، 1389. 

از قاجار به پهلوی بر اساس اسناد وزارت خارجه آمریکا، تألیف دکتر محمدقلی مجد، ترجمه رضا میرزایی و مصطفی امیری، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، 1389. 

مردی‌ برای‌ تمام ‌فصول: اسدالله علم‌ و سلطنت‌ محمدرضا شاه‌ پهلوی‌، تألیف مظفر شاهدی، مؤسسه‌ مطالعات‌ و پژوهشهای‌ سیاسی‌، 1379. 

پژوهش [و] نقدی بر خاطرات ارتشبد سابق حسین فردوست و گزیدههایی از یادمانده‏های نویسنده، سپهبد محسن مبصر، چاپ لندن، 1996. 

داوری، خاطرات سرتیپ منوچهر هاشمی، چاپ لندن، 1373. 

ایران در عصر پهلوی، جلد دهم، تألیف مصطفی الموتی، چاپ لندن، 1370. 

آخرین سفر شاه، نوشته ویلیام شوکراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی، چاپ دوازدهم، 1381. 

علت مرگ خانواده پزشک‌ تبریزی مشخص شد

 موسی خلیل الهی دادستان تبریز از صدور نظریه پزشکی قانونی در رابطه پرونده فوت دو عضو خانواده پزشک تبریزی خبر داد و گفت: مطابق نظریه پزشکی قانونی علت فوت دو نفر از اعضای خانواده این پزشک مسمومیت با سم فسفین (قرص برنج) بوده است.
علت مرگ خانواده پزشک‌ تبریزی مشخص شد
فرادید| دادستان تبریز از صدور نظریه پزشکی قانونی در رابطه با فوت دو عضو خانواده پزشک تبریزی صادر شد، خبر داد.

موسی خلیل الهی دادستان تبریز از صدور نظریه پزشکی قانونی در رابطه پرونده فوت دو عضو خانواده پزشک تبریزی خبر داد و گفت: مطابق نظریه پزشکی قانونی علت فوت دو نفر از اعضای خانواده این پزشک مسمومیت با سم فسفین (قرص برنج) بوده است.

وی ادامه داد: این فرد یک پزشک عمومی است که در سال‌های اخیر فارغ التحصیل شده و شهرت خاصی ندارد، همچنین عمده فعالیت وی نیز در خانه سلامت یکی از محلات تبریز بوده که توسط دانشگاه علوم پزشکی تبریز به بخش خصوصی واگذار شده است.

خلیل‌الهی به بیان توضیحاتی در رابطه با ادعای خیر بودن این پزشک نیز پرداخت و گفت: اگر مبنای این موضوع انتشار یک نسخه پزشکی در فضای مجازی است که باید گفت که این موضوع در تحقیقات به اثبات نرسیده است؛ چراکه در نسخه انتشار یافته از این پزشک در فضای مجازی، به داروخانه توصیه شده که هزینه داروها را از بیمار دریافت نکند و این در حالی است که اصل بودن این نسخه و اینکه شخصی به واسطه توصیه این پزشک هزینه داروها را پرداخت نکند، در تحقیقات به اثبات نرسیده است.

دادستان تبریز همچنین مسمومیت به دلیل مصرف غذای نذری را نیز منتفی دانست و گفت: اساسا موضوع مسمومیت با غذای نذری در این پرونده صددرصد منتفی و به هیچ وجه موضوع غذای نذری مطرح نبوده است، غذاها از یکی از رستوران‌های تبریز خریداری شده است و بر اساس تحقیقات پرونده و بررسی محتوای دوربین‌های حاضر در محل، نحوه خرید غذا مشخص گردیده است.

بر اساس این گزارش به نقل از دادستانی کل کشور، دادستان تبریز یادآور شد: خود این پزشک نیز تایید کرده که اصلا بحث نذری در کار نبوده است.

وی در پایان تصریح کرد: زوایای دیگر این پرونده در چند روز آینده و از سوی دستگاه قضایی این استان به اطلاع عموم خواهد رسید.

علت مرگ خانواده پزشک‌ تبریزی مشخص شد

پزشک تبریزی مقصر است یا نه؟
گفتنی است پرونده مرگ مشهور اعضای خانواده پزشک تبریزی هر روز ابعاد پیچیده تری به خود می‌گیرد. روز گذشته خبرگزاری فارس در گفتگو با یک منبع آگاه از اعتراف پزشک تبریزی به دست داشتن در قتل همسر و مادربزرگش، خبر داد.


خبرگزاری فارس در گفتگو با یک منبع آگاه نوشت: پزشک تبریزی که ادعا می شد همسر و مادر بزرگش بر اثر خوردن غذای نذری فوت کرده‌اند، به دست داشتن در قتل این دو اعتراف کرده است. 

یکی از نزدیکان پزشک تبریزی تکذیب کرد
بلافاصله پس از انتشار این خبر در خبرگزاری فارس، یک فرد نزدیک به خانواده پزشک تبریزی مدعی شد اخبار مربوط به اعتراف و نقش این پزشک در مرگ اعضای خانواده‌اش کذب است.

یکی از نزدیکان خانواده دکتر علیرضا صلحی، در گفت‌وگو با ایلنا، با تکذیب شایعه اعتراف صلحی به قتل خانواده خود عنوان کرد: خانواده دکتر صلحی از ابتدا ترجیح می‌دادند موضوع این پرونده در یک فضای آرام پیگیری شود تا بررسی‌های نهادهای قضایی و انتظامی با دقت و سرعت بیشتری صورت پذیرد ولی متاسفانه در روزهای اخیر شاهد انتشار شایعات نادرستی هستیم که هم باعث ناراحتی و رنجش خانواده‌های داغدار شده و هم تمرکز بر اصل موضوع را از بین برده است.

او با تکذیب خبر منتشر شده مبنی بر اعتراف دکتر صلحی به قتل خانواده خود مدعی شد: خبر اعتراف ایشان کذب محض است. متاسفانه عده‌ای به جای این که پیگیر اخبار صحیح و دقیق باشند، دنباله‌روی شایعات مطرح شده بین مردم هستند و اعتبار و اخلاق رسانه‌ای خود را فدای افزایش مخاطب و درآمد کرده‌اند.

این فرد نزدیک به خانواده دکتر صلحی در پاسخ به سوال دیگری درباره اظهار نظر یکی از نمایندگان تبریز در مورد این پرونده ابراز داشت: متاسفانه این نماینده محترم تصور می‌کنند کماکان استاندار آذربایجان شرقی هستند و مسئولیت و مجوز دارند در هر موضوعی با اطلاع یا بدون اطلاع اظهار نظر کنند.

او ادامه داد: از مردم فهیم درخواست داریم از پرداختن و انتشار شایعات پرهیز کنند و مطمئن باشند در صورت حصول نتیجه‌ این موضوع توسط مسئولان قضایی استان اطلاع‌رسانی خواهد شد.

همچنین روز گذشته روزنامه اعتماد در خبری به نقل از یک مقام آگاه در وزارت بهداشت نوشت: «موضوع نذري كاملا منتفي است و دکتر صلحی خودش غذا را تهيه كرده بود.» او مي‌گويد: «هيچ فردي غذايي نداده است. او خودش غذا را خريده و فيلم رستوراني كه از آنجا غذا را تهيه كرده، موجود است. همه شواهد و بعضي سوابق نيز دال بر اين است كه او از مظنون بالاتر و متهم است و [دادسرا] در حال تهيه كيفرخواست براي اوست. البته ما از خيلي روز پيش‌تر مي‌دانستيم كه [پليس] به او مظنون است.»
 

اعتراف


گفتنی است 17 مهرماه خبری مبنی بر فوت چند تن از اعضای خانواده پزشک تبریزی در رسانه‌ها پخش شد؛ این پزشک به خاطر تجویز نسخه‌های خوش خط، توصیه به گوش دادن صدای شجریان برای بهبود بیماری و تقبل هزینه درمان برخی از بیمارانش در فضای مجازی به شهرت رسیده بود. 

علت مرگ خانواده پزشک‌ تبریزی مشخص شد 
در این حادثه عنوان شده بود غذای نذری که در درمانگاه پزشک تبریزی توزیع شده، مسموم بوده و موجب فوت ۲ نفر از اعضای خانواده وی شده است.   فوت ۲ نفر از اعضای خانواده وی شده است.  

مهتاب میرطاهری جهانگرد ایرانی است که زمانی که تنها ١٩ سال داشته به تنهایی از غرب آمریکا به شرق آن رفته.

 دشت های آفتابگردانِ آریزونا. خاک های رس اُکلاهاما و طوفان هایی که بوته های خار را درجاده های بی رهگذرش جابه جا می کنند. مانند تصویری از فیلم های وسترن. پر از مه و گردوخاک. سرخپوستان نیومکزیکو که تعدادشان در این ایالت از همه جا بیشتر است و ساکن دشت هایی بی آبند و در آخر، شهر ممفیس در ایالت تِنِسی.

 شهری درجوار رود می سی سی پی. رودی که مانند آینه تصویر شهر را درخود جا داده و تصویر شهر در آب تصویری جادویی است که ماهِ شب هایش آن را تکمیل می کند. ماهی درخشان چون نگین در روخانه. ماهی شبیه کارت پستال. شبیه نقاشی.

دور دنیا با زن جهانگرد ایرانی

این تصاویر، به جا مانده از سفر زنی است که به تنهایی از غرب آمریکا به شرق آن رفته. آن هم در زمانی که تنها ١٩ سال داشته. اینها، تصاویری است از نخستین سفرهایش با خود. سفری که در آن یک هفته رانندگی کرده و یاد گرفته چطور می شود زنی تنها دل به جاده بزند و دو هزارو٣٠٠ مایل طی کند. مهتاب میرطاهری حالا وقتی از آن روزها یاد می کند، صدایش جلا دارد. می درخشد «اون موقع به نظرم نمیومد کار بزرگی باشه ولی سال های بعد دیدم کمتر آدم هایی هستند که از یک سر آمریکا به سر دیگه اش را رانندگی کرده باشن و این خیلی باعث خوشحالیم شد.»

به گزارش آکاایران: ١٧سالگی برای درس خواندن راهی غربت می شود و ٢٠ سالگی دانشگاهش را از غرب به شرق آمریکا تغییر می دهد. برای رفتن به شرق، بلیت هواپیما نمی خرد یا به ایستگاه قطار نمی رود؛ دل به جاده می زند و از همانجا هم هیجان سفرکردن برایش شروع می شود.
 هیجانی که سال های بعد، از او جهانگردی می سازد که بیش از ٥٠ کشور دنیا  را دیده. مردم برایش نه فقط آدم هایی عادی که نمونه ای جذابند بلکه سفر برای دیدن آنهاست. سفرهایی به قصد دیدن انسان ها و شناخت حال و هوای شان و آنطور که خودش می گوید، سفرهای اجتماعی. دشت آفتابگردان آریزونا حالا بعد از سال ها همان تصویر روشنی را دارد که داشته.
همان تصویری که می گوید: «با خودم گفتم باید بار دیگه به اونجا برگردی و با تمام وجود بهش خیره بشی» تصویر زندگی در آمریکا با درس خواندن در رشته معماری تمام می شود و مهتاب بعد از مدتی کارکردن تصمیم می گیرد تا این بار بارش را ببندد و رویای سفرکردنش را عملی کند.
 
مقصد نخستین سفرهایش هم می شود اروپای غربی. برای نخستین سفر چمدانش را آماده می کند با وسایل بسیار «نخستین بار که سفر رو شروع کردم، چمدان بردم و همون موقع فهمیدم نباید همچین چیزی می آوردم. برای هر سفر باید وسیله مخصوص برد. برای بعضی سفرها چمدون و برای بعضی کوله پشتی. در ایستگاه قطار مرکزی کلن کمدی اجاره کردم تا چمدون رو بذارم اونجا. با چمدون نمی شد سفر کرد.»
 

دور دنیا با زن جهانگرد ایرانی

دور دنیا با زن جهانگرد ایرانی - آکامهتاب میرطاهری،جهانگرد ایرانی،گردشگری

شهرهای اروپای غربی را با کیف سبکی که با خودش برداشته، می گردد. «تو راه شلوارم پاره شد، انداختمش دور. لباس هامو می شستم و دوباره تنم می کردم. چاره ای نبود اما یاد گرفتم باید سبک سفر کرد. بدون بارِ اضافه» سبک. تنها.
 بدون همراه و همسفر. سفرکردن به تنهایی اتفاقی است که او را با مردم پیوند داد. «وقتی آدم تنهاست فرصت های بیشتری پیش میاد تا با مردم محلی ارتباط بگیره. ارتباط انسانی مهم ترین بخش سفره. همچنین یک نفر راحت تر برای خودش جا پیدا می کنه. وقتی دونفری، سلیقه ها دو تا میشه ولی تنهایی مجبوری روی قابیلت های خودت حساب کنی. بیشتر حواست به خودت باشه. مراقب خودت باشی.»
آدم هایی که برای کشفشان و لحظه های همنشینی با آنها، راه های طولانی برایش شیرین و کوتاه شدند. آن قدر شیرین که از جنوب اسپانیا با کشتی راهی مراکش شد و بعد هم خودش را به الجزایر رساند. شمال آفریقا، با دیدن مراکش تمام شد چون الجزایر اجازه ورود به میرطاهری را نداد.
 
«بعد از حادثه ١١ سپتامبر به مرز الجزایر رسیدم. فضای متشنجی بود. اونجا متولد ایرانی   و داشتن پاسپورت آمریکایی درکنار هم عاملی شد تا اجازه ورود به الجزایر رو پیدا نکنم» برای همین هم به اروپای غربی بازگشت و به ایستگاه قطار کلن رفت تا چمدانش را پس بگیرد. چمدانی که به دلیل طولانی شدن روزهای سفرش هزینه هنگفتی برای پس گرفتنش داد. هزینه ای که به او یاد داد برای سفرکردن باید بار اضافه نداشته باشد، راه های ارزان را بشناسد و بداند چطور می شود با هزینه ای کم، سفری جذاب داشت.
هیچ هایک، مناسب تمام کشورها نیست
آفریقا در مراکش برایش تمام شد تا سال های بعد بار دیگر به آن جا برگردد و این بار برای دیدن نیجریه بار سفر بست. کشوری که در نپال تصمیم گرفت تا آنجا را هم ببیند. «وقتی در نپال بودم، به خاطر این که دراین کشور آب گرم پیدا نمیشه، زندگی برام سخت شد.
 باید با آب سرد حمام می کردم. ساکن مهمانپذیر بودم. درکشورهای مختلف یا به خونه محلی ها میرم یا مهمانپذیر که ارزون تره. اون ها برام روی هیزم آب گرم می کردن اما من واقعا دوش گرفتن با آب گرم رو می خواستم.»
آدرس ورزشگاهی را می گیرد که آنجا دوش آب گرم داشته و در زمین فوتبال ورزشگاه با فردی نیجریه ای آشنا می شود. کسی که با محبت به او می گوید، می تواند از اتاق هتلش که دوش آب گرم دارد، استفاده کند. «قبول نکردم. برام جالب بود که چطور به من اعتماد کرده اما من نپذیرفتم.» همین هم عاملی می شود برای دیدن نیجریه. همین دوستی های جدید و آدم های تازه از فرهنگ های مختلف.
 
اتفاقی که برای مهتاب جذاب است ولی برای بسیاری مثل خانواده اش موقعیتی سخت «خانواده و اطرافیانم همیشه میگن که نگران من هستن برای سفرهام. اما من آدم هوشیاری هستم و بی گدار به آب نمی زنم. حتما موقعیت های خطرناکی بوده که ازشون رد شدم اما در نهایت من اینطور سفرکردن رو دوست دارم».
سفرهایی که در آنها ترجیح می دهد تا به خانه آدم ها برود و با آنها زندگی کند. خانه هایی که از طریق وب سایت های مشخص برای میزبانان و میهمانان پیدا می کند. «استفاده از این سایت ها هم آداب و رسومی داره. می شه رفت و تجربیات رو دید.
 این که افراد درباره خودشون چی نوشتن. این دیگران که نوشتن جهانگردان یا آدم های معمولی. همه با مشخصات کامل هستند. وقتی می بینی که کسی مشخصاتش واضح نیست، خب اعتماد هم نمی کنی» برای همین دل به راه زدن آسان تر می شود. آن هم با هر وسیله ای. قطار، اتوبوس، ماشین، هواپیما «دربعضی از مسیرها سفر هوایی ارزون تری داشتم.
 مهم اینه که بدونی کدوم مسیر بهتره و باید درموردش اطلاعات جمع آوری کرد». مهتاب چند باری هم سفر هیچ هایکی داشته. زمانی که فکر می کرده مسیر کوتاه است و می شود پیاده رفت اما راه خیلی طولانی شده و در نتیجه از این مدل سفر استفاده کرده است.
  سفری که به نوعی سفری مجانی است و مسافر معمولا با ایستادن کنار جاده و نشان دادن انگشت شست یا اشارات مختلف خواهان آن می شود تا رانندگانی که مایل به سوارکردن او به صورت مجانی هستند، متوقف شوند. سفر مجانی اما برای او تعریف چندانی ندارد و می گوید: «باید هدف از سفر مشخص باشه.
 
من هیچ وقت یک هیچ هایکر نبودم. خصوصا تو کشورهایی که من سفر کردم، چون کشورهایی ارزون بودن که مردمش هم ثروتمند نیستن» به نظر میرطاهری وقتی فردی درکشوری چون نپال با درآمدی پایین زندگی می کند، همان مقدار اندک کرایه که به عنوان قدردانی به او می دهی هم، برایش ارزشمند است و هیچ هایک شاید برای تمام کشورها سفر مناسبی نباشد.
 
آن هم برای مسافری که دوست دارد از هرکجا که می گذرد و با هر که آشنا می شود، ردی از خودش در خاطر او به جا بگذارد و می داند اگر سخاوت مردم جهان نباشد، هیچ جهانگردی نمی تواند به سفرکردن ادامه بدهد. «دوست دارم چیزی، هرچند کوچک به عنوان یادگاری به کسی که سفره ای جلوم باز کرده یا من رو در خونه اش نگه داشته، بدم. یک گوشواره. یک دستبند یا هرچیز دیگه. باید ردی از آدم درخاطر آدم های دیگه باقی بمونه.»
هائیتی، مقصدی ترسناک
مهتاب علاوه برچند سالی که در آمریکا ساکن بود، چند سال هم ساکن برلین شد. سال هایی که در آن همچنان سفر جزو جدایی ناپذیر زندگی اش بود و چون شغلش پروژه ای بود، این کار برایش آسان «بعد از اتمام هر پروژه معماری، سفر شروع می شد.» برلین اما با زمستان های سرد و تاریک و هوایی که باید روزها برای دیدن آفتاب لحظه شماری کرد، برای مهتاب که نور را دوست داشت، مکان مناسبی نبود و برای همین هم تصمیم گرفت راهی نیم کره جنوبی جهان شود. جایی که گرم است و آفتاب با قدرت خودش را به زمین می رساند.
 
جمهوری دومینیکن در دریای کارائیب مقصد سفر شد و در این سفر برخلاف باقی سفرها همسفر داشت. بعد از چند روز لذت از گرما و هوای دومینیکن، کشور همسایه یعنی هائیتی جذب شان کرد و آنها هم راهی یکی از خطرناک ترین کشورهای دنیا شدند. کشوری که در آن دولت مشخصی وجود ندارد و زیرنظر نیروهای سازمان ملل کنترل می شود. ممکن است در آن دزدیده شوید و به عنوان گروگان از خانواده تان پول گرفته شود. داشتن اسلحه در آن آزاد است و شب ها صدای تیراندازی خواب را از چشم می گیرد.
 «درکنار همه چیز، مردم بسیار خونگرم و مهربانی داشت اما سفر سخت و خطرناکی بود. خصوصا با همسفری که آشنا به موقعیت اونجا نبود و باید هم مراقب او می بودم و هم حواسم به سفر می بود.» بعد از دور روز اما عطای هوای خوب و مردم خونگرم را به لقایش بخشیدند و به اروپا بازگشتند و مهتاب سفرهای تنهای خود را به اروپای شرقی آغاز کرد، «کشورهای اروپای شرقی رو کامل دیدم. تمامش رو. بخصوص بالکان»
 علاوه بر هائیتی که تجربه عجیبی برایش بود. جاهایی بوده که ترسیده باشد و لذت سفر را ترس احاطه کرده باشد. مثل وقتی که در مرز مقدونیه و یونان، پلیس از بین مسافران فقط او را برای بازرسی از اتوبوس خارج کرد. شب بود و ترس از این که اجازه عبور ندهند، برایش وحشتناک بود یا زمانی که برای نخستین بار به کوزوو رسید.
 
چهار صبح بود و او چون عادت داشت همیشه روزها وارد منطقه جدید شود، ترسید «وقتی به شهر جدیدی میرسم در همان ساعات اول از خودم میپرسم اینجا میتونه شهر من باشه؟ چون من خودم رو توریست نمیدونم و دوست دارم سفرهام رو زندگی کنم. 
 
بعضی جاها اونقدر صمیمانه و آشنا هستن که احساس میکنم خونه ام، مثل ورشو که بوی ترکیبی از درختان چنار با دود ماشینها رو میداد درست مثل خیابونهای تهران. بعضی شهرها هم چهره زمخت و نچسبی دارند، مثل پودگوریتسا در مونته نگرو که کمتر از دو ساعت ترکش کردم و راهی سواحل خلیج کوتور و دریای آدریاتیک شدم.»

دور دنیا با زن جهانگرد ایرانی

 

جهانگردی با دوربین موبایل
مهتاب برای گشتن جهان، آن را تکه تکه کرد و در این سال ها گاهی تمام وقت و گاهی چند ماهی از سال هر تکه از جهان را دید. تکه های دیده از آسیا هم تایلند، کامبوج، ویتنام، گرجستان، جمهوری آذربایجان، تاجیکستان، قطر، سوریه، لبنان، امارات و ترکیه بود. کشورهایی که هرکدامشان دنیایی جداگانه بودند. دنیایی که برای ورود به هرکدام شان باید حال و هوای آنجا را می گرفت. حتی نوع لباس پوشیدنش «سفرهای من با سفر فردی که می خواد بره طبیعت رو ببینه یا موزه رو فرق داره.
 
من می خوام با آدم ها تعامل کنم و برای همین هم باید شبیه اون ها بشم. اگر شبیه شون نباشی، اون ها تو رو به دنیاشون راه نمیدن. خیلی از افراد فکر می کردن من بومی هستم» و  وقتی با آنها صحبت می کرد، می فهمیدند که بومی نیست.
 
گاهی زبان انگلیسی هم به کار نمی آمد و مردم بعضی از نقاط جهان با آن آشنا نبودند. آنجا لبخند و اشاره کارگر بود و درواقع زبان بدن. زبانی مشترک میان تمام انسان ها که بعضی آن را فراموش کرده اند. همین نگاه به سفر هم عاملی بود که با وجود داشتن دوربین های حرفه ای، درهنگام معاشرت با مردم کمتر دوربین بیرون بیاورد.
کاری که می توانست تعامل را خدشه دار کند، «من عکاس نیستم و فقط با موبایل عکس می گیرم. از خیلی ازسفرها عکس ندارم حتی. چون به نظرم از منظره عکس انداختن کار راحتیه، ولی من چون به زندگی اجتماعی علاقه دارم، جریان زندگی اجتماعی با حضور دوربین عوض می شه. وقتی دوربین درمیاری، جو عوض میشه.
 
به هم زدن اون حس و حال با دوربین کار سختیه برام. برای من گوشی های هوشمند تحولی بوده در سفرهام که بتونم تجربیاتم رو منتشر کنم و برای مردم هم ارتباط گرفتن با گوشی تا دوربین راحت تر بود» و برای همین هم مردم به راحتی با او ارتباط می گرفتند، اما جالب ترین نکته برای مهتاب که درمیان تمام مردم جهان مشترک است، روابط انسانی بود. همان مهر و عشقی که وجود دارد و نه رنگ می شناسد و نه زبان و نژاد. «جنس احساس همه آدم ها یکیه و این عجیب ترین و جالب ترین چیزیه که میشه باهاش مواجه شد. چیزی که ساده گرفته میشه.»
سفر باید هدف داشته باشد
آرزویش ایران گردی است. این که مانند باقی سفرهایش یک کوله بردارد و ماه ها میان مردم زندگی کند اما هنوز مطمئن نیست که چقدر چنین چیزی عملی باشد. علاوه بر ایران قطب جنوب و زندگی با اسکیموها هم برایش همانقدر جذاب است و دیدن باقی کشورهای جهان که هنوز سراغشان نرفته، اما میان کشورهای بسیاری که دیده و مردم بسیاری که با آنها زیسته، تاجیکستان برای میرطاهری جذابیت خاص خودش را دارد. با آن لهجه شیرین و نحوه خاص فارسی زدنشان.

دور دنیا با زن جهانگرد ایرانی

«انگار از تاریخ بیرون اومده بودن. با آداب و رسوم خاص خودشون. خصوصا که من زمان عید نوروز اونجا بودم و خیلی حال و هوای خوبی داشت.» حال و هوای همدلی و گرم گرفتن میهمان که وقتی مهتاب دل درد گرفت، همه برای خوب شدنش شروع به دعا خواندن کردند و برایش تدارک دیدند.

با این که او موزه گرد نیست اما موزه مردم شناسی کشورها برایش جالب است و موزه مردم شناسی تاجیکستان هم برایش همین طور بود. «درتاجیکستان از حروف سریلیک استفاده می شه و من مجبور شدم سریلیک یاد بگیرم که بتونم بخونم و بنویسم که تجربه بی نظیری بود.» تجربه یادگیری زبان برای مهتاب مثل وقت هایی که به صورت داوطلبانه زبان آموزش داده، جالب بوده است.
 
 وقتی درکشورهای کامبوج، تایلند و جمهوری آذربایجان سفرهایی با عنوان «سفر کار داوطلبانه» رفت و به بچه های بی سرپرست آنجا زبان انگلیسی یاد داد. کاری که دوست دارد در اردن هم انجام دهد «این نوع از سفر روش خاص خودشو داره. سایت هایی هست که ثبت نام می کنی و انتخابت می کنن و تجربه بی نظیریه این نوع از سفر»
سفری که می گوید هرکس باید برای خودش از آن تعریف داشته باشد. هرکس باید بداند برای چه سفر می کند و آداب آن نوع از سفر را یاد بگیرد. «کسی که هیچ هایک می کنه با تفکرخاص خودش این کارو می کنه، کسانی هستند طبیعت گردند، عده ای هستن می رن استرالیا درفصلی که لاک پشت ها از تخم بیرون میان تا فقط اون ها رو بغل کنن و به دریا بندازن. سفر می تونه برای دیدن موزه و جاهای طبیعی باشه اما واقعیت این است که باید هدف مشخص بشه و برای اون هدف برنامه ریزی کرد.
 سفر باید معنا داشته باشه و باید آداب هر مدل از سفر رو دونست تا اگر به کشوری دیگه میریم، نماینده خوبی باشیم. باید اخلاق سفر رو رعایت کرد.»  حالا مهتاب میرطاهری زنی است که سال ها تنها و بدون همسفر راهی جاده ها شده. سفرهایی که در آنها بارها مریض شده، پول از دست داده و سختی کشیده اما آموخته که باید برای شناخت آدم ها دل به جاده بزند. آموخته که باید راه های کم هزینه را امتحان کند و آغوش تمام نقاط جهان هم برایش باز بوده. حالا دوست دارد در ایران هم بیش ازپیش چنین روحیه ای ایجاد شود و احیانا کسی حتی زیرلب هم نگوید، «زن که نباید تنها سفر کند»*

سرنوشت تکان‌دهنده یک ایرانی در اردوگاه‌های کار اجباری دوره استالین/ توده‌ای در بهشت موعود

مهرعلی میانجی در سال ۱۳۲۴ در شاهی
 سرنوشت تکان‌دهنده یک ایرانی در اردوگاه‌های کار اجباری دوره استالین/ توده‌ای در بهشت موعود
این یادداشت‌ها به قلم کسی نوشته شده که مدت هفت سال پشت دیوار آهنین، جایی که توده‌ای‌ها و کمونیست‌های جهان و مردم فریبخورده آنجا را «بهشت» می‌دانند بسر برده است. من نیز مثل بسیاری از کسانی که امروز زیر پرچم کمونیسم سینه می‌زنند روزی شیفته لنین و کتاب‌های او، شیفته زندگی آزاد در بهشت سرخ بودم و وقتی نام استالین را می‌شنیدم از شوق بدنم به لرزه می‌افتاد. ولی امروز پس از یک دوره سیاه که در صحرای ترکمنستان و در میان مردم شوروی زندگی کرده‌ام خوب مفهوم «زندگی آزاد» شوروی، مفهوم «دموکراسی» و «زندگی سعادتمندانه»ای را که آن همه کمونیست‌ها دربارۀ آن فریاد برداشته‌اند می‌فهمم. این یادداشت‌ها، خاطرات هفت سال زندگی سیاه – زندگی خونین و رقت‌آور است. شاید بسیاری از خواندن این یادداشت‌ها مرا بشناسند و از سرگذشت من متأثر شوند و یا برعکس عده‌ای که تحت تاثیر تبلیغات کمونیست‌ها قرار گرفته و فریب خورده‌اند، نسبت به من بدبین شوند. ولی من وظیفه وجدانی خود می‌بینم که آنچه را در طی هفت سال زندگی در شوروی دیده‌ام در اینجا بازگو کنم و حقایقی را که شاید برای اولین بار افشا می‌شود، فاش سازم.

 در این یادداشت‌ها سعی کرده‌ام آنچه را که در طی دوره سیاه هفت سال گذشته در روسیه و در بازداشتگاه‌ها دیده‌ام نقل کنم و مخصوصا از آن عده جوانانی که فریب تبلیغات کمونیست‌ها را خورده‌اند تمنا دارم که این یادداشت‌ها را به دقت مطالعه کنند و بدانند که هزاران نفر از جوانان آزادی‌خواه دنیا در بازداشتگاه‌های شوروی در سخت‌ترین شرایط زندگی می‌کنند. در حالی که اغلب آن‌ها روزی شوروی را مثل همه فریب‌خوردگان وطن ما، سرزمین آزادی و مأمن زحمتکشان دنیا می‌دانستند ولی امروز درک کرده‌اند که روسیه «مدفن آزادی» است نه مأمن زحمتکشان.

 مهرعلی میانجی

تهران. آذرماه ۱۳۳۳

  لازم می‌دانم قبل از شروع یادداشت‌ها، شرح مختصری از زندگی و فعالیت‌های حزبی خود را تا هنگامی که به روسیه عزیمت کردم به اطلاع خوانندگان برسانم.

 من از اهالی بندر پهلوی هستم. پدرم چندان بضاعت مالی نداشت و به این جهت وضع زندگی ما مرتب نبود و ناچار در سال ۱۳۱۷ ترک تحصیل کردم و در کمپانی‌های ایبتاک و کروپ که در بندر پهلوی مشغول سدبندی بودند، مشغول کار شدم. پس از ورود قوای متفقین به ایران کمپانی‌های مزبور برچیده شده و روسای آن را تبعید کردند و در همین اوان یک دسته از زندانیان سیاسی که آزاد شده بودند در گوشه و کنار مشغول فعالیت‌های سیاسی شدند و عده‌ای از آن‌ها هم به بندر پهلوی آمدند و با همکاری مامورین شوروی اداره‌ای به نام آرتل تشکیل دادند و کارهایی را که در آن وقت که به دست اداره ایران بار انجام می‌گرفت به دست گرفتند و با فریب دادن عده دیگری مشغول فعالیت شدند.

 اما پس از مدتی بین مدیران آرتل اختلاف افتاد و مامورین شوروی هم برای اینکه کار‌ها عقب نیفتد آرتل را منحل کردند و کار را به دست اداره‌ای به نام ایران سوترانس دادند. من هم در این اداره جدید در قسمت جرثقیل مشغول کار شدم. بعد بر اثر اختلافات خانوادگی تصمیم گرفتم بندر پهلوی را ترک بگویم. به همین جهت در کشتی مازندران که عازم بندرشاه بود مشغول کار شدم و مدت دو ماه در بندرشاه انجام وظیفه می‌نمودم. پس از خاتمه کار در بندرشاه، کشتی مازندران به طرف باکو حرکت کرد. در آن موقع با اینکه کشتی به دست قوای شوروی اداره می‌شد اکثریت کارگران آن ایرانی بودند ولی من به اتفاق چند نفر دیگر کشتی را ترک کردیم و در اداره ایران سوترانس شعبه بندرشاه به شغل رانندگی جرثقیل مشغول کار شدم و در همان جا بود که چند نفر از کارگران توده‌ای شب و روز از فواید عضویت اتحادیه کارگران گوش مرا پر کردند و بالاخره عضو اتحادیه شدم. ولی فعالیت اساسی من در حزب توده از سال ۱۳۲۲ شروع شد و چند بار در معرض خطر مرگ قرار گرفتم و در سال ۱۳۲۴ موقعی که بین حزب توده و قادی کلاهی‌ها (درشاهی) اختلافات سخت به وجود آمده بود من با لباس ترکمنی و به همراه عده‌ای از ترکمن‌ها به کمک حزب توده، به شاهی شتافتم و برای شکست قادی کلاهی‌ها سخت کوشش و فعالیت کردم و بسیاری از اهالی شاهی و بندرشاه هنوز فعالیت‌های مرا در آن روز‌ها به خاطر دارند.

 پس از خاتمه کار ایران سوترانس به کمک آقای مهندس حزیری که با هیچ حزب و دسته‌ای بستگی نداشت در کارخانه بهشهر موفق به دریافت شغلی شدم. در آن هنگام در بندرشاه تشکیلاتی به نام فرقه دموکرات آذربایجان به رهبری آقایان صحت‌بخش ـ سرخابی ـ نظریان متدین و دیگران که از مخالفین حزب توده به شمار می‌رفتند تشکیل گردیده بود. این عده می‌گفتند که شخصی به نام سرتیپ‌زاده از طرف پیشه‌وری به آن‌ها ماموریت داده است که فرقه را در ترکمنستان تشکیل دهند. ولی من بعد‌ها نتوانستم کشف کنم که واقعا با فرقه ارتباطی دارند یا نه. ولی در ملاقاتی که در بندرشاه با رهبران سازمان جدید نمودم آن‌ها یک نامه رسمی از پیشه‌وری به من نشان دادند و من که شیفته پیشه‌وری بودم تصمیم گرفتم با آن‌ها در بهشهر همکاری کنم. در حالی که قبلا کمیته ایالتی مازندران با تشکیل این سازمان در بهشهر مخالفت کرده بود و من خبری از این مخالفت نداشتم.

 بالاخره روزی آقای صحت‌بخش با عده‌ای از اعضای فرقۀ جدید برای افتتاح کمیته به بهشهر آمدند و من که از مخالفت حزب توده خبر نداشتم با آن‌ها همکاری کردم و مسوولیت کمیته بهشهر را برعهده گرفتم. اما به فاصله یک روز مامورین حزب توده در بهشهر که خیال می‌کردند من با آن‌ها شروع به مخالفت کرده‌ام مرا توقیف کردند و به شاهی فرستادند ولی چند روز بعد رهبران حزب و اتحادیه که شاهد فعالیت‌های شدید من در گذشته بودند متوجه اشتباه خود شدند و دوباره در کارخانه نساجی شاهی شغلی به من دادند و مشغول کار شدم و با آنکه با من بدرفتاری کرده بودند باز هم به فعالیت‌های سابق خود به نفع حزب ادامه دادم و در ماه‌های بعد بر اثر فعالیت‌های شدید در انتخابات کارگری و حزبی به سمت‌های عضو شورای شهر شاهی، عضو کمیسیون تبلیغات، منشی و عضو کمیسیون تشکیلات و عضو شورای اتحادیه کارگران نساجی انتخاب شدم و پس از مدت کوتاهی به سمت منشی کمیسیون انتظامات و گارد تشکیلات شورای ایالتی مازندران که به رهبری رضا ابراهیم‌زاده اداره می‌شد انتخاب شدم. فعالیت‌های من در این دوره فوق‌العاده شدید بود و بسیاری از اهالی مازندران فعالیت‌های آن دوره مرا به خاطر دارند.

 چندی بعد حزب توده در شاهی منحل شد و به زندان افتادم و پس از هشت ماه و چند روز از محبس خلاص شدم و چون چهار ماه از حقوق خود را نگرفته بودم برای دریافت حقوق عقب‌مانده خود از بانک صنعتی و معدنی به تهران رفتم و در آنجا بود که بر اثر تبلیغات چند تن از اعضای کمیته مرکزی حزب و با صلاحدید عده‌ای از اعضای برجسته آن به همراه سه نفر دیگر از رفقای حزبی تصمیم گرفتیم که برای فرا گرفتن اطلاعات لازم و تحصیل به شوروی برویم و با معلومات جدید به ایران برگردیم.

 خیال نمی‌کنم لازم به توضیح باشد که چگونه فکر عزیمت به شوروی در مغز ما پیدا شده بود. روسیه بر اثر تبلیغات مداوم حزب توده برای ما به صورت یک سرزمین ایده‌آل ـ بهشت روی زمین ـ جایی که برای همه کار، آزادی و آسایش فراهم است درآمده بود و ما نه فقط مردم را فریب می‌دادیم بلکه خودمان هم تحت تاثیر تبلیغات قرار گرفته بودیم و میل داشتیم سرزمینی را که ایده‌های لنین و استالین آنجا را به صورت واحه‌ای در درون صحرا درآورده است ببینیم. از این گذشته تصمیم داشتیم که در دانشگاه مسکو و سایر دانشکده‌های شوروی درس زندگی اجتماعی و مبارزه سیاسی بخوانیم و در بازگشت به ایران به نحوه موثرتری به مبارزه ادامه بدهیم و بالاخره پس از چند سال آرزو در شب ده مهر ۲۶ خود را در صحرای ترکمنستان دیدیم که با شوق و شور به طرف مرز می‌رویم. از اتوموبیل نمی‌توانستیم استفاده کنیم زیرا اولا می‌خواستیم از بیراهه برویم و ثانیا کسی نبود که جرات کند ما را به طرف مرز ببرد و از این گذشته سعی داشتیم که این مسافرت کاملا مخفیانه باشد.

 ساعت یازده بود که خستگی و تشنگی می‌خواست ما را از پا در آورد. ناگهان از دور ساختمان‌های سفیدی نظر ما را به خود جلب نمود. با خود گفتیم حتما پاسگاه مرزی ایران است. خوشحال شدیم و با وجود خستگی و سختی راه قوت جدیدی در خود احساس کردیم و مصمم شدیم که زود‌تر خود را به دامان مامورین ایرانی بیاندازیم تا بتوانیم رفع عطش بکنیم و از این خیال که در سر داریم بازگشته و دوباره به شهر برگردیم.

 ولی پس از چند کیلومتر راه ناگهان در جلوی ما چند سرباز شوروی از زمین بلند شده فرمان ایست و دستور درازکش در روی زمین را دادند و سربازی که یک سگ به همراه داشت به طرفی که ما آمده بودیم حرکت کرد و پس از چند دقیقه، سگ تکه نان دندان‌زده‌ای که از ما باقی مانده بود به دندان‌های خود گرفته و در زیر پای افسر شروری بر زمین گذارد و سرباز مسوول سگ گزارش خود را به افسر مربوطه داد. افسر رو به ما نموده پرسید: «این نان از شماست؟»

 منظورشان را فهمیدم. گفتم: آری. فورا هشت سرباز ما را محاصره کردند و پس از تفتیش و بازرسی‌های لازمه ما را به پاسگاه حسینقلی تحویل دادند.

 در همین محل مدت چند روز از ما بازپرسی به عمل آمد. بالاخره پس از چهار روز از آنجا، دست بسته با ماشین باری ما را به طرف قیزل اترک «بیات حاجی» حرکت دادند.

 پس از ۱۱ روز بازپرسی به ما اطلاع دادند که وضع شما با ماده ۳-۱۰۳ که ناظر به عبور بدون اجازه از مرز است تطبیق می‌کند و برای محاکمه به عشق‌آباد روانه می‌شوید. فردای آن روز دستبندهای سوئیسی به دست‌های ما زدند و ما را سوار ماشین نمودند. ماشین به سرپرستی یک افسر و به محافظت چهار نفر سرباز به طرف عشق‌آباد حرکت نمود.

 پس از چند ساعت راه، قطار به ایستگاه شهر عشق‌آباد رسید و ما را پیاده به زندان راه‌آهن و پس از چند دقیقه توقف در حیاط زندان مزبور پیاده به زندان داخلی ‌ام ـ گ ـ ب (زندان سیاسی وزارت امنیت کشور) بردند. در بین راه به ما می‌گفتند شما را می‌بریم به جایی که رفقای شما در آنجا تحصیل می‌نمایند.

 یک ماه بدین منوال گذشت تا یک روز توسط یک زن آذربایجانی که مترجم ما محسوب می‌شد به من اطلاع دادند که رسیدگی به کار من تمام شده و فردا مرا به زندان عمومی عشق‌آباد روانه می‌کنند که از آنجا به دادگاه ملی بروم و طبق ماده ۳-۱۰۳ محاکمه بشوم.

 بالاخره پس از مدت‌ها دادگاهی که در انتظارش بودیم تشکیل شده بود. دادگاهی که بار‌ها تفصیل آن را از بازپرس‌ها شنیده و سرگذشت محکومین را با آب و تاب برای ما تشریح کرده بودند!

 دادگاه به قول آن‌ها ملی (!) قیزل اترک در محوطه کوچکی که شباهت بیشتری به اطاق معمولی داشت تشکیل شده بود و در قسمت عقب آن چند نیمکت دبستانی برای تماشاچیان گذارده بودند. در قسمت جلو هم دو میز که پهلوی هم قرار گرفته بود، دیده می‌شد.

 بازپرسی‌هایی که از ما به عمل آمده بود از روی پرونده متشکله خوانده شد و اعضاء دادگاه هر یک به نوبه خود به زبان ترکمنی اظهار عقیده‌ای کردند ولی وکیلی برای دفاع از ما تعیین نشده بود (اگرچه دفاع وکیل هم تاثیری در رای دادگاه نداشت) ما هم زبان ترکمنی را نمی‌دانستیم و در چند کلمه به زبان فارسی گفتیم که البته تاثیری در دادگاه نداشت. پس از انجام این مراسم که ساختگی بودن آن کاملا آشکار بود اعضای دادگاه برای صدور حکم از جلسه خارج شدند و دادگاه موقتا تعطیل شد.

 بالاخره اعضای دادگاه از اطاق شور برگشتند و تصمیم دادگاه را که قبلا بر ما آشکار بود برای ما خواندند و هر یک را به دو سال زندانی با کار در بازداشتگاه‌های مخصوص کارگری محکوم نمودند.

بالاخره بعد از یک ماه دادگاه نظامی چارجو در عمارت شهربانی شهر تشکیل شد. دادگاهی که مدت‌ها در انتظار تشکیل آن بودیم به ریاست سرهنگ دوم دیمتروف در یکی از اطاق‌های شهربانی چارجو تشکیل جلسه داد.

 رییس دادگاه قرار صادره را که طبق قانون کذایی صادر شده بود قرائت کرد و به موجب رای دادگاه هر کدام ما به ۲۵ سال زندان در بازداشتگاه‌های شرقی شوروی محکوم شدیم! و ۷۲ ساعت به ما وقت دادند که به رای صادره به مسکو شکایت کنیم.

 بالاخره پس از مدتی دسته ۹ نفری ما را خواستند و رای غیابی شورای ویژه دادگاه نظامی شوروی را که مخصوص متهمین سیاسی است به ما ابلاغ گردید. به موجب این رای که قابل تجدیدنظر یا اعتراض نبود هر یک از ما را به تفاوت به حبس‌های از ۱۰ تا ۱۵ سال در بازداشتگاه‌های کارگری شرق محکوم کردند.

 بدین ترتیب محکومت ما قطعی شد و پس از چند روز ما را برای زندگی در اردوگاه‌های اجباری به ناحیه قطب شمال حرکت دادند.

اولین شب اقامت در لاگر ]بازداشتگاه اجباری[ را با خواب وحشتناکی گذراندم. صدای شوم زنگ لاگر از این خواب بیدارم کرد.

 زندانیان با عجله چون سربازانی که دچار شبیخون شده باشند از خواب برخاسته نگران وضع خود بودند. هوا هنوز تاریک بود، لباس پوشیده و از اطاق خارج شدیم. زندانیان دسته دسته به طرف سالن غذاخوری رفت و آمد می‌کردند. از یکی سوال کردم این زنگ در این موقع برای چه بود؟ جوابی نداد. دیگران نیز با حیرت نگاهی به من انداخته دور می‌شدند. تا اینکه پس از اصرار یک نفر گفت مثل اینکه شما تازه وارد این لاگر شده‌اید و از آهنگ شوم این زنگ اطلاعی ندارید. این زنگ بیداری یا ناقوس مرگ است. یعنی اعلام آغاز یک روز پرمرارت دیگر برای بازداشت‌شدگان سپس گفت: پس از دو ساعت زنگ دیگری زده می‌شود. در آن وقت هر کس باید در بریگاد خود (بریگاد: دسته چند نفری را می‌گویند) جمع شده برای عملی نمودن نقشه‌های اربابان این سرزمین و انجام کار اجباری حاضر شود. در این کار‌ها ممکن است خیلی‌ها بعضی از اعضای بدن خود را از دست بدهند و پس از ۱۴ ساعت کار ساعت ۹ شب می‌توانند به جایگاه اولیه خود عودت نمایند. خوشبخت کسی است که غروب صحیح و سالم از کار برگردد.

 پس از اطلاع از این امر به اطاق خود برگشتم و مشغول تماشای زندانیان شدم. هر کس که از سالن غذاخوری برمی‌گشت با‌‌‌ همان لباس کثیف و ژنده پنبه‌ای در روی تخت دراز می‌کشید و به خواب موقتی فرو می‌رفت. عده‌ای برای گرفتن معافی از کار به طرف بهداری می‌رفتند. کسانی که با پزشک رفیق بودند یا ارتباطی داشتند موفق به گرفتن معافی یک روز می‌شدند. البته پزشک هم خود یکی از زندانیان است. بدبخت آن‌هایی که بینی یا گونه‌ها و پا را در اثر سرما از دست داده بودند، برای آن‌ها معافی یک روزه ارزشی نداشت، آن‌ها با گریه و زاری تقاضای معالجه و درمان می‌کردند ولی کسی توجهی به تقاضای آن‌ها نمی‌کرد و به زور آن‌ها را از بهداری می‌راندند. آن‌ها هم مایوس و نومید به اطاق‌ها برمی‌گشتند.

 پس از ۲ ساعت دیگر صدای زنگ دوم لرزشی در اندام زندانیان به وجود آورد. مامورین لاگر زندانیان را از اطاق‌ها برای کار بیرون می‌بردند. باد توام با برف طوری می‌وزید که هیچ ذی‌حیاتی قادر بیرون رفتن از اطاق نبود. میزان‌الحراره ۵۲ درجه زیر صفر را نشان می‌داد. طبق قانون کذایی سوسیالیستی اگر سرما از ۵۱ درجه زیر صفر تجاوز می‌کرد زندانیان از کار معاف بودند. اما در اینجا برای عقب نیفتادن نقشه تولید، وقعی به این قانون نمی‌گذاشتند و زندانیان را اجبارا برای کار می‌بردند. مامورین در زیر پوستین‌های دراز با کلاه‌های گوشی پشمی خود را از سرما محفوظ می‌داشتند، ولی زندانیان معصوم در لباس‌های پاره پاره خود مثل بید می‌لرزیدند. سردی هوا با دشنام و کتک‌های مامورین دست به هم داده زندانیان را از زندگی هزار بار سیر کرده بود.

 بالاخره زندانیان را در دسته‌های ۵ نفری حاضر نمودند. در این بازداشتگاه تقریبا در حدود ۱۷۰۰ نفر زندانی بسر می‌بردند و ۸۰۰ نفر آن‌ها را برای کار حاضر کرده بودند. پس از نیم ساعت تمام این ۸۰۰ نفر را از دروازه لاگر خارج کردند و سکوت مطلقی در لاگر حکمفرما شد. دو ساعت گذشت، دروازه لاگر دوباره با صدای دل‌خراشی باز شد، ستون عظیمی از زندانیان در پشت دروازه نمایان گردید. این عده شب را کار کرده، خسته و کوفته به لاگر برگشته بودند. پس از نیم ساعت توقف در جلو دروازه پس از اینکه دست و پایشان یخ زده بود، نگهبانان لاگر از اطاق‌های خود بیرون آمدند و یک یک زندانیان را بازجویی بدنی کردند تا اگر یک زندانی تکه‌ای نان با خود برداشته باشد از او بگیرند. بازرسی هر زندانی که به اتمام می‌رسید مانند گوسفندی که از چنگال گرگ فرار نماید به طرف آسایشگاه خود فرار می‌کرد. به محض ورود به اطاق همه در جلو بخاری حلقه می‌زدند. بعضی که دست و پایشان در اثر سرما خشک شده و از شدت سوزش نمی‌توانستند خود را به بخاری نزدیک نمایند زیرا در مقابل گرما درد شدت می‌یافت، بدین جهت از بخاری دور ایستاده با گریه و زاری و فرستادن هزاران ناسزا به رژیم بشرکش کمونیزم به ماساژ دادن دست و پا مشغول می‌شدند. بعضی از زندانیان از وضع کار شبانه خود صحبت می‌کردند که چگونه در ته چاه معدن با عفریت مرگ دست به گریبان شده بودند. واقعا بازگشت صحیح و سالم از معدن برای زندانیان در حکم زندگی بازیافته بود. اگر کسی نام معدن لازو را شنیده باشد، می‌داند که این معدن چگونه کار می‌کند، می‌توان گفت که ریل‌های واگن‌دستی آنجا فقط بر روی جسد زندانیان بدبخت و درمانده که امروز فدای نقشه‌های شوم شوروی شده‌اند می‌گذرد. ناله‌ای که از برخورد چرخ‌های واگن روی ریل به گوش می‌رسید گویی فریاد دل‌خراش زندانیان قربانی شده بازداشتگاه بود که از هم‌زنجیران خود تقاضای انتقام از مسببین این جنایات را داشتند.

 پس از چندی دسته تازه وارد ما را برای معاینه پزشکی به بهداری بردند. در آنجا از هر یک معاینه جزیی به عمل آمد. پزشک همه ما را سالم تشخیص داد و هر کدام را در دسته‌هایی برای کار تقسیم نمودند که عده‌ای از‌‌‌ همان شب و دسته دیگری از فردا برای کار در دسته‌های خود حاضر شوند. پس از مشاهده این منظره‌های حزن‌انگیز و کم و بیش اطلاع یافتن از وضع بازداشتگاه لازو، شب را با هزاران فکر و خیال در آسایشگاه بسر بردم. صبح با صدای زنگ بیداری از خواب بلند شدم و به اتفاق دسته خود به سالن غذاخوری رفتم. عموما سرعمله‌ها برای خود چند نفر معاون که در مواقع لزوم به خصوص در موقع سرپیچی یکی از زندانیان از کار برای کتک زدن زندانیان مورد استفاده قرار می‌گرفتند از میان ایشان انتخاب می‌کردند که مسوولیت تقسیم غذا هم به عهده آن‌ها بود. پس از نیم ساعت انتظار یک ظرف آب گرم سبز رنگ که از برگ کلم سبز شور گندیده تهیه شده بود با ۴۰۰ گرم نان سیاه و صد گرم ماهی شور خام به ما دادند. یکی دو قاشق از غذا را خوردم ولی از شدت شوری بیش از آن نتوانستم هضم کنم، ناچار نیم خورده گذاشتم ولی به محض کنار گذاشتن سوپ عده‌ای به روی میز حمله کردند، یکی از آن‌ها غذا را برداشت و فورا سر کشید. گرسنگی به حدی او را عذاب می‌داد که گمان می‌کرد با خوردن آب سبز شور قوتی در خود حس خواهد کرد تا بتواند از عهده کار طاقت‌فرسای لاگر برآید، ولی غافل از اینکه پس از چندی آب سبز شور کلم اثر خود را بخشیده و آن‌ها را بیشتر از نان به جستجوی آب خواهد انداخت و طبعا پس از آشامیدن آب زیاد مملو از میکرب، به مرض اسهال خونی مبتلا شده فورا به دسته قربانیان خواهد پیوست. پس از صرف نان خالی از سالن غذاخوری! خارج شده به آسایشگاه برگشتم و در جای خود دراز کشیدم.

 اکثریت زندانیان این لاگر را ساکنان اروپای شرقی و اوکراین تشکیل می‌دادند. آن‌ها به علت اسارت و مخالفت‌های شدید با مرام و رژیم شوروی به این‌گونه زندان‌ها فرستاده شده بودند. این افراد طاقت‌ سرمای شدید نقاط یخبندان را نداشتند و با کوچکترین حمله سرما از کار می‌افتادند.

در انتقال به بازداشتگاه شماره ۳ با عده‌ای که مانند من قابل استفاده نبودند، همراه بودم و پس از بازرسی از طرف مامورین لاگر وارد بازداشتگاه شماره ۳ شدیم.

 در محوطه لاگر شعارهایی برای بالا بردن محصول کارخانه و شعارهایی برای تقویت روح زندانیان در انجام برنامه شش ماهه و یک ساله کارخانه نصب شده بود. ولی زندانی بیچاره با چه نیرویی می‌توانست با شکم گرسنه از عهده انجام کارهای شاقه کارخانه برآید. زندانی در برابر کوچکترین سرپیچی از کار محاکمه می‌شد و بر مدت زندانش افزوده می‌گردید. مامورین لاگر از فشار‌ها و شکنجه‌های خود نتیجه عکس می‌گرفتند چون روز به روز زندانیان ضعیف‌تر می‌شدند و از نیروی کار آن‌ها کاسته می‌شد. یکی از اهالی چیچن را دیدم که ۲۱ سال متوالی زندانی بود و چند بار به علت سرپیچی از کارهای شاقه بر مدت زندان او افزوده بود، تا آن وقت ۲۱ سال از دوران زندانی خود را گذرانده بود و باز هم ۱۲ سال دیگر باقی داشت. در مدت اقامت خود از این‌گونه اشخاص بسیار دیدم و به طور کلی در شوروی عموم زندانیان اعم از سیاسی و غیرسیاسی زن یا مرد محکوم به اعمال شاقه می‌باشند. آن طوری که مردم شوروی حدس می‌زدند روی هم‌رفته در کشور آن‌ها ۲۵ میلیون نفر زندانی در بازداشتگاه‌های اجباری بسر می‌برند و مورد استثمار و شکنجه قرار می‌گیرند.

 در این بازداشتگاه یکی از رفقایم را که مدتی از هم دور بودیم، دیدم. از این تصادف خوشحال شدم و پس از روبوسی وضع لاگر جدید را از او جویا شدم. به طوری که رفیقم شرح می‌داد معلوم بود وضع زندگی در اینجا فرقی با بازداشتگاه‌های دیگر ندارد. این لاگر در هفت کیلومتری بازداشتگاه لازو که یکی از شعب آن محسوب می‌شد قرار داشت، از معدن لازو مواد معدنی را توسط کامیون‌های مخصوص به این لاگر حمل می‌کردند و در کارخانه از آن بهره‌برداری می‌شد. کار در این لاگر نسبتا آسان‌تر از کارهای معدنی بود و در هوای آزاد کار می‌کردیم.

 پس از یک شب استراحت مرا مامور کار در امور ساختمانی کردند. طرز رفتار مامورین در مواقع رفت و آمد از لاگر به کارخانه و یا از کارخانه به لاگر مانند رفتار مامورین لازو بود یعنی همان‌طور مورد اذیت و آزار مامورین قرار می‌گرفتیم. به طور کلی به مامورین محافظ از مقامات بالا دستور داده شده بود که از هر گونه شکنجه و آزار درباره زندانیان سیاسی کوتاهی ننمایند.

 در ماه سه روز تعطیل به افراد می‌دادند و این روز‌ها را هم زندانیان مجبور بودند در منزل رؤسای قسمت‌های مختلف بازداشتگاه کار کنند. همچنین زندانیان ناچار بودند هر روز پس از بازگشت از کار با سورتمه‌های مخصوص از رودخانه منجمد، یخ حمل کنند تا یخ‌ها را در آشپزخانه آب کرده با آن خوراک تهیه نمایند.

 کسانی که در کارخانه کار می‌کردند از سرمای شدید محفوظ بودند و اشخاصی که در خارج ساختمان مشغول کار می‌شدند ناچار دوازده ساعت تمام در زیر سرمای شدید که گاهی به ۵۸ درجه زیر صفر می‌رسد کار می‌کردند. من نیز جزء دسته‌هایی بودم که در سرما جان می‌کندند. من در یک دسته ۱۹ نفری بودم که در آن ۱۷ ملت مختلف جمع شده بودند.

 روز‌ها که مشغول حفر محل شالوده ساختمان بودم بر اثر اصابت کلنگ، قطعات خاک که در اثر سردی منجمد شده بود به سر و رویم می‌خورد و از زندگی سیرم می‌کرد ولی چاره‌ای جز سوختن و ساختن نبود.

 زندانیان مجبور بودند در مدت سه ماه یک ساختمان دوطبقه چوبی برای کارخانه درست کنند. روزی که مشغول کار بودم ناگهان موقعی که زندانیان مشغول حمل سنگ بودند سنگی از جا کنده شد و به سرعت به پایین کوه سرازیر گردید. من چون در زیر کوه مشغول کندن چاله‌ای بودم از ضعف و ناتوانی نتوانستم خود را کنار بکشم. سنگ درست به سرم اصابت کرد و فورا بیهوش شدم. پس از یک شبانه روز وقتی به هوش آمدم، خود را در بهداری دیدم. در حالی که سرم را پانسمان کرده بودند و اطرافم از پرستاران زندانی احاطه شده بود. دکتر و پرستاران از به هوش آمدن من خوشحال شدند. در خود سرگیجۀ عجیبی حس می‌کردم. پزشک از من سوالاتی می‌کرد ولی از شدت درد نمی‌توانستم جوابی به سوالاتش بدهم. سرعمله وقتی از بهبودی حال من اطلاع یافت برای عیادتم آمد و همان‌طور که در لاگرهای شوروی مرسوم است مقداری ماخورکا با خود آورد. از این محبت او احساس شادمانی کردم و بی‌اختیار به یاد خانواده‌ام افتاده و اشک از چشمانم سرازیر شد. تنها کسی که در آن موقعیت خطرناک دور از وطن برای من دلسوزی می‌کرد رفیقم اسماعیلی بود که نان خود را با ماخورکا عوض کرده برای من می‌آورد. نان در لاگرهای شوروی خون زندانی است و او خونش را فدای من می‌کرد.

 آری این دومین بار بود که خداوند مرا از مرگ حتمی نجات داد و به زندگی آینده امیدوار نمود.

 از کشورهای ملل مختلف جهان مجارستانی، رومانی، چکسلاواکی، لهستانی، آلمانی، بلغارستانی، چینی و کره‌ای زندانیان مخالفین رژیم جدید را به نقاط مختلف روسیه در شرق دور سیبری، کامجاتکا، کالیما، ساخالین، اورال و دشت‌های لم‌یزرع قزاقستان می‌آورند و در زندان‌های بزرگ و در کارگاه‌های معدن‌های عمیق برای اجرای نقشه‌های پنج ساله استالین به کار وا می‌دارند. در این‌گونه بازداشتگاه‌ها زندانیان بیچاره برای یک روز تعطیل و آسودگی از کار کمرشکن دست به عملیات خطرناک برای نقص اعضاء بدن خود می‌زدند.

 در جنگل‌های پهناور در زیر انبوه برف‌ها برای نجات از رنج سرما و کار بی‌رحمانه زندانی آستین خود را بالا زده دست خود را به روی کنده‌ای گذارده با دست دیگرش با تبر ضربت محکمی روی دستش وارد می‌آورد و در نتیجه تمامی دست و گاهی چهار یا پنج انگشت او بر روی برف می‌افتاد و پس از چند لحظه جست و خیز بی‌حرکت به روی برف می‌ماند و یا آنکه در معدن‌ها بر اثر کارهای طاقت‌فرسا زندانی بیچاره دینامیت را در دست خود آتش می‌زد و در نتیجه انفجار دینامیت گاهی انگشتان یا دست و گاهی تمام هیکل زندانی از میان می‌رفت. مشاهده این جریانات زندانیان تازه و بی‌تجربه را بی‌اختیار به لرزه در می‌آورد...

 در وهله اول ورود به این نقاط و این‌گونه بازداشتگاه‌ها از زندگی مایوس می‌شدم و خانه ابدی خود را در آنجا می‌یافتم. مخصوصا وقتی که می‌فهمیدم زندانی‌های آزاد شده به خانه‌های خود فرستاده نمی‌شوند، بلکه به نقطه کوچکی که برای زندگی آن‌ها تعیین شده تبعید می‌شوند و حق ندارند تا چند کیلومتر از نقطه معین خارج شوند.

 در مدت چهار سال در اعماق معادن مختلف سلامتی و تندرستی از من سلب گردید و در بیست و نه سالگی دندان‌ها و قلب خود را از دست دادم، دیگر دیدن خاک میهن برایم حتی در خواب هم آرزویی بود. به عقیده و آداب قدیمی‌ها گاهی که شب‌ها برای چند ساعت استراحت سر به بالین می‌نهادم همواره نیت می‌کردم و از خدا استدعا می‌نمودم که اقلا گذشته خود را در خواب ببینم.

 بازجویان قبلا به ما گفته بودند که شما را به جایی خواهیم فرستاد که ایران را فقط در خواب ببینید و در آن موقع دیدن ایران برای من به صورت یک آرزوی شیرین که هیچ انتظار عملی شدنش را نداشتم در آمده بود و فقط شب‌ها گاهی می‌توانستم در خواب به دیدار ایران نایل شوم و صبح با دیدن منظره آسایشگاه به بخت بد خود دشنام می‌فرستادم و بار‌ها آرزو می‌کردم که در خواب در حالی که در یکی از خیابان‌های شهر خود گردش می‌کنم، نفسم قطع و به زندگی مرگبارم خاتمه داده شود. واقعا در آن روز‌ها هیچ آرزویی جز مرگ نداشتم. ولی خدا را شکر می‌کنم که با یک دست غیبی از آن شبه جزیره وحشتناک که نزدیک بود تمام آرزو‌هایم را در خود دفن کند نجات یافتم و بالاخره توانستم دوباره روی وطن را ببینم.

 کالیما! چه کلمه وحشت‌آوری است برای کسانی که آنجا را دیده یا کم و بیش از آنجا اطلاع دارند. کالیما؛ سرزمینی که تاکنون آرزوی میلیون‌ها مادران و پدران و جوانان را در سینۀ خود تا ابد به خاک سپرده، سرزمینی که میلیون‌ها جوانان را برای اثبات جنایت‌های کمونیزم به دنیای آینده همچون مومیایی در آغوش خود نهفته است. اگر یک روز تابستانی که در آنجا خیالی بیش نیست بر حسب اتفاق گذارتان بدانجا افتاد و اتفاقا برف‌های آنجا آب شده باشند هیکل‌های قربانیان کرملین را‌‌‌ همان طور محفوظ با تمامی جسم همچنان که بدانجا سپرده شده بودند، خواهید یافت. جای تعجب نیست که سال‌های طولانی از خفتن این عده می‌گذرد، با همه مخالفت‌های طبیعت و انسانیت با آن‌ها، تنها قسمتی از طبیعت یعنی سرمای شدید قطبی با آن‌ها موافق و بهترین غمخوارشان بوده است. سرما با تمامی قوا اجساد آن‌ها را محفوظ داشته تا شاید در آیندۀ نامعلومی آن‌ها را به اجتماع و بشریت و به تاریخ نشان دهد و دنیای آینده به مسببین این جنایات که از مکتب‌ مارکسیست سرچشمه گرفته است، نفرت نمایند. اگر نظری به نقشه آسیا نمایید خواهید دید که شبه‌جزیره کالیما در کجای قطعه آسیا قرار گرفته است. درست آنجایی که در سال تنها سه ماه روز و نه ماه دیگر را مردم، در ظلمت تاریکی بسر می‌برند.

 همان نقطه‌ای که سه ماه از تابش نور ضعیف خورشید هر موجود زنده‌ای جان به خود گرفته و به حرکت در می‌آیند. آنجایی که سرما آخرین قدرت خود را به مردم بی‌پناه آن مکان نشان داده و هر سال عده‌ای را از دست و پا محروم می‌نمایند. کالیما قسمتی از شمال شرقی کشور مخوف شوروی را تشکیل داده و بزرگترین و ثروتمند‌ترین معادن را در قلب خود نهفته که امروز کرملین‌نشینان مسکو با از بین بردن میلیون‌ها مردان بی‌گناه مشغول بهره‌برداری از آن می‌باشند. این استثمارچیان سرخ که خود را در ماسک کمونیستی به عالم بشریت نشان می‌دهند از منابع سرشار آن نواحی برای معدومیت بشر و تسلط یافتن به کشورهای آزاد و مستقل جهان و استثمار نمودن آن‌ها به طرز وحشیانه‌ای استفاده می‌نمایند و در عوض تولیدکنندگان این منابع در مقابل زحمات گران‌بهای خود در سخت‌ترین شرایط و بد‌ترین وضعی هر آن به قربانیان کرملین می‌پیوندند.

 سرزمین کالیما فقط و فقط با نیروی یک عده بیچارگانی که هر سال از اطراف شوروی و دنیا بدانجا روانه می‌گردند آباد شده که دسته دسته به فداییان نقشه‌های شوم بلشویزم می‌پیوندند. این قربانیان ده‌ها هزار کیلومتر از وطن خود دور افتاده و دیدگان مادران و پدران و خواهران آن‌ها از دوری ایشان خون می‌گیرد.

 نقشه‌های شوم کمونیزم میلیون‌ها جوانان و پیرمردان و دوشیزگان را بدانجا کشیده تا در دور‌ترین و سخت‌ترین نقاط جهان آنجایی که دست بشر از آن کوتاه است با بازوانی استخوانی و اراده آهنین زندانیان بی‌گناه آباد شود. از روز تشکیل حکومت دیکتاتوری شوروی، بشر در مقابل انجام نقشه‌های شوم آن‌ها ارزشی ندارد. سال‌هاست که میلیون‌ها را فدای نقشه‌های پلید خود نموده و می‌نمایند.

 شوروی درست قسمتی از بردگی قرن بیستم را تحت شعار کمونیستی به عالم بشریت نشان می‌دهد. تبلیغات شوم و فریبندۀ کمونیزم، با خفه کردن میلیون‌ها مردم بی‌گناه در زیر پنجه‌های دیکتاتوری خود، جهان غافل را به سوی انهدام و نیستی سوق داده و برای اجرای این عمل و چرخانیدن چرخ‌های حساس آن، مردان و زنان بااراده‌ای را بی‌رحمانه و به طرز وحشیانه فدای حرص و طمع خود می‌کنند.

در این‌گونه نقاط، مردان و زنان بسیار در زیر فشار اعمال شاقه در زیرزمین‌های تاریک و مرگبار برای بدست آوردن ۸۰۰ گرم نان سیاه با مرگ‌های حتمی گلاویز شده و به قربانیان قرن بیستم می‌پیوندند.

 امروز در دور‌ترین نقاط شرقی و شمالی روسیه، در شبه‌جزیره کالیما، چکوتکا، ساخالین، کامجاتکا و... در زیرزمین‌های یخ‌بندان میلیون‌ها جوانان که در اثر کوچکترین نارضایتی از رژیم خونخوار کمونیزم بدانجا کشیده شده‌اند، در معدن‌های گران‌بهای طلا و کاسترید و اورانیوم و ذغال‌سنگ و غیره جان می‌کنند و از حاصل رنج و زحمت و خون آن‌ها، طلاهای بی‌حسابی برای اجرای نقشه‌های پلید کمونیست‌ها در جهان استخراج می‌شود.. کان‌های بیکران این نقاط و جنگل‌های پهناور سیبری و شمال روسیه میلیون‌ها مردان و زنان معصوم را در آغوش خود از روز تشکیل حکومت شوروی نهفته است. کانال‌های ولگا دُن، ترکمن کانال و کارخانه‌های هیدروالکتریک استالین‌گراد و کوی‌بیشف و کارخانه‌های سنگینی که بوق آن‌ها گوش جهانیان را کر نموده بود یکی از برجسته‌ترین شاهکار زندانیان بی‌گناه شوروی است که به زور سرنیزه امپریالیسم سرخ برقرار شده. در این‌گونه بازداشتگاه‌ها زندانی یعنی بشر ارزشی نداشته و با کوچکترین مخالفت و سرپیچی از کار یا اشتباه فدای گلوله ۹ گرمی می‌شود و نیز انواع بیماری‌ها، گرسنگی و خستگی کارهای شاقه ـ از این قبیل مرگ‌ها برای همه عادی بود. فقط با مرگ یکی از قربانیان کرملین وحشت مرگ همواره در قلب‌ها تازه بوده و در نیستی آن‌ها کمک می‌نمود. فجایع و جنایاتی که به دست دژخیمان سرخ بدون هیچ ملاحظه انسانیت و بشریت در کالیما صورت می‌گیرد تاکنون نظیر آن در هیچ تاریخی دیده نشده است. اینجاست که کمونیست‌ها به محض دیدن این‌گونه جنایات به تمام نوشتجات و قوانین مارکسیستی که در حقیقت دیکتاتوری به تمام معنی است و امروز در شوروی و زیر لوای پرچم سرخ به نام دیکتاتوری پرولتاریا عملی می‌گردد، روگردان شده و از عملیات گذشته خود در مقابل تاریخ بشریت پوزش می‌طلبند و از تمام قوانین دستگاه پوشالی و دروغ کمونیزم نفرت کرده، بدان لعنت می‌فرستند.

بالاخره ۲۷ ژوئن ۱۹۵۳ روزی که هرگز آن را فراموش نخواهم کرد فرا رسید. روزی بود که برای استراحت موقتی یک روزه سرکار نرفته بودم.

 ناگهان صدای زنگ سرشماری زندانیان گریبانم را از چنگال خیالات نجات داد و به اتفاق دیگران از جا بلند شده در وسط محوطۀ لاگر ۵ به ۵ پشت سر هم صف کشیدیم. سرشماری به اتمام رسید و زندانیان متفرق شدند. من نیز آهسته در حالی که گرفتار فکر و خیال بودم به طرف آسایشگاه خود می‌رفتم. غفلتا دستی زیر بغل مرا گرفت به عقب نگاه کردم. آقای د... از اهل لهستان و رفیق همسفر من در راه کالیما که در لاگر شغل حسابداری داشت، دیدم. از چهره‌اش رضایت و خوشحالی زائدالوصفی نمودار بود به نحوی که من به تعجب افتادم و بی‌اختیار در خود نیز احساس شادی کردم. علت را سوال کردم و گفتم: «در این چند سال که با هم آشنا هستیم هرگز ترا این همه خوشحال ندیده بودم موضوع چیست؟» گفت: «علت خوشحالی من شانس و موفقیت شماست.» با تعجب فراوان گفتم: «موفقیت من؟ واضح‌تر صحبت کن.» گفت: «وقتی بشنوم که یکی از رفقای صمیمی من آزاد می‌شود به خصوص مثل شما، کسی که مثل خود من خارجی هستی خوشحال می‌شوم، زیرا پس از این همه شکنجه و ناامیدی که هیچ‌گاه فکر برگشت به مهین را نمی‌کردی حالا آزاد خواهی شد و به میهنت برمی‌گردی.»

 از تعجب نزدیک بود دیوانه شوم و او ادامه داد: «نمی‌دانم چه شده است که حکومت شوروی تصمیم گرفته تمام اتباع خارجی را که در زندان‌های شوروی هستند به میهن خود بازگرداند. آنقدر می‌دانم که یک ساعت قبل صورت اسامی ۱۷ نفر از اتباع خارجی را که در لاگر ما می‌باشند و اسم شما نیز در آن قید شده برای تصفیه حساب لاگر به من داده‌اند که دو روزه حساب آن‌ها را رسیدگی کنم و به ماگادان بفرستم و امیدوارم هر چه زود‌تر از آنجا هم به میهن خود بروی.»

 من نمی‌توانستم حرف‌های او را باور کنم و گفتم: «رفیق عزیزم. چنین چیزی غیرممکن است. من هیچ‌وقت با تو از این شوخی‌ها نداشتم، داری مرا دست می‌اندازی؟» ‌این را گفته و به راه افتادم. وقتی دید که من باور نکرده‌ام دست به گردنم انداخت و گفت: «دوست عزیزم به خدا حقیقت را به تو گفتم و چون این کار در این کشور تازگی دارد حق داری که قبول نکنی. ولی بدان که گفتۀ من صحت دارد. بیا برویم صورت اسامی را به تو نشان دهم.»

 به اتفاق او به دفتر کارش رفتم. صورتی را به من نشان داد که در بالای آن نوشته شده بود اسامی اتباع خارجی که به میهن خود اعزام می‌گردند. از جمله اسم خود و رفقایم ر.ا و ض. ق را دیدم. بی‌اختیار به صدای بلند خندیدم و از خوشحالی نزدیک بود سکته کنم. از ذوق او را بغل نموده صورتش را بوسیدم. ولی باز هم فکر می‌کردم که ممکن نیست مرا به ایران برگردانند.

 می‌دانستم از روزی که حکومت شوروی به سر کار آمده هیچ‌وقت چنین اتفاقی روی نداده که اتباع خارجی را از زندان‌ها جمع‌آوری نموده و به میهن خود برگردانند. لذا این خبر برای هر کس غیرقابل قبول بود. چون دولت شوروی بهتر از هر کسی می‌دانست که زندانیان پس از بازگشت به میهن مشاهدات خود را شرح خواهند داد و طرز زندگی مردم روسیه و حقایق را فاش خواهند ساخت و این جریان به ضرر دولت شوروی تمام خواهد شد. در سال‌های قبل همین نظر را رعایت کرده و برای نگهداری اتباع خارجی لاگر جداگانه‌ای ساخته و زندانیان خارجی را پس از خاتمۀ مدت زندان به آنجا می‌فرستادند. ولی بعضی از دانشمندان که در لاگر ما بودند معتقد بودند که تغییر رویۀ دولت شوروی نتیجۀ تغییر حکومت است و می‌گفتند که دولت جدید برای آنکه به دنیا نشان بدهد که رویۀ دولت سابق مجری نیست و دولت شوروی به حقوق ملل دیگر احترام می‌گذارد حداقل گروهی از زندانیان را آزاد خواهد کرد.

 این اظهار عقیده، ما را به آیندۀ خود بیش از اندازه امیدوار کرد. یکی از این اشخاص که در میان زندانیان احترامی فراوان داشت می‌گفت به طور کلی حکومت جدید شوروی در سیاست داخلی و خارجی خود نسبتا تغییراتی خواهد داد. روزی خواهد رسید که اسمی از استالین در نشریه‌های کمونیستی نخواهد بود و علت آن است که کارهای این مرد متکبر و دیکتاتور نه فقط مردم روسیه بلکه مردم دنیا را هم منزجر کرده است.

 شب ساعت یک، رفیقم ر.ا از کار برگشت و تا صبح به اتفاق سرعمله نشسته و صحبت کردیم. از خوشحالی خواب در چشمانمان راه نمی‌یافت و من نفهمیدم که سپیده‌دم چه وقت فرا رسید. پس از صرف صبحانه اسامی ما را خواندند و با دفتر لاگر تصفیه حساب نمودم. بعد شروع به تهیۀ مقدمات اعزام ما به ماگادان نمودند. روز بعد ض. ق به اتفاق چند نفر دیگر از اتباع خارجی از لاگر فابریک شماره ۳ نزد ما آمدند.

 روز ۳۱ ژوئن روسای لاگر ۱۷ نفر ما را احضار نمودند و پس از آنکه نمره‌های لباس ما را کندند، هر کدام به زبانی در مورد زجر و شکنجه‌هایی که از آن‌ها بر ما وارد شده بود از ما عذرخواهی نمودند.

از رفقا و سرعمله‌ای که با هم مثل برادر بوده و در این مدت چند ماه با یکدیگر انس گرفته بودیم در حالی که از چشمانمان اشک جاری بود روبوسی و خداحافظی نموده به اتفاق یک افسر و ۲ سرباز سوار ماشین شده به طرف سیم‌جان حرکت نمودیم.

 به محض حرکت ماشین زندانیان دستمال‌های خود را تکان دادند و به این ترتیب از ما خداحافظی کردند. این بار برعکس دفعات گذشته با ما به مهربانی رفتار می‌کردند و مامورین به خصوص افسر مامور ما سعی می‌کرد با زبان خوش با ما صحبت کند و به جای تکرار کلمه زندانی‌ ما را تاواریش (رفیق) می‌نامید. مثل اینکه ما‌‌ همان فاشیست‌های چند روز پیش نبودیم که با ته تفنگ ما را جلو می‌انداختند و با تکرار کلمات رکیک به سر کار می‌بردند. ولی این گونه رفتار آن‌ها در ما کوچکترین تاثیری نداشت و نفرت شدیدی را که در دل ما نسبت به این رژیم وحشتناک پیدا شده بود از میان نمی‌برد.

 پس از طی چند کیلومتر راه به سیم‌جان رسیدیم. این دفعه به عوض آنکه ما را به زندان موقت تحویل بدهند یکسر به سربازخانه برده در داخل گاراژی به ما جای دادند. در اینجا قبل از ما ۸ نفر دیگر از اتباع خارجی را از اطراف آورده بودند دیدیم. از آن‌ها سراغ رفقای دیگرم را گرفتم، معلوم شد ع.و نیز دو روز قبل با هواپیما به ماگادان پرواز نموده بود ولی درباره ع.ص می‌گفتند که در لاگر ایلگن به واسطۀ بیماری آپاندیسیت در بیمارستان تحت عمل جراحی است. شب را در آن گاراژ استراحت نمودیم.

 صبح اول ماه ژوئیه پس از صرف غذا ۹ نفر از ما را به فرودگاه بردند ولی هواپیما بیشتر از ۶ نفر جا نداشت. دوباره سه نفر ما را به گاراژ بازگردانیدند. بعد از سه روز استراحت در آنجا شش نفر ما را به فرودگاه بردند. در آنجا به اتفاق یک افسر و یک سرباز سوار هواپیمای مسافربری شده مدت ۲ ساعت در فراز آسمان کالیما در پرواز بودیم. از آسمان به هر نقطۀ زمین نظر می‌انداختیم جز لاگر و معدن چیز دیگری به چشم نمی‌خورد و با وجود اینکه فصل تابستان بود آسمان کالیما طوری سرد بود که در داخل هواپیما می‌لرزیدیم. از خوشحالی نمی‌دانستم چه کار کنیم و این کلمۀ ورد زبان ما شده بود که لحظه به لحظه به میهن نزدیک می‌شویم.

 پس از دو ساعت پرواز در فرودگاه شهر ماگادان که در سال ۱۹۴۹ وارد آنجا شده بودیم پیاده شده توسط ماشین کلاغ سیاه به زندان موقت تحویل داده شدیم.

کاروان شادی با قلب‌هایی مملو از خرمی و آرزوی شیرین راه‌های پر پیچ و خم خطرناک را که از دامنه‌ها و فراز کوه‌های سر به فلک کشیده می‌گذشت طی نموده، از پست‌های مختلف و استحکامات متعدد مرزی و از «دیوارهای آهنین» به طرف مرز ایران پیش می‌رفت.

 پرچم سه رنگ ایران بود! پرچم ایران در روی برجی سفید درست‌ روبه‌روی ویشکای (مناره یا دیده‌بانی) مرزبانی شوروی خودنمایی می‌کرد و به اهتزاز خود بی‌اختیار همه را به لرزه درآورد و اشک‌های شادی در دیدگان حلقه زد.

 بی‌اختیار در برابر پرچم و در برابر وجدان خویش به گناهان خود اقرار کردم.

 از تماشای این برج سفید و پرچم سه رنگ که سالیان دراز مایه افتخار‌ نژاد ما بوده است هیچ کس سیر نمی‌شد. همه انتظار داشتند که هر چه زود‌تر در برابر آن به خاک افتند و پیشانی بر زمین مقدس آن گذارده و با فرو ریختن اشک چشم طلب عفو کنند. آری این بود یگانه آرزو ما...

پایان ویل؛ شروع زندگی در باکو

پایان ویل؛ شروع زندگی در باکو

گذر از مرزها خاطراتی واقعی است از سالها زندگی در پشت پرده آهنین در زمانی که هنوز پرچم سرخ داس و چکش نشان، بر فراز کرملین برافراشته بود.

فراتاب – گروه فراسفر / رضا شرفی: ... در این مکان تقریبا همه موظف بودیم که فقط با اطلاع غدیر برای شنا به دریا برویم و از این رو مجاز نبودیم محوطه استراحتگاه را ترک کنیم. همینطور هیچکس هم از بیرون نمی توانست و نمی بایست وارد این محوطه شود یک روز ظاهرا برای بازپرسی در مورد پرونده ام، از یک ارگانی ماشینی سواری و مشکی رنگ به استراحتگاه آمد تا مرا با خودش ببرد. مسئول ساناتاریوم از طریق دوستان به من پیغام داد که لباس نرمال بپوش، چون به بیرون از اینجا می روی. قدری خوشحال شدم که تنوعی پیش آمده و حرکتی صورت می گیرد. اما از طرفی دیگر نگران شدم که چه اتفاقی افتاده. چه کسی و چه مطلبی را خواهند پرسید و یا ... با این دلشوره آقای غدیر مرا تحویل راننده ماشین ولگای سیاهرنگ که یک مامور لباس شخصی هم کنارش نشسته بود داد و ماشین محوطه استراحتگاه را ترک کرد. حالا با ولع بیشتری جاده و مسیر حرکت را که نمی دانستم به کجا می رود، نگاه می کردم. مردمان و مزارع کشاورزی مسیر را از نظر می گذراندم. 
با راننده و آن مرد سرنشین حرفی نمی زدم چون زبان آنها را بلد نبودم. ماشین کم کم به منطقه شهری نزدیک می شد و ساختمان های چند طبقه و ماشین های سواری ولگا و ژیگولی و ... در خیابان ها در تردد بودند. ماشین به محوطه ساختمانی قدیمی وارد شد جایی مثل پادگان یا یک ارگان نظامی.
از سواری پیاده ام کردند. به سالنی در طبقه دوم و بعد به اتاقی در انتهای راهرو هدایت شدم در اتاق هیچکس نبود. یک میز چوبی قهوه ای چهار نفره با چهار تا صندلی چوبی. روی میز چند لیوان و بشقاب و کارد و ... چیده شده بود چند بطری پر هم که فکر می کردم عرق یا شامپاین یا شراب است روی میز بود. پنجره ای یکمتر در یک متر به یک باغ باز می شد درب ورودی اتاق هم باز بود و بر روی دیوار عکس سیاه و سفید لنین داخل یک قاب چوبی قهوه ای به وضوح دیده می شد.
از توی راهرو صدای پایی که نزدیک می شد، شنیده می شد و کم کم صدا به ورودی اتاق رسید و به ناگاه دوست قدیمی ام را دیدم که گرم و صمیمانه و با لبخند همیشگی بطرفم آمد. چهار پنج سال از خودم بزرگتر بود و من همیشه هم دوستش داشتم و هم احترامش برایم واجب بود. با ذوق و شوق همدیگر را بغل کرده بوسیدیم و در دو طرف میز نشسته و شروع کردیم به خوش و بش کردن و از هر دری صحبت. یکی از موضوعات چگونگی خروجم از ایران و رفتار مامورین شوروی و موقعیت و شرایط استراحتگاهی که در آن بودم و افرادی که الان در آنجا هستند بود چند دقیقه ای از صحبتمان گذشت که دوستم با اشاره به یکی از بطری ها گفت: میخوری؟ جواب دادم: نه. چون می ترسیدم که مشروب باشد و حالم خراب شود. زیرا تا این سن و سال و در ایران اصلا مشروب نخورده بودم و هم اینکه فکر می کردم تعارف رفیقم از شاید از سر کنجکاوی و امتحان من است ولی بلافاصله خودش درب یک بطری را باز کرد و گفت که بر سر سفره و میز همه مردم اینجا از این بطری آب معدنی همیشه هست. اما آن یکی مشروب است. میخوری؟ گفتم نه نمی خورم.
خلاصه مدتی با هم گفنگو کردیم. از گذشته و شرایط جدید بوجود آمده که مجبور به جلای وطن شدیم و سر آخر مرا به سمت سواری ولگای سیاهرنگ هدایت کرد و با هم خداحافظی کردیم. سواری براه افتاد و ساعتی بعد به محل ساناتاریوم رسیدیم.
در راه برگشت با خودم فکر می کردم که چطور رفیقم مطلع شده که من به شوروی آمده ام. چطور مرا پیدا کرده. مگر رفیق من چه موقعیت و قدرتی دارد که برای دیدن من مقامات و مسئولین آنجا شرایط این دیدار را فراهم کرده اند. آیا این ملاقات تاثیر منفی بر سرنوشت مهاجرت من خواهد داشت. آیا بازهم او را خواهم دید؟ و بازهم سوال و سوال
با بوق ماشین درب سناتاریوم باز شد و آقای غدیر جلو آمد و بعد از خوش و بش با آنها مرا تحویل گرفت و آنها رفتند. همسرم و دیگر دوستان فورا رسیدند و دورم جمع شدند شروع کردند به سوال که چه خبر؟ کجا رفتی؟ قضیه چی بود؟ با کی ملاقات داشتی و ... من هم بطور فشرده و کلی گفتم که یک دوست قدیمی را ملاقات کردم که راجع به وضعیت این استراحتگاه با هم صحبت کردیم. اما هیچکس از جواب هایم راضی نبود و باز هم سوال طرح می کردند زیرا از طرف غدیر کمی اطلاعات به بعضی از دوستان داده شده بود که من کجا رفته ام.
چند روزی به شیوه روزهای گذشته گذران کردیم و منتظر اتفاقات و خبرهای مناسبی بودیم. شبها هم که طبق معمول بعد از شام قدم زدن و گپ و مرور خاطرات گذشته بطور خیلی کلی با همدیگر. چون در اینجا افراد قبلا با هم آشنا نبودند و همدیگر را نمی شناختند بنابر این جایز نبود که کسی از گذشته و زندگی داخل ایران خودش برای دیگری تعریف کند و اطلاعات بدهد. برای اینکه ایده ها و افکار و خصوصیات آدم ها با هم فرق می کرد و هم اینکه ظاهرا کسی بزرگتر یا بالاتر و یا رئیس نبود ضمن اینکه همه به هم احترام و ادب داشتند.

مسمومیت عمومی

تا اینکه یک روز صبح بعد از گذشت حدودا پانزده روز یکی از دوستانمان دچار مسمومیت و اسهال و استفراغ شدید شد. از غدیر خواستیم آمبولانس خبر کند تا رسیدن آمبولانس که تقریبا یک ساعت طول کشید تعداد افراد مسموم زیادتر شدند تقریبا نصف جمعیت ساکن مسموم شده بودند بطوری که اسهال و استفراغ قابل کنترل نبود و کاری هم از کسی بر نمی آمد. بعد از یک ساعت آمبولانس اول و دوم رسیدند و تعدادی را با خود به جایی برد که هنوز نمی دانستیم کجاست؟ در این شرایط همسر من هم حالش خراب و دچار اسهال استفراغ شد. با آمدن آمبولانس سوم من و همسرم و چند نفر دیگر روانه بیمارستان شدیم و بچه مان را به دوستانی که هنوز سالم بودند سپردیم.
من می دیدم که آقای غدیر خیلی دستپاچه و آشفته شده بود ولی نمی دانست علت مسمومیت عمومی چیست؟ آمبولانس با سرعت بسمت شهر و به بیمارستانی دو طبقه و قدیمی در شهر آستارای استان لنکران رفت. در آنجا آمبولانس های اول و دوم مسمومین را پیاده کرده و پزشکان و پرستاران با عجله و جدی کار بستری و مداوا را شروع کردند. من هم همسرم را به تنهایی از آمبولانس در آورده به دوش کشیده به داخل بیمارستان بردم. چون اسهال استفراغش شدید بود کسی همکاری نکرد. خودم به تنهایی شستشویش داده از پرستاران لباس گرفتم و لباس های کثیف را دور انداختم.
تعداد مسمومین آورده شده به بیمارستان حدودا پانزده نفر می شد. که البته چند نفری هم که حال بهتری داشتند در استراحتگاه مانده بودند. همه مسمومین را که زن و مرد بودند در یک سالن از بخش بیمارستان بستری کردند. فورا برای همه سرم وصل کردند و رئیس بیمارستان برای بازدید و نظارت و سفارشات لازم به پزشکان و پرستاران در محل حاضر شد. من چند نفر از دوستان که حالمان خوب بود تا چند ساعت در کنار مسمومین ماندیم و بعد با اصرار پرستاران که قول مراقبت و پزشکان که قول معالجه داده بودند، با همان آمبولانس به استراحتگاه برگشتیم. در بیمارستان که ساختمانی قدیمی و ظاهرا فقیر بود شلوغی و ولوله ای ایجاد شده بود که توجه دیگر بیماران محلی را بخود جلب کرد. آنها از دیدن این صحنه ها پریشان و ناراحت شده بودند و به عنوان مهمانان ایرانی با مهربانی و عطوفت برخورد می کردند. این همه مهمان ایرانی که به یکباره مریض شده باشند تا حالا ندیده بودند. مسئولین بیمارستان هم همینطور. آنها سعی می کردند به ما آرامش بدهند.
بعد از برگشت به استراحتگاه پیگیر شدیم که چرا این اتفاق افتاده. با جر و بحث های زیاد و ردیابی غذاهای خورده شده فهمیدیم که مسمومیت غذایی از آشپزخانه و رستوران سناتاریوم بوده که همه ساکنین را هم مورد حمله قرار داده ولی افراد قویتر، کمتر و یا اصلا مسموم نشده بودند. چند نفر از ما بعنوان اعتراض به این شرایط و وضع غذایی به پیش غدیر رفته و خواهان رسیدگی شدیم. او هم طبق معمول گفت که: من موضوع را و اتفاق را به مقامات بالا گزارش کرده ام و آنها حتما پیگیری و بررسی می کنند. البته این هم چیز مهمی نیست خدا را شکر که تلفاتی در کار نبود.
بعد از شکایت سراغ دخترم رفتم که موقع رفتن به بیمارستان به یکی از خانم ها سپرده بودم. گرسنه اش شده بود و حالا شیر می خواست. مجبور شدم شیر مالاکو را رقیق کنم و به او بدهم، که البته هم سنگین بود و هم خیلی شیرین و قدری هم غیر بهداشتی. تاز همین هم به اندازه کافی نبود و می بایست از مامور خرید رستوران با اطلاع قدیر درخواست خرید از شهر کنم.
تا دو روز مسمومین در بیمارستان ماندند و با بهبودی نسبی آنها را به استراحتگاه آوردند. در این سه روز آنها خیلی ضعیف و لاغر شده بودند حالا برای تغذیه بچه، همسرم شیر نداشت و از این رو تغذیه کودکمان با شیر غیرمادر (مالاکو) ادامه پیدا کرد، که البته اینهم عوارضی داشت که بعدا در چند ماه بعد خودش را نشان داد یعنی باعث خراب شدن سیستم گوارش و ضعیف شدن روده و معده شده بود که کار به بیمارستان کودکان و چندین روز بستری شدن او کشید. از آن پس مسمومین و بقیه دوستان با احتیاط زیاد مراقب تغذیه و بهداشت غذایی شدند و از غدیر هم می خواستیم که قضیه را پیگیری کرده و به ما گزارش بدهد.

زمان رفتن از ویل

با گذشت چند روز دوستان مریض بهبودی یافتند و استراحتگاه که حالا دیگر نامش را فهمیده بودیم (ویل) به آرامش و حالت عادی برگشت و در این مدت هم هیچ خبر و اطلاعی از گزارش و بررسی علت مسمومیت و برخورد مقامات نشد و دیگر ما هم پیگیری نکردیم. حدودا در مجموع یک ماه در ویل ماندیم و خودمان را با اخبار رادیو باکوو ورزش و دریا و گپ و آوازهای شبانه مشغول می کردیم. تا اینکه یک روز صبح یک اتوبوس به داخل محوطه ویل آمد و غدیر و یک نفر دیگر به ما که برای کنجکاوی به اتوبوس نزدیک شده بودیم گفت که امروز تعدادی از شما به جای دیگری می روید، اینهاییکه اسمشان را می خوانم وسایلشان را جمع کنند و به اتوبوس سوار شوند. از دست نفری که همراه راننده اتوبوس آمده بود ورقه ای را گرفت و اسامی تعدادی را بلند اعلام کرد که از جمله من و همسرم هم جزئشان بودیم. در استراحتگاه ویل همه اهالی به تکاپو و تحرک افتادند. شلوغی خاصی ایجاد شده بود و از هم می پرسیدیم کجا می برند؟ چه می شود؟ چرا همه را نمی برند؟ و ... آنهاییکه اسمشان در لیست بود با آنهایی که می ماندند شروع کردند به خداحافظی و روبوسی و آواز و سرود خواندن و حتی بعضیها بغض کرده گریه می کردند.
با بدرقه بقیه ما سوار اتوبوس شدیم و تا خروجی ویل به پشت سر نگاه می کردیم و برای مانده ها دست تکان می دادیم. اتوبوس از استراحتگاه و از کنترل غدیر خارج شد. جاده خاکی و ساحلی را که در طرف دیگرش مزارع کشاورزی بود طی کرد و بعد از تقریبا نیم ساعت به جاده آسفالته رسید و مسیر شهر لنکران را در پیش گرفت. دوستان ترک زبان از راننده و مامور لباس شخصی مقصد را پرسیده و آنها هم گفتند شهر باکو.
در طول مسیر خانه های روستایی و قدیمی و ساختمان های چند طبقه و عبور و مرور مردم با پوششی مثل خودمان و شکل و شمایلی مثل خودمان را می دیدیم. هوا گرم بود و از پنجره باز اتوبوس باد خنکی به داخل وارد می شد. من هم کنار همسر و دخترم در یکی از صندلی های وسط سمت راست اتوبوس نشستم و یک ماهه گذشته را توی ذهنم مرور می کردم. به سرنوشت خودم وخانواده ام فکر می کردم. سوال های زیادی برایم پیش آمد چرا مجبور به ترک وطنم شدم. اگر در مرز دستگیر می شدم چه می شد؟ اگر ما را به ایران برگردانند چطور خواهد شد؟ تا کی و چند مدت در اینجا خواهم ماند؟ حمایت دولت و حکومت شوروی از من و ما تا کی وتا کجا خواهد بود به بستگانم در ایران چطور اطلاع دهم؟ چون بی خبر از آنها آمده بودم و حدس می زدم الان چه وضعی دارند. و دهها سوال دیگر که جواب روشنی برایشان نداشتم. اما خوشحال بودم که تغییری بوجود آمده و حالا به شهری می رویم که پایتخت یکی از جمهوری های شوروی است. شنیده ها و تعریف و تفسیرهایی که قبل از آمدنم شنیده بودم آنقدر بطئی و آرام آرام در ذهنم شکست و از بین رفت که دیگر حواسم به لوله کشی پیاده روها که شیر خوردنی می بایست داشته باشند نبود. آنقدر که دیگر حواسم به غذاهای سالم و مقوی و مفید نبود. آنقدر که دیگر حواسم به بهداشت عمومی و فردی نبود. کالخوزها و مزارع جمعی هم قسمت مان نشد و ... اما از این بیشتر خوشحال بودم که توانسته ام از شرایط ایران خودم را بیرون بیاورم. در اینجا احساس نگرانی نداشتم بلکه بیشتر امیدم به آینده بود حدس می زدم آینده خوبی در انتظارم هست

امید به آینده
از پنجره اتوبوس بیرون را نگاه می کردم. گاهی برمی گشتم و همسر و دخترم را نگاه می کردم. می خواستم از نگاه آنها درجه رضایتمندی شان را بفهمم. رضایت همسرم مرا در عزم و مسیرم مصمم تر می کرد. در طول سال های زندگی مشترک همیشه سنگ صبور بود و چون فکر می کرد من آدم با دانشی هستم، حرفی بالای حرفم نمی زد. اگر هم ضعفی از من می دید ملامتم نمی کرد. مرا دوست داشت ولی من بلد نبودم دوست داشتنم را بیان یا بروز دهم مشقات و نارسایی ها و نداری هایم بخاطر من تحمل می کرد و با سکوتش مانعی برای من بوجود نمی آورد رنج مهاجرت و دوری از عزیزانش را و این مدت بازداشت سخت را تحمل می کرد تا رضایت من حاصل شود و من هیچگاه نتوانستم این همه مهرورزی و بزرگی را جبران کنم و پاسخگو باشم.
تکان های دست انداز جاده اجازه نداد در این افکار غرق شوم. نگاهی به دخترم که خوابیده بود کردم و باز به بیرون اتوبوس نگاه کردم. مثل ایران مغازه های زیادی در مسیر نبود، مغازه های شیک و لوکس نمی دیدم. روی دیوارها و تابلوها تصاویری از جمعیت مردم با پرچم داس و چکش می دیدم و نوشته هایی با خطی که بلد نبودم بخوانم و نمی فهمیدم که چه نوشته شده.
مردم، مغازه ها، درختها، رودها و آسمان را نگاه می کردم و می دیدم که مشرتکات زیادی با کشور خودم دارد. بخصوص کیلومترها بیابان های بی آب و علف و آسمانی که مثل آسمان ایران همان رنگ را داشت. البته نفس کشیدن در هوای اینجا خیلی تفاوت داشت با نفس کشیدن در هوای ایران.
با ولع و ذوق همه جا را نگاه می کردم چون داشتم در سرزمین شوراها و کشور سوسیالیستی حرکت می کردم به خودم فخر می کردم که توانستم پای در این سرزمین و در این خاک بگذارم. زیرا همیشه برایم الگو بود و حالا از نزدیک این الگوی ساخته شده سال های زیاد را با همه تنم که چشم شده بود می دیدم.
اتوبوس همچنان در حرکت بود و گاهی دست انداز جاده رشته افکارم را پاره می کرد. نگاهی به دیگر همسفرانم می کردم تا حال و روز آنها را دریابم تحرکی خاص و شوری متفاوت از استراحتگاه در همسفرانم بود آنها هم مثل من خوشحال بودند و اکثرا از پنجره بیرون را نگاه می کردند. در مسیر جاده و منطقه تا حدود 20 کیلو متر سرسبز و آباد بود ولی بقیه اش یعنی حدود 150 کیلومتر تا شهر باکو خشک و غیر آباد بود. همسفرانم با هم حرف می زدند. دوستان ترک زبان آواز ترکی می خواندند. آقای راننده هم که یک کلاه پارچه ای مشکی که از جلو لبه دکمه دار داشت به سر گذاشته بود (کلاه آذری) با تمام حواس به جاده نگاه می کرد و مراقب بود که جاده باریک دو طرفه را خوب طی کند.
تقریبا سه چهار ساعت اتوبوس در حرکت بود و فقط یکبار در مسیر متوقف شد که من و همسرم پیاده نشدیم. کم کم از بلندی تپه ورودی شهر آثار شهری و ساختمان های بلند 9 و 5 طبقه با نمایی متفاوت از آنچه در طول مسیر دیده بودیم نمایان شد. ابتدای ورودی شهر تابلوها و نقاشی های بزرگ دیواری بچشم می خورد و من برای اولین بار تصویر بزرگ و تمام قد لنین رهبر سابق شوروی و پایه گذار سوسیالیسم در این سرزمین را می دیدم. تصاویر بیشتر با رنگ قرمز و زرد و پرچم داس و چکش بود تصاویر مارکس و انگلس هم به چشم می خورد و استالین هم یا تنهایی یا در کنار سربازان جنگی که در میدان جنگ جهانی دوم بودند دیده می شد.
اصلا باورم نمی شد که می شود عکس لنین و استالین این قدر بزرگ و علنی در خیابان ها و روی در و دیوار باشد. مغازه ها بیشتر پیدا شدند و اتوبوسهای شهری و ترامواها و ترالیبوس های برقی و تاکسی ها که البته تعدادشان کمتر بود. می دیدم که راننده بعضی ترامواها خانم هستند و این برایم جالب بود. اتوبوس همچنان در حرکت بود و گرما هم بیشتر شده بود. از داخل اتوبوس ساحل دریا سمت راست جاده امتداد داشت. ساختمان های بلند باکو حالا نزدیک تر و ملموس تر می شد و ما وارد شهر باکو شدیم.
در کنار ساحل روبروی ساختمان شورا که بسیار زیبا و قدیمی بود و مجسمه سنگی بزرگ و تمام قد لنین که با دست راستش بطور افقی چیزی را در دور دست نشان می داد یا معنایی را می رساند و یا پیغامی داشت. در بیرون ساختمان و رو به ساحل ورود ما را نظاره می کرد. این مجسمه بزرگ سنگی برای خودش و مردم این سرزمین عظمت و سمبل بود و اولین بار بود این صحنه ها و این مجسمه را می دیدم. رهبر سوسیالیست های جهان را از نزدیک می دیدم.
اتوبوس همانجا متوقف شد و بدون اینکه کسی را پیاده کنند. یک خانم و یک آقا به اتوبوس داخل شدند که از جانب سازمان حلال احمر شوروی و شهر باکو مسئولیت داشتند ما را تحویل گرفته و مسائل زیستی و معیشتی ما را پیگیری کنند. این خانم که فرنگیس نام داشت و آن آقای مترجم که از این پس خیلی با ما کار داشتند و در واقع از این پس ما بیشتر به اینها احتیاج داشتیم، ضمن خوشامدگویی به ما توضیح می دادند که دولت و حکومت سوسیالیستی شوروی از این به بعد مسئولیت شما را دارد و برای شما کار و خانه تدارک دیده است. شما در این خانه ها ساکن و بنا به در خواست و علاقه خودتان می توانید نوع شغل و کار خودتان را انتخاب کنید و مشغول کار شوید.

البته تا مدت سه ماه سازمان حلال احمر به شما حقوق و پول خواهد داد تا شما بتوانید زندگی کنید. بعدا که مشغول کار شدید این پول قطع خواهد شد. حقوقی که از ما یعنی حلال احمر می گیرید 90 روبل در ماه است برای هر نفر. که چون خانه هم بدون اجاره و مجانی هست برای زندگی کفایت می کند. شما از این پس تحت پوشش و مدیریت زیستی—اجتماعی حلال احمر هستید و همه مسائل صنفی و اداری شما از این کانال حل و فصل خواهد شد. به شما پاسپورت برای زندگی کردن و تردد داده خواهد شد که شما را در این پاسپورت غیر وطن داش و غیر بومی معرفی میکند (بزگراژدان). این شناسنامه شماست و نباید گم یا پاره و یا دست دیگری باشد. آدرس محل حلال احمر هم پشت همین ساختمان شوراست که هر وقت حرفی و یا مشکلی دارید می توانید مراجعه کنید. البته اینجا مثل کشور شما نیست. شنبه و یکشنبه تعطیل است و هیچ اداره ای کار نمی کند. من در مدتی که خانم فرنگیس حرف می زد می دیدم که تعدادی خانم در خیابان مشغول نظافت و جارو کشیدن هستند و اغلب هم مسن. قدری تعجب کردم که این چه توضیح و توجیهی دارد که خانم های مسن باید الان استراحت کنند نه کار کنند باید بازنشسته شوند و حقوق بگیرند، نه مجبور به کار باشند. یکبار هم به ذهنم رسید که شاید از روی علاقه به کشورشان و به سوسیالیسم دارند این کار را می کنند.

با این توضیحات که خیلی کلی بود به راننده دستور حرکت داد و باز هم کوتاه کوتاه توضیحاتی را به مترجم می گفت که او هم بما اعلام می کرد. اتوبوس باز هم حرکت می کرد از چند خیابان چپ و راست و یک پل گذر کردیم پارکی را دیدیم کنار خیابان که مجسمه سنگی بزرگی از یک کارگر تنومند قوی را به نمایش گذاشته بود که با یک اهرم محکم و استوار داشت زنجیری را از دور کره زمین پاره می کرد و این خیابان هم به همین نام کارگر معروف و ثبت شده بود (رابوچی پراسپکت).

سرنوشت جالب نخستین فرزند شاه "چرا شهناز پهلوی به مذهب رو آورد

سرنوشت جالب نخستین فرزند شاه "چرا شهناز پهلوی به مذهب رو آورد

شهناز پیش از انقلاب به مذهب رو آورد و نام خود را به ‌هاجر تغییر داد. وی از آن به بعد با روسری در مجالس خصوصی شرکت می‌کرد.
پایگاه خبری تحلیلی هم اندیشی: شهناز پهلوی، فرزند محمدرضا پهلوی و تنها فرزند فوزیه است. وی در سال ۱۳۳۷با اردشیر زاهدی ازدواج و در سال ۱۳۴۳ ازاو جدا شد و به سوییس رفت در آنجا با خسرو جهانبانی آشنا وازدواج کرد. وی پس از انقلاب اسلامی در پاریس اقامت کرد.
زندگینامه/شهناز پهلوی (زاده ۵ آبان۱۳۱۹) اولین فرزند محمدرضا پهلوی و تنها فرزند فوزیه است. وی در تهران به دنیا آمد. با تولد شهناز پهلوی خشم و ناراحتی خاندان پهلوی را در بر گرفت، به خصوص که تمام نقشه‌های رضا شاه بر هم زده شد. او در جایی شنیده بود که ولادت اولین نوزاد دختر در خانواده سلطنتی شگون ندارد و شوم است. سال ها پیش به او گفته بودند، اگر اولین نوزاد سلطنتی دختر باشد آن پادشاه کشته و یا تبعید می‌شود و عجیب اینکه این پیشگویی عوامانه در سال ۱۳۲۰ به تحقق پیوست. دربار پهلوی انتظار تولد بچه پسر را داشتند و برای او نقشه ها کشیده بودند. بعد از تولد شهناز اوضاع و رفتار دربار نسبت به فوزیه تغییر پیدا کرد و روابط کاملا سرد و بی توجهی را نسبت به او داشتند. این رفتار ها باعث شد حالات روحی فوزیه هر روز بدتر بشود. حتی شوهر فوزیه هم نسبت به او بی توجه شده بود و رفتاری سرد با او داشت.
کودکی/پس از خلع رضاشاه فوزیه به بهانه استراحت به مصر رفت و دیگر باز نگشت و یک سال بعد به دلیل پافشاری فوزیه، دربار ایران ناچار شد، طلاق او را صادر کند. از این پس شهناز که از یک سو از محبت مادر جدا شده بود و از سوی دیگر پدر را به دلیل مشغله و خوشگذرانی در کنار خود نداشت، تنها شد. روابط او با عمه‌ها و مادربزرگش چندان گرم نبود. چرا که از یک طرف آنها را برای رفتن مادرش مقصر می‌دانست و از طرف دیگر از همان ابتدای تولد از آنها محبتی ندیده بود. مادر شهناز او را در شش سالگی ترک کرد و شاه دستور داده بود که شهناز در تهران بماند و همراه مادرش نرود تا فوزیه برگردد. بعد از رفتن فوزیه، شهناز به یک وسیله تبلیغاتی در دست شاه و اشرف شد؛ چرا که آنها میخواستند، برای برگرداندن فوزیه احساسات مادرانه او را تحریک کنند، به همین خاطر به صورت مخفیانه به بعضی از مطبوعات (به ویژه مجله هفتگی ایران) توصیه شده بود که پی در پی مطالب و تصاویری از شهناز را چاپ کنند و از آنها به دربار مصر نیز ارسال کنند. او سالهای نخستین دوره کودکی تحت مراقبت عمه اش شمس که علاقه زیادی به وی داشت، در ناز و نعمت؛ اما دور از مادر سپری کرد تا به سن بلوغ رسید. در نهایت به خاطر دلتنگیهای شهناز قرار بر این شد که او را که بیش از هشت سال بیشتر نداشت راهی سوییس کنند تا در انستیتو ماری ژوزه مشغول تحصیل گردد. دوره تحصیل پنج ساله شهناز در پانسیون ماری ژوزه در تابستان سال ۱۳۳۱ خاتمه یافت. شاه تصمیم میگیرد که او را راهی امریکا کند، چرا که شمس پهلوی و ملکه مادر درآمریکا بودند.
ازدواج با اردشیر زاهدی/محمدرضا بسیار علاقه داشت، دخترش با ملک فیصل، پادشاه عراق که جوانی خوش هیکل و خوش سیما بود، ازدواج کند. برنامه‌های که محمدرضا شاه برای ازدواج شهناز و ملک فیصل ترتیب داده بود، کاملا سیاسی و بسیار شبیه به برنامه رضاشاه برای ازدواج خود و فوزیه بود. محمدرضا شاه دلش میخواست با آن وسیله با کشور عراق که حکومتی دست نشانده و مورد حمایت انگلستان داشت، پیوندی سیاسی برقرار کند تا خیالش از جانب انگلیسی‌ها راحت باشد. این آرزوی شاه محقق نشد، چرا که شهناز از ملک فیصل خوشش نمی آمد و دوست نداشت با او ازدواج کند و شاه هم بر خلاف پدرش نتوانست، این ازدواج را بر او تحمیل کند. البته عده ای بر این باورند که بین شهناز و اردشیر زاهدی ارتباط عاشقانه به وجود آمده بود، به همین خاطر جواب رد به ملک فیصل داد. محمدرضا هم از اینکه شهناز با اردشیر ازدواج کند، مخالفتی نشان نداد و شاید می خواست با این کار دین خود را به پدر اردشیر ادعا کند. اردشیر زاهدی پسر سپهبد فضل الله زاهدی، عامل کودتای ۲۸ مرداد که موجب بازیافتن تاج و تخت سلطنت شاه بود. مراسم نامزدی آنها در دی ماه سال ۱۳۳۵ انجام شد، و بعد از دو سال؛ یعنی در سال ۱۳۳۷ حاصل این ازدواج دختری بود به اسم مهناز.
جدایی از اردشیر زاهدی/دوران خوش شهناز پهلوی زود سپری شد؛ چرا که او هم مثل مادرش نتوانست هرزه گی‌های شوهرش را تحمل کند و در سال ۱۳۴۳ بعد از مرگ سرلشکر فضل الله زاهدی به زندگی مشترک هفت ساله اش با اردشیر زاهدی پایان داد، اسناد ساواک این جدایی را چنین گزارش می‌دهد: موضوع جدایی بین والاحضرت شهناز پهلوی و آقای اردشیر زاهدی مورد گفتگو در بین طبقات مختلف مردم قرار دارد. در هر طبقه‌ای از طبقات مختلف از نجابت و حسن خلق والاحضرت شهناز بحث و گفتگو می‌کنند و عقیده و افکار عمومی بر این است که عیاشی‌های آقای اردشیر زاهدی که نتوانسته است خود را لایق همسری دختر شاهنشاه نشان دهد عامل اصلی این جدایی بوده‌است و روی این اصل ارزش و احترام اردشیر زاهدی حتی در بین دوستان او از بین رفته است.
ازدواج دوم/آشنایی با خسرو جهانبانی: پس از جدایی از اردشیر زاهدی‌، مدتها شایعه ازدواج شهناز با محمود زنگنه مطرح بود، و حتی با او نامزد کرد و مدتی باهم رفت و آمد داشتند؛ ولی ناگهان او را رها کرد و به سوئیس رفت و در آنجا با جوان معتاد و بی بندوباری به اسم خسرو جهانبانی که در رشته نقاشی مشغول تحصیل بود، دلبستگی پیدا کرد.
مخالفت شاه: محمدرضا شاه با این ازدواج کاملا مخالف بود؛ اما مخالفت های او کاری از پیش نبرد و شهناز بیشتر پافشاری می‌کرد. علم وزیر دربار شاهنشاهی راه مدارا با شهناز را پیش گرفت؛ اما بعدها متوجه شد که خسرو "ال.اس.دی" که نوعی ماده مخدر است، مصرف می‌کند، حتی خود شهناز نیز از این ماده مخدر استفاده میکرد. شاه از این خبر بر آشفت و برای اینکه مانع دیدار خسرو و شهناز شود، دستور داد او را به خدمت سربازی ببرند تا بین او و شهناز فاصله بیفتد.
ازدواج:/ در این مدت رفتار شاه با دخترش به کل تغییر کرده بود و شهناز مایه آزار شاه شده بود؛ اما هرگز از حرف خود عقب نشینی نکرد و شاه که دید تمام سنگ‌هایش به سنگ خورده در نهایت با ازدواج آنها موافقت کرد، به شرطی که دست از کارهای درویش گانه خود بردارند و در ژنو زندگی کنند و جایی نروند. آنها بعد از ازدواج، در خارج از ایران زندگی کردند و حاصل این ازدواج دو فرزند به نام‌های فوزیه و کیخسرو است. 
عقاید/شهناز پهلوی از سیاست به کلی دور بود و راحتی خود را در آزادی از قیودات دربار و سیاست و توطئه‌بازی به شمار می‌آورد. شهناز پیش از انقلاب به مذهب رو آورد و نام خود را به ‌هاجر تغییر داد. وی از آن به بعد با روسری در مجالس خصوصی شرکت می‌کرد. شاه در روزهای آخر حیات مایملک خود را بین فرزندانش تقسیم کرد، به میزان هشت درصد از ارث خود را به شهناز بخشید و دو درصد را به فرزندش (مهناز) داد و جمعاً ده درصد از ارث شاه به آنها رسید. شهناز پس از انقلاب اسلامی در پاریس اقامت گزید وهنوز در این شهر زندگی میکند.